eitaa logo
جان و جهان
500 دنبال‌کننده
778 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
،_با_آفتاب_رابطه_دارم روی مبل نشسته‌ام و به کتابی که خوانده‌ام فکر می‌کنم. معنی کلمه‌ی «ارتباط» را در گوگل جستجو ‌می‌کنم: «ارتباط در لغت به معنای انتقال پیام از فرستنده‌ای به گیرنده، به شرط مفاهمه‌ی مشترک معنا بین آن‌هاست... این فرآیند بین موجودات زنده معنی می‌شود... ارتباط می‌تواند غیر‌کلامی باشد. مثل ارتباط چشمی...» چند ثانیه نگاهش کردم. چهره‌ی شهید مهدی باکری وسط پوستر تبلیغ راهیان نور بود. او هم مستقیم مرا نگاه می‌کرد. اتوبوس بی‌ آر تی که ترمز کرد و تکان خوردم، فهمیدم از آن عکس‌هایی است که از هر طرف به آن نگاه کنی، او هم به تو نگاه می‌کند. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. نه حرفی با او زدم و نه یاد چیزی افتادم. از شهید باکری تنها یک اسم می‌دانستم. نگاهم را گرفتم و به خیابان ولیعصر تهران دوختم. یک هفته از آن روز گذشت. این بار در قطار و در مسیر جنوب در حرکت بودم. از پنجره، تپه‌ها و دشت ‌ها را نگاه می‌کردم که دو تا از بچه‌های کوپه‌های دیگر داخل شدند. مسئول فرهنگی اردو بودند‌. دست یکی از آن‌ها ظرفی پلاستیکی، پر از کاغذهای کوچک لوله شده بود که با ربان‌های رنگی بسته بودنشان. آن‌جا با مفهوم رزق آشنا شدم. یکی از آن‌ها که روسری‌اش را لبنانی بسته بود، توضیح داد: «یکی از این رزق‌ها رو بردارین، اسم هر شهیدی بود بهش متوسل بشین.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همیشه از این‌جور کارهای رمزآلود خوشم می‌آمد. نوبتم که شد، با خنده و شوخی یکی از کاغذها را برداشتم و باز کردم... «ارتباطات می‌تواند در سراسر مسافت‌های گسترده زمانی و مکانی رخ دهد...» اسم شهید مهدی باکری را که در برگه دیدم، احساس کردم با اینکه کیلومتر‌ها از آن تصویر بی آر تی دور هستم، هنوز هم مرا نگاه می‌کند. چند ماه گذشت. کنار مدرسه‌ی روستایی از کرمانج، از مینی‌بوس جهادی پیاده شدیم. بچه‌ها زودتر از ما آمده بودند. توی نماز‌خانه، حلقه نشستیم. من مسئول فرهنگی کودک بودم. طرح درس آن روز درباره‌ی شهید بود. به چهر‌ه‌های معصومشان نگاه کردم و گفتم: «هر کدوم اسم یه شهیدو که می‌شناسین بگین.» شهید حججی... شهید همت... شهید بابایی...و رسیدم به ابراهیم. شش سالش بود و هنوز مدرسه نمی‌رفت. با آن زبان شیرینش گفت: «من بلد نیستم.» دفترچه‌ام را درآوردم. عکس شهید ابراهیم هادی تمام جلدش را گرفته بود. روبرویش گرفتم و گفتم: «مثل شهید ابراهیم هادی. هم‌اسم خودت.» چند لحظه نگاهش کرد. رزق‌ها را از کیفم بیرون آوردم. هر کدام از بچه‌ها با ذوق یکی برمی‌داشت و باز می‌کرد و عکس شهیدی را که قرار بود با او دوست شود، به دوستش نشان می‌داد. ابراهیم عکس شهیدش را جلو آورد و با هیجان گفت: «خاله! خاله! همونیه که عکسشو بهم نشون دادین!» به برگه‌اش نگاه کردم. ابراهیم به ابراهیم نگاه می‌کرد. نمی‌دانم معنی این اتفاق را می‌دانست یا نه. ولی می‌خندید و جای خالی دندان شیری‌اش را می‌دیدم. روی مبل نشسته‌ام و به کتابی که خوانده‌ام، فکر می‌کنم. همه چیز درحالت سکون است. حتی صدایی هم نمی‌شنوم. علی شهید شد. مهدی و اصغر هم شهید شدند. تا آخر کتاب «سفر به گرای ۲۷۰ درجه» معلوم نیست چند نفر دیگر شهید بشوند. به این فکر می‌کنم که مدت‌هاست ارتباطی با شهدا ندارم. یکی از ارکان ارتباط نیست. شهدا که همیشه هستند. پس یا من نیستم یا پیام مفاهمه‌ی مشترک. دنبال نقطه‌ی اتصال می‌گردم. دلم آن اعجاز‌های تکرار‌نشدنی را می‌خواهد. دل که بخواهد، اجابت نزدیک می‌شود. ناگهان چیزی یادم می‌آید. مثل نوری در ظلمت. دست بر سینه می‌گذارم و آهسته می‌گویم: «اَلسَّلامُ علیکَ یا سَیِّدَالشُّهَداء...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! با شروع روضه باید زود می‌زدیم به چاک! این داستان همیشگی ما بود با پسر کوچولویی که از صدای بلندِ بلندگو و شلوغی جمعیت و چراغ‌های خاموش، صدای گریه‌اش می‌رسید به طبقات بالا و پایین. بزرگتر که شد آن گریه‌ها جایش را داد به «نمی‌خواهم-نمی‌آیم»ها و گریز از هیئت. دم درِ خانه‌ی دوستان اول می‌پرسد «مامان اینجا هیئت که نیس؟» واژه‌ی هیئت برایش گره خورده با تصویر یک جای ناجور و تاریک و پر از آدم‌های ناشناس که آن‌جا به او خوش نمی‌گذرد. هرچه بازی، خوراکی و هم‌بازی برایش در هیئت‌ها تدارک دیدیم هم این تصویر مخوف از ذهنش پاک نشد. غصه‌ام می‌گیرد برای گوسفند تنها. در این زمانه که گرگ‌ها از زمین و آسمان دنبال تصاحب قلب معصوم این‌ها هستند، چطور دل این بچه را با جمع‌های مذهبی گره بزنم؟ رفقای هیئتی از کجا جور کنم؟ این که با مسجد میانه‌ای ندارد و فوبیای هیئت دارد... با یکی از بچه‌های هم‌محله‌ای سیب زمینی‌ها را با پیازداغ‌ها مخلوط کردیم و با پسر 9 ساله چک و چانه می‌زدیم که آن‌جا فوتبال خوبی برقرار است و زمین بزرگی دارد و خوش می‌گذرد. بالاخره ناباورانه موفق شدیم. بیشتر به بهانه‌ی حضور پسر دوستم پذیرفت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ وقتی به مسجد جامع خرمشهر رسیدیم بازیکنان با جدیت به دنبال آن گردی بچه جذب‌کن می‌دویدند و حباب‌ساز بزرگی به خوبی کوچکترها را مشغول کرده بود. سرسره‌ی سنگی کنار پله هم صفی از بچه‌های قد و نیم قد را به خود اختصاص داده بود. داخل مسجد چوب‌های ماهیگیری خلاقانه روی رودخانه‌ی پارچه‌ای آبی، خمیرهای رنگارنگ، کاردستی‌های دوست داشتنی و خوراکی‌های خانگی چشم‌مان را روشن‌تر از قبل کرد. سخنرانی و مداحی را با آرامش بیشتری تجربه کردیم و خیالی راحت که بچه‌ها به اندازه‌ی کافی خوشحال هستند و خاله‌ و عموی مهربان به تعداد کافی موجود است! هرکس با یک ظرف کوکو یا دوپیازه از راه می‌رسید و مستقیم آن را به آشپزخانه تحویل می‌داد تا چند بانوی کاربلد، امر خطیر ترکیب کردن غذاها، گرم کردن، هم‌زدن و ظرف‌کردن را به عهده بگیرند. وقتی صفای دست‌های متعدد که درکار بود در قابلمه‌ی بزرگ تجمیع شد، اراده‌ی جمعی ظرف به ظرف سر خورد توی مسجد و قطره قطره قوت شد برای اراده‌ی جمعی دیگر. نام‌ها روی چسب‌های کاغذی نوشته شده و به روسری و چادرها چسبانده شده بود. با دیدن هر فرد ناآشنا اول چشم‌ها می‌چرخید روی چسب‌ها و بعد ذهن‌ها می‌چرخید حول تاریخچه‌ها تا در خفایای حافظه این نام آشنای ناآشنا جستجو شود! حتما هرکدامشان را یک جوری می‌شناسی، یکی در فلان گروه فعال بوده ولی تاکنون ندیدی‌اش، یکی دیگر همان است که صندلی ماشینش را امانت گرفته‌ای، و آن دیگری مسئول فلان گروه، فلان حلقه، فلان تدارکات بوده یا همسفرت در کربلا و رامسر بوده یا توی هیئت با او خیارشور خرد کرده‌ای یا توی کوهنوردی قاف گردنه‌های سخت را با او طی کرده‌ای یا .... به خانه برگشتیم. ماه بعد ناامیدانه گفتم امشب می‌خواهیم برویم مسجد خرمشهر. بی‌مکث مهدی 9 ساله گفت من می‌آیم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
- مامان سرم درد می‌کنه. - از بس سرت تو گوشیه! - مامان سر منم درد می‌کنه. - تو هم لنگه‌ی کاکات! و مغزی که حتی یارای پاسخ به این سوال را نداشت که «پس خودت چرا روسری دور کله پیچ، داری استامینوفن دوم رو می‌خوری؟» -مامان یه کم آب بده. -باباش یه کم آبش بده. سردرد، انگار فرشته‌ی نجات، چوب کبریت گذاشته بود زیر پلک‌های سنگین‌مان. تا درازکش بودیم خوب بود. همین که به زاویه ۳۰ درجه از بستر می‌رسیدیم، تمام عروق جلوی کله با هم به حالت انفجار در می‌آمد و ترجیح‌مان همان ولو شدن کف هال بود. صدای دلینگ دلینگ تلفن می‌آمد اما کسی نای پاسخگویی نداشت. پیچیدن توامان صدای عوق دخترک و پشت‌بندش طفل بعدی، قوّتی از خزانه غیب به پایم داد و بلند شدم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ پدر و بچه‌هایی که پهن شده کف زمین، در حال مذاکره با عزرائیل بودند، اولین تصاویر تار جلوی چشمم بود. اپسیلون هشیاری باقی‌مانده کف مغزم، دستور باز کردن پنجره ها را داد. دو سه باری گوشی از دستم افتاد تا سه رقم ناقابل را شماره گیری کنم. زبان باز نکرده بودم به بیان سردرد دسته‌جمعی که نهیب «اورژانس تو راهه، فوری در و پنجره‌ها رو باز کنید» هوشیارم کرد. یکی یکی بچه‌های بی‌رمق را کنار پنجره بردم و یک «پاشو پاشو داری می‌میری» هم حواله شوهر کردم. رگهای توی مغزمان انگار برای قلُپ کردن دو سه تا مولکول اکسیژن آخری هوا، تنازع بقای سختی به راه انداخته بودند. ده سال طول کشیده بود که خانواده دو نفره‌مان را به شش تَن ارتقا دهیم و حالا  یک تنه داشتیم ضربه مهلکی به جوانی جمعیت کشور می‌زدیم! چند ساعتی طول کشید که مونوکسیدکربن‌های ناکام یکی یکی جایشان را به اکسیژن‌های اهدایی اورژانس دادند و سردردها فروکش کرد. دستمال دور کله باز شد و قرص‌های پخش شده روی میز به مکان امنشان در کابینت برگردانده شدند. رحم خدا به خانواده‌ی ما جلوی درس عبرت شدن‌مان برای سایرین را گرفت و تیتر اول صفحه حوادث فردا که «پوسیدگی هواکش پکیج، جان شش نفر را گرفت» را نیز به قهقرا برد! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
یک سبد رختشویی پر از خرت و پرت بدرد نخور را پخش کرده توی پذیرایی. آن‌طرف‌تر، از خستگی تقریبا بیهوش شده. بغلش می‌کنم تا بگذارمش سر جایش. آخی می‌گویم و تکه لگوی کوچکی که زیر پایم رفته را با حرص شوت می‌کنم زیر مبل. همه خوابیده‌اند و حالا باید این میدان مین را خنثی کنم. می‌خواهم از فرصت خواب محمد علی دو سال‌ و‌ نیمه استفاده کنم و به بهانه خانه‌تکانی، هر چه را به‌درد نخور است، که از نظر من چیزی نزدیک نصف این سبد می‌شود، بریزم برود. کیسه‌ی خرید‌های تره‌بار، که حسابی جا دارد را می‌آورم. روی هر چیزی که دست می‌گذارم، صدای محمد علی را می‌شنوم که: «مانّه! این نه.» اگر بیدار بود هرچقدر که دست‌های کوچکش جا داشت ازشان جمع می‌کرد و توی بغلش می‌گرفت تا دورشان نریزم. درِ بطری شیر دو ماه پیش که به خاطر رنگ صورتی‌اش توانسته به سبد راه پیدا کند را توی دستم می‌گیرم. می‌اندازمش توی کیسه. لگوها و حیوانات پلاستیکی وقتی توی سبد پرتاب می‌شوند، انگار نفس راحتی می‌کشند. بین دور انداختن و نیانداختن ماشین پلیسی که چرخ‌هایش کنده و گم شده‌اند در تردیدم. چشمم به چشم راننده‌اش، سرهنگ جوان کج و کوله پلاستیکی می‌افتد و از دور انداختنش منصرف می‌شوم. - ولش کن! اینم خیلی دوست داره. بعضی از عروسک‌ها که دست و پایشان وا رفته را سر هم می‌کنم و به سبد می‌فرستم. می‌ماند کلی درِ بطری و پیچ و مهره‌های پلاستیکی و چوب بستنی و .... همه را مشت مشت می‌فرستم داخل کیسه. درش را می‌بندم و می‌گذارم روی اُپن که فردا همسر سر راه بیاندازد توی سطل زباله سر کوچه. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ درش را می‌بندم و می‌گذارم روی اُپن که فردا همسر سر راه بیاندازد توی سطل زباله سر کوچه. از دل شفاف کیسه، قیافه شکسته اسباب‌بازی‌ها و درهای هزار جور بطری مختلف که اصلا یادم نمی‌آید چه بوده‌اند، ملتمسانه نگاهم می‌کنند. انگار منتظرند یک نفر از سرنوشت دور انداخته شدن نجاتشان بدهد. با خنده تلخی می‌گویم: «بیچاره‌ها ناجیتون خوابیده. نیست شفاعتتون رو بکنه.» یکهو دلم هُری می‌ریزد پایین... دعای روز‌های آخر شعبان توی سرم تکرار می‌شود: «اللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ» خدایا اگر در آنچه از ماه شعبان گذشـته، ما را نیامرزیـده‌ای، در باقی‌مانده این ماه ما را مورد رحمت و غفران خودت قرار بده... به خودم فکر می‌کنم که چقدر به درد نخور و دور انداختنی‌ام، اما همیشه دستی مرا از دور انداخته شدن نجات داده و وقتی بین برزخ بهشت و جهنم بودم، زبانم را باز کرده به توبه و استغفار. هُلم داده توی سبد به درد بخورها، شاید یک روز مثل آن‌ها شوم. اما دلم می‌لرزد از این‌که یک روزی کسی نباشد نجاتم بدهد. روزی که از من ناامید شوند... توی سرم تکرار می‌شود: «یا شَفیعَ مَن لا شَفیعَ لَه» ای شفاعت‌کننده کسی که شفاعت‌کننده‌ای ندارد کسی که دست‌هایش آن‌قدر بزرگ هست که همه به درد نخورها را می‌تواند بغل کند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بازتاب تجمع نمادین مادران و کودکان برای حمایت از مردم مظلوم غزه، در باشگاه خبرنگاران جوان. گزارش کامل در لینک زیر: https://www.yjc.ir/fa/news/8687873/تجمع-حمایت-از-کودکان-غزه-مقابل-دفتر-حافظ-منافع-مصر-در-تهران *"مادرانه"* * [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary) *
لکه‌های فلسطینی دست من کیسه‌ی داروهایم را نگاه می‌کنم. تزریق نوروبیون و... را دور می‌زنم و مصرف قرص‌های رنگارنگش را در دستور کار می‌گذارم. باید دو پینگ کنم و جان بگیرم. دو شب است که دخترک هم تب دارد و تیمارش می‌کنم. پیام‌های گروه هماهنگی تجمع مادرانه، جلوی چشمانم رژه می‌رود؛ به فهیمه قول داده‌ام که متن پازل طور کودکان و مادران را ضبط کنم. برای پرچم مصر هم کسی را پیدا نکرده‌ام که برای خرید پارچه پیش‌قدم شود. با بی‌خوابی دست و پنجه نرم می‌کنم، چیزی در گوشم می‌گوید دفتر سفارت مصر دور است و بچه‌ها مریض، امروز را بیخیال شو. همین‌طور که دارم استامینوفن ۳۲۵ را برای محیا کوچک‌تر می‌کنم تا به دوز پایین‌تر دارو تبدیلش کنم، چشمم به دستانم می‌افتد؛ دستانی که چند ماهی است داغ فلسطین بر خود دارد. قضیه به روزهای آغاز جنگ غزه برمی‌گردد که در حال آشپزی اخبار غزه را پیگیر می‌شدم. سه بار از شدت هولناکی کشتار غزه آن روزها دستم را با روغن داغ سوزاندم. لکه‌ها روی دست من ابدی جا خوش می‌کنند و به یادگار می‌مانند. کم تعدادند ولی هر کدامشان داستانی دور دارند و به یاد ماندنی. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یادم هست آخرین بار ده سال پیش سماور خانه‌ی مادری‌ام ردی خوش نقش بر دستانم گذاشت. این چند سال تنفس داشتند، داستان پر درد غزه را که شنیدند، از من پیشی گرفتند تا یادشان بماند روزگاری هزاران نفر در باریکه‌ای از زمین زیر آوار بمب‌ها بی‌صدا جان می‌دادند و دستان‌شان از زیر آوار بیرون زده بود. برای خودم روضه می‌خوانم. نمی‌توانم روی زمین بنشینم، برای رمضان شان که می‌توانم دستی برسانم؛ مرز رفح اگر باز شود گشایش است. حداقل آمار کشته‌های گرسنگی پایین بیاید؛ افطار و سحر چطور از گلویم امسال پایین برود، کاش خدا کمک کند تا ظهر تب طفلکان فروکش کند و بتوانم با مسکن سمت خواب هدایت‌شان کنم. همین‌طور هم می‌شود ناهارشان را می‌دهم دو تا بالش کنار هم می‌گذارم که پلک‌شان در حال شنیدن سفارشات لازم سنگین شود. همسایه‌ای که بموقع در زد را هم، در جریان رفتنم می‌گذارم. داخل اسنپ بسم الله گویان، تلفن‌های جا مانده زیر گوشم، کاغذهای آچار را پهن می‌کنم و با ماژیک متن‌ها را روی ۲۴ قطعه کاغذ، جدا جدا سامان می‌دهم. ابتدای کوچه‌ی شانزدهم ولنجک است، برف‌های یخ زده کنار سفارت، نوید روزی سرد می‌دهند. چیزی در گوشم اما می‌گوید دست خدا بالای همه‌ی دست‌ها است. 🖊محدثه فلاح زاده "مادرانه" [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
،_رمضان،_ماه_درخشان گاهی برای دانستن قدر وصال، باید نشست در حالتی از هجران و فراق... حتی در همان اولین لحظه دیدار... شاید به همین خاطر بعضی از بزرگان، خواندن دعای وداع با ماه مبارک رمضان را در شب اول ماه توصیه می‌کردند؛ ▫️سلام بر تو اى بزرگ‌ترین ماه خدا، و اى عید عاشقان حق. ▫️سلام بر تو اى کریم‌ترین همنشین از میان اوقات، و اى بهترین ماه در روزها و ساعات. ▫️سلام بر تو اى همدمى که چون رو کنى ما را مونس شاد‌کننده‌اى، و چون سپرى شوى، وحشت‌آور و دردناک. ▫️سلام بر تو اى همسایه‌اى که دل‌ها نزد تو نرم شد، و گناهان در تو نقصان گرفت. ▫️سلام بر تو اى یاورى که ما را در مبارزه با شیطان یارى دادى، و اى مصاحبى که راه‌هاى احسان را هموار و آسان کردی. دوباره جهان، جان گرفت؛ 🌙✨ http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
کوچک‌ترین خاله‌ام، چندسال از من بزرگتر است. خیلی دوستش دارم و از وقتی یادم می‌آید، پیرو او بوده‌ام! سنم که کمتر بود، مثل جوجه دنبال خاله راه می‌افتادم و از کارهایش تقلید می‌کردم. بزرگتر که شدم سعی می‌کردم بیشتر شبیه او باشم و در هر کاری نظر «خاله زهرا» را اعمال می‌کردم. وقت‌هایی که خاله در اتاقش نبود، یواشکی لباس‌هایش را می‌پوشیدم و کفش‌های تق‌تقی‌‌اش را پا می‌کردم، می‌رفتم جلوی آینه لب‌هایم را غنچه می‌کردم که خنده‌ام شبیه خاله شود... خاله زهرا هم مرا بیشتر از مابقی خواهرزاده‌هایش دوست داشت و گاهی دور از چشم بقیه، برایم آدامس شیک می‌خرید. اولین بار وقتی مامان یک چادر سرمه‌ای رنگ با گل‌های سفید را از کمد در‌آورد و سرم انداخت و پیشانی‌ام را بوسید و گفت: «این یادگاری حضرت زهراست مواظبش باش»، بی‌توجه به حال و هوایش، چادر را برداشتم و پرتاب کردم گوشه‌ی اتاق و با گریه گفتم: «یک چادر مشکی می‌خوام مثل چادر خاله، با چادر رنگی هم مدرسه نمی‌رم» و دو سال مقاومت کردم تا بالاخره خانوم جان برایم چادر مشکی خرید. تنها کاری که هیچ وقت دلم نمی‌خواست به پیروی از خاله انجام بدهم، و حتی سعی می‌کردم خاله را از انجامش منصرف کنم، روزه گرفتن بود. خاله روزه که می‌گرفت، بیشتر می‌خوابید و کمتر با من بازی می‌کرد. حتی آدامس هم برایم نمی‌خرید. مامان اما یکسره بین قرآن و مفاتیح در سعی بود. او هم کمتر به ما توجه می‌کرد. خانوم‌جون ولی مهربان‌تر می‌شد. می‌گفت: «اگه روزه گنجشکی بگیری پول میدم بری آلاسکا بخریا ننه...» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مامان سرش را تکان می‌داد و فقط عبارت «یاایها الذین آمنو» را بلند‌تر می‌گفت، یعنی که حواسم هست. یک روز خاله زهرا صدایم کرد. سر سجاده نشسته بود و تسبیحات می‌گفت. اشاره کرد و نشستم روی پایش، بغلم گرفت. تسبیحاتش که تمام شد گفت : «روزهٔ گنجشکی نگرفتی خاله؟ چرا؟!» «می‌ترسم خاله! می‌ترسم گشنه بمونم مریض بشم، اصلا تشنه‌م می‌شه تو این خرماپزون.» و خرماپزون را عمداً بلند گفتم که خانوم جان هم بشنود، عبارتی بود که از خودش یاد گرفته بودم! خاله خندید و گفت: «گل‌گلکم، سحرهای ماه رمضون، فرشته‌ها از طرف خدا میان و یه تیکه قند از بهشت میذارن تو دل آدمایی که روزه می‌گیرن تا دلشون قرص بشه...» فردایش تصمیم گرفتم تستی، یک روزه گنجشکی بگیرم. سحری بلند نشدم ولی صبحانه را به نیت سحری، سیر خوردم و بعدش به همه اعلام کردم که من روزه‌ام. همان اول روز هم رفتم پیش خانوم‌جان و پول آلاسکا را گرفتم که خیالم راحت شود! تا ظهر بیش از صدبار از مامان پرسیدم: «ظهر نشد؟ برم آلاسکا بخرم؟ آلاسکا‌ها تموم نشه؟ آخرِ روزه کِی هست؟ نجمه اینا نمیان؟ نجمه هم‌ روزه‌ست؟ خانوم جان به نجمه‌ هم پول میده آلاسکا بخره؟ به اکبر چی؟» نزدیک ظهر بود که نجمه و اکبر، بچه‌های خاله فاطمه آمدند. نجمه دوستِ جون‌جونیم بود و همیشه باهم مامان‌بازی می‌کردیم، البته بعد از دو سه تا دعوای جانانه، که کی مامان بشود! خدا را شکر تکلیف اکبر معلوم بود و همیشه در بازی، بابا می‌شد. آن روز هم، همین‌که نجمه و اکبر رسیدند رفتیم سروقت بازی. وسط‌های بازی مامان چندبار صدایم کرد ولی محل ندادم، با بی‌خیالی خطاب به نجمه گفتم: «حتماً میخوان برم از زیرزمین شیشه‌ی خیارشور بیارم، یا چراغ ته راهرو رو خاموش کنم.» و دوتایی ریز خندیدیم و اصلا به ذهنم نرسید برای خوردن ناهار صدایم می‌کنند. بازی کردیم و بازی و بازی. آنقدر محو بازی بودیم که گرسنگی و تشنگی به سراغم نمی‌آمد. نجمه هم، که البته دومین سالی بود که تکلیف شده بود و روزه می‌گرفت، چیزی از گرسنگی یا تشنگی نگفت. اکبر فقط هرازگاهی می‌رفت آب می‌خورد و برمی‌گشت. نزدیک اذان مغرب، خاله زهرا آمد‌ درِ خانه‌ی فرضی ما را زد و گفت: «سلام من همسایهٔ جدیدتونم، امشب افطار بیاید خونه ما بیشتر با هم آشنا بشیم.» من که تازه یادِ روزه بودنم افتادم و اصلاً نمی‌خواستم حتی یک دقیقه از بازی دست بکشم، چشمکی زدم و گفتم: «نگران نباشید خاله. سحر فرشته‌ها برام قرص قند رو آوردن، گشنه‌م نیس، افطاری هم لازم نیست بخورم!...» حالا بیست و چند سال از آن روز می‌گذرد و من، کل سال قند توی دلم آب می‌شود که برسم به ماه رمضان، که سحر، فرشته‌ها قند بهشتی بگذارند در دلم. قندی که دلم با آن قرص شود.‌ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون - مامان! ساعت چنده؟ - چهار. . . . - مامان! ساعت چنده؟ - چهار و دو دقیقه!🤪 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پای چپم دم پله‌ها کامل داخل دمپایی رفت. بال چادرْ عروس مامان، که به اندازه‌ی قد من کوتاهش کرده بود با پَرِشَم از پله‌ها باز شد. پایین پله‌ها که رسیدم با شتاب جلو در پرت شدم و منتظر ماندم در باز شود. فرصت شد پای راستم را هم در دمپایی جا کنم. محمد در را باز کرد و با شتاب دوید و من پشت سرش. نیمه‌ی کوچه یادم افتاد در را نبستم. سمت در برگشتم و بلند صدا زدم: «صبر کن!» پای راستم را داخل گذاشتم که قدّم به در چسبیده به دیوار برسد و کشیدَمَش. باز دویدم. در خراب بود، سخت بسته می‌شد؛ شنیدم که قفلِ درْ به هم خورد و برگشت. نُچی گفتم و برگشتم. با دقت بیشتری در را بستم. چادرْ سفیدِ گلدار و لَختم را که با کِش روی سرم نگهداشته بودم جمع کردم و زیر بغل زدم. دورخیزی کردم و دویدم. در حالی که داد میزدم: «وایسااا!» دور شدن محمد را می‌دیدم. یک لحظه توقف کرد. ایستاد: «زود باش الان اذون میگن.» دستش را سمت من کشید. چادر را ول کردم و قد کوچکم را جلو کشیدم و دستش را گرفتم. باز چادرم در هوا پر کشید. لبش سفید سفید شده بود و نفس نفس می‌زد. دست کوچکم را در دستان پسرانه‌ی کوچکش محکم گرفت و کشید. قدم‌هایش خیلی تندتر و بزرگ‌تر بود. پاهایم تا وسط از سوراخ جلو دمپایی بیرون زده بود و به جای دویدن روی هوا می‌پریدم. وسط بازارچه که رسیدیم صدای اذان بلند شد. محمد دستش را محکم‌تر کرد و گفت: «بدو، الان اذون تموم میشه من می‌خوام صف اول پشت سر حاج‌آقا مدنی وایسم.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ چادرم پشت سرم عقب مانده بود. فقط کِشَش روی سرم جامانده بود. پاهایم به آسفالت زمخت و خراب بازارچه گیر می‌کرد اما باز هم بی‌اعتراض می‌دویدم تا فردا هم مرا با خود بیاورد. به در مسجد که رسیدیم دستم را ول کرد و تندتر دوید. به وسط حیاط که رسید رو به من که زیر طاق دالان بودم کرد و گفت: «برو توی زنونه. نماز که تموم شد، همین‌جا بمون تا بیام.» خواستم بگویم باشد اما دیگر نبود. دست و شانه‌هایم را جابجا کردم. پاهایم را که تا وسط از جلو دمپایی بیرون زده بود داخل کشیدم و شست خاکیِ خراشیده‌ام را با دست مالیدم. چادرم را تکان دادم و کش را جلوتر آوردم. بال‌هایش را بستم و با طمأنینه قدم برداشتم. در آهنی با شیشه‌های رنگی گنبدی شکل را هم رد کردم و داخل شدم. نمازگزاران تا جلوی در صف بسته بودند. آب جوش و گلاب هم به راه بود. بااحتیاط از صف‌ها رد شدم. چادرم را جمع کردم که سهم آب حیات کسی را به باد ندهم. به صف اول رسیدم. می‌خواستم صف اول بنشینم بلکه مثل محمد تحسین شوم و وقتی افطاری آوردند زودتر به مرادم برسم. با چشمان پُرامید دنبال بیست سانت جای خالی بودم که سخت پیدا می‌شد. هر طور بود جثه‌ی کوچکم را لابه‌لای صف اول جا کردم. نماز اول را خواندیم و من نگاهم سمت آشپزخانه بود. روزه‌ی کله‌گنجشکی به منِ پنج ساله حسابی فشار آورده بود. تاب نداشتم. در دلم می‌خواستم من هم که بزرگ شدم بانی افطاری باشم. آن مدل کتلت را فقط در آن مسجد موقع افطاری خورده بودم و چون بانی‌اش بحرین بود فکر می‌کردم کتلت‌ها را از بحرین می‌فرستد و همین بیشتر من را راغب می‌کرد که افطاری خارجی بخورم. وقتی نان و کتلتم را دادند بو کردم و کنار جانمازم گذاشتم. چه بوی خوبی! بقیه احوالاتم فقط حول نان و کتلتی چرخ زد که از روی رودربایستی کنار جانماز، منتظر سلام حاج آقا مدنی بود .... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«إِلَهِي إِنْ أَنَامَتْنِي الْغَفْلَةُ عَنِ الاِسْتِعْدَادِ لِلِقَائِكَ…» - مامانِ! جانم را فوری می‌گویم تا زودتر حرفش را بزند و به خط بعدی برسم. «فَقَدْ نَبَّهَتْنِي الْمَعْرِفَةُ بِكَرَمِ آلاَئِكَ‏»؛ - مامانِ! جان دلم بعدی را در حالی می‌گویم که کمکش می‌کنم روی پایم بنشیند. «إِلَهِي إِنْ...» - مامانِّ! سر کوچکش را به سینه می‌چسبانم، دست‌های یک‌سال و چند ماهه‌اش را باز می‌کنم روبروی دهانم و همین‌طور که انگشتانش را روی گونه‌ام فشرده‌ام به مناجات ادامه می‌دهم، تند تند از روی کلمات رد می‌شوم و صفحه را نگاه می‌کنم، حدود نیم صفحه باقی مانده. وقتی «مامانِّ» بعدی را می‌گوید تسلیمش می‌شوم، مفاتیحم را می‌بندم و توی چشم‌های قشنگش نگاه می‌کنم و می‌گویم: «جان مامانِ؟» چشمانش برق می‌زند از خوشحالی. برایم شکلک در می‌آورد و می‌گوید: «ثمین! بیا!». بعد می‌دود ‌به سمت اسباب‌بازی‌هایش. با لبخند ولی از روی اجبار بلند می‌شوم، چادر نماز را تا می‌کنم، بقچه‌پیچش می‌کنم داخل سجاده و راه می‌افتم دنبالش. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ به اتاق که می‌رسم یک ماشین نشانم می‌دهد که بوق می‌زند و دوباره می‌گوید: «مامانِ بیا!» دست‌هایم شاید مشغول بازی با ماشین شده باشند، اما دلم هنوز بین خطوط مناجات جا مانده است. دلم هوای مناجات‌های مجردی را کرده است. هر روز بعد از نماز ظهر بدون ذره‌ای حواس‌پرتی با چشمانی گریان می‌نشستم به راز و نیاز با معبود… - مامانِّ! ثمین! باتری! انگار‌ متوجه شده باشد حواسم به ماشین‌ها نیست، دوباره صدایم زد: «مامانِ؛ بیا!» نشستم و محکم سرش را بوسیدم. نشاندمش روی پایم، سعی کردم باتری را توی ماشین بگذارم. می‌خواستم از حافظه‌ام یاری بگیرم و حداقل چند بند آخر را هنگام جا انداختن باتری‌ها داخل لندکر‌‌وز سورمه‌ای زیر لب زمزمه کنم که صورتش را چسباند به لپم و دوباره گفت: «مامانِ!» باتری دوم را هم داد دستم. این بار با شکایت گفتم: «چی می‌خوای خب؟ چقدر می‌گی مامانِ، مامانِ؟ دارم باتری رو می‌ذارم توش دیگه!» برای اولین بار انگار تصویر صفحات مفاتیح آمد جلوی چشمم. هر دو سه خط یکبار یک الهی! وسط مامانِ مامانِ‌های پسرم. دنبال فرازهایی که می‌توانستم از حفظ بخوانم بودم که تازه فهمیدم مادر و پسری چه روش شیرینی را انتخاب کرده‌ایم! انگار تمام آن «الهی»های زیبای مناجات شعبانیه‌ی مرا پسرم دانه به دانه اجرا می‌کند وقتی با «مامانِّ» گفتن صدایم می‌زند. و من چقدر خدای بدی برای خانه‌ام هستم که بعد از چند بار صدا زدن از کوره در می‌روم. چقدر اله خوبی دارم که این همه صدایش می‌زنم در‌حالی‌که حواسم به او‌ نیست، ولی لحظه‌ای با شکایت نگاهم نکرده و درِ رحمتش را به رویم نبسته است؛ -«مامانِّ!» به پهنای صورت خندیدم و گفتم: «جان مامانِ؟ جانم پسرم؟ جانم جانم؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
چند بار لیوان بلور را جلوی چشمم عقب و جلو بردم. با دقتی مثل معلم دینی با عینک دوربین، بهش خیره شدم. صدای قیژ قیژ موقع شستن، حالا به برقی چشم نواز تبدیل شده بود. یک سینی چایی خستگی‌درآور شبانه را البته نمی‌دانم با چه حکمتی برای خانواده که هر کدام روی یک بالشت غلتکی جلو تلوزیون ولو شده بودند و تپه‌هایی از پوست تخمه‌ی آفتاب‌گردان درست کرده بودند، بردم: «عامو پُشید. چقدر شبکه‌ی نمایش نیگا می‌کنید. یه عالمه فیلم پیدا کردم شب عیدی فقط بیشینینم تا سحر نیگا کنیم و صفا کنیم. صبحم ولو میفتیم تا ظهر. یعنی اصن چه عیدی بشه. دیگه ای روزه‌اولی‌مونم قشنگ امسال روزه می‌گیره مامان قربونش بشه.» همسرم به پشتیبانی درآمد و گفت: «بچه ها! رییس خونه مامانه. دیگه نوبتی هم باشه نوبت دیدن فیلمای مامان‌پسنده.» به نشانه‌ی ذوق، قوزی که کرده بودم را صاف کردم و چند بار پلک برق‌برقی زدم. صدای دیلینگ دیلینگ تلفن درآمد و همه نیم‌خیز به سمت گوشی‌هایمان رفتیم از بس که همه تلفن‌ها شبیه هم زنگ می‌خورند. ولی فاتح ماجرا مادرشوهرم بود که با لباس گل‌گلی و موهای قرمز حنایی با قدی کوتاه کنار دیوار تکیه زده بود و دو پایش را دراز کرده بود. گوشی را برداشت و با ذوق گفت: «اِی بیو کاکاته. آخی ببم از راه دور زنگ زده. زودی جواب بدید.» مکالمه‌ی همسرم را که شنیدم مثل کره ذوب شدم. همچین با شدت گفت: «بیاید کاکو قدمتون رو چیش چارمون، شام خوردید یا نه؟» که دیگر مجالی برای اعتراض، حتی با میمیک صورت هم باقی نگذاشت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مادرشوهرم گوشه‌ی ‌هال از ذوق دیدن پسر و عروس و نوه‌هایش بعد از کلی وقت، دستَک می‌زد و زیر لب شعر می‌خواند. بچه‌ها هم عین فنر از جا پریده بودند و کف خانه را ترامپولین‌وارانه بالا و پایین می‌کردند. هر کدام یار هم‌سن خودش را صدا می‌زد و نوای آخ‌جون امیر حسین و فاطمه زهرا و علی در اتاق پیچیده بود. سینی چای، دست‌نخورده، یخ کرده بود و یک لایه روی چایی‌ها نشسته بود. من دوباره قوز کرده، یک‌جا پنچر شده بودم و همسرم با جملاتی مثل «حالو دو سه روزه. تو که همیشه خانمی و صبوری کردی اینم روش!» فضا را تلطیف می‌کرد. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «عامو بیان قدمشون رو چیشمون. مهمون حبیب خدان. الانم ماه مهمونی خدا هست. ما که یه عمر فیلم ندیدیم اینم روش. می‌دونی بدبختیم چیه؟ اینا بدغذا هستن. یه‌بار دو وعده پشت سر هم مرغ بهشون دادم، سریع زن کاکات تلفن به دست تو چیشای خودم به مامانش می‌گفت وای شیراز که میایم بی‌حال می‌شیم از بس سردی می‌خوریم. انگار خونه‌ی خودشون دائم بره و کره‌شون به راهه.» - زن لعنت به شیطون بفرست. - فرستادم. ای سینیو بده برم‌ چایی جدید بیارم. با حالی نه از سر عشق، بلکه اجبار بادمجان‌ها را قبل از اینکه آب قهوه‌ایِ پس از خیساندشان در آب نمک درآید، سرخ می‌کردم و هر بار که روغن روی دستم می‌پاشید یک صلواتی به روح مهمان‌های ناخوانده و پرتوقع نثار می‌کردم. گوشت گوسفندی را هم از فریزر بیرون گذاشتم که بساط ناهار فردایشان مهیّا باشد. زیر ماهیتابه‌ی بادمجان‌ها و قابلمه‌ی سحری خودمان را با هم خاموش کردم که مهمان‌ها رسیدند. واقعا صله‌ی رحم با آدم چه می‌کند. با دیدنشان تمام غُرهای درونم به لبخند تبدیل شد و رگِ مهمان نوازی‌ام غلیان کرد. با به خواب رفتن بچه‌ها بساط شب‌نشینی جمع شد و آرامش شبانه بر خانه حاکم شد. موقع سحر پاورچین پاورچین رادیوی آشپزخانه را روشن کردم و همسر و دخترم را بیدار کردم. لوبیاپلو و ماست و سبزی و رنگینک را سر سفره گذاشتم و پارچ تخم‌شربتی هم برای دوغاب جاهای خالی‌مانده‌ی معده‌شان. نوای «اللّهم إنی أسئلک» دعای سحر که بلند شد صدای «یا الله» برادرشوهرم هم آمد. - زن داداش هر چی دارید آبش زیاد کنید‌ که ما هم اومدیم. گفتیم حیفه روزه‌هامون قضا بشه، نیت ده‌روز کردیم. دو تا سرفه کردم و جوری که غذاها بیرون نریزد با لپ یه ور پر گفتم: «بفرمایید بفرمایید سفره پهنه.» فقط نمی‌دانم بغضم به خاطر صدای نوستالژی دعای سحر بود یا ضیافت ده‌روزه‌ی عید. اذان که گفتند سر سجاده بغضم ترکید و اشکم ریخت. به خدا می‌گفتم: «قربون بزرگی و عظمتت برم که مثل منِ ناچیز مهمون‌داری نمی‌کنی. ممنون که همه رو با یه چشم نگاه می‌کنی و خوب و بد سر سفره‌ت راه دارن.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فندک و سیگار بابا همیشه بالاترین جای طاقچه بود. ما بچه‌ها نه دستمان می‌رسید و نه جرأت داشتیم بهشان نزدیک شویم. روی سیگارش خیلی تعصب داشت. بسته به حالش که خوب بود یا بد، سر ماه بود یا وسط ماه، کار و بار درست بود یا درب و داغان، تعداد سیگاری که بابا دود می‌کرد، فرق داشت. یادم است وقتی خبر شهادت عمو را آوردند، همان‌جا توی بالکن نشسته بود و غمِ نبودِ برادرش را به جای اشک با دود سیگار به آسمان می‌فرستاد. هر چقدر خسته‌تر بود و غمگین‌تر، پُک‌های عمیق‌تری به سیگارش می‌زد. یک‌بار که جعبه سیگار بابا را دیده بودم عکس یک ریه‌ی سیاه‌شده مثل لیقه‌ی توی دوات، رویش بود. دویدم توی آشپزخانه: «مامان یعنی ریه‌ی بابا هم اون شکلی شده؟» دلم می‌خواست توی سینه‌ی بابا یک شش سالم و صورتی و تر تمیز باشد. عین عکس آن طرف جعبه. با بغض گفتم: «اصلا چرا بابا سیگار می‌کشه؟» مادرم همینطور که داشت زیر شعله‌ی گاز را کم می‌کرد برنج ته نگیرد، متفکرانه گفت: «بعضی عادتا کنار گذاشتنشون خیلی سخته. آدم باهاشون زندگی می‌کنه.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ماه رمضان که می‌شد شب اول تا «الله اکبر» اذان را می‌گفتند، بابا چایش را سر می‌کشید و می‌رفت توی بالکن و سیگاری آتش می‌زد. تا سحر چند نخ دود می‌شد. بعد از اذان صبح پاکتی که همیشه توی جیب بابا بود، روی طاقچه می‌مانْد تا اذان مغرب. هر چقدر از ماه می‌گذشت تعداد سیگارهایی که بین افطار و سحر دود می‌شد کم و کم‌تر می‌شد. شب‌های آخر فقط یکی قبل افطار می‌کشید و یکی دم سحر. می‌دیدم چقدر سرفه‌هایش کم می‌شد، صدایش باز می‌شد. من هر روز از اینکه می‌دیدم بابا رفته سر کار اما پاکت سیگار و فندک آبی‌رنگش روی طاقچه مانده‌اند و همراهش نیستند تا ریه‌اش را مثل آن عکس روی جعبه سیاه کنند، کیف می‌کردم. در ماه میهمانی خدا ما همه گرسنگی و تشنگی را تحمل می‌کردیم، اما برای بابا روزه‌داری، رنجِ ترک عادت بود. حتی شده به قدر ساعاتی از روزهای یک ماه. حالا وقتی حرف ماه مبارک می‌شود من به همه عادت‌های خوب و بدم فکر می‌کنم. به اینکه مهمانِ ماهِ خدا بودن، کدام سیاهی را از کدام اعضا و جوارح روح من گرفته که با دست خودم تا ماه رمضان سال بعد دوباره سیاهش می‌کنم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اصلا سوال پرسیدن نداشت. همه می‌دانستند که باید بقیه را بیدار کنند. کسی نمی‌گفت مهدیه هنوز شش، هفت ساله است یا احمدرضا تا سن تکلیف چند سالی فاصله دارد یا اینکه مجتبی خیلی خوابش می‌آید و گناه دارد، بیدارش نکنیم. حتی پدرم که چندسالی روزه نمی‌گرفت و معده‌اش محتاج وعده‌ی نیم‌روزی بود هم بعد از نماز شب می‌آمد سر سفره. همه همراه فاطمه و مامان که روزه می‌گرفتند، سحری می‌خوردیم. مستحب مؤکد بود. بعدتر کم‌کم همه‌مان به تکلیف رسیدیم. اگر یکی‌مان تنبلی می‌کرد و دیر از جایش بلند می‌شد، با نوازش دست سرد مامان که تند و کوتاه قربان صدقه‌مان می‌رفت بیدار می‌شد. تا می‌آمدیم دور سفره بنشینیم، موسوی قهار چند خطی از دعای سحر را خوانده بود و مجری وسط دعا خواندنش بهمان می‌گفت باید تا ده، پانزده دقیقه دیگر غذا را تمام کنیم. این وسط بین لقمه و قاشق‌هایی که توی دهان می‌گذاشتیم، حرف‌هایمان که اگر نمی‌زدیم، خفه می‌شدیم را هم بیرون می‌دادیم. گاهی صدای حرف زدن یکی‌مان با صدای رادیو که داشت مهلت باقیمانده را اعلام می‌کرد قاطی می‌شد و صدای پدرم درمی‌آمد که: «بذارید بفهمم چی میگه.» سریع یکی‌مان از زمان اعلام شدهٔ قبلی پنج دقیقه کم می‌کرد و با لحن مجری می‌گفت فلان‌قدر دقیقه تا اذان صبح به افق یزد باقی مانده. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ تنها جایی که همه‌مان ساکت می‌شدیم وقتی بود که موسوی قهار برای گفتن آن کلمهٔ سخت دعا اوج می‌گرفت و ما هم چهارتایی همراهش می‌گفتیم: «مِن قُدرتِکَ بِالقُدرَةِ الّتی استَطَلتَ بِها ... .» اگر این تکه را همراهش نمی‌خواندیم اصلا سحری بهمان نمی‌چسبید. اگر قبل از تمام شدن دعای سحر غذایمان را تمام می‌کردیم، یعنی چند دقیقه بیشتر وقت داشتیم که دلمان را از خربزه و هندوانه پر کنیم. خیال می‌کردیم هر چقدر بیشتر آب و خربزه و هندوانه بخوریم، کمتر تشنه می‌شویم. هر روز صبح که با دهان خشک، از شدت نیاز به سرویس بهداشتی از خواب ناز بیدار می‌شدیم هم باعث نمی‌شد توی این عقیده‌مان تجدید نظر کنیم. وقت‌هایی که توی صلح و آشتی بودیم یا از آخرین جنگ جهانی حداقل دو روز گذشته بود، یکی‌مان با بطری آب توی هالِ خصوصی می‌ایستاد تا کسی که دارد مسواک می‌زند، همین‌که دهانش را شست، توی همین سی ثانیه باقیمانده تا خود اذان آب بخورد. یا آن که تازه از دستشویی توی حیاط آمده، تشنه نماند. گاهی هم دعوا درست دم دستشویی شکل می‌گرفت؛ وقتی یکی هنوز مسواک نزده بود، یکی روشویی را اشغال کرده و داشت وضو می‌گرفت. یا یکی زیادی توی دستشویی مانده بود و دستشویی حیاط هم پر بود. گاهی یکی‌مان خیلی تر و فرز بود و قبل از اذان همه کارهایش تمام شده بود و دیگر به اندازه یک انگشت هم جا برای اضافه کردن محتویات معده‌اش نداشت و می‌رفت روی تشکش می‌خوابید. هر کسی رد می‌شد صدایش می‌زد که مبادا خوابش ببرد و نمازش قضا شود. از سالی که دومینوی ازدواج‌های پشت سر هم شروع شد، سال به سال از رونق و سر و صدای سحرها هم کمتر شد. اول فقط فاطمه از جمعمان کم شد. با اینکه سحرها خیلی صحبت نمی‌کرد اما همه‌مان دلمان می‌خواست برای او چیزی تعریف کنیم. تنها کسی که موقع حرف زدن باهاش به کل‌کل نمی‌رسیدیم، او بود. و خب نبودنش یعنی چند دقیقه صدای حرف زدن کمتر! سال بعد برادر کوچکتر گاهی نبود و گاهی دو تا بود. و سال بعدش، برگه‌ی حضور برادر بزرگتر بیشتر سحرها غیبت می‌خورد. آخرین سالی که یزد بودم و هنوز دانشگاه نرفته بودم، به غیر از من و مامان و بابا کسی سر سفره نبود. چشمان نیمه باز و دهان خسته‌ام همین که قاشق غذا را به درستی به سمت دهان و بعد معده‌ام راهنمایی می‌کردند، شاهکار کرده بودند، دیگر حال همراهی با موسوی قهار توی اوج دعایش را نداشتم. مجری هم با لحن آرام‌تری زمان باقیمانده را بهمان اعلام می‌کرد جوری که حتی «اون نمکو بده.» هم نمی‌توانست «سحرخیزان عزیز! ده دقیقهٔ دیگر تا اذان صبح به افق یزد باقی مانده.» را توی خودش محو کند. کارهای دم‌آخری‌مان روال منظم و بی‌دردسری پیدا کرده بود. نه دعوایی بود و نه مسابقه دو در فاصله دومتری آشپزخانه تا دستشویی برگزار می‌شد. سه تایی متمدنانه وقت خاصی برای دستشویی و مسواک و وضو انتخاب کرده بودیم و تعارضی پیش نمی‌آمد. سال بعدش من و دوستم، دوتایی توی آشپزخانه خوابگاه سحری می‌خوردیم. طوری تماس قاشق با بشقاب را مدیریت می‌کردیم که کسی بیدار نشود. از رادیو و موسوی قهار و «سحرخیزان عزیز!» هم خبری نبود. بعد از ازدواج و سال‌های بارداری و شیردهی، صدای بشقاب و قاشق چشمانم را باز می‌کرد. نور ضعیف آشپزخانه می‌افتاد روی صورتم. با خودم فکر می‌کردم بروم توی سحری خوردن با همسرم همراهی کنم یا همراه فسقلی توی دلم یا نوزاد چسبیده به بدنم بخوابم که همسرم صدایم می‌زد: «عزیزم! پاشو نمازت قضا نشه!» امسال که داشتم خرده‌ریزهای دور سفره را جمع می‌کردم و کسی نبود که قانون «آخرین نفر باید سفره رو جمع کنه.» را یادآوری کند، مطمئن شدم که نقطه‌ی اوج خاطرات رمضانی من همان صدای رادیو بود که می‌ریخت توی آشپزخانهٔ خانهٔ پدری. حالا توی رؤیاهایم، خیال اوج گرفتن خانواده‌ٔ شلوغم با صدای موسوی قهار را می‌بافم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan