#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهشتاد_وشش
دویدم و دویدم
سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی که دیدم
بابام میون کوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار میزد که
شوهرمو بگیرین
مامان با شیون و داد
میزد توی صورتش
قسم میداد بابا رو
به فاطمه به جدش
تو رو خدا مرتضی
زشته میون کوچه
بچه داره میبینه
تو رو به جون بچه
زهرا بغضش را به سختی فرو خورد و بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد :
بابا رو دوره کردن
بچههای محله
بابا یهو دوید و
زد تو دیوار با کله
هی تند تند سرش
رو بابا میزد تو دیوار
قسم میداد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار!
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهشتاد_وهفت
نعرههای بابا جون
یهو پیچید تو گوشم
الو الو کربلا
جواب بده به گوشم
مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه میگفت
کشتن بچهها رو
بعد مامانو هولش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت که مواظب باشین
خمپاره زد بخوابین
الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن
کمک میخوایم حاجی جون
بچهها قیچی شدن
تو سینه و سرش زد
هی سرشو تکون داد
رو به تماشاچیا
چشماشو بست و جون داد
بعضی تماشا کردن
بعضی فقط خندیدن
اونهایی که از بابام
فقط امروزو دیدن
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهشتاد_وهشت
سوی بابام دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم
درد غربت بابا
غنیمت از نبرده
شرافت و خون دل
نشونههای مرده
ای اونایی که امروز
دارین بهش میخندین
برای خندههاتون
دردشو میپسندین
امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یه روز به هم میرسیم
بازی داره زمونه
موج بابام کلید
قفل در بهشته
درو کنه هرکسی
هر چیزی رو که کشته
یه روز پشیمون میشین
که دیگه خیلی دیره
گریههای مادرم
یقهتونو میگیره
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
هدایت شده از منجی/ savior two
استوریاروکهبازمیکنی:
یکیکربلاس . .
یکیمشهده . .
یکیتویراهه . .
یکینجفه . .
یکیدارهآمادهمیشهبره . . .
وسوالیکهپیشمیاد !!
+فقطمناضافهبودم؟:))))💔
#برایجاموندهها
┏━━━ •●• ━━━┓
@savior69
┗━━━ •●• ━━━┛
هدایت شده از منجی/ savior two
15.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از بهترین کانال هایی که دارم اینجاست👆
هم مداحی داره و هم کلی کلیپ مذهبی و شهدایی دیگه مطمئنم دوسش داری یه نگاه بنداز خوشت اومد عضو شو😊
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهشتاد_ونه
بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دوغه
مرگ و معاد و عقبی
کی میگه که دروغه؟
زهرا صفحه گوشیش را خاموش کرد و رویش را برگرداند به طرف پنجره که بیرون را نگاه کند و راحتتر بتوانید گریه کند نخلهای بیشتری که در راه اروند کنار بودند آدم را یاد شهدای بیسر میانداخت اروند کنار محل شهادت دایی زهرا در عملیات والفجر ۸ بود و راوی داشت از غربت و مظلومیت بچههای غواص میگفت سفر به مناطق جنگی برای من بسیار خاطره انگیز تنها اشکال سفر حضور امیر علوی در کاروان بود که احساس میکردم ممکن است حال و هوای معنویام را به هم بزند شاید اگر از اول میدانستم که او هم میآید به آن سفر نمیرفتم ولی شاید خواست خدا بود که ندانم آنجا چند بار جلویم ظاهر شد و ناخواسته چشمهایم به او افتاد در محوطه دوکوهه در فکه آنجایی که همه نشسته بودند راوی داشت صحبت میکرد در طلاییه جایی که معروف به سه راه شهادت است و هر بار به خدا پناه میبردم آنجا بود که برای اولین بار از خدا خواستم که اگر به صلاح است ما را به هم برساند چون احساس میکردم دیگر علاقه من به امیر از جنس یک احساس هیجانی و بیمنطق نیست من هوس دلم را کشته بودم تا چموشی نکند و اختیارم را از من نگیرد بعد از آن همه تمرین دیگر از لذت دیدن امیر دل کنده بودم اصلاً حتی لذتهای بالاتری را چشیده بودم اما گوی ویژگیهای همان اندیشه معنوی بالاتر بود که گاهی ذهنم را به سوی او میکشد گویی که به این راه نزدیک بود حتی نزدیکتر از من رفتارهای سنگین و احترام آمیزش در برخورد با خانمها خیلی از ویژگیهای دیگر بابا نگاه جدیدی که به دنیا پیدا کرده بودم مطابقت داشت اما از کجا معلوم این یک وسوسه جدید نباشد برای من حتماً خدا بهتر از من صلاحم را میداند پس بهتر از از این مرحله هم دل بکنم و باز به خودش بسپارم دل و ذهنم را به خودش سپردم و خودش باز مرا لایق امتحان دیگری کرد همان روز که اتوبوس در یکی از خیابانهای منتهی به مسجد خرمشهر ایستاد با زهرا و مریم داشتیم حرف میزدیم که صدایی شنیدم خانم حقجو سرم را چرخاندم یکی از خانمها بود
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_ونود
گفت خانم حقجو شمایید گفتم بله پایین اتوبوسی آقایی هست با شما کار داره خیلی تعجب کردم یک آقا با من مریم و زهرا هم با تعجب کردن خانم تاکید کرد همه در منتظرتونن این را گفت و نشست بلند شدم و رفتم پایین خودش بود امیر اونجا ایستاده بود سرم را چرخاندم چند متر پایینتر هم چند مرد دیگر بودند شک کردم که واقعا با من کار داشته باشد دستانم یخ کرده بود و ضربان قلبم تند شده بود با دیدنش باز دلم میخواست برود و من باز نگذاشتم به طرف دیگر داشت نگاه میکرد و انگار حواسش نبود برگشتم که از پلههای اتوبوس بالا بروم پله دوم بود که صدایش را شنیدم :خانم حقجو
بند دلم پاره شد زیر لب گفتم خدایا کمکم کن خدایم دلم را گذاشتم که فقط جای خودت باشد کمکم کن دستانم به لرزه افتاده بودند و توان برگشتن نداشتم همه زورم را جمع کردم و برگشتم اون هم جلوتر آمد و یک دسته بروشوری را که در دستش بود به طرفم گرفت و گفت بیزحمت اینا رو تو اتوبوستون پخش کنید با همان دستان لرزان برو شورها را گرفتم با خودم فکر کردم چرا اینها را به من داده با تردید به بروشورها نگاه کردم گفتم مسئول اتوبوسم آقای نجفی هستند گفت بلی میدونم مسئولین اتوبوسها خیلی درگیر کارهای اجرایی هستند به خاطر همین برای هر اتوبوسی یا مسئول فرهنگ هم گذشتن اما من که مسئول فرهنگی اتوبوس هم نبودم خواستم همین را بپرسم که گفت ظاهرا مسئول فرهنگی اتوبوس شما مشکلی براش پیش اومده خانم افتخاری هم شما را معرفی کردن برای کارها کمی آرام شده بودم و لرزش دست کمتر آزارم میداد به خودم مسلط شدم و گفتم باشه ممنون میخواستم بروم داخل اتوبوس اما گفت ببخشید خانم حق جو یه کار دیگهای هم داشتم میشه تشریف بیارید دوباره ضربان قلبم شدیدتر شده ذهنم درگیر یعنی با من چه کار دیگری میتواند داشته باشد پاهایم توان حرکت نداشتند اما هرجور بود از پله اتوبوس پایین رفتم کمی عقبتر رفت سرش را مثل همیشه پایین انداخت و منتظر شد تا منم نزدیکتر بروم رفتارش برایم عجیب بود به خودم گفتم نکنه میخواهد ار من خاستگاری کند اما چرا اینجا وسط خیابان از هم جلوی در اتوبوس که از هرجا چشمها ما را میبینند و ممکن است حساس شود
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_ونود_ویک
همان چند ثانیه ۱۰۰ جور فکر بزنم خطور کرد با همه وجودم منتظر بودم که ببینم چه کاری با من دارد با صدای خیلی آروم حرف میزد ببخشید مزاحمتون شدم زهرا خانم تو ماشین شماست یه لحظه جا خوردم فکر کردم میخواهد از زهرا خاستگاری کند اما من چه کاریه زهرا هستم لبهایم را به سختی ازم باز کردم و گفتم بله پیش ما هستند الان هم تو اتوبوس میخواین صداش کنم سریع گفت نه اتفاقاً میخوام نفهمن من درباره ایشون با شما صحبت کردم نگه داشتم گیج میشدم و هزار جور فکر جدید ذهنم را آزار میداد سرش را کمی جلوتر آورد و گفت راستش خانم افتخاری گفتن باهاتون صحبت کنم بگم هوای زهرا رو داشته باشید مثل اینکه حاجی یکم حالش بد شده نمیخوام زهرا خانم بفهمه ناخودآگاه صدایان بلند شده گفتم چی شده دستهایش رو کمی بالا آورد و گفت آروم گفتم که چیزی نشده قرار شد شما هوای زهرا خانم را داشته باشید خودتون که حالتون داره بد میشه به خودم مسلط شدم و گفتم نه من یعنی نگران شدم با لحن آرامی گفت نه نگران نباشید چیزی نیست یعنی اونجوری که همیشه حالش بد میشه نشده فقط یکم بیحال شده دکترها هم گفتن از ضعف شدید سرم وصل کردن تا شب هم مرخص میشن شما فقط حواستون باشه زهرا خانم نفهمه همین نفس راحتی کشیدم و گفتم به خانم افتخاری بگید خیالش راحت باشه ما حواسمون هست با همسرشو بلند کرد و به طرف اتوبوس نگاه کرد و گفت خدا خیرتون بده فقط گوشی حاجی خاموشه خانم افتخاری هم گفتی کاری بکنید به من زنگ نزنید دوباره گفتم چشم حواسمون هست خداحافظی کرد و رفت باید میرفتم و در برابر تعجب مریم و زهرا جواب کاملی میدادم ماجرای مسئول فرهنگی اتوبوس را توضیح دادم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من نصف شب توی اتاقم.....🌱
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_ونود_ودو
و با لحن ساده و بیخیال به زهرا گفتم راستی
آقای علوی گفت پدرتون گوشیش خاموش شده نگران نشید مامانتم درگیر کاره اگه زنگ زدی جواب نداد نگران نشین مثل اینکه شب داریم میریم اردوگاه شهید حبیب اللهی اونجا میبینیمشون آنقدر لحنم عادی و بیخیال بود که زهرا شکم نکرد بعد تو مسئولیت پخش بروشورها در اتوبوس را به او دادم وقتی رفتار جلوی اتوبوس پخش کردن را شروع کند ماجرا را برای مریم تعریف کردم تا با من همراهی کند تقریبا از همان ساعت تا آخر شب پشت سر هم برای او تعریف کردیم تا فیلش یاد هندوستان نکند خدا را شکر آخر شب که رسیدیم اردوگاه هم پدر و هم مادرش را دید و همه چیز به خیر گذشت البته برای اون نه برای من که اون وسط مسئول فرهنگی اتوبوس شدن دلشوره جدیدی بود چون امکان دیدن و حرف زدن با امیر را برایم بیشتر میکرد من هم که از سرکش شدن دوباره دلم میترسیدم آن دو سه بار دیگری که قرار بود امیر را ببینم و بستههای فرهنگی را از او تحویل بگیرم هر بار به بهانه زهرا و مریم را دخیل میکردم تا نزدیک امیر نشوم و با او حرف نزنم به برکت نور شهدا و کمکهای همیشگی خدا از این مرحله امتحان هم گذشتم و نگذاشتم دلم به سوی او هوایی شود او که معلوم نبود سهم من باشد اما راستش ته دلم از اینکه اونور بیشتر شناخته احساس خوبی هم داشتم مخصوصاً اینکه بهانه این آشنایی بیشتر را خود خدا فراهم کرده بود نه من همه چیز را سپرده بودم به خود خدا که هرچه آن خسرو کند شیرین بود و زمزمه دعای حسین در صحنه کربلا بود که بیشتر از همه در اوج این امتحان الهی کمکم میکرد
خدایا راضیم به رضای تو تسلیم فرمانت هستم هیچ معبودی جز تو نیست پس به فریادم برس ای فریاد رس فریاد خواهان
خدایا اگر به صلاحم هست قسمتم کن با آقای علوی ازدواج کنم احساس میکنم او گزینه خیلی خوبی برای ازدواج است اما اگر تو صلاح ندانی که قسمتم شود مطمئن مطمئنم که بهتر از او را نصیبم خواهی کرد که تو مهربانتر و کریمتر از آنی که بندههایت از تو چیزی را بخواهند و تو به انها ندهی مگر اینکه بهتر از آن را به ما بدهید غیر از این عظمت تو خدای مهربان من نیست.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_ونود_وسه
از سفر که برگشتم خانه حال و هوای عید هم نتوانست حال و هوای شیرین سفر را از ذهنم دور کنید عید آن سال چون فرزانه تازه عروس بود و پا کجا و دید و بازدیدها زیاد شده بود بیشتر از سالهای قبل سر ما شلوغ بود و برای من شاید عید دیگری بود که داشتم هویتی جدید برای خودم میساختم هویتی که برگرفته از افکاری بود که خانم افتخاری نهالش را در وجود من کاشته بود و داشت از من فرشته دیگری میساخت.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_ونود_وچهار
امتحانات آخر ترم رو به اصفهان با فرا رسیدن تابستان و تعطیلی دانشگاه آرامش بیشتری پیدا میکردم آخرین امتحانات ما را که دادیم خانم افتخاری برای جشن مولودی حضرت زهرا ما را به خانهشان دعوت کرد جشن ساعت ۳ تا ۵ بود با مریم قرار گذاشتیم ساعت ۲ خانه خانم افتخاری باشیم تا کمکش کنیم رویا هم گفت مجید میآید و او را میرساند حدود ساعت ۲ بود که رسیدیم تقریباً هیچ کاری نبود خودش با زهرا همه کارها را انجام داده بودند و همه چیز مرتب بود جشن خوب و پرشوری بود تولد بهترین زن عالم بود حس خیلی خوبی داشتم خیلی باهاش درد دل کردم مخصوصاً بعد از خواندن دعای توسل با تمام وجود ازشون خواستم کمکم کند به او گفتم بانوی دو عالم تو از حالم بهتر از مادرم خبر داری برای دلم مادری کن من و مریم در طول مراسم در آشپزخانه مشغول کمک کردن بودیم روی هم مشغول پذیرایی از مهمانها بود به خاطر همین درست مهمانها را ندیدیم و خودمان هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم بعد از رفتن مهمانها هم مشغول شستن ظرفها و جمع و جور کردن آشپزخانه بودیم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_ونود_وپنح
که خانم افتخاری با یک خانم تقریباً همسن و سال خودش آمد داخل آشپزخانه و او را معرفی کرد گفت ایشون پریوشه همسر برادرم علی خیلی ذوق کردم چند وقتی بود که وعده داده بود ما را پیش پریوش خانم ببرد تا خاطراتش را برای من تعریف کند مشتاقانه را انجام دادیم و با خوشحالی به سمت حال رفتیم خانم افتخاری با مادرش و پریش خانم و یک خانم دیگر داخل حال منتظرمان بودند جلوتر رفتی و سلام و علیک کردیم اما نگاهم که به چهره آن خانم افتاد ماتم برد برای چند ثانیه همانطور فقط به او نگاه کردم او را قبلاً دیده بودم خانم افتخاری گفت ایشون رو هم که میشناسین فهیمه خانم مادر آقای علوی با شنیدن اسم آقای علوی دلم ریخت صورتم تا بزرگ شد دست و پایم را گم کردم نمیدانستم باید چیکار کنم نشستم ولی انگار هیچ صدایی نمیشنیدم انگار باز دلم میخواست سرکش شود داشت به جانم چنگ میانداخت که بمان دل بده دلدادگی شیرین است دلبری کن شاید همین جا دل مادرش را به دست آوری به جانم افتاده بود که داشت قلبم را از جا میکند اما من با خودم قرار گذاشته بودم که هر چیزی را که یادآور امیرحسین علوی باشد از خودم دور کنم ترک این وابستگی عاطفی جز با دوری و فراموشی ممکن نبود خدایا چه کار باید میکردم مدتها بود که منتظر بودیم فرصتی پیش بیاید تا پریوش خانم را ببینیم اما حالا به چه بهانهای میشدن جلو ترک کنم چند دقیقهای نشستم بدون اینکه حواسم به حرفهایشان باشد داشتم دنبال راه و بهانهای میگشتم تا فرار کنم از جایی که باز دلم هوایی میکرد هوای عشق پسری که مادرش اونجا بود دلم میرود ز دستم از یک طرف میترسیدم بمانم دوباره دلم برود از دستم دوباره بیقراری دوباره دلشوره و ناآرامی از طرف دیگر به خودم دلداری میدادم که میمانم ولی با دلم کنار میآیم که یاد او نیفتم که حواسم پرت نشود اما نمیشد این عشق و دلبستگی ممکن بود دوباره منو با خود ببرد میترسیدم من یوسف پیامبر نبودم که یوسف هم در برابر وسواس فرار کرد
چه خانم افتخاری با یک خانم تقریباً همسن و سال خودش آمد داخل آشپزخانه و او را معرفی کرد گفت ایشون پریوشه همسر برادرم علی خیلی ذوق کردم چند وقتی بود که وعده داده بود ما را پیش پریوش خانم ببرد تا خاطراتش را برای من تعریف کند مشتاقانه را انجام دادیم و با خوشحالی به سمت حال رفتیم خانم افتخاری با مادرش و پریش خانم و یک خانم دیگر داخل حال منتظرمان بودند جلوتر رفتی و سلام و علیک کردیم اما نگاهم که به چهره آن خانم افتاد ماتم برد برای چند ثانیه همانطور فقط به او نگاه کردم او را قبلاً دیده بودم خانم افتخاری گفت ایشون رو هم که میشناسین فهیمه خانم مادر آقای علوی با شنیدن اسم آقای علوی دلم ریخت صورتم تا بزرگ شد دست و پایم را گم کردم نمیدانستم باید چیکار کنم نشستم ولی انگار هیچ صدایی نمیشنیدم انگار باز دلم میخواست سرکش شود داشت به جانم چنگ میانداخت که بمان دل بده دلدادگی شیرین است دلبری کن شاید همین جا دل مادرش را به دست آوری به جانم افتاده بود که داشت قلبم را از جا میکند اما من با خودم قرار گذاشته بودم که هر چیزی را که یادآور امیرحسین علوی باشد از خودم دور کنم ترک این وابستگی عاطفی جز با دوری و فراموشی ممکن نبود خدایا چه کار باید میکردم مدتها بود که منتظر بودیم فرصتی پیش بیاید تا پریوش خانم را ببینیم اما حالا به چه بهانهای میشدن جلو ترک کنم چند دقیقهای نشستم بدون اینکه حواسم به حرفهایشان باشد داشتم دنبال راه و بهانهای میگشتم تا فرار کنم از جایی که باز دلم هوایی میکرد هوای عشق پسری که مادرش اونجا بود دلم میرود ز دستم از یک طرف میترسیدم بمانم دوباره دلم برود از دستم دوباره بیقراری دوباره دلشوره و ناآرامی از طرف دیگر به خودم دلداری میدادم که میمانم ولی با دلم کنار میآیم که یاد او نیفتم که حواسم پرت نشود اما نمیشد این عشق و دلبستگی ممکن بود دوباره منو با خود ببرد میترسیدم من یوسف پیامبر نبودم که یوسف هم در برابر وسواس فرار کرد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_ونود_وشش
باید دوباره گره میزدم دلم را با خالق عشق با معشوق واقعی خدایا خودت شاهد باش که همه وجودم او را طلب میکند و من همش را برمیدارم و میروم از این مهلکه چون نمیخواهم به راه غلط دنبال دلم بروم و نمیروم بمانم حواسم پی مرد نامحرمی میرود که تو نمیپسندی میخواهم خودم را از هوس و گناه دور کنم میخواهم برایت خوب بندگی کنم تو چه خوب خدایی هستی هوای دلم را داشته باش دنبال راه فراری بودم که خانم افتخاری رفت به طرف آشپزخانه تا چیزی بیاورد من هم آرام بدون اینکه مریم و رویا متوجه بشود رفتم لباسها و کیفم را برداشتم و رفتم داخل آشپزخانه و به خانم افتخاری گفتم اگه اجازه بدین من میخوام برم با تعجب نگاهم کرد و گفت کجا گفتم کار دارم گفت تازه میخواستم بگم زنگ بزن ببین چرا فرزانه دیر کرد دریوش میخواد خاطره تعریف کنه برامون وای فرزانه رو پاک فراموش کرده بودم حتماً خیلی دلخور میشد اما بهتر که نیامد خودم هم باید بروم فرزانه اینجا بود رفتم سختتر بود با چهرهای مصمم به خانم افتخاری گفتم انشالله یه وقت دیگه با اجازتون
آمدم بروم طرف درک خانم افتخاری مچ دستم را گرفت و گفت اجازه بیاجازه این دفعه نمیخواد بری دقیقاً معنی کلمه این دفعه را که گفت نفهمیدم شاید فهمیده بودن دفعه که واحدهای درسیم را حذف کردم با این دفعه که میخواهم بروم یک انگیزه مشترک دارم بغض حنجره ام را فشرده حمله اشک به چشمانم را احساس کردم نگاه التماس آمیزی کردم و گفتم خواهش میکنم اجازه بدین برم مشم را رها کرد و چادرم را از روی سرم برداشت و در حالی که به طرف میز کابینت میرفت تا گوشیاش را بردارد پرسید گفتی شماره فرزانه چند بود دستهایم میلرزید و لبه چادرم را گرفته بودم تا آن را از من نگیرد مستسل گفتم خانم افتخاری من باید برم برای چند ثانیه ملتمسانه در چشمهایش نگاه کردم اما او رفتارش خیلی قاطعانه و شاید هم آمرانه بود
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_ونود_وهفت
به چشمانم خیره شده گفت فرشته خانم گفتم این دفعه رو میمونی اگه به مبارزه ادامه میدادم اشکهایم رسوایم میکردم خانم افتخاری هم کوتاه بیا نبود آرامشم را باز کرد تا گوشه چادرم را رها کنم دستهایم شل شده چادرم از دستم رها شد تسلیم شدم اما تسلیم چی تسلیم هوای دلم نبود من دلم رو برداشته بودم تا ببرم با فرزانه تماس گرفتیم و از رضا دادیم و با هم به سمت حال خانه رفتیم به خودم تلقین کردم که فهیمه خانم هیچ نسبتی با امیرحسین علوی ندارد و سعی کردم با همین ذهنیت در انجام بنشینم و به حرفهای جان گوش بدهم فقط گوش بدهم دل ندهم به هوای پسر فهیمه خانم درویش خانم داشت از زندگی و اعتقادات خانوادهاش صحبت میکرد اینکه یک خانه خیلی بزرگ در محلهای در بالا شهر تهران داشتند و پدرش از کله گندههای زمان شاه بوده است و وضع مالیشان خیلی خوب بوده است
میگفت پدرم توی دربار رفت و آمد داشت و برای درباریها و سناتورها و ساواکیها کار میکرد خانمها رو براشون جور میکرد پارچهها و جشنهاشون رو مدیریت میکرد چه میدونم بساط قمار و عرق خوری و زن پارگی براشون ردیف میکرد و از اینجور کارها من و مادر و خواهرم هم همه زندگیمون خلاصه شده بود توی اینکه جلوی آینه وایستیم و سر و صورتمون رو آرایش کنیم و لباس عوض کنیم یه آرایشگر خصوصی هم به اسم ماریا داشتیم که کلیمی یعنی یهودی بود ماریا همیشه آخرین مدلهای لباس و آرایش رو برامون میآورد بعد هم که آرایش میکردیم از این مهمونی به اون جشن و از این پارتی به اون سالن مد میرفتیم تو خونه ما دائماً معلم خصوصی زبان انگلیسی و فرانسه و معلم رقص و موسیقی به راه بود اکثر شبها هم تو سالن بزرگ خونمون این کله گندهها میومدن و بساط قمار بازی و مشروب خوری و منقل و بافور راه میاندا کشی میکردند زندگیم برام تبدیل به روزمرگی شده بود مادر و خواهرم هم خیلی احساس خوشبختی نمیکردند خصوصاً مادرم از شوهر و زندگیش راضی نبود.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_ونود_وهشت
ولی خوب بیچاره چارهای هم نداشت این بود که شرایط را تحمل میکرد و سر خودش رو گرم میکرد هیچ وقت یادم نمیره یه شب که قرار بود دوباره اون گردن کلفتها بیان خونمونو بساط قمار و عرق خوری راه بندازن پدرم با زن جوونی که خیلی زیبا بود اومد خونه زنه رو تحویل ماریا داد و گفت تا یه ساعت دیگه بزک دوزکش کن قولش را به شوکتی دادم شوکتی رو میشناختم از اون پیرمردای گردن کلفت هوس باز بود هر وقت میومد خونمون من و مادر و خواهرم خودمون رو قایم میکردیم چشمهای هرزهای داشت خیلی بد اونقدر که وقتی نگاهت میکرد حالت از زن بودن خودت به هم میخورد دلم برای اون زن جوان سوخت رفتم پیشش باهاش صحبت کردم تا بتونم چرا میخواد این کار را بکنه اسمش گلبهار بود تازه ازدواج کرده بود باردار هم بود شوهرش رئوف ظاهرا دست فروش بوده و اشتباهی به جای یه نفر انقلابی یا به قول خودشون خرابکار دستگیرش کرده بودن آورده بودنش زندان خیلی شکنجش کرده بودند در صورتی که رئوفه بدبخت از هیچ چیز خبر نداشت خلاصه گل بهار با یه واسطه با پدر من آشنا شده و دست به دامن پدرم شده بود که شوهرش را آزاد کند پدر من هم که میبینه دختر خیلی زیبا و جوونه بهش میگه یه شب خودت رو در اختیار ما بزار تا کاری کنم شوهرت آزاد بشه گلبهار هم بیچاره تو تهران غریب بوده باردارم که بوده میبینه هیچ راهی جز این نداره که بتونه رئف رو از زندان آزاد کنه به خاطر همین شرط پدرم رو قبول کرده بود طفلک از ترس و ناراحتی داشت میلرزید ولی فکر میکرد چارهای جز این نداره همش میگفت میترسه شوهرش زیر شکنجه از بین بره بهش گفتم تو شوکتی رو میشناسی گفت نه از لایه در قیافه نحس آن کفتار پیر رو بهش نشون دادم حالش بدتر شد نشست رو زمین و زارزار گریه کرد ماریا هم از درس بابام هی به گلبهار میگفت زود باش بی آرایشت رو تموم کنم الان آقا میاد میبینه این شکلی هستی پدرم رو در میاره.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_ونود_ونه
خیلی دلم براش سوخت چون باردار هم بود خودم رو جای اون گذاشتم و قیافه شوکتی را تصور کردم ماریا داشت به زور و خشونت گل بهارومی نشون روی صندلی جلوی آینه اونم داشت گریه میکرد تو صورتش رو چنگ میانداخت من رفتم جلو ماریا رو که دیگه با گلبهار گلاویز شده بود پرت کردم اون طرف و یه بسته پول به گلبهار دادم چون مطمئن بودم حالا که شوهرش نیست پول هم لازم داره بهش گفتم اینا که اینجان فقط یه مشت آدم عیاش هستند که فکر خوشگذرونی خودشونن آزادی شوهرت رو از خدا بخواهی حتما کمکت میکنه و فراریش دادم رفت نیم ساعت بعد پدرم اومد دنبال گلبهار مست و لول بوی گند از دهنش میومد ماریا از ترسش رفت تو حیاط خودشو گم و کور کرد پدرم عربده میکشید و ماریا رو صدا میکرد و سراغ گلبهار رو میگرفت با ترس و لرز رفتم جلو و گفتم حالش بد بود آزادش کردم رفت اینو که شنید با چوب بیلیاردش افتاد به جونم این مستها با عرقها هم که مثل حیوون وحشی متعفن بودند هیچ چیز حالیشون نبود شنیدین که میگن مستلا یعقل واقعاً بیعقل بودن خیلی خاطره بدی بود پدرم زشتترین برای کیکترین حرفها رو به زبون میآورد بابا هرچی که دستش میومد من رو میزد با کمربند با شیشه کلاس شکسته حتی مجسمههای رومیز رو به سمتم پرت میکرد مادر و خواهرم هم بیچارهها جیغ میزدن ولی به اونا هم رحم نمیکرد خون سر و صورتم میریخت همش میگفت من جواب جناب شوکتی رو چی بدم آخر سر من رو کشون کشون برد تو سالن گفت خودت باید بیای به جای اون زنه بری پیش شوکتی یه تیکه شیشه هم گذاشت روی گردنم تا من رو بترسونه پریش خانم سرشو بالا گرفته جای بریدگی شیشه را نشان داد و گفت ایناهاش هنوز جاش تو روی گردنم مونده رویا با دیدن جای زخم گفت یا امام هشتم با دختر خودش پریش خانم گفت وقتی پای لذت و قدرت دنیا بیاد وسط خدا پیغمبر همسرت نمیشه دیگه هیچ کاری از آدمیزاد بعید نیست خصوصاً اینکه مست هم باشه حاج خانم گفت الهی بمیرم ببین چی کشیده این دختر.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سیصد
جناب قربان صادقی عروسش میرفت که انگار بچه کوچکش است از رفتارهایش معلوم بود که با تمام وجود عروسش را دوست دارد در همین موقع هم فرزانه که خانم افتخاری با او تماس گرفته بود رسید و با همه سلام و احوالپرسی کرد دلم برایش خیلی تنگ شده بود محکم در آغوش گرفتم و بوسیدمش کنارم که نشست در گوشم گفت نامرد چرا خودت خبر نداری زودتر بیام گفتم من خودم هم خبر نداشتم یه دفعه شد حالا هم دیر نشده اولاش پریوش میگفت آره خلاصه من هم زدم به سیم آخر شروع کردم به داد و هوار کشیدن و پرت و پلا کردن هرچی اطرافم بود کم کم داشت حواس مهمونهای بابام به من جلب میشد که بابام از ترسش من را ول کرد من هم همون شب فرار کردم رفتم پناه بردم به خونه یکی از دوستام اونم خانوادهاش همه ضد شاه بودن از این گروههای چپ مثلاً طرفدار آزادی خلق مجبور بودم همونجا بمونم دیگه پای برگشتن نداشتم تو خونه اونام با اعتقاداتشون آشنا شدم و کم کم به تفکراتشون گرایش پیدا کردم بعد هم که باهاشون همراه شدم دیگه از همون جا بود که مبارزات ضد شاهنشاهی هم رو شروع کردم اولها حس و حال خیلی خوبی داشتم ولی کم کم از بعضی رفتارهاشون زده شدم مثلاً تو خونه یکی از مسئولان تشکیلات بودم که دیدم تو اوضاع فقر و نداری مردم گوشت و مرغ سرخ کرده میخورند با این توجیه که ما باید خودمون خوب بخوریم تا بتونیم به خلق کمک کنیم از اینجور کارهاشون خیلی بدم میومد دیگه از اون به بعد براشون پول جمع نکردم از اینکه از احساساتم سو استفاده شده بود خیلی سرخورده شده بودم ولی هرچی بود اونها را بهتر و سالمتر از رژیم شاه میدیدم تازه اگه میخواستم ولشون کنم دیگه جایی نداشتم که برم یه بار به خاطر فعالیتهای ضد شاهنشاهیم دستگیر و زندانی شدم شکنجههاشون واقعاً وحشتناک بود یه چیزی من میگم یه چیزی شما میشنوید پریوش خانوم پوزخندی زد و گفت یعنی تو شکنجهگری جزو کشورهای پیشرفته دنیا بودیم شکنجهگرهامون زیر دست استادهای اسرائیلی آموزش میدیدند البته تو کابارهداری و خونههای فساد و فیلمهای سوپر و اینجور پدر سوخته بازیها هم جزو کشورهای پیشرفته دنیا بودیم عوضش تو بحثهای علمی جزو کشورهای عقب افتاده دنیا محسوب میشدیم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
سلام شرمندم امروز نمیتونم پارت بگذارم اما به جاش منتظر چند بیت شعر خوشگل باشید...
کافه کتاب♡📚
سخت است عاشق شوی و یار نخواهد... دلتنگ حرم باشی و ارباب نخواهد...
در وصف جامانده های اربعین...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی به جز حسین اشکامو پاک نکرد...
#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سیصد_ویک
پزشک هم از پاکستان و هندوستان وارد میکردیم باورتون میشه باور نمیشد اولین بار بود که این موضوع را میشنیدم چه کسی باید اینها را به من میگفت که نگفته بود پریوش خانم بعد از چند ثانیه گفت قدر بهم فشار اومد که چند بار تصمیم گرفتم خودم رو معرفی کنم تا با بابا واسطه بشه خودم رو نجات بدم ولی وقتی یاد کثافتکاریهای اون میافتادم پشیمانی میشدم حدود سه چهار هفته تو زندان بودم تو سلولی که من بودم یه خانمی بود مثل من مبارزه ضد شاهم از طرفدارای امام خمینی با هم رفیق شده بودیم روزی که آزاد شدم اون خانم ازم خواست که پیغامی رو به یکی از اعضای گروهشون بدم نمیدونم چرا این همه به من اعتماد کرد شاید کار خدا بود چون همون کار باعث اتفاق بزرگی تو زندگیم شد اینطوری شد که من با گروههای انقلابی و علی که از اعضای فعالشون بود آشنا شدم خیلی خوشم اومد از فکرها و حرفها و رفتارهاشون تصمیم گرفتم باهاشون همراهی کنم ولی این دفعه نه از روی مجبوری از روی اعتقاد قلبی حاج خانم برامون گفت با فاطمه رفتیم دیدنش پریشم مثل همین الان سیر تا پیاز زندگیشو برامون تعریف کرد داستانش طولانیه سرتون رو درد نیارم فکر کنم شاید سه چهار سال مونده بود به انقلاب خدا این پریش خانم و عروس ما که مریم از پریش خانم پرسید پس خانوادهتون چی شدن گفت مادر و خواهرم که مجبور بودنو توی اون خونه زندگی میکردن منم گاهی پنهونی باهاشون ارتباط داشتم قبل از ازدواجمم گاهی مادرم برام پول میآورد بعد از انقلاب پدرم با یه عالمه پول فرار کرد و رفت آمریکا بعد رفتن بابام خواهرم ازدواج کرد و مادرم هم توی آپارتمان کوچیک طرفای میدون صادقیه زندگی میکنه الان هم با هم رفت و آمد داریم انقلاب که پیروز شد دلشورهها تموم شده آرامش و زندگیمون اومد شیرینترین و آرامترین روزهای زندگیمون همون روزها پسر بزرگم محمد حسن ۵ سالش بود و پسر دوم محمد حسین رو باردار بودم که صدام به ایران حمله کرد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سیصد_ودو
شروع جنگ همونو رفتنهای علی و تنهاییها و دلشورههای من هم فرزانه گفت ای بابا همه زحمتها و بیچارگیهای این کشور مال امثال شماها بوده اون وقت یه عده دیگه دائم غر میزنن
حاج خانم گفتین همون موقع عشقم فقط غر میزدن خیلی از اینا شاید اگه داغه یه شهید و دلشون بود اینقدر غر نمیزدن یعنی میفهمیدن این کشور چه هزینههایی داده تا به اینجا رسیده مگه این علی چند هزینهای بود برای این کشور حاج خانم ادامه داد واقعا علی حیف بود نه به خاطر اینکه پسر ما مثل علی زیاد بودن تو این مملکت خیلیهاشون زیر سایه امام خالص شدن و رفتن خدا همشون رو رحمت کنه منم هی سر درد دلم باز میشه تو بگو مادر تعریف کن پریوش گفت خواهش میکنم مادر جون به ما گفت آره دیگه جنگ که شروع شد دوباره دوری و جدایی من و علی شروع شد صدای مارش عملیات برای ما خانواده رزمندهها شمارش معکوس بود با یه بچه ۵ ساله که تازه به باباش وابسته شده بود و یه بچه توی شکمم بازم تنها شدم علی دائم جبهه بود منم برای اومدنش روزشماری میکردم اولها سختتر بود ولی کم کم با خودم کنار اومدم گفته بود موقع زایمانم خودشو میرسونه ولی من زودتر از موعد دردم گرفت و نتونستیم به موقع علی رو خبر کنیم هرچه به دنیا آمده بود که فردا صبحش علی خودشو رسوند صورتش رو پشت دست گلی که آورده بود قایم کرده بود به اصطلاح خودش از شرمندگی منم فقط گفتم
"گفته بودم غم دل با تو بگویم چو بیایی چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی"
با خنده گفت انشالله برای بچه بعدی رویا پرسید بچه بعدی هم داشتید اومد علی آقا پریوش خانم سریع به نشانه تایید تکان داد و بعد از یک نفس عمیق گفت وقتی سمیه را باردار بودم هر وقت میومد مرخصی میگفتیم دختر ما کی به دنیا میاد ما چون دو تا پسر داشتیم خیلی دوست داشتیم دختر دار بشیم چند ماه قبل از به دنیا آمدن سمیه علی اومده بود خونه یه پیرهنی صورتی سفید دخترونه خیلی خوشگل خریده بودم برای سمیه بردم و به علی نشون دادم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سیصد_وسه
وقتی لباس را دید گفت خیلی قشنگه ولی گفتم ولی چی گفت ولی وقتی این پیراهن اندازه دخترمون بشه من دیگه نیستم به شوخی گفتم اگه میخوای کجا بری گفت خب دیگه بعد اشک تو چشماش حلقه زد و گفت وقتی بزرگ شد بهش بگو خیلی دوسش داشتم خیلی بیشتر از همه پدرها خیلی بیشتر از همه دوست داشتنها من با همه تلاشی که میکردم تا خودم رو مقاوم نشون بدم گریم گرفت من هم یه زن باردار بودم دلم گرفت دوست داشتم دخترمون رو با همدیگه بزرگش کنیم ولی با دیدن اشک من خیلی تحت تاثیر قرار گرفت اومد جلو دستم رو دستاش گرفت و گفت من در حق تو ظلم کردم اونم چه ظلمی دخترای مردم چه گناهی دارند که باید به پای ما پاسدارها بسوزند ممکنه ما شهید بشیم اسیر بشیم شما میمونین و این بچهها تو رو خدا حلالم کن اشک صورت پریش خانم سرازیر شده چند دقیقهای نتوانست بقیه حرفش را بزند زهرا برای زنداییش یک لیوان شربت آورد ما هم همین گریه مان گرفته بود خانم نفسی تازه کرد و گفت خیلی از کارم پشیمون شدم که چرا با گریه آنقدر ناراحت کردم من باعث شده بودم اون حرفا رو بزنه الانم که الان هر وقت یادم میفته میگم ای کاش اون روز گریه نکرده بودم تا حس دلسردی بهش دست بده همونجا برگشتم و تو چشماش نگاه کردم اشکهاش رو پاک کردم گفتم علی بدونی چرا حضرت زهرا وصیت کرد شبانه غسلش بدن تو همون حالت گریه لبخندی زد و گفت چطور مگه گفتم به نظر من میخواست حضرت علی آثار رنجهایی را که کشیده کمتر ببینه قرار الگوی ما حضرت فاطمه باشه خانم این همه به فکر علی خودش بود چطور من به فکر علی ام نباشم اینقدر نگران ما نباش خدای ما بزرگه وظیفه تو رفتنه وظیفه من موندن خیالتم راحت باشه.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab