eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
255 دنبال‌کننده
36 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹تحویل سال نو آغاز سال جدید بود و بچه‌ها منتظر تحویل بودند. من و و دور هم نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم. یکی از انها نگاهش افتاد به مرحوم که سر جایش نشسته و به فکر فرو رفته بود. سید سادات گفت، خوبه بریم پیش حسن آقا و عید را تبریک بگیم. با هم رفتیم پیش حسن آقا. خیلی خوشحال شد و گفت تو این فکر بودم که اگر بودم و پیش خانواده، مثل همه پدرها برای تنها دخترم میرفتم میخریدم و ..... حسن آقا دخترش شیرخوار بود که شده بود و وقتی از اسارت برگشت دخترش ده ساله بود. روحش شاد. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اولین ملاقات با شپش😳🥴 ابتدای اسارت، حدود دو هفته ای تو بودیم. هر روز ، و دیگر زحمت کشان بهداری، پایم را عوض می کردند. چند روز بعد از درگیری ما را آوردند ❤️. همون شب اول سر صف بودیم که احساس کردم چیزی توی زیر پیراهنم راه می‌ره. یه نگاه انداختم دیدم یه جوجوی خیلی کوچیکی داره تو زیر پیراهنه قدم میزنه🤔😔. با تعجب زیاد از مرحوم (رحمة الله علیه) که کنارم نشسته بود، سوال کردم: حامد این چیه؟!😳 با خونسردی گفت: 😏 من 😱😭😳 حامد 😊☺️ شپش 💃💃💃 بعدشم گفت: آخر شب تو هم مثل بقیه لباست رو دربیار و شپش هارو بکش😅 تا وقتی که رفتیم (قدیم) که اون موقع اسرای قدیمی اونجا بودن، با شپش دورانی داشتیم. اونجا بود که دوستان قدیمی کمک کردن تا لشگر شپش ریشه کن شد. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹قرآن بعد از پیگیری‌های زیاد از طریق بالاخره برای هر یک جلد آوردند. بچه‌ها خیلی مشتاق قرائت و آموزش قرآن بودند. هر آسایشگاه حدود ۱۲۰ نفر و فقط یک جلد قرآن...!! قرآن را به چند قسمت (هر قسمت چند جزء) تقسیم و آن را با همان امکانات محدود صحافی کردند. حالا مقداری شرایط بهتر شده بود هر نفر می‌خواست قرآن بخواند، نوبت می‌گرفت و هر کس می‌دانست، نوبت قبل و بعد از او چه کسی است. البته نوبت‌ها محدود به روز نبود. مثلاً یک نفر که ساعت ۲ نیمه شب نوبت داشت نفر قبلی او را از خواب بیدار و قرآن را تحویل او می‌داد. اینطور بگویم که خوشبختانه قرآن‌ها روی زمین نمی‌ماند. کلاس‌های هم برای افراد نابلد، تشکیل و هر روز به صف انتظار قرآن اضافه می‌شد. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹تلویزیون سال ۶۲ برای آسايشگاه ما آورده بودند و مجبور میکردند که همیشه روشن باشه و معمولا اصرار بر شبکه های مبتذل و و همه هم باید نگاه کنند... اکثریت تماشا نمی‌کردند، تعداد معدودی هم که تمایل به تماشا کردن داشتند به احترام بقیه واکنشی نشان نمی‌دادند. لذا تلویزیون اکثر اوقات خاموش بود. عراقی ها بعد از اینکه متوجه بی توجهی بچه ها به تلویزیون شدند، آسايشگاه را زندان کردند (در را بروی ما بستند) و تهدیدات فراوان که اگر تلویزیون را باز هم خاموش کنید و نگاه نکنید فلان میکنیم و بهمان میکنیم.. چند روزی از زندانی شدن آسايشگاه گذشت، یک روز ضابط احمد () به اتفاق اکیپی از سربازها وارد آسایشگاه شد. همه در حالت آمارگیری به ردیف ۵ نفره پشت سر هم نشستیم. ضابط احمد با آن شکم گنده و قد کوتاه و چشمان ریز و شخصیت متکبرانه و چوب دستی افسری زیر بغل، پس از توپ و تشرهای معمول گفت آنهایی که تلویزیون نگاه می‌کنند بروند آن طرف به صف شوند... چند نفری بلند شدند و رفتند، متوجه شد خیلی ضایع شده و اکثر بچه ها سرجاشون نشسته اند. من هم ردیف های اول نشسته بودم. آمد جلو با چوب دستیش زد رو سرم و گفت تو هم تلویزیون نگاه نمیکنی؟ ، و مسول آسایشگاه ترجمه کرد، جواب دادم که بهش بگو اگر میخواستم تلویزیون نگاه کنم که اینجا نمی نشستم میرفتم آن طرف... ضابط_احمد که بدجوری خراب شده بود، ضربه محکمی با چوبش به سرم زد و چند فحش نثارم کرد... بعد شروع کرد به سخنرانی و شستشوی مغزی به اصطلاح. اینکه به شما اهمیت نمیدهد و شما را به بهانه به فرستاده اند و ها () خودشان جبهه نمیاند و شما ها و را روانه خط مقدم می‌کنند و از این حرفها.. یکی دو بار دست بلند کردم که صحبتی دارم، توجهی نمیکرد. بالاحره با اشاره به من گفت بلند شو ببینم چی میگی.. گفتم اینکه میگویی خمینی به ما اسرا توجه نمیکنه و به فکر ما نیست را از کجا متوجه شدید؟ گفت همه می‌دانند و از BBC.. گفتم اینکه میگی فرماندهانتون شما را دم مرز رها می‌کنند و خودشان نمیاند را از کجا؟ چون من فرمانده گروهان و گردان دیدم که در کنار خودم کشته شدند... بالاخره وقتی از بستن اسایشگاه و جلسه هم چیزی عایدشون نشد، دست از پا دراز تر رفتند و آسایشگاه هم آزاد کردند.. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹دستبرد به انبار روزانه طبق معمول ، در انبار مواد غذایی را باز و آن روز را تحویل آشپزخانه می‌داد. عراقی‌ها هر فصل هم وسایلی از جمله تی و جارو با دسته چوبی جهت آسایشگاه و اردوگاه تحویل می‌دادند. یکی از دفعات که دسته تی‌ها برخلاف همیشه بود، مرحوم ، با سر هم کردن دو دسته تی، لوله بلندی تهیه و از لابلای شیشه شکسته انبار مواد غذایی به داخل یک فرو کرد. با چرخاندن لوله بین دو دستش جریانی از خشک از داخل لوله به بیرون انبار جاری شد.😂😂😳 جای همگی خالی، آن روز بچه‌ها سهمیه برنج بیشتر و ناهار سیرتری را نوش جان کردند. عراقی‌ها هم پس از چند بار تکرار این و روبرو شدن با گونی‌های خالی داخل انبار، غافل از علی فرعون، محل انبار را تغییر دادند. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹بغداد گردی نوروز سال ۶۱ در ، با تعدادی دیگر از رزمندگان، بعضی و بعضی سالم، در پیشروی عراقیها (در خاک ایران) اسیر شدم. ما را در کناری خواباندند بطوریکه همه سرها یک طرف. ناگهان یک عراقی آمد و شنی (چرخ تانک ) درست کنار سرها ایستاد. به نظر میآمد راننده تانک قصد داشت از روی سر ما رد بشود که با دخالت عراقی دیگر به خیر گذشت. ما را سوار بر تانک و با دستهامان به تانک بستند و به سمت مرز حرکت دادند. ما بر روی تانک عراقی از یک طرف و نشانه گیری همین تانک از طرف از طرف دیگر 😂 که آن هم بخیر گذشت!! ما را به مدرسه ای بردند. گرسنه، تشنه و خسته همه به خواب رفته بودیم. با صدایی بیدار شدم، کنار پنجره یک قوطی و تکه نان باگتی نظرم را جلب کرد. در قوطی را باز کردم رب گوجه فرنگی بود، با همان نان باگت خشک شده کمی از رب خوردم. فردای آن روز ما را به و مقر (اداره اطلاعات و امنیت ) منتقل کردند. حدودا ۲۰۰ نفر بودیم، همه در یک سوله با غذای بخور و نمیر. ها شروع شد. باید طبق نظر و خواسته آنها میکردیم، نوبت من رسید، مشخصات فردی و حتی تلفن منزل را گفتم. مترجم سوال کرد نظر در مورد حملات ایران چیست؟ گفتم ایشان همه حملات را اطلاع دارند. مترجم یه اشاره ای به نفر کناریش کرد و من را که مجروح بودم بلند کردند و در حین رفتن با چند و چک به سوله فرستادند. (جالب اینکه، مصاحبه من را پسرخاله ام که در بود از طریق بخش فارسی شنیده بود و به خانواده ام اطلاع داده بود ). اتوبوس ها آمدند، سوار شدیم. با شیشه های بسته بدون کولر، ما را ۸ ساعت در شهر گرداندند، عده ای از مردم هم برای تماشا اومده بودند. در میان مردم زنی را دیدم، به دست ، تیر هوایی میکرد. آنروز، اگر نیروهای عراقی نبودند همین مردم ما را تکه تکه میکردند. چندتایی از بچه ها بر اثر جراحت و تشنگی در همان اتوبوس ها شهید شدند ما در اتوبوس و مردم در بیرون به یاد افتادم.😭😭 ساعات سخت و مظلومانه ای بود تا اینکه به رسیدیم. پذیرایی با تونل وحشت سربازان کابل به دست، تازه اول کار بود. 😳 راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹سید آزادگان سال ۶۰، (قدیم) شرایطی بحرانی داشت. اختلاف و تفرقه غوغا میکرد. ها درچند جبهه درگیر بودند - داخلی، که در تابستان سال شصت به دلائلی با بقیه قطع رابطه کرده بودند ورفت و آمد نداشتند. - با ها بدلیل نزدن و ، درگیر بودند و درها بسته بود. - با نمایندگان ، در دعوای ما باعراقیها صلیب عکس العمل خاصی نداشت و به وظایف خود عمل نمی کرد. فلذا ما با صلیب نیز قطع رابطه کردیم. نامه هائیکه از میامد تحویل میگرفتیم ولی نامه نمی نوشتیم. حتی با آنها صحبت هم نمی کردیم، می امدند داخل اتاق دور میزدند و بر میگشتند و کسی تحویل شان نمی گرفت. - بعلت طولانی شدن اعتصاب وفشار های زیاد عراقیها نیز دایم بین بچه ها بحث و مسائل اختلافی پیش می امد. تقریبا سرکلاف گم شده بود.😂😂 در اینچنین زمانی بود که از راه رسید ( را به ما آوردند) چند روز ایشان اردوگاه و اوضاع را بررسی میکرد ولی درها بسته بود و در این مدت، سید اوضاع را رصد میکرد و با آنهائی که ما قطع رابطه کرده بودیم نشست و برخاست می کرد. ساعت ها پای صحبت شان نشسته و آنها را آماده یک ارتباط تنگا تنگ می کرد. کسی که بخاطر اعمالش سخت مطرود بچه ها بود پنجه در پنجه اش می انداخت ودر وسط اردوگاه با او قدم میزد و ما با تعجب او را از پشت پنجره ها، نظاره میکردیم تا این که به اردوگاه آمد و به مدت سه روز در آسایشگاه ها باز شد. اولین مشکلی که باید درهمان روز اول حل میشد ارتباط ما با صلیب بود. بخاطر چشمان منتظر خانواده ها حاج آقا اینقدر راجع به این موضوع واهمیتش صحبت کردند که ما راضی شدیم نامه بنویسیم وباصلیب صحبت کنیم. راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
شهادت سلطان سرير ارتضا حضرت علي بن موسي الرضا علیه آلافُ التَّحِیَّهِ وَ الثَّناءِ تسلیت باد اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَهً کَثِیرَهً تَامَّهً زَاکِیَهً مُتَوَاصِلَهً مُتَوَاتِرَهً مُتَرَادِفَهً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوچه پس کوچهَی مشهد بوی امام رضا میده... 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹بذر ریحان کامیون حمل ، را آورد. معمولا نزدیکترین افراد به کامیون، برای تخلیه نان می‌رفتند بالای ماشین. مرحوم ، پیرمرد زحمت کش اردوگاه بود. هر دیگی در آشپز خانه سوراخ می شد یا اجاقی خراب می شد مش مهدی، آن را درست می کرد. آن روز مش مهدی رفته بود بالای کامیون و گونیهای نان را می داد پائین. وسط کار به گوشه ای خیره شد، خم شد و چیزی از کف کامیون برداشت. دست آخر دیدیم انگشت شست و سبابه اش را روی هم فشار میدهد و باز نمیکنه! پرسیدیم، مش مهدی کف ماشین چی پیدا کردی؟ گفت سال دیگه می فهمی..😂😂 جلوی ، یه دانه کاشته بود و دور آن را با چوبهای کوچک درست کرده بود و هر روز از آن مواظبت می کرد.. چند وقت بعد یک ساقه بومی وسط حفاظ رشد کرد . کم کم به گل نشست و مش مهدی، را جمع کرد. درست سال بعد همه آسایشگاهها جلوی باغچه خودشون، با بذر اهدایی مش مهدی ریحان کاشتند و اینگونه بود که اولین بار، پای ریحان به سفره بچه ها باز شد. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan