#روزمرگی_ها
🔹تحویل سال نو
آغاز سال جدید بود و بچهها منتظر تحویل #سال_نو بودند. من و #سید_محمدرضا_سادات و #سید_محمد_اخروی دور هم نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم.
یکی از انها نگاهش افتاد به مرحوم #سید_حسن_زهرایی که سر جایش نشسته و به فکر فرو رفته بود. سید سادات گفت، خوبه بریم پیش حسن آقا و عید را تبریک بگیم. با هم رفتیم پیش حسن آقا.
خیلی خوشحال شد و گفت تو این فکر بودم که اگر #ایران بودم و پیش خانواده، مثل همه پدرها برای تنها دخترم میرفتم #لباس_نو میخریدم و .....
حسن آقا دخترش شیرخوار بود که #اسیر شده بود و وقتی از اسارت برگشت دخترش ده ساله بود.
روحش شاد.
راوی #محمد_سهیلی
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#روزمرگی_ها
🔹اولین ملاقات با شپش😳🥴
ابتدای اسارت، حدود دو هفته ای تو #بهداری_اردوگاه بودیم. هر روز #دکتر_حسین، #فرزین و دیگر زحمت کشان بهداری، #پانسمان پایم را عوض می کردند. چند روز بعد از درگیری ما را آوردند #آسایشگاه_اطفال ❤️.
همون شب اول سر صف #نماز_جماعت بودیم که احساس کردم چیزی توی زیر پیراهنم راه میره. یه نگاه انداختم دیدم یه جوجوی خیلی کوچیکی داره تو زیر پیراهنه قدم میزنه🤔😔.
با تعجب زیاد از مرحوم #حامد_کیومرثی (رحمة الله علیه) که کنارم نشسته بود، سوال کردم: حامد این چیه؟!😳
با خونسردی گفت: #شپش😏
من 😱😭😳
حامد 😊☺️
شپش 💃💃💃
بعدشم گفت: آخر شب تو هم مثل بقیه لباست رو دربیار و شپش هارو بکش😅
تا وقتی که رفتیم #اردوگاه_موصل_یک (قدیم) که اون موقع اسرای قدیمی اونجا بودن، با شپش دورانی داشتیم.
اونجا بود که دوستان قدیمی کمک کردن تا لشگر شپش ریشه کن شد.
راوی #حسن_سلگی
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#مذهبی
🔹قرآن
بعد از پیگیریهای زیاد از طریق #فرمانده_عراقی بالاخره برای هر #آسایشگاه یک جلد #قرآن آوردند.
بچهها خیلی مشتاق قرائت و آموزش قرآن بودند. هر آسایشگاه حدود ۱۲۰ نفر و فقط یک جلد قرآن...!!
قرآن را به چند قسمت (هر قسمت چند جزء) تقسیم و آن را با همان امکانات محدود صحافی کردند. حالا مقداری شرایط بهتر شده بود هر نفر میخواست قرآن بخواند، نوبت میگرفت و هر کس میدانست، نوبت قبل و بعد از او چه کسی است.
البته نوبتها محدود به روز نبود. مثلاً یک نفر که ساعت ۲ نیمه شب نوبت داشت نفر قبلی او را از خواب بیدار و قرآن را تحویل او میداد.
اینطور بگویم که خوشبختانه قرآنها روی زمین نمیماند. کلاسهای #آموزش_قرآن هم برای افراد نابلد، تشکیل و هر روز به صف انتظار قرآن اضافه میشد.
راوی #حسین_نواب
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#شکنجه_روحی
🔹تلویزیون
سال ۶۲ برای آسايشگاه ما #تلویزیون آورده بودند و مجبور میکردند که همیشه روشن باشه و معمولا اصرار بر شبکه های مبتذل #مصری و #عراقی و همه هم باید نگاه کنند...
اکثریت #آسایشگاه تماشا نمیکردند، تعداد معدودی هم که تمایل به تماشا کردن داشتند به احترام بقیه واکنشی نشان نمیدادند. لذا تلویزیون اکثر اوقات خاموش بود.
عراقی ها بعد از اینکه متوجه بی توجهی بچه ها به تلویزیون شدند، آسايشگاه را زندان کردند (در را بروی ما بستند) و تهدیدات فراوان که اگر تلویزیون را باز هم خاموش کنید و نگاه نکنید فلان میکنیم و بهمان میکنیم..
چند روزی از زندانی شدن آسايشگاه گذشت، یک روز ضابط احمد (#افسر_عراقی) به اتفاق اکیپی از سربازها وارد آسایشگاه شد. همه در حالت آمارگیری به ردیف ۵ نفره پشت سر هم نشستیم.
ضابط احمد با آن شکم گنده و قد کوتاه و چشمان ریز و شخصیت متکبرانه و چوب دستی افسری زیر بغل، پس از توپ و تشرهای معمول گفت آنهایی که تلویزیون نگاه میکنند بروند آن طرف به صف شوند...
چند نفری بلند شدند و رفتند، متوجه شد خیلی ضایع شده و اکثر بچه ها سرجاشون نشسته اند. من هم ردیف های اول نشسته بودم. آمد جلو با چوب دستیش زد رو سرم و گفت تو هم تلویزیون نگاه نمیکنی؟ #عبدالسلام، #مترجم و مسول آسایشگاه ترجمه کرد، جواب دادم که بهش بگو اگر میخواستم تلویزیون نگاه کنم که اینجا نمی نشستم میرفتم آن طرف...
ضابط_احمد که بدجوری خراب شده بود، ضربه محکمی با چوبش به سرم زد و چند فحش نثارم کرد...
بعد شروع کرد به سخنرانی و شستشوی مغزی به اصطلاح.
اینکه #خمینی به شما اهمیت نمیدهد و شما را به بهانه #وعده_بهشت به #جنگ فرستاده اند و #حرس_خمینی ها (#پاسدارها) خودشان جبهه نمیاند و شما #بسیجی ها و #سربازها را روانه خط مقدم میکنند و از این حرفها..
یکی دو بار دست بلند کردم که صحبتی دارم، توجهی نمیکرد. بالاحره با اشاره به من گفت بلند شو ببینم چی میگی..
گفتم اینکه میگویی خمینی به ما اسرا توجه نمیکنه و به فکر ما نیست را از کجا متوجه شدید؟ گفت همه میدانند و از BBC..
گفتم اینکه میگی فرماندهانتون شما را دم مرز رها میکنند و خودشان نمیاند را از کجا؟ چون من فرمانده گروهان و گردان دیدم که در کنار خودم کشته شدند...
بالاخره وقتی از بستن اسایشگاه و جلسه #شتشوی_مغزی هم چیزی عایدشون نشد، دست از پا دراز تر رفتند و آسایشگاه هم آزاد کردند..
راوی #ابوالقاسم_تختی
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#طنز
🔹دستبرد به انبار
روزانه طبق معمول #سرباز_عراقی، در انبار مواد غذایی را باز و #جیره_خشک آن روز را تحویل آشپزخانه میداد.
عراقیها هر فصل هم وسایلی از جمله تی و جارو با دسته چوبی جهت #نظافت آسایشگاه و اردوگاه تحویل میدادند.
یکی از دفعات که دسته تیها برخلاف همیشه #لوله_فلزی بود، مرحوم #علی_فرعون، با سر هم کردن دو دسته تی، لوله بلندی تهیه و از لابلای شیشه شکسته انبار مواد غذایی به داخل یک #گونی_برنج فرو کرد.
با چرخاندن لوله بین دو دستش جریانی از #برنج خشک از داخل لوله به بیرون انبار جاری شد.😂😂😳
جای همگی خالی، آن روز بچهها سهمیه برنج بیشتر و ناهار سیرتری را نوش جان کردند.
عراقیها هم پس از چند بار تکرار این #شیطنت و روبرو شدن با گونیهای خالی داخل انبار، غافل از #ترفند علی فرعون، محل انبار را تغییر دادند.
راوی #حمید_گوهری
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#اسارت
🔹بغداد گردی
نوروز سال ۶۱ در #عملیات_فتح_المبین، با تعدادی دیگر از رزمندگان، بعضی #مجروح و بعضی سالم، در پیشروی عراقیها (در خاک ایران) اسیر شدم. ما را در کناری خواباندند بطوریکه همه سرها یک طرف.
ناگهان یک #تانک عراقی آمد و شنی (چرخ تانک ) درست کنار سرها ایستاد. به نظر میآمد راننده تانک قصد داشت از روی سر ما رد بشود که با دخالت عراقی دیگر به خیر گذشت.
ما را سوار بر تانک و با دستهامان به تانک بستند و به سمت مرز حرکت دادند. ما بر روی تانک عراقی از یک طرف و نشانه گیری همین تانک از طرف #نیروهای_ایرانی از طرف دیگر 😂 که آن هم بخیر گذشت!!
ما را به مدرسه ای بردند. گرسنه، تشنه و خسته همه به خواب رفته بودیم. با صدایی بیدار شدم، کنار پنجره یک قوطی و تکه نان باگتی نظرم را جلب کرد. در قوطی را باز کردم رب گوجه فرنگی بود، با همان نان باگت خشک شده کمی از رب خوردم.
فردای آن روز ما را به #بغداد و مقر #استخبارات (اداره اطلاعات و امنیت ) منتقل کردند.
حدودا ۲۰۰ نفر بودیم، همه در یک سوله با غذای بخور و نمیر.
#بازجویی ها شروع شد. باید طبق نظر و خواسته آنها #مصاحبه میکردیم، نوبت من رسید، مشخصات فردی و حتی تلفن منزل را گفتم. مترجم سوال کرد نظر #خمینی در مورد حملات ایران چیست؟ گفتم ایشان همه حملات را اطلاع دارند.
مترجم یه اشاره ای به نفر کناریش کرد و من را که مجروح بودم بلند کردند و در حین رفتن با چند #لگد و چک به سوله فرستادند. (جالب اینکه، مصاحبه من را پسرخاله ام که در #جبهه بود از طریق #رادیو_عراق بخش فارسی شنیده بود و به خانواده ام اطلاع داده بود ).
اتوبوس ها آمدند، سوار شدیم. با شیشه های بسته بدون کولر، ما را ۸ ساعت در شهر گرداندند، عده ای از مردم هم برای تماشا اومده بودند. در میان مردم زنی را دیدم، #تفنگ به دست ، تیر هوایی #شلیک میکرد.
آنروز، اگر نیروهای عراقی نبودند همین مردم ما را تکه تکه میکردند. چندتایی از بچه ها بر اثر جراحت و تشنگی در همان اتوبوس ها شهید شدند ما در اتوبوس و مردم در بیرون به یاد #کاروان_اسرای_کربلا افتادم.😭😭
ساعات سخت و مظلومانه ای بود تا اینکه به #اردوگاه_عنبر رسیدیم.
پذیرایی با تونل وحشت سربازان کابل به دست، تازه اول کار بود. 😳
راوی #ابراهیم_بیگ_محمدی
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#مقاومتی
🔹سید آزادگان
سال ۶۰، #اردوگاه_موصل_یک(قدیم) شرایطی بحرانی داشت.
اختلاف و تفرقه غوغا میکرد. #بچه_مذهبی ها درچند جبهه درگیر بودند
- داخلی، که در تابستان سال شصت به دلائلی با بقیه #اسرا قطع رابطه کرده بودند ورفت و آمد نداشتند.
- با #عراقی ها بدلیل #بلوک نزدن و #اعتصاب، درگیر بودند و درها بسته بود.
- با نمایندگان #صلیب_سرخ، در دعوای ما باعراقیها صلیب عکس العمل خاصی نداشت و به وظایف خود عمل نمی کرد. فلذا ما با صلیب نیز قطع رابطه کردیم. نامه هائیکه از #ایران میامد تحویل میگرفتیم ولی نامه نمی نوشتیم. حتی با آنها صحبت هم نمی کردیم، می امدند داخل اتاق دور میزدند و بر میگشتند و کسی تحویل شان نمی گرفت.
- بعلت طولانی شدن اعتصاب وفشار های زیاد عراقیها نیز دایم بین بچه ها بحث و مسائل اختلافی پیش می امد.
تقریبا سرکلاف گم شده بود.😂😂
در اینچنین زمانی بود که #منجی از راه رسید ( #حاج_آقا را به #اردوگاه ما آوردند)
چند روز ایشان اردوگاه و اوضاع را بررسی میکرد ولی درها بسته بود و در این مدت، سید اوضاع را رصد میکرد و با آنهائی که ما قطع رابطه کرده بودیم نشست و برخاست می کرد. ساعت ها پای صحبت شان نشسته و آنها را آماده یک ارتباط تنگا تنگ می کرد. کسی که بخاطر اعمالش سخت مطرود بچه ها بود پنجه در پنجه اش می انداخت ودر وسط اردوگاه با او قدم میزد و ما با تعجب او را از پشت پنجره ها، نظاره میکردیم تا این که #صلیب به اردوگاه آمد و به مدت سه روز در آسایشگاه ها باز شد.
اولین مشکلی که باید درهمان روز اول حل میشد ارتباط ما با صلیب بود. بخاطر چشمان منتظر خانواده ها حاج آقا اینقدر راجع به این موضوع واهمیتش صحبت کردند که ما راضی شدیم نامه بنویسیم وباصلیب صحبت کنیم.
راوی #علی_علیدوست(قزوینی)
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
شهادت سلطان سرير ارتضا
حضرت علي بن موسي الرضا
علیه آلافُ التَّحِیَّهِ وَ الثَّناءِ تسلیت باد
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَهً کَثِیرَهً تَامَّهً زَاکِیَهً مُتَوَاصِلَهً مُتَوَاتِرَهً مُتَرَادِفَهً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوچه پس کوچهَی مشهد بوی امام رضا میده...
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#نوآوری_ها
🔹بذر ریحان
کامیون حمل #نان، #سهمیه_روزانه را آورد. معمولا نزدیکترین افراد به کامیون، برای تخلیه نان میرفتند بالای ماشین.
مرحوم #مش_مهدی، پیرمرد زحمت کش اردوگاه بود. هر دیگی در آشپز خانه سوراخ می شد یا اجاقی خراب می شد مش مهدی، آن را درست می کرد.
آن روز مش مهدی رفته بود بالای کامیون و گونیهای نان را می داد پائین. وسط کار به گوشه ای خیره شد، خم شد و چیزی از کف کامیون برداشت.
دست آخر دیدیم انگشت شست و سبابه اش را روی هم فشار میدهد و باز نمیکنه!
پرسیدیم، مش مهدی کف ماشین چی پیدا کردی؟ گفت سال دیگه می فهمی..😂😂
جلوی #آشپزخانه، یه دانه کاشته بود و دور آن را با چوبهای کوچک #حفاظ درست کرده بود و هر روز از آن مواظبت می کرد..
چند وقت بعد یک ساقه #ریحان بومی وسط حفاظ رشد کرد .
کم کم به گل نشست و مش مهدی، #بذر_ریحان را جمع کرد.
درست سال بعد همه آسایشگاهها جلوی باغچه خودشون، با بذر اهدایی مش مهدی ریحان کاشتند و اینگونه بود که اولین بار، پای ریحان به سفره بچه ها باز شد.
راوی #حمید_گوهری
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan