eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
724 دنبال‌کننده
519 عکس
203 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و درود دوستان و همراهان بزرگوار در روزهای اخیر، هر روز چندین بار این پیام به بنده و خانواده محترم شهید طهرانی‌مقدم ارسال شده تا نظر ما را بدانند! همسر مکرم شهید طهرانی مقدم و بنده در حال پاسخ و توضیح و انکار این متن کذب هستیم که متاسفانه نویسنده آن یا دوست نادان بوده یا دشمن دانا!! نزدیکان خانم حیدری ( همسر شهید طهرانی مقدم ) که ایشان را سالهاست می‌شناسند، خوب می‌دانند که اساسا ایشان اهل سخن گفتن و فاش کردن احوال و حالاتشان نیستند! فرصتی که معاشرت ۱۲ ساله این حقیر با این بزرگوار و سایر اعضا محترم خانواده ایجاد کرد؛ باعث گفتگوهای مفصل و دقیق برای نشان دادن واقعیات زندگی خانوادگی شهید طهرانی‌مقدم و روشن کردن جنبه‌های عشق پاک این زوج مومن و مقاوم شد. خاطرات و مطالبی که در کتاب هست، گاهی محملی می‌شود برای پرسش‌های دوستان‌ برای بازگویی یک ماجرا، چرا که اکثر اتفاقات برای اولین بار با چنین جزییات و دقتی در کتاب آمده است! حالا این متن سخیف و نادرست که خیالبافی‌های یک فرد نامعلوم است، و به سرعت دارد در گروه‌ها منتشر می‌شود، به قول خانم شهید طهرانی‌مقدم هیچ جمله درستی ندارد جز دو سطر آخر! خواهشمندیم متن زیر و امثال این متن را به این راحتی نپذیرید و نشر ندهید! 🚫🚫🚫❌️❌️❌️👇👇👇👇 ما با خانواده شهید طهرانی مقدم همسایه ایم خانمشون بعد شهادت ایشون تعریف کردند خیلی برام جالب بود شهید طهرانی بدون وقت قبلی هر موقع شبانه روز میتونستند برن دیدار آقا و موضوعات و مشکلات رو با ایشون در میون بزارن ی روز برگه ای توی جیبشون بود و شدیدا تو فکربودن پرسیدم چیزی شده گفتند به مسآله مهمی برخوردم که حلش از عهده من بر نمیاد گفتم چه مسآله ای ؟برگه رو از جیبشون در آوردن مثل مسآله فیزیک و ریاضی بود گفتم کسی هست علمش در حد این مسائل باشه گفتند میرم پیش آقا ببینم چه راهی به فکرشون میرسه این مسآله رو توی ایران نمیشه حل کرد اگرم حل نشه امور موشکی ابتر میمونه رفتند محضر آقا چند روز بعد برگشتند منزل ما هر هفته ۲ یا ۳ بار منزل رو مجبور بودیم عوض کنیم و جای دیگه مستقر بشیم ایشون خودشون تماس میگرفتند و هماهنگ میکردند ما با افرادی بریم آدرس جدید رفتیم ایشون خودشون جلوتر از ما اونجا بودن حال خوشی داشتند و انگار شادی توی صورتشون معلوم بود پرسیدم چقدر خوشحال به نظر میاین گفتند اون مسآله حل شد گفتم میشه منم برگه رو ببینم کدوم دانشمند حلش کرد گفتند نه الان نمیشه شاید بعدا براتون آوردمش اصرار کردم چطور حل شد گفتند رفتم پیش حضرت آقا هنوز چیزی نگفته بودم برگه رو گرفتند گفتند نگران نباش حل میشه خودشون با برگه رفتند داخل اتاق حدود ۱۵ دقیقه بعد منو صدا زدند رفتم توی اتاق فقط آقا بودند و سجاده پهن برگه رو دادند به من جوابش زیر برگه نوشته بود مبهوت موندم چک کردم و در ناباوری حل شده بود اما ی نکته اون نوشته دست خط آقا نبود و مطمئنم آقا صاحب الزمان عج حلش کرده بودند چون اون مسآله ای نبود که به ۱۵ دقیقه حل بشه حتی یک دانشمند هم باید روزها روش کار میکرد من اینو با گوش خودم شنیدم ❌️🚫❌️🚫❌️🚫👆👆👆 به فرمایش خانم طهرانی‌مقدم که همین امشب با ایشان صحبت می‌کردم؛ تنها بخش درست متن همین جمله است: "خانم شهید طهرانی میگفتند حواستونو به رهبر بدین که ایشون رابطه مستقیم با آقا صاحب الزمان عج دارند ما نمیتونیم منکر این رابطه بشیم." 📚📚📚 کسانی که علاقمند به دانستن رازهای توفیق شهید طهرانی‌مقدم هستند باید زحمت بکشند و کتاب کامل زندگی ایشان، را بخوانند. آن وقت خودشان صاحب تشخیص می‌شوند که در برابر این چنین مطالبی، تردید نکنند و این حرفهای بی‌سند را که موجب انحراف در معرفت به شهید والا مقام اسلام است، نپذیرند! والسلام!! https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله و باذن الله https://eitaa.com/HasanTehraniMogaddam کانال شهید حسن طهرانی مقدم، راوی بخش‌هایی مستند از زندگی فرمانده بی‌بدیل جبهه حق است که در آستانه شصت‌‌وپنجمین سالروز تولد و سیزدهمین سالروز شهادت این سردار عالیقدر ایجاد می‌شود. در این کانال، بخش‌هایی از اثر مستند پژوهشی درباره این شهید عزیز، کتاب سه جلدی روایت می‌شود. همچنین سایر اخبار و مطالب درباره شهید حسن طهرانی‌مقدم در این کانال که زیر نظر خانواده محترم ایشان و نویسنده کتاب اداره می‌شود؛ خواهد آمد. ان‌شاءالله دوستانتان را به این کانال که مختص شهید طهرانی مقدم فعالیت خواهد کرد دعوت کنید. https://eitaa.com/HasanTehraniMogaddam
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
سلام و درود دوستان و همراهان بزرگوار در روزهای اخیر، هر روز چندین بار این پیام به بنده و خانواده محت
سلام علیکم و رحمه‌الله من خیلی ناراحت و دلگیر شدم از پخش چنین مطالب بی پایه و سطحی ای.... مسلما حل مسائل علمی با زحمت و ممارست و تست های مکرر همراه هزاران بار شکست حاصل میشه با این روش زحمات چند ساله ی پدرم و یارانش ندید گرفته می شود ضمنا هر کس به این راحتی که با رهبری مرتبط نیست و همیشه می گفتند من وقتی خدمت آقا میرم که دستم پر باشه کسی که این مطلب را نگاشته علاوه بر ظلم به رهبری و امثال پدرم به حضرت صاحب الزمان عج هم ظلم کرده... 👆👆👆 پیام خانم زینب طهرانی مقدم درباره پیام فوق و ابراز ناراحتی شدیدشان .... https://eitaa.com/HasanTehraniMogaddam
هدایت شده از هستی
❌️ بازتاب گسترده اقدام بانوی تبریزی در بین صهیونیست‌ها و رسانه‌های عبری! 🔻 کارشناس و تحلیلگر اسرائیلی؛ یک زن تبریزی طلاهای خود به ارزش ۳۵ هزار دلار را به جبهه مقاومت لبنان اهدا کرده است، البته در این مدت تعداد زیادی از زنان ایرانی طلاهای خود را اهدا کرده‌اند.
و سلام بر آبان..... ماه خاطرات عظیم.... ماه تولد و شهادت شهید حسن طهرانی مقدم و یارانش ... بیشترین شهدای موشکی در آبان شده اند... در بمباران پادگان شهید منتظری در سال 65 و حادثه انفجار در پادگان مدرس در سال 90 ... السلام علیکم یا خاصه اولیاء الله ....
برایتان از مقدمه کتاب مرد ابدی مطالبی خواهم گذاشت. مقدمه‌ای که حقیقتا عصاره راه و فکر و تردیدها و تلاشها و هدایتها و بیمها و امیدها بود در خلق این اثر. امیدوارم هم برای دوستان جوان اهل قلم و هم برای هر کسی که به زندگی انسانهای بزرگ و خلق کارهای ماندگار فکر می‌کند، می‌تواند مفید باشد. مقدمه معمولا باید سوانح کار را نشان دهد تا برای محققان و پژوهشگران به کار آید... این راهی بود که من برای شناخت حسن آقا طی کردم. مسیری سخت، بسیار بسیار سخت اما بسیار بسیار زیبا و عبرت آموز ... حالا که دارم از دور می‌نگرم دست حق را در آن چقدر پیدا می‌بینم.... الحمدلله کما هو اهله https://eitaa.com/lashkarekhoban
بسم الله (قسمت اول) مثل اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان، با شهید حسن طهرانی مقدم در روز شهادتش آشنا شدم؛ شنبه، 21 آبان 1390. آن روز او را به‌عنوان یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس و رئیس سازمان جهاد خودکفایی سپاه معرفی کردند و چند عکس از چهره‌ای با لبخندی شیرین از ایشان پخش ‌شد. چند روز بعد، پیام کوتاه اما عمیق رهبرمان منتشر شد. با تعابیر بلند رهبری دربارۀ این شهید و یارانش، مطمئن شدم که او یک فرد عادی نیست! آن روزها، منتظر چاپ کتاب «نورالدین پسر ایران» بودم که در شش سال گذشته‎، مهم‌ترین کار نوشتاری‌ام بود. در نگارش «لشکر خوبان» و این کتاب جدید، به این باور رسیده بودم که روایت‌ انسان‌ها در متن جنگ، پر از انرژی‌های نهفته‌ای‌ست که هم می‌توانند بر رفتار و افکار امروزمان موثر باشند و هم سندی تاریخی‌ باشند بر رنج طاقت‌سوز، اما عزیزی که مردم شریف ایران، در راه عزت کشورشان به جان خریدند! با چنین نگاهی، علیرغم تجربیات تلخی که گاه پشت کارها مستتر بود، نمی‌توانستم قلم را زمین بگذارم و به زندگی معمولم برسم. هنوز چند روزی از آشنایی با شهید طهرانی مقدم نگذشته بود که ناخودآگاه خطاب به تصویر خندان او در میان ابرها، ندایی از درونم برخاست: «آیا کاری هست که من بتوانم برایتان بکنم؟» این کلام، هرگز بر لبانم جاری نشد، اما گویی نزد رَبّ شهید، صدای صادق قلب ما شنیدنی‌تر است. https://eitaa.com/lashkarekhoban
اولین و شاید محبوب‌ترین عکس شهید طهرانی مقدم که پس از شهادتش در تلویزیون پخش شد و بعدها به لطف اهل رسانه و به مدد فتوشاپ به اشکال و لباس‌های مختلف استفاده شد، ولی تصویر اصلی و بدون دستکاری، همین است که مشاهده می‌فرمایید. خطاب درونی من نیز با همین تصویر بود که به گمانم آغازی و لبیک بر یک دعوت بود. https://eitaa.com/lashkarekhoban
در کلاس فلسفه، استاد می‌گفت: یک فیلسوف را اگر خوب بشناسید می‌بینید که فلسفه را فهمیده‌اید و فلاسفه را هم... می‌گویم در کلاس شهادت هم، یک شهید را اگر خوب بشناسیم، شهادت را فهمیده‌ایم؛ شهدا را هم؛ راه و روش رهایی از گرفتاری دنیا هم؛ جاودانگی زیبا در دنیای معمولی و ملال‌آور را هم... امیدوارم کسانی که از شهادت سوال دارند و به راستی طالب فهم حیات شهیدانه و سرشت و سرنوشت شهادتند؛ از فرصت مطالعه و انس با غافل نشوند... چقدر با شهید یحیی سنوار احساس آشنایی می‌کنم. مردی که از وقتی طوفان الاقصی را به پا کرد و کمی شناختمش آمد در لیست آن چهل نفری که به امید و احترام در نیمه‌های شب گاهی که توفیق یارم شود حتما دعایشان می‌کنم. تو دور نبودی و غریبه نبودی و ناگهانی برای من کشف نشدی ای مرد مجاهد ... تو را در قامت صدها شهید دیده بودم. درود خدا بر تو که انسانیت و وطن را شرافت بخشیدی. چقدر به خاطر قلمت؛ فکرت؛ وصیت عجیبت از تو سپاسگزارم ای شیر شهید دربند؛ یحیی https://eitaa.com/lashkarekhoban
بسم الله (قسمت دوم) اولین روزهای خرداد 1391، برای اولین بار، به عنوان یک خاطره‌نگار دفاع مقدس دعوت شدم تا با نویسندگان جوان و اهل قلم بندرعباس درباره روند نگارش کتاب‌ نورالدین پسر ایران صحبت کنم. این دعوت را بهانۀ یک سفر کوتاه خانوادگی کردیم برای کمی تنفس کنار خلیج فارس. درست روز قبل از حرکت، تماس دیگری از خبرگزاری فارس داشتم با یک دعوت خاص: «... خانوادۀ شهید طهرانی مقدم مایلند دیداری با هم داشته باشید.» بلافاصله یاد آن تصویر شهید افتادم و آن نجوای درونی... . فکر کردم وقتی بلیط برگشتمان از بندرعباس تا تبریز، با توقفی پنج ساعته در مهرآباد تهران صادر شد، چقدر ناراحت بودیم از این علاف ماندن! حالا قرار بود همان چند ساعت، به ارادۀ خدا، وقت طلاییِ یک دیدار باشد. همسرم با شنیدن موضوع گفت: «حتما می‌خواهند کتابی دربارۀ شهید مقدم نوشته شود، مبادا بپذیری!!» از حرفش نرنجیدم! او از اولِ زندگی مشترکمان گفته بود به خاطر نوشتن از شهدا و ادامۀ تحصیلِ من، هر کاری لازم باشد می‌کند و کرده بود. هر دو می‌دانستیم در هر صورت تا چند سال کار در پیش دارم و جایی برای بلندپروازی‌های دیگر وجود ندارد. اما خدا، برایمان طرحی دیگر داشت. بعدازظهر هفتم خرداد 1391 وارد حریم زندگی حاج حس طهرانی مقدم شدیم. در فضایی بسیار گرم و سرشار از احترام و محبت، با همسر و فرزندانشان آشنا شدیم. آقای دکتر حمیدرضا مقدم‌فر، از دوستان قدیمی حاج حسن هم حضور داشت و با ذکر خاطره‌ای از اولین اعزام به جنوب و شخصیت خاص حسن مقدم، پیشنهاد نگارش کتاب را مطرح کرد. او گفت که تیم خوبی درست می‌کنند تا بخش زیادی از مصاحبه‌ها را طبق نظر من پیش ببرند و کار من سبک‌تر شود و هر چیزی که به کار سرعت ببخشد، فراهم می‌آورند تا این چهرۀ بزرگ و گمنام، با اثری فاخر به جامعه معرفی شود. آن روز، ما با چند مجله که در ایام بعد از شهادت منتشر شده بود و چند سی‌دی حاوی چند کلیپ و فیلم برنامه‌های بزرگداشت شهید، به تبریز برگشتیم. قرار شده بود بعد از مطالعۀ مطالب و انجام یکی ـ دو مصاحبه، جواب قطعی بدهم. با کمی مطالعه، علاوه بر همۀ مسائل قبلی، سوال بزرگی برایم ایجاد شد. ـ با این کثرتِ تجربه در حوزۀ زندگینامه نویسی شهدا، آیا وقتش نرسیده کتابی از زبان صدها راوی، ولی با یک روایت پیوسته و جاندار نوشته شود؟ روایتی که خواننده به سان یک داستان بلند آن را بخواند و مطمئن باشد هیچ بخشِ آن، برساختۀ ذهن نویسنده نیست؟ اما این کار، از عهدۀ من برمی‌آمد؟ این دغدغه نه یک تعارف، بلکه از سر صدق بود و شوق. هر چه راجع به شهید حسن طهرانی مقدم می‌خواندم، هم می‌خواستم بیشتر به او نزدیک شوم، هم از بزرگی و ناشناختگی‌اش می‌ترسیدم. https://eitaa.com/lashkarekhoban
همان‌طور که دست‌شان در دست هم بود، رسیدند به سولۀ فنی. بیرون، هوا خیلی سرد بود و داخل سوله برای مراقبتِ موتور از سرما، از بالا تا پایین نایلون‌هایی را مثل پرده دورِ موتور گرفته بودند. موتور به حالت افقی روی زمین بود و بچه‌ها در حال کار روی آن بودند. روی قسمتی از سوخت باید کاری انجام می‌شد و بهلول محمودی برای انجام آن رفته بود درون موتور. او چند ماه پیش، در سفر کربلا بود که آنجا یک حادثۀ تروریستی رخ داده بود و نام او هم به‌ اشتباه به عنوان شهید معرفی شده بود. آن روزها او نامزد بود و خانواده‌اش ساعات پراضطرابی را تحمل کرده بودند. بعد از آن، بهلول بارها به خانواده و دوستانش گفته بود آرزو داشت همان‌جا واقعا شهید می‌شد. حالا چهل روز از جشن عروسی‌اش می‌گذشت و مثل خیلی از بچه‌ها از چند شب پیش، در مدرس مانده و مشغول کار بود. حاج حسن با دیدن او گفت: «بهلول! بابت این کاری که داری می‌کنی، من خودم یه دکترای شیمی بِهت می‌دم!» https://eitaa.com/lashkarekhoban
"دست‌شان در دست هم بود" از چند نفر خواستم نشانم دهند حاج حسن چطور دستشان را می‌گرفت. بعدها؛ در عکسها و فیلمها می‌جستم و در کتاب هم آوردم. شاید به نظر خیلی‌ها چندان مهم نیست. اما من فکر میکنم مهم است. طرز گره کردن دست حاج حسن، و رها نکردنش خیلی مهم است.... و ما ادراک حسن مقدم؟!🌷😭 https://eitaa.com/lashkarekhoban
نی نی برو! مجنون برو! خوش در میان خون برو! از چون مگو! بی‌چون برو! زیرا که جان را نیست جا گر قالبت در خاک شد، جانِ تو بر افلاک شد گر خرقه تو چاک شد، جانِ تو را نبود فنا
(قسمت سوم) ... برای اولین بار، به تنهایی به خانۀ ویلایی شمارۀ 19 در شهرک شهید دقایقی رفتم، به خانۀ حاج حسن طهرانی مقدم. در فضایی بسیار دوستانه با همسر و فرزند بزرگشان زینب خانم، بدون حضور نامحرمی صحبت کردم. زینب، از تلاشی گفت که بعد از شهادت پدرش آغاز کرده، اما زود فهمیده بود این کارِ ساده‌ای نیست. او پوشه‌ای حاوی دست‌نوشته‌ها و متن پیاده شدۀ مصاحبه با 16 نفر از اعضای اصلی خانواده و چند دوست صمیمی پدرش را به من داد. برای من، مهم‌تر از این گزارش، عشق عجیبی بود که از چشمان مهربان زینب می‌جوشید و حرارت آن را از کلماتش حس می‌کردم. چقدر کیمیا بود این عشق پاک خانوادگی و چقدر جامعه به آشنایی با این عشق محتاج بود! قرار بود هفتۀ آتی با خانواده‌ام در تهران باشم. فرصت خوبی بود برای شرکت در یکی دو مصاحبه تا نظر قطعی بدهم که اصلا می‌توانم چنین کاری را انجام دهم یا خیر. برای بعدازظهر 11 تیر 1391، قرار مصاحبه‌ای با یکی از دوستان قدیمی شهید گذاشته شد. اما راوی ما، ساعتی پیش از مصاحبه تماس گرفته و مصاحبه را به اول شب موکول کرده بود. با چنین مواردی در جلسات مصاحبه بیگانه نبودم، اما آن روز این بی‌نظمی، حس ناخوشایندی ایجاد کرد. فکر می‌کردم علیرغم همۀ اشتیاق و حرارت درونم، شاید به خاطر خانواده‌ام، بهتر است عطای این کار را به لقایش ببخشم! در شرایط پیش آمده، همسرم گفت که می‌خواهد همراه ما بیاید. می‌دانستم مصاحبه‌ای که ساعت 9 شب آغاز ‌شود تا دیروقت طول خواهد ‌کشید و نگرانی‌های رنگارنگی داشتم؛ از مفید و جاندار نبودن مصاحبه تا طول کشیدن آن و خستگی و تشدید دردهای مدام همسرم! دل به خدا سپردم و دم غروب، با ماشینی که دنبالمان آمد به محل کار راوی جدیدمان رفتیم. او در پارکینگ به استقبال آمد و به محض دیدن همسرم روی ویلچر، به گرمی به سویش آمد و با محبت در برش کشید. سردی فضا را همین شروع گرم شکست. دقایقی بعد، ضبط دیجیتالی من و آقای طوسی روشن شد. اسم واقعی ‌این راوی، هادی کُرانی بود اما برای حاج حسن، هاشم بود، و برای من هم، هاشم ماند! آن جلسه بیش از سه‌ونیم ساعت‌ طول کشید. پسرم روی زمین خالی خوابیده بود و ما، فارغ از گذر زمان، محو صحبت‌های هاشم، شده بودیم. او دست ما را گرفت و از پاییز 1363 تا پاییز خونین سال 1390 رساند. دقایق آخر، با کلام او کنار پیکر فرمانده محبوبش رسیدیم که داشت پشت آمبولانس از پادگان مدرس خارج می‌شد. هاشم پوشش را از روی پیکرِ حسن آقا کنار زد که دیگر صورتی برایش نمانده بود، اما هاشم 27 سال با دستان لاغر و قدرتمند او آشنا بود... دستش را گذاشت روی دوست زخمی و خونین حاج حسن و با گریه گفت: «حسن آقا! تو می‌گفتی حتی اگه به لبوفروشی هم بری، من‌و با خودت می‌بری، حالا چرا این طوری ولم کردی؟» آن شب، در راه بازگشت، همسرم کار را تمام کرد: «این کار را قبول کن و محکم انجام بده، هر چقدر لازم باشه، من کمکت می‌کنم!» خدا داشت قلب ما را برای این کار بسیار بزرگ، محکم و متحد می‌کرد. 🍂🍃🍂🍃 https://eitaa.com/lashkarekhoban
ـ بچه‌ها! این [تعارفاتِ] من نوکرتم‌و چاکرتم [رو جمع کنید!] من نه نوکر می‌خوام، نه چاکر می‌خوام! بیایین ببینیم جلسۀ امروزو می‌تونیم یه حرکت سازنده برای قدرت نظام و یک قدرتی برای «ولی» باشیم، بچه‌ها؟! اون‌موقع به درد می‌خوریم. این دردونه بازیا رو بچه‌ها بذاریم کنار! این لوس‌بازی‌هاو این حرفا یعنی چی؟! بچه‌های قدیمی ما می‌دونن ما با چه تحقیر و حقارتایی وارد نیروی هوایی می‌شدیم! من پول می‌خواستم نامه می‌نوشتم خدمت آقا، آقا دستور می‌داد. یه روز آقای فیروزآبادی با من تماس‌ گرفت [گفت] آقای مقدّم کِی خدمت شما برسیم؟ گفتم حاج آقا استغفراللّه! هر وقت شما بفرمایید خدمت می‌رسم. گفت فردا ظهر بیا پیش من. فردا رفتم گفت مقدّم، یه روز، آقا دوبار منو خواست! تو یه روز دو بار، که در عمرِ خدمتم سابقه نداشت! محضر آقا شرفیاب شدم برای کارای خودم. عصر دوباره منو خواست. اون موقعی که تو نامه دادی برای آقا که باید این کارها انجام بشه! [ما] توضیح‌ می‌دادیم‌و می‌رفتیم اعتبار می‌گرفتیم می‌آوردیم توی نیروی هوایی. [اون وقت] ما رو به عنوان دورزن، باندباز که مجموعه رو دور می‌زنه [مطرح می‌کردن! نمی‌گفتن] خب پول آورده! امکانات آورده! به جای تشکر، سنگ می‌زدن بچه‌ها! این [اوضاع] بود بچه‌ها ... https://eitaa.com/lashkarekhoban
شب جمعه است یاد کنیم شهیدان و رهیدگان از دنیای ماده را با دعا و ذکر و قرآن... به قول حاج حسن، یادشان کنیم تا اون دنیا نسبت به هم غریب نباشیم🌷
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
ـ بچه‌ها! این [تعارفاتِ] من نوکرتم‌و چاکرتم [رو جمع کنید!] من نه نوکر می‌خوام، نه چاکر می‌خوام! بیای
حقیقتا وقتی سخنان حاج حسن آقا را می‌بینم دلم می‌خواهد ساکت باشم و فقط بگذارم صدایش بلند و شفاف در جانم طنین اندازد. او، مردی که بی‌تعارف، فرماندهی بزرگ و مقتدر و مهربان و مدیری توانا و دانا بود .... کاش تکثیر شوی حاج حسن... کاش حالا هم مردم سخنانت را بشنوند و مهیای شکستن "نمی‌شودها" شوند.. بشنوند. یاد بگیرند چطور در برابر آدمهای حقیر و حرّاف، زخم زبانها و کار شکنی‌ها محکم و مقاوم و پرتلاش بمانند و متوقف نشوند.. چقدر معلم بزرگی هستید شما حسن آقا...🌷🌷🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
سوخت، با کوچک‌ترین بهانه، حادثه می‌آفرید. یک روز وحید رنجبر در سوله فنیِ پادگان مدرس در حال کار با دستگاه ویبره بود که اصطکاک کوچکی با سوخت، باعثِ حادثه شد. دستگاه از ناحیه ران پایش را طوری برید که خون از پایش به سقفِ بلندِ سوله می‌پاشید. همۀ بچه‌ها ترسیده بودند خصوصا جوانانی که تازه وارد مدرس شده بودند. مهدی نواب که صحنه را می‌دید در میان جیغ‌ودادِ وحشت‌زدۀ بچه‌ها، دشتبان را دید که رسید بالای سر وحید. ـ چیه مگه؟ چه خبره؟! کم دادوفریاد کنید! با نهیبش بچه‌ها آرام شدند. سریع لباسی که آنجا دم دستش بود را پاره کرد و از قسمت بالای زخم، پای وحید را بستند. بلافاصله مجروح را به حسین علی سپرد که با آمبولانس به بیمارستان برساند. خودش هم بعد از آرامش اوضاع به بیمارستان رفت تا پیگیر وضع وحید باشد. وحید اهل نمازِ اول وقت و نماز شب بود؛ پرکار و شوخ و خوش‌برخورد با همه. بارها پیش آمده بود وقتی دیده بود همکارش از خستگی خوابیده، بیدارش نکرده و کار او را هم انجام داده بود. https://eitaa.com/lashkarekhoban
یک شب یونس قارلقی که باید سر ساعت برای دمازنی و وارد کردن اطلاعاتِ دما در چک‌لیست، سراغ سوخت می‌رفت، خواب مانده بود. هراسان بیدار شد و سریع سراغ چک لیست رفت اما چیزی آنجا نبود. لباس پوشید از آسایشگاه بیرون برود که وحید را دید. چک لیست دستش بود و کار را انجام داده بود. ـ داداش! نگران نباش، حله. دیدم از زور خستگی خوابی، دیگه بیدارت نکردم. یونس آن شب‌ها حواسش به وحید بود. چند شب پیش هم دیده بود که نیمه شب بیدار شده و توی ظرف یک بار مصرف، دارد وضو می‌گیرد. ـ چی کارمی‌کنی وحید؟ ـ هیچی داداش! می‌خوام برای خدا جانماز آب بکشم، تو بخواب! وحید، آرام گفت و خندید. او که در پی مجروحیتش، جانباز شده بود، اواخر مهرماه 90 با موتور تصادف کرد و این بار کتفش آسیب دید! وقتی از مرخصی استعلاجی برگشت، با دشتبان‌زاده، علی و سید رضا در ساختمان فرماندهی، در حال گفت‌وگو بود که مجید جلیلوند با تکیه کلام معروفِ بچه‌های مدرس، گفت: «وحیدجان! دیگه رنگ و بوی شهدا رو گرفتی، تا سه نشه بازی نشه!» همه خندیدند. 🌷🌷ممنونم که بدون لینک منتشر نمی‌کنید🌷🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولین شهیده ایرانی راه قدس چقدر غبطه برانگیز هستی معصومه خانم چقدر فکرم را مشغول کرده‌ای تو و خانواده‌ات هم رضایی که به خاطرش مهاجر شدی و آخر هم دست در دست هم به آسمان رسیدید هم پنج دلبری که در دامان پاکت پروردی هم اینکه با آقا رضا، رضا دادید هر کسی به خاک وطن خودش باز گردانده شود و نشان راه دیگران باشد هم اینکه بچه‌هایتان، شجاع و دست پرورده ایمان و استقامت و آشنای شهادت و خط مقاومتند... چقدر خوش به حالت معصومه خانم، شهیده خانم🤍🌷🤍🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
AVSEQ01.DAT
19.47M
از کم‌سن ترین نیروهای پادگان مدرس بود. از همان بسیجی‌های پاک ونترس و مخلصی که حاج حسن دوستشان داشت و با آنها سخت ترین کارهای سوخت موتور موشک ماهواره‌بر را پیش می‌برد. ، مداح هم بود و آرزو داشت در بین‌الحرمین مداحی کند و به این آرزویش رسیده بود. آرزوی بزرگتر هم لابد شهادت بود که گوارایش باد، جوانی پاره تن چون علی‌اکبر حسین علیه‌السلام https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب حکایتی داری تو محمد حسین جان! دیروز پدر خانمت، آقای بابایی، آمده بود اداره تبلیغات اسلامی و آنچه از لباس های تو و خانواده ات که مانده بود را آورد تا تقدیم جبهه مقاومت کند!! محمد حسین جان! به راستی تو که بودی که جوانی ات، عمرت، زندگی ات، خانه ات و حتی چند تکه لباس باقی مانده از تو خانواده ات هم در مسیر اهدافت هزینه شد! جایت اینجا خالی است وقتی موشک های فرزندان روح الله بر قلب تل‌آویو اصابت می کند! و یا جای ما پیش تو خالی است وقتی به جمال سید الشهدا چشم دوخته ای و.... 🖇 اداره تبلیغات اسلامی ابرکوه 📲مؤسسه فرهنگی رسانه‌ای استاد محمدحسین فرج‌نژاد: 📝 @FarajNezhad110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید! خوش تشریف آورده بودید! آمده بودید برایم حرف بزنید؟ با آن سیمای زیبایی که جوانتر بود و دیگر سپیدی بر محاسن نداشت... با همان استواری و قدرتی که منتشر می‌شد از سخنانتان... آمده بودید بفرمایید اگر دیگران فرصت ندارند؛ خود شهدا حواسشان هست و ادامه دهم و بی‌خیال نامردی‌ها، بی‌اعتنا به مدعیان بی‌عمل، محکم و پرنساط، در همین حال خط مقاومت بمانم و بنویسم؟ بفرمایید که مبادا سستی کنم و از کارهای بعضی‌ها، مایوس و متوقف بشوم؟ سید! ما که ان‌شاءالله هرگز نگاه و صدای دعوت شهیدان را رها نمی‌کنیم و امید از غیر بریده و چشم به کلمات رهبر و سیدمان داریم؛ اما ممنونم از لطف بی‌حد شما... سحر جمعه‌ای چه خوش‌حالم کردید⚘️ https://eitaa.com/lashkarekhoban