✅ دو نفر اگر من را ببخشند شهید می شوم
🔴 برشی از مصاحبه ی مهندس حاج علی مهاجری، رئیس ستاد بازسازی عتبات استان کرمان و از فرماندهان قدیمی سپاه در کرمان و فرمانده قدیمی حاج قاسم، به نقل از فصلنامه نشان ارادت، نشریه ی داخلی ستاد بازسازی عتبات
◀️ گاهی وقتها ایشان که میآمدند کربلا، یکسر میآمدند و ما خدمتشان بودیم. آن موقع هم با ابومهدی بودند و آقای پورجعفری هم همراهشان بود. خلاصه خیلی حالت خاص و ارادتمندانهای به موضوع داشتند. بحثهای داخلی بود و صحبتهایی با هم داشتیم. دو ماه قبل از عرفه بود. یک روز ایشان را بالای گنبد برده بودم. دیدم خیلی خلاصه حالت خاصی پیدا کرد. حول و حوش عرفه بود که دوباره آمدند. خیلی حال عجیبی پیدا کردند. یعنی کاملا معلوم بود مثل آن ملائکی که در دور ضریح بودند ایشان هم در آن حالت بود. من پشت سر ایشان ایستاده بودم. برگشت به من خیلی جدی گفت «فلانی دو نفر اگر من را ببخشند من شهید میشوم. یکی این پورجعفری یکی هم خانمم.» گفتم «حالا حتما پورجعفری میبخشد ولی خانمت...» من کاش میتوانستم خانمش را روزی ببینم و بگویم هیچ موقع ایشان را نبخشد
◀️ یک شب را هم در کربلا پیش ما بود. از سر کوچهای که الان هتل ماست فهمیده بودند که به قول خودشان حاج قاسم آمده. غلغله ی آدم بود. همین مغازههایی که سلام می کنیم جواب ما را نمیدهند، همه ریخته بودند دور ماشین ایشان. با یک یک اینها حال و احوال میکرد. دست میداد، روبوسی میکرد. ما رسیدیم سر کوچه ای که آشیخ مهدی نگهبانی دارد. دو سه نفر ایستاده بودند و رو کردند به حاجی گفتند «ما وضعمان خوب نیست، میخواهیم برویم به مشهد.» بلافاصله رو کرد به آقای پلارک و گفت «کار اینها را با من هماهنگ کن، بفرستیدشان بروند مشهد.».
◀️ مردم دور ماشین را حلقه کرده بودند و محافظانی هم بودند. ابومهدی هم که بود، نگران بودند. یک عراقی آمد، به بچه کوچکش گفت «بیا برو دست حاج قاسم را ببوس.» اما اینها اجازه نمیدادند. من رفتم پهلوی ماشین و گفتم «حاج آقا این بچه.» از ماشین پیاده شد، همین حالتی که در بغل می گیرند، پدرش را بوسید و خلاصه آن سفر رفت. سفر بعدی آمد، باز با ابومهدی آمد. او را از جلوی بابالسلام آوردیم، گفتیم ببریمبالا کسی متوجه نشود. تکتک خادمان می آمدند با اصرار که ایشان را ببینند و روبوسی کنند. کارگرانی که کار میکردند، تعطیل کردند. عراقیها همهشان میآمدند و میایستادند و با ایشان عکس میانداختند.
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#ستاد_بازسازی_عتبات
#کربلا
https://www.instagram.com/p/CEMgRdJJUkF/?igshid=lj7q6rok75kf
🌷🌷🌷
.
✅ روایت عطش!
🔴 روایتی از تشنگی سردار شهید، میرزا محمد سلگی، فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت ابالفضل لشکر ۳۲ انصار الحسین(ع)
◀️ یک بار در راه برگشت از خط دشمن به قدری تشنه شدم که یارای حرکت نداشتم.
آب قمقمه ی چند نفری که با هم بودیم تمام شده بود. به جایی رسیدیم که آبی تلخ و گوگردی و بدبو داشت. از آن خوردم و تشنه تر شدم. کمی مانده به خط خودمان دیگر پا انداختم. بقیه هم خسته بودند اما نه به اندازه ی من. قدم از قدم بر نداشتم. اصلا پاهایم به زمین میخ شده بود. از شدت تشنگی گلویم میسوخت.
◀️ التماس کردم که شما بروید من خودم میآیم. راه را بلدم. فقط کمی استراحت کنم. بلدچی های اطلاعات بعد از مجروحیت تاجیک و اسارت مستجیری فکر میکردند که اگر آنجا رهایم کنند سرنوشتی مشابه مستجیری یا تاجیک خواهم داشت.
◀️ کمین خوردن گروه آنها مانع از ادامه کار شناسایی تیپ نشد. حتی فرمانده تیپ هم با مسئولین اطلاعات و طرح عملیات به شناسایی می رفتند. این کار حاج حسین همدانی به همه روحیه میداد. حتی من که هنوز از زخم زانو رنج میبردم برای اطمینان از آلوده نبودن مسیر و حرکت گردان در شب عملیات به گشت میرفتم
◀️ اسلحه و تجهیزاتم را گرفتند اما توان راه رفتن نداشتم. کار به جایی رسید که زیر بغلم را گرفتند و وقتی به خط خود رسیدیم زیر سرم رفتم تا کمی سرحال شدم
#معرفی_کتاب
#آب_هرگز_نمیمیزد
#حمید_حسام
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#کربلا
#عاشورا
#آب
#عطش
https://www.instagram.com/p/CEPHB1IJHLy/?igshid=1u1fyiplvkd0w
🌷🌷🌷
.
✅ زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد
🔴برشی از خاطرات حاج حسین برزگر، سردسته هیئت خلف باغ یزد
◀️ صدای العطش سینه زن ها پرتاب میشود سمت علم های بلند یا قمر بنی هاشم. من هم باید بروم قاطی لشکر حسین. پاهایم حس ندارند. پیر شدهام.
◀️ طاقت العطش شنیدن ندارم. کمرم درد می کند. زانویم را قلم می کنم و مانند شکسته ها گریه می کنم. عمود آهنین را که زدند به فرق سرش آب میشوم.
◀️ میروم توی سالهای بچگی ام. همان وقتی که ننه صبح های جمعه روضه ابوالفضل میخواند. میگفت من ام البنینم.
◀️ سیدعبدالکریم روضه خوان به ماهی صد و بیست قرص نان می آمد می نشست روی بالشت. همان موقع برای اولین بار نام قمر بنی هاشم خورد به گوشم.
◀️ اسدالله که شهید شد چهارده روز بعد جنازه اش را آوردند. نشست بالای سرش. تیر خورده بود به پیشانیاش. تمام بدنش سوخته بود زیر آتش دشمن. سیاه و ذغال. همانجا قلبش گرفت.
◀️ داغ جوان سخت است. داغ برادر سخت است. بابا نبود این روزهایمان را ببیند. قلبم تیر می کشد. پیر شده ام. گذشت آن وقت هایی که بابا می گذاشتم روی دوشش و می برد خانه هراتی ها. از صبح اول محرم می رفتم سر کولش. انگاری سوار بر بهترین مرکب عالمم.
◀️ پیاده از لابلای کوچه های خشتی و باران خورده و از بنه های قوی جثه توت سیر می کردیم تا دم خانه شیخ اکبر آقا. صغیر و کبیر زل می زدیم به منبر آ سید عبدالکریم هاشمی نژاد. البته که اسم سید را نمیدانستم. سماق می مکیدم تا پیرمرد مو سفید با آن دستان لرزان و کمر دولا شدهاش یک تال مسی بگذارد جلویم و من به جای دو تا قند یک مشت قند بریزم توی استکان لاغر و قدکوتاه. بعد هم نصفه اش را چپ و چوله کنم به خاطر شیرینی تهش.
◀️ آقای هاشمی نژاد که پایین میآمد نوبت آسید علی اصغر حسینینسب بود. همیشه یک مصرع تکراری میخواند به عنوان روضه.
◀️ زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد....
این را می گفت و شروع می کرد به گریه کردن. دستمال اشکش را در میآورد و بلند بلند می گریست.
#معرفی_کتاب
#نمک_گیر
#زهرا_عوض_بخش
#نشر_شهید_کاظمی
#محرم
#کربلا
#عاشورا
#روضه
#قمر_بنی_هاشم
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CERQu0eJVHE/?igshid=uqovnmjja1zg
✅ باید یکی دو ساعت او را بغل کنم
🔴 روایت شهید میرزا محمد سلگی از دیدار با همسر و فرزند مرد اول شهر نهاوند، شهید محسن امیدی فرمانده گردان حضرت علی اکبر(ع)
◀️ فاطمه بغل مادرش گریه میکرد. مادر هم چادر را جلوی صورتش گرفته بود و گریه میکرد. با دیدن این صحنه صدای حاج محسن در گوشم پیچید و من دوباره خاطره ای را که حاج محسن برای خودم تعریف کرده بود از زبان او گفتم:
◀️ وقتی از جبهه به خانه می رسم، فاطمه با دیدن من گریه می کند. نمی دانم این اشک شوق است یا چیز دیگری، اما من یکی دو ساعت باید او را بغل کنم و در خانه راه بروم تا آرام شود و بخوابد.
◀️ این خاطره خودم و همه جمع را به گریه انداخت. تنها فاطمه بود که ساکت و متعجب به قیافه ما نگاه می کرد.
◀️ وقتی از منزل شهید امیدی بیرون آمدیم، پدر شهیدی جلویم را گرفت و پرسید:
مگر گردان سقاها نبودند که پسر من در جزیره مجنون از تشنگی شهید شود؟
پیرمرد قد خمیده و عصا به دستی بود که از زبان دیگران شنیده بود که بیشتر شهدا در جزیره مجنون از تشنگی به شهادت رسیده اند.
◀️ پاسخی نداشتم. از اینکه مردم پشت جبهه گردان حضرت ابوالفضل را در کسوت سقایی میدیدند شوق و شرم تمام وجودم را می گرفت. دست لرزان پیرمرد را بوسیدم
#معرفی_کتاب
#آب_هرگز_نمی_میرد
#میرزا_محمد_سلگی
#حمید_حسام
#نشر_صریر
#سقا
#محرم
#کربلا
#عطش
#جزیره_ی_مجنون
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CEWm9s6JM-O/?igshid=qhb6rdu79psh
✅ من از تأسی او به حضرت علی اکبر(ع) میگفتم
🔴 برشی از کتاب آب هرگز نمی میرد، خاطرات شهید میرزا محمد سلگی، فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت ابالفضل لشکر ۳۲ انصار الحسین(ع)
◀️ شب تاسوعا بود. شب قمر بنی هاشم و بیشتر بچه هایی که دو شب پیش پای صحبت عاشورایی محسن امیدی بودند کنار و روی جاده خاکی پد غربی افتاده بودند. از هر کسی که خبر می گرفتیم می گفتند که شهید شده. از سی نفری که به گردان حضرت علی اکبر مأمور کردم بیشترشان جز شهدا بودند.
◀️ شب شام غریبان گردان حضرت علی اکبر با تعداد محدود بازماندگان این گردان در پادگان شهید مدنی روضه خواندیم و به یاد شهدا اشک ریختیم
◀️ روز عاشورا به نهاوند برگشتم. کتیبه های عزای حسینی با پرده های سیاه شهدای عملیات انصار یکی شده بود. یکی از این پرده ها روی سردر منزل پدر خانمم نصب شده بود
◀️ مادر امیر میگفت، وقتی امیر تلفنی حلالیت خواست فهمیدم که برنمیگردد. با اینکه پنجمین فرزندم حسین تازه به دنیا آمده بود اما عیال با همه ی صبر و صلابتی که داشت در غم از دست دادن برادرش میسوخت. بعد از مراسم ختم پدر خانمم از خدا خواست که پس از فرزندش زنده نماند و دست به دعا برداشت و به لری گفت: روله از خدا بخواه تا شش ماه دیه بیام ورت.
◀️ همه از نحوه ی شهادت امیر می پرسیدند و من از تأسی او به حضرت علی اکبر میگفتم و از اینکه با تن مجروح جنگیده بود. فرصت عقب آمدن را داشت اما در روز شهادت حضرت علی اکبر و مثل او جنگید و پیکرش روی زمین زیر آفتاب سوزان جزیره مجنون ماند
پ.ن: دعای پدر شهید امیر سلگی درست شش ماه بعد اجابت شد و او نیز در بمباران شهر نهاوند به شهادت رسید
#معرفی_کتاب
#آب_هرگز_نمیمیزد
#حمید_حسام
#نشر_صریر
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#کربلا
#عاشورا
#علی_اکبر
#آب
#عطش
https://www.instagram.com/p/CEZdt2zJPPm/?igshid=v7p5sw6ad4lq
🌷🌷🌷
✅ سرهای له شده ی آن بچه ها
🔴 روایت سردار شهید، حاج حسین همدانی از جنایت سفاکانه ی دشمن در دشت عباس
◀️ صبح روز پنجم فروردین بود که سوار بر موتور تریل به امامزاده عباس رفتم. آنجا صحنه بسیار فجیعی را مشاهده کردم. عناصر لشکر ۱۰ زرهی دشمن در روز اول عملیات، بعد از تصرف مجدد امامزاده عباس تعدادی از بسیجی های ما را که اسیر گرفته بودند به روش بسیار سفاکانه ای به شهادت رساندند.
◀️ دستهای آن اسیران بی نوا را از پشت بستند و سرهایشان را در وضعیت سجده روی زمین قرار دادند و بعد تانک هایشان را آوردند و سرهای بچههای اسیر ما را زیر شنی آن تانک ها له کردند. باور کنید تا زنده هستم تصویر دلخراش سر های له شده آن بچهها، که صورت هایشان هم سطح زمین پوشیده از خاک بیابان شده بود در نظرم مجسم است.
◀️ از نظر تعداد، این شهدا حدود ۱۰ - ۱۵ نفر می شدند. بلافاصله اجسادشان را جمعآوری کردیم و دستور دادم سریع آنها را به عقب منتقل کنند. حالا دیگر آرایش ما از امامزاده عباس به سمت شرق، تا سمت چپ ارتفاع علی گره زد و سه راهی قهوه خانه گسترش پیدا کرده بود. از سمت غرب هم خودمان را تا دچه و سه راهی تنگه ی ابوقریب رسانده بودیم.
#معرفی_کتاب
#مهتاب_خین
#حسین_بهزاد
#نشر_فاتحان
#شهید_حسین_همدانی
#ابووهب
#فتح_المبین
#دشت_عباس
#سوریه
#حلب
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CEjsIJNJIY4/?igshid=zh21zmzu83rn
✅ امام حسین(ع) به فریادم می رسه!
🔴 روایتی از توسل به امام حسین(ع) در اسارت توسط یک فرمانده ارتشی، به نقل از کتاب خاطرات آزاده ی سرافراز، حجت الاسلام قدمعلی اسحاقیان
◀️ آن اوایل که آتشبس اعلام شده بود همه ش منتظر تبادل اسرا بودیم اما هیچ اتفاقی نیفتاد. حتی رفتار سربازان عراقی هم هیچ تغییری نکرد. آنها هنوز هم با اسرا بدرفتاری می کردند.
◀️ در این احوال دیدن افراد قوی در محجر به ما قوت قلب می داد. یکی از این افراد پاشا، فرماندهی ارتشی، بود که کمی پس از آتشبس به اسارت درآمده و به اینجا منتقل شده بود.
◀️ اواسط مرداد او را به سلول جلویی ما آوردند. به محمد طرقی گفتم تو هیکل قوی داری، قلاب بگیر بروم بالا.
از بالای در سلول گزارش لحظه به لحظه می دادم که استخباراتی ها چه می گویند و او چه کار می کند.
◀️ افسر عراقی آمد و فرمانده ارتشی را زیر باد کتک گرفت. مدام هم با کلت به سمت فرمانده نشانه می رفت. خدا خدا میکردم که شاهد شهادت این مرد نباشم
◀️ افسر عراقی به فارسی مسلط بود. به او گفت اینقدر سخت نباش. الان تو این وضعیت کی میخواد به فریادت برسه؟
گفت: امام حسین(ع). امام حسین به فریادم میرسه
به حالش غبطه میخوردم که اینقدر معتقد و محکم است. خدا را شکر شهیدش نکردند.
◀️ وقتی دیگر جانی برایش نمانده بود او را کشان کشان آوردند و به سلول شش نفره ی ما انداختند. کمی که گذشت به او رسیدگی کردیم و احوالش کمی روبراه شد. به او گفتم آقا پاشا چی شد دستگیرت کردند؟ مگه قطعنامه را قبول نکردند؟
گفت: چرا قبول کردند اما من را ناجوانمردانه دستگیر کردند. جنگ تمام شده بود. گفتند بیا این طرف تا خطوط را درست کنیم. نمی دانستم شیوه ی فریبشان هست. نیروهایم عقب بودند. با آنها آمدم جلو تا به اتاقکی رسیدیم. تا وارد آنجا شدم فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه است. آمدم برگردم که سلاح کشیدند و سرم را نشانه گرفتند. دست و چشمانم را بستند و دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی چشمام رو باز کردم دیدم تو یک چاله افتادم.
◀️ به او گفتم بهتون افتخار میکنیم. ما شاهد شکنجههای شما بودیم. بعضی ها اینجا نتونستند دوام بیارند. چیزهایی بر زبان آوردن که نباید
#معرفی_کتاب
#تن_های_محجر
#قدمعلی_اسحاقیان
#نشر_خط_مقدم
#اسارت
#آزاده
#ارتش
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CEmB7zmA41q/?igshid=12lac3eito88y
✅ اندازه ی شیشه ی تمام همسایه هایمان را داشت!
◀️ در طول جنگ هواپیماهای جنگی دشمن چه با هدف ایجاد رعب و وحشت و چه در هنگام بازگشت از ماموریت های شناسایی و انهدامی خود، مسیر حرکتشان را بر فراز شهر دزفول قرار داده و با افزایش سرعت فوق العاده و حرکت در پایینترین سطح ممکن، به طوری که افراد احساس می کردند هواپیما از لابلای خانه ها پرواز میکنند، تولید صدای منزجرکننده ای میکردند
◀️ از جمله خسارات رایج این نوع حملات هوایی، شکستن شیشههای منازل، ادارات و کارخانجات بود که پرتاب شیشه های شکسته به اطراف باعث مجروحیت شدید افراد می شد.
◀️ مردم در یک تلاش همگانی اقدام به الصاق نوارهای چسب به صورت ضربدری بر روی شیشه های پنجره ها کردند تا از پرتاب خورده شیشه ها در امان بمانند. بسیاری از مردم به دلیل فراوانی این حملات از نصب مجدد شیشه های پنجره های خود خسته شده بودند و با چسباندن پلاستیک های ضخیم به جای نصب شیشه اقدام میکردند ولی سرمای شدید زمستان ها و گرمای طاقت فرسای تابستان ها، آسیبپذیری این پوشش موقت را به حداکثر رسانده بود و چارهای جز نصب شیشه پیش رو نگذاشته بود.
◀️ نگارنده از آن روزها به یاد دارد که شیشه گرها به دلیل تعدد مراجعه ی مردم از حضور در منازلشان برای اندازه گیری پنجره ها، از آن سرباز زده و این کار را به مشتری های خود سپرده بودند تا کار سرعت بیشتری پیدا کند.
◀️ حتی یک روز برادرم اندازه ی شیشههای در و پنجره های منزلمان را به من داد تا نزد استاد عباس شیشهگر ببرم و از او بخواهم شیشه ی پنجرهها را آماده کند.
او گفت: نیاز نیست، من اندازه شیشه تمام در و پنجرههای منزل شما را دارم. فقط بگو چیزی از شیشه ها سالم مانده یا برای همه در و پنجره ها شیشه بیاورم. ظاهراً استاد عباس اندازه ی شیشه همه همسایه هایمان را نیز داشت چون تا موقعی که آنجا بودم همان پاسخ را به بقیه داد. آنطور که خودش میگفت برای برخی از خانهها بیش از ده بار شیشه انداخته بود
#معرفی_کتاب
#جنگ_شهرها_دزفول
#عبدالرضا_سالمی_نژاد
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#خوزستان
#دزفول
https://www.instagram.com/p/CE68_bTBcdZ/?igshid=11nhi0xc50i5l
✅ آنجا بود که آقای قاآنی بلند شد و خودش را معرفی کرد
🔴 روایت حمیدرضا فراهانی، راوی مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس از شهید محمدرضا ملکی، راوی سردار اسماعیل قاآنی
◀️ یکی از خاطره هایی که شهید محمدرضا ملکی برای من تعریف کرد این بود که می گفت:
ارتش و سپاه میخواستند در اطراف ام الرصاص عملیاتی ایذایی و تأخیری اجرا کنند. به همین دلیل جلسه ای مشترک بین سپاه و ارتش برقرار شده بود. من هم راوی آقای قاآنی، فرمانده تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بودم.
◀️ فرماندهان ارتش همه با لباسهای خیلی تمیز و مرتب و اتو کشیده در جلسه حضور پیدا کرده بودند. همراه با آقای قاآنی وارد جلسه شدم. ایشان تازه از عملیات شناسایی برگشته بود و تمام سر و صورت و لباسش پوشیده از خاک و گل بود.
◀️ فرماندهان ارتش بیوقفه سراغ فرمانده ی تیپ سپاه، یعنی آقای قاآنی را میگرفتند که قرار بود در جلسه حضور پیدا کند. هیچ کدام از فرماندهان ارتش فکر نمی کردند که آن مرد با لباس خاکی فرمانده تیپ باشد.
◀️ آقای قاآنی از آنجا که دوست نداشت خود را فرمانده معرفی کند میگفت:
شما ادامه بدهید الان می آید. خلاصه فرماندهان ارتش با آنتن های نشانگری که داشتند خیلی جدی منطقه عملیاتی را روی کالک توضیح میدادند تا اینکه در خصوص چگونگی عبور نیروها از خاکریز و پنهان ماندن از چشم عراقیها بحث به بنبست رسید.
◀️ اینجا بود که آقای قاآنی بلند شد و خود را معرفی کرد و پیشنهاد حفر یک کانال مخفی را از زیر خاکریز داد تا نیروها بتوانند دور از چشم عراقیها از خط خود عبور کنند و به خط دشمن بزنند. این پیشنهاد کارگشا واقع شد و در عمل هم طرحی موفقیت آمیز از کار درآمد.
#معرفی_کتاب
#راویان_صحنه_ی_جنگ
#شهید_محمدرضا_ملکی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#تیپ_۲۱_امام_رضا
#ام_الرصاص
#سردار_اسماعیل_قاآنی
#اسماعیل_قاآنی
https://www.instagram.com/p/CFB3BjrBiqv/?igshid=2oalrhgr6ogd
✅ عقیقی حک شده با نام مادر
🔴 روایت دختر کرد، عزت قیصری، از اولین روزهای فعالیت در کردستان به عنوان امدادگر
◀️ در یکی از عملیاتها در منطقه ی مریوان و سروآباد، ما در سنگر بهداری که در پشت خاکریز بود مشغول فعالیت بودیم. تعدادی از مجروحان را به بیمارستان صحرایی مریوان، نزدیک دزلی منتقل کردند.
◀️ ناگهان یک خمپاره ی ۱۲۰ دقیقا خورد توی سر و بدن یک رزمنده ی تیربارچی. گلوله خمپاره چنان به او اصابت کرد که پیکرش متلاشی و تکه های گوشت و پوست و مغز او به اطراف پاشیده شد.
◀️ خمپاره بدنش را تکه تکه کرد و پیکرش مفقود شد. رفتم کنار تیربار، لابلای آن پر بود از مغز و پوست و مو و خون و استخوان خرد شده.
◀️ این رزمنده به شهادت رسیده بود ولی دستش هنوز از روی تیربار جدا نشده بود و تا آخرین تیر به سوی دشمن شلیک کرده و دستش روی ماشه جا مانده بود.
◀️ همچنان با ناباوری به دستی که از مچ قطع و بر روی تیربار مانده بود نگاه می کردم، نگاهم روی دست مانده بود. دست را از تیربار جدا کردم. انگشتری با نگین عقیق حک شده با کلمه ی مادر در انگشت داشت.
◀️ وقتی این صحنه را دیدم با خودم گفتم معلوم نیست که خودم چطور شهید شوم؟
جنازه ام سالم خواهد ماند؟
چهره ام قابل شناسایی خواهد بود؟
سرم جدا می شود؟
و یا اینکه مثل بدن این مرد مبارز قطعه میشود؟
اگر هم اینطور شدم، چنین مرگی برایم قشنگ خواهد بود.
◀️ دست را تحویل برادران دادم. دست شهیدی که روی تیربار باقی مانده بود. هیچ نشان و اثر دیگری از او نمانده بود. گفتند همین قدر که این دست مبارز و مبارک را تحویل دادی مادری را از چشم به راهی فرزندش در آوردی. دیگر تا آخر عمر منتظر فرزندش نخواهد ماند و با همین انگشتر دست پسرش را خواهد شناخت
#معرفی_کتاب
#دادا
#عزت_قیصری
#نشر_فاتحان
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#کردستان
#سنندج
#مریوان
#سروآباد
#دزلی
https://www.instagram.com/p/CFHswa0B7Zs/?igshid=13jattp46g7f3
🌷🌷🌷
✅ فقط خودم بودم و کاغذی که به دستم داده بودند!
🔴 روایت سردار مرتضی قربانی از روزی که به فرماندهی تیپ کربلا منصوب شد
◀️ من زمانی که حکم فرماندهی را گرفتم فقط خودم بودم و کاغذی که به دستم داده بودند. حسین خرازی با چند نفر از جمله ابوشهاب با هم بودند ولی من خودم بودم و خودم. فقط یک ماشین اواز غنیمتی داشتم که از محاصره آبادان آورده بودم.
◀️ بعد از اینکه از جلسه ی گلف بیرون آمدم، توی حیاط گلف و پای پله ها حکم را چند بار زیر لب خواندم و با خودم گفتم من فرمانده تیپ شدهام! حالا نیروها و وسایلش کو؟
خجالت کشیدم که در جلسه قرارگاه جنوب این مسئله را بگویم. اصلاً این اخلاق را نداشتم که بگویم حالا که فرمانده تیپ شدهام نیروها و ادوات من کو؟ اگر در قرارگاه این مطلب را می گفتم فرماندهان به هم میریختند و بر تصمیمشان اثر می گذاشت.
◀️ چون من با نیروهایم در محاصره ی آبادان در خط ایستگاه ۷ و ۱۲ عملیات انجام داده بودم به من اعتماد کردند و آقا محسن با مشورت حسن باقری، غلامعلی رشید و رحیمصفوی تیپ کربلا را به عنوان اولین تیپ رسمی سپاه تشکیل داد و من را به فرماندهی آن منصوب کرد.
◀️ به هر حال آنها انتظار زیادی از من داشتند. روی من حساب باز کرده بودند. خودشان میگفتند که مرتضی خودش یک تیپ است. چنین چیزهایی میگفتند. وقتی حکم فرماندهی تیپ را به من دادند با خودم گفتم خدایا این چه وضع و حکمتی ست؟!
فرمانده تیپ!
#معرفی_کتاب
#تاریخ_شفاهی_دفاع_مقدس
#در_مسیر_پیروزی
#مرتضی_قربانی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CE8nSC6jxNY/?igshid=1ads83ve5ojx2
✅ هیچکس نمی خواهد ایران پیروز این جنگ باشد!
◀️ روزنامه واشنگتنپست، دوشنبه ۲۴ آذر ۶۵ ، در گزارشی درباره همکاری اطلاعاتی آمریکا و عراق در بمباران ها نوشت:
در طول دو سال گذشته سازمان سیا اطلاعات زیادی را در مورد آرایش نیروهای نظامی و مناطق اقتصادی ایران در اختیار عراقیها گذاشته است. از ماه آگوست گذشته سیا اقداماتی را انجام داده تا بین واشنگتن و بغداد در مورد مسائلی کاملاً سری ارتباط مستقیمی برقرار باشد و اطلاعات ماهوارهای به نحو احسن در مواقع لزوم در اختیار عراقیها قرار بگیرد. عراقی ها بعد از گذشت چند ساعت از میزان خسارتهای حمله هایشان به مناطق ایران مطلع میشوند تا بتوانند حمله های بعدی خود را برنامهریزی کنند.
◀️ ویلیام کیسی رئیس سازمان سیا در پاییز گذشته دو بار به عراق رفت و با مقامات بلندپایه عراقی ملاقات کرده است. هدف این ملاقاتها اطمینان از طرز کار و بازده حملات عراقیها به ایران و تشویق آنها به حمله بیشتر بوده است.
◀️ این روزنامه در ادامه افزود:
در ماههای اخیر عراقیها حمله های مکرری علیه مواضع ایرانی ها انجام داده اند که این حملات بر روی ترمینال ها و تاسیسات نفتی و نیروگاه متمرکز بوده و تمام آنها برای فلج کردن اقتصاد و توانایی ایران در ادامه دادن جنگ بوده است.
◀️ همکاری اطلاعاتی آمریکا و عراق از یک طرف و فروش پنهانی اسلحه از طرف دیگر به ایران سوال جدیدی در مورد سیاست کابینه ریگان در جنگ ایران و عراق به وجود می آورد که آیا هدف آمریکا روشن نگه داشتن آتش جنگ بوده است؟
◀️ سه شنبه ۲۵ آذر ۶۵ بعد از اینکه خبر همکاری اطلاعاتی عراق و آمریکا برای بمباران ایران مشخص شد لاری اسپیکس سخنگوی کاخ سفید در یک مصاحبه مطبوعاتی گفت:
ما به نحوی کمک میکنیم که جنگ هر چه زودتر و بدون پیروزی یکی از طرفین خاتمه یابد و صلح و ثبات به منطقه بازگردد و یک آتشبس برقرار گردد.
◀️ هر کسی می داند که پیروزی عراق غیرمحتمل است چون منابع انسانی آنها بسیار کمتر است. از طرف دیگر پیروزی ایران در این جنگ خواست هیچ کس نیست و در دنیا هیچ کشوری نمی خواهد که هیچ یک از طرفین برنده جنگ شود.
◀️ امروز کمک به عراق جهانگیر شده است و برای این کشور راه ارسال اسلحه و مهمات توسط کشورها و اشخاص اهل معامله باز است. امروز ادامه جنگ ثبات منطقه را به خطر انداخته و اقتصاد طرفین را نابود کرده است و از طرف دیگر هیچ حرکتی برای خاتمه جنگ از طرف ایران دیده نمی شود. هدف ما این است که از پیروزی هر یک از طرفین در جنگ جلوگیری شود و هر چه زودتر به جنگ خاتمه دهیم ما به عراق کمک میکنیم تا جنگ به پایان برسد
#معرفی_کتاب
#جنگ_شهرها_تهران
#زینب_اسلامی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#آمریکا
#عراق
https://www.instagram.com/p/CFJqGc5ho6q/?igshid=1rmng4j58aqsv