eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
208 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 انقلاب بَخیر! توی دفتر کار بودم که تلفنم زنگ خورد، تماس واتساپی بود از پاکستان. قاری عبدالرحمان بود. یکی از شخصیت‌های فرهنگی موثر در ایالت بلوچستان. حدس زدم بابت مراسم ارتحال امام قرار است بیاید. مثل همیشه از احوال‌پرسی دلنشینش استفاده کرد: «حاجی آقا بَخیر هستین؟» گفتم: «بخیرم شما چطور بخیرین؟» گفت امسال به خاطر شهادت آقای رئیسی بهشان گفتند که امکان حضور نیست. گیج شدم و توی ذهنم دنبال ربط این دو بودم که ادامه داد: توفیق نشد بیایم و بعدش هم خداحافظی کرد. گویا می‌خواست خبر بدهد که منتظرش نباشیم. گذشت و فردا شب دوباره زنگ زد و اعلام کرد از طرف مراسم ارتحال به آنها گفته شده که امسال حتما بیایند. خوشحال بود و قرار شد برای خودش و دو نفر همراهش بلیط زاهدان به تهران تهیه کنیم. ندای درونم گفت: «تو که بیشتر از بیست دفعه آمدی برای این مراسم، امسال هم لازم بود بیایی؟!» از طرفی هم خوشحال بودم که میاد چون لازم نبود مجدد پژوهشگر بفرستم و کلی هزینه کنم برای تکمیل خاطراتش. پنج‌شنبه ۱۰ خرداد ساعت ۰۷:۳۰ می‌رسیدند پایانه مرزی. راننده‌ای جور کردم و فرستادم دنبال عبدالرحمان. به خاطر یک عدم هماهنگی ۴ ساعتی معطل شدند و تا به ما رسیدند ساعت شد ۱۳. دم در به استقبالشان آمدم؛ یوسف‌الرحمان پسر عبدالرحمان داشت به پدر برای خروج از ماشین شاسی‌بلند کمک می‌رساند و من رفتم به طرف آقای انوارالحق. انوارالحق از شخصیت‌های مذهبی پشتون در کویته پاکستان بود. با مردم این منطقه مثل بلوچ‌های خودمان اول باید دست بدهی و بعد بغل کنی! با خنده و ذوق رفتم سمت عبدالرحمان که متاسفانه باز سوتی! دادم و یک راست بغلش کردم؛ سوتی که تو سفر کویته زیاد دادم. حرکت با عصا پیامش این بود که نباید ببرمشان طبقه دوم و لذا در همان اتاق مفروش و خنک طبقه اول ساختمان حوزه هنری پذیرایی‌شان کردم. پس از دقایقی یوسف چیزی شبیه چند لوله رو به سمت من آورد و گفت: «اینها انسولین بابا هست باید تو یخچال بذارید!» به خاطر معطلی‌شان بد جوری خجالت کشیدم. انسولین را دادم به وحید که توی یخچال بگذارد و توی همین حین می‌گفتم خدایا این پاکستانی‌ها چه موجوداتی هستند! ما توی ایران این همه شوق و ذوق نداریم برای مراسم ارتحال آنوقت این مرد با حدود ۸۰ سال سن، با عصا و پای لنگ و بیماری و آن همه معطلی لب مرز که هیچ هم به روی خودش نیاورد، می‌آید! این سطح از علقه عمیق در جهان اسلام معمولا فقط از پاکستانی‌ها بر می‌آید، شیعه و سنی هم ندارد. وقتی نهار می‌خوردیم، ذکر خیر رئیس جمهور شهید شد. فیلمهای مراسم تسلیت در کویته را نشانم داد. بعدش هم عکسی از خودش با آقای رئیسی؛ قابی که پیش‌زمینه‌اش خوش و بش عبدالرحمان در کنفرانس نقش تشیع در گسترش علوم انسانی در مشهد با شهید رئیسی بود. در پس‌زمینه هم جمعیت مدعو از کشورهای مختلف اسلامی بودند. بعدش هم نشان دیگری از ارادت به امام را برایم رو کرد. قابی که مخاطب را به سال ۱۹۸۰ میلادی، درست یک سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی می‌برد. عبدالرحمان می‌گفت آن روزها امام پیامی درباره وحدت امت اسلام صادر کرد. همه علمای بزرگ بلوچستان و شخصیت‌های فعال و اقشار مردم را جمع کرده تا بیانیه حضرت امام را بخواند. خودش نفر اول از چپ و بعد مولانا عبدالغفور بلوچ استادالعلمای بلوچستان بود؛ در کنار عبدالحکیم بلوچ؛ قاضی عبدالحکیم نماینده حزب اسلامی پاکستان و در سمت راست هم مولانا محمدنبی محمدی رئیس حرکت انقلاب اسلامی افغانستان حضور داشت. ذهنم ناخودآگاه این ندا را سر داد: «آب در کوزه و ما تشنه‌لبان می‌گردیم!» مصطفی سیاسر دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کلمه‌ها بار دارند هوالجبار کلمه‌ها بار دارند. این برای آنهایی که شغلشان و کارهای هر روزه‌شان با کلمات است، مفهوم عمیق‌تری دارد. وقتی می‌خواهی متنی بنویسی و حرف‌های درونت را برای دفتر خاطراتت بیرون بریزی، چنین باری خیلی راحت‌تر جابجا می‌شود. هرچه می‌خواهی می‌نویسی و برای انتخاب کلمات خیلی دقت نمی‌کنی. کلمه‌ها هم خیلی راحت‌تر با تو همراه می‌شوند و بار درددلت را زمین می‌گذارند. سختی بار آنجاست که می‌خواهی حرف دلت را برای یک عده‌ای بیان کنی و مثلا این ردیف کردن کلمات، کتاب شود و به دست عده‌ای برسد. و حمل سخت‌تر این بار، آنجاست که بعضی از مخاطبینت دشمن تو باشند. اینجاست که بارها با مشقت عجیبی جابجا می‌شوند. انتخاب تک به تک کلمات سخت می‌شود و کنار هم گذاشتن‌شان وسواس می‌طلبد. از این سخت‌تر هم ممکن است. آنجا که تو رهبر یک جامعه باشی و علاوه بر دوست و دشمن، حرف‌هایت نماد و پرچم بشود. آنجا دیگر برگزیدن تک تک کلمات هنری عظیم می‌طلبد. و ما این هنرمندی در انتخاب کلمات را بارها از رهبر فرزانه‌مان دیده‌ایم، آنقدر که شاید برایمان عادی شده است. اما امروز انتخاب یک کلمه از سوی او، دیدگاه ما به انتخاب کلمات را عوض کرد. دیدیم انتخاب یک کلمه چقدر می‌تواند یک انسان را پرواز دهد. امروز او با انتخاب یک کلمه ما را از آتش سال یازدهم هجری به آتش سال شصت هجری و از آنجا به آتش سال ۱۴۴۵ هجری آورد و در ادامه سینه همه‌مان را سوزاند. آری، سوختن بار سنگینی را با خودش به دوش کشید. باری که حتی آن خاخام یهودی هم نتوانست تحمل کند و اشکهایش را جاری کرد. امروز هنر انتخاب کلمه را ندیدیم. چشیدیم. «دلم برای رئیسی سوخت...» مهری‌السادات معرک‌نژاد دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 یارِ کمکی از تهران آمده بود. یک بسته لیوان یکبار مصرف دستش بود. گفت: «دوست داشتم یه کمکی به موکب بکنم. اما همین رو تو مغازه پیدا کردم.» دلش راضی نبود. موقع رفتن یک میلیون تومان کارت کشید و رفت! پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | پارک بهمن، موکب شهدای خدمت حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 پانزده خرداد جان امام خمینی را خرید روایت محمدتقی علایی، پدر شهید، جانباز و شاعر انقلابی از پانزده خرداد ۴۲. محمدتقی علایی پنج‌شنبه | ۱۲ خرداد ۱۴۰۱ | صحن امامزاده جعفر (ع) @hozehonari_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت قم بخش شصتم و تمام انتهای این بلوار جمکران است؛ شهدا از ما رد شدند و رفتند، عده‌ای را دنبال خود کشیدند و بردند؛ عده‌ای هم چند عمود مشایعت کردند و به خاطر ازدحام برگشتند؛ برگشتند تا فضا را برای دیگرانی که جلوتر منتظر کاروان شهدایند فراهم شود. دو هفته پیش قم میزبان رئیس‌جمهور رییسی بود و امروز میزبان شهید رییسی؛ سه هفته پیش این مردم دو شهید گمنام را تا جمکران بدرقه کردند، امروز هشت شهید خوشنام... پایان. ح. ر. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خانه‌ی مادر خانه‌ای محقر و ساده در یکی از محلات پایین شهر مشهد. برای نسل ما که رجایی را ندید و تا چشم باز کرد خطبه مانور تجمل را در چشم و گوشش کردند باورش سخت بود که خانه مادر رئیس‌جمهورمان اینگونه باشد ولی حقیقت همین جمله حضرت روح‌الله است که تنها آنانی تا آخر خط با ما هستند که طعم فقر و استضعاف را چشیده باشند. همسایه‌ها می‌گفتند سید ابراهیم آخرین بار همین چند روز پیش به خانه کوچک مادرش سر زد تا دعای مادر بدرقه راهش باشد. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | مشهدنامه @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روضه‌ات را حضرت عباس خواند بی‌قرار بودم، درست مثل روزی که پدرم مسافر آسمان شد... آنقدر ناگهانی که قرار از زندگی‌ام رفت. بغض راه گلویم را گرفته بود. به هر گوشه خانه نگاه می‌کردم دلم تنگ‌تر می‌شد. داغ پدر دیده بودم و می‌دانستم دختران رئیس‌جمهور چه حالی دارند، دلم برایشان آتش بود... از روز حادثه کلمه‌ها از ذهنم گریخته بودند از گریه لبریز و از بغض پُر بودم. جلوی تلویزیون به جنگلی خیره شده بودم که مه آن را در آغوش کشیده بود... ناگهان روضه "دلم زیر و رو شد" حاج محمود کریمی دلم را تکان داد... قطره‌های اشک با کلمه‌ها جاری شدند و نوشتم: سوختی آتش گرفتی جنگل اما سبز ماند شک ندارم روضه‌ات را حضرت عباس خواند اعظم پشت‌مشهدی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اولین اردوی راهیان پیشرفت بخش اول چشمانم را می‌گشایم و بله بالاخره پیدا شدی. دیشب به دنبال رئیس‌جمهور می‌گشتند، اما امروز شهید جمهور یافته‌اند... چند روزی گذشت تا با واژه‌ی شهید پشت نامت کنار آمدم، یعنی من هم یک شهید را قبل شهادت از نزدیک دیده بودم؟ برای من، یک دختر نوجوان از دهه‌ی هشتاد افتخاری‌ست که هر زمان به ۱۳ آبان ۱۴۰۱ فکر می‌کنم، حلقه‌ای از اشک چشمانم پدیدار می‌شود. روزهای ملتهبی برای همه بود، درست مثل روز قبل آن که از شرکت مپنا بازدید داشتیم، شهید عجمیان را در آن شهر به مسلخ کشانده بودند... ما جمعی از دختران و پسران نخبه بودیم که به پیشنهاد شما مبنی بر برگزاری اردوهای راهیان پیشرفت راهی اولین دوره از آن شده بودیم و با وجود آن معرکه‌ها از نزدیک آن پیشرفت را لمس کردیم. به قول ما عجب ایده‌ی خفنی بود برای بازیابی هویت و غرور ملی ما؛ این را وقتی بهتر فهمیدم که برای دومین بار به همچین اردویی رفتم و پهپادها و موشکها و سانتریفیوژهای واقعی را دست کشیدم، امیدوارم حسش را بچشید! آن وقت فقط دنبال پرچمی خواهید گشت که بوسه‌بارانش کنید یا برای آن مردان بی‌نظیر زانو بزنید و یا به خاک میهن سجده کنید. دلم می‌خواست دِینم را به مبتکر این سفرهای ناب، شهید رئیسی ادا کنم... برگردم به ۱۳ آبان. روزی که باید امیدم به دیدار شما را زیر برگ‌های خزان اردوگاه شهید باهنر می‌گذاشتم و راهی دیارم می‌شدم، حرف‌ها داشتم، گلایه‌ها... به همین امید دفتر آورده بودم که بنویسم و به دستتان برسانم، تا توانستم شکایتم از نظام آموزشی را به یکی از معاونان وزیرتان رساندم، اما انگار شما به سخنرانی در راهپیمایی تهران رفته بودید و قرار نبود... ادامه دارد... مطهره رستمی جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اولین اردوی راهیان پیشرفت بخش دوم برای نماز ظهر وارد محوطه‌ای شدیم و گپ و گفت‌ها نوید از امام جماعتی خاص برای نماز دختران می‌داد؛ صل علی محمد یاور رهبر آمد... بله شما آمدید شهید رئیسی عزیز، همراه با وزیرتان و خبرنگار محبوبتان جناب سلامی. بعد از نماز نشستید و ما دورتان حلقه زدیم. نزدیک بودیم خیلی نزدیک آنقدر که من در حلقه‌ی دوم تمام وقتم را صرف کاویدن در چهره‌ی شما کردم. طی آن دو روز تقریباً با همه آن دختران آشنا و هم کلام شده بودم. تک تک آنان که مقابل شما سخن گفتند و شنیده شدند؛ از زهرا طلای المپیاد شیمی جهان تا حنانه قرآنی، نخبه‌های هنری و قهرمانان ورزشی تا نماینده‌ی تشکل‌ها و... عجب جمعی بود ها! چقدر همدیگر را شناختیم و باور کردیم. امید و انگیزه یکدیگر شدیم. گرد هم بودن آن جمع خودش روایت پیشرفتی بود برای خودش؛ آنها همه از دغدغه‌هایشان برایتان گفتند و شما گوش سپردید و یادداشت برداشتید. از آن همه گفت و گو که رد و بدل شد به یک جمله دختر کرمانی اکتفا میکنم: «ما این صمیمیت و نشستن کنار چند دانش‌آموز را حتی در سطح مسئولان شهرستان‌ها هم ندیده بودیم...» شما شروع کردید به سخن گفتن و من در ذهنم تک واژه‌ای رفت و آمد داشت: «مظلوم»؛ آن چهره‌ی گرم و بی‌ریا و محبوب را فقط می‌توانم در مظلوم بودن توصیف کنم و باعث می‌شد چشم از این مظلوم نتوانم بردارم ... ادامه دارد.... مطهره رستمی جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اولین اردوی راهیان پیشرفت بخش سوم و تمام تأثیر همان بود که هرچه بعدها پشت سرتان می‌گفتند و توهین می‌کردند یک تصویر برایم ظاهر می‌شد و آن هم یک سید مظلوم بود و غصه‌ام می‌گرفت. حالا که مستند کوتاه آن دیدار را دوباره می‌بینم انگار تازه می‌شنوم «چه گفتی، که بودی؟» از ما پرسیدی: «مصوبه‌ی جدید برای کنکور اوضاعتان را بهتر کرد یا بدتر؟» همهمه شد و هرکس نظری داشت، قصد داشتی حالمان را بهتر کنی، اوضاعمان را ... می‌فهمیدم. فکر نمی‌کردیم هرگز این‌چنین شود، دوره‌ی ۴ ساله‌تان تمام نشود و ما سوگوار رئیس‌جمهوری شویم که او را دیر فهمیدیم! راستش فکر کنم همه ایران با من خاطرات مشترکی دارند، این‌بار همه‌ی آنها یک شهید را قبل شهادت از نزدیک دیده بودند، تو به دیدار تک‌تک ماها آمده بودی شهید ... نامأنوس و دور نبودی، کمی قبل‌تر از آن شب به شهر من هم سر زده بودی. می‌دانی؟ من ۱۸ ساله‌ام، ۱۱ اسفند بود که به عنوان رأی اولی در انتخابات شرکت کردم و اکنون باید در تاریخ قبلی کنکورم کسی را برای ادامه‌ی راه تو برگزینم، فکرش را هم نمی‌کردیم آنقدر زود آینده به دستان ما سپرده شود! شما به ما پیشرفت را نشان دادی، قول می‌دهم سرافکنده‌تان نکنم... داستان غریبی داشتی شهید سید ابراهیم رئیسی... پایان. مطهره رستمی جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش هفتادوسوم ناله‌های مادرانه‌اش حزین بود، با هر بار یا امام رضا گفتنش، اشک و بغضی را در چشمان جمعیتی که دورش حلقه زده بودند، سرازیر می‌کرد و حال آدم را منقلب. نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم، ناله و زاری‌اش از ته دل بود. گفت اهل مشهدم. شب قبل خواب پریشانی دیدم؛ خوابش را که تعریف کرد، بیشتر بی‌قراری کرد، انگار همان شب به دلش بد افتاده بود، می‌دانست که قرار است اتفاق بدی بیفتد. صبح که از خواب بیدار شده بود خبر شهادت رییس‌جمهور را از تلویزیون شنیده بود. های های مانند مادری که فرزند جگر گوشه‌اش را از دست داده باشد، گریه می‌کرد... ادامه دارد... سارا عصمتی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کنج دنج حرم بسم الله الرحمن الرحیم آخرین باری که حرم حضرت عبدالعظیم مشرف شدم فکرش را هم نمی‌کردم، بار دیگر که بیایم با آن صحنه مواجهه شوم؛ سیدالکریم کنج دنج من را به شما داده بود، آقای وزیر خارجه. قبلا به همین ضلع صحن تکیه می‌دادم و ساعت‌ها فکر می‌کردم و از فضای خنک حرم لذت می‌بردم؛ ولی دیشب وقتی وارد صحن شدم کفش‌داری کفش‌هایم را هم به زور قبول کرد. با هزار مصیبت در میان جمعیت وارد صحن شدم. صفی طولانی از جلوی در تا انتهای صحن کشیده شده بود. صحن حسابی شلوغ بود.خادم‌ها در میان ازدحام صفی را برای طرفدارانت درست کرده بودند و تاکید می‌کردند زائران مراقب باشند تا حق کسی ضایع نشود. می‌دانم شاید اگر ده روز قبل از شهادت‌تان به شما هم می‌گفتند: «این نقطه از حرم جایگاه ابدیتان می‌شود.» باورتان نمی‌شد. آقای وزیر خارجه! شما ثابت کردید که آدمی، سفیر و وزیر هم که باشد و عمری با اجنبیان نشست و برخاست کند، اگر منش کریمانه داشته باشد، ممکن است آخرالامر هم‌نشین و هم‌جوار سیدالکریم شود و حرم آقا آرامگاه ابدیش باشد. در همین شلوغی‌ها دنبال جایی برای نشستن می‌گشتم. کنجی پیدا کردم. به جمعیت نگاه می‌کردم؛ به لنزهای دوربینشان که روی عکس و مزارت زوم شده بودند. خادمی آمد و مرا از جایم بلند کرد، گفت: «جمعیت روی سرتان می‌افتد.» ناراحت نشدم باید قبول می‌کردم آنجا دیگر جای خوبان شده بود. شهید وحید زمانی‌نیا، شهید سردار موسوی و شما. باید بساطم را جمع می‌کردم و از کنار سیدالکریم می‌رفتم. روبه‌روی ضریح آقا نشستم. باد خنک اسپیلت روی صورتم می‌وزید. بوی دلچسب حرم می‌آمد. صدای حرم، صدای همهمه، مناجات و سرسره بازی بچه‌ها روی سنگ‌ها به گوش می‌رسید. آهنگ ستاره‌ها نهفته‌اند شجریان در ذهنم پخش شد. گفت‌وگوی دو خانم مسن توجه‌ام را گرفت. صدای شجریان را کم کردم. - میگن امیر عبدالهیان به چند زبان مسلط بوده. - آره ولی میگن زبان انگلیسیش خیلی تعریفی نداشته و گاهی از رو می‌خونده. - هرچی بود زبان ما رو خوب می‌فهمید. می‌دونست وقتی میره اونور چی باید بگه. به هر حال حرف و خواسته‌ی ما رو حالی این خارجی‌ها می‌کرد. بهتر از بعضی‌ها بود که حرف ما رو نمی‌فهمید و هرچی خودش می‌خواست و به نفع خودشون و آمریکا بود از طرف یک ممکلت می‌گفتن. - چی بگم والا حرف زیاده. ‌به فکر فرو رفتم؛ آقای وزیر خارجه! این روزها بیشتر از این حرف‌ها، خوبی‌ها و اخلاق مداریتان غربال شده و روی الک فضای مجازی افتاده است. می‌گویند شما مدافع مظلومان بودی و سفیرسربلندی‌ها. می‌دانی آقای وزیر شما توقع ما را از وزرای آینده بالا بردید. هم کار ما را سخت کردید و هم کار آن‌ها را. فاطمه سادات زرگر | از جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | حرم حضرت عبدالعظیم حسنی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش هفتادوچهارم اهل شاهرود ولی ساکن گرگان بود. از سفر رئیس‌جمهور به گلستان، زمان سیل آق قلا گفت؛ - خیلی کمک رسانی کردند، زحمات‌شونو همه دیدن. بهترین رئیس‌جمهور در بین این چند دوره بود، از لحاظ خدمت‌رسانی به مردم خیلی خوب عمل کرد. پشتکار خیلی قوی داشت، از مسئولا و مدیرا خیلی پیگیر بود تا کارها انجام بشه... بغضی کرد و چشمانش پر از اشک شد؛ - اصلا باورمون نمی‌شه، حیف شد حیف. خیلی زود از پیشمون رفت. واقعا انقلاب، بزرگترین نعمت رو از دست داد... با لرزش صدایش، اشکهایش مثل باران سرایز شد و التماس دعایی گفت و رویش را برگرداند... با ما چه کردی که این روزها مدام اشک مردان سرزمین را به چشم می‌بینم... ادامه دارد... سارا عصمتی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۴۰ | باب‌الجواد ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایت مشهد بخش هفتادوپنجم و تمام ٱرۡجِعِيٓ إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةٗ مَّرۡضِيَّةٗ و فقط صدای قرآن بود که قلب یک ملت عزادار را تسلا می‌داد... پایان. سارا عصمتی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خستگی ۷ ساعت راه؛ دورنمای حرم امام در اولین ورودی تهران؛ شروع پیاده‌روی از ۶ صبح؛ صدای هق‌هق مردم؛ نشستن در کناری از خیابان و گریه‌های بی‌صدا؛ موکب‌های پر شمار آب و عکس از «شهدای خدمت»؛ تب‌و‌تاب پیرسال‌ها برای گرفتن عکس بیش‌تر؛ سکوت جوا‌ن‌ترها؛ نام بردن مسافرها از شهرهایشان از اصفهان و اهواز تا خرم‌آباد و یزد؛ صدای قرائت قرآن حامد شاکرنژاد و شعرخوانی شاعری که نمی‌شناسمش اما مرا یاد احمد بابایی می‌اندازد؛ شعر بعد شهادت حاج قاسم؛ پیش رفتن سانتی‌متری در صف ورود به دانشگاه؛ رسیدن به صف‌های پایانی نماز؛ نزدیک‌ترین فاصله‌ام با رهبری در دورترین صف برای اولین بار؛ تکرار مداوم جمله‌ی یکی از شنیده‌هایم در ذهنم که می‌گفت: «رهبری نوری در ظلمات است برای ما که حجم و عمق ظلمات را اصلا نمی‌بینیم.»؛ گرمازدگی چند نفر بین مسیر؛ افتادن در فرعی‌هایی هم که شلوغ است؛ میانبر زدن به مسیر اصلی؛ افتادن کنار جایگاه گروه نواهای آیینی؛ صدای حیدر حیدر مداوم و طبل و سنجه‌ها؛ سرخ شدن چهره طبل‌زن‌ها و رگ‌های متورم‌شان زیر آفتاب داغ؛ دوباره صدای گریه‌ها و هق‌هق؛ نزدیک شدن خودروی حمل شهدا و اولین تصویر از تابوت شهدا با عکس و اسم «سیدابراهیم رییسی»؛ صدای مداح و «به سمت گودال از خیمه دویدم من...»؛ خستگی راه؛ خستگی پاها؛ نماز ظهر ترمینال جنوب؛ ۷ ساعت مسیر بازگشت به خرم‌آباد؛ نمازهای بین راه؛ خواب کج و معوج؛ حسرت دو ساعت دراز کشیدن و خواب راحت؛ و این روایت ۲۴ ساعت زندگی‌ام برای حضور در مراسم تشییع پیکر رییسی بود. در حالی که فقط تماشاچی بوده‌ام. خیلی خسته‌ام، نیاز دارم ساعت‌ها استراحت کنم، اما رییسی چند سال به استراحت نیاز داشت که اینطور بی‌هوا و بی‌خبر رفت؟ چند سال ۲۴ ساعت‌هایش این‌طور بود و من اصلا ندانستم و ندیدم؟ اصلا چرا رازهایی باید باشند که فاش نشوند جز به بهای خون؟ رعنا مرادی‌نسب دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 حاج‌آقای رئیسی خود شما هستید؟!... سال ۸۲ بود؛ من هم یک دانشجوی دوآتیشه که مثل همه‌ی دانشجوها تا یک مسئول گیر می‌آوردند همه‌ی سوالات و کم کاری‌های ۲۵ ساله‌ی جمهوری اسلامی را ازش می‌خواستند که جواب بدهد... حسابی شور دانشجویی در آن دهه بالا بود! تابستان همان سال یک اردوی دانشجویی برده بودیم مشهد و هر روز هم جلسات پرسش و پاسخ دانشجویی داشتیم. همان سال تب و تاب نتیجه‌ی فرمان ۸ ماده‌ای رهبر انقلاب به سران قوا برای مبارزه با فساد که ۲ سال قبل صادر کرده بودند هم حسابی داغ بود. من هم یک گزینه به ذهنم رسید که می‌تواند در این رابطه توضیح دهد... آن گزینه هم سیدابراهیم رئیسی، رئیس سازمان بازرسی کل کشور بود. خب قرار شد دعوتشان کنیم؛ من یک شماره تلفن همراه گیر آوردم که گفته بودند با این شماره‌ی همراه می‌توانید دعوتشان کنید. من هم بلافاصله تماس گرفتم؛ منتظر بودم مسئول دفترشان یا محافظین جواب تماس را برای دعوت به جلسه بدهند. تلفن جواب داده شد؛ - سلام علیکم - علیکم السلام بفرمایید - ببخشید می‌خواستیم حاج آقای رئیسی رو برای یک جلسه دانشجویی دعوت کنیم امکانش هست وقت بدین؟ - بله درخدمتم - ببخشید شما؟! - من رئیسی هستم - حاج‌آقای رئیسی خود شما هستید؟!! - بله خودم هستم - حاج‌آقا می‌شه بیایید برای جلسه‌ی ما (ماجرای اردو و جلسات رو توضیح دادم) - بله حتماً میام - ممنونم فردا در خدمتتون هستیم - من فردا میام خدمتتون - یک جایی بفرمایید که همون جا بیام راهنماییتون کنم قرار گذاشتیم که من بروم ایشان را بیاورم برای جلسه مکالمه تمام... فکرش را هم نمی‌کردم خود حاج‌آقا جواب بدهد. فردا رفتم سرقرار، خیابان اندرزگو نزدیک باب الجواد حرم امام رضا علیه‌السلام منتظر بودم حاج‌آقا با ماشین و محافظین بیاید که برویم جلسه... به هرحال دیدن یک مسئول امنیتی و قضایی که جایگاه حساسی در مبارزه با مفاسد داشت برای ما دانشجوها کمی جذاب و هیجانی بود و از طرفی هم ایشان سال‌ها توسط ضدانقلاب داخلی و خارجی به خاطر مبارزه با گروهک منافقین در دهه‌ی ۶۰ مورد هجمه بود! ساعت قرار رسید و با حاج‌آقا تماس گرفتم؛ گفتم: «حاج‌آقا منتظر شما هستم کجا تشریف دارید؟» گفت: «دارم میام، نزدیکم، شما رو هم دارم می‌بینم» گفتم: «حاج آقا کجایید الان؟!» دیدم تنها و پیاده از فلکه آب داشت می‌آمد سر قرار! گفتم: «حاج آقا پس ماشین و محافظتون کو؟!» خندید و گفت: «من همینطور اومدم» من هم گفتم: «من ماشین هماهنگ نکردم پس با چی می‌خوایم بریم؟!» گفت: «اشکال نداره پیاده می‌ریم تا محل جلسه اینطور بهتره من بچه مشهدم راه رو بلدم...» و کل مسیر را پیاده رفتیم و مشغول صحبت؛ من هم حسابی از سازمان بازرسی انتقاد می‌کردم و حاج‌آقا با حوصله جواب می‌داد. آن روز برای همیشه در ذهنم ماند؛ تصویری از یک‌ مرد با اخلاص و متواضع و مردمی... محسن حسین‌دوست | از یکشنبه | ۱۳ خرداد ۱۴۰۳ | حرم مطهر، پایین پای امام رضا علیه‌السلام و کنار مزار سیدالشهدای خدمت ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ایستگاه صلواتی بچه‌ها بچه‌ها جلوی مسجد را آب و جارو کردند و میز را گذاشتند کنار دیوار. لیوان‌های یکبار مصرف پلاستیکی را چیدند رو میز و از چایی پرشان کردند. صدای قرآن که از ضبط صوتشان بلند شد دیگر ایستگاه صلواتیشان آماده بود. هرازچندگاهی یکی از بین خودشان مردمی را که از جلوی مسجد رد می.شدند، دعوت می‌کرد برای برداشتن چایی صلواتی: - بفرما حاج خانوم! صلواتیه. فقط یه فاتحه بخونین برا حاجی رئیسی. از زمانی که خبر شهادت آقای رئیسی آمد، با پسربچه‌های مسجد، ایستگاه صلواتی راه انداختیم. همه کاره هم خودشان شدند. فقط چایی را برایشان دم می‌کردیم و کتری را می‌سپردیم دست بزرگتری تا برای بچه‌ها خطری نباشد. پسرها مثل دیروز پای ایستگاه ایستاده بودند. نوبتی چایی تعارف می‌کردند و قند می‌دادند، گاهی خودشان را هم لیوان چایی مهمان می‌کردند. ظهر بود و محله خلوت. چند نوجوان از هم‌بازی‌هایشان جلو مسجد ایستادند. دوچرخه‌هایشان را انداختند کنار جوی آب و دور هم حلقه زدند. کم کم شروع کردند به مسخره کردن پسرها و خندیدن. دلم برایشان سوخت. مظلومانه ایستاده بودند و به هم نگاه می‌کردند. بهشان گفته بودم با کسی بحث نکنند یا جوابی ندهند. با خودم گفتم اینطوری فایده ندارد. جلوتر رفتم و رو به نوجوان‌ها گفتم: «بچه‌ها دوستاتون دارن کار مهمی انجام می‌دن. دارن برا شهدا کار می‌کنن. شما نمی‌خواین بیاین تو ثواب کارشون شریک شین؟» نگاهی به هم انداختند و یکی‌شان جلو آمد: «چیکار می‌شه بکنیم خاله؟» به میز چایی اشاره کردم و گفتم: «پشت میز برا شما هم جا هست. یکی چایی بده یکی قند. راستی تو مسجد هم باید برا مراسم عصر جارو و سیاه‌پوش شه. هرکی میاد بسم الله.» یکی دو ساعت بعد مسجد جارو شده و پارچه‌های مشکی نصب شده بود روی دیوارها. مراسم شروع نشده بود که رفتم کنار ایستگاه صلواتی بچه‌ها تا سری بهشان بزنم. مادر یکی از همان نوجوان‌ها را دیدم که ظهر بچه‌ها را مسخره می‌کرد، با پسرش آمده بود برای عزاداری با یک دیس حلوا. خانم عباسپور چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | محله رسالت مشهدنامه @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
سربداران کوچه و بازار.mp3
41.63M
📌 سربداران کوچه و بازار ۱۵ خرداد یوم الله بود، روزی که با قیام خونین در شهرهای قم، ورامین و تهران برای همیشه در تقویم انقلاب اسلامی ماندگار شد. این پادکست روایتی از این قیام ماندگار است. مرتضی پرهیزکار با صدای: خدیجه مصداقی سه‌شنبه | ۱۵ خرداد ۱۴۰۳ حوزه هنری استان حوزه هنری @artbaharestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از فردوس آمده بود از فردوس آمده بود. می‌گفت: «بعد خبر مفقودی رئیس‌جمهور چشمم به تلویزیون بود تا خبر خوشی برسد. وقتی صبح دوشنبه خبر شهادت رسید همراه با پسر معلولم طاقتمان طاق شد. به گلزار شهدای گمنام فردوس رفتیم تا کمی آرام شویم. شهادت آقای رئیسی خاطره مظلومیت شهید بهشتی را برایم زنده کرد. خودم به چشم دیدم که در خیابان های مشهد می گفتند «بهشتی بهشتی؛ طالقانی رو تو کشتی.» مظلومیت آقای رئیسی من را به آن سال‌ها برد. آخرین بار ایام اربعین سال گذشته بود که شهید رئیسی به فردوس آمده بود و با خانواده‌های شهدا دیدار داشت. آنجا رئیس جمهور را دیدم. در دوران تولیت آستان قدس هم یکبار دیدمشان و از کم بودن پارکینگ‌های اطراف حرم برای مردم گلایه کردم. با روی باز گوش دادند. بعد مدتی دیدم که تعداد پارکینگ گ‌ها برای زوار افزایش یافت. دیشب در فردوس موکب داشتیم و مشغول پذیرایی از زائرانی که برای تشییع در مسیر مشهد بودند. ساعت یک شب بود که دلم نیامد از قافله عقب بمانم. با ماشین شخصی همراه یکی از دوستانم راه افتادم. پنج صبح مشهد رسیدم و خودم را به تشییع رساندم.» زائری از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | مشهدنامه @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سقا روزی دو ساعت بیشتر آب نداشتیم. هر روز کلی سطل و دبه قطار می‌کردیم تا آب روزانه را تامین کنیم. هرکس می‌آمد ملایر خانه‌مان، از خجالت آب می شدیم. یادم است یک بار بابا سخت مریض شده بود و برای استراحت آمده بودند پیش ما. شنیدم توی گوش مادرم می گفت: «پاشو بریم اینا آب ندارن، عذاب می‌کشن.» آقای رییسی که آمد، چند وقت بعد آب راه افتاد. می‌گفتند با جمکو قرارداد بسته‌اند و با تامین قطعات، آب شهر را راه انداختند. راهب دشتی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا