eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
197 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 راننده اختصاصی انتخابات بخش اول روز جمعه بود. ساعت ۸ صبح با همسرش به مسجد محله رفته و رأی داده بودند. نزدیک ظهر یک دفعه یاد مادرش افتاد. وقتی انتخابات مجلس برگزار شد، مادرش به دلیل تنگی کانال نخاعی به سختی راه می‌رفت. دنبال صندوق سیار بودند تا به منزلشان بیاید و از مادرش رأی بگیرد. ولی موفق نشدند. دم غروب با زحمت موفق شدند مادر را با ماشین به صندوق رأی برسانند. به این فکر کرد که حتما حالا هم خیلی از افراد مسن یا ناتوان جسمی دلشان می‌خواهد در انتخابات شرکت کنند ولی نمی‌توانند. با خانمش که مشورت کرد، او هم پایه بود. پیامی در ایتا نوشت: «هر کس به هر دلیلی نمی‌تونه رای بده و وسیله نداره با بنده تماس بگیره بنده میرم دنبالشون و به یک حوزه خلوت و بدون پله می‌برم و برمی گردونم. فرقی بین آقا و خانم نیست با همسرم دنبالشون میرم. تا آخرین لحظات رأی گیری در خدمتم.» با همسرش نشستند و در گروه‌هایی که عضو بودند پیام را منتشر کردند. تا ظهر بیشتر تماسهایی که داشتند کسانی بودند که می‌خواستند از صحت پیام مطمئن شوند. اولین کسی که تماس گرفت، همسر شهید بود. برای خانم همسایه‌شان زنگ زده بود که به خاطر شکستگی لگن قدرت حرکت نداشت. همسر شهید داوود میاحی ماجرای آن تماس تلفنی را برایمان تعریف می‌کند: «هاجر خانم در این شهر غریب است. همه بستگانش در شمال زندگی می‌کنند. پسرش جانباز بود و اخیرا به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت پسرش، عبدالحسین را شنید، شوکه شد و زمین خورد. لگنش شکست. حالا زیاد قدرت راه رفتن ندارد. من تا جایی که بتوانم خرید و کارهای منزلش را انجام می‌دهم. صبح روز انتخابات خودم بعد از دعای ندبه رأی دادم. بعد رفتم که به هاجر خانم سر بزنم که کاری نداشته باشد. وقتی متوجه شد که من رأی دادم با اصرار به من گفت: من کارت ملی را آماده کردم. من را ببر رأی بدهم. هر چه فکر کردم دیدم با شرایطی که دارد من نمی‌توانم حرکتش بدهم. داشتم ایتا را نگاه می‌کردم، پیام آقای دلاوری را در گروه قرآنی‌مان دیدم. همان لحظه تماس گرفتم با همسرش آمدند. ما را پای صندوق بردند و بعد آن به منزل برگرداندند. هاجر خانم از خوشحالی همه ش دعایمان می‌کرد. هم برای آقای دلاوری و همسرش هم برای من. از من قول گرفت که برای جمعه هم ببرمش برای انتخابات.» ادامه دارد... لعیا بغدادی farsnews.ir/baghdadi چهارشنبه | ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 راننده اختصاصی انتخابات بخش دوم صحبت‌های خانم میاحی بیشتر ترغیبمان کرد به سراغ این طلبه قمی برویم. مهدی دلاوری طلبه ۲۳ساله قمی است که با همسرش در روز انتخابات، آرزوی سالمندانی که توانایی رفتن به صندوق رأی را نداشتند، برآورده کرد. مهدی دلاوری از روز انتخابات برایمان می‌گوید: «وقتی پیام را منتشر کردم تا پایان انتخابات، تقریباً شاید نزدیک ۲۰۰ تماس داشتم. البته همه را نتوانستم جواب بدهم، چون هر لحظه تلفنم زنگ می‌خورد. از این تماس‌ها بعضی‌ها می‌خواستند تشکر کنند و خدا قوت می‌گفتند. یک سری هم آن‌هایی بودندکه قصد داشتند پیام را منتشر کنند و می‌خواستند از صحت پیام اطمینان پیدا کنند. چند نفری هم که تماس گرفتند مدارکشان مشکل داشت، می‌خواستند ببینند ما می‌توانیم کمکشان کنیم یا نه؟ مثلاً یک خانمی تماس گرفت که من رفتم پای صندوق ولی چون مدارکم قدیمی بود، از من رأی نگرفتند. الان خیلی ناراحتم که نتوانستم به تکلیفم عمل کنم.» یکی از قشنگی‌های کار دلاوری این بود که همسرش همراهش بود. هر جا که تماس می‌گرفتند با هم می‌رفتند. وقتی به منازل مراجعه می‌کردند، اگر رأی دهنده خانم بود همسرش به کمک آن خانم می‌رفت تا به ماشین برسند و سوارشان کنند. سعی می‌کردند نزدیکترین حوزه انتخاباتی که پله نداشته باشد را پیدا کنند. ولی گاهی سالمندان نمی‌توانستند از ماشین پیاده شوند. دلاوری و همسرش مدارک آن‌ها را برای احراز هویت می‌بردند. بعد از احراز با یکی از متصدیان صندوق پای ماشین می‌رفتند و رای آن‌ها را ثبت می‌کردند. دلاوری از پدربزرگ و مادربزگ‌هایی می‌گوید که روز انتخابات به صندوق رساند: «پیرمردی تماس گرفت که سنش خیلی بالا بود. یک پایش در تصادف قطع شده بود. وقتی می‌خواستیم پای صندوق برویم کمکش کردیم ولی موقع برگشت اجازه نداد کمکش کنیم. خودش را روی زمین کشید و با هزار سختی به ماشین رساند. همسرش هم خیلی مسن بود. ولی خیلی خوشحال شدند که توانستند رأی بدهند و برای خودشان توفیق می‌دانستند. خانم میانسال دیگری تماس گرفت که شب قبلش از کربلا برگشته بود. پایش تاول زده بود و نمی‌توانست راه برود. وقتی دنبالش رفتیم خیلی خوشحال شد و می‌گفت: اگه شما نبودید نمی‌توانستم تا صندوق بروم و رأی بدهم.»در میان تماس‌هایی که با دلاوری گرفته می‌شد، چند نفر دیگر هم همین کار را می‌کردند. وقتی تماس‌ها زیاد شد، دلاوری چند آدرس را برایشان فرستاد و با هم هماهنگ شدند تا افراد بیشتری را به صندوق برسانند. حالا برای جمعه آینده ان شالله حدود ۸ نفر شده‌اند که می‌خواهند به صورت منظم‌تر در خدمت سالمندان باشند. ادامه دارد... لعیا بغدادی farsnews.ir/baghdadi چهارشنبه | ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 راننده اختصاصی انتخابات بخش سوم فعالیت این طلبه جوان به روز انتخابات ختم نمی‌شد. از زمانیکه به انتخابات نزدیک شدیم، دلاوری با دوستان طلبه‌اش در سطح شهر می‌رفتند و مردم را برای شرکت در انتخابات و انتخاب فرد اصلح ترغیب می‌کردند. دلاوری از فعالیت‌هایش با دوستانش می‌گوید: «بیشتر وقت‌ها نزدیک میدان آستانه می‌رفتیم. در خیابان یک تخته وایت برد می‌گذاشتیم. اسم کاندیداها را رویش می‌نوشتیم. در کنارش ملاک‌هایی که حضرت آقا فرموده بودند را یادداشت می‌کردیم. یا ملاک‌های عرفی که به عنوان ملاک اصلح شناخته می‌شوند. مثل فساد ستیزی، مردمی بودن. بعد می‌گفتیم خب شما به هر کاندید نمره بدهید. راجع به هر کدام از کاندیداها با مردم صحبت می‌کردیم. در موکب غدیر هم که این طرح را اجرا کردیم، خیلی مردم استقبال کردند.» خانم امیدیان، همسر دلاوری ۲۱ساله و طلبه حوزه جامعه الزهراست. امیدیان هم با دوستانش چند وقتی است که به نزدیک حرم می‌روند و با مردم صحبت می‌کنند. سعی می‌کنند در محیطی دوستانه سرصحبت را با خانم‌ها باز کنند و راجع به انتخابات گپ بزنند. امیدیان از برنامه‌اش در حلقه صالحین برای نوجوانان می‌گوید: «برای بچه‌های نوجوان ابتدایی کارت‌هایی چاپ کردیم با عنوان «همیار انتخابات». برایشان توضیح می‌دهیم که پدر و مادرتان را تشویق کنید تا حتما در انتخابات شرکت کنند. به کسی رأی بدهند که ادامه دهنده راه شهدا باشند. نقاشی‌هایی چاپ کردیم با موضوع انتخابات و از بچه‌ها خواستیم رنگ‌آمیزی کنند. مثلا نقاشی دختری که دست مادرش را گرفته بود و می‌گفت به آدم خوبی رای بدهید تا آینده من ساخته شود.» این زوج جوان، با حداقل امکاناتی که دارند با یک تیر چند نشان زدند. هم نسبت به سرنوشت کشورشان بی‌تفاوت نبودند. هم دل پدربزرگ و مادربزرگها را به دست آوردند‌. مهمتر از همه اینکه این کمک ادامه دارد. خانم امیدیان شماره تلفنش را به بعضی از مادربزرگها داده و از آنها خواسته هر وقت به کمک نیاز داشتند، یا لازم بود جایی بروند با آنها تماس بگیرند. انتخابات بهانه‌ای شد تا دستگیری از افراد ناتوان روزی این زوج جوان بشود و برکت زندگیشان. پایان. لعیا بغدادی farsnews.ir/baghdadi چهارشنبه | ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رأی با چاشنی انتظار بخش اول باروبندیل را جمع کردیم تا کم‌کم راه بی‌افتیم به سمت روستای بعدی. یکهویی پسر بچه‌ای جلوی مینی‌بوس سبز شد و با لهجه شیرین لکی‌اش گفت :«باوَه کَلِنگم ها نوم رِه.» گرسنگی و تشنگی از یک طرف و گرمی هوا از طرف دیگر امانمان را بریده‌بود. منی که همیشه‌ی خدا عجله دارم، دستگاه را سپردم دست یکی از بچه‌ها. رفتم روی بلندی که ببینم وضعیت چطور است. چشمم به پیرمردی افتاد که گوچان به‌دست، خودش را زیر سایه دیوار جا می‌داد و یواش یواش قدم برمی‌داشت. سفیدی ریش و دستار دور سرش از دور مشخص بود. کت مشکی و شلوار کردی‌اش من را یاد پدربزرگم انداخت. چشم‌هایم را ریزتر کردم، چندتا زن هم پشت سرش می‌آمدند. با خودم گفت: «این چه کاریه آخه. تو که نمی‌تونی راه بری، رأی دادنت چیه؟» بعد از چند دقیقه رسید پای ماشین. صفحه رای شناسنامه‌اش را باز کردم. برق از سرم پرید، جای مهرزدن نداشت. یکی از اعضای شعبه که اهل همان منطقه بود تا تعجبم را دید، گفت: «حاجی از اول انقلاب رأی داده. توی این روستا هم تنها خانواده‌ایه که میان پای صندوق. ناگفته نمونه، اینجا کلا سه خانواده‌ان.» چند لحظه بعد که خانم‌های روستا رسیدند، شش نفری ایستادند گوشه‌ای. حلقه زدند دور دختری که لباس رنگی تنش بود. گاه و بی‌گاه از حرف‌های بقیه، سرش را پائین می‌انداخت و لبخند می‌زد. ادامه دارد... محمدامیر سلیمانی جمعه | ۲ اسفند ۱۳۹۸ | قهرمانشهر @ghahrmanshahr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رأی با چاشنی انتظار بخش دوم ناظر شورای نگهبان، رو کرد سمت پیرمرد و با لحن صمیمانه‌ای گفت: «کدومشون تازه عروسته؟». این جمله را که شنیدم، تازه دوهزاری‌ام افتاد که جریان از چه قرار است. شناسنامه دخترها را یکی‌یکی گرفتم و رسید به عروس خانم. چشم از جاده برنمی‌داشت. شناسنامه‌اش را سفت توی دستش گرفته‌بود و به کسی نمی‌داد. خیلی معطل ‌کرد. آخرسر یکی از خانم‌های شعبه رفت سراغش و سرصحبت را باهاش باز کرد. دونفری رفتند سمت پیرمرد. بالاخره خانم راضی شد رای بدهد. شناسنامه‌اش را گرفتم. غم و ناراحتی توی صورتش موج می‌زد. با خودم گفتم: «حتما به زور پیرمرد اومده. دلش نیست رای بده.» رئیس شعبه اعلام کرد: «کارمون توی این روستا تموم شده، بریم روستای بعدی.» می‌خواستیم سوار مینی‌بوس شویم که یکهو پیرزنی گفت: «نمی‌شه یکم دیگه صبر کنین، پسرمم بیاد رأی بده؟» این وسط عروس خانم هم به حرف آمد و دست‌پاچه گفت: «آره، یکم دیگه وایسین که بیاد.» پیرمرد چنان چشم‌غره‌ای به دختر انداخت که دیوار سالم را فرو می‌ریخت. به مسئول شعبه گفتم: «حاجی، گذشته دیگه. یکم دیگه صبر کنیم ببینیم چی میشه. از طرفی هم آمار هرچی بالاتر باشه بهتره.» صدای اعضای شعبه درآمد: «چندتا روستای دیگه هم مونده که جمعیت‌شون زیادتره.» چند دقیقه‌ای گذشت و خبری از پسر نیامد. لحظه سوارشدن اینطور به گوشم خورد که: «عروس خانم منتظر شوهرش بوده که اولین رای مشترکشون رو با هم بدن.» پایان. محمدامیر سلیمانی جمعه | ۲ اسفند ۱۳۹۸ | قهرمانشهر @ghahrmanshahr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آسمانه بخش اول روایت سال‌های ممنوعیت روضه در اصفهان از کتاب خانه‌تاب با صدای نویسنده کتاب، نرگس لقمانیان نرگس لقمانیان دوشنبه | ۹ مرداد ۱۴۰۲ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همه‌ی ما ایرانیم همینطور که شناسنامه‌ها را نگاه می‌کردم و اسم‌ها را بلند می‌خواندم و دست منشی می‌دادم، اسم آقایی را خواندم که دقیقاً روبه‌رویم ایستاده بود. با شنیدن اسمش خندید و گفت: «از کشور قزوین آمده‌ام اینجا رأی بدهم». خندیدم و گفتم: «سفارت آبادان شنیده بودیم، کشور قزوین را نه». به خانم‌های منشی با خنده گفتم: «توی شیراز یک مغازه فلافلی هست به نام سفارت آبادان از این به بعد سفارت قزوین هم باز می‌کنیم». شب که شد دو برادر به نام جلال‌زهی هم آمده بودند رأی بدهند. گفتند: «آمده‌ایم شیراز بیمارستان. گفتیم حالا آخر شب دیگر برویم و یک رأیی هم بدهیم». بعد که کارشان را انجام دادیم به یکی از خانم‌های بغل دستی‌ام گفتم: «عصری هم دو سه‌تا خانم از بندرعباس آمدند و رأی دادند». گفت: «واقعا؟ از کجا فهمیدی؟» گفتم: «از چادر محلی‌شان که سرشان بود‌. این سبک چادر مال خودشان است، مثل شناسنامه هست، توی شیراز زیاد می‌بینی». این دو دور انتخابات مسافر زیاد داشتیم، بندگان خدا بعضی‌شان شناسنامه یا کارت ملی نداشتند، با گواهینامه نمی‌شد رأی بدهند. بعضی‌هایشان با ناراحتی می‌رفتند‌. یکی‌شان که راننده بود، وقتی فهمید با گواهینامه نمی‌تواند رأی بدهد، گفت: « الآن حرکت کنیم شاید همان حدود ساعت دوازده برسیم خانه که برویم رأی بدهیم» و با سرعت رفت که... صدیقه‌طاهره اسدزاده دوشنبه | ۱۸ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آسمانه بخش دوم روایت سال‌های ممنوعیت روضه در اصفهان از کتاب خانه‌تاب به روایت سیدجلال صدرعاملی (متولد ۱۳۱۰) و با صدای نویسنده کتاب، نرگس لقمانیان نرگس لقمانیان پنج‌شنبه | ۱۲ مرداد ۱۴۰۲ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مقتل عشق همیشه به رضا می‌گفتم: «من گردن شما را خیلی دوست دارم، گردنت خیلی زیباست!» همیشه من و مادر گردن آقا رضا را می بوسیدیم. به شوخی می‌گفتم: «اگر برادرم شهید شد دوست دارم سر و گردنش سالم بماند، تا باز هم آن را ببوسم!» وقتی تابوت را باز کردند دیدم گردنش سالم است. دست کردم زیر سرش تا بالا بیاورم و ببوسم که دستم شد پر از خون تازه! حالا جنازه‌ای که یک هفته در سردخانه مانده، چطور خونش لخته نشده و هنوز جریان دارد بماند! آقا رضا همیشه موقع خواب به حالت تسلیم می‌خوابید. دست راستش را با ادب روی سینه می‌گذاشت و به خواب می‌رفت. می‌گفتم: داداش این چه کاریه می‌کنی؟ می‌گفت: «به آقا اباعبدالله سلام می‌دهم تا خوابم ببرد!» جنازه‌اش هم به حالت تسلیم بود، مثل همان وقت‌ها دست را با ادب روی سینه گذاشته بود. همه که خداحافظی کردند نوبت خداحافظی دخترش زهرا شد، قنداقه را گذاشتیم روی سینه پدر. لبخند زیبایی روی صورت کوچک زهرا نشست، شروع کرد به خندیدن، درست مثل همان چند روز کوتاهی که در آغوش پدر بود و بی دلیل می‌خندید. زهرا که خندید، ناگهان دیدیدم صورت رضا هم به خنده شکوفا شد، لب‌هایش به خنده باز شد و لبخند به صورتش نشست. ما اشک می‌ریختیم و این پدر و دختر می‌خندیدند. زهرا را که برداشتیم، لبخند از صورتش رفت، از صورت رضا هم! خواهر شهید رضا پورخسروانی به قلم: مجید ایزدی دوشنبه | ۱۸ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آسمانه بخش سوم روایت سال‌های ممنوعیت روضه در اصفهان از کتاب خانه‌تاب به روایت مرحوم محمدرضا شاهنگی (متولد ۱۳۱۳) معروف به مشکین، از پیرغلامان حضرت اباعبدالله مرحوم محمدرضا شاهنگی پنج‌شنبه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۲ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آسمانه بخش چهارم روایت سال‌های ممنوعیت روضه در اصفهان از کتاب خانه‌تاب به روایت اکبر خبوشانی (متولد ۱۳۱۶) و با صدای نویسنده کتاب، فائزه درگزنی فائزه درگزنی یک‌شنبه | ۲۲ مرداد ۱۴۰۲ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ممنوعیت خروج زنان گیلانی از منزل به مناسبت سالروز حادثه گوهرشاد، یکی از روایت‌های مقاومت گیلانی‌ها مقابل قانون کشف حجاب، از روستای رودپیش فومن تقدیم نگاهتان می‌شود. سیده‌کبری آل‌نبی پنج‌شنبه | ۲۱ تیر ۱۴۰۳ | روستای رودپیش پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سیلی آبدار خبر که پخش شد، از شنیدنش خوشحال نشدم، با این که جای سیلی هنوز روی صورتم می‌سوخت. صبح که دیدم موهایش را بیشتر از همیشه سشوار کشیده حدس زدم که شاید خبری باشد. وقتی همه‌مان را به صف کردند، فهمیدیم قرار است بازرس بیاید. از ته صف به بچه‌ها نگاه کردم. موهای مشکی و قهوه‌ای‌شان توی نور صبحگاه برق می‌زد و دامن‌‌های کوتاهشان پشت سر هم ردیف شده بود. این میان فقط چند نفری با بقیه فرق داشتند که آن‌ها هم با تذکر خانم نفیسی خیلی زود شبیه بقیه شدند. شاید کلاس سومی‌ها با خودشان فکر می‌کردند بهتر بود من هم مثل بقیه، به حرف خانم نفیسی گوش می‌کردم تا این اتفاق نیفتد. من اما اصلا حاضر نبودم چنین کاری کنم. آن هم جلوی بازرس و بابای مدرسه! هرچند که از نظر آن‌ها بابای مدرسه و بازرس، با عمو و دایی‌مان فرقی نداشت! هنوز هم به این فکر می‌کنم که وقتی خانم نفیسی توی صف آمد و دید حرفش را گوش نکرده‌ام، بابای مدرسه کجا بود؟ نمی‌‌دانم وقتی جلو آمد و با غیظ روسری‌ام را از سرم کشید بابای مدرسه مرا دید یا نه؟ به‌هرحال من کوتاه نیامدم و دوباره سرم کردم و او هم محکم خواباند توی گوشم. دستم را روی صورتم می‌گذارم، فکر می‌کنم سرخی‌اش کمتر شده باشد. بچه‌ها به طرف آبخوری می‌دوند ببینند چه شده، من هم حواسم پرت شده و دیگر به صحنه‌ای فکر نمی‌کنم که خانم نفیسی از سر صف به ته صف رسید. دلم می‌خواهد فکرم را خط‌خطی کنم تا مرور نکند وقتی دوباره روسری را روی سرم دید چطور دستش را برد بالا و توی صورتم فرود آورد و من چقدر بغض کردم و جلوی خودم را گرفتم. یکی از همکلاسی‌هایم ایستاده و می‌گوید: "دیدید سر صف چه سیلی محکمی به صورت زهرا زد؟ حالا دختر یکی‌یک‌دانه‌اش لیز خورد و دستش شکست." پ.ن: در دوران پهلوی دوم مانند پهلوی اول سیاست‌های ضدفرهنگی و مقابله با حجاب در قالب‌های دیگر ادامه پیدا کرد. زهرا داداش | متولد ۱۳۴۲ به قلم: ع.م.ب پنج‌شنبه | ۲۱ تیر ۱۴۰۳ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 به احترام بی‌بی خاطره شنیدنی استاد سید کوچک هاشمی‌زاده از برگزاری جشن کشف حجاب رضاخانی در خورموج. پ.ن: استاد سید کوچک هاشمی‌زاده، چهره ادبی استان بوشهر، دو شب پیش، ۱۹ تیرماه ۱۴۰۳ دار فانی را وداع گفت. سیدکوچک هاشمی‌زاده پنج‌شنبه | ۲۱ تیر ۱۴۰۳ | کیچه پس کیچه، رسانه تاریخ شفاهی استان بوشهر @kichepaskiche ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مادرها می‌دانند وقت خواندن روضه و اشک ریختن بود. معمولا نمی گذارد گریه کنم؛ مادرها می ‌دانند‌ چه می‌گویم؛ به محض اینکه مادر شروع به گریه کند، اگر کودکش ببیند، نمی‌گذارد و با سوال‌ها و درخواست‌های مکررش کلا از حال و هوای روضه بیرون می‌آوردت؛ مامان چرا گریه می‌کنی؟ گریه نکن! آب می‌خوام، خوراکی و... امروز متفاوت از روزهای دیگر در بین اشک و روضه و دعاهای مداح، دستان کوچکش را به سوی آسمان بلند کرده بود. خدا را به دستان کوچک و به معصومیت کودکم قسم دادم که... مرضیه پوستچیان جمعه | ۲۲ تیر ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 به یاد شش ماهه‌های غزه امان از پسرهای متولد رجب که محرم شش ماهه می‌شوند... دکتر به پوستش نگاه کرد، گفت پسرتان اگزما دارد. باید لباس‌های لطیف تنش کنید، نگذارید گرما بکشد. ویتامین‌هایش را حتما بدهید و غذای کمکی‌اش را شروع کنید. از مطب آمدیم بیرون. بابا برایش اولین لباس مشکی‌اش را خرید، مدام حواسش پی جنس لباس بود. سوار ماشین شدیم برویم هیئت، کولر را جوری تنظیم کردیم که سرو کله‌ی گرما دور و اطرافش پیدا نشود. گوشه‌ی هیئت نشستیم، صداها و رفت‌وآمدها برایش غریب بود. کمی که گذشت، آرام شد غذایش را خورد و خوابید. مادر اما دلش رفته بود کنار آن مادری که زیر صدای بمب و موشک پسرکش را به دنیا آورد و هر روز دلش برای پیدا کردن آب و غذا لرزید. مادری که هر بوسه را به نیت بوسه‌ی آخر زیر گلوی پسرکش نشاند. مادری که دست آخر طفلش را گم کرد، میان هرم آتشی که خیمه‌های رفح را سوزاند. مادری که دستش را به گهواره‌ی خالی گرفت و هم‌پای رباب اشک ریخت. فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 جمعه | ۲۲ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روضه در خاله بازی روایتی از یک عزاداری کودکانه روستای وراوی؛ شهرستان دشتی - ۱۳۴۰ خدیجه عاشوری سه‌شنبه | ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ | روستای کیچه پس کیچه، رسانه تاریخ شفاهی استان بوشهر @kichepaskiche ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا