📌 #محرم
مادرها میدانند
وقت خواندن روضه و اشک ریختن بود.
معمولا نمی گذارد گریه کنم؛
مادرها می دانند چه میگویم؛
به محض اینکه مادر شروع به گریه کند، اگر کودکش ببیند، نمیگذارد و با سوالها و درخواستهای مکررش کلا از حال و هوای روضه بیرون میآوردت؛
مامان چرا گریه میکنی؟ گریه نکن! آب میخوام، خوراکی و...
امروز متفاوت از روزهای دیگر در بین اشک و روضه و دعاهای مداح، دستان کوچکش را به سوی آسمان بلند کرده بود.
خدا را به دستان کوچک و به معصومیت کودکم قسم دادم که...
مرضیه پوستچیان
جمعه | ۲۲ تیر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
📌 #فلسطین
به یاد شش ماهههای غزه
امان از پسرهای متولد رجب که محرم شش ماهه میشوند...
دکتر به پوستش نگاه کرد، گفت پسرتان اگزما دارد. باید لباسهای لطیف تنش کنید، نگذارید گرما بکشد. ویتامینهایش را حتما بدهید و غذای کمکیاش را شروع کنید.
از مطب آمدیم بیرون. بابا برایش اولین لباس مشکیاش را خرید، مدام حواسش پی جنس لباس بود. سوار ماشین شدیم برویم هیئت، کولر را جوری تنظیم کردیم که سرو کلهی گرما دور و اطرافش پیدا نشود.
گوشهی هیئت نشستیم، صداها و رفتوآمدها برایش غریب بود. کمی که گذشت، آرام شد غذایش را خورد و خوابید. مادر اما دلش رفته بود کنار آن مادری که زیر صدای بمب و موشک پسرکش را به دنیا آورد و هر روز دلش برای پیدا کردن آب و غذا لرزید. مادری که هر بوسه را به نیت بوسهی آخر زیر گلوی پسرکش نشاند. مادری که دست آخر طفلش را گم کرد، میان هرم آتشی که خیمههای رفح را سوزاند. مادری که دستش را به گهوارهی خالی گرفت و همپای رباب اشک ریخت.
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۲۲ تیر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #محرم
روضه در خاله بازی
روایتی از یک عزاداری کودکانه
روستای وراوی؛ شهرستان دشتی - ۱۳۴۰
خدیجه عاشوری
سهشنبه | ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ | #بوشهر #دشتی روستای #وراوی
کیچه پس کیچه، رسانه تاریخ شفاهی استان بوشهر
@kichepaskiche
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #محرم
روضه خانگی شیخ سلیمان
روضهی خانگی شرح عزایش اینجاست؛
لحظهای مرغ دل اینجا بنشیند کافیست...
حاجی شیخ سلیمان عمری روضهخوان و خدمتگزار ارباب بوده و حالا که در ۹۳ سالگی به سر میبرد؛ غول سیاه دیابت سوی چشمانش را به تاریکی برده است. حاجی میگفت: «چندصد جلد کتاب نفیس کتابخانهام را به حوزه علمیه هدیه کردم، من که نمیتوانم مطالعه کنم باید خیرش به دیگران برسد.» گویا پزشکان به دلیل خونریزی مویرگهای چشمش به او اجازه روضهخوانی نمیدهند.
به روضه خانگیاش رفتم، دیدم که روضهاش دو منبر دارد، به دیوار خانهاش پرچم عزای امام حسین (ع) نصب کرده و روضهخوان خبر کرده بود. حاجیه خانم چای دم کرده بود، سینی استکان با ظرف قند و نبات به زیبایی تمام چیده شده بود، اسپند دود کرده بود و گلابپاشی در دست داشت تا مجلس را با عطر گلاب بیاراید، دم در روی صندلی نشسته بود و خوش آمد میگفت.
شیخ سلیمان میگفت: «حالا که نمیتوانم بروم مجلس عزای امام حسین(ع)، خانهام را حسینیه میکنم تا از نگاه امامم بینصیب نمانم.»
خوشا به حالش که پس از گذراندن عمری باعزت هنوز هم بانی روضههاست؛ آخر این روضهها هم قدمت چندین ساله دارد و لیاقت میخواهد که خانهات خانهی امامت باشد و از جان و دل برایش هزینه کنی. اشکهایش را که از چشمان کم سویش کنار زد، دست تکیه زده بر عصایش را بوسیدم و گفتم: «مطمئن باشید، آقا دستتان را خواهد گرفت، تا در هر دو دنیا سعادتمند شوید. مگر میشود کسی که سالها در کاروانهای زیارتی روضهخوان زائرانش بوده، دلها را به سوی او سوق داده و اشکها در ذکر مصیبتش جاری کرده است در سیطره توجه و نگاه آقایش نباشد!
رفعت حسنی
شنبه | ۲۳ تیر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
چقدر زود آدمها را صدا میکنی
روضه که تمام شد آمد نشست کنارم. نمیشناختمش؛
در گوشم گفت:
«اون خانمه که دیروز اینجا سینه میزد رو یادته؟»
و زیر تشت را نشانم داد. یادم بود. آنقدر سینه میزد که اطراف ترقوههایش کبود میشد. چشمهایش از گریه ورم میکرد.
گفتم:
«یادمه... امروز کجاست؟»
گفت:
«رفت پیشِ اربابش... باید میدیدی بهشت سکینه چه خبر بود...»
...
صدای هقهقهایش از قلبم پاک نمیشود...
حسین جانم
تو، چقدر زود آدمها را صدا میکنی...
حانیه اخلاقی
ble.ir/vabel
جمعه | ۲۲ تیر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #محرم
اِرثِ گرانبها
مادربزرگهای مادرم را یادم میآید، مادربزرگِ پدرم را هم تا پنج سالگی دیدهام.
اینشبها خیلی به اول محرمهای زندگیشان فکر میکنم.
لباس سیاههایی که تن خود و پدربزرگ و مادربزرگهایم میکردند، که آن روزها خیلی کم سن و سال بودند.
تازه مثل حالا کم جمعیت هم نبودند. مثلا پدربزرگم، چهار خواهر و چهار، پنج تا هم برادر داشت.
مادرِ پدرِ مادرم همه را سیاهپوش میکرد و لابد به مجلس عزای امام حسین میبرده. آن روزها هم که مثل امروز همهجا هیئت و مسجد و تکیه پر نبوده.
امروزه روز اگر از صبح بخواهم هیئت بروم تا شبم پر میشود، بس که به برکت انقلاب اسلامی همه جا بساط عزای حسین (ع) پهن هست.
یا اگر هیئت هم نخواهم بروم، پایم را که از خانه دو قدم بیرون بگذارم، خیابان پر است از چایخانههایی که صدای روضهاش کل خیابان را صفا داده.
آن روزها شاید مادربزرگِ پدرم از روی پشتبامها دست بچههای قد و نیم قدش را گرفته و دولا دولا و با دلی پر از ترس و اضطراب از پهلَویهای بیدین خودش را به تک روضهی آرام در پستوی خانهای رسانده.
که اگر ساعتش میگذشته، همان روضهی پر از التهاب هم تمام میشده و جدم با چشمهای قرمز از عطشِ عشق به عزای حسین ( ع)
باز هم دولا دولا به خانه برمیگشته.
این شبها که وسطِ شیطنتهای پسرکم توی هیئت دقیقهای خالی برای گریه کردن پیدا میکنم، زیاد یادِ اجدادم میاُفتم.
پدربزرگِ پدرم چطور عزاداری میکرده و چطور عشق به آلالله را توی گوش پدربزرگم هجی کرده تا او هم برای پدرم بخواند و پدرم برای من و من برای بچههایم و انشالله بچههایم در گوش نوهها و نتیجهها و .....
پدربزرگ مادرم از کفاشهای قدیمی بازار تهران بوده. مادربزرگم میگوید: شانزدهم ماههای قمری روضهی خانگی میگرفته و مرشد اسماعیل و حاج خدارحمی و چند آقای دیگر هر کدام ده، پانزده دقیقهای روضه میخواندند. هنوز هم بعد از حدود صدسال روضه در خانهی دایی مادرم پابرجاست.
البته دایی جواد چند سالی هست که توی بهشت برزخ خوش میگذراند و زندایی (زنداداش مادربزرگم) باعث و بانی ادامهی روضهها شدهست.
مادربزرگم با چنان عشقی اینها را برایم تعریف میکند و ادامه میدهد:" هر روز به نیت همهی بچهها و نوه نتیجههام صدقه میذارم کنار، شونزدهم ماهها که میشه میدم آقا برا سلامتیتون روضه امام حسین بخونه مادر."
او هم تا سالها ششم ماه را روضه میگرفته و بعدترها نمیدانم چطور قطع شده.
رفتارهای خوب و بد گذشتگان حتی تا ده نسل قبلمان روی سَکنات ما تاثیر میگذارد.
روح ما نصف از ژنتیک بهره گرفته و نیم از گندمی که اجدامان در زندگی خودشان کاشتهاند.
در تاریخ آمده اَمیرالمومنین در جنگها بعضی دشمنان را خودشان از روی عمد فراری میدادند و نمیکشتند. یاران دلیل را میپرسیدند.
پدرِ اُمت میفرمودند:"در چندین نسل بعد از خودش محب اهل بیت پیامبر را دیدم."
روضه گرفتن هم ارثیست. ارثی شیرین که خودم هم نفهمیدم کِی و چطور هفده سالیست که مهمان خانهام میشود.
عشقی را تمام بافتهای بدنم فریاد میزنند که اجدادم قرنها پیش در رگ و خونم بافته و تنیدهاند و برایش از جان مایه گذاشتهاند.
همین عشق ماوراییِ من به مرد نادیدهای که هزار و چهار صد سال پیش میزیسته کار امروز و دیروز و عمر سی و اَندی سالهی من نیست.
این تب و تاب حاصلِ زنجیر زدنها و اشکها و قنوتِ
(رَبَّنَا هَبۡ لَنَا مِنۡ أَزۡوَٰجِنَا وَذُرِّيَّـٰتِنَا قُرَّةَ أَعۡيُنِ) تمام اجداد و والدینِ قبل منست.
البته به نفع خودشان هم هست.
هر کدام با اینکه چند قرن هست که دست از دنیا شُستهاند، باز هم ثواب روضههای پسر حضرت فاطمه(س) در پروندهشان ثبت و ضبط میگردد.
شاید اگر امامحسین نبود، هیچ وقت یادی از آنها نمیکردم چه برسد به اینکه حس کنم چقدر دوستشان دارم حتی مثل مادر و پدرم.
اِرثِ مهرِ حسین(ع)، رشتهی محبت ما را با تمام گریهکنهایش محکم کردهست.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
شنبه | ۲۳ تیر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
📌 #شهدا
این بچه را قبول میکنی؟
مادرم چهار دختر و سه پسر داشت. اما باز باردار بود و تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشت. خودش تعریف میکرد دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشهای گذاشتم. همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است. در خانه هم زده میشد. در را باز کردم. دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامهای خاکآلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: «این بچه را قبول میکنی؟»
گفتم: «نه، من خودم بچه زیاد دارم.»
آن آقای نورانی فرمود: «حتی اگر علیاصغر امام حسین(ع) باشد!»
بعد هم نوزاد را در آغوش من گذاشت و رو چرخاند و رفت.
گفتم: «آقا شما کی هستید؟»
گفت: «امام سجاد(ع)!»
هراسان از خواب پریدم. رفتم سراغ ظرف دارو. دیدم ظرف دارو خالی است!
صبح رفتم پیش شهید آیتالله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
آقا فرمودند: «شما صاحب پسری میشوی که بین شانههایش نشانه است، آن را نگه دار!»
آخرین پسر مادر، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علیاصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانهاش جای یک دست بود.
علیاصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع)، در تیپ امام سجاد(ع) شهید شد!
خواهر شهید علیاصغر اتحادی
به قلم: مجید ایزدی
پنجشنبه | ۲۸ تیر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
آقام ابالفضل
از هولهولی غذا خوردنش لجم میگیرد. میگویم: «بچه! پنجِ صبح میری، یکِ شب میای، لااقل موقع ناهار سر حوصله بشین سیر ببینمت.»
لقمهی توی دهنش را کنار لپش جا میدهد و با همان عجله میگوید: «مامان میدونی که مسئولیت برق هیئت با منه، تازه هیچکی نیست مراقب موکب باشه، من از همه بزرگترم اونجا، اگه اتفاقی بیفته...»
دو سهتا قاشق آخری را که میخورد زل میزنم به صورت گرد و چشمهایش و فکر میکنم که این بچه کی بزرگ شد که من نفهمیدم؟ بلند میشود، لباس خاکیاش را صاف میکند و میرود، مثل لباس خاکیهایی که همیشه سرشان درد میکرد برای رفتن. دم در صدا میزند: «خدافظ! یادت نره برام دعا کنی، راستی مامانی! دیشب با نوحهی بوشهریه کلی گریه کردم، خیلی باحال خوند...»
به اینجا که میرسد حرص و جوشم رنگ میبازد و دلم میلرزد.
یکدفعه صدای باسم کربلایی از پشت سالهایی که نفهمیدم چطور گذشت مینشیند وسط حال و هوای امروزم.
«مِن البیّن، یَاحسیّن، مِن ذُغری و شاب الرأس،
تانیّت، نادیّت، لَیش تاخّر عباس...»
ظهر ششم محرم بچهای که هنوز باورم نمیشود بزرگ شده، مهمان آغوشم شده بود. چند دقیقه قبلتر از اینکه قدمهای فسقلیاش را به این دنیا بگذارد، قلب کوچولویش از کار افتاده بود؛ آن هم دوبار، به فاصله ده دقیقه. صدای «یاابالفضل، یاابالفضلِ» پرستارها پیچیده بود توی تار تارِ وجودم. همراهش با خودم گفته بودم، خدایا اگر قرار باشد به نبودنش، من هم تمام شوم؛ همین جا، روی همین تخت، گوشهی همین بیمارستان. قربان مرامش، مثل همیشه ناامید ردم نکرد. چند روز بعد، اسم عباس همراه نوحهی باسم، قطره قطره میرفت توی رگهایش تا بشود خادم خاندان محترمش. دیگر دل نگرانش نیستم؛ زیر سایهشان، جایش امنِ امن است.
از نظر کردهی آقا ابالفضل چه انتظاری داشتم، جز اینکه پنجِ صبح برود هیئت، یکِ شب بیاید و ناهارش هم هولهولی بخورد؟
طیبه روستا
پنجشنبه | ۲۸ تیر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
عزادار کوچک
زیپ سوپرمارکت کوچکم را میبندم. آن شب از آن شبهایی بود که حتی دلش نمیخواست دست جادوییام داخلش برود و یک شگفتانهی دیگر برایش رو کند.
لنگههای کفشش را توی سینهاش گرفته بود. نگاهش میپرید. پابهپا میشد. صدای روضهخوان، تیزتر که شد دیگر طاقت نیاورد. همصدا با بقیه، گریه کرد. بقیه توی گودال بودند و بر سر و سینه میکوفتند. او گریههای کودکانه و صدای جیغهایش را با التماس و نشانی دادن بهسمت در، بالا و بالاتر میبرد.
جمعیت کیپ هم نشسته بودند. اصلا از وقتی قرمزیِ قالیهای کف هیئت، پُر شد از سیاهی چادرها، بیتابیاش شروع شد. ساعتم را نگاه کردم. از تاب و توان هر شبهاش، هنوز چهل دقیقه مانده بود. امشب چهل دقیقه زودتر، عزم رفتن کرده بود.
بغلش کردم، با سنگینیاش روی شانهام، یکوری شدم. سرش را مثل گنجشکی توی گردنم فرو برد. ترسیده بود. حق داشت بیتاب شود. من چه میدانم شاید او با همهی نفهمی کودکانهاش، باز هم بیشتر از من میفهمید. اگر زبان حرف زدن داشت شاید برایم میگفت گریهاش بخاطر روضهی گودال بود یا نه.
شب علیاصغر هم بیتابی کرده بود. کمکم داشتم مطمئن میشدم پسر بیست ماههام روضه میفهمد.
به پلهها که رسیدم پا نزد که زمینش بگذارم. مثل هر شب نخواست با پاهای کوچکش، ساعتی معطلم کند تا یکییکی را خودش پایین بیاید. نخواست آرام کنار گوشش، پلهها را بشمارم. زیر نور قرمز پیچیده توی پلهها، آرام و خاموش فقط میخواست بیرون برویم. حیاط کوچک هیئت هم، پر از سیاهی بود. کلمنهای آبی و بزرگ آب را دید. اما مثل هر شب، نخواست تا لیوانی بردارم و انگشت کوچکش را روی دکمهی سفتش بفشارم و یواشکی دل انگشت خودم را فشار بدهم تا برایش آب بریزد.
هنوز صورتش توی گردنم پنهان بود. صدای لطمه زدنها و سیلیها و برسرکوفتنها از پنجرهی مردانه، به حیاط میریخت. بند دلم پاره شده بود. بغض گلویم را گرفته بود. نگاهش که به در و شیب آن افتاد، گل از گلش شکفت. از بغلم پایین آمد. دستش را توی دستم گذاشت و با قشنگی کودکانه گفت: «بازی»
چندینبار شیب را بالا رفتیم و یک دو سهگویان پایین دویدیم. هنوز صدای به صورت زدنها و گریهها میآمد؛ اما حال او خوب شده بود. خنکی هوا خزیده بود زیر پوستش. خلوتی کوچه و بازی روی شیب آسفالتی دم در هیئت، سنگینی روضه را، روی شانههای کوچکش، کم کرده بود.
حالا یکی دو شب است غروب نشده، لباس مشکیاش را بغل میگیرد؛ سینه میزند. با اشاره میفهماند که برایش بپوشانم. کیفم را کشانکشان میآورد و عَییعَییگویان از جا بلندم میکند و دم در خانه، حاضر و آماده میایستد.
دیگر مطمئن شدهام با همهی کودکیاش، هوای روضه را میفهمد.
زهره نمازیان
شنبه | ۳۰ تیر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #محرم
ارادت در صورت خاص کیکاووس
اینجا سرزمین مادریست.
از دورافتادهترین روستاها و از محرومترینهایش در گیلان. امکان روستا برق است، آبشان از چشمه میجوشد و آتششان از تنه شکسته درختان شعله میگیرد.
ولی جالب اینجاست که بچههای این روستا با تمام کمبودها، به درجات عالی تحصیلی و معنوی رسیدهاند. عدهای جزء شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم شدند و تعدادی دیگر در سنگر دانش به درجات بالای علمی و شغلی رسیدند مثل دکترای فیزیک، متخصصین پزشکی و معاونت علوم پزشکی گیلان، نماینده ولی فقیه در ارگانها و رئیس ادارهها و حتی دیپلمات.
این تنوع شغل، لاجرم هر کدام را برای زندگی به جایی فرستاده، اما همه آنها هرساله دههی اول محرم به وطن بازمیگردند، روستا را سیاهپوش میکنند و تا پایان دهه در امامزاده محمد بن موسی کاظم (ع) به عزا مشغول میشوند.
محرم در اینجا صورت خاص خودش را دارد. هرخانه یک هیئت است، دهه اول محرم، هر شب به نوبت یک خانه مسئولیت پذیرایی و پخت غذای نذری را بهصورت داوطلب قبول کرده و از عزاداران در داخل امامزاده پذیرایی میکند.
رسم دیگر اینجا، بردن دسته عزاداری به روستاهای دیگر است. دستهها از روز قبل عاشورا اعلام میکنند که قرار است مهمانمان باشند و به نیت تسلیت گفتن به امامزاده محله بالا میآیند. اهالی روستا جهت خوشآمدگویی به استقبالشان رفته و عزاداران را به داخل حیاط امامزاده هدایت میکنند. بعد از سوگواری و نوحه خواندن به صورت مشترک، از آنها با شربت، حلوا، چایی، آش، نان محلی و سیب زمینی آبپز -که فقط در این روستا این نوعش به عمل میآید و طعم و مزه خاصی دارد- پذیرایی کرده و شام را مهمان امامزاده میشوند.
این الگوی سوگواری تا پایان دهه اول ادامه پیدا میکند.
این تنها یک نمونه از روایت ارادت خالصانه مردم روستای کیکاووس است به آقایمان حسین (ع). هیچ نبود و کمبودی، از ارادت اهالی این روستاها به انقلاب و اهل بیت (ع) کم نمیکند.
به شرط لیاقت، به عشق حسین زیر بیرقش خواهیم ماند تا نفس میکشیم.
"حُبُّ الحُسَین یَجْمَعُنا"
پینوشت: فیلم مربوط به عاشورای ۱۴۰۳ میباشد.
برجعلیزاده
جمعه | ۲۹ تیر ۱۴۰۳ | #گیلان #رودسر #رحیمآباد روستای کیکاووس
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #شهدا
خواب شیرین
شروع کردیم به آمار گرفتن از بچهها. هرچند سابقه نداشت قبل از عملیات، کسی میدان خالی کند. خودم را موظف میدانستم درون سنگرها نگاهی بیاندازم نکند کسی جا بماند یا خواب بماند. با سرعت روی خاکریزها میدویدم که از دور روی یک پشته چیزی توجهم را جلب کرد. انگار کسی آنجا خوابیده! به سمتش دویدم. دیدم نوجوانی شانزده ساله است. او از نجفآباد اصفهان برای امدادگری آمده بود. چه معصومانه به خواب رفته، دلم نمیآمد صدایش بزنم. همه سوار ماشین شده و آماده رفتن بودند. اگر صدایش نزنم اینجا تنهایی گم میشود. شب در این منطقه معلوم نیست هزارجور اتفاق برایش بیافتد. خیلی آرام پایم را به پایش زدم. بیدار نشد. نشستم، دست به کمرش زدم. کمی تکان خورد. کمی محکمتر زدم. بیدار شد. تا نگاهش به من افتاد خودش را جمع کرد. کمی جا خورد. به سرعت از جا بلند شد. دیدم خیس عرق است. دستش را گرفتم از سینۀ خاکریز عبورش دادم و از او عذرخواهی کردم، گفتم: «ببخشید! همه بچهها دارن میرن، از عملیات جا میموندی!»
- خوب شد بیدارم کردی؛ اما کاش دو دقیقه دیرتر!
- چرا؟ دو دقیقه دیگه با حالا چه فرقی میکنه؟
از پاسخ طفره رفت. اصرار کردم: باید بگی! وگرنه نمیذارم بری!
- باشه میگم؛ ولی نباید به کسی بگی!
- مسئله شخصی باشه، نه نمیگم.
- حقیقتش من رکعت دوم پشت سر امام حسین(ع) نماز میخوندم که بیدارم کردی.
همینطور که داشت گریه میکرد، گفت: «ده دوازده نفر توی صف نماز پشت سر امام حسین(ع) بودیم. نذاشتی...»
خیلی خودداری کردم بچهها اشکم را نبینند.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت: شهید عبدالرسول حبیبالهی، متولد ۱۳۵۰، دانشآموز دوم متوسطه ریاضی، در تاریخ ۱۳۶۷/۳/۲۳ به شهادت رسید.
شب عملیات گردان ما ۱۳ شهید داد. یکی از شهدا همین نوجوان نجفآبادی بود. برای چندمینبار به واقعیت اصالت دفاع و ایمان به ولایت و به واقعیت عملی که انجام میدهیم پیبردم و یقین در یقین پیدا کردم.
شهیدان عملیات: علی اربابیبیدگلی، حسین پارسا، عبدالرسول حبیباللهی، حجتالله دهقانی، عباس دهقانی، سیدجواد رضویان، احمد رفیعی، علی عبدلیان، علیرضا علیاکبرزاده، مصطفی صادق، ایرج قندی، سیدمحمد کریمی، مجید مختاری.
محمد قطبی
به قلم: آسیهسادات حسینیانراوندی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
خانه بنکدار
بخش اول
چند سالی بود ایام محرم که میشد یاد یک خاطرهی قدیمی، یک صحنهی خیلی محو از سه یا شاید چهار سالگی، هی توی ذهنم رژه میرفت و اسم "نعلبکیها"...
نعلبکیهای معجزهآمیز...
یک صدای خیلی محو که به مامان میگفت: «برای بیمار سرطانی جواب کردهیمان... به نیتش یک استکان بردارید و اگر شفا گرفت یک دست برگردانید که یک دست بشود...»
در طول همهی این سالها ایام محرم که میشد از خودم میپرسیدم کجا بود؟
آن تصویر، آن خانهی محو قدیمی کجا بود؟
خانهی "زرگر باشی" یا...؟
چند روز پیش در یکی از گروههایی که عضو بودم اسمش را آوردند.
"خانهی بنکدار"، همین بود، اسمش همین بود؛ بنکدار.
از اول دهه هر روز نیت میکردیم، فهرست برنامههایشان را دیدم، از ساعت ۳ و نیم صبح شروع میشد تا...
تا دمدمای اذان ظهر...
نیت میکردیم اما نمیشد برویم. یک روز بچهها خواب میماندند، یک روز خودمان، یک روز...
عاقبت دیروز، از ظهر همهی کارهای خانه را راست و ریس کردم و بچهها را حسابی خسته... بعد از ظهر سه تایی یک دل سیر خوابیدیم و شب رفتیم هیئت محلهمان، مسجد امام حسن مجتبی. دخترم دلش قیمهی امام حسین میخواست و من روضهی بنکدار.
شب که برگشتیم بابای خانه هنوز نیامده بود.
ساعت ۱۱ از کار برگشت و جلوی تلویزیون پای برنامه معلا غش کرد...
بچهها هم خوابیدند اما با لباس بیرون! لباسهایشان را عوض نکردم. ساعت موبایلم را تنظیم کردم روی یک و نیم.
آدم بدخواب و کمخوابی هستم؛ بدخوابتر شده بودم...
زیر کتری را روشن کردم و خودم را یک لیوان کاپوچینو مهمان کردم.
چند صفحهای "سور بز" خواندم و روایتهایی که بعد از ظهر نوشته بودم را مرتب کردم و فرستادم برای صاحبشان.
برای خودم یک کپشن کوتاه نوشتم توی اینستاگرام.
نه!
کپشن را دوست نداشتم، پاکش کردم.
دیشب دخترم قیمهی امام حسین میخواست و من روضه ی بنکدار....
صبر کردم تا اذان صبح، بابای خانه را چهار و نیم بیدار کردم.
گفتم نماز میخوانی و برویم روضه؟ یک جای جدید؟ حالش را داری؟
اگر میگفت نه میدانستم امسال هم شانسم را عملا از دست دادهام چون صبح تاسوعا و عاشورا مهمان بودیم و نمیشد برویم.
گفت برویم.
بچهها را بغل گرفتیم.
یکی من، یکی او...
مثل کربلا...
لوکیشن را زدیم و بلد را روشن کردیم بیست دقیقه راه بود...
ادامه دارد...
حدیثه محمدی
یکشنبه | ۲۴ تیر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
خانه بنکدار
بخش دوم
دخترم دلش قیمهی نذری خواست و من روضهی بنکدار.
رسیدیم به کوچهای که دالانی بود و قدیمی؛ با پارچهی سیاه؛ روی پارچهی سیاه نوشته بود حسینیهی بنکدار...
کنارش هم یک ایستگاه کوچک بود با چندتا خادم پیر سبز پوش...
چایی بود و نان جو و نان قندی با پولکی و قند و آن استکانها، استکانهای معروف یکی ببر و یک دست برگردان!
همسرم به صف زنها نگاه کرد و گفت: «خیلی طول میکشه بچهها خوابن، گناه دارن تا اینجا که اومدیم چایی بخوریم و برگردیم.»
ولی من چایی نمیخواستم، دلم روضه میخواست. دمغ شدم.
پیرمرد آهسته در گوشم گفت: «بابا جون، برو دم اون در الان بازش میکنم... در حیاط پشتی!»
ذوق کردم ، بند نبودم روی پاهایم.
رفتم داخل و بچهها بیدار شدند.
من بشدت به نَفَس آدمهای یک خانه معتقدم، پایم را که گذاشتم داخل دلم آرام شد.
داخل اتاقها غلغله بود؛ نشستم توی حیاط پشتی؛ پشت اُرسیهای سبز آبی و چشمم افتاد به لوستر قدیمی، به طبقهی بالا، به خانهای که قدمتش برمیگشت به دوران قاجار، به پله هایش، به جزئیات خانه و به عکس آقای بنکدار، صاحب خانه...
قصهی خانه اینطور است:
سید حسن سالها پیش میخواسته خانهای بخرد برای روضهی امام حسین (ع) که بشود حسینیه اما صاحب ملک میگوید مال خودم است، نمیدهم!
صاحب ملک شب خواب یک بانوی بلند بالا را میبیند که رو به او با خشم میگوید: فرزند ما را که خانهات را برای عزای جدش میخواست بخرد، از اینجا با تحقیر بیرون کردی؟ وای بر تو...
صاحب ملک سراسیمه میپرد بالا و بعد خانه را تحویل سید حسن میدهد با کلی عذر و خواهش و تمنا.
هر طرف خانه را که نگاه میکنی زنها با لهجهی اصفهانی در حال پچپچ و دعا هستند و حاج آقای پشت بلندگو هم که از خود بنکدارها است؛ از علی اکبر امام حسین میخواند و میخواند و جمعیت زیاد و زیادتر میشود و صدای ضجهی زنها، خانه را برمیدارد.
زیارت عاشورا تمام میشود؛ مجبوریم برگردیم؛ بابای خانه باید برود سرکار.
دم ایستگاه چایی میپرسد: «نمیخوایی استکان برداری؟ یکی برداری تا یک دست برگردانیم؟»
میگویم: «نه! دلم فقط روضه میخواست همین!
سبکم حال خوشی دارم...»
کل دیشب را بیدار بودهام پلکهایم سنگین شده اما باید روایتش را مینوشتم.
چشمم به یک دانه ظرف غذای مانده توی یخچال از هیئت دیشب میافتد قیمه است، دل دخترم قیمه نذری میخواست دل من هم روضهی بنکدار...
حدیثه محمدی
یکشنبه | ۲۴ تیر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا