📌 #لبنان
آقای انقلاب
رئیس پارلمان مملکت نشسته پشت فرمان طیاره و وارد حریمهوائی کشور جنگ زدهای شده که دشمنهایش برای ورود به آسمان آنجا از احدی اجازه نمیگیرند و چپ و راست حریم هوائیاش را نقض میکنند و شهرهای جنوبیاش را بمباران.
خب این اگر اسمش اقتدارِ «آقای جمهوری اسلامی» نیست، چی هست؟!
آقای قالیباف در انتخابات مرداد رأی من نبود اما شجاعت و ابتکار عملش برای حضور میدانی در مناطق بمباران شده جنوب لبنان دلگرم کننده است و ای ول دارد.
ازین حرفها بگذریم؛
«زندگی زیر سایه انقلاب اسلامی مایه فخر و مباهات است...».
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲
بخش اول
زیرِ قدمهام، با فاصلهی دو سه تا دیوارِ بتنیِ فروریخته، دهدوازدهتا انسان بودند که مطمئن بودیم بعضیهایشان زندهاند. یکی میگفت محمد، زیر آوار تلفنش را جواب داده. لحظات نفسگیر و غمانگیزِ فریاد برای سکوت، رسیده بود. چند نفر فریاد میزدند که همه سکوت کنند تا شاید، صدایی از زیر آوارها به گوش برسد. رسید؛ از دو سه جا، رسید. دستگاههایی که در دلِ دیوارهای بتنی فروریخته، نقبی میزدند، داشتند کارشان را درست انجام میدادند. امدادگرها، چیزی را میفرستادند توی نقبها و مانیتورها، از زیر آوارها، تصویر میفرستادند. دلش را نداشتم که نگاه کنم. از کنارم، یک مردِ میانسال که صورتش را خاک گرفته بود، یک کیف زنانه و چند تا ظرفِ آشپزخانه را با اندوه میبرد به خانهی بغلی. دهدوازدهنفر داشتند سنگها و خاک را با دستهایشان میزدند کنار. نوک انگشتهای یکیشان، زخمی شده بود و خونین بود اما دست از کار نمیکشید.
پدرِ روحانی، مجدی علاوی، صلیب انداخته بود گردنش و آمده بود معیصر و کنار آوارِ خانهی یک شیعه، داشت با المنار مصاحبه میکرد و وقتی مصاحبهاش تمام شد، به شهردار گفت:"بس است جنگ؛ چرا کسی جلوی این سگهای هار، آمریکا و اسرائیل را نمیگیرد؟"
نزدیک شدند؛ بالاخره به یکی از زندهها، نزدیک شدند. صداش میزدند:"صدامُ میشنوی؟ اسمت چیه؟" وقتی گفت "محمد" دو جوانِ نگرانی که رنگپریده و با بغض به آوارها نگاه میکردند، بغضشان ترکید.
محمد، مدیرِ مدرسهی روستاست و این روزها چند نفر از نازحین را توی خانهاش پناه داده بود.
کمی آنسوتر زندهی دیگری را پیدا کردند و فریاد زدند: آب. آب خواسته بود. برایش، از درون نقبها، آب فرستادند. دستگاه اکسیژن از حفره رد نشد. حفره را بزرگتر کردند و تنِ خونین کسی را از آن کشیدند بیرون. صدای اللهاکبرِ مردم و امدادگرها، پیچید توی کوه.
صحنهی عجیبی بود؛ یکسو آرامشِ غروب در مدیترانه و یکسو اندوهِ غروبِ عمرِ ۹ انسان. ۹ نفر شهید شدند؛ تا وقتی آنجا بودیم.
این پایانِ روزِ مسیحیها بود و چون پایانِ خوبی نبود؛ نوشتمش که تلخیش تمام شود.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #جبیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲
بخش دوم
صبح، جبیل بودیم. رفتیم یک مدرسهی وابسته به علامه فضلالله؛ پدر معنوی حزبالله. اینجا بزرگترین مرکز اسکان آوارگان در جبیل است که از ۳۲۰ نفر میزبانی میکند.
زیر زمینِ مدرسه، به تمیزترین حالتِ ممکن، خیمههایی زدهاند که توی هرکدامش، یک خانواده ساکن شده. توی همین یکی دو هفته، یک نوزاد هم اینجا به دنیا آمده.
وقتی میپرسیم احتیاجات این همه آدم چطوری مهیا میشود، میخندند و میگویند به روشِ ایرانی! توکل میکنیم!
توی حیاط مدرسه، چند تا زن کنار هم ایستادهاند و اختلاط میکنند. ۴۶ نفری آمدهاند اینجا. میپرسیم کسی از خانوادهتان شهید شده؟ میگویند، هنوز نه! و سرِ این "هنوز"، میخندند.
سرخوشانه و شوخیجدی میگویند خب بمب هستهای بزنید و تمامش کنید!
وسط حرفها صدای اذان میپیچد توی حیاط مدرسه. نماز میخوانیم. بعد نماز، پدرِ روحانی را میبینیم که با غذا آمده. مجدی علاوی، اجازه میدهد که چند کلامی حرف بزنیم.
جملهای از انجیل را میخواند و میگوید:"ما باید همدیگر را دوست داشته باشیم. چرا کشورها میخواهند حقوق همدیگر را از آن خودشان کنند؟ اصلا چرا میجنگیم؟ جنگ که خب، یعنی قتل. صلح نقطهی اشتراک بهتری است. جنگ هیچ فایدهای ندارد که هیچ، تازه ضرر هم دارد. هیچکس توی جنگ برنده نیست. بچهها چه گناهی کردهاند؟ ببینید آن خواننده -ریما بندلی- چی گفت؟ گفت کودکیمان را به ما برگردانید تا ببینید چطوری جهان را شگفتزده میکنیم"
این که یک کشیشِ مسیحی آمده پیش آوارگان مسلمان خوب است، قشنگ است، قابل تحسین است اما از شنیدن حرفهای کشیش یکجوری میشوم! نفی جنگ بدون محکوم کردن جنگافروز، حال آدم را خوب نمیکند.
بعدِ صحبت با پدر روحانی، میرویم روستای عمشیت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #جبیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲
بخش سوم
یک مدرسهی مسیحی توی عمشیت هست که به آوارهها پناه داده. خانم لودی باسیل؛ مدیر مدرسه با خوشرویی میپذیرد که بنشینیم و گپ بزنیم.
همان اول کار میگوید نگویید نازحین؛ اینها برادران و خواهران ما هستند که مدتی اینجا میهماناند؛ خدا میداند، شاید روزی نوبت ما برسد که میهمانشان شویم.
میگویم برایمان جملهای از انجیل بخواند که به کارِ امروز جنگ بیاید؛ میخواند:"كَمَا أَحْبَبْتُكُمْ أَنَا تُحِبُّونَ أَنْتُمْ أَيْضًا بَعْضُكُمْ بَعْضًا؛ همانطور که من دوستتان دارم، همدیگر را دوست داشته باشید..."
سیدحسن درنظرش شخصیتی است که همه، حتی کسانی که با او اختلاف داشتند، نمیتوانستند حرفهایش را نادیده بگیرند. شهادت سید، او را هم غمگین کرده.
از دفتر مدیر، میرویم که چرخی توی مدرسه بزنیم و پای حرفهای مردم بنشینیم. پیرمردی با خانوادهاش توی یکی از کلاسها نشستهاند. اصالتا اهل بقاع است. ۱۲ تا بچه دارد. توی جنوب، خدمات اجتماعی به مردم میداده.
جملات فارسی زیادی را حفظ کرده و وسط حرفهاش هی تعارفهای واقعیِ فارسی تکهپاره میکند.
پیرمرد فکر میکند که اسرائیل همین چند روز آینده، نابود میشود و میرود پی کارش. پسر بزرگش، جای خالی روی دستهاش نگذاشته بس که تتو زده. یک گردنبند با نشانِ شمشیرِ ذوالفقار انداخته گردنش و هی حرفهای پدر را تایید میکند. اجازه میگیرم که از ریش به پایین، عکس بگیریم!
-هنوز که رنجی نکشیدیم؛ باید تا پای مرگ، هزینه بدهیم.
این را پدرِ خانوادهی دیگری میگوید که توی مدرسه ساکناند. ۱۶ روز پیش، از شرق بعلبک آمدهاند. خبر شهادت سید، حال آدمهای مدرسه را آنقدر خراب میکند که چندبار پای آمبولانس به مدرسه باز میشود.
-عزادار نیستیم؛ اهل انتقامیم...
مرد، این را میگوید و تاکید میکند که از سال ۲۰۱۸ به اینور، دیگر هیچ توقعی از دولت لبنان ندارد و حالا هم چشم امیدشان به ایران است.
مصیبت کشیدهاند اما امیدوارند:"ایران، ما را رها نمیکند..."
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #جبیل روستای عمشیت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲
بخش چهارم
خانوادهی دیگری در کلاسِ همسایه، زندگی میکنند. پدر، قوطی شیر خشک بچه را نشانمان میدهد که خالی است.
و خانوادهی بعدی...
-من خودم دیدم که دو تا خوشهی انگور، پشتِ برگهای یک شاخهی تاک، پنهان شده بودند. یکیش سیدحسن بود و یکی دیگر را نمیدانم اما لابد شخصیت بزرگی بود.
اینجا توی خانواده، همه فکر میکنند که خوابهای پیرمرد ردخور ندارد. این خواب را هم تعریف کرد که بگوید سید زنده است.
شهادت سید را فرض محال میگیریم؛ پیرمرد میگوید بعد او، هیچ شخصیتی را در لبنان نمیشناسد که بتواند کشور را نجات دهد؛ در جهان اسلام اما فقط رهبر ایران است که به او امیدوار است.
میگوید اگر به فرض محال، سیدحسن شهید شده باشد، سیدالقائد، کاش یکی را خودش شخصا انتخاب کند برای رهبری حزبالله.
چهار تا پسر دارد که همهشان در جنگ سوریه شرکت کرده بودند و الان هم وسط میداناند.
مردِ کاملسن میگوید خدا کند اینبار به جای دویست تا، دو هزار تا بزنید به اسرائیل.
یکجورِ دقیقی میگوید جنگ پنجمِ ماه بعدِ میلادی تمام میشود. میپرسیم از کجا؟ میگوید به دلم افتاده!
پشت پیرمرد، چند تا نیمکت را گذاشتهاند روی هم که از میلههاش به عنوان رختآویز استفاده میکنند. خجالت میکشم که عکس بگیرم؛ عکسنگرفته میرویم کلاس بعدی.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #جبیل روستای عمشیت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲
بخش پنجم
سخنورِ خانوادهی بعدی یک شیرزن است. میگوید برای این که سید شهید نشده، دلیل محکمی دارد:"سیدحسن راستگوست. خودش مگر نگفت توی قدس، با هم نماز میخوانیم؟"
میپرسم این روزها نگران درس و مشق بچهها نیست؟
میگوید:"سیدحسن، خیلی علم را دوست دارد؛ من هم دوست دارم بچههام به عشق سیدحسن، علمدوست باشند؛ به زودی به درس برمیگردیم."
توی کلاس آخر هم یک پیرمرد با دو تا بچههاش منتظرمان است. پسر، از نسلِ بعدِ جنگ ۳۳ روزه است. میگوید توی محلهشان در جنوب، با بچهها که فوتبال بازی میکردند، گاهی اسرائیل جایی از محله را میزد اما ما بیخیال بودیم؛ بازی ادامه پیدا میکرد.
گویا به پدر رفته. پدرش هم میگوید توی گلخانه به گلهام آب میدادم که صدای انفجار میآمد؛ نمیترسیدم؛ به کارم ادامه میدادم.
اگر نبود اصرار برادرزادهای که حالا شهید شده، نمیآمدند اینجا. وقتی بار و بندیلشان را بارِ ماشین میکردند، دور و بر خانهشان را میزدند؛ یعنی رسما از وسط موشکها آمدهاند.
کارمان که توی مدرسه تمام میشود، میرویم سوپرمارکت محل که نوشیدنی بگیریم. ابوجوزف، مسیحی است. وقتی میرویم توی مغازه، مغازهدار دارد زهرماری میخورد اما از طوفانالاقصی تا حالا، توی مغازهاش پپسی نداده دست خلقالله که یک گلوله هم که شده، کمتر سمت بچههای مردم شلیک شود.
روزمان را میسازد اما دمِ غروب، روزمان دوباره با دیدن آن آوار، خراب میشود.
سحر است و میدانم که آن آواربرداری، کارِ یکی دو روز نیست؛ خدا کند هنوز کسی زیر آوارها زنده بماند...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #جبیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
تولی و تبری
خریدم که تمام شد و سوار ماشین شدم، خورشید هم به تاریکی میرفت. نزدیک اذان مغرب بود. تصمیم گرفتم به جای نماز فرادی، نماز جماعت بخوانم. این شد که به جای خانه، سر از مسجد درآوردم. مهر و تسبیح را برداشتم و خودم را بین صف دوم جا دادم. همیشه کار جمعی بهتر از کار فردی است. جمع به کارت ضریب میدهد. بیخود نیست که خدا برای نماز جماعت ثواب بیحد قائل شده است.
نماز اول که تمام شد، مکبر صدا برآورد:
السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، تکبیر!
چند نفر تسبیح به دست گرفتند تا ذکر بگویند و چند نفر هم به سجده رفتند تا مناجات کنند و صدای کم جانی بین مردم شکل گرفت: الله اکبر، الله اکبر، خامنهای رهبر...
یاد جمعهی نصر و آن نماز جمعهی تاریخی افتادم. در شرایط جنگی، فقط سه روز بعد از موشک باران اسرائیل توسط دلاورمردان ما، و بعد از تهدید فراوان از جانب دشمن برای رهبرمان، درحالیکه همه احتمال واکنش دشمن را میدادند؛ رهبر ما نتنها در پناهگاه نرفت بلکه با اقتدار و با شجاعت تمام، از دو روز قبل اعلام کرد که من فلان روز، در فلان ساعت، در فلان مکان مشخص هستم!
و آمد. برخلاف همیشه که فقط نماز جمعه را میخواند، نماز عصر را هم خودش خواند. بعدش هم نشست به مناجات و احوالپرسی با مسؤلین! زودتر از همیشه آمد و دیرتر از همیشه رفت. سلاح در دست، درحالیکه انگشتش را از روی قناصه برداشته بود (برخلاف دفعهی قبل)، شروع به خطبه خواندن کرد.
غرا و کوبنده خطبه خواند. هم به زبان فارسی هم به زبان عربی! فصاحت خطبهی عربیاش به قدری بود که کاربران عرب خارجی توییت زدند (حاکمان که هیچ) حتی علمای ما هم به این فصاحت و بلاغت نمیتوانند صحبت کنند! خیلی از شبکههای خارجی برنامههای عادی شان را قطع کردند تا صحبتهای رهبر ما را پوشش دهند.
دیدم با این صدای کم رمق حق مطلب ادا نمیشود. انرژی و افتخارم را درون صدایم ریختم و خودم هم با جمع همصدا شدم:
خامنهای رهبر، درود بر رزمندگان اسلام، سلام بر شهیدان (آیت الله مطهری، حاج قاسم سلیمانی، ابو مهدی، اسماعیل هنیئه، عماد مغنیه، سید حسن نصرالله و...)...
داشتیم به قسمت مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا میرسیدیم. یاد جنایات وحشیانهشان در کشورهای مختلف افتادم. هر گوشهای از کشورهای ثروتمند دنیا را که نگاه کنی نشانی از چپاول و خرابی و ویرانی و عقب نگه داشتن ملت آن کشور، توسط انگلیس و آمریکا خواهی یافت. فکر نمیکنم کشوری باشد که از سیاستهای کثیف استعماری غرب ضربه نخورده باشد. تاریخ کشور ما که پر است از این ستمها.
اسرائیل اما این روزها، چهرهی واقعی غرب را به نمایش گذاشته. چهرهای که شاید تا سالهای گذشته پشت لبخندها و دستکش مخملی و سیاست اصلاحات ارضی و انقلاب سفیدشان پنهان میکردند. با خودم گفتم مگر میشود کسی هر روز خانههای آوار شدهی ساکنان غزه، نوزادان خونی و مالی، مادران پریشان و سرگردان، پدران مستأصل، شهیدهای مظلوم غیر نظامی، کودکان جان داده از ترس و هزاران جنایت فاجعهبار ضد انسانی را از اسرائیل و آمریکا ببیند و صدای تکبیرش انقدر کم جان و بی خشم باشد؟؟!
انزجارم را درون صدایم ریختم و بلندتر از همیشه گفتم: مرگ بر آمریکا مرگ بر انگلیس... خانم سمت راستی و خانمی که صف جلوی من بودند، به سمت من برگشتند و نگاهم کردند. چشمانم را به جلو دوختم. صدای خودم بیشتر از قبل درون سرم پیچید؛ مرگ براسرائیلِ جنایتکار.
خداوند همانطور که نماز و روزه و خمس و حج را واجب کرده، تولی و تبری را هم واجب گردانیده. و این تکبیرهای بعد از نماز که درود و سلام بر دوستان خدا و اعلام بیزاری از دشمنان خداست، اگر نمادی از ابراز تولی و تبری نیست، پس چیست؟
نماز بی «تولی و تبری» انگار یک چیزی کم دارد. تمام و کمال نیست.
نماز دوم که تمام شد و اعلام فرمان تکبیر مکبر توی مسجد پیچید، خانمهای کناری من هم همصدا با جمع شروع به گفتن کردند. حال انگار صدای آقایان هم ضریب پیدا کرده بود و بلندتر از قبل به گوش میرسید.
این است برکت جمع...
فاطمه صیادنژاد
چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
🎧 #آوای_راوینا
🎵 راوینا شنیدنی شد...
🟥 کانال راوینا را در شنوتو دنبال کنید:
🔗 shenoto.com/channel/podcast/ravina-ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
لامشکل.mp3
4.37M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 لامشکل
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
بیروت، ایستاده در غبار - ۱.mp3
7.81M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
📌 #فلسطین
یادگار مادر
نه و ربعِ صبح بود و ده دقیقهای میشد که توی کوچه منتظر اسنپ بودم. ساعت نهونیم قرار مصاحبه داشتم. خیر سرم میخواستم ده دقیقهای زودتر از سوژه برسم سرقرار. از شانس بدم برنامه اسنپ دچار مشکل شده بود و راننده آدرسم را پیدا نمیکرد. تا راننده بیاید بیست دقیقهای طول کشید. فکر اینکه دیرتر از سوژه برسم، قلبم را میآورد توی دهانم.
برای دیدنش، قلبم آرام و قرار نداشت. داستانش را از یکی از همکارها شنیده بودم. توی راهپیماییِ روز قدس دیده بودش و شمارهاش را گرفته بود. تا شمارهاش به دستم رسید، سریع تماس گرفتم. وسط مکالمه، نوهی کوچکش گوشی را میگرفت و فرار میکرد؛ خودش هم مدام میگفت: «من که کار مهمی نکردم.» و رضایت به مصاحبه نمیداد. به هر بدبختی بود قرار مصاحبه را جور کردم. خانهاش گویم (روستای چسبیده به شیراز) بود و میخواست با اتوبوس بیاید. قرار را گذاشتیم قصرالدشت (یکی از محلات شیراز) تا راهش برای برگشت به خانه دور نشود.
با پنج دقیقه تاخیر بالاخره رسیدم سرِ چهارراه. تماس گرفتم ببینم کجا ایستاده. نشانی را که داد، قامتِ ظریفش را پیچیده توی چادر دیدم. جلو رفتم و سلام کردم. نگاه خندانش را از چشمانم گرفت و پایین انداخت. آنقدر آرام سلام و احوالپرسی کرد که صدایش میان بوق و گاز ماشینها گم شد. بهش نمیخورد مادربزرگ باشد، کم سن و سالتر از این حرفها میزد. رفتیم سمتِ پارک کوچکی که آنجا بود. همهجا را آفتابِ اردیبهشتماه گرفته بود و جایی برای نشستن نبود. ناچار رفتیم تویِ یکی از گلخانهها که جای نشستن داشت. کنار قفس بزرگِ پرندهها زیر درخت، چند نیمکت چوبی بود. روی یکی نشستیم. نیم ساعتی سوال پرسیدم تا موتورش داغ شد و از جوابهای تک کلمهای شروع کرد به گفتنِ خاطره:
- از همان بچگی مادرم از فلسطین برایمان میگفت. از اینکه اسرائیل بهزور میخواهد خاکشان را غصب کند. همیشه سر نماز برایشان دعا میکرد. از وقتی یادم میآید هر وقت راهپیمایی روز قدس بود، ما هم میرفتیم و شعار میدادیم. فرمان امام بود و ما هم روی چشم میگذاشتیم. روزی که آن کودک بیگناه، محمدالدوره، را توی بغل پدرش کشتند، هیچوقت از یادم نمیرود. آن صحنه را توی اخبار دیدم و تصویرش تا مدتها توی ذهنم ماند. دلم میخواست میتوانستم کاری برایشان بکنم. از این که دستم کوتاه بود پیش خودم خجالت میکشیدم و ناراحت بودم. تنها کاری که میتوانستم بکنم شرکت توی راهپیماییها بود. گاهی هم در حد توانم پولی کمک میکردم. هیچکدام اما دلم را آرام نمیکرد.
چند وقت پیش مادرم به سختی مریض شد. توی بیمارستان که بود، النگوهای روی دستش را نشانمان داد و گفت: «اگر مُردم، هر کدامتان یکی را به یادگار بردارید.» وقتی که رفت، یکی از النگوها هم به من رسید. دلم نمیآمد آن را توی دستم بیندازم، بوی مادرم را میداد. قبل از آن هم طلای خاصی نداشتم که بخواهم بپوشم.
امسال که میخواستم بروم راهپیمایی قدس، فکری توی سرم افتاد. رفتم النگو را از کمد برداشتم و توی کیفم گذاشتم. از خانه که زدم بیرون، قدمهایم را بلندتر برمیداشتم تا زودتر به راهپیمایی برسم. تا رسیدم، رفتم سراغ غرفهی اهدای کمکهای مردمی. النگو را از کیفم درآوردم و دادم به خانمی که آنجا بود. النگو را از من گرفت و دورش را چسب زد. آقایی از آنطرف صدا زد: «صبر کن عکسش را بگیریم.» لبخندی زدم و چرخیدم: «لازم نیست، من که کاری نکردم.» چهرهی خندان مادرم توی ذهنم آمد، شاید اگر او هم بود همین کار را میکرد.
روایتی از مصاحبه با زهراسادات موسوی
زیبا گودرزی
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا