eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
225 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 کهف گمنامی خانم قوامی از فعالان فرهنگی شهر شیروان نزدیک شد، با لبخند بسته رو باز کرد، گفت: این سرویس طلا با چند واسطه به ما رسیده تا نام و نشانی از اهدا کننده‌اش نداشته باشیم. ارزش این هدیه معادل ۳۰۰میلیون تومنه، تنها برای ما یه دست نوشته باقی گذاشته‌اند که براتون می‌خونم... «سرویس طلای خودم رو به نیابت از شهدای گمنام بدون نامی از خودم تقدیم جبهه مقاومت می‌کنم هرچند که در برابر جان زنان، مردان و کودکان فلسطینی و لبنانی که سپر بلای کل جهان مخصوصا ایرانی‌ها شده‌اند بسیار ناچیز است اما چند امید دارم - تیری باشد بر قلب‌های سنگ صهیونیست‌ها - به فرمان رهبرم لبیک گفته باشم - شرمنده شهدای حافظ اسلام از آغاز تا الان نباشم - اسبابی باشد برای عاقبت بخیری والسلام علیکم و رحمه الله» به یاد روایت شهید آوینی افتادم، چقدر زیبا توصیف می‌کرد احوال گمنامان سرنوشت‌ساز دنیا را... «تقدیر حقیقی جهان در کف مردانی است که پروای نام ندارند، آنان از گمنامی خویش کهفی ساخته‌اند و در آن پناه گرفته‌اند.» سارا رحیمی جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | راوی راه؛ روایت خراسان شمالی eitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 رفیقِ شهیدم معصومه‌ی شهید، هم اهل دانش بود و هم اهل ایمان و قرآن و معنویّات. هم اهل هجرت بود و هم اهل جهاد در تمام شاخه‌های آن: جهاد در خانواده، جهاد در همسرداری. همیشه با همسرش خوش برخورد بود و کسی نشنیده که جز با احترام همسرش را خطاب کند. جهاد در مادری کردن و تربیت فرزند: اینکه پنج فرزند را در غربت و با وجودِ شرایطِ سخت، خوب تربیت کنی کار بزرگی است. پنج‌بار، بهشتِ الهی، زیر پاهایش پهن شده بود. دشمن آگاهانه با شهید کردنش، قلبِ یک خانواده‌ی متعالی را هدف گرفته است. در زمینه‌یِ جهاد فرهنگی و رسانه‌ای، سردبیرِ رسانه‌ی تایم لاینِ عربی متعلق به استاد شجاعی بود و کار ترجمه به زبان عربی را انجام می‌داد. تا زمان حضورش در ایران نیز، عضویت فعّال در بسیج داشت. در زمینه‌ی کارهای فرهنگی در مسجد الغدیر شهرک گلستان فعّال بود. رفیق شهیدم، در جهاد علمی در حزب الله دوشادوش همسر، انجام وظیفه می‌کرد و مخاطراتش را به جان پذیرفته بود. وجودش پیوندی بود میان جمهوری اسلامی و حزب الله و پاره‌های تنش، ثمره‌ی این پیوندِ بابرکت‌اند! خدا خواست معصومه‌ی ما مانند محبوبش حضرت معصومه "علیها السّلام"، دور از وطن و در غربت به دیدار خدایش بشتابد. و حکایت معصومه شهیده این بود: اِنَّ الَّذینَ آمَنوا و هاجَروا و جاهُدوا بِاَموالِهم و اَنفُسِهم فی سبیل الله... به راستی حکایتی است پیوند رضا و معصومه. قرن‌ها پیش گُذار معصومه‌ای در پیِ رضا به غربت افتاد و این‌بار هم معصومه‌ای در پی رضایش رهسپا دیارِ غُربت شد و دست در دست رضا در غربت پَرکشید. تا به همگان بگوید که همسر یعنی همسفر تا بهشت. روایت گفته است که: "اَلاَسماءُ تُنزِلُ مِنَ السّماء" اسم‌ها از آسمان فرود می‌آیند و تو به حقّ معصومه نامیده شدی. زهرا بینازاده یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱.mp3
26.23M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱ شنبه در کنیسه! با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
آرایشگر جهادی روایت زهرا بذرافشان | بیرجند
📌 آرایشگر جهادی اسم آرایشگاه زنانه که می‌آید، ذهن آدم می‌رود سمت آرایش‌های غلیظ و دور از عرف. اما این آرایشگاه زنانه با بقیه فرق می‌کند. هر بار که به خانه مادرم سرمی‌زنم، باید به خانم آرایشگر هم سربزنم. چند سالی هست که می‌شناسمش. خانمی آرام و موقر، مهربان و فهمیده. دوست دارم هر سفری که به بیرجند می‌آیم، دقایقی کنارش بنشینم باهم حرف بزنیم. احساس می‌کنم بیشتر از خیلی از دوستان هم سن و سالم حرف‌های مرا می‌فهمد. از در که وارد آرایشگاه می‌شوی، یک پله هست و یک پرده برزنتی نارنجی و یک پرده پارچه‌ای آبی رنگ. پرده پارچه‌ای را آنقدر بزرگ‌تر اندازه گرفته است، که وقتی از پشت پرده برزنتی رد می‌شوی باز هم داخل آرایشگاه دیده نمی‌شود. پرده آبی را کنار می‌زنم و وارد می‌شوم. مثل همیشه روی مبل راحتی کنار دیوار سمت راستی نشسته است. آرام و با لبخند از من میزبانی می‌کند. جلو می‌روم دست می‌دهم و روبوسی و احوال پرسی‌های معمول که تمام می‌شود، شروع به خوش و بش می‌کند. مثل همیشه آرام است، نشسته دارد با یک کلاف مشکی کلاه می‌بافد. مطمئن هستم که برای جبهه مقاومت کلاه گرم می‌بافد. همیشه هر جا اسم جهاد باشد با هنرهایش خط مقدم جهاد است. درست مثل زمان کرونا که برای دوخت ماسک به کارگاه می‌رفت. یا چند ماه پیش که هنوز موضوع جمع آوری کمک خیلی پررنگ نبود، سبدهای مکرومه دست بافتش را برای فروش به نفع جبهه مقاومت به حراج گذاشته بود. هم سن و سال مادرم است، اما احساس راحتی زیادی با او دارم. برای اطمینان می‌پرسم: «اینا رو برای خودتون می‌بافید یا برای جبهه؟» می‌گوید: «‌نه برای جبه‌ست». پشم‌هایش را برای کلاه و شالگردن به دفتر عتبات می‌برد که خانمی که کمک جمع‌آوری می‌کند، درخواست می‌کند با این‌ها به جای کلاه جلیقه ببافد. می‌گوید تا تاریخی که برای تحویل معین کرده‌اند فقط کلاه می‌تواند ببافد. پشم‌ها را تحویل می‌دهد. اما حالا که نمی‌تواند خودش پشم‌ها را ببافد، نخ بافت می‌گیرد تا کلاه ببافد. می‌گوید کلاف‌ها تمام شده بود، فقط مشکی مانده بود. بافت مشکی خیلی سخت است. چون دقت زیادی می‌خواهد و چشم را موقع بافتن اذیت می‌کند. حالا یک سوم کلاه را بافته بود. ساعت‌های خالی در آرایشگاه را می‌گذارد برای بافت کلاه برای مقاومت. گره می‌زد و می‌بافت؛ می‌بافت تا هرکس هرکاری می‌تواند انجام بدهد را به عمل مبدل کند. اینجا کنار خانم آرایشگر، برای من از بهترین جاهای کره خاکی است، آنجا که برای خدا، برای رزمندگان امام و برای پیروزی حق بر باطل گره‌ها با بسم الله زده می‌شود. اینجا یک آرایشگاه زنانه متفاوت است. صدای اذان بلند می‌شود، با هم نماز می‌خوانیم. از او اجازه می‌گیرم از کلاه و بافتنش عکس بگیرم. می‌گوید لطفاً خودم داخل عکس نباشم. چشم می‌گویم. عکس می‌اندازم. گپ و گفتی می‌کنیم. خداحافظی می‌کنم. پرده آبی و برزنت نارنجی را کنار می‌زنم. از پله پایین می‌آیم. فکر می‌کنم به جهادی که ادامه دارد... زهرا بذرافشان سه‌شنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 جای بدی را برای انداختن موشک انتخاب کردی... نمی‌دانم بخندم یا برای شهدای پدافند ناراحت باشم. البته به قول شهید مصطفی صدرزاده گریه ندارد! شهادت است دیگر. الله یرحمهم. حالا خنده برای چه؟ به خوزستان موشک می‌زند. کجا؟ خوزستان؟ نه، مثل اینکه اسرائیل سنش قد نمی‌دهد که جنگ هشت ساله ما را یادش بیاید. یا شاید هم تاریخ نمی‌خواند. بچه جان اینجا خوزستان است. شهرهای ما تا عراق فقط چند کیلومتر فاصله داشت و زیر آتش دشمن بود؛ ولی جوان‌هایمان گل کاشتند. نه شهر را خالی کردند، نه ترسیدند و نه قایم شدند. پناهگاه‌هایمان برای زن و بچه بود، نه مثل شما که از بالاترین مسئول‌تان تا کوچکترین‌تان در پناهگاه قایم می‌شوید. نشان به این نشان که کوچه به کوچه شهرهایمان شهید دفاع مقدس دارد. هر کدام از ما نسل جدید، عمو و دایی و یا همسایه‌مان شهید هستند. اسمشان را که می‌شنویم اشک در چشم‌مان جمع نمی‌شود؛ بلکه سینه‌هایمان را سپر می‌کنیم، سرمان را بالا می‌گیریم و به گذشته پر افتخارمان می‌بالیم. جای بدی را برای انداختن موشک انتخاب کردی! رضوانه آزمون دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | موسسه تاریخ شفاهی بندرماهشهر @revayate_daryashahre_ma ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲ بخش اول ادامه روایت گفتگو با علا القبیسی؛ لبنان یکی از آزادترین کشورهای دنیا در حوزه رسانه است؛ این نظرِ علاء القبیسی است. علاء می‌گوید پیش از این که دوبی در حوزه رسانه رشد کند، مهم‌ترین ساختمانِ الجزیره و العربیه در بیروت بود. این‌جا برای تاسیس رسانه، محدودیت خاصی وجود ندارد؛ فیلترینگ هم. علاء همین‌جا نقدش به سیاست‌های رسانه‌ای ایران را ردیف می‌کند. رسانه‌های ایران همه سپرند! کسی نمی‌تواند، نمی‌داند چطوری باید تهاجم کند. در شرایطی که صد و اندی رسانه علیه ایران کار می‌کنند، سپر بودن کافی نیست؛ باید یاد می‌گرفتند که بجنگند. سیستم تربیتی و آموزشی هم دفاعی است، سلبی است؛ نه هجومی. از ایران گذشته، علاء می‌گوید آزادی رسانه‌ای در لبنان باعث شده که نگاه مردم به رسانه، منطقی باشد. اما الان رسانه باید چه بگوید که نمی‌گوید؟ هیچ! الان مرحله‌ی حرف نیست، مرحله‌ی عمل است. چرا بعد از چهل سال، تبیین، جهاد شد؟ چون اول باید کار کرد و بعد حرف زد. عمل مضارع است و حرف ماضی. القصه؛ شیعه‌ی لبنان، فریبِ داده‌های رسانه‌ایِ معارضان را نمی‌خورد. این که آمریکا اشک تمساح بریزد که "جلوی کشتن مردم را در فلان‌جا بگیرید" شیعه‌ی لبنان را می‌خنداند. چشمِ مردم به دهان سید بود: منتظر چیزی باشید که می‌بینید، نه چیزی که می‌شنوید. لذا این روزها، مردم منتظر دیدنِ فعل رزمندگان‌ در معرکه‌اند. این‌جا موشک است که حرف می‌زند. فرماندهان را که زدند، سفیر آمریکا در بیروت، رسما سران مخالفان را جمع کرد و چشم توی چشم رسانه‌ها گفت که برای دورانِ پساحزب‌الله آماده شوید. نشد؛ نتوانستند. چه می‌شود؟ این سوال ساده‌ای است که این روزها حریصانه از هرکسی که می‌بینم می‌پرسم؛ و پاسخ پیچیده‌ای دارد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲ بخش دوم علاء می‌گوید این شرایط ادامه پیدا کند، ظرف یکسالِ آینده، از شدت مخالفت‌ها با حزب‌الله کم می‌شود؛ گروه‌ها و آدم‌ها، به حزب‌الله نزدیک‌تر می‌شوند. یک زنِ مسیحی چند روز قبل توی دیداری از علاء پرسیده که احیانا رصد که نمی‌شود؟ می‌ترسیده از حضور علاء. می‌ترسیده اما هم‌زمان گریه می‌کرده که خدا کند سیدحسن زنده باشد. پیرزنِ مسیحی دیگری در حلب به علاء گفته بود که کاش سیدحسن زنده باشد و من هم زنده بمانم و بروم حج مسیحیان در قدس؛ سید نباشد، این آرزو محقق نمی‌شود. چه می‌شود؟ آمریکا تا حالا مستقیما اعلام نکرده که وسط میدان است؛ غیرعلنی در جنگ شرکت کرده و خب، اگر رسما و با همه توان وارد جنگ شود، آتش تهیه ما باید متفاوت باشد. امارات را هم باید زیر نظر داشت. امارات، دشمنِ درجه‌ی یک حزب‌الله است؛ سعودی و دیگر دولت‌های معارض، در رتبه‌های بعدی‌اند. امارات، دشمنِ هوشمندی است. بزرگ‌ترین بنری که توی لبنان دیده‌ام، بنری است که روی آن نوشته: امارات معک یا لبنان! هواپیمای حامل کمک‌های ایران تهدید می‌شود اما هواپیمای بزرگ اماراتی توی فرودگاه بیروت فرود می‌آید؛ چی با خودش آورده؟ ۲ هزار بسته‌ی غذایی برای یک و نیم میلیون آواره! زمان که بگذرد، دولت‌ها و آدم‌ها بیش از پیش حقیقتشان را آشکار می‌کنند. علاء می‌گوید از این‌جای ماجرا اعتقادِ محض است. کار به مو می‌رسد اما پاره نمی‌شود. این‌جا نوک پیکانِ جبهه حق، در برابر تمام باطل قرار گرفته؛ کار به مو برسد، نصرالله می‌رسد؛ وما النصر إلا من عند الله! علاء می‌گوید بله ممکن است ما ذلیل شویم؛ اما وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَأَنتُمْ أَذِلَّةٌ... چرا نصر می‌رسد؟ بسم‌الله؛ یک: چون نسبت ما با امر الهی دارد تغییر می‌کند. دو: چون داریم به درک درست‌تری از شرایط می‌رسیم. سه: عملِ ما دارد متفاوت می‌شود. علاء بی‌پرده می‌گوید که برخی از فرماندهانی که شهید شدند، کسانی بودند که نتوانستند فضای جنگ جدید را درک کنند و نسلِ جدید علی‌رغمِ این که نیاز به پختگی دارد؛ اما با حرب الکترونیکی آشناتر است. بعدِ سید، ده هزار فرمانده منفرد داریم! این فنر، دیگر رها شده اگر کسی آن را فشرده نکند؛ اگر بگذارند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲ بخش سوم این جنگ چگونه از نسل‌های نو نیرو می‌گیرد؟ روایت؛ روایتِ درست و حسابی؛ روایتِ واقعی. علاء می‌گوید چند ماه قبل شهادت سید، نزدیک ۴۰ جا روایت‌گری کرده و ارزیابی‌ش از بازخوردهای نسل جدید شیعه خوب است. دخترِ دوازده‌ساله‌ی علاء ممکن است هزار تا نقد به تشکیلات حزب‌الله داشته باشد اما توی مراسم تشییع شهدا که رسانه‌ای میکروفون را می‌گیرد سمتش، سخن‌رانیِ زینبی می‌کند. بگذریم... یک عراقی چند روز قبل به علاء گفته که اگر چنین اتفاقی در عراق رخ می‌داد، ما فلج می‌شدیم. علاء می‌گوید ما تصمیم گرفتیم؛ تصمیم گرفتیم که از پا نیفتیم. چشم‌های علاء قرمز می‌شود. می‌گوید کسانی هستند که مرا می‌بینند و در آغوشم می‌گیرند و سرِ شهادت سید گریه می‌کنند؛ من اما سنگم. سنگم تا روز پایان ماموریت. من به عکس‌های سید توی خیابان‌ها نگاه نمی‌کنم؛ نمی‌توانم نگاه کنم. صدای سید را نمی‌شنوم؛ نمی‌توانم اما ما تصمیم گرفته‌ایم که از این معبر، عبور کنیم. و چه کارِ خوبی بود تشییع نکردن سید. علاء می‌گوید تشییع اگر برگزار می‌شد، این آتش می‌خوابید. می‌گویم ماها در فارسی می‌گوییم خاک سرد است؛ انگار آدمی‌زاد را تسلی می‌دهد و ما الان به تسلی نیاز نداریم. علاء می‌گوید ما تصمیم گرفتیم که ماتم نگیریم؛ مجلس ختم نگیریم تا وقتی که یا ما تمام شویم یا ماموریتمان تمام شود... دوباره بخوانید؛ در این جنگ یا ما تمام می‌شویم، یا ماموریتمان. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۳ جوان می‌گفت انبارهای کتاب ضاحیه را زیر آتش خالی کردیم؛ هرکس شنید سرزنش‌مان کرد اما ما می‌خواستیم که مردم حتی وسط جنگ هم کتاب بخوانند. برادرِ لبنانی‌مان، این‌ها را می‌گوید اما وقتی از وضعیت علمی این‌جا می‌پرسم، سر از جاهای عجیب و غریبی درمی‌آوریم. -ما نمی‌خواهیم قطب علمی باشیم؛ می‌خواهیم مصرف‌کننده‌ی علم شما باشیم. می‌پرسد فکر می‌کنی این جمله را چه کسی گفته؟ منتظر نمی‌ماند. می‌گوید یکی از علمای ایران به من گفت که در گفتگویی که با سیدهاشم صفی‌الدین داشته، این جمله را از او شنیده. می‌گفت ما جمعیت‌مان کم است؛ خرد و کلان و پیر و جوان‌مان هم رزمنده شویم، باز در برابرِ اسرائیل باید بیش‌تر شویم. می‌گفت خودش در جلسه‌ای از سیدحسن شنیده که رهبری سال‌ها قبل از او خواسته که فعالیت‌هایشان را در جهت نابودی اسرائیل تنظیم کنند و سیدحسن هم گفته که دیگر وظیفه‌ای جز این نمی‌شناسد. جوان، این‌ها را می‌گوید که تاکید کند ما می‌جنگیم؛ شما تولید علم کنید. می‌گوید اگر از این حرف تعجب می‌کنید، در نگاهِ امتی‌تان تجدیدنظر کنید. ما اگر یکی هستیم، اگر همه زیر چتر انقلابیم، باید طوری عمل کنیم کانه در یک کشور واحدیم. فارغ از علوم تجربی، لبنان به آگاهی‌های معنوی ایران هم نیاز دارد. جای خالی نهضت ترجمه این‌جا به شدت احساس می‌شود. چند هفته قبل، وقتی توی محله‌ی فتح‌الله، دختر نوجوانی را دیدیم که با ترجمه‌ی "سلام بر ابراهیم" دلداده‌ی شهید ابراهیم هادی شده بود، چیزهایی نوشتیم اما حالا جوانِ لبنانی رسما دارد مذمت‌مان می‌کند سر این که نهضت ترجمه را جدی نگرفته‌ایم. القصه؛ کمک به جبهه مقاومت، فقط مالی نیست؛ تولید علم، نشر آگاهی و تلاش برای گسترش ارتباطات فرهنگی هم کمک به جبهه مقاومت است. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۶ خط روایت روایت طیبه فرید | سوریه
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۷ خط روایت روز اول که رسیدیم فهمیدم دستمان بلحاظ امنیتی حسابی بسته و خبری از سوژه جدی نیست. از ایران پیام می‌رسید که این ها ۱-۲-۳ خط روایت است و حول این‌ها بنویسید. در سوریه هم جلسات متعددی برگزار می‌شد که حرف از خط روایت‌های متنوعی می‌زد. یکی از مسئولین که کلا معتقد بود بروید این کارها زمانش پنج سال دیگرست که گرد و خاک جنگ فروکش می‌کند. یکی هم گفته بود یعنی چی زندگی و همسر و بچه‌هایتان را گذاشتید آمدید اینجا؟! گزینه‌های روی میز در حال افزایش بود فقط تفاوتش با مطالبی که از ایران می‌آمد این بود که معمولا با اشراف به مسایل میدانی مطرح می‌شد. یکی از نگاه تربیتی، یکی دیگر از منظر مدیریتی! یکی ناظر به مسائل داخلی، آن یکی ناظر به کل دنیا. خط روایت‌های میدانی سوریه اطلاعات جدیدی از شرایط موجود می‌داد البته ما هم چند نفر آدمِ خالی الذهنِ قلم به دست نبودیم که بی‌هیچ پیشینه‌ی قبلی آمده باشیم وسط میدان! گیر افتاده بودیم بی‌هیچ سوژه و مشاهده‌ای با کلی خط روایت. تنها جایی که می‌شد نازحین را دید، حرم موقع زیارت بود. آن‌جا هم گفته بودند تابلو بازی در نیاورید. بین حزب‌الله آدم‌های اطلاعاتی هستند که رد شما را می‌زنند و دولت سوریه شما را بر می‌گرداند. باید تا پیدا شدن راه چاره خلاقیتی می‌زدیم. از گفت‌و‌گو با لبنانی‌ها در هتل‌های این‌ور و آن‌ور به بهانه شارژ تلفن و اداره حرم حضرت رقیه به دست افغانستانی‌ها تا زندگی سخت زن‌های مهاجر فوعه و‌ کفریا در اردوگاه که بنا به تقدیر در سفر دمشق همسفرشان بودیم، همه این‌ها می‌توانست موضوعی برای نوشتن باشد. موضوعاتی که می‌شد با خلاقیت خط روایت خودش را پیدا کند. روی مصلای حرم حساسیت زیادی بود. آقای عظیمی شبِ قبل از حرکت گفته بود «هرجا دیدید قضیه رو امنیتی کردن بدونید خبرا اونجاست.» مصلی اولین محل اسکان مهاجرین بود. البته اسکان موقت. کف جامعه لبنان از هر شهر و ده کوره‌ای می‌آمدند آن‌جا و این یعنی می‌شد با گفت‌و‌گو از حس و‌ حال مردم نسبت به مقاومت خبر گرفت. قصه این روزهای سوریه قصه مردمی بود که وسط جنگ‌زدگی و خرابی زیر ساخت‌های شهری، توی بی‌آبی و تاریکی و گرانی مازوت برای فصل سرما میزبان مهاجرینی شده بودند که خانه و زندگی‌شان شده بود خط مقدم جبهه‌ها. زن‌هایی که مردهایشان توی جبهه بودند و خودشان بچه‌های قد و نیم قد را زده بودند زیر بغلشان و فقط با لباس تنشان راهی سوریه شده بودند. قیمت خانه و بعضی اجناس توی بازار به هم ریخته و سوری‌ها با اشراف به اینکه اقتصادشان درگیر می‌شود به روی لبنانی‌ها آغوش باز کرده بودند. روزهای اول وقتی به تهدیدها فکر می‌کردم از نزدیک مصلی رد نمی‌شدم اما کم‌کم به بهانه نماز رفتم‌ میان مهاجرین. وقتی موقع نماز سر و کله شیعیان هند و سوریه را در مصلی دیدم فهمیدم راه برای ورود هست خصوصا که لبنانی‌ها تا می‌فهمیدند ایرانی هستم سریع ارتباط می‌گرفتند و دست و‌ پا شکسته گفت‌و‌گوهایی میانمان شکل می‌گرفت. بعضی از مهاجرین بی‌پرده می‌گفتند عامل این مشکلات جنبش حماس و ماجرای طوفان الاقصاست. بعضی دیگر تحلیل واقع‌بینانه‌تری داشتند مثل این که جنگ دیر یا زود اتفاق می‌افتاد... چه فلسطینی‌ها هفت اکتبر می‌زدند و چه نمی‌زدند. توی مصلی خط روایت‌های جدیدی داشت شکل می‌گرفت. دختر یکی از علمای لبنان مدیریت زن‌ها و کودکان هم‌وطنش را به دست گرفته بود، او با به‌کار گرفتن بعضی از دختران مهاجر اطلاعات جامعی از نازحات جمع‌آوری کرده بود و در طول اسکان موقت هیچ کسی را بلاتکلیف نمی‌گذاشت. حتی از بین مهاجرین دختران جوانی پیدا کرده بود و هسته اولیه یک گروه تاریخ شفاهی را پایه گذاری کرده بود. دیروز بعد ده روز شرایط گفت‌و‌گوی رسمی پیش آمد... با جانبازهای پیجری! آدم‌هایی با سر و صورت، زخم‌ و زیل و دست و‌ پِل، آش و لاش که چشم بسته معتقدند زندگی وسط مقاومت معنا پیدا می‌کند و ایران صداقتش را نشان داده و فرماندهان ایرانی و سید القائد می‌فهمند دارند چه‌کار می‌کنند. القصه اینکه اینجا ما دنبال واقعیتِ میدانیم و در حال تلاش. از میدان حجیره و‌ کف بازار و توی دل مصلی گرفته تا نشستن پای حرف بچه‌های حزب‌الله که خودشان جمع اضدادند و شدت تعبد توی جهان‌بینی‌شان‌ به استدلال‌های عقلی رایج می‌چربد. این حرف حقی‌ست که خط روایت واقعی را باید وسط کشمکش‌ها و حوادث میدان پیدا کرد. طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 لحن بیروت و لهجه شیراز، قصه عشق می‌شود آغاز! بخش اول بُغض عجیبی گلوی لحظه‌هایم را می‌فشارد؛ گاهی باران می‌شوم و گاه، بند می‌آیم؛ درست مثل سه شب پیش بارانی شیراز که چشم به راه بودم رسیدن مسافری از آستانِ آسمان هشتم را و چه شوربختانه جا ماندم به بهانه بدقراری دوستان. دلم می‌خواست پیشواز و چاووشی‌خوانی شهر گل برای «گُلدوسیِ» پرپر دور از خانه‌اش را زیر نم نم عشق، نفس بکشم و گلایول‌های سرخ زیر پا شوم مسافر مشهد را که معصوم و باشکوه از زیارت برمی‌گشت خانه؛ اما این بار در آغوش پرچمی که همه‌مان همیشه از آن شکوه گرفته‌ایم. اینجور وقت‌ها اما قصه فرق می‌کند؛ یکدفعه آدم‌هایی از جایی که فکرش را هم نمی‌کنی سر می‌زنند تا اهتزاز این شکوه را مکرر ‌کنند و قطره قطره دانه‌های دل‌شان را بریزند پای سرخی پایین این پرچم که باید برسد بالای قله ظهور. القصه، حسرت همراهی ماند تا امروز شنبه که مهمان محبت خانه سردار بی سرِ مدافعان حرم «شهید حاج عبدالله اسکندری» شدم. برای کاری دیگر رفته بودم که بی مقدمه به قصه دلخواه آن شب شیراز رسیدم! به «بای بسم الله» نرسیده «خانم گردشی»؛ همسر شهید اصغر فروتنی که مدیرعامل انجمن همسران شهدای استان فارس است و آنجا حضور داشت از همراهی چند روز قبل همسر والا مقام شهید اسکندری با خانواده و پیکر شهید معصومه کرباسی از تهران تا مشهد و سپس شیراز گفت! باورم نمی‌شود من که از سه شب پیش تا الان در فکر آن شب فرودگاهم، حالا مقابل همسفری نشسته‌ام که روایت دست اول آن روز و شب را دارد. حاج خانم سالاری (همسر شهید اسکندری) برخلاف خانم گردشی که هر چند دقیقه یک بار عینکش را بالا می‌برد و گوشه چادر به چشم می‌کشد، حلقه‌های شفاف توی چشمش را نگه می‌دارد و با همان حال روایت می‌کند از اینکه خیلی اتفاقی و بی‌خبر در تهران و بعد از دیدار با حضرت آقا این همراهی را به ایشان و همسر سردار شهید آقا مرتضی جاویدی پیشنهاد کرده‌اند؛ از شکوه وداع رواق امام خمینی حرم رضوی و دیدار تولیت آستان و اهدای تبرکات امام رضا علیه السلام تعریف می‌کند؛ شاه‌بیت حرف‌ها اما پرواز برگشت به شیراز است که حاج خانم یک لحظه مکث می‌کند؛ انگار سختش می‌شود، می‌پرسد تعریف کنم؟!... آرام سر تکان می‌دهم: «ساعت از ۱۰ شب گذشته بود که در فرودگاه مشهد سوار هواپیما شدیم؛ شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه، ۵ فرزند داشته‌اند از ۱۷ تا دو و نیم - سه ساله. فرزند کوچکشان «فاطمه»، پدربزرگ و مادربزرگ ایرانی‌اش را تا قبل از این اتفاق ندیده بود و تا حدی غریبگی می‌کرد. برادرش مهدی که از همه بزرگتر است، خسته روی صندلی هواپیما خوابش برده بود و این بچه دائم مثل مرغ بسمل شده‌ای، دست و پای برادرش را تکان می‌داد تا بیدار شود؛ فقط با او راحت بود انگار. هر کس هم کاری می‌کرد راضی نمی‌شد. مادربزرگ و عمه لبنانی‌اش هم نمی‌توانستند آرام‌اش کنند. صحنه تلخ و عجیبی بود؛ آنقدر که حال پدربزرگ ایرانی‌اش از دیدن بی‌تابی این بچه بد شد. دویدند برایش آب آوردند و... آن لحظه همه به یاد کودکان غزه و لبنان اشک می‌ریختیم.» ادامه دارد... میلاد کریمی شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 لحن بیروت و لهجه شیراز، قصه عشق می‌شود آغاز! بخش دوم حاج خانم تعریف می‌کند و من دیگر نمی‌شنوم؛ تصور فاطمه کوچک که غم از کف، طاقتش برده و شاید فکر می‌کند دیگر کسی نیست که نازش را بخرد و حالا خسته از سفری طولانی، دنبال کاروان زخمی مادر راه افتاده است، روضه مجسم می‌شود! یک لحظه اما به دلم می‌افتد از این به بعد این نازدانه، مُهرِ بیمه حضرت عباس علیه السلام خورده است؛ مثل رقیه جان ارباب علیه السلام... حاج خانم دارد سیب‌های سرخ لبنانی که درختش را همسر شهیدش کاشته است برایمان می‌گذارد توی نایلون تا ببریم و من دلم جای دیگر است... سریع برمی‌گردم حرم؛ سازه اسپیسی روی قبور شهدای حمله تروریستی را جا به جا کرده‌اند و دارند بهشت ابدیِ معصومه خانم را آماده می‌کنند. قرار است برای همیشه، همسایه و همدم مادر مهربان «آرشام» بشود و تنها بانوی شهید آرمیده در حرم را از تنهایی در بیاورد. چه قدر ناگفته خواهند داشت با هم این دو مادر. دور تا دور را داربست زده‌اند با پرچم بزرگ یک تکه ایران و فلسطین؛ سه تا سنگ لحد را هم گذاشته‌اند بالای مزار. شب که دوباره برای نماز برمی‌گردم به صحن، حرم آرام و با وقار، ازدحام و هیاهوی فردا را به صبح می‌رساند. اینجا هم مثل خانه حاج خانم، عطر سیب می‌تراود؛ عطر پگاهانِ پاک کربلا. یکی از نیمکت‌های فلزی را گذاشته‌اند بالای مزار خالی. جوانی نشسته و گوشی گ‌اش را چک می‌کند. دلم می‌خواهد بروم بنشینم کنارش عاشورا بخوانم. ایستادنم توجه بقیه زائرها را جلب می‌کند. در چشم بر هم زدنی دورمان شلوغ می‌شود. خانمی می‌پرسد: «همسرش را هم می‌آورند اینجا؟» و کاش می‌آوردند که او هم با این شهر، غریبه نیست و چند سالی دانشجوی «دارالعلم» همین «دارالعلم» بوده است. «آقا رضا» داماد شیراز است؛ شهری که عشق هم در آن عاشق می‌شود و این عاشقانه آرام را از همین جا آموخته است؛ به قول «نغمه مستشار نظامی»: لحن بیروت و لهجه شیراز قصه عشق می‌شود آغاز همسفر تا بهشت؛ هم پیمان دو کبوتر، دو یارِ هم پرواز... معصومه و رضا، نماد «خون شریکی» لبنان و ایرانند و این حد عالی و اعلای ارتباط بین ملت‌هاست. خیلی‌ها چراغ گوشی‌شان را روشن می‌کنند تا داخل مزار را ببینند و مگر دیدن باطنِ مرمر و زیباتر از خورشیدِ صحن و سرای فرزندان موسی بن جعفر (علیهم السلام) نور می‌خواهد؟! آن پایین، خالی از دلهره؛ پُر از خاتم و کاشی‌های هفت رنگی است که گل و مرغ‌هایش واقعیِ واقعی‌اند؛ پُر از سبز و صورتی گلبرگ‌ها؛ پُر از خنده‌های از ته دل و معصومیت‌های بچگی؛ پُر از دل‌های «نا رنج»ِ صاحب کمالان از «آب رُکنی» سیراب؛ پُر از فیضِ روح‌های قدسیِ مهمان نواز؛ پُر از آغاز نصرت‌های الهی بی‌پایان و مگر زمینی جز این، اندازه دختر شهید شیراز بود؟! فردا شهر، لاله می‌ریزد به راه مسافرش و همه با غمی سنگین بر موجی از صلابت، بالای سر این زمین زانو می‌زنند تا دانه «سدر» بکارند؛ آنجا که «معصومه» جایی دورتر از خودش به تماشای رویش «اراده فراموشی افسانه اسرائیل» ایستاده است. فردا... صحن حرم شاهچراغ علیه السلام همسایگی «سدر» و «نارنج» را کم داشت! میلاد کریمی شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🇮🇷 راوینا برگزار می‌کند: 🟠 دوره «روایت مقاومت» چگونه جبهه مقاومت را روایت کنیم؟ 🔶 علی عبدی 🔸 تاریخچه اسرائیل 🔶 محمدحسین عظیمی 🔸 روایت لبنان 🔶 محمدحسین بدری 🔸 موقعیت روایت‌نویسی 🔶 حمیدرضا غریب‌رضا 🔸 تاریخچه گروه‌های مقاومت ــــــــــــــــــــــــــــــ 💻 دوره مجازی، در بستر اسکای روم 🗓 از ۱۸ تا ۲۱ آبان؛ هرشب ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰ 📋 جهت ثبت‌نام، عبارت «روایت مقاومت» را در بله یا ایتا، به نام کاربری زیر ارسال نمایید: @ravina_ad ‼️ ظرفیت محدود ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۸ کشافة المهدی روایت طیبه فرید | سوریه
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۸ کشافة المهدی برخلاف برخی از ما که غالبا گیرِ دودوتا چهارتای استدلالیم و چه بسا همین‌ حس‌وحال وسط راه زمین‌گیرمان کند، رزمنده‌های مقاومت شدیدا متعبدند. متعبد نه به این معنا که عقل جایگاهی در جهان‌بینی‌شان نداشته باشد، نه! اتفاقا. اما عنصر توکل و اعتماد به خدا به شکل غلیظ و شدیدی بر همه صفاتشان می‌چربد. از منظر آن‌ها راه امام خمینی ادامه مسیر انبیاست و اتفاق‌های این روزها انطباق دقیقی بر حوادث تاریخی مثل قیام عاشورا دارد. این هوایی که ما دیدیم معتقدند مقاومت قطعا پیروز است. حتی وقتی شرایط میدانی به ظاهر علیه آن‌هاست باز هم اطمینان دارند پیروزند. دیروز با طارق حرف زدم. یکی از چشم‌هایش را در قصه پیجرها از دست داده بود و انگشت‌های یک دستش را. خط و خشِ انفجار روی صورتش بیداد می‌کرد. ازو پرسیدم روز انفجار وقتی حجم و گستردگی ماجرا را دیده دچار تردید نشده؟ خنده عاقل اندر سفیهی می‌نشیند روی لبش و می‌گوید «هر عضو مقاومت می‌دونه آخر راهش شهادته ما منتظریم دوران‌ درمانمون‌ تموم شه برگردیم جبهه، مقاومت فخر و شرفمونه». بیشتر رزمنده‌ها دوران کودکی و نوجوانی شان را در کشافه المهدی گذراندند. کشافه تشکل فرهنگی مذهبی‌ست که معارف دینی و تربیتی را به بچه‌ها یاد می‌دهد. از عقاید گرفته تا اخلاق عملی و سرود. این ایام خیلی از جوان‌هایی که محصول تربیتی کشافه المهدی هستند را از نزدیک دیدیم آدم را یاد حدیث امام کاظم می‌اندازد که: «مردی از اهل قم دعوت می‌کند مردم را به سوی حق و گرد او جمع آیند دسته مانند قطعات بزرگ آهن که بادهای تند آنها را حرکت و لغزش نمی‌دهد و از جنگ خسته نمی‌شوند و نمی‌ترسند و توکلشان به خدا خواهد بود و عاقبت برای پرهیزکاران است.» طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از که بگویم؟! راوی امروز قرار است لبیک‌های مردم به مقام معظم رهبری را روایت کند: هوا بسیار سرد و استخوان سوز بود. تمام مسیر بجنورد تا شیروان را داشتم به آنجا فکر می‌کردم. از وقتی که وارد مصلی شهر شیروان شدم، شاهد لحظاتی بودم که مردم مصمم از آنچه که دوست داشتند به راحتی می‌گذشتند و به جبهه مقاومت تقدیم می‌کردند؛ از که بگویم؟! از آن جوانانی که از حلقه ازدواج خود گذشتند، از آن کودکانی که قلک‌های خود را بخشیدند، یا از آنهایی که دوچرخه‌های خود را تقدیم کردند، یا از خانمی که سرویس طلا به ارزش ۳۰۰ میلیون خود را بخشید، یا از کودکی که هدیه تولد خود را برای جبهه مقاومت آورده بود، یا مادری که همانجا در کنارم النگوهایش را با انبر از دستش در آورد و به جبهه مقاومت تقدیم کرد... امروز مردم پرشور شهر شیروان حماسه دیگری رقم زدند و هر کس در حد توان از دارایی‌های خود گذشت و با تمام وجود آن را به جبهه مقاومت تقدیم کرد... و من مات و مبهوت این از خودگذشتگی‌ها... فاطمه دوست‌زاده جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | راوی راه؛ روایت خراسان شمالی eitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
جاده نهبندان بیرجند... روایت زهرا بذرافشان | بیرجند
📌 جاده نهبندان بیرجند... وارد محوطه مزار می‌شوم. آهنگ مشهور حاج ابوذر روحی و طراوت باران دیشب، صحنه را آماده کرده است، مرحبا لشگر حزب‌الله... با گام‌های محکم و آرام قدم برمی‌دارم و جلو می‌روم. چشم می‌چرخانم تا ببینم صدا پیش‌زمینه‌ی چه نمایشی‌ست. نرسیده به روبروی ورودی اصلی، بازیگران نقش اول را پیدا می‌کنم. چهار دختر جوان که پشت میز ایستاده‌اند و جعبه جمع‌آوری کمک‌های مردمی به غزه را جلوی خودشان گذاشته‌اند‌. از کنارشان عبور می‌کنم. روبروی در ورودی امام‌زاده چشمم به عکس بزرگی از حاج قاسم سلیمانی عزیز می‌افتد. وارد امام‌زاده می‌شوم سلام می‌دهم و از سمت چپ برای زیارت داخل حریم زیارت می‌روم. بعد از دل سبک کردن، برمی‌خیزم و دو رکعت نماز می‌خوانم. می‌خواهم کمی استراحت کنم که صدای مداحی از بیرون به گوشم می‌خورد. سنصلی فی القدس ان‌شاءالله. رو به مزار با نورهای سبز و ضریح طلایی سلام می‌دهم و به سمت جاکفشی می‌روم. هنوز در حال پوشیدن کفش هستم که دخترها با لبخند ملیح و دوست داشتنی انگار دارند مرا دعوت می‌کنند تا سری به میزشان بزنم. به سمت میز می‌روم. آهنگ هنوز دارد با صدای بلند توی محوطه پخش می‌شود. نسل سلیمانی ما دیدن دارد. سلام می‌کنم از ماجرای صندوق کمک و کاغذی که رویش نوشته شده فروش نان برای مردم لبنان و غزه می‌پرسم. با صبرو اشتیاق توضیح می‌دهند که مردم می‌آیند اینجا کارت می‌کشند یا پول می‌دهند و پول را داخل صندوق می‌اندازند و اگر از کارتخوان استفاده کنند رسید تراکنش را داخل جعبه می‌اندازیم. به میز کوچکی که کنارشان گذاشته شده اشاره می‌کنند و می‌گویند که این‌ها هم نان تازه است. هر روز داخل موکب مزار برای فروش پخته می‌شوند. تا پولش با همین پول‌ها برود برای کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان. به بسته‌های نان نگاه می‌کنم، می‌پرسم چند؟ می‌گویند هر بسته ده عدد نان دارد. ما برای مقاومت بسته‌ای ۵۰ هزارتومان می‌فروشیم. می‌گویم نان را که می‌پزد؟ یک نفرشان توضیح می‌دهد. خانم‌ها با هم پول جمع می‌کنند یک کیسه آرد می‌خرند و خانم‌های مسن زُبَلِه (چانه در اصطلاح محلی) می‌کنند و خانم‌های جوان‌تر پای تنور می‌ایستند و نان می‌پزند. بعد که خنک شد بسته‌بندی می‌شود و ما اینجا می‌فروشیم. با شوق و ذوق می‌گویند که چه ارقام بزرگی کمک شده. و خوشحالند که اینجا کمک می‌کنند. آدرس موکب پخت نان را که می‌پرسم می‌گویند همین کنار امام‌زاده است خودتان بروید می‌بینید. جلو می‌روم یک سالن کشیده با درب شیشه‌ای، وارد که می‌شوم سمت راست دوتا تنور بزرگ گازی گذاشته شده. مسئول آنجا دارد برای یک نفر دیگر توضیح می‌دهد که اینجا نان می‌پزیم. سلام و احوالپرسی می‌کنم و از حال و هوای موکب می‌پرسم. می‌گوید اربعین ۲۴ ساعته مشغول پخت و پز نان و غذا بودیم. زائران پاکستانی از اینجا عبور می‌کردند.‌ به ذهن‌مان آمد این روزها هم نان بپزیم و برای جبهه مقاومت بفروشیم. می‌گوید شاید ساندویچ فلافل هم برای فروش درست کنیم. اینجا مسافرها برای زیارت که می‌آیند از خوراکی‌های گرم استقبال می‌کنند. توضیحات که تمام می‌شود تشکر می‌کنم. از موکب بیرون می چ‌آیم. صدای مداحی و خنکی باران دیشب، پاییزی زیبا را در ذهنم ماندگار کرده است. ذهنم را رها می‌کنم تا پر شود از شور آهنگ فضا. مداح می‌خواند. ای قدس به تو از جان سلام... زهرا بذرافشان پنج‌شنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | جاده نهبندان مزار سید علی علیه‌السلام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🇮🇷 راوینا برگزار می‌کند: 🟠 دوره «روایت مقاومت» چگونه جبهه مقاومت را روایت کنیم؟ 🔶 علی عبدی 🔸 تاریخچه اسرائیل 🔶 محمدحسین عظیمی 🔸 روایت لبنان 🔶 محمدحسین بدری 🔸 موقعیت روایت‌نویسی 🔶 حمیدرضا غریب‌رضا 🔸 تاریخچه گروه‌های مقاومت ــــــــــــــــــــــــــــــ 💻 دوره مجازی، در بستر اسکای روم 🗓 از ۱۸ تا ۲۱ آبان؛ هرشب ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰ 📋 جهت ثبت‌نام، عبارت «روایت مقاومت» را در بله یا ایتا، به نام کاربری زیر ارسال نمایید: @ravina_ad ‼️ ظرفیت محدود ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه جنگ - ۲ شرایط زندگی در سوریه برای‌مان دشوار شده بود و اوضاع نابسامانی داشتیم. رضا کار درست و درمانی نداشت. برادر و عموهای‌ام در لبنان زندگی می‌کردند. به پیشنهاد آن‌ها تصمیم گرفتیم برویم پیش‌شان. رفتن‌مان به راحتی چیزی که فکرش را کنی نبود. لبنانی‌ها دید خوبی به سوری‌ها نداشتند و اجازه‌ی ورود به خاک‌شان را نداشتیم، به ناچار قاچاقی رفتیم! قرار بود رضا در مکانیکی کارش جور شود؛ ولی قسمت نبود! و بعد مدتی، نگهبان ویلا شد. صاحب ویلا خارج از کشور بود و ما در خانه‌ای کوچک در همان ویلا زندگی می‌کردیم. دلم نمی‌آمد رضا را دست تنها بگذارم. مشغول کشاورزی و هر کار دیگری‌ که می‌شد، کنار دست‌اش بودم و کمک‌اش می‌کردم. الان که برایت صحبت می‌کنم چیزی حدود ۲۰ سال از آن زمان می‌گذرد و سه دختر و یک پسر دارم. حدود یک سال و نیم پیش، عرصه برمان تنگ شد. دلم نمی‌آمد؛ ولی به ناچار پسر بزرگم ابراهیم را فرستادم برای کار برود آلمان. داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم که زمزمه‌های جنگ به گوش رسید. اگر چه بچه‌ی جنگ بودیم و هستیم؛ ولی به فکر هم خطور نمی‌کرد که در لبنان دوباره جنگ شود. بی‌رحمانه می‌زدند و کشته‌ می‌گرفتند. خاک لبنان جنسش این‌گونه است که بدجور می‌گیردت. ۱۶ سال بود که به سوریه نیامده بودیم. رضا اصرار می‌کرد. - دست بچه‌ها را بگیر و برو سوریه... ادامه دارد... پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بزرگداشت شهدای مقاومت در ماهشهر روایت رضوانه آزمون | بندرماهشهر
📌 بزرگداشت شهدای مقاومت در ماهشهر از دوهفته قبل اطلاعیه برنامه هیات برای بزرگداشت شهدای مقاومت پخش شده بود. چند مداح و سخنران معروف دعوت شده بودند. و حالا همزمان شده بود با بزرگداشت شهدای پدافند هوایی. همین دیروز شهید شده بودند وقتی که ما خواب بودیم. یعنی حتی صدای موشک را هم نشنیدیم. نه شیشه‌ای لرزید و نه بچه‌هایمان از خواب پریدند. بعد از نماز صبح وقتی بچه‌ها را سوار سرویس کردیم و راهی مدرسه شدند، وقت شد که گوشی را بردارم و خبرها را ببینم. تازه هنوز هم نمی‌دانستم که همین بغل گوشمان، ماهشهر خودمان، موشک خورده. خوزستان، آخ... خوزستان مظلوم من! اسمش هم چشمانم را قلبی می‌کند. همیشه پای وطن بوده و این بار هم مردان خوزستانی جانشان را فدای ملت کردند. شاید بی‌ربط به نظر بیاید ولی وضعیت آب و فاضلاب یا بهتر بگوییم آبِ فاضلابی‌مان، وضعیت آلودگی هوای‌مان و بیماری‌های تنفسی‌مان، بیکاری جوانهای‌مان را که می‌گذارم کنارِ بیش از بیست پتروشیمی ماهشهر، پیش خودم می‌گویم شاید جنگ هنوز هم برای مردم ما تمام نشده؛ که اگر تمام شده بود، اینقدر مظلوم نبودیم. مگر می‌شود ثروتمندترین شهر کشور باشیم و اینقدر مشکل داشته باشیم؟ حالا باز هم همین مظلومِ سربلند و قوی است که خبر ساز شده. بگذریم... همسرم شیفت کاری داشت. هر طوری بود بچه‌ها را آماده کردم و خودم را رساندم به هیئت. در اطلاعیه شروع مراسم را ۲۰:۳۰ اعلام کرده بودند؛ ولی از ساعت ۲۰ سالن پر شده بود و به زور جای پارک پیدا کردم. وقتی وارد کوچه‌ی منتهی به هیات شدم همه‌ی چهره‌های آشنا و همیشه پای‌‌کار حضور داشتند. شلوغی و حال و هوای مراسم مرا یاد دهه محرم انداخت. هیچوقت بجز دهه محرم و فاطمیه ایننقدر شلوغ نمی‌شود. همان مردم مظلوم آمده بودند. از پله‌ها که بالا رفتم جایگاه جمع‌آوری هدایا برای پویش ایران همدل روبرویم بود طلاهای زیادی جمع شده بود و دور میز شلوغ بود. باز هم آفرین به دل بزرگ مردممان! اینها همان کسانی هستند که در سیل و زلزله و هر بحرانی کنار هم وطن‌هایشان هستند و حالا دلشان برای بی‌پناهی مردم غزه و لبنان می‌تپد. با دوستان زیادی درباره این اتفاق صحبت کردم. از مطالبه انتقام سخن می‌‌گفتند و اینکه حتما این عزیزان لایق شهادت بوده اند؛ ولی کاش صنعتی‌ترین شهر کشور، قدرت بازدارندگی و پدافند بهتری داشت. مردم هنوز درباره ابعاد حادثه سوال دارند. اگر کسی از مسئولین برایشان صحبت می‌کرد، خیلی ها از ابهام بیرون می‌آمدند. بعد از سخنرانی شاعر عرب به شعرخوانی مشغول شد. اینجا نیمی از مردم عرب هستند و همیشه سعی می‌شود مجالس فارسی و عربی برگزار شود. و در انتها مداحان مراسم آبی بر آتش دل سوخته‌مان ریختند؛ آن هم با روضه مادر. اصلا قلبم سنگین شده بود. با روضه کوتاه آقای سلحشور و آقای نریمانی که امشب مهمان هیات فاطمیون ماهشهر بودند سبک شدم. رضوانه آزمون یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | موسسه تاریخ شفاهی بندرماهشهر @revayate_daryashahre_ma ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴ بخش اول [قسمت سوم گفتگو با علاء القبیسی] دو دقیقه بعدِ این که از کافه زدیم بیرون، علاء زنگ زد؛ گفت که وقتش را خالی کرده که به گفتگو ادامه بدهیم، که دوباره همدیگر را ببینیم. تا دوباره برسد سر قرار چرخی توی الحمراء زدم. علاء با موتور آمد. رفتیم یک رستوران، توی آغوشِ مدیترانه. علاء دو سه تا غذای سبُک لبنانی سفارش داد و نظرم را درباره غذاها پرسید. گفت که وقتی یک ایرانی تعجب می‌کند از این که یک لبنانی، مثلا قرمه‌سبزی دوست ندارد، یعنی یک جای کار می‌لنگد؛ یعنی ذهنش هنوز نتوانسته "مفاهمه" را درک کند. از ماجرای مفاهمه، می‌پریم وسط زمینِ اقتصاد. علاء قبلا چیزهایی درباره اقتصادِ آوارگان گفته بود اما حالا می‌خواست تکمیلش کند. کسانی را می‌شناسد که هزار نفر کارمند داشته‌اند و حالا در شرایط جنگی، تشکیلاتشان تعطیل شده. بدیهی است که شوکی به اقتصاد خانواده‌های آواره وارد شده اما آن روی سکه هم قابل تامل است. علاء قبلا گفته بود که ورود آوارگان به نیمه‌‌ی شمالی لبنان، یک هُل اساسی به اقتصاد بیروتی‌ها و شمالی‌ها داده است و حالا می‌گوید این، می‌تواند امنیت‌آفرین باشد، می‌تواند از جنگ داخلی جلوگیری کند. می‌گوید اوایل که خانه‌شان را عوض کرده، مایحتاجِ یک ماه را از سوپرمارکت نزدیک خانه خریده و به طرفه‌العینی تغییر رفتار مغازه‌دار را دیده. حالا اگر بچه‌هاش بروند توی کوچه بازی کنند، مغازه‌دار، سرِ آن صد دلاری، نیم‌نگاهی هم به آن‌ها می‌کند؛ هوایشان را دارد. پس‌زمینه حرف‌هایمان، موسیقی‌های قدیمیِ بیروت است؛ فیروز و رفقاش. علا می‌گوید مسائل لبنان را باید همین‌طوری ببینی؛ جامع، با درنظر داشتن تکثر، با شناختن مسائل هویتیِ این‌جا. این‌ها را نمی‌شود از هم تفکیک کرد، همان‌طور که نمی‌شود صدای فیروز را از صوت این گفتگو جدا کرد. می‌گوید وقتی مسائل را جامع ببینی، آن‌وقت است که خرده‌روایت‌ها معنا پیدا می‌کنند و بعد خودش چند تا خرده‌روایت، رو می‌کند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا