eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 موکب با طعم لبنان وارد حیاط ساختمان بزرگ و تاریک حسینیه می‌شویم. جلوی درب یکی از بچه‌های حزب‌الله که مسئول حراست ساختمان است جلوی سید را می‌گیرد و سید هم او را در آغوش می‌گیرد. زیر نور کم فروغ حیاط، سید را که عمامه ندارد می‌شناسد و با لبخند ما را همراهی می‌کند. یک طبقه برای خانم‌ها و یک طبقه ویژه برادران؛ تعداد زیادی در طبقات اسکان داده شده‌اند. از حیاط داخل حسینیه آقایان را نگاه می‌کنم. جمع‌های چند نفره که دور یک چراغ‌قوه جمع شدند و گفتگو می‌کنند. حیاط همکف با پله به حیاط پائین متصل می‌شود. وارد حیاط پائینی می‌شویم. آشپزخانه یا همان موکب‌ حضرت رقیه مشهد در همان حیاط پائینی است. وضعیت نور اینجا بهتر است. میزی وسط حیاط است. تنها بچه‌های مشهد نیستند که کار می‌کنند؛ حتی نوجوانان سوری و لبنانی هم با اشتیاق در حال کار هستند. شام یک غذای لبنانی است. برخلاف برخی از  آشپزخانه‌ها که قیمه عراقی و قورمه سبزی درست می‌کنند، این آشپزخانه غذای لبنانی طبخ می‌کند. شام امشب ترکیبی است از مرغ، سیب‌زمینی همراه با ترشی با طعم مورد پسند لبنانی. از دقت و سلیقه‌شان خوشم می‌آید. یاد این روایت می‌افتم که مومن بر اساس میل و خواست خانواده غذا می‌خورد نه میل و سلیقه خودش. از آنجا که لبنانی‌ها برادر عزیر ما هستند سلیقه آن‌ها بر سلیقه ما مقدم است. اولین شرط حضور در جبهه مقاومت این است که از سلیقه و میل خودت دست برداری. بچه‌های مشهد از بین همه آشپزهای خوب مشهد آشپزی را آورده‌اند که آشپز یکی از هتل‌های مشهد است. هتلی که محل رفت و آمد زوار لبنانی است. سید مهدی خضری eitaa.com/khezri_ir شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه جنگ - ۴ به راننده می‌سپرم، مستقیم ببردم سیده زینب. هوا گرم است و ساجد مدام بهانه‌گیری می‌کند، بچه‌ام را می‌شناسم. بیشتر از اینکه بی‌تابِ گرما باشد، بی‌تابِ پدرش است. محکم بغلش می‌کنم. - یُومّا؛ حبیبی. بابات خیلی مرد و قهرمانه. اون رفته بجنگه با دشمنا، مثل امام حسین. ما هم برمی‌گردیم دوباره پیشش. پیروزی نزدیکه نزدیکه. با اذان مغرب می‌رسیم. بعد از ۱۶ سال دوری، پایم به خاک سوریه باز می‌شود. لبنان که بودم، اُمّی برایم تعریف کرده بود: سوریه، دیگر سوریه‌ی سابق نیست و جنگ‌، ظاهرش را به هم ریخته. روی تن همه‌ی ساختمان‌ها، جای گلوله است. خانه‌ها خراب شده‌. کوچه پس کوچه‌ها پر از زباله است. از اول شارع‌المقام تا ورودی حرم، گوشه و کنار فقرای زیادی را می‌بینم که چشم‌شان به این است که یک نفر ۲۰۰۰ لیری بگذارد کف دست‌شان. خبری از زمین‌های آبادِ کشاورزی دیگر نیست. امّی گفته بود مسلحین با دولت بشار صلح کرده‌اند؛ امّا میدان حجیره، جایی که هنوز هم مسلحین اسکان دارند، بین مردم ترس عجیبی دارد. این را یکی از خادم‌های حرم، موقع تفتیش می‌گوید. همه‌ی این‌ها از ۲۰۱۱ شروع شد. هنوز که هنوز است، آثار جنگ بر پیکره‌‌ی شهر باقی مانده. تصورش را هم نمی‌کردم که اینقدر شهر زیر و رو شده باشد. حالا سوریه با این اوضاعش میزبان مهاجرین لبنانی شده. با بچه‌ها می‌روم نزدیک ضریح. چند روزی می‌شود که بی‌خبرِ بی‌خبرم ازش، رضا را می‌گویم. دلم پیشش گیر است. هنوز نیامده دنبال بهانه‌ای هستم، بتوانم برگردم. سینه‌ام تنگ است؛ تنگ رضا؟ نه! تنگ است از سکوتِ همه‌ی همه‌یِ کسانی که بچه‌های فلسطین و غزه و لبنان را می‌بینند و دم بر نمی‌آورند! چه چیز دیگه‌ای باید ببینند که از خواب بلند شوند؟ البته عیبی هم ندارد، حق دارند. حرام‌زاده‌ها؛ شکم‌هاشان از حرام پر شده و گوش‌های‌شان کر و چشم‌های‌شان کور! فقد ملئت بطونکم من الحرام و طبع علی قلوبکم. در عجبم از این همه دشمنیِ دشمن. و تنها چیزی که آرامم می‌کند، شجاعت، صبوری و حرف‌های حضرت زینب (س) است. بزرگ بانوی تاریخ که صراحت و بلاغت کلامش، حادثه‌ی کربلا را جان و حیات بخشید و یزیدیان را رسوا کرد. کربلایی که متوقف نشد. به یاد رضا می‌افتم. کاش من هم کنارش بودم. قلبم به طپش افتاده، آخرین بار که حرف می‌زدیم، بهش گفتم بی‌خبرم نذاره. پاره‌ی تنم است. ۲۲ ساله که کنار هم هستیم؛ ولی هنوز دلم می‌خواد بیشتر کنارش باشم تا لحظات جدیدی رو تو زندگی باهاش تجربه‌ کنم. دوری ازش برام خیلی سخته؛ ولی حضرت زینب همیشه پناهم بوده، زل می‌زنم به ضریح. - بی بی جان، به جدت قسمت می‌دم. من رضا رو خیلی دوستش دارم؛ ولی کاری کن مهر من و بچه‌هام از دل رضا کمتر بشه، اینطوری می‌تونه خیلی بهتر بجنگه. دارم حرف می‌زنم که تلفنم زنگ می‌خورد. از دفتر حزب‌الله است. خبر می‌دهند که دیشب ضاحیه بمباران شده و تنِ رضا زیر خروارها آوار رفته و حزب هم شهادتش را قطعی کرده... هنوز قصه‌ی فاطمه همسر شهید رضا، ادامه دارد و در قسمت بعدی خواهم نوشت. این‌ها را که فاطمه تعریف می‌کرد، من بیش از پیش در خودم فرو می‌رفتم. جلویم نشسته و من می‌شنوم. انتقالش سخت است. باید لمس کرد چیزی را که می‌گویم، خبری از شعار نیست. فاطمه حضور رضا را در جنگ، در ادامه‌ی قیام امام حسین می‌بیند که تهش وصل به ظهور صاحب الزمان خواهد شد. رضا نه امام حسین را دیده و نه حضرت مهدی (عج) را؛ ولی به قول نادر: «این که دستِ من هرگز به قبای حسین نمی‌رسد [و] به خاطرِ او شمشیر می‌زنم و به هوای وصلِ او با کرور کرور اجنبی می‌جنگم، حسین، را حسین نگه می‌دارد.» و قصه‌ی فاطمه هنوز هم ادامه دارد... پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history یک‌شنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هوا سرد است... روایت صدیقه فرشته | کاشان
📌 هوا سرد است... در یک عصر پاییزی مهمان مسجدی شدم که دل‌هایشان را گره زده بودند به کودکان غزه و لبنان. خانم‌های محله‌ایی، مادربزرگ و مادر، جوان، دانشجو و نوجوان محصل، دور هم نشسته بودند و کلاف‌های رنگی رنگی قل می‌خوردند وسط حلقه‌شان. نخ‌ها حرکت می‌کردند در دستان مهربان‌شان، تا بشود کلاه و شال‌هایی گرم و نرم. مادربزرگ‌ها از قدیم‌ها می‌گفتند؛ از آن روزهای جبهه و شال و کلاه‌هایی که برای رزمندگان می‌بافتند... هر بانویی صحبتی داشت، یاد ایام جنگ و جبهه برایشان تداعی شده بود از آن شب‌های امید و ترس و تا پای جان ایستادن برای اسلام و دفاع از سرزمین. روزهای جنگ را دیده و لمس کرده بودند. خوب می‌فهمیدند از دست دادن جوان‌های عزیزشان چه دردناک است و از راه دور با مادران غزه و لبنان همدردی می‌کردند و اشک در چشمانشان حلقه می‌زد... مادرها و دختران جوان دلسوزانه از کودکان غزه گفتند و از توصیه رهبر جانمان. دانه دانه‌ای که می‌بافتند زیر لب ذکر صلوات و... می‌گفتند مثل تسبیح و دانه‌هایش. نیت‌هایشان را نذر سلامتی امام زمان عج و رهبر عزیزمان، پیروزی جبهه مقاومت، نابودی اسقاطیل و دشمنان اسلام کرده بودند. تولی و تبری در دل‌هایشان موج می‌زد. نه تنها در این راه از پس‌اندازهایشان گذشته بودند بلکه هنرشان را هم به خدمت گمارده بودند. تلاش نوجوان‌ها هم ستودنی بود؛ بافت کلاه را بلد نبودند؛ از درس و مشق‌شان زده بودند که یاد بگیرند و ببافند می‌بافتند و گاهی می‌شکافتند اما دوباره ادامه می‌دادند... و وقتی آن‌ها را به چالش سوالات می‌کشاندی با هیجان و شور جواب می‌دادند؛ - خانم الان مردم غزه و لبنان وسط بمباران دشمن هستند..‌. - خانم هوا سرد است الان بچه‌ها آواره شدند کودکان غزه و لبنان واجب‌تر هستند... هوا سرد است، هوا بسی سرد است که اسقاطیل گروه گروه زن و کودک را می‌کشد و خانه‌هایشان را ویران. و کسی از دولت‌های جهان دم نمی‌زنند و در سکوت نشسته‌اند به نظاره... آن‌ها می‌بافتند و صحبت می‌کردند و من شده بودم محصل درس عرفان دهه نودی‌هایی که استاد همدلی بودند. خط دل‌هایشان را که می‌گرفتی می‌رسیدی به کربلا به سید الشهدا به نقطه حرف مشترکی که توانسته بود چند نسل را درکنار هم بچیند و صدای علی‌اصغرها و رقیه‌های فلسطین و لبنان را بشنوند... غروب شد و اذان. کلاف‌ها را گوشه‌ای رها کردند و صف به صف ایستادند برای یاد خدا. صدیقه فرشته سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
انگشتر آقا روایت زهرا رئیسی | شیراز
📌 انگشتر آقا جنگ که شروع شد تازه می‌رفتم کلاس چهارم. چیزی از جنگ توی ذهنم نبود ولی پچ‌پچ بزرگترها را که گوش می‌دادم ترس برم داشته بود. عاشق کتاب و مدرسه بودم فکرش هم نمی‌کردم مهر باشد و مدرسه نروم. بدتر از همه اینکه آب و برق شهر قطع شده بود. توی گرمای خرمشهر قطعی برق آزاردهنده بود. اولش فکر می‌کردیم جنگ چند روز بیشتر طول نمی‌کشد و بعدش به روال زندگی عادی برمی‌گردیم. ولی برادر پاسدارم مدام به پدرم می‌گفت: «دست مادر و بچه‌ها رو بگیر از اینجا برو. پاشون برسه توی شهر به زن و بچه و ناموس مردم رحم نمی‌کنن.از اینجا دورشون کن. اوضاع خرابتر از این حرفاست.» بیشتر مردم آواره این شهر و آن شهر شده بودند. برای ما که دستمان به دهنمان می‌رسید و جای خوش‌نشین خرمشهر زندگی می‌کردیم آواره شدن سخت بود. به جز طلاهای مادرم و سه چهار تخته قالی دستباف که پدرم آورد تا وقتی که کار درست و درمانی پیدا می‌کند بفروشد و خرج زندگیمان را بدهد بقیه اسباب و اثاثیه را ول کردیم و مهاجرت کردیم به شیراز. دو سه سالی طول کشید تا زندگی‌مان به روال عادی برگشت. این روزها اخبار غزه را که می‌بینم ترس و دلهره زن و بچه‌های غزه را درک می‌کنم. معنی آوارگی و جنگ را می‌دانم. بعد از شهادت سیدحسن نصرالله انگار یک چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد. دوست داشتم نماز جمعه آقا را شرکت کنم ولی توی گیر و دار اسباب کشی بودم و نرسیدم. وقتی آقا در مورد کمک به محور مقاومت‌ گفتند خیلی احساس تکلیف کردم. شوهرم گفت: «مثل زمان انتخابات که می‌رفتی روستا و محلات برای تبلیغ الان هم می‌تونی روشنگری کنی و جهاد تبیین رو انجام بدی.» ولی دلم یک کار فوری- فوتی‌تر می‌خواست. پویش کمک مالی راه افتاده بود. با اینکه زندگی جمع و جوری داریم دلم می‌خواست کمک مالی خوبی به جبهه مقاومت کنم. توی فضای مجازی کلیپ اهدای کمک مالی و طلا را می‌دیدم. یک روز توی یکی از کانال‌ها دیدم انگشتر آقا را به نیت کمک به غزه به مزایده گذاشته‌اند. از پنج میلیون شروع شده بود و تا ۵۵ میلیون هم رسید. همیشه مشتاق دیدن آقا و گرفتن هدیه از ایشان بودم ولی تا الان جور نشده بود. فکری توی سرم چرخید. زنجیر طلایی که یادگار مادر خدا بیامرزم بود تقریبا ۸۰ میلیونی قیمت داشت. با شوهرم مشورت کردم. بدون هیچ مخالفتی گفت: «به اسم امام رضا بزن ۸۰ میلیون ان‌شالله برنده بشی.» ساعت حدود ١١ شب بود توی گروه نوشتم: «به نیت امام رضا هشتاد میلیون.» نماز صبح که پیام تبریک مدیر گروه را دیدم و فهمیدم مزایده انگشتر آقا را برنده شدم اشک امانم نداد. این قشنگ‌ترین معامله زندگیم بود. هم انگشتر آقا را گرفتم و هم کمک کوچکی شد به محور مقاومت. روایت زهرا رئیسی تحقیق و تنظیم: مهناز صابردوست جمعه | ١٨ آبان ١۴٠٣ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسم...قسم به روشنایی امید بخش اول روایت فاطمه حاجی‌عبدالرحمانی | اصفهان
📌 قسم... قسم به روشنایی امید بخش اول صبح تابستان ۹۹ بود. روزگار در سایه تاریک جهانگردی از سرزمین چشم بادامی‌ها می‌گذشت. هشدارهای نارنجی، قرمز می‌شدند. کرونا جان‌ها را یکی یکی از مدار خارج می‌کرد و آن‌ها عزم مدار کرده بودند. آن‌ها پشت ماسک‌های سفید و آبی، چشم دوخته بودند به مستطیل مانیتور و آن مکعب‌های خاردار را شبیه‌سازی می‌کردند. بعضی‌هایشان همین چند ماه پیش کلاه مشکی منگوله‌دار فارغ التحصیلی را به آسمان پرتاب کردند. آن کلاه به زمین رسید و رویاهایشان اما... شتاب گرفت. بالا رفت؛ آنقدر بالا که سقف آسمان آبی را شکافت و ساکن سیاهی بی‌کرانِ فضا شد. چهار پاییز گذشته است. خانه‌های مهرماه یکی یکی پر و در آبان سرریز می‌شود. کوثر و هدهد پیچ به پیچ از پیکسل‌های مانیتور، متولد شده‌اند، پرورش یافته‌اند و سخن گفتن را آموخته‌اند و از محله هروی تهران راهی سرزمین گاگارین و تولستوی و داستایوفسکی شده‌اند. نیمه پاییز است. پهنه صورتی رنگی، در آبی بی‌رمق آسمان محو شده است. پایگاه پرتاب وستوچنی را انبوهِ درختانِ درهم تنیده نارنجی قهوه‌ای، احاطه کرده است. اولین پرتوهای خورشید امروز، از بدنه سفید سایوز منعکس می‌شود. ارتفاع بیست و پنج متری این ماهواره‌بر، در برابر سازه‌هایِ تو خالی اطرافش کوتاه قد به نظر می‌رسد. سایه‌ی سایوز روی محوطه سفید اطرافش بلندتر می‌شود. نورخورشید کم کم تاریکی گودال آتش را می‌گیرد. کمتر از 3 دقیقه مانده تا رها شدن. کوثر و هدهد کنار دیگر ماهواره‌های فرنگی آرام نشسته‌اند. باد قوت گرفته است و سکوت پهن شده در دشت را جمع می‌کند. مکالمه روسی سه مرد از پشت بلندگو به گوش می‌رسد. صدای یکیشان بم‌تر است و اکو می‌شود. از مکث بین مکالمه‌شان می‌توان حدس زد چک‌های قبل از پرتاب سایوز، یکی یکی پاس می‌شود. ثانیه‌ها به سرعتِ ساعت شنی می‌ریزند. قلب‌ها به قفسه سینه می‌کوبد. همه‌ی آنچه این غول سفید را به زمین می‌دوزد، دانه به دانه کنار می‌رود. نفس آتشینش، همراه دود سفیدی به گودال می‌ریزد و گهگاه به بالا زبانه می‌کشد. خرپاها آرام از بدنه‌ی خاکستریِ سرد سایوز جدا می‌شوند. غرش آن شدت می‌گیرد و زمین را به ارتعاش می‌اندازد. شمارشگر تا صفر شدن، فقط به اندازه یک دم فاصله دارد. دو و چهل و هشت دقیقه بامداد. پرنده بدون بال روسی از میان انبوه دود، سر بر می‌آورد و در آنی به آسمان دوخته می‌شود. کمتر از دقیقه‌ای نقطه‌ای می‌شود پنهان، پشتِ آتشِ مذاب رنگ در هاله‌ای از سرخیِ شفاف. ادامه دارد... فاطمه حاجی‌عبدالرحمانی سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
قسم... قسم به روشنایی امید بخش دوم فاطمه حاجی‌عبدالرحمانی | اصفهان
📌 قسم... قسم به روشنایی امید بخش دوم یک دقیقه و 55 ثانیه از ترک زمین گذشته است. از چشم‌های سایوز، زمین را نظاره می‌کنیم؛ این گوی سفیدآبیِ معلق در سیاهی مطلق؛ سایوز مرحله به مرحله بارش را سبک می‌کند و سرعتش همچنان ضرب می‌گیرد. ساعت 7 صبح. چشممان روشن! هدهد و کوثر در خانه جدیدشان جا گیر شدند. دل توی دلمان نیست اولین سلام آن‌ها را دریافت کنیم. حمیدرضا می‌گوید پنج سال است هر روز، این لحظه‌ها را در ذهنش تصویر می‌کند، خیلی زنده خیلی واقعی؛ لحظه‌ای که هدهد و کوثر اولین جمله‌هایشان را بر زبان جاری می‌کنند. عقربه بزرگ در حال گذر از مبدا ساعت، برای سیزدهمین بار است که کلام حیات هدهد بر جان می‌نشیند. دیدید؟ شماهم دیدید؟ ای کاش ای کاش سیگنال‌ها بغل کردنی بودند. ساعت ده شب است. هنوز خبری از کوثر نرسیده است. هر آنچه بلد بودیم خواندیم و فوت کردیم تا برسد به خلأ فضا و بپیچد در بیکران و به گوشش برسد. رسید و نشست روی بال‌هایش و ریخت به جسم مکعبی‌اش. اولین واژه‌هایی که بر زبان آورد از مدار به زمین افتاد. از لابه لای ذرات هوا عبور کرد و جلوی چشم‌ها روی مانیتور نقش بست. چه قدر این حروف تماشایی‌اند! چه قدر کوثر و هدهد قشنگ بزرگ شده‌اند! روسفید شدیم! به نام خدایی که شما را برای فضا آفرید و ما را وسیله خلق شما؛ از طرف آنکه چهار سال شما را با عشق پرورید: امروز سه شنبه. نیمه پاییز سال سوم قرن جدید، ساکنِ مدارِ خورشید آهنگ، شدید و تکه‌ای از وجود من همراه شما به آن بیکران گره خورد؛ جایی پانصد کیلومتر بالاتر از آسمانِ ابریِ امروز. میدانی، اولین جمله‌ی هر فرزندی، وصف‌نشدنی‌ترین احساسی‌ست که در وجود آدمی سرریز می‌شود. و تو گفتی نصر من لله و فتح قریب. زمانی بلندای فکر حکمرانان ما، اجاره ماهواره از ژاپن بود و اکنون دانشمند روسی به احترام دانشمندان ایرانی کلاه از سر بر می‌دارد. چه روزگاری بر ما گذشت! پیشاپیش این خبر را می‌دهم که خیلی زود، دیگر اعضاء خانواده هم به شما می‌پیوندند و منظومه با شکوه‌تان شکل می‌گیرد. هدهد من، کوثر من؛ زندگی‌تان گرم، هدفتان مانا، ارتباطمان برقرار و تا پایان عمر در مدار... فاطمه حاجی‌عبدالرحمانی سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۲.mp3
24.84M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۲ شهیده کرباسی با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۲۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۳.mp3
13.15M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۳ آیه با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 اجازه من اصلا علاقه به طلا نداشتم و ندارم. گوشواره‌ی خواهرم شکسته بود و من گوشواره‌ام را به خواهرم دادم چون می‌ترسید گوشش بگیرد و برود دوباره گوشش را سوراخ کند. بعد مامانم برای تولدم برایم گوشواره هدیه گرفت و من فقط گوشواره‌ام را دوست داشتم چون هدیه بود. بعد که شنیدم می‌شود طلا هدیه داد به جبهه‌ی مقاومت، دنبال موقعیت بودم که بدمشان. نمی‌خواستم کسی بفهمد که دارم گوشواره‌هایم را می‌دهم. چون اصلا فکر نمی‌کنم کار مهمی کرده باشم و می‌خواستم این کار ارزش کوچک خودش را داشته باشد. بعد چون باید مادر و پدرم راضی می‌بودند بهشون گفتم. به مادرم هم گفتم به کسی نگوید. پدرم گفت باشه ولی معلوم بود من را جدی نگرفته بود. صبح حدود ساعت هشت رفتم و گوشواره‌هایم را هدیه دادم. بعد آمدم خانه و به پدرم گفتم و پدرم گفت «قبول باشه» ما حاضریم از مهم‌ترین وسیله‌هایمان بگذریم تا جبهه‌ی مقاومت موفق بشود. من به شخصه کار مهمی انجام ندادم ولی اگر این کار جمعی باشد، قطعا تاثیر بیشتری می‌گذارد. و به عنوان یک نوجوان به بقیه هم توصیه می‌کنم که یک همچین کاری انجام بدهند و اصلا به این فکر نکنند که چیزی که دارم می‌دهم واقعا به جبهه مقاومت می‌رسد یا نه. ما اگر نیّتمان درست باشد قطعا عمل ما تاثیرگذار خواهد بود. زینب ناصری شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۴.mp3
19.56M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۴ من جاسوس بودم! با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایت موکب مشهدی‌ها کنار یکی از بچه‌ها می‌نشینیم و روایت موکب را می‌شنویم: آقای بابک از موکب می‌گوید: از اینکه هیچ چیز از ایران نیاوردند؛ و هر چه هست همین‌جا تهیه می‌کنند و دیگ و گاز امانت گرفته‌اند. می‌گوید: خرید از سوریه موجب رونق کاسبی بازار زینبیه می‌شود. می‌گوید: روزی بیش از سه هزار غدا طبخ می‌کنند. که حدودا چهار میلیارد هزینه دارد؛ و چهار میلیارد را مشهدی‌ها واریز می‌کنند. می‌گوید: روز اول مردم لبنان تماشا می‌کردند و حالا موکب را لبنانی‌ها می‌چرخانند. می‌گفت خانم‌ها دور هم می‌نشینند سیب زمینی پوست می‌کنند و خودشان از بازار سیب زمینی خردکن دستی خریده‌اند. از اینکه بچه‌ها پای کار موکب هستند. خلاصه همین آشپزخانه حال اهالی ساکن در حسینیه را خوب کرده. پیام همین موکب کوچک این است که اگر ما زمینه مشارکت مردم را فراهم کنیم حال مردم خوب می‌شود. ساختمان مسکونی بلندی بر حیاط مشرف است و پنجره‌هایی که رو به حیاط باز می‌شود. و در هر وعده سطل‌ها را به طناب می‌بندند و از پنجره آویزان می‌کنند و غذای نذری حضرت زینب را دریافت می‌کنند. سید مهدی خضری eitaa.com/khezri_ir سه‌شنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 خون شهدای غزه بخش اول شب میلاد حضرت زینب به پیشنهاد بچه‌ها رفتیم موکب کافه شهدا توی بلوار شهیدچمران. هنوز مراسم جشن شروع نشده بود، اما غرفه‌ها به راه بودند. غرفه‌هایی که برپایی‌اش با هنر مردم بود و استقبال آ‌ن‌ها. عواید فروشش هم برای لبنان می‌رفت. از پله‎ها بالا آمدیم. به بین‌الحرمین نمادین رسیدیم. سمت راست و چپ مسیر، میزهای آهنی‌ای بود که هر کس خوراکی‌ها یا غذاهایش را رویش چیده بود. اولین غرفه، یکی از دوستان بود. خانم دکتری که همراه همسر و دخترش، بساط ماکارونی و پلوخورشت قیمه را بر پا کرده بود. خودش نپخته بود اما، با واسطه آورده بود برای فروش. تک‌تک غرفه‌ها را جلو رفتم. دور یکی از میزها خیلی شلوغ بود. بچه‌های قد و نیم‌قد با لباس‌های رنگی به چشم می‌آمدند. جلو رفتم. مادران‌شان هم بودند که یا چادر مشکی به سر داشتند یا عبای مشکی. سرک کشیدم. چند مدل کیک و سالاد ماکارونی روی میز بود. بیشتر مردم سر همین میز قفل می‌شدند. میز دیگر خانم مانتویی بود با ژاکت مشکی. پرنده کنار میزش پر نمی‌زد. مظلومیتش مرا سمت خودش کشاند. ساندویچ دوپیازه داشت. ساندویچ‌هایی که با نان بازاری پیچیده شده بودند. قابلمه‌ای هم روی پیک‌نیک کوچک کنارش، خودنمایی می‌کرد. سر قابلمه را که برداشت، تازگی رشته‌ها، نشان از دست به دست هم ندادن آشش بود. رشته‌ها تازه با نخود و لوبیا قاطی شده بودند و تا رفیق شدنشان هنوز جا داشت. چند میز کنارتر، دو سه تا خانم کنار هم نشسته بودند. یکی نان ساندویچ‌های کوچک را با کارد برش می‌داد و آن یکی اولویه را با قاشق داخلش می‌گذاشت. پرسیدم:«خواهر هستید؟» خانمی که وسط نشسته بود گفت:«خواهر شوهرمه.» خواهرشوهر نگاهی به من کرد و لبخندی بر لبانش نشست اما حرفی نزد. خانم ادامه داد:«با دو تا از خواهرشوهرها، اولویه‌ها رو آماده کردیم. از کانال سیدغفار تبلیغش رو دیدم. بعد هم به خواهرشوهر و دوستم گفتم و با موافقت اون‌ها دوتا میز گرفتیم.» با شوخی کلیشه‌ای دعوای بین عروس و خواهر شوهر، قفل دهان خواهر شوهر باز شد و گفت:«قضیه ما فرق داره ما با هم مثل خواهریم.» دوستش آش رشته پخته بود؛ اما خیلی زود ته قابلمه‌اش بالا آمده بود و آرام کنار میزش ایستاده بود تا ساندویچ‌ها هم فروش برود. اکثر میزها دور و برشان بچه بود. از بچه یکی دو ساله گرفته تا دختر و پسر نوجوان. نوجوان‌ها پا به پای پدر و مادرشان مشغول فروش بودند و هر کاری از دستشان بر می‌آمد انجام می‌دادند. ادامه دارد... زهراسادات هاشمی شنبه | ١٩ آبان ١۴٠٣ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا