راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۱۲
لای در را باز کرد و مادرم را صدا زد:
- ام علی خونهاید؟
مادرم اخمهایش رفت توی هم و گفت:
- باز این پیداش شد!
این را که گفت خندهام گرفت گفتم:
- هیس. میشنوه.
میدانستم چرا آمده. ام ربیع دوست قدیمی مادرم بود. اما مدام بحثشان میشد. میدانستم دوباره یکی از جماعت القوات اللبنانیة به مغازه شیرفروشیاش رفته و زخمزبان زده. حتماً خندیده و گفته دیدی ایران چطور ولتون کرد؟ دردناکتر از زخمهای عمیق ما نمک پاشیدن این جماعت بود. مردم بعد از سید روحیههایشان پایین آمده بود. حال خوشی نداشتند. یکچشممان خون بود و یکچشممان اشک. ترسیده بودیم. نگران بودیم. نگران عزیزانمان در جبهه که شاید بعد از سید روحیههایشان پایین آمده بود. دلتنگ بودیم. دلتنگ سید و خندههایش. دلتنگ صدایش. ضاحیه ویران شده بود همه آواره شده بودند و این خرمگسهای داخلی هم شده بودند زخم روی زخم. اگر مادرم جای ام ربیع بود اخمهایش میرفت توی هم و میگفت ایران چشمتون رو کور کرده. بعد هم راهش را میکشید و میرفت. اصلاً جماعت القوات اللبنانیة با مادرم بحث نمیکردند. میدانستند جواب تندی میشنوند. اما ام ربیع شبیه مادرم نبود. بعد از هر حرف و حدیثی مغازه را رها میکرد و میآمد سراغ ما. میگفت اگر اینطور گفتند چه جوابی بدهم. اگر آنطور گفتند چه جوابی بدهم. مادرم هم فقط میگفت سگمحلشان کن. ام ربیع شبیه مادرم نبود. من و خواهرهایم یکییکی جواب سؤالهایش را میدادیم. میدانستیم آنهایی که با زخمهای ما بازی میکنند خوب میدانند که ایران ما را رها نمیکند. اصلاً ما خودمان را یکی میدانستیم. مگر میشود کسی خودش را رها کند؟ فکر اینکه ایران ما را رها کند ترسناک بود. ما آواره شده بودیم. خانههایمان ویران شده بود. سید رفته بود.
لبخندی زدم و گفتم نمیخواد باهاشون بحث کنی ام ربیع. ایران خودش جوابشون رو میده. بهشون بگو ایران حتماً جواب میده.
ایران. از بچگی ایران در خیال من جایی شبیه بهشت بود. فکر میکردم مردمش شبیه فرشتهها هستند. اولین باری که میخواستیم برویم زیارت امام رضا هنوز پدرم زنده بود. تا صبح خواب ایران را میدیدم. خواب سرزمینی که مردمش فرشتهاند. به زیارت که رفتیم دوست داشتم به همه آدمها نگاه کنم. سلام کنم. مادرم دستم را میکشید. نمیدانم چه قصهای دارد این عشق. ما حاضریم خار به قلب ما برود؛ اما به پای ایران نرود. باور میکنی؟ شاید ریشهاش به غربتی ۱۴۰۰ساله برمیگشت. ما باقیمانده قتلعامهای تاریخی شیعیان جبلعامل. از ایوبیها و ممالیک بگیر تا عثمانیها و صلیبیان و بعد هم انگلیسیها و حالا هم اسرائیل. ما با امام خمینی زنده شده بودیم. میدانستم که ایران ما را تنها نمیگذارد. اصلاً اگر سید پدر ما بود رهبر انقلاب پدربزرگ ما بود. مگر میشود پدربزرگ نوههای یتیمش را رها کند؟ من مطمئن بودم. آنهایی که زخمزبان میزدند هم میدانستند. اما گاهی کینه چنان قلب آدم را سیاه میکند که از زخمزبان لذت میبرد. آنها از گریه ما لذت میبردند. خرمگسهای داخلی که از اسرائیلیها اسرائیلیتر شده بودند. یکی شبیه مریم مجدولین که بهخاطر پست دروغش که گفته بود مقاومت از آمبولانس استفاده میکند باعث شهادت ۱۳ امدادگر شد. شبکه mtv. اینها شده بودند بازوهای رسانهای اسرائیل. توییت میکردند که فلانجا انبار سلاح است و بهخاطر دروغ کثیفشان دستهدسته زن و بچه شهید میشد. این خرمگسهای کثیف بازوهای رسانهای اسرائیل بودند. روحیه مردم پایین آمده بود. ما در شرایط عادی نبودیم. بعضی از مردم ضاحیه شبی که سید رفت تا صبح در خیابان خوابیدند. جایی برای رفتن نداشتند. شنیدم حتی بعضی از شهرها آوارهها را راه نمیدادند میگفتند اگر اینجا بیایید ما را هم میزنند. بمانید همان جا. بمیرید. میتوانی بفهمی چه غربت عجیبی بود برای ما این دو شبی که گذشت؟ شبهای بعد از سید. دشمن داخلی نمک به زخم ما میپاشید. به زخم ما میخندیدند. درد داشتیم.
ام ربیع با تردید نگاهم کرد و گفت:
- اگه جواب نداد؟
دستهایش را محکم بین دستهایم گرفتم. خودم احتیاج داشتم یکی به من دلداری بدهد؛ اما باید او را دلداری میدادم
- جواب میده. مطمئن باش...
مادرم دوباره اخمهایش رفت توی هم و گفت:
- چرا جوابشون رو میدی؟
مادرم که اینها را میگفت ناخودآگاه میخندیدم. ام ربیع شبیه مادرم نبود و هنوز نمیدانستم این همهسال چطور دوست هم بودهاند. ام ربیع جوابش را گرفته بود و داشت از خانه بیرون میرفت و من از بالکن کوچک خانه نگاهش میکردم. به زنی که شاید سواد نداشت؛ اما بصیرت داشت. قرص و محکم پشت مقاومت ایستاده بود. جواب القوات اللبنانیه را میداد. هوا داشت تاریک میشد. هنوز در خانه را نبسته بود که صدای فریاد خواهرم بلند شد؛ پشت سرش صدای شادی بقیه
- ایران زد. به خدا ایران داره میزنه...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۶
نصرالله در قدس...
به زحمت خودش را به پایین خرابهها رساند. یک پایش میلنگید. از دور دیدمش. گاهی با دست صورتش را میپوشاند و بلندبلند گریه میکرد؛ جوری که شانههایش میلرزید. آرامتر که شد دستی به سَر گُلها و عکس روی صندلی کشید. خیره به قتلگاه دنبال چیزی میگشت.
صدایش در ویرانهها میپیچید وقتی که میگفت: "کجاست گودالی که میگویند از آن بیرونش آوردهاند؟ اینجا که چیزی نیست؟"
آمده بود که ببیند و بیشتر از قبل باور نکند.
انگشت اشارهاش را سمت مقتل گرفت و ادامه داد: "به خدا که روز تشییع، روز حیرت جهان است. سیدحسن میآید؛ خودش وعده داده که در قدس نماز میخوانیم. نصرالله زنده است."
بیاختیار صدای آسمانی سیدمرتضی آوینی در گوشم طنینانداز شد:
پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند.
بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
هنگام شهادت است آغاز حیات
«ما را بکشید زندهتر میگردیم»
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
دوشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ضاحیه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
موکب همدلی دیگه چه صیغهایه؟
از در که آمد تو دیدمش. با دختر کوچک مو فرفری. دخترک دستش را میکشید و میآوردش جلو. زن خودش را سفت گرفته بود و هی میگفت: باشه، میام، حالا اینقدر هولی؟! مگه چه خبره؟!
نگاهی به میزها انداختند. زن یکی از کیکهایی که بچههای من برای فروش آورده بودند را خرید. موکب همدلی امروز پویش کودکان داشت. فضای نسبتاً بزرگی را برای بچهها تزیین کرده بودند. دم ورودی به بچهها قیچی و کاغذ میدادند تا طرح دستشان را بکشند و دوربری کنند. بعد هم باید یک جمله به کودکان غزه و لبنان میگفتند تا برایشان روی دست دوربری شده بنویسیم. مشغول بودیم که آمد پیش ما نشست. دختر کوچولو با لبخند به ما نگاه کرد و گفت: من هم دارم دورشو میچینم.
زن اما با بیمیلی دور و بر را نگاه میکرد. دخترک دور دست را آرام آرام میبرید.
مادرش به من نگاه کرد و گفت: »اینجا چه کار میکنین؟ موکب همدلی دیگه چه صیغه جدیدیه؟»
- اینجا هر کسی که دغدغه کمک به مردم لبنان و غزه را داره میاد. حالا با هر کاری که از دستش بر بیاد. یکی کیک و ژله و خوراکی برای فروش میاره، اون یکی لباس نو یا پارچه یا وسیله خونه حتی طلا. اینجا قیمت میذارن و میفروشن. پولش واریز میشه به حساب ایران همدل. لبهایش را در هم کشید و یک نوچ بلند گفت: اولاً که ما خودمون اینقدر فقیر و محتاج داریم بدیم به اونا. دوما اینقدر همه جاشون خراب و ویرون شده با پول کیک و پفکی که چهارتا خانم جمع کنن به کجا میرسه؟
جوابش را با لبخند دادم: دخترتونم خیلی با دقت میچینه. خوب بلده با قیچی کار کنه.
- آره مهد میره. ما همین کوچه کناری خونمونه. از مهد که میآوردمش اینجا رو میدید و هر روز میگفت بریم تو. دیگه امروز آوردمش. خودم اهل این چیزا نیستم.
- میدونی گاهی وقتا حتی اگه کمک ما به اونها هم نرسه به قول خانم یزدانبخش، ببینش همون که کنار صندوق ایستاده، مسئول موکب، ما سهم خودمون را در این جنگ پرداختیم. انگار داریم ما هم به نوعی مقاومت میکنیم در مقابل ظلم. با اینکه دوریم.
سرش را به رنگ کردن نقاشی دخترش گرم کرد و چیزی نگفت.
مجری برنامه پرچمهای حزبالله فلسطین و ایران را به بچهها داد تا تکان بدهند و سرود را همخوانی کنند.
- منی که مامان بچهام معنی بعضی جاهای این سرودو متوجه نمیشم اینا که دیگه هیچی.
یک خنده همراه با هورا تحویلش دادم و گفتم «اشکالی نداره حالا داره با بقیه بپر بپر میکنه.»
بعد از تمام شدن سرود مجری شروع کرد در مورد مفاهیم سرود و اسم موشکها و... برای بچهها حرف زدن.
- تا چند روز دیگه اینجا برنامه هست؟
- فکر کنم تا یکشنبه باشه. بعد از بازارچه مراسم سخنرانی هم هست. هر سوالی داری میتونی بیای و بپرسی. اینجا همه برای همصحبتی آمادهن.
- خواهرمم دوتا بچه کوچیک داره و دوتا کوچه بالاتر از ما میشینه؛ شاید فردا با هم بیایم.
هاجر بابایی
پنجشنبه | ۱ آذر۱۴۰۳ | #اصفهان حسینیه انصارالحسین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۷
ما گر ز سر بریده میترسیدیم...
تازه رسیده بودیم حرم. از خستگی نشسته بودم کنار دیوار روبهروی ضریح. پاهایم ذقذق میکرد.
داشتم مصاحبههایی که گرفته بودم را مرور میکردم. گوشی تلفنم زنگ خورد. یکی از مسئولین محل اسکانمان بود:
«سلام خانم کبریایی! یه مسألهای هست که باید بهتون بگم. سه نفری تدبیرش کنیم. دستور تخلیه اسکان رو دادن. اسرائیل تهدید کرده زینبیه رو میخواد بزنه. اولینبارم هست که دستور تخلیه میدن. شایدم نزنه، ولی بهتره ما احتیاط کنیم. پیشنهادم اینه که برید، یه سری وسایل ضروری رو با خودتون بردارید. بهترین جا برای موندن الان مصلی هست. اونجا صحبت کنید که امشب رو بمونید. تا فردا خدا بزرگه! قراره آقای جویباری هم بیاد وسیلههاش رو برداره. باهاش هماهنگ بشید که پشت در نمونید.»
مهربان صدای مکالمه را میشنید.
چند دقیقه توی سکوت به هم نگاه کردیم.
چشمهامون به هم میگفت:
«میترسیم؟
نه! از چی بترسیم. فوقش شهید میشیم دیگه.»
ولی قلبم میگفت:
«شهید شدن همینجوری نیست. قد و قوارهت به این حرفها نمیخوره هنوز. پس بیخودی از این فکرا نکن...»
با خنده به مهربان گفتم:
«خب، پاشو بریم وسیلههامونو جمع کنیم بیاییم حرم، قراره اسرائیل جای ما رو بزنه، لامصب هر جا میریم شناساییمون میکنه!» چنددقیقهای را به شوخی و خنده گذراندیم.
آقای جویباری خبر داد تا دوسه ساعت دیگر کارش تمام نمیشود. هر وقت برسد اسکان، به ما خبر میدهد.
برگشتیم به پناهگاه! به آغوش خود سیده زینب! حرمش آرامش عجیبی دارد. از جنس نجف. انگار نشستی کنج حرم باباجانشان.
یادم افتاد دوباره وصیتنامه ننوشته راهی سفر شدم. هر بار به خودم قول میدهم سرفرصت بنشینم و بنویسم. باز فراموش میکنم. داشتم تندتند برای یکی از دوستانم مینوشتم که اگر اتفاقی افتاد در جریان باشد.
به مردم لبنان و فلسطین فکر میکردم. خیلیهایشان وقتی از خانه بیرون زدند، فرصت برداشتن هیچچیز را نداشتند. پدر و مادرها دست بچهها را گرفته بودند و راهی شده بودند؛ با همین لباس تنشان!
بعضی از زنها، بدون مرد آمده بودند؛ با چند بچهٔ قدونیمقد. مردها یا شهید شده بودند یا توی جبهه در حال جنگ بودند.
رفتیم داخل مصلی، نماز را خواندیم. شب جمعه بود و عدهٔ زیادی از لبنانیها و سوریها جمع شده بودند برای خواندن دعای کمیل.
کوچک تا بزرگشان نشسته بودند روبروی مانیتور بزرگ مصلی و با آقایی که دعا را پشت بلندگو میخواند همراهی میکردند.
حال عجیبی داشتند. توی مصاحبهها هر وقت میپرسم این روحیهٔ مقاومت و صبوری از کجا آمده است، بدون استثنا میگویند ما از کودکی با دعا و قرآن و عشق به حزبالله بزرگ میشویم.
حالا این جملات را بهتر میفهمم.
اینجا به چشم میبینم که از دختربچههای خردسال تا خانمهای مسن و سالخوردهشان،
با جانشان دعا میخوانند.
راز مقاومت، همین روحیه است.
دعا که تمام شد مسئول اسکانمان تماس گرفت و گفت: «خطری نیست. اگه خودتون نمیترسید بیایید اسکان. ما هم خودمون توی اسکان هستیم.» به مهربان نگاه کردم.
چشمها دوباره با هم حرف زدند: «میترسیم؟
نه! از چی میترسیم. تهش اینه که شهید میشیم دیگه!»
و قلبم دوباره گفت:
«شهید شدن الکی نیست. قد و قوارهت هنوز خیلی کوچیکه. پاشو برو بگیر بخواب همون جا توی اسکان. هیچیت نمیشه!»
سمت حرم سلام دادیم و از حضرت زینب مدد گرفتیم.
راه افتادیم سمت اسکان. موقع خواب، تدبیرهای لازم را رعایت کردیم. مهربان گفت: «همسرم میگه زیر پنجره و کمد و... نخوابید. خطرناکه! بهش گفتم عزیزم ما احتمال موشک خوردن داریم. پنجره و کمد چیه؟»
کلی گفتیم و خندیدیم. دست آخر حجاب کردیم و خوابیدیم. قبل از این که از خستگی بیهوش بشوم گفتم:
«خدایا، من که می دونم شهید شدن الکی نیست. ما آدمش نیستیم. ولی خواستی ببری، پاک کن و خاک کن. همین جا تو بغل بیبی جان.»
امروز صبح با صدای اذان حرم سیده زینب از خواب بیدار شدیم. هیچ خبری از موشکهای اسراییل نبود. ما زنده بودیم و باید کمر همت را محکمتر میبستیم.
به زنها و بچههای فلسطینی و لبنانی فکر
میکردم. زندگی در متن جنگ، یعنی معلوم نیست شب که میخوابی صبح از خواب بیدار میشوی یا نه!
اگر بیدار شدی با تمام وجود دوباره زندگی میکنی! و مرگ را به سخره میگیری و سربلندی.
اگر هم بیدار نشدی به دیدار خدا رفتهای و خوشنودی!
این مردم به معنی واقعی با همین اندیشه زندگی میکنند. «ما در هر صورت پیروزیم!»
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | عصر | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
میهمان داریم...
از کربلا آمده بود، تا دلها را راهی قدس کند.
ده شب میهمانبازی در کهفالشهدا، عشقبازی با قلبها، آمده بود تا نام شهدا دوباره بر سر کوچهها پررنگتر شود.
عطر گل و گلاب افشانده بود در کوچه کوچههای شهر و عطر خوش سیب، از حرم حسین علیهالسلام آورده بود تا دلهای کربلایی را راهی قدس کند. راه، همان راه است و هدف، همان هدف.
و امروز در روز شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها، آمده بود در خیابانها، فریاد مردم را به آسمان ببرد، نزد مادرمان حضرت زهرا سلاماللهعلیها، فریادهای حیدر حیدر و نواهای حسین حسین و زهرا زهرا...
قلب بیرجند امروز لبریز شده بود از حضور مردم و اشکها در بدرقه شهیدان جاری بود...
هرکسی زمزمهای زیر لب داشت، اما مداح همه خواستهها را در بزرگترین خواسته خلاصه کرد.
اللهم عجل لولیک الفرج
زهرا بذرافشان
پنحشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۹.mp3
15.42M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۹
حاجآقا ایستاده توی چارچوب در...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
علائم نگارشی
استفاده از علائم نگارشی یکی از کلیدهای مهم در نوشتن متنی روان و قابل فهم است.
برخی از علائم پرکاربرد را با هم مرور کنیم:
۱. نقطه (.): برای پایان جملات خبری استفاده میشود. هر جمله باید با یک نقطه خاتمه یابد تا خواننده بفهمد که اندیشه کامل شده است.
۲. ویرگول (،): برای جدا کردن عناصر در فهرست، جملههای مرکب، یا توضیحات و عبارات اضافی که اطلاعات بیشتری به جمله اصلی اضافه میکنند، به کار میرود.
۳. نقطهویرگول (؛): برای جدا کردن قسمتهای مرتبطی که ارتباط نزدیکی با یکدیگر دارند ولی هر کدام میتوانند یک جمله مستقل باشند. به کار بردن نقطهویرگول به متن عمق میبخشد.
۴. دونقطه (:): زمانی که میخواهید توضیحی بدهید، یا فهرستی از موارد را معرفی کنید، از دونقطه استفاده کنید. همچنین برای معرفی نقل قولها به کار میرود.
۵. خط تیره (-): برای افزودن تأکید بر بخشی از جمله، یا نشان دادن مکالمات و یا تبدیل خط فکرتان به متن، از خط تیره استفاده کنید.
۶. گیومه («») یا (" "): برای نقل قول مستقیم از فردی یا اصطلاح خاصی که نیاز به تأکید دارد، استفاده میشود.
۷. پرانتز ( ): برای افزودن توضیحات جانبی که در متن اصلی نیستند اما ممکن است به الهامبخشی یا روشن شدن یک نکته کمک کنند.
۸. علامت سوال (؟): در پایان جملاتی که سوالی هستند، این علامت استفاده میشود.
۹. علامت تعجب (!): برای ابراز احساسات قوی یا نشان دادن تعجب، شگفتی و غیره.
۱۰. علامت نقطهچین (...): به عنوان ابزاری برای نشان دادن مکث، حذف بخشی از متن، یا ایجاد تعلیق و انتظار در نوشتهها استفاده میشود. این علامت میتواند به خواننده کمک کند تا فضای خالی را با تخیل خود پر کند یا به احساسات و افکار نویسنده پی ببرد.
و چند نکته در مورد فاصلهگذاری قبل و بعد از علائم نگارشی:
۱. نقطه (.)، ویرگول (،)، نقطهویرگول (؛) و سایر علائم، به کلمه قبلی خود چسبیده و بعد از آنها به یک فاصله نیاز دارند. مثال: «دیروز هوا گرم بود. امروز باران میبارد.»
۲. علائم سؤال و تعجب (؟!): این علائم نیز به کلمه قبلی خود متصل هستند و بعد از آنها فاصلهگذاری میشود. مثال: «چرا دیر آمدی؟»
۳. پرانتزها () و گیومهها (« »): به کلمهای که درونشان قرار میگیرد متصل هستند و بیرون آنها فاصله لازم است. مثال: «او گفت: «کتاب را پیدا نکردم.»»
۴. نقطهچین (…): به کلمه قبلی متصل است و بعد از آن فاصله میآید. مثال: «وقتی به گذشته نگاه میکنم... همه چیز متفاوت به نظر میرسد.»
یک مثال کلی:
در یک شب آرام و پرستاره، وقتی که صدای اذان از مسجد به گوش میرسید، علی به دوستش گفت: «آیا امشب به نماز جماعت میرویم؟» (او همیشه از فضای معنوی مسجد لذت میبرد!)؛ اما دوستش با لبخند پاسخ داد: «البته که میرویم! نماز جماعت فرصتی برای نزدیکی به خداوند و همبستگی با دیگران است... و چه چیزی بهتر از این؟» - علی با شوق به سمت مسجد حرکت کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
ویز ویزو
نگذاشت سه شب بگذرد. دقیقاً شب سوم اجرای برنامهی فرهنگی حزبالله در مقتل سیدالشهدای مقاومت، با نقض صریح آتشبس، سر و کلهی پهپادهای اسرائیلی در ضاحیه پیدا شد. دقیقاً هم بالای مکان شهادت.
بچههای حزبالله هم سریعاً برای حفظ جان مردم، برنامه را تعطیل و مکان برگزاری را تخلیه کردند و اجازهی ورود از هیچیک از ورودیها را به هیچکس نمیدادند.
البته این حضور پهپادی، سوغاتی شب آخری ما بود که خدا خواست درکش کنیم. چیز عجیبی بود. اینکه یک صدای ویز ویز شبیه ماشین اصلاح مو، دائماً در مقیاس شهری پخش باشد و اعصاب آدم را به هم بریزد، کمینه معضل این حضور بود.
دلهره اما بخش دیگری از معضل بود. بخشی از این اضطراب ناشی از ندانستن است. نمیدانی میخواهد تو را بزند یا نه؛ همراهانت را بزند یا نه؛ نمیدانی میخواهد ردّت را بزند یا ردّ اطرافیانت؟ بخش دیگر هم به ترس طبیعی از کشتهشدن یا آسیبدیدن بر میگردد. مشکلش این است که نابرابر است. او بر تو تسلط دارد و تو هیچ امکانی برای زدنش نداری.
اما بُعد دیگر قضیه، احساس ذلت است. حزبالله به کنار، به عنوان یک دولت رسمی دارای ارتش، لبنان هیچ کاری در برابر این اقدام دشمن متجاوز انجام نمیدهد. نمیتواند که انجام دهد. دقیقتر بگویم، بخواهد هم نمیگذارند که انجام دهد. فقط خواندم که فلان مسئول عالیرتبهشان، تعداد موارد نقض آتشبس را شمرده است و به ۶۰ رسیده است!
این حس، خیلی بد است. حال انسان را بد میکند. دشمن بیاید و هر غلطی دلش میخواهد بکند و برود؟! هیهات.
ما از این جنس تجربهها در سالهای اخیر نداشتهایم. جای شکر و جبههسایی در برابر خدا و سپاسگزاری از رزمندگان اسلام است حقیقتاً.
ولی آهنگ جنگ و جهاد در منطقه شتابان شده است. حتی آن رانندهی عراقی هم مطمئن بود که برای دیگر کشورها برنامه دارند. باید هوشیار بود و آمادگیهای بیشتری در خود و اطرافیان به وجود آورد. ممکن است اشکال دیگری از جهاد هم بر ما فرض شود. برای رفع سایهی جنگ، باید حس و حال جنگی به خود گرفت. با بیخیالی فقط جنگ را به خود نزدیکتر میکنیم.
نعیم حسینی
eitaa.com/AatasheDel
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۱٣
منتظر فاطمه بودم. داشت جورابهایش را میپوشید. باید میرساندمش مدرسه. از بین تمام بچهها فقط فاطمه مدرسه میرفت. از وقتی به جبیل آمده بودیم بچهها مدرسه نرفته بودند. فاطمه شرایطش فرق میکرد. فاطمه مدرسه استثنایی میرفت و مدرسه استثنایی وابسته به "علامه محمدحسین فضلالله" در منطقه "المعیصره" هنوز باز بود. فاطمه آماده نشده بود و دور خودش میگشت. باید کارهای شخصیاش را خودش میکرد. کمکش نمیکردم. مادرم در خلوت نشسته بود و قهوه میخورد. باز پای تلویزیون کهنه بود. این بار خبرنگار موطلایی الجزیره با آبوتاب از شدت درگیریها میگفت. لبخند تلخی زدم. "الجزیره". برای مادرم فرقی نمیکرد کدام شبکه باشد. فقط اخبار جنگ را دنبال میکرد. بهخاطر برادر کوچکم که تمام داروندار مادرم بود و حالا تمام داروندار مادرم در جبهه بود.
گفتم: ول کن الجزیره رو
گفت: المیادین اخبارش تموم شده
برق که میآمد مادرم تمام خبرها را دنبال میکرد و حالا نوبت الجزیره بود. "الجزیره". این را زیر لب گفتم. نگاهی به حیاط خانه انداختم. خواهرها و بچههایشان افتاده بودند به جان درختهای زیتون. یاد درختهای زیتون جنوب افتادم. حالا وقت چیدن زیتون بود. زیتون. نماد صلحی که در وسط جنگ جامانده بود و انگار به پوچی تمام این نمادها میخندید. فاطمه هنوز آماده نبود. نگاه خبرنگار الجزیره کردم. از آغاز جنگ برای الجزیره شهدای فلسطین "شهید" بودند و شهدای لبنان "کشته"! باز جای شکرش باقی بود الجزیره در کنار غزه و فلسطین بود. مثل mtv و العربیة نبود. هر چند من هنوز نمیفهمیدم چطور میشود در کنار فلسطین بود و در کنار مقاومت لبنان نه! برای ما شهید فلسطینی همان قدر شهید بود که شهید لبنانی. از ابتدای جنگ بعضی از رسانهها از تمام عملیات های مقاومت فقط زدن دکلهای جاسوسی را نشان میدادند. نه بیشتر. اینقدر عامدانه این صحنهها را منتشر میکردند که بعضی میخندیدند و میگفتند "حرب الاعمده". یعنی جنگ ستونها. این جنگ برای ما جنگ ستونها نبود. ما میجنگیدیم. ما هر روز شهید میدادیم. اما این رسانهها فقط چیزی را که میخواستند نشان میدادند. قسمتی کوچک از حقیقت!
صدای اخبار اذیتم میکرد. مادرم عصبانی میشد و الا حتماً میرفتم سراغ تلویزیون و مجری مو بلندش که مجدداً به شهدای ما کشته و زخمی میگفت را ساکت میکردم. دوباره فاطمه را صدا زدم
- زود باش تا خواهرت بیدار نشده
ریحانه اگر بیدار میشد دوباره قیامت بود. اینکه من هم باید بروم مدرسه. ریحانه سال سوم کودکستان بود و سال دیگر ۶ساله میشد و باید به کلاس اول میرفت. حالا مدرسهها تعطیل بود. یعنی نه همه مدرسهها. سال تحصیلی به روال همیشه شروع شده بود. بیخیال جنگ. بیخیال آوارهها. بدون هیچ برنامهای برای آوارههایی که بچههایشان مدرسه نمیرفتند دیگر. حتی بعضی از مدارسی که آوارهها در آن ساکن شده بودند را هم باز کردند. آوارهها دوباره آواره شدند. دلم برای بچههایمان میسوزد. بچههایی که حتی مدرسه نمیتوانند بروند. هر چندپسربچهها عین خیالشان هم نمیآید. حتی مدرسه شیعیان منطقه المعیصره هم تعطیل بود. تمام مدارس "مهدی" که وابسته به مقاومت بودند. ممکن بود اسرائیل مدرسه را بزند. یکبار وقتی ریحانه بچههای مسیحی را دید که کولهپشتی به پشت به مدرسه میروند تا خانه گریه میکرد. میخواست برود مدرسه و من چطور میتوانستم برایدختربچهای ۵ساله توضیح بدهم که ما در جنگیم. آواره شدهایم. شاید بهزودی فکری برای کلاسهای مجازی بکنند. شاید هم نه. نمیدانم.
مادرم داد زد سر فاطمه
- بجنب دختر مادرت سرپاست .
دوباره از پنجره اتاق نگاه باغچه بزرگ حیاط کردم. لابهلای درختها پر بود از بچههایی که زیتون میچیدند. یاد مادرم افتادم. وقتی بعد از پدرم روی زمینهای مردم کار میکرد. زیتون میچید. کارگری میکرد. مناقیش میپخت. عطر مناقیشش هنوز در خاطرم مانده. من بیحوصلگی مادرم را میفهمیدم. مادرم ما را به دندان کشیده بود و بزرگ کرده بود و حالا خسته بود دیگر. خسته از دنیا. خسته از جنگ. خسته از انتظار عزیزانش. مخصوصاً علی. بچه آخرش. میترسم. میترسم که خدا در این جنگ مادرم را با تنها پسرش امتحان کند. با علی.
فاطمه عینک صورتیاش را زد و از خانه آرام بیرون رفتیم. خبرنگار الجزیره تعداد کشتههای حمله به بعلبک را میشمرد. "کشتهها"! خوشحال بودم که خانه ساکت بود و ریحانه بیدار نشده. این یک ماهی که گذشت بچههای ما بدون درس و مدرسه بهاندازه هزاران سال درس گرفته بودند. درس فلسفه مقاومت.
از لای درختهای زیتون گذشتیم و به دروازه قدیمی آهنی رسیدیم. ریحانه خانم قبل از ما شالوکلاه کرده بود و منتظر بود. میخواست دوباره به کودکستان برود.
ادامه دارد...
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از لبنان برایم بگو - ٤
روایت زهرا جلیلی | قم
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۴
چشمان زهرا
پیگیر ماجرای پیجرها شدم و از فاطمه پرسیدم در آن حادثه کسی از اقوام شما هم مصدوم شد؟
فاطمه نسبتهای متعدد را پشتهم قطار میکند که فلانی و فلانی و فلانی...
تعدادشان کم نیست و اغلب مصدومیتها از ناحیه چشم است.
در بین همه آنهایی که اسمشان را میبرد، زهرا دختر پنجساله خواهرشوهرش نظرم را بیشتر جلب میکند...
از فاطمه میخواهم در مورد شرایط زهرا بیشتر برایمان بگوید...
با فارسیِ آموخته از جامعةالزهرا برایمان میگوید:
- در انفجار پیجرها، دو چشم زهرا مجروح شد.
هر روز سه هواپیما برای انتقال مجروحان از لبنان به ایران پرواز داشت.
لختهخون روی مغز زهرا که از صدقهسر همین انفجار بود به زهرا اجازه سوارشدن به هواپیما را نمیداد.
بعد از چند روز با تغییر شرایط زهرا و ازبینرفتن خطر پرواز، زهرا و مادرشوهرم یعنی مادربزرگ زهرا به همراه مادر و پدرش به ایران آمدند.
درمان زهرا در ایران شروع شد؛ اما چشمان زهرا برای دیدن باز نمیشد...
کتاب تنها گریه کن را قبلاً خوانده بودم.
به سراغ مادر شهید معماریان رفتم و بطری آب متبرکی از او گرفتم.
چشمان زهرا را با آب متبرک شستم و مقداری هم دادم، بخورد.
یک شب مادر زهرا بسیار مستأصل بود و بالای سر زهرا سوره یاسین میخواند.
ناگهان زهرا از خواب بیدار میشود و چشمانش را باز میکند و همهجا را میبیند و دوباره میخوابد.
اما صبح که از خواب بیدار میشود از دوباره دیدن خبری نیست...
بعد از آن دستبهدامن علی شدم و از علی خواستم برای بهبود زهرا کاری کند.
صحبت در مورد زهرا، بهانهای میشود تا فاطمه از ماجرای خودش برایمان بگوید.
از اینکه وقتی خودش چهارساله بوده در جریان جنگ سیوسه روزه، بر اثر موج انفجار شنواییاش را از دست میدهد.
جزئیات زیادی از آن موقع بهخاطر ندارد.
در مدت ناشنوا بودنش لبخوانی کردن را یاد گرفته است و این را دستاورد آن روزها میداند.
او بعد از مدتی بهبود پیدا میکند.
فاطمه میگوید امروز صبح زهرا و خانوادهاش به لبنان بازگشتند.
بازگشتی شیرین...
چون زهرا قبل رفتن چشمانش را باز کرده و میبیند...
فاطمه نمیداند آب متبرک چارهساز شد یا سوره یاسین...
یا حتی علی...
ولی زیر لب میگوید «علیِ شهید از علی زنده قدرتمندتر است...»
- از بقیه شهدا بگو... شنبه کیا با علی تشییع میشن؟
زهرا جلیلی
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
حسین
امروز بندرعباس مهمان داشت؛ نه یکی، دوتا بلکه ده مهمان عزیز. از صبح زود، روزمرگیهایم را تعطیل کردم تا برسم برای بدرقهشان؛ بعدش نمیدانم کجا آرام میگرفتند؟ سوار ماشین که شدم؛ راننده بیمقدمه پرسید: "تشییع میرید؟"
این یعنی شهر خبردار و آماده بود! بله کوتاهی گفتم و دل سپردم به مداحی فاطمیه که از رادیو پخش میشد. قبل از پارک شهید دباغیان پیاده شدم. خیلیها قبل از من آمده بودند. السابقون السابقون خودشان بودند نه من که تازه رسیده بودم. توی پیادهرو زیر نور آفتابی که جهد کرده بود گرمایش را به رخ مردم جنوب بکشد، قدم زنان راه افتادم. بوی گِشتِه قبل از اسفند توی بینیام پیچید. صدای مداحی "خوش اومدی مسافر من" از بلندگوهای کامیون تبلیغات پخش میشد. هر طرف چشم میچرخاندم نسلهای متفاوت در کنار هم میدیدم از خانمهای مسن بندری که چادر ویل مشکی کول زده بودند تا دخترهای جوانی که چادر عربی و قجری حجابشان بود و حتی دختربچههایی که روسریهای لبنانی پوشیده بودند. مردها هم تغییر کرده بودند از آنها که پیراهن توی شلوار میزدند با شلوار دمپاگشاد تا حالا که رسیدهاند به یقهسهسانتی و شلوار کتان راسته و جوانهایی که تیشرت لانگ و شلوار لش میپوشند. روزگار است دیگر! با راه افتادن موج جمعیت به خود آمدم. کمی از مسیر که رفتم؛ چشمم به خانم مسنی افتاد. سعی داشت قاب عکسی را بالای سر نگه دارد. چفیه با طرح شهید حاجقاسم دور شانههایش گره زده بود و قدمهایش همگام مردم. به سختی از چند ردیف دورتر خودم را به او رساندم؛ ولی راه کج کرد سمت پیادهرو. زنی دستش را گرفت تا از کنارگذر سیمانی رد شود. پیشانیاش خیس دانههای عرق بود. با یک دست قاب را نگه داشت و دست باندپیچیاش را بالا برد تا صورتش را پاک کند. مثل قاشق نشسته گفتم: "سلام حاجخانم! جوون شماست؟"
دست بالابردهاش را پایین آورد و نگاهش را به قاب داد: "آره حسین من! منتظرم برگرده دومادش کنم."
از حرفش وا رفتم. کنار پیکرهای بیسر قدم برداشته بود؛ ولی هرگز باور نکرده که حسینش برنمیگردد! مانده بودم چه بگویم. دست انداختم دور گردنش و با بغض گفتم: "ما رو هم دعا کن!"
از او جدا شدم و نگاهم چسبید به ماشین حمل پیکرهای شهدا. کسی چه میدانست شاید یکی از آنها حسین بود؟ شهید حسین جمشیدی!
زهرا شنبهزادهسَرخائی
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
برکت روز جمعه
گرسنگی و قحطی فراگیر شده. شهرِ کلاغهای سیاه، سایهی شومی از گرسنگی بر سر مردم شمال گسترانده.
مثل همیشه، سحرگاهان برمیخیزند تا نمازهایشان را بخوانند، دعا کنند و ذکرهای محافظت را تکرار کنند. اما این سحر متفاوت است؛ این سحرگاه عطر ماه شعبان را با خود داشت؛ ماهی که اعمال به آسمان برده میشود. همه مشتاق جلب رضا و بخشش خدا بودند. از خواب برخاستند تا با چند خرمای باقیمانده در بازارها، کمی گرسنگی خود را فرونشانند. خرماهایی که با نیت روزه و طلب برکت میل میشوند.
مردم غزه قوانین استقامت را تعریف میکنند، قوانینی که قواعد نیوتن و فیزیک را به چالش میکشد. نیرویی که از هیچ زاده شده و پایداریای که از جاذبهٔ کل زمین قویتر است. آنها معانی ایستادگی را رقم میزنند.
نماز را تمام میکنند و روزشان با کار آغاز میشود؛ در حالی که خود را با تلاوت قرآن و آیات محافظت احاطه کردهاند و با نیروی ایمان مستحکم شدهاند. تنها دعاهایشان است که به آنها مدد میرساند. دیگر خبری از صبحانههای مفصل یا فنجانهای قهوه نیست؛ اینها تجملاتی از زندگی بود که کنار گذاشتهاند و بی آنها به مسیرشان ادامه میدهند!
کار با جمعآوری هیزم و تلاش برای یافتن چند کیلو آرد دامی آغاز میشود. زنان غزه از سپیدهدم به تکاپو میافتند. این آرد برای خمیر کردن مناسب نیست، اما برای تهیهی یک وعده «مفتول» کافی است! مفتولِ روز جمعه و افطاری نیمهی شعبان.
این مادران -کوههای استوار- هزار راه و روش ابداع کردهاند تا سفرههای خانوادههایشان با برکت روزه و فضیلت روز جمعه پر شود. امالعبد میگوید: «مفتول فلسطینی حضورش روی سفرههای ما ضروری است، بهویژه در روز جمعه. آن را از آرد ذرت تهیه میکنیم و پس از روزهداری در روزهای شعبان میخوریم. نه کمبودها ما را میشکند و نه دشمن میتواند میان ما و برکت جمعه و فضیلت شعبان فاصله بیندازد.»
اماحمد برایم تعریف کرد که برگهای گیاه خبیزه را خریده و از آن خوراکی به نام «دوالی» درست کرده است.
اممحمد همسر و فرزندانش را با دستور غذایی که آن را «ملوخیه جنگ» نامیده بود، شگفتزده کرد. او خبیزه را پخت و در کنار آن یک بشقاب برنج آماده کرد تا وعدهای مقوی فراهم کند؛ وعدهای که هم خانوادهاش را گرم کند و هم با آن ثواب افطاری دادن به روزهداران را ببرد. شاید اجر این زنان غزه نزد خداوند چندین برابر است!
روز جمعه با تلاوت قرآن، صلوات و شادی از سفرههای ساده اما خوشمزه، پایان یافت.
امعمر هم از آردِ «علف» یک نوع پیتزا درست کرد؛ پیتزایی با طعم متفاوت؛ بدون اینکه طعم سنگریزه یا خردههای جو در آن حس شود. ذراتی که نه آسیاب میشوند و نه هضم!
رنا جمعة
جمعه | ۲۰ بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/91
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #فلسطین
📌 #فاطمیه
چرا فلسطین را قاطی فاطمیه میکنید؟!
بخش اول
درست نفهمیدم چرا وسط این همه کار مریض شدم. افتاده بودم توی جا و توان بلندشدن نداشتم. حس میکردم ویروس با کفشهایش روی تکتک سلولهای بدنم لگد کرده و پایش را سفت کوبیده به گلو و کمرم.
چند بار با خودم مرور کردم خدایا، به مسئول برنامه خبر بدهم که نیستم. ولی هی اشک حلقه میزد که مسئول برنامه خبر دارد، خودش هم بدنش درد میکند.
از یک ماه قبل، آمادهکردن دکور شهادت حضرت زهرا با گروه ما بود. قرار بود شش تا هیئت دانشآموزی روز شهادت از تهران و کرج یکجا جمع شویم و دور هم عزاداری کنیم. برنامهای که سالی یکبار برگزار میشود و امید بچهها به همین شکوه و جمعشدن کنار بزرگترهاست.
این یک ماه هرچه سایت دکور و کتیبه هیئت بوده را بالا و پایین کرده بودم. کلی طرح و ایده ریخته بود توی ذهنم. هی سبکوسنگین کردم که با پول کم بهترین خروجی را داشته باشیم.
آخرش رسیدم به یک طرح کلاژ که عاشقش شدم و بدی ماجرا همینجاست که وقتی عاشق چیزی باشم دیگر زیبایی هیچ طرحی را نمیبینم.
کلاژ برخلاف نظر من، به عقیده خادمین گروه فرهنگی بچهگانه بود و مناسب شهادت نبود. مجبور شدم پا روی جگرم بگذارم و چون اصل بر کار گروهیست نظر جمع را قبول کنم.
جلوتر رفتیم و رسیدیم به اینکه فاطمیه امسال باید "مثل حضرت زهرا پای حق بایستیم". پیشنهاد تم چفیه فلسطینی را دادم و کتیبهی قشنگی را هماهنگ کردم، اما اینبار هم بچهها، با تعجب به کتیبه نگاه کردند. یکی از بچهها پیام داد؛ "چرا فلسطین را قاطی فاطمیه میکنید؟!" اجازه بدهید حداقل فاطمیه برای ما بماند؟!
اسم مارپیچ سکوت را شاید شنیده باشید. انسانها گاهی وقتها به مرحلهای میرسند که نسبت به اتفاقهای دور و اطرافشان حرف دارند، ولی ساکتاند. گاهی از ترس و گاهی برای حفظ آبرو. خودم هم بارها افتادهام داخل این مارپیچ پیچدرپیچ سکوت.
آن روزها که صاحب برنامه سخت از این پهلو به آن پهلو میشد، عدهای بد کردند؛ ولی اکثریت بد نبودند، فقط ساکت بودند.
کربلای دیروز و فلسطین امروز هم ماجرا همین جنایت عدهای قلیل و سکوت عدهای کثیر بود.
نمیشد به دختر نوجوانی که عاشق فاطمیه است این همه بنویسم که فاطمیه یعنی ایستادن پای حق و طرف درست تاریخ، امسال ایستادن کنار فلسطین است.
ادامه دارد...
محدثه قاسمپور
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #البرز #کرج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
چرا فلسطین را قاطی فاطمیه میکنید؟!
بخش دوم
روایت محدثه قاسمپور | کرج