eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
916 عکس
141 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 گیت آخر روایت دیدار/ روایت نهم آخرین گیت که رسیدم، پاهایم درد می‌کرد، از بس ورم کرده بود، آخر ۱۲ ساعت در راه بودیم. یک نفر بیشتر نمانده بود که نوبت بازرسیم شود، صدای آخ پیرزنی از پشت سرم، مرا از خلوتم بیرون کشید، با سر که نه، با چشم برگشتم، دیدم پیرزن کوتاه قدِ ۷۰ ساله‌ای این پا و آن پا می‌کند، دلم سوخت، سریع گفتم: «حاج خانم بفرمایید جلو»، یک پیر بشی گفت و رفت جلو. از خستگی راه، دستم را به میله تکیه دادم، دستش را روی دستم گذاشت گفت: «منم برم»؛ دوباره با چشم، پشت سرم را نگاه کردم، پیرزن خمیده‌ای داشت با محبت نگاهم می‌کرد؛ - بله بفرمایید، باهم هستید!؟ - بله، خدا خیرت بده دخترم، به دلم افتاد حتما نفر سومی هست، به عقب برگشتم؛ پیرزن ریز نقش ۸۰ ساله‌ی لاغر اندام که محکم چادر و شناسنامه قرمزش را گرفته بود، پشت سرم ایستاده بود، نگاهمان بهم گره خورد، لبخند زدم، حرفی نزد؛ - شما هم با حاج خانم‌ها هستید؟ - آره ما سه تا با همیم - بفرمایید جلو که از هم جدا نیفتید. - عاقبت بخیر بشی مادر، ما مادرای شهداییم، شهید علی سعیدی... حکیمه وقاری | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۱۶ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مادرِ ایستاده روایت دیدار/ روایت دهم اولین‌بار بود که حسینیه امام را می‌دیدم، آرامش عجیبی در حسینیه حکم‌فرما بود، زیلوهای آبی رنگ‌ و بدون زرق و برق، حس خوبی به آدم می‌داد، پرده سبز رنگ و نوشته زیبای "الیوم اکملت لکم دینکم ..." حسابی دل را می‌برد بهشت، انگار وسط بهشت نشسته باشی، جمعیت شاید ۲ هزار نفری حسینیه، دوشادوش و کیپ هم نشسته بودند، جای سوزن انداختن نبود. تنگی جا، آنقدر به پاهایم فشار می‌آورد که هر ۱۰ دقیقه، پاهایم را جابه‌جا می‌کردم تا خون جریان پیدا کند، خانم جوانی که از ابتدای مراسم، بچه بغل، سر پا ایستاده بود توجه همه را با خود جلب کرده بود. شاید این ایستادنش بیش از یک ساعت طول کشید. صدای اعتراض چند نفری بلند شد که؛ جلوی دید ما را گرفته‌ای بنشین. ولی خب جز ایستادن روی دو پا، جایی برای نشستنش پیدا نمی‌شد. سخت‌تر از آن، دختر ۲ ساله‌اش که روی دستانش از فرط خستگی ولو شده بود و در خوابی عمیق فرو رفته بود، سنگینی چندبرابر را به او تحمیل می‌کرد. بغض سنگینی صورتش را گرفته ولی دوست نداشت باعث ناراحتی کسی هم بشود. اطرافش را نگاه کرد، گوشه‌ی سمت راست خالی دیوار، نظرش را جلب کرد، خودش را با بچه، به سختی به سمت راست رساند. مطمئن بودم مادر جوان، سختی این سفر را تماماً به جان خریده بود تا یک لحظه نگاهش به صاحب و مولایش گره بخورد... حکیمه وقاری | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۴۰ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 حال و هوای حسینیه روایت دیدار/ روایت یازدهم حسینیه همهمه و غوغایی بود، هرکس در حال و هوای خودش بود و بی‌تابانه منتظر گذشت لحظه‌ها... لحظه‌ای شعارها فضای حسینیه را پر می‌کرد و لحظه‌ای صدای مولا علی! گاهی مشت‌هایمان گره کرده و گاهی باز بود و دست می‌زدیم و گدایی می‌کردیم. گوشه‌ای مادری فرزند به بغل ایستاده و اشک می‌ریخت. گوشه‌ای پیرزنی با گوشه روسری‌اش گونه‌های خیسش را نوازش می‌کرد. آن طرف نوجوانی محو زیبایی حسینیه شده بود و با لبخند به دوستش نشانش می‌داد. آن طرف هم عده‌ای عکاس این لحظه‌ها را ثبت می‌کردند، و ما هم با چشم‌هایمان تمام این لحظات را در مغز و قلبمان ضبط کردیم. ... ایستاده و منتظر و چشم به راه... نائب بر حق امام زمانمان آمد. جمعیت رو به جلو حرکت می‌کرد، صدای شاتر دوربین‌ها در بین همهمه جمعیت گم شده بود. مثل بچگی‌هایم به روی نوک پاهایم ایستاده بودم تا چهره نورانیِ بابایم را با چشم‌های خودم ثبت کنم. لرزش پاهایم به وضوح احساس می‌شد و اشک‌هایم تصویر روبرویم را تار کرده بود. دستم رو به بالا بود و ندای لرزان و بریده بریده حیدر از حنجره‌ام به گوش می‌رسید. گاه از دیدنِ این رویا، لبخند می‌زدم و گاه اشک‌هایم که شیرین‌ترین شوریِ عالم شده بود را می‌چشیدم. در آن لحظات همه احساسات را با هم تجربه می‌کردم و پارادوکس‌ها وجودم را لبریز کرده بود. اصلا وجود آقا را حتی بهترین و پیشرفته‌ترین دوربین‌ها هم نمی‌توانند ثبت کنند. آن چیزی که ما در تصاویر می‌بینیم کجا و خودِ آقا کجا...؟! به شرط لیاقت نائب الزیاره همه بودیم... ... در آن شلوغیِ جمعیت شانه به شانه و کنار هم بر روی یک پا نشستیم و محو تماشای اقتدار و ابهت آقا بودیم، آنقدر محو که بی‌حسی پاها و فشار بر شانه‌هایمان را احساس نمی‌کردیم. با آن انگشتر سبزش که نشان از نسل پاکش می‌داد، در رویاها به سر می‌بردم که اگر نائبش اینقدر زیبا و نورانیست؛ خودش با آن شال سبزِ علوی‌اش چقدر دلربا و دیدنی است؟! آقا دستش را تکان داد و تصویر محوشان را از پشت چشمانم برای آخرین بار ثبت کردم. الهه حلیمی | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رزق قشنگ روایت دیدار/ روایت دوازدهم و تمام بعد از دیدار مانده بودیم کجا برویم، نه گوشی موبایل داشتیم و نه... اتوبوس را گم کرده بودیم، من و الهه سرگردان خیابان اطراف دانشگاه افسری بودیم. اتوبوس ۲۹ را پیدا نمی‌کردیم. از هم جدا شدیم، شاید زودتر اتوبوس را پیدا کنیم. در آن افتاب سوزان و ظل گرما یک میدان جلوتر رفتم ولی خبری از اتوبوس نبود. در حال برگشت، نزدیک دانشگاه، کسی دستم را گرفت؛ برگشتم؛ یکی از دوستان بود؛ گفت: «همه منتظر تو هستند، کجا بودی؟!» سکوت کردم؛ به سمت اتوبوس رفتیم؛ الهه زودتر از من اتوبوس را پیدا کرده بود؛ صندلی کناری‌اش نشستم؛ فوری برایم توضیح داد که هر چه صدایت زدم متوجه نشدی. ذوق زده بود؛ قرار نداشت؛ سریع تلفنش را درآورد و برای دوستش ویس فرستاد. با هیجان و شور خاصی، لحظه به لحظه اتفاقات دیدار را برایش می‌گفت. ذوق و خوشحالی عجیبی داشت؛ حرف آخرش چقدر به دلم نشست و به حال قشنگش غبطه خوردم: «الحمدالله بخاطر این رزق قشنگ که خداوند در سن ۱۸ سالگی روزیم کرد...» حکیمه وقاری | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۴:۰۰ | دانشگاه افسری ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
پس از سی سال.m4a
7.66M
📌 پس از سی سال! درست سی‌سال پیش، در چنین روزی، روزنامه‌ای در سمنان، داشت تیترِ فردایش را آماده می‌کرد: پیکرِ روحانیِ فداکار، شیخ‌علی سالار در گلزار شهدای محلات، به خاک سپرده شد. شیخ‌علی، متولد سال ۱۳۰۷ بود و در گرماگرمِ انقلاب، ریش‌سپید حساب می‌شد. او برای خیلی‌ها الهام‌بخش بود و این، برای رژیم پهلوی خوشایند نبود؛ به خاطر همین، پیش از انقلاب بارها با شیخ‌علی برخورد کردند، دستگیرش کردند و حتی عمامه‌ی سپیدش، از خونِ سرخش، رنگین شد. فعالیت شیخ‌علی در دوران پس از انقلاب، گسترده‌تر شد. او زندگی‌اش را وقف مردم کرده بود. تأسیس صندوق قرض‌الحسنه، کتابخانه، فروشگاه تعاونی و موسسه خیریه، در کنار راه‌اندازی کلاس‌های ورزشی و هنری و خیاطی و رسیدگی به مشکلات مردم به ویژه در حوزه کشاورزی، بخشی از فعالیت‌های شیخ‌علی بود. او در دوران جنگ هم، با حضور در جبهه‌ها، الهام‌بخشِ رزمندگان بود. پادکستی که به بهانه‌ی دوازدهم تیرماه، سی‌امین سالگرد درگذشتِ شیخ‎‌علی سالار منتشر می‌شود، برگرفته از خاطره‌ی «حاج‌حسین دانشگر» است و گوشه‌ای از روحیات و منشِ شیخ‌علی را روایت میکند! نویسنده: مهدی زارع گوینده: مهدی زارع تنظیم: مریم وفادار مهدی زارع سه‌شنبه | ۱۲ تیر ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان سمنان @artsemnan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 خیلی دوستشون دارم... در کنار غرفه‌ام به تماشای جمعیت ولایی و جشن عید غدیر مشغول بودم. آدم‌های متفاوتی را می‌دیدم، کودک و نوجوان، خانم و آقا، مادربزرگ و پدربزرگ... خیلی شلوغ بود، اکثرا خانوادگی آمده بودند، از این نشاط و سر زندگی لذت می‌بردم، خنده روی لب‌هایشان و شور و اشتیاقشان حالم را خوب می‌کرد. یک لحظه عکس شهید رئیسی را دیدم؛ نگاه کردم و لبخندی زدم؛ دلم تنگ شد... کاش بودی کنارمان، با تو قشنگتر بود این جشن، با نگاهم همچنان داشتم دنبالش می‌کردم. یک لحظه صدا زدم: «خانم که عکس شهید جمهور دستته!؟» برگشت و نگاهم کرد؛ - می‌تونم ازتون عکس بگیرم!؟ مردد شد؛ گفتم: «چهرتون نمی‌ندازم» گفت: «آره آره، حتما.» عکس را گرفتم؛ چشمانش اشک‌دار شد؛ گفتم: «چی شد که با عکس شهید اومدی؟» گفت: «خیلی دوستشون دارم...» زهرا حق‌پناه سه‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۴۹ | مهمانی میدانی غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
54.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 آرزوی شصت‌ساله جمع‌آوری فلرهای نفت و گاز؛ آرزوی شصت‌ساله‌ای که در دولت شهید رئیسی عملیاتی شد... شنبه | ۹ تیر ۱۴۰۳ | میراث خادم‌الرضا @mirasekhademolreza ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
65.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 گفت هرجا رفتیم فریاد واعطشا بلند بود روایتی از تدابیر شهید رئیسی برای «آب» اهالی استان بوشهر... سه‌شنبه | ۱۲ تیر ۱۴۰۳ | میراث خادم‌الرضا @mirasekhademolreza ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 راننده اختصاصی انتخابات بخش اول روز جمعه بود. ساعت ۸ صبح با همسرش به مسجد محله رفته و رأی داده بودند. نزدیک ظهر یک دفعه یاد مادرش افتاد. وقتی انتخابات مجلس برگزار شد، مادرش به دلیل تنگی کانال نخاعی به سختی راه می‌رفت. دنبال صندوق سیار بودند تا به منزلشان بیاید و از مادرش رأی بگیرد. ولی موفق نشدند. دم غروب با زحمت موفق شدند مادر را با ماشین به صندوق رأی برسانند. به این فکر کرد که حتما حالا هم خیلی از افراد مسن یا ناتوان جسمی دلشان می‌خواهد در انتخابات شرکت کنند ولی نمی‌توانند. با خانمش که مشورت کرد، او هم پایه بود. پیامی در ایتا نوشت: «هر کس به هر دلیلی نمی‌تونه رای بده و وسیله نداره با بنده تماس بگیره بنده میرم دنبالشون و به یک حوزه خلوت و بدون پله می‌برم و برمی گردونم. فرقی بین آقا و خانم نیست با همسرم دنبالشون میرم. تا آخرین لحظات رأی گیری در خدمتم.» با همسرش نشستند و در گروه‌هایی که عضو بودند پیام را منتشر کردند. تا ظهر بیشتر تماسهایی که داشتند کسانی بودند که می‌خواستند از صحت پیام مطمئن شوند. اولین کسی که تماس گرفت، همسر شهید بود. برای خانم همسایه‌شان زنگ زده بود که به خاطر شکستگی لگن قدرت حرکت نداشت. همسر شهید داوود میاحی ماجرای آن تماس تلفنی را برایمان تعریف می‌کند: «هاجر خانم در این شهر غریب است. همه بستگانش در شمال زندگی می‌کنند. پسرش جانباز بود و اخیرا به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت پسرش، عبدالحسین را شنید، شوکه شد و زمین خورد. لگنش شکست. حالا زیاد قدرت راه رفتن ندارد. من تا جایی که بتوانم خرید و کارهای منزلش را انجام می‌دهم. صبح روز انتخابات خودم بعد از دعای ندبه رأی دادم. بعد رفتم که به هاجر خانم سر بزنم که کاری نداشته باشد. وقتی متوجه شد که من رأی دادم با اصرار به من گفت: من کارت ملی را آماده کردم. من را ببر رأی بدهم. هر چه فکر کردم دیدم با شرایطی که دارد من نمی‌توانم حرکتش بدهم. داشتم ایتا را نگاه می‌کردم، پیام آقای دلاوری را در گروه قرآنی‌مان دیدم. همان لحظه تماس گرفتم با همسرش آمدند. ما را پای صندوق بردند و بعد آن به منزل برگرداندند. هاجر خانم از خوشحالی همه ش دعایمان می‌کرد. هم برای آقای دلاوری و همسرش هم برای من. از من قول گرفت که برای جمعه هم ببرمش برای انتخابات.» ادامه دارد... لعیا بغدادی farsnews.ir/baghdadi چهارشنبه | ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 راننده اختصاصی انتخابات بخش دوم صحبت‌های خانم میاحی بیشتر ترغیبمان کرد به سراغ این طلبه قمی برویم. مهدی دلاوری طلبه ۲۳ساله قمی است که با همسرش در روز انتخابات، آرزوی سالمندانی که توانایی رفتن به صندوق رأی را نداشتند، برآورده کرد. مهدی دلاوری از روز انتخابات برایمان می‌گوید: «وقتی پیام را منتشر کردم تا پایان انتخابات، تقریباً شاید نزدیک ۲۰۰ تماس داشتم. البته همه را نتوانستم جواب بدهم، چون هر لحظه تلفنم زنگ می‌خورد. از این تماس‌ها بعضی‌ها می‌خواستند تشکر کنند و خدا قوت می‌گفتند. یک سری هم آن‌هایی بودندکه قصد داشتند پیام را منتشر کنند و می‌خواستند از صحت پیام اطمینان پیدا کنند. چند نفری هم که تماس گرفتند مدارکشان مشکل داشت، می‌خواستند ببینند ما می‌توانیم کمکشان کنیم یا نه؟ مثلاً یک خانمی تماس گرفت که من رفتم پای صندوق ولی چون مدارکم قدیمی بود، از من رأی نگرفتند. الان خیلی ناراحتم که نتوانستم به تکلیفم عمل کنم.» یکی از قشنگی‌های کار دلاوری این بود که همسرش همراهش بود. هر جا که تماس می‌گرفتند با هم می‌رفتند. وقتی به منازل مراجعه می‌کردند، اگر رأی دهنده خانم بود همسرش به کمک آن خانم می‌رفت تا به ماشین برسند و سوارشان کنند. سعی می‌کردند نزدیکترین حوزه انتخاباتی که پله نداشته باشد را پیدا کنند. ولی گاهی سالمندان نمی‌توانستند از ماشین پیاده شوند. دلاوری و همسرش مدارک آن‌ها را برای احراز هویت می‌بردند. بعد از احراز با یکی از متصدیان صندوق پای ماشین می‌رفتند و رای آن‌ها را ثبت می‌کردند. دلاوری از پدربزرگ و مادربزگ‌هایی می‌گوید که روز انتخابات به صندوق رساند: «پیرمردی تماس گرفت که سنش خیلی بالا بود. یک پایش در تصادف قطع شده بود. وقتی می‌خواستیم پای صندوق برویم کمکش کردیم ولی موقع برگشت اجازه نداد کمکش کنیم. خودش را روی زمین کشید و با هزار سختی به ماشین رساند. همسرش هم خیلی مسن بود. ولی خیلی خوشحال شدند که توانستند رأی بدهند و برای خودشان توفیق می‌دانستند. خانم میانسال دیگری تماس گرفت که شب قبلش از کربلا برگشته بود. پایش تاول زده بود و نمی‌توانست راه برود. وقتی دنبالش رفتیم خیلی خوشحال شد و می‌گفت: اگه شما نبودید نمی‌توانستم تا صندوق بروم و رأی بدهم.»در میان تماس‌هایی که با دلاوری گرفته می‌شد، چند نفر دیگر هم همین کار را می‌کردند. وقتی تماس‌ها زیاد شد، دلاوری چند آدرس را برایشان فرستاد و با هم هماهنگ شدند تا افراد بیشتری را به صندوق برسانند. حالا برای جمعه آینده ان شالله حدود ۸ نفر شده‌اند که می‌خواهند به صورت منظم‌تر در خدمت سالمندان باشند. ادامه دارد... لعیا بغدادی farsnews.ir/baghdadi چهارشنبه | ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 راننده اختصاصی انتخابات بخش سوم فعالیت این طلبه جوان به روز انتخابات ختم نمی‌شد. از زمانیکه به انتخابات نزدیک شدیم، دلاوری با دوستان طلبه‌اش در سطح شهر می‌رفتند و مردم را برای شرکت در انتخابات و انتخاب فرد اصلح ترغیب می‌کردند. دلاوری از فعالیت‌هایش با دوستانش می‌گوید: «بیشتر وقت‌ها نزدیک میدان آستانه می‌رفتیم. در خیابان یک تخته وایت برد می‌گذاشتیم. اسم کاندیداها را رویش می‌نوشتیم. در کنارش ملاک‌هایی که حضرت آقا فرموده بودند را یادداشت می‌کردیم. یا ملاک‌های عرفی که به عنوان ملاک اصلح شناخته می‌شوند. مثل فساد ستیزی، مردمی بودن. بعد می‌گفتیم خب شما به هر کاندید نمره بدهید. راجع به هر کدام از کاندیداها با مردم صحبت می‌کردیم. در موکب غدیر هم که این طرح را اجرا کردیم، خیلی مردم استقبال کردند.» خانم امیدیان، همسر دلاوری ۲۱ساله و طلبه حوزه جامعه الزهراست. امیدیان هم با دوستانش چند وقتی است که به نزدیک حرم می‌روند و با مردم صحبت می‌کنند. سعی می‌کنند در محیطی دوستانه سرصحبت را با خانم‌ها باز کنند و راجع به انتخابات گپ بزنند. امیدیان از برنامه‌اش در حلقه صالحین برای نوجوانان می‌گوید: «برای بچه‌های نوجوان ابتدایی کارت‌هایی چاپ کردیم با عنوان «همیار انتخابات». برایشان توضیح می‌دهیم که پدر و مادرتان را تشویق کنید تا حتما در انتخابات شرکت کنند. به کسی رأی بدهند که ادامه دهنده راه شهدا باشند. نقاشی‌هایی چاپ کردیم با موضوع انتخابات و از بچه‌ها خواستیم رنگ‌آمیزی کنند. مثلا نقاشی دختری که دست مادرش را گرفته بود و می‌گفت به آدم خوبی رای بدهید تا آینده من ساخته شود.» این زوج جوان، با حداقل امکاناتی که دارند با یک تیر چند نشان زدند. هم نسبت به سرنوشت کشورشان بی‌تفاوت نبودند. هم دل پدربزرگ و مادربزرگها را به دست آوردند‌. مهمتر از همه اینکه این کمک ادامه دارد. خانم امیدیان شماره تلفنش را به بعضی از مادربزرگها داده و از آنها خواسته هر وقت به کمک نیاز داشتند، یا لازم بود جایی بروند با آنها تماس بگیرند. انتخابات بهانه‌ای شد تا دستگیری از افراد ناتوان روزی این زوج جوان بشود و برکت زندگیشان. پایان. لعیا بغدادی farsnews.ir/baghdadi چهارشنبه | ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رأی با چاشنی انتظار بخش اول باروبندیل را جمع کردیم تا کم‌کم راه بی‌افتیم به سمت روستای بعدی. یکهویی پسر بچه‌ای جلوی مینی‌بوس سبز شد و با لهجه شیرین لکی‌اش گفت :«باوَه کَلِنگم ها نوم رِه.» گرسنگی و تشنگی از یک طرف و گرمی هوا از طرف دیگر امانمان را بریده‌بود. منی که همیشه‌ی خدا عجله دارم، دستگاه را سپردم دست یکی از بچه‌ها. رفتم روی بلندی که ببینم وضعیت چطور است. چشمم به پیرمردی افتاد که گوچان به‌دست، خودش را زیر سایه دیوار جا می‌داد و یواش یواش قدم برمی‌داشت. سفیدی ریش و دستار دور سرش از دور مشخص بود. کت مشکی و شلوار کردی‌اش من را یاد پدربزرگم انداخت. چشم‌هایم را ریزتر کردم، چندتا زن هم پشت سرش می‌آمدند. با خودم گفت: «این چه کاریه آخه. تو که نمی‌تونی راه بری، رأی دادنت چیه؟» بعد از چند دقیقه رسید پای ماشین. صفحه رای شناسنامه‌اش را باز کردم. برق از سرم پرید، جای مهرزدن نداشت. یکی از اعضای شعبه که اهل همان منطقه بود تا تعجبم را دید، گفت: «حاجی از اول انقلاب رأی داده. توی این روستا هم تنها خانواده‌ایه که میان پای صندوق. ناگفته نمونه، اینجا کلا سه خانواده‌ان.» چند لحظه بعد که خانم‌های روستا رسیدند، شش نفری ایستادند گوشه‌ای. حلقه زدند دور دختری که لباس رنگی تنش بود. گاه و بی‌گاه از حرف‌های بقیه، سرش را پائین می‌انداخت و لبخند می‌زد. ادامه دارد... محمدامیر سلیمانی جمعه | ۲ اسفند ۱۳۹۸ | قهرمانشهر @ghahrmanshahr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رأی با چاشنی انتظار بخش دوم ناظر شورای نگهبان، رو کرد سمت پیرمرد و با لحن صمیمانه‌ای گفت: «کدومشون تازه عروسته؟». این جمله را که شنیدم، تازه دوهزاری‌ام افتاد که جریان از چه قرار است. شناسنامه دخترها را یکی‌یکی گرفتم و رسید به عروس خانم. چشم از جاده برنمی‌داشت. شناسنامه‌اش را سفت توی دستش گرفته‌بود و به کسی نمی‌داد. خیلی معطل ‌کرد. آخرسر یکی از خانم‌های شعبه رفت سراغش و سرصحبت را باهاش باز کرد. دونفری رفتند سمت پیرمرد. بالاخره خانم راضی شد رای بدهد. شناسنامه‌اش را گرفتم. غم و ناراحتی توی صورتش موج می‌زد. با خودم گفتم: «حتما به زور پیرمرد اومده. دلش نیست رای بده.» رئیس شعبه اعلام کرد: «کارمون توی این روستا تموم شده، بریم روستای بعدی.» می‌خواستیم سوار مینی‌بوس شویم که یکهو پیرزنی گفت: «نمی‌شه یکم دیگه صبر کنین، پسرمم بیاد رأی بده؟» این وسط عروس خانم هم به حرف آمد و دست‌پاچه گفت: «آره، یکم دیگه وایسین که بیاد.» پیرمرد چنان چشم‌غره‌ای به دختر انداخت که دیوار سالم را فرو می‌ریخت. به مسئول شعبه گفتم: «حاجی، گذشته دیگه. یکم دیگه صبر کنیم ببینیم چی میشه. از طرفی هم آمار هرچی بالاتر باشه بهتره.» صدای اعضای شعبه درآمد: «چندتا روستای دیگه هم مونده که جمعیت‌شون زیادتره.» چند دقیقه‌ای گذشت و خبری از پسر نیامد. لحظه سوارشدن اینطور به گوشم خورد که: «عروس خانم منتظر شوهرش بوده که اولین رای مشترکشون رو با هم بدن.» پایان. محمدامیر سلیمانی جمعه | ۲ اسفند ۱۳۹۸ | قهرمانشهر @ghahrmanshahr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آسمانه بخش اول روایت سال‌های ممنوعیت روضه در اصفهان از کتاب خانه‌تاب با صدای نویسنده کتاب، نرگس لقمانیان نرگس لقمانیان دوشنبه | ۹ مرداد ۱۴۰۲ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همه‌ی ما ایرانیم همینطور که شناسنامه‌ها را نگاه می‌کردم و اسم‌ها را بلند می‌خواندم و دست منشی می‌دادم، اسم آقایی را خواندم که دقیقاً روبه‌رویم ایستاده بود. با شنیدن اسمش خندید و گفت: «از کشور قزوین آمده‌ام اینجا رأی بدهم». خندیدم و گفتم: «سفارت آبادان شنیده بودیم، کشور قزوین را نه». به خانم‌های منشی با خنده گفتم: «توی شیراز یک مغازه فلافلی هست به نام سفارت آبادان از این به بعد سفارت قزوین هم باز می‌کنیم». شب که شد دو برادر به نام جلال‌زهی هم آمده بودند رأی بدهند. گفتند: «آمده‌ایم شیراز بیمارستان. گفتیم حالا آخر شب دیگر برویم و یک رأیی هم بدهیم». بعد که کارشان را انجام دادیم به یکی از خانم‌های بغل دستی‌ام گفتم: «عصری هم دو سه‌تا خانم از بندرعباس آمدند و رأی دادند». گفت: «واقعا؟ از کجا فهمیدی؟» گفتم: «از چادر محلی‌شان که سرشان بود‌. این سبک چادر مال خودشان است، مثل شناسنامه هست، توی شیراز زیاد می‌بینی». این دو دور انتخابات مسافر زیاد داشتیم، بندگان خدا بعضی‌شان شناسنامه یا کارت ملی نداشتند، با گواهینامه نمی‌شد رأی بدهند. بعضی‌هایشان با ناراحتی می‌رفتند‌. یکی‌شان که راننده بود، وقتی فهمید با گواهینامه نمی‌تواند رأی بدهد، گفت: « الآن حرکت کنیم شاید همان حدود ساعت دوازده برسیم خانه که برویم رأی بدهیم» و با سرعت رفت که... صدیقه‌طاهره اسدزاده دوشنبه | ۱۸ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آسمانه بخش دوم روایت سال‌های ممنوعیت روضه در اصفهان از کتاب خانه‌تاب به روایت سیدجلال صدرعاملی (متولد ۱۳۱۰) و با صدای نویسنده کتاب، نرگس لقمانیان نرگس لقمانیان پنج‌شنبه | ۱۲ مرداد ۱۴۰۲ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا