بیروت، ایستاده در غبار - ۴.mp3
10.1M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۴
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
به تیر از کمان دوست روایت طیبه فرید | شیراز
📌 #سید_حسن_نصرالله
به تیر از کمان دوست
شیشه را دادم پائین. هوای خنک ظهر پائیز که با ادکلن دخترهای دبیرستان سرکوچه قاتی شده بود همینطوری هُل خورد توی اتاق ماشین. راننده جوان که موهای قرمز کم پشت و صورتی پر از کک و مک داشت پیچ ضبط را چرخاند.
- برای من نوشته گذشتهها گذشته/ تمام قصههام هوس بود
برای او نوشتم برای تو هوس بود/ ولی برای من نفس بود...
شاعر شکست عشقی خورده بود و حالا داشت توی روزگار پسا عشق با معشوق هوسباز بیوفاش نامهنگاری میکرد. هر چی لیلیِ بیمعرفت با لفت دادنش اعتراف میکرد که عشقش کشک بوده و خرش از پُل گذشته، شاعرِ مجنون باورش نمیآمد و هی میگفت «ولی من جدی جدی نفسم به تو بنده». حالا درک سطحی و نازل شاعر از عشق را یکنفر خیلی خنک داشت میخواند و به جز من هزار نفر دیگر هم شنیده بودنش و عین راننده زمزمهاش میکردند! فراستیِ درونم با کنایه شروع کرد به غر زدن که «چقدم شکست عشقی زیاد شده! معلوم نیست چه غلطی میکنن که یکیش به سرانجوم نمیرسه. چرا این تعلقای چرک مرده بیخود و روزی صد بار با خودشون ازینور میبرن اونور. اصلا تو چرا داری گوش میدی؟» خودزنی و ضجههای نیابتی خواننده از قول شاعر که تمام شد راننده مو قرمز زد تِرَک بعدی. شاعرِ دوم، شیرِ منبع ده هزار لیتری آب را مستقیما بسته بود به روزهای اول تجربه عاشقانهاش و داشت عینخُلها پته احساسش را میداد به آب. انگار هنوز صابون تجربههای شاعر قبلی به تنش نخورده بود...
- تو ماهی و چشمون سیاهت شب تارم
چه حس عجیب و دلفریبی به تو دارم
بین من و تو راز قشنگیست که عشقست...
دل را تو نباشی به که باید بسپارم....
با صدای دوپس دوپس تمام اجزا و قطعات ماشین از کف تا سقف شروع کرده بود به لرزیدن. مغزم کشش این همه سرد و گرم شدن را نداشت. این همه عاشق شدن و فارغ شدن...
تاب این همه خالی شنیدن را نداشتم. خالی بودن از درونمایه عاشقانه. چقدر عشق چیز بیاعتباری شده بود که آدمها بیهیچ تیشهزدنی بهدستش آورده بودند. چقدر اجزائش نسبت به هم منقطع و بیربط بود که اینقدر زود از دست داده بودنش و چقدر جزئی و دم دستی و سهل الوصول بود که مرد راننده میتوانست ظرف همین مدت کوتاه دو مدلش را مرور کند. یادم افتاد به ترانه عربی «مِیحانه» بگذریم که میحانه خودش واسطه بود و هیچکاره. قصهی جِسر مسیّب هم اگر ماندگار شد مال این بود که به هم نرسیدند! عین لیلی و مجنون که اگر رسیده بودند چیزی نمیماند که بشود دستمایه شعر نظامی. مغزم کشش این حجم از حرفهای بیمایه را نداشت. خودم را جمع و جور کردم و با صدای حق به جانبی به راننده گفتم:
- ببخشید آقا من به تازگی یکی از نزدیکانمو از دست دادم و به احترامش این ایام موسیقی...
هنوز آخر کلامم منعقد نشده بود که راننده ضبط را خاموش کرد وگفت «ای بابا، خانم زودتر میگفتید، خدا رحمتش کنه»
میخواستم بگویم رحمت شده بود اما نگفتم. میخواستم بگویم عشق این گهایی که داری میشنوی نیست اما نگفتم. میخواستم بگویم عشق خیلی شریفتر از چشمهای سیاه آدم است، خیلی عمیقتر و جدیتر از حس دلفریبی که شاعر دومی داشت. اصلا با دوپس دوپس نمیشود به او فکر کرد. میخواستم بگویم عشق خون میخواهد و این که به تازگی از دستش دادهام از فرط عشق جان داده. اما نگفتم...
دکمه بغل موبایلم را فشار دادم تصویر خنده سید توی قاب گوشی ظاهر شد. چند هفته بود که یک تکه از قلبم کنده شده و توی دستم یا این ور و آن ور داشت تالاپ و تولوپ میکرد...
آخرهای مسیر بودیم. رد آفتاب افتاده بود روی سر و پکالم و باد بوی ادکلن دختر دبیرستانیهای سر کوچه را از توی اتاق ماشین برده بود بیرون. توی سرم صدای زمخت و مردانه سعدی را با پس زمینه اقتلونا تحت کل حجر و مدر پلی کردم...
«بی حسرت از جهان نرود هیچکس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست...»
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid
سهشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۵.mp3
16.79M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۵
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
اینجا بوی بقیع میدهد
شبها چراغ خاموش میرویم روضهالحورا؛ مزار شهدای حزب.
همه هستند: فواد شکر، نبیل يحيى، سمير توفیق، کرکی و...
فرماندهان ردیف کنار هم. چه شکوهی، باید احترام نظامی گذاشت.
فرمانده کرکی، همان که در جنگ ۳۳ روزه خواب حضرتزهرا دیده بود: «شب جمعه بود. دیدم حضرتزهرا و سیدهزینب با من در یک اتاق هستند. نمیدانم خواب بودم یا بیدار. به خانم گفتم ما خیلی در بد وضعیتی هستیم. بحران خیلی
سخته. خانم گفت «من همیشه برای شما دعا میکنم و هیچ وقت شما را ترک
نکردم.»
گفتم این فرمایش شما برای همه مسلمانان و شیعیان عمومیت داره. مستقیما برای ما یک کاری کنید. اما باز خانم با کلمات قشنگی همان دعاهای عمومی را داشتند و تاکید کردند من برای همه دعا میکنم برای شما هم دعا میکنم. رو کردم به سیدهزینب. گفتم شما برای ما کاری کنید. ایشان اشاره کردند که از مادرم بخواهید. دوباره به خانم گفتم شما از سلاله نور هستید. مردم خسته شدند. حد بضاعت ما یک کاری کنید علیه نیروی هوایی ارتش اسراییل. خانم فرموند «به مجاهدین بگویید که من حتما برایشان یک کاری میکنم.» بعد دستمالی از داخل عبایشان درآوردند و در هوا چرخاندند و یک بسمالله گفتند و دوباره برگردانند داخل عبایشان. اشکبار از خواب پریدم یک ساعت بعد خبر آمد یک بالگرد سیکورسکی صهیونیستها منهدم شده.»
در
ظلمات صدای قرآن میآید.
یکنفر هر شب میآید اینجا
تلاوت میکند.
نشستیم کنارش.
گلزارهای اینجا همیشه معطر، تمیز و پر است از دستههای گل. حتى الان وسط
جنگ.
شبیه بهشت است در رویاها.
سید امیرحسینی (مداح)، عرب خالقی (مداح) و بیآزار روحانی هم رسیدند.
روضهخوانی به پا شد.
چندتن از گشتیهای حزب هم میرسند، مسلحاند.
فارسی نفهمیده اشک میریزند!
یاد اربعین افتادم کنار پاکستانیها.
اردو نفهمیده اشک میریختند ایرانیها!
اعجاز روضه است دیگر.
یک قبر تازه کنده شده. شهیدی در راه است.
اینجا شبانه دفن میکنند شهدا را،
از بیم شلیک پهپادها.
چه مظلومیتی،
در کوچه پس کوچههای خانه خودت
شبانه دفنت کنند.
غریبانه،
نه تشییعی،
نه مراسمی،
در تاریکی شب.
قبر سید حسن اما معلوم نیست هنوز.
چقدر اینجا بوی بقیع میدهد.
سیدامیر روضه حضرتزهرا میخواند.
گوشه گلزار مزار یک ایرانی است:
شهید سیدرضا زنجانی،
تاریخ شهادت: ۱۳۹۸-سوریه.
یاد تهران افتادم،
بهشت زهرا
قطعه ۲۶
جواد موگویی
t.me/javadmogoei
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
موبایل نُنُر.mp3
9.39M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 موبایل نُنُر
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
یحیی سنوار.mp3
19.39M
📌 #یحیی_سنوار
🎧 #آوای_راوینا
🎵 یحیی سِنوار، مرد غافلگیریها
نگاهی به زندگی یحیی سِنوار
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
محسن فائضی
حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی| شنوتو | اینستا
📌 #شهید_نیلفروشان
تمام حق در مقابل تمام ظلم
بخش اول
همه راهی حرماند. گروه گروه. بعضی تصاویر شهید نیلفروشان را در دست دارند و برخی دیگر پرچم زرد رنگ لبنان را. هر چه جلوتر میروم جمعیت متراکمتر میشود تا جاییکه دیگر نمیشود حرکت کرد.
همه ایستادهاند. منتظِر. ایستادهاند تا معنای واقعی انتظار را معنی کنند. جمعیت بیحرکت است اما جوش و خروش چشمها و فریادهای انزجار از سگ هار صهیونیست از هر حرکتی پر معناتر است. پیرمرد کنار دستم میگوید: شهید را همین جا میآورند؟ به علامت تایید سرم را تکان میدهم. صورتش را بعد از گرفتن جواب برمیگرداند و همراه جمعیت مشغول شعار دادن میشود. اما من چشم از او برنمیدارم. دستان چروکش را بالا میآورد و بعد از صدای واحدی که شعار را میگوید با تمام وجود فریاد میزند: مرگ بر اسرائیل. در چشمانش اشک جاریست. بعد از تمام شدن چند باره شعارها دوباره به طرف من برمیگردد. ایندفعه متوجه عکسی که با دست چپ روی سینه اش گرفته است میشوم. عکس سید حسن نصرالله است. با چشمانی نافذ. گویی که سید دارد آینده را نگاه میکند. پیروزی را، همان وعده الهی را، قطعا سننتصر را. پیرمرد میگوید: کاش میتوانستم بروم لبنان. کاش میتوانستم به میدان نبرد بروم.
لبخند میزنم. یک مرد میانسال که کودکش را سر شانه گرفته و آنطرف پیرمرد ایستاده میگوید: الان هم میان میدانیم. اینجا هم میدان نبرد است.
صدای واحدی که شعار میدهد دوباره بلند میشود و جمعیت یکصدا میشوند: مرگ بر صهیونیست.
در میان جمعیت چشمم به یک جانباز میافتد. روی تخت دراز کشیده اما با این حال به میزبانی همرزمش آمده. گویی روی تخت هم دارد میجنگد. انگار دارد میگوید: مبارزه تمامی ندارد. در هر شرایطی. در هر حالی.
ادامه دارد...
نوید سرادار
چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهید_نیلفروشان
تمام حق در مقابل تمام ظلم
بخش دوم
در میان جمعیت پرچم بزرگ فلسطین برافراشته است. در کنار پرچم ایران و پرچمهای پر تعداد و زرد رنگ حزبالله. صفآرایی است. یک صفآرایی به تمام معنا. تمام حق در مقابل تمام ظلم. باد کمی، پرچم ایران را میرقصاند. انگار پرچم هم دارد افتخار میکند. به غیرتی که همیشه داشته و امروز نمود دارد. به قدرتی که امروز بلای جان ظالمان است. افتخار میکند به نقطهای که در آن ایستاده.
انتظار به سر میرسد. ماشینی که حامل پیکر شهید نیلفروشان است از دور دیده میشود. جمعیت موج برمیدارد. چشمها دوباره تَر است. کمی جابجا میشوم. صدای مداحی میآید. بعضی مداحیها فقط شور ندارند. پر از حرفاند. مداح از عباسابنعلی(ع) میخواند. از علمدار دشت کربلا. از آنکه تا آخرین نفس امامش را تنها نگذاشت. ماشین جلوتر میآید. پرچم روی تابوت دیده میشود. پرچم ایران است. پرچم آزادگی. پرچم دفاع از مظلوم. مردم به سمت ماشین میروند و چفیه یا پارچهای را به قصد تبرک به افراد روی ماشین میدهند. جمعیت فشار میآورد. پایم روی پای بغل دستیام قفل میشود. چند ثانیه. برمیگردم تا عذرخواهی کنم. انگار اصلا متوجه نشده. طلبه است. عبای مشکی دارد و ریشی کم پشت. چشمانش خیس است و خیره به ماشین شهید. نمیدانم با خودش حرف میزند یا با من، ولی صدایش آرام است: شهید نیلفروشان تنها نمیآید. با جمعی از شهداست. با همرزمانش. شهدا دسته جمعی به زیارت میروند. مثل دوران جبهه. مثل روزهای قبل از عملیات.
ماشین آرام از میان جمعیت میگذرد و به سمت حرم میرود. با فاصله گرفتن ماشین تراکم جمعیت کمتر میشود اما هنوز هم سخت میشود حرکت کرد. از فاصله نهچندان دور دستهایی که مرتب به آسمان میروند را میبینم. نیمقدم نیمقدم به سمتشان میروم. چند جوان مشکیپوش حلقه زده و دم گرفتهاند: شهیدان زندهاند؛ الله اکبر. جمعیت اطراف حلقه هم بر سینه میزنند. انگار روز عاشوراست. کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. کمی میمانم و دوباره به سمت حرم قدم برمیدارم.
حالا بهتر میتوان حرکت کرد. نگاهم به گنبد امام رضاست که پسر بچهای لیوانی آب تعارف میکند: عمو آب!
خانمی ظرف مَشک مانندی در دست دارد و پشت سرش ایستاده. لیوان را میگیرم و یک نفس میخورم: ممنون. پسر بچه لیوان را میگیرد و رو به زن میگوید: مامان یک لیوان دیگه. مَشک خم میشود در لیوان بعدی. چند قدمی دور میشوم اما نگاهم هنوز در چشمان پسربچه است. به هر نفر که آب میدهد چشمانش برق میزند. سقایی، مَشرب آزادگان است. به سمت ماشین برمیگردم. از جایی که ایستادهام فاصله گرفته و حالا نزدیکیهای حرم است. جمعیت در حال حرکت شعار میدهد. دستها بالا میروند. گره شده. این هیاهو هیچ قرابتی با مرگ ندارد. از بلندگوهای اطراف خیابان صدایی بلند میشود:
و حالا دشمن است و صبح کابوسی که میگفتیم
و حالا دشمن است و عصر خسرانی که حرفش بود
بشارت باد گلها را به فروردین روییدن!
که نزدیک است آن سرسبز دورانی که حرفش بود.
نوید سرادار
چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
شرمندگی.mp3
13.18M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 شرمندگی
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا