eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 خط پایان باورم نمی‌شد این همان مسیر یک ساعت پیش از اذان مغرب باشد. آن همه شور و صدا یکباره فروکش کرده بود. صدای هلبیکم از هیچ جا شنیده نمی‌شد. روی میز موکب‌ها غذای کمی مانده بود. کامیون‌ها تا حد ممکن نزدیک موکب‌ها مشغول بارگیری وسایل بودند. زائرها به قدم‌هایشان سرعت می‌دادند. کمتر از نیم روز دیگر به اربعین می‌رسيديم. لامپ‌های جاده یک در میان روشن بود. وهم به دلم افتاد. از دور چایخانه‌ای را دیدم و شمع‌های روشن روی پیشخوان. پاتند کردم طرفش. تازه متوجه شدم یکی دو موکب نبودند که سینی شمع داشتند. از موکب‌دار پرسیدم: "برای چی همه شمع روشن کردند؟" با تعجب نگاهم کرد؛ از سوالم پشیمان شدم. جوابم داد: "شب اربعین" شکراً شکراً گفتم. از او دور شدم اما کسی توی سرم شور می‌خواند: "برگشته ز شام و کوفه، با قامتی خمیده زینب(س) چهل روزه اسیر بوده، حسین را ندیده زینب(س)" زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی | از شنبه | ۳ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر عمود ۱۱۰۰ ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 سفرمان نفس‌های آخرش را می‌کشید. قسمت اول روی بلیت پروازمان نوشته بود:  ساعت دوازده، نجف به تهران. از قوانین عراق بود که باید سه ساعت زودتر از موعد توی فرودگاه حاضر می‌شدیم. شش صبح از خانه‌ی عدنان در کربلا راه کج کردیم سمت گاراژ موحد. عقربه‌ها مسابقه گذاشته بودند. سه ساعت گذشت تا ماشین پیدا شد. با ترجمه‌ی گوشی‌ خوب حالی راننده کردم که ما را ورودی فرودگاه پیاده کند. پسرِ جوان لاغری بود. سرش را تکان می‌داد و "اُکی اُکی" می‌پراند‌. کمرم را تکیه دادم به پشتی کوتاه صندلی ون. خیسی لباس حالم را بد نکرد. نُه روز بود که این خیسی‌ها همراهم بود‌ و یکسال آرزویش را داشتم. از پنجره نگاه می‌کردم به قدم‌های تند و آرام زائرها. مامان لحظه‌ی آخری که توی حرم بودم، گفت:" با امام حسین وداع کن و برو" صدایم لرزید:"نه خداحافظی نمی‌کنم. دعای وداع هم‌ نمی‌خونم. آقا باید منو تا آخر سال بازم بطلبه" سلام دادم و کمرم را صاف کردم و راه افتادم سمت نجف. از شماره‌ی عمودها کم‌ می‌شد و من در هر کدام‌شان یاد حال خودم می‌افتادم. چشمم خورد به بشکه‌ی سفید بزرگی که رویش نوشته بود:"رقم عمود ۷۸۹" توی پیاده‌روی به سمت کربلا همین عمود بود که کناره‌ی دمپایی به تاول پایم فشار آورد و مثل پنگوئن راه رفتم. خنده‌ی بچه‌ها بلند شده بود‌. همسرم کنار یک موکبِ چادری ایستاد:"بیاید چند دیقه اینجا بشینیم" چند مرد عراقی با دشداشه‌های مشکی دور یک میز نشسته بودند و قلیان می‌کشیدند‌ و چای می‌خوردند. پنج نفرمان روی تشک‌هایی که دور تا دور موکب پهن کرده بودند، ولو شدیم. دورترین نقطه به کولر را انتخاب کردم. عرق کرده بودم و بینی‌ام را چند دقیقه یکبار با دستمال می‌‌گرفتم. پیرمردی با پیراهن بلند عربی وارد اتاقک موکب شد. آب خنک را جلویمان گرفت. نگاهش مثل پدربزرگی بود که بعد از سال‌ها نوه‌هایش را دیده. هلبیکم، مثل نقل و نبات از دهانش بیرون می‌ریخت. سراغ کولر بزرگ دیگری رفت و سیمش را به برق زد. نرده‌های آهنی جلوی آن را برداشته بودند تا باد با سرعت و حجم بیشتری به زائر بخورد‌. سرش را بیرون کرد و مردهای جوان را صدا زد‌. مثل فرمانده پادگان همه را به خط کرد و به زبان عربی فرمان داد. مردها باچندین جعبه‌ی کوچک و سیم و طناب برگشتند. روی زمین نشستند و از توی کارتن‌ها چراغ‌های حبابی رنگ را به سرپیچ‌ها وصل کردند‌. بعد هم سیم را دورِ طناب پیچ دادند و دو طرفش را با چراغ‌ها بالا کشیدند. پیرمرد کمی ایستاد و قدم‌های کوتاه قبلش کمتر شد. کنارمان برگشت و دست غنچه شده‌اش را چند بار سمت دهان برد:"طعام طعام. برنجی‌جات. کباب مرغ موجود" شکرا را چندین بار گفتیم اما او هر بار با قدرت بیشتری دستش را به سمت دهان می‌برد. باد گرم مثل آتش دور برمی‌داشت و از توی پنجره‌ی ون می‌خورد به صورتمان. عمودها هم چنان کمتر می‌شدند‌ و آفتاب ساعت نُه و نیم صبح مثل نوربالای ماشین جلویی توی چشممان شلیک می‌شد‌‌. عمود ششصد و پنجاه و نه بودیم که موکب دار برایمان انگورهای دانه درشت آورد و به زور دهان پسرک سه ساله‌ام کرد. پیکسل‌های فلسطینی را به او هدیه دادم.  به لباسش وصل کرد. خندید و الموت لاسراییل را فریاد زد. عمود پانصد و خرده‌ای بودیم که دختری عرب از حجاب عبا و شال بعضی ایرانی‌ها گله کرد‌. با گوشی ترجمه‌‌ی جوابش را نوشتم: "حجاب برتر برای ما هم چادره. ان‌شاالله که خودِ خانم عشق اون رو به دلشون بندازه‌."  دخترک تاسف خورد و برای کم شدن حجاب زنان و دختران ایرانی دست ‌هایش را بالا برد. حوالی عمود چهارصد بودیم که فاطمه‌محیا یک عمود جلو افتاد و از دیدمان دور شد. دلم گواهی بد نمی‌داد. اما قلبم داشت از جا کنده می‌شد. جایی در دیدرس جاده ایستادیم. همسرم قدم‌های آمده را برگشت تا پیدایش کند. روی نوک پا بلند شده بودم و گردنم به قدِ نیم متر کش آمده بود و مثل رادار توی مشایه گشت زنی می‌کرد. همسرم که بدون فاطمه برگشت از حرارت هوا برایم کم‌ و کمتر شد.  لرز به جانم افتاد. پدرِ بچه‌ها اعتقاد داشت که دخترک عقب نیست و مثل دفعات قبل از ما جلو افتاده. راه افتادیم و همچنان گردن می‌کشیدیم. دورتر یک حجم مشکی که روی صندلی توی خودش جمع شده بود را دیدیم. از دمپایی مشکی‌‌اش که جوراب کِرِم رنگ از آن بیرون زده بود شناختمش. کنارش رفتیم. تا چشمش به ما خورد هق و هق بود که از گلوی یازده ساله‌اش توی بغل پدر می‌ریخت. برادر سه ساله هم بغلش کرد تا چشم‌های به خون نشسته‌اش آرام بگیرد. ادامه دارد... مهدیه مقدم | از ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر بازگشت از ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 سفرمان نفس‌های آخرش را می‌کشید قسمت دوم ون همچنان به سمت نجف با سرعت می‌رفت. راه باز شده بود و ترافیک کم‌تر. عمود دویست و سی و دو که بودیم. گروهی از ایرانی‌های جوان را دیدیم که شال‌گردن‌هایی با طرح فلسطین انداخته بودند. یکی‌شان یک باند بزرگ را روی چرخ دستی می‌کشید. "خیبر خیبر یا صهیونِ" میثم مطیعی کل مشایه را ضد ظلم کرده بود. زوار هم‌صدا مرگ بر اسراییل می‌گفتند. قدم‌های محکمشان روی پرچم اسراییل که روی زمین بود، کوبیده می‌شد و گردبادی از خاک به هوا می‌رفت‌. من هم از مشت‌های گره‌ کرده و اخم‌های ضد اسراییلی‌شان قدرت گرفتم و کمر دولایم را یک‌لا کردم. خنده آمده بود گوشه‌ی لب‌ دخترهایم و به بلندی صدای صد تلویزیون، شعار می‌دادند. پرچم بزرگ فلسطین که گروه دیگر زوار همراه داشتند بالاتر رفته بود و در هوا می‌رقصید. به شهر نجف که رسیدیم، راننده ون کنار فرمانش را سمت پیاده رو کج کرد و ایستاد. مسافرها پیاده شدند و ماشین از توقف درنیامد. توی ترجمه‌ی گوشی نوشتم: "چرا راه نمی‌افتی سمت فرودگاه؟ ما ساعت دوازده پرواز داریم. دیرمون می‌شه" جلو آمد و گوشی را گرفت و خواند. سرش را تکان داد و رفت سمت موکب آن طرف خیابان‌. با یک بطری آب برگشت و خود و شاگردش خوردند. به همسرم اشاره کردم: "داره دیرمون می‌شه چرا راه نمیفته؟" او با همان آرامشی که در اصطلاح خونسرد می‌گویند، گفت: "نگران نباش الان راه می‌افته." آرام نشدم. دوباره و چند باره راننده را صدا کردم و توبیخ وار "حَرِک حَرِک" به او گفتم. نیم ساعت که گذشت و خوب با بقیه‌ی راننده‌ها چاق سلامتی کرد، آمد. گوشی را از من گرفت و نوشت: "من مسیر فرودگاه رو بلد نیستم، پیاده شید." تازه فهمیدم چرا از پیش این راننده‌ کنار آن یکی می‌رفت و دستش را به سمت جاده بالا و پایین می‌کرد. خون جلوی چشم‌هایم را پوشانده بود. برعکس همسرم، هیچ آرامشی نداشتم. پایین آمدم و چهار انگشتم را تا نزدیکی صورتش بالا بردم: "امیرالمومنین جوابتو بده که توی این گرما ما رو اینجا نگه داشتی و دروغ گفتی می‌برمتون تا فرودگاه" فکر کنم فقط کلمه‌ی امیرالمومنین و عصبانیت من که توی چشم‌های ریز شده‌ام بود را فهمید. برایش مهم نبود و بی‌حرکت ایستاد و نگاهم نکرد. همسرم ایستاد تا باقی‌مانده کرایه را حساب و کتاب کند. من راه افتادم سمت پلیسی که با سبیل‌های پر پشت و شکم برآمده وسط جاده ایستاده بود. - سیدی، سیدی. مطار نجف؟ جایی خلاف راهی که آمده‌بودم را نشان داد و من برگشتم. ساعت ده شده بود. همسرم همچنان با راننده ون در کشمکش کرایه کربلا تا نجف بودند. تاکسی‌‌ها و ون‌هایی که جلوتر پارک بودند را دیدم. صدایم‌ می‌لرزید و دست پسرکم توی دستم عرق کرده بود. چشم‌های نگرانم به دخترها بود که آفتاب چهل و شش درجه عراق افتاده بود روی چادر مشکی‌شان. از کنار یک ون کنار تاکسی دیگر می‌رفتم. هیچکدام قبول نمی‌کردند تا فرودگاه بروند. ده و نیم شد و محتویات دلم به چرخش اُفتاد. روی لب‌های خشکم زبان کشیدم و شوری‌اش حالم را بدتر کرد. مردی از کنار دیوار بلند شد و سمتمان آمد. تیشرت طوسی‌اش تا نصفه‌ خیس بود. ونِ نقره‌ای‌اش را نشان داد: "اختصاصی مطار ده دینار" قبول کردیم و درعرض چشم برهم زدنی نشستیم توی ون‌. راننده وسط راه کنار موکبی ایستاد و برای بچه‌ها شربت خنک گرفت. یازده تمام بود که جلوی در اصلی فرودگاه رسیدیم. از ماشینش پیاده می‌شدم و "رحم‌الله والدیک" نثارش می‌کردم. راننده‌ی عراقی دست کرد توی جیبش و نفری یک دینار به بچه‌ها داد. سَر امیرحسین را بوسید و: زیارتکم "مقبول" گفت. مهدیه مقدم | از ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر بازگشت از ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 از یک جامانده روزها را می‌شمردم تا به اربعین برسم آخر من یک جامانده بودم از اربعین کربلا. قرار بود امسال راهپیمایی روز اربعین کاشان در مشهد اردهال (حرم مطهر سلطان علی بن امام محمد باقر علیه‌السلام) برگزار شود... تقریبا با ماشین نیم‌ساعتی با کاشان فاصله دارد. امام‌زاده واجب‌التعظیمی که مرقد مطهرش در دامنه کوهی بناشده. اول صبح بود. در جاده گروه گروه پیاده پرچم به دست به سمت مشهد اردهال می‌آمدند و چند گروه هم دوچرخه سوار. با اینکه هر چند وقت یکبار به این مکان مقدس می‌آیم اما باز دلم بی‌قرار حرمش می‌شود. شاید به خاطر جد غریبش امام حسین ع است. در روایت‌ها آمده است که زیارت این امام‌زاده عزیز، ثواب زیارت امام حسین ع را دارد. برای همین به کربلای ایران معروف شده. کنج حرم گوشه خلوتی را پیدا کردم... مشغول دعا بودم دختری که به شش ساله می‌خورد با چادر زیبایش کنارم نشست؛ شروع کردم به حرف زدن باهاش. پرچم فلسطین در دستش بود. بهش گفتم: «برای چی دوست داشتی پرچم فلسطین بیاوری؟» با زبان کودکانه گفت: «آخه دلم برا بچه‌های فلسطین می‌سوزه... بچه‌هاشون مثل روضه حضرت رقیه و حضرت علی اصغر دارن می‌شن...» همین جمله بس بود برای یک روضه کامل. او شده بود روضه‌خوان و من اشک در چشمانم حلقه می‌زد... از حرم که بیرون آمدم از آن بالا می‌شد جمعیت را دید حتی روستاهای اطراف را... مگر می‌شود جز عشق و عطر حسین علیه‌السلام چیز دیگری در این جمعیت پیدا کرد؟ پرچم‌ها و بیرق‌ها، نوای حسین جان موکب‌ها، لباس‌های مشکی مردم، گریه‌های بی‌تابانه، و نگاه‌های منتظر...‌ لبیک یا حسین لبیک یا حسین... راهپیمایی مردم را همانند یک آمادگی رزم می‌دیدم. برای مولایشان... به راستی اربعین روز بله گفتن دوباره با مهدی صاحب زمان عج است. و ان یرزقنی طلب ثارکم مع امام هدی مهدی... اللهم عجل لولیک الفرج صدیقه فرشته یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 داستان پاکِ ستان به مرز که می‌رسد خودش را روی زمین می‌اندازد و خاک ایران را غرق بوسه می‌کند. ردخورد ندارد از هر صدتا نودتایشان می‌کنند. می‌گوید: "تو حال مرا درک نمی‌کنی، خسته شدم از بس خبر مرگ عزیزانم را در انفجارهای طالبان شنیدم! ایران تنها کشوری است که به این فلاکت نیفتاده" آمریکا برای مردم پاکستان مثل قلدری است که با مرگ هر عزیزی کینه‌اش در دلشان تازه‌تر می‌شود خودشان زورشان نمی‌رسد اما هر کس به آمریکا بد و بیراه بگوید ذوقش را می‌کنند. به خاطر همین ۷۷ سال قبل با رهبری محمد علی جناح و اقبال لاهوری خودشان را از هند هزار آئین و فرقه جدا کردند تا پاک بمانند اسم خودشان را هم گذاشتند پاکِ ستان. ما از پاکستان آن چیزی که رسانه برای‌مان ساخته شنیده‌ایم. گروهک‌های تروریستی، جدایی‌طلبی، مخدّر و... اما در پاکستان به عنوان دومین کشور پرجمعیت مسلمان به شدت عاشق ایران‌اند که هیچ، کشته مرده اهل‌بیت‌اند. هر شهری برای خودش امام بارگاه دارد که ماکت حرم امام حسین را گذاشته‌اند و آنجا زیارت می‌کنند. پاکستانی‌ها حالا هر سال از مرز میرجاوه و ریمدان خودشان را باید به اربعین برسانند. نه برای آنکه استخوان سبک کنند و نه برای آنکه از شلوغی شهر و خانواده به کربلا پناه ببرند نه، سفر کربلا را حق امام می‌دانند سفری که گاها تا ۵ هزار کیلومتر بعد مسافت دارد. دو هزارتایش داخل خاک خودشان است که با چه مصیبتی خودشان را باید از دست وهابی‌ها و تندوروهایشان نجات بدهند تا به مرز برسند؛ آنجا تازه شده تا ده روز پشت مرز زیر آفتاب می‌نشینند تا دولتشان مرز را باز کند. حتی آب و غذایشان تمام می‌شود. چه کسانی که همانجا مرده‌اند و نرسیدند؛ چه زنانی که همانجا زایمان کردند. چه بچه‌هایی که تلف شدند. تازه می‌آیند وارد خاک ما می‌شوند که بعضا نگاه شهروند درجه دومی به آنان بکنیم البته آنان کاری به برخوردها ندارند ولی ایران را قبله آمال خودشان می‌دانند. تازه می‌رسند عراق و بعد زیارت و همین مسیر را دوباره برمی‌گردند. شنیدی اتوبوسشان چپ کرد؟ فکر کن در کشور غریب پرپر شدن عزیزانت را ببینی و خودت هم زخمی شوی و حسرت زیارت هم به دلت بماند. انگار داغ چند برابر می‌شود اما فکر می‌کنی کوتاه می‌آیند. نه سال دیگر باز دوباره یک سال نمی‌خورند و نمی‌پوشند تا پول سفر کربلایشان آن هم با اتوبوسی که نه صندلی درستی دارد نه کولر و فقط چندتا پنکه دارد تا فقط هوا برود و بیاید باز پنج هزار کیلومتر بکوبند تا به کربلا برسند اگر زنده برسند. برای من پاکستانی‌ها معنی وطن و شیعه بودن را عوض کردند. خلص و تمت. احسان قائدی @alef_ghaf یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 امروز یکشنبه اربعین است امروز یکشنبه است، نه از آن یکشنبه‌هایی که صبح زود با غصه بیدار می‌شوی؛ که چرا صبح شده و تو باید زود بیدار شوی. امروز یکشنبه اربعین است. اربعینی که با آمدنش پرونده محرم امسالم بسته می‌شود تا سال بعد. سال بعد کجایم؟ برای عزاداری امام حسین طلبیده می‌شوم؟ یا مانند امسال می‌شوم؟ امسالی که تاسوعا و عاشورا طلبیده نشدم یا نرفتم؟ یا درس بهانه‌ای شد برای نرفتن من و من ماندم با پشیمانی نرفتن و امتحانی که برگزار نشد. امروز یکشنبه اربعین است. چرا کربلا نیستم؟ طلبیده نشدم یا نرفتم؟ وقتی استاد امیری گفت می‌تواند مرا هم همراه خودشان ببرد، هم ترس داشتم هم ذوق. ترس از تنهایی که بدون مامان و بابا چه کار کنم؟ یا اگر یک لحظه غافل شوم و راه را گم کنم، چه کار کنم؟ ترس برادر مرگ است، ترس قوی است؛ آنقدر قوی که وقتی استاد امیری زنگ زد و جوابم را پرسید یک کلام گفتم: نه. نه خالی که امروز اشکم را درآورد و چشمم را به تلویزیونی دوخته که پخش زنده دارد از مسیر کربلا. امروز یکشنبه اربعین است. تا یک ساعت دیگر صدای دسته در کوچه می‌پیچد. کارهایم مانده است، فردا باید گزارش پایان نامه‌ام را به استاد راهنما بدهم و کاری نکردم، فردا باید طراحی فتوشاپم را به صاحبش تحویل دهم و هنوز مانده است، کارهای فردایی که باز می‌خواهند بهانه شوند برای نرفتن من. اگر نروم من می‌مانم با پشیمانی که چرا نرفتم؟ با پشیمانی که سال بعد اگر نباشم و نتوانم بروم؟ با پشیمانی که موریانه می‌شود و به جانم می‌افتد، پشیمانی که از جا بلندم می‌کند و مانتو مشکی‌ام را تنم می‌کند. پشیمانی که به سر خیابان می‌بردم و مرا منتظر دسته نگه می‌دارد... نرجس تاج‌الدینی یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 میان تاریکی فرات از ساعت شش که گرمای خورشید افتاد، پیاده روی را شروع کردیم. بعد از نماز رسیدیم به طریق العلما. در مسیر روستایی با موکب‌های پراکنده اما نزدیک به هم پیش می‌رفتیم. برنامه داشتیم تا نماز صبح راه برویم. اما ساعت ده بگومگوی بچه‌ها و زُق زُق پاهایمان نشان از خستگی داشت. گشتیم پی موکبی برای استراحت. موکب‌های مناسب پر شده بودند که چشممان به ساختمان دیگری افتاد. از جوانی که از جلویمان می‌گذشت پرسیدیم: موکب؟ و او جواب داد مبیت موجود. دست و پا شکسته حالیمان کرد که باید سوار بَلَم شویم تا آن‌ور فرات به خانه‌شان برسیم‌. چشمان خسته پسرها با شنیدن اسم قایق برق زد. بعد از ماشین‌های مدل بالا و موتور وانتی، قایق تجربه جدیدشان بود. همراه مرد جوان راه افتادیم تا پشت همان ساختمان انباری که فکر کردیم موکب است. هفت هشت مرد با قیافه‌های به ظاهر غلط انداز آنجا منتظر قایق بودند. دلم خالی شد. تنها زن جمع من بودم. نگران به همسرم نگاه کردم. او هم مردد شده بود. کمی‌ که صحبت کرد از رفتن منصرف شدیم. تشکر کردیم و برگشتیم به سمت خیابان. برق چشم بچه‌ها خاموش شده بود. مرد جوان و دوستش دنبالمان آمدند تا جلوی ساختمان و مدام به همسرم اصرار میکردند که خانه ما آن‌ور رودخانه و نزدیک است. آنقدر پیچ اصرارشان را پیچاندند که بالاخره ناچار تسلیم شدیم. قایق تازه رسیده بود. مردان منتظر، نوبتشان را به ما دادند تا زودتر سوار شویم. از قضاوتی که ناشی از ظاهر بود شرمنده شدم. پسر جوانِ عراقی گاری پسرها را دستش گرفته بود و به تنهایی جورش را می‌کشید. انگار می‌ترسید دوباره منصرف شویم. قایق آنقدر ظریف و لرزنده بود که با هر تکان لبه‌اش تا آب فرات می‌رسید. با احتیاط نشستیم و قایق در تاریکی شب از خشکی جدا شد. با هر پارو قایق سیاهی رود را پاره می‌کرد و پیش می‌رفت. ماه شب چهارده بالای سرمان می‌درخشید اما چیزی از ترس فضا کم نمی‌کرد. نیمه شب میان فرات در ظلمات، سوار قایق ضعیفی بودیم با دو مرد عراقی‌. تنها کورسوی امیدم حضور دختربچه مظلوم عراقی بود که بار جنایی ماجرا را کم می‌کرد. بلافاصله که پیاده شدیم جوان عراقی گاری را باز کرد و به سرعت پیش رفت. نمی‌دانستیم چه چیزی در انتظارمان است. چند لحظه بعد وارد اتاقی شدم که داخلش چند خانم ایرانی با لذت زیر باد خنک کولر خوابیده بودند. با دیدنشان نفسم جا آمد. تن خسته‌ام را که روی تشک گذاشتم از ذهنم گذشت که ارزشش را داشت. سرمست درگاهی | از پنج‌شنبه | ۳۰ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت دوازدهم: مصلی قریه الغدیر ساعت ۴ صبح به حسینیه‌ای در قریه "غدیر" رسیدم. از سر شب راه رفته بودم و می‌خواستم بعد از نماز صبح چند ساعتی استراحت کنم. آماده نماز بودم که کودکی حدود یک ساله که در اطرافم چهار دست و پا راه می رفت توجهم را جلب کرد. تعجب کردم چرا آن موقع صبح بیدار است. همان موقع پدرش هم او را صدا کرد: "ابوطالب گل" (به فتحه گ) به سمت صدا چرخیدم. جوانی حدودا سی ساله با ریش بلند نارنجی رنگ کودکش را صدا می‌زد. از نام کودک خیلی لذت بردم. پرسیدم: ایرانی؟ به لهجی ترکی گفت: آذربایجان. پرسیدم: تبریز؟ جواب داد: باکو! پرسیدم: فارسی بلدی؟ جواب داد: کمی! خوشحال شدم که با یک شیعه از کشور آذربایجان که فارسی هم می‌داند برخورد کرده‌ام. دوست داشتم بیشتر صحبت کنیم اما همان لحظه ندای اذان بلند شد. بعد از نماز هم خستگی هردوی ما را نقش بر زمین کرد! از خواب که بیدار شدم دیدم هنوز نرفته است. با اشتیاق پیشش رفتم. به گرمی استقبال کرد. گفتم نام ابوطالب را دوست دارم اما این نام این روزها بین مردم ایران مرسوم نیست. گفت در آذربایجان هم مرسوم نیست ولی من به عشق امام علی علیه‌السلام و تهمت‌هایی که وهابیون در آذربایجان به ایشان می‌زنند و او را کافر می‌دانند این نام را برای او انتخاب کرده‌ام. از این حرفش خیلی کیف کردم. مخصوصا اینکه هر بار که نام امام علی را می برد عبارت "امام علی علیه السلام" را به طور کامل می‌گفت. همین شد که پای حرف‌هایش نشستم. نامش "النور" بود. (به کسره الف و سکون ل) گفت سال‌ها پیش مدتی در ایران درس حوزه می‌خوانده و به همین دلیل فارسی می‌داند. از زندگی شیعیان در باکو پرسیدم. از جو زیاد امنیتی برایم گفت و صدها شیعه‌ای که به دلیل شیعه بودن و مخالفت با حکومت به آنها تهمت اسلحه و نارکوتیک (مواد مخدر) زده‌اند و الآن در زندان هستند. فرقی ندارد شیخی باشد که بر علیه وهابیت تبلیغ می‌کند یا فردی عادی که در "تیک تاک" با یک وهابی گفتگو می‌کرده است. همه با هم الآن در زندان و کنار هم هستند! از واکنش‌ها به مسئله فلسطین در باکو پرسیدم. گفت آذربایجان رابطه خوبی با اسراییل دارد و اجازه تجمع و اعتراض و چنین کارهایی نمی‌دهد. آنطور که می‌گفت در کشورش اهل بحث و گفتگو با سنی‌ها و وهابی‌هاست و تمام تلاشش را هم برای معرفی درست شیعه (که وهابی‌ها آن را کافر می‌خوانند) می‌کند. در این راه از کتاب‌هایی مثل "آنگاه که هدایت شدم" از دکتر تیجانی و یا "شب‌های پیشاور" که به ترکی ترجمه شده‌اند هم استفاده‌های زیادی کرده است. او برایم از سنی‌هایی در آذربایجان گفت که به راحتی وهابی می‌شوند. آن هم با دنبال کردن چند کلیپ در یوتیوب. و ساعت‌ها وقت لازم است تا با آنها بحث و گفتگو شود تا شاید به نادرستی عقیده‌شان پی‌ببرند. از او خواستم عکسی سه نفره با ابوطالب بگیریم و آن را در سفرنامه‌ام در ایتا منتشر کنم. نمی‌دانست ایتا چیست! اما درخواستم برای عکس را پذیرفت اما قول گرفت که آن را منتشر نکنم. به شوخی گفت: در باکو تعداد پلیس‌ها از افراد عادی هم بیشتر است و بهتر است حتی عکس ابوطالب یک ساله هم منتشر نشود! ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 اتوبوس‌هایی با رنگ روشن چیزی که در نگاه اول توجه مرا جلب کرده بود، اتوبوس‌ها بود. اکثر آن‌ها رنگ‌هایی روشن داشتند؛ نارنجی، آبی، سفید و قرمز. از سختی مسیری که طی می‌کردند شنیده بودم، از اینکه با ورود به ایران اول سجده می‌کنند و خاکش را می‌بوسند شنیده بودم، از زائرین شبه قاره شنیده بودم که شاید فقط برای رسیدن به خاک ایران چندین روز باید سفر می‌کردند با وجود اتفاقات خطرناک در مسیر، زیاد از سختی‌های این سفر شنیده بودم و همین دلیل خودگویی‌هایم شده بود: «چه جور براشون می‌ارزه که این مسیر رو طی کنن؟ ما تا خونه مادربزرگ توی روستا که دو ساعت مسیر صاف و سالم داره حوصله نداریم بریم!» شنیده بودم: «مرز میرجاوه و ریمدان در بازه‌ی اربعین میشه شبیه مشایه‌ی عراق...» تا اینکه موکب‌ها را در مرز استان و خانه‌های میزبانی مردم سیستان و بلوچستان را در نقاط مختلف شهر دیدم. از شیعه و سنی شنیده بودم که با هم راهی می‌شوند، از زائرینی شنیده بودم که با همه چیزشان راهی می‌شوند، از آدم‌هایی شنیده بودم که راه رفتن عادی برایشان سخت است چه برسد به طی این سفر! همیشه شنیده بودم: «شنیدن کی بُوَد مانند دیدن!» تا اینکه به مرز میرجاوه رفتم و از نزدیک همه چیز را دیدم. وضو گرفتن شیعه و سنی را در وضوخانه‌ها دیدم، زنی را با بچه‌ی چند ماهه در بغل دیدم، پیرمرد نابینا را بین زائرین دیدم. همه چیز را دیدم بودم، کربلایی دیگر را در خود ایران دیده بودم و در استان سیستان و بلوچستان. همه چیز را دیده بودم جز یک مورد را. سختی مسیر را هنوز ندیده بودم. نه اینکه از ندیدن آن ناراحت باشم، اتفاقاً احساس خوبی ته دلم داشتم. دیگر این یکی را نمی‌خواستم از نزدیک ببینم. نمی‌خواستم باور کنم که ارادت زائرین شبه قاره گاهی از ارادت ما ایرانی‌ها به اربعین بیشتر است. می‌خواستم سختی مسیر را اغراق آمیزیِ پاکستانی‌ها بدانم. می‌خواستم همیشه عشق ما به حسین اول و از همه بیشتر باشد. تا اینکه یک روز صبح بدون مقدمه اینترنت گوشی را روشن کردم و اولین کانال خبررسانی را که باز کردم، تصاویر واژگونی اتوبوس مسافران پاکستانی را در دهشیر تفت دیدم، نقص فنی در سیستم ترمز و فرسوده بودن وسیله نقلیه را زیرتیتر علت واژگونی دیدم، آمار بالای فوتی و زخمی زائرین را دیدم. می‌دانم شاید این خبر در مقابل خبرهای دیگری که در مسیرهای پاکستان برای زائرین در بازه‌ی اربعین اتفاق می‌افتد هیچی نباشد یا نسبت به آن مسیرها اتفاقی ساده باشد ولی بالاخره گوشه‌ای از آن را حالا دیده بودم، گوشه‌ای از سختی مسیر را. بعد از آن، حالا خوب می‌دانم هر موقع اتوبوسی را ببینم، البته قطعاً اگر رنگ روشن داشته باشد، یاد زائرین شبه قاره خواهم افتاد و یاد این بیت شعر از حافظ که شنیده‌ام می‌گوید: «راهی است راهِ عشق که هیچش کناره نیست آن جا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست» امیررضا انتظاری یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | مرز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 پیرمردِ عصابه‌دست دم‌دم‌های غروب بود که جلزوولز کنان از موکب زدیم بیرون. تازه می‌شد به ضرب آب‌پاشی و شربت‌های خنک کمی هُرم آسفالت و هوای نزدیک ۵۰ درجه را تحمل کرد. چند عمودی از ۹۰۰ که رد شدیم رسیدیم به چندتا از موکب‌های ایرانی. هنوز ۵۰ عمود هم راه نیامده بودیم که خسته، کوفته، سرفه‌کنان و در فکر کفش‌های خدابیامرزم بودم. کفش‌هایی که روز قبل توی حیدریه از ذوق یافتن موکب خنک ولشان کرده بودم و وقت برگشت یک لنگه‌اش گم شد. با توفیق اجباری و دو دینارِ ناقابل مفتخر به پوشیدنِ دمپایی رسمیِ پیاده‌رویِ عراقی شدم. در همین حال و هوا بودم که صدایی جذبم کرد. صدایی که به سبک بچه‌های کف میدان تره‌بار داد می‌زد: «برنج ایرانی با ماست سون»؛ بیش از صدا و برنج و ماست؛ مجذوب اعتماد به نفسش شدم. ملت برای کباب‌ترکی‌اش هم اینقدر تبلیغ و به‌به و چه‌چه راه نمی‌انداختند! چون گلو درد داشتم فازِ غذای سالم برم‌داشت و رفتم سمتش. از قضا بعد شله‌زرد تنها غذایی بود که دختر سه‌ساله‌ام با اشتها می‌خورد. به بهانه‌ی اینکه بگذاریم به دل بچه بنشیند، ایستادیم که نفسی تازه کنیم. روبروی موکبِ ماست‌وبرنجی بنر جذابی نصب بود. توی بنر پرچم یا لثارات الحسینی در دل ویرانه‌های غزه برافراشته شده بود. پسری قد بلند مردم را دعوت می‌کرد تا با این بنر عکس بگیرند و در فضای مجازی‌شان منتشر کنند؛ با هشتگ «بِدَمِ المَظلوم». خانمم گفت: «تو هم برو و عکس بگیر.» گفتم: «من از اون فضاهای مجازی ندارم.» از اینکه غذا خوردن دخترم طول کشیده بود و بیشتر استراحت می‌کردیم راضی بودم؛ منتها محض گول‌زدن وجدان و همراهان می‌گفتم: «خیلی راه نیومدیم، ولی خب اگه حرکت کنیم شاید دیگه بچه غذا نخوره!» خیره به بنر روبرو و مخاطبانِ اغلب دهه هشتادی و ایرانی‌اش بودم، که پیرمردی عصازنان با یک شور و هیجان خاص رفت برای عکس‌اندازی. همراهان هم‌سن و سالش دوربین نداشتند و آن پسر قد بلند مجبور شد خودش عکس بگیرد. صدی به نود، مثل من از آن فضاهای مجازی نداشت. پشت به دوربین ایستاد. پسر اصرار کرد که برگردد؛ قبول نکرد. به پرچم «ایران‌والعراق، لایمکن‌الفراق» پشت کوله‌اش اشاره کرد. از آن پسر ذوق هنری‌اش بیشتر بود. از شور و جدیت پیرمرد به وجد آمدم و مرا هم جو استکبارستیزی گرفت. رفتم سمت جایگاه و ایستادم؛ به فکر ژست خفن بودم که پیرمرد عصا‌به‌دست داشت دنده‌عقب می‌گرفت تا از جایگاه خارج شود. به او گفتم: «حاجی وایسا با هم عکس بگیریم.» برای من عکس ماندگاری شد. البته نه من سوژه بودم و نه آن بنر و نه آن هشتگ. پیرمرد اما اصلِ سوژه بود؛ هم خودش، هم عصایش، هم ژستش و هم غیرتش در یاری مظلوم. صورت ماستیِ فاطمه‌خانمِ ما هم نشان از تمام شدن برنج و ماست و استراحت‌مان داشت. ما هم که عکس‌مان را گرفته بودیم، همراه ملائک و شهدا که شب‌های جمعه عازم کربلایند، راهی شدیم... محمدصادق رویگر | از پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 شورِخاک طبق معمول هر سال و بهانه‌های فراوانِ زمینی، نشسته‌ام توی خانه و استوری‌های فرازمینی اربعین دوستانم را لایک می‌کنم. نه با افسوس، بلکه با شور و شوق، نفس کشیدن دوستانم در اتمسفر اباعبدالله را می‌پسندم‌... اصلا هم تصمیم ندارم درباره‌ی حس تلخ جاماندن از این قافله حرف بزنم که در آن صورت طوماری می‌شود آن سر‌ش ناپیدا... امسال هم دوست همدانی‌ام، منصوره خیلی اصرار کرد همراهش بروم. ولی اصرارهای خواهرانه‌اش حریف همت کج و کوله‌ی من نشد. آخر خودش تنهای تنها، کوله بر دوش قدم در مشایه گذاشت. حالا که نشد بروم به جایش از همه چیز برایم عکس می‌فرستد، از خوابیدن در ازدحام و زیر دست و پای زائرهای صحن حضرت زهرای حرم امیرالمومنین(ع). از همشهری من که در صف کباب با او دوست شد، از پیرزن پاره‌ی استخوان اهوازی که تنها رفته بود و من دست راستش را بر سر همّتم کوبیدم. از دخترک خاله ریزه‌ی عراقی که کنار مادرش به منصوره پاستا تعارف می‌کرد. از موکب ‌کویتی‌ها که شبیه مُتل‌های مجهز انزلی بود. از صبحانه‌ی موکب آملی‌ها، که شیربرنج کاله داده بودند و پاستوریزه بودنش کلی به منصوره کیف داده بود. از پماد تاول پا. و این عکس که بدون توضیح بود. به این عکس خیلی دقیق می‌شوم. شور و شوق‌ از تمام پیکسل‌هایش دارد می‌زند بیرون. قاعدتاً آقایان میزبان در این عکس، بعد از چند شستشو باید آب لگن‌ها را گوشه‌ای خالی کنند. آب که در زمین فرو برود، خاک کف آن لگن‌ها زیر آفتاب خشک می‌شود؛ باد که وزید تمام ذرات خاک در کوی، برزن، صحرا و بیابان پخش می‌شود. خاکِ کفِ پای زائر حسین ع بیابان‌های بی دست و پا و فاقد حرکت را به شور زیارت می‌اندازد... اصلا شور آفرینی یکی از مهمترین خاصیت‌های اباعبدالله است. من با شورِ توی عکس‌هایی که از اربعین می‌بینم از خودم و بهانه‌هایم خجالت می‌کشم. "چه باک اگر نرسیدیم ما به کوی رسیدن هزار گام روان هست و آرزوی رسیدن" حمیده عاشورنیا یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ماجرای قهر شهید رجایی از سر یک سفره وقتی رئیس‌جمهور با اتوبوس شرکت واحد به محل سخنرانی می‌رود کتاب «آقای کاف میم» خاطرات شفاهی «حسن کمالیان»، مستندساز، عکاس دفاع مقدس و از اعضای واحد تبلیغات سپاه مشهد در دهه ۶۰ از سوی انتشارات راه‌یار منتشر شده‌است. حسن کمالیان پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | حسینیه هنر @hhonar_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 اکرم پلو از غذاهای مَن در آوردی هیچ وقت خوشم نمی‌آید. به قول برنامه‌نویس‌ها کُدی که کار می‌کند را نباید دست زد. چه معنی دارد با غذا شوخی کرد. به خصوص با غذای تپل‌ها. این نخواستن من هم ریشه در کودکی دارد. بر می‌گردد به غذایی که مامان از کلاس قرآن هفتگی‌شان که با زن‌های محل دور هم می‌نشستند و کمی قرآن می‌خوانند و بقیه‌اش را به حل مشکلات جهان اسلام می‌پردازند یاد گرفته بود و می‌خواست روی منِ بیچاره از همه جا بی‌خبر امتحانش کند. خودش هم کلی ذوق داشت. یک لایه سیب زمینی چیده بود کف قابلمه بعد یک لایه گوشت چرخ کرده بعد یک لایه گوجه حلقه حلقه شده باز یک لایه سیب زمینی یک لایه گوشت چرخ کرده و یک لایه گوجه. قیافه غذا به عزاداری می‌ماند که عزیزی از دست داده و خودش را اینقدر زده که از حال رفته. همانقدر مصیبت زده همانقدر بیچاره و از حال رفته و همانقدر قابل ترحم. من برای خوشحالی مامان شروع کردم به خوردن و پشت هر لقمه دو لیوان آب می‌دادم پایین. اما به مامان گفتم قبل از خواندن قرآن فحش بگذارید وسط که کسی اینجا حرف از دستور غذا نزند. همان شد که مامان قید غذاهای من درآوردی را برای همیشه زد. خانم حسینی وسط حیاط زائر سرای امام رضا ایستاده بود و چند خانم دور و برش را گرفته بودند من که جلو آمدم کسی او را به من معرفی کرد. "خانم حسینی هستند اکرم خانم معروف" این چند روز اینقدر از اکرم خانم و ابهت و جسارت و مدیریتش شنیده بودم که با خودم فکر می‌کردم که حالا اکرم خانم زنی است که سرش به طاق آسمان میخورد چهار شانه است و اخمش زَهرِه می‌ترکاند. هیچ کدام از اینها نبود. با شنیدن اسمش با ذوق جلوتر رفتم خنده‌اش را که تحویل گرفتم جسارتم بیشتر شد گفتم "افتخار می‌دید یه عکس با هم بگیریم" هر کار کرد فرار کند نشد سریع ایستادم کنارش. با فاصله، که مطمئن شود عکسش را حتما منتشر می‌کنم. به او گفتم: "کی بیاییم پلویتان را بخوریم". خندید گفت "ایشالا". یعنی دیگه بسه می‌خوام برم. اکرم خانم به پلویش معروف است. غذایی که هرساله کلی چشم انتظار دارد و ادویه مخصوصش هم از آن طرف مرز می‌آید. اتفاقا من‌درآوردی هم هست. وقتی خبر می‌دهند که تا چند ساعت دیگر چند هزار زائر پاکستانی گشنه و تشنه می‌رسند. اکرم خانم و بچه‌های موکبشان می‌مانند چه کنند. نه اجاق کافی داشتند نه دیگ کافی نه وقت کافی. برنج را با سیب زمینی و گوشت و مخلفات پلویش کته کرده و درش را گذاشته و گفته "برنجم شله هم بشه بهتر از اینه که چیزی نباشه دست زائر بدم". حالا تو فکر کن همان غذای من‌درآوردیِ هول‌هولی با احتمال شفته زیاد آنچنان خوشمزه از آب در آمده که تبدیل شده به مک دونالد یا اکبر جوجه خودمان. هر ساله همه چشم انتظارند اکرم خانم دست به کار شود و غذای من‌درآوردیش را بار بگذارد همان پلویی را که حالا همه صدایش می‌کنند "اکرم پلو". انگار خدا مَلکی را مامور می‌کند در قابلمه را بردارد و مختلفات و برنجی را که درهم و برهم داخل دیگ ریخته شده را نظم بدهد که به‌جا بپزد. نمک و ادویه‌اش را بچشد و کم و کاستش را اضافه کند و دست بکشد روی آب برنج تا بموقع جمع شود و برنج بهم دست ندهد و شفته نشود. حالا اکرم خانم کلی خدم و حشم دارد و برو و بیا و برای خودش حکومتی تشکیل داده. بخاطر همان غذای من‌درآوردیِ هول‌هولی‌اش برای زائران پاکستانی؛ بخاطر اکرم پلویش. با خودم می‌گویم اگر مامان همان غذای من‌درآوردیش را به جای احسان برای حسین (ع) می‌پخت شاید خدا همان ملک آشپزش که یحمتل مرغ و مسمای بهشتیان و زقوم جهنمیان را می‌پزد بالا سر غذای خانه ما هم می‌فرستاد و حالا ما هم "شوکت پلو" داشتیم. فرق می‌کند آدم کارش را برای کی انجام دهد مادر من. خلص و تمت روایت احسان قائدی @alef_ghaf پنج‌شنبه | ۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا