📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲
بخش اول
ادامه روایت گفتگو با علا القبیسی؛
لبنان یکی از آزادترین کشورهای دنیا در حوزه رسانه است؛ این نظرِ علاء القبیسی است. علاء میگوید پیش از این که دوبی در حوزه رسانه رشد کند، مهمترین ساختمانِ الجزیره و العربیه در بیروت بود. اینجا برای تاسیس رسانه، محدودیت خاصی وجود ندارد؛ فیلترینگ هم.
علاء همینجا نقدش به سیاستهای رسانهای ایران را ردیف میکند. رسانههای ایران همه سپرند! کسی نمیتواند، نمیداند چطوری باید تهاجم کند. در شرایطی که صد و اندی رسانه علیه ایران کار میکنند، سپر بودن کافی نیست؛ باید یاد میگرفتند که بجنگند. سیستم تربیتی و آموزشی هم دفاعی است، سلبی است؛ نه هجومی.
از ایران گذشته، علاء میگوید آزادی رسانهای در لبنان باعث شده که نگاه مردم به رسانه، منطقی باشد. اما الان رسانه باید چه بگوید که نمیگوید؟ هیچ! الان مرحلهی حرف نیست، مرحلهی عمل است.
چرا بعد از چهل سال، تبیین، جهاد شد؟ چون اول باید کار کرد و بعد حرف زد. عمل مضارع است و حرف ماضی.
القصه؛ شیعهی لبنان، فریبِ دادههای رسانهایِ معارضان را نمیخورد. این که آمریکا اشک تمساح بریزد که "جلوی کشتن مردم را در فلانجا بگیرید" شیعهی لبنان را میخنداند.
چشمِ مردم به دهان سید بود: منتظر چیزی باشید که میبینید، نه چیزی که میشنوید.
لذا این روزها، مردم منتظر دیدنِ فعل رزمندگان در معرکهاند. اینجا موشک است که حرف میزند.
فرماندهان را که زدند، سفیر آمریکا در بیروت، رسما سران مخالفان را جمع کرد و چشم توی چشم رسانهها گفت که برای دورانِ پساحزبالله آماده شوید. نشد؛ نتوانستند.
چه میشود؟ این سوال سادهای است که این روزها حریصانه از هرکسی که میبینم میپرسم؛ و پاسخ پیچیدهای دارد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲
بخش دوم
علاء میگوید این شرایط ادامه پیدا کند، ظرف یکسالِ آینده، از شدت مخالفتها با حزبالله کم میشود؛ گروهها و آدمها، به حزبالله نزدیکتر میشوند. یک زنِ مسیحی چند روز قبل توی دیداری از علاء پرسیده که احیانا رصد که نمیشود؟ میترسیده از حضور علاء. میترسیده اما همزمان گریه میکرده که خدا کند سیدحسن زنده باشد. پیرزنِ مسیحی دیگری در حلب به علاء گفته بود که کاش سیدحسن زنده باشد و من هم زنده بمانم و بروم حج مسیحیان در قدس؛ سید نباشد، این آرزو محقق نمیشود.
چه میشود؟
آمریکا تا حالا مستقیما اعلام نکرده که وسط میدان است؛ غیرعلنی در جنگ شرکت کرده و خب، اگر رسما و با همه توان وارد جنگ شود، آتش تهیه ما باید متفاوت باشد.
امارات را هم باید زیر نظر داشت. امارات، دشمنِ درجهی یک حزبالله است؛ سعودی و دیگر دولتهای معارض، در رتبههای بعدیاند. امارات، دشمنِ هوشمندی است. بزرگترین بنری که توی لبنان دیدهام، بنری است که روی آن نوشته: امارات معک یا لبنان!
هواپیمای حامل کمکهای ایران تهدید میشود اما هواپیمای بزرگ اماراتی توی فرودگاه بیروت فرود میآید؛ چی با خودش آورده؟ ۲ هزار بستهی غذایی برای یک و نیم میلیون آواره!
زمان که بگذرد، دولتها و آدمها بیش از پیش حقیقتشان را آشکار میکنند. علاء میگوید از اینجای ماجرا اعتقادِ محض است. کار به مو میرسد اما پاره نمیشود. اینجا نوک پیکانِ جبهه حق، در برابر تمام باطل قرار گرفته؛ کار به مو برسد، نصرالله میرسد؛ وما النصر إلا من عند الله!
علاء میگوید بله ممکن است ما ذلیل شویم؛ اما وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَأَنتُمْ أَذِلَّةٌ...
چرا نصر میرسد؟ بسمالله؛ یک: چون نسبت ما با امر الهی دارد تغییر میکند. دو: چون داریم به درک درستتری از شرایط میرسیم. سه: عملِ ما دارد متفاوت میشود.
علاء بیپرده میگوید که برخی از فرماندهانی که شهید شدند، کسانی بودند که نتوانستند فضای جنگ جدید را درک کنند و نسلِ جدید علیرغمِ این که نیاز به پختگی دارد؛ اما با حرب الکترونیکی آشناتر است. بعدِ سید، ده هزار فرمانده منفرد داریم! این فنر، دیگر رها شده اگر کسی آن را فشرده نکند؛ اگر بگذارند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲
بخش سوم
این جنگ چگونه از نسلهای نو نیرو میگیرد؟ روایت؛ روایتِ درست و حسابی؛ روایتِ واقعی.
علاء میگوید چند ماه قبل شهادت سید، نزدیک ۴۰ جا روایتگری کرده و ارزیابیش از بازخوردهای نسل جدید شیعه خوب است. دخترِ دوازدهسالهی علاء ممکن است هزار تا نقد به تشکیلات حزبالله داشته باشد اما توی مراسم تشییع شهدا که رسانهای میکروفون را میگیرد سمتش، سخنرانیِ زینبی میکند. بگذریم...
یک عراقی چند روز قبل به علاء گفته که اگر چنین اتفاقی در عراق رخ میداد، ما فلج میشدیم.
علاء میگوید ما تصمیم گرفتیم؛ تصمیم گرفتیم که از پا نیفتیم.
چشمهای علاء قرمز میشود. میگوید کسانی هستند که مرا میبینند و در آغوشم میگیرند و سرِ شهادت سید گریه میکنند؛ من اما سنگم. سنگم تا روز پایان ماموریت. من به عکسهای سید توی خیابانها نگاه نمیکنم؛ نمیتوانم نگاه کنم. صدای سید را نمیشنوم؛ نمیتوانم اما ما تصمیم گرفتهایم که از این معبر، عبور کنیم.
و چه کارِ خوبی بود تشییع نکردن سید. علاء میگوید تشییع اگر برگزار میشد، این آتش میخوابید. میگویم ماها در فارسی میگوییم خاک سرد است؛ انگار آدمیزاد را تسلی میدهد و ما الان به تسلی نیاز نداریم.
علاء میگوید ما تصمیم گرفتیم که ماتم نگیریم؛ مجلس ختم نگیریم تا وقتی که یا ما تمام شویم یا ماموریتمان تمام شود...
دوباره بخوانید؛ در این جنگ یا ما تمام میشویم، یا ماموریتمان.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۳
جوان میگفت انبارهای کتاب ضاحیه را زیر آتش خالی کردیم؛ هرکس شنید سرزنشمان کرد اما ما میخواستیم که مردم حتی وسط جنگ هم کتاب بخوانند.
برادرِ لبنانیمان، اینها را میگوید اما وقتی از وضعیت علمی اینجا میپرسم، سر از جاهای عجیب و غریبی درمیآوریم.
-ما نمیخواهیم قطب علمی باشیم؛ میخواهیم مصرفکنندهی علم شما باشیم.
میپرسد فکر میکنی این جمله را چه کسی گفته؟ منتظر نمیماند. میگوید یکی از علمای ایران به من گفت که در گفتگویی که با سیدهاشم صفیالدین داشته، این جمله را از او شنیده.
میگفت ما جمعیتمان کم است؛ خرد و کلان و پیر و جوانمان هم رزمنده شویم، باز در برابرِ اسرائیل باید بیشتر شویم.
میگفت خودش در جلسهای از سیدحسن شنیده که رهبری سالها قبل از او خواسته که فعالیتهایشان را در جهت نابودی اسرائیل تنظیم کنند و سیدحسن هم گفته که دیگر وظیفهای جز این نمیشناسد.
جوان، اینها را میگوید که تاکید کند ما میجنگیم؛ شما تولید علم کنید. میگوید اگر از این حرف تعجب میکنید، در نگاهِ امتیتان تجدیدنظر کنید.
ما اگر یکی هستیم، اگر همه زیر چتر انقلابیم، باید طوری عمل کنیم کانه در یک کشور واحدیم.
فارغ از علوم تجربی، لبنان به آگاهیهای معنوی ایران هم نیاز دارد. جای خالی نهضت ترجمه اینجا به شدت احساس میشود. چند هفته قبل، وقتی توی محلهی فتحالله، دختر نوجوانی را دیدیم که با ترجمهی "سلام بر ابراهیم" دلدادهی شهید ابراهیم هادی شده بود، چیزهایی نوشتیم اما حالا جوانِ لبنانی رسما دارد مذمتمان میکند سر این که نهضت ترجمه را جدی نگرفتهایم.
القصه؛ کمک به جبهه مقاومت، فقط مالی نیست؛ تولید علم، نشر آگاهی و تلاش برای گسترش ارتباطات فرهنگی هم کمک به جبهه مقاومت است.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۷
خط روایت
روز اول که رسیدیم فهمیدم دستمان بلحاظ امنیتی حسابی بسته و خبری از سوژه جدی نیست. از ایران پیام میرسید که این ها ۱-۲-۳ خط روایت است و حول اینها بنویسید. در سوریه هم جلسات متعددی برگزار میشد که حرف از خط روایتهای متنوعی میزد. یکی از مسئولین که کلا معتقد بود بروید این کارها زمانش پنج سال دیگرست که گرد و خاک جنگ فروکش میکند. یکی هم گفته بود یعنی چی زندگی و همسر و بچههایتان را گذاشتید آمدید اینجا؟! گزینههای روی میز در حال افزایش بود فقط تفاوتش با مطالبی که از ایران میآمد این بود که معمولا با اشراف به مسایل میدانی مطرح میشد. یکی از نگاه تربیتی، یکی دیگر از منظر مدیریتی! یکی ناظر به مسائل داخلی، آن یکی ناظر به کل دنیا. خط روایتهای میدانی سوریه اطلاعات جدیدی از شرایط موجود میداد البته ما هم چند نفر آدمِ خالی الذهنِ قلم به دست نبودیم که بیهیچ پیشینهی قبلی آمده باشیم وسط میدان! گیر افتاده بودیم بیهیچ سوژه و مشاهدهای با کلی خط روایت. تنها جایی که میشد نازحین را دید، حرم موقع زیارت بود. آنجا هم گفته بودند تابلو بازی در نیاورید. بین حزبالله آدمهای اطلاعاتی هستند که رد شما را میزنند و دولت سوریه شما را بر میگرداند. باید تا پیدا شدن راه چاره خلاقیتی میزدیم. از گفتوگو با لبنانیها در هتلهای اینور و آنور به بهانه شارژ تلفن و اداره حرم حضرت رقیه به دست افغانستانیها تا زندگی سخت زنهای مهاجر فوعه و کفریا در اردوگاه که بنا به تقدیر در سفر دمشق همسفرشان بودیم، همه اینها میتوانست موضوعی برای نوشتن باشد. موضوعاتی که میشد با خلاقیت خط روایت خودش را پیدا کند.
روی مصلای حرم حساسیت زیادی بود. آقای عظیمی شبِ قبل از حرکت گفته بود «هرجا دیدید قضیه رو امنیتی کردن بدونید خبرا اونجاست.» مصلی اولین محل اسکان مهاجرین بود. البته اسکان موقت. کف جامعه لبنان از هر شهر و ده کورهای میآمدند آنجا و این یعنی میشد با گفتوگو از حس و حال مردم نسبت به مقاومت خبر گرفت. قصه این روزهای سوریه قصه مردمی بود که وسط جنگزدگی و خرابی زیر ساختهای شهری، توی بیآبی و تاریکی و گرانی مازوت برای فصل سرما میزبان مهاجرینی شده بودند که خانه و زندگیشان شده بود خط مقدم جبههها. زنهایی که مردهایشان توی جبهه بودند و خودشان بچههای قد و نیم قد را زده بودند زیر بغلشان و فقط با لباس تنشان راهی سوریه شده بودند. قیمت خانه و بعضی اجناس توی بازار به هم ریخته و سوریها با اشراف به اینکه اقتصادشان درگیر میشود به روی لبنانیها آغوش باز کرده بودند. روزهای اول وقتی به تهدیدها فکر میکردم از نزدیک مصلی رد نمیشدم اما کمکم به بهانه نماز رفتم میان مهاجرین. وقتی موقع نماز سر و کله شیعیان هند و سوریه را در مصلی دیدم فهمیدم راه برای ورود هست خصوصا که لبنانیها تا میفهمیدند ایرانی هستم سریع ارتباط میگرفتند و دست و پا شکسته گفتوگوهایی میانمان شکل میگرفت. بعضی از مهاجرین بیپرده میگفتند عامل این مشکلات جنبش حماس و ماجرای طوفان الاقصاست. بعضی دیگر تحلیل واقعبینانهتری داشتند مثل این که جنگ دیر یا زود اتفاق میافتاد... چه فلسطینیها هفت اکتبر میزدند و چه نمیزدند.
توی مصلی خط روایتهای جدیدی داشت شکل میگرفت. دختر یکی از علمای لبنان مدیریت زنها و کودکان هموطنش را به دست گرفته بود، او با بهکار گرفتن بعضی از دختران مهاجر اطلاعات جامعی از نازحات جمعآوری کرده بود و در طول اسکان موقت هیچ کسی را بلاتکلیف نمیگذاشت. حتی از بین مهاجرین دختران جوانی پیدا کرده بود و هسته اولیه یک گروه تاریخ شفاهی را پایه گذاری کرده بود.
دیروز بعد ده روز شرایط گفتوگوی رسمی پیش آمد... با جانبازهای پیجری!
آدمهایی با سر و صورت، زخم و زیل و دست و پِل، آش و لاش که چشم بسته معتقدند زندگی وسط مقاومت معنا پیدا میکند و ایران صداقتش را نشان داده و فرماندهان ایرانی و سید القائد میفهمند دارند چهکار میکنند.
القصه اینکه اینجا ما دنبال واقعیتِ میدانیم و در حال تلاش. از میدان حجیره و کف بازار و توی دل مصلی گرفته تا نشستن پای حرف بچههای حزبالله که خودشان جمع اضدادند و شدت تعبد توی جهانبینیشان به استدلالهای عقلی رایج میچربد. این حرف حقیست که خط روایت واقعی را باید وسط کشمکشها و حوادث میدان پیدا کرد.
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
لحن بیروت و لهجه شیراز، قصه عشق میشود آغاز!
بخش اول
بُغض عجیبی گلوی لحظههایم را میفشارد؛ گاهی باران میشوم و گاه، بند میآیم؛ درست مثل سه شب پیش بارانی شیراز که چشم به راه بودم رسیدن مسافری از آستانِ آسمان هشتم را و چه شوربختانه جا ماندم به بهانه بدقراری دوستان.
دلم میخواست پیشواز و چاووشیخوانی شهر گل برای «گُلدوسیِ» پرپر دور از خانهاش را زیر نم نم عشق، نفس بکشم و گلایولهای سرخ زیر پا شوم مسافر مشهد را که معصوم و باشکوه از زیارت برمیگشت خانه؛ اما این بار در آغوش پرچمی که همهمان همیشه از آن شکوه گرفتهایم.
اینجور وقتها اما قصه فرق میکند؛ یکدفعه آدمهایی از جایی که فکرش را هم نمیکنی سر میزنند تا اهتزاز این شکوه را مکرر کنند و قطره قطره دانههای دلشان را بریزند پای سرخی پایین این پرچم که باید برسد بالای قله ظهور.
القصه، حسرت همراهی ماند تا امروز شنبه که مهمان محبت خانه سردار بی سرِ مدافعان حرم «شهید حاج عبدالله اسکندری» شدم. برای کاری دیگر رفته بودم که بی مقدمه به قصه دلخواه آن شب شیراز رسیدم!
به «بای بسم الله» نرسیده «خانم گردشی»؛ همسر شهید اصغر فروتنی که مدیرعامل انجمن همسران شهدای استان فارس است و آنجا حضور داشت از همراهی چند روز قبل همسر والا مقام شهید اسکندری با خانواده و پیکر شهید معصومه کرباسی از تهران تا مشهد و سپس شیراز گفت!
باورم نمیشود من که از سه شب پیش تا الان در فکر آن شب فرودگاهم، حالا مقابل همسفری نشستهام که روایت دست اول آن روز و شب را دارد.
حاج خانم سالاری (همسر شهید اسکندری) برخلاف خانم گردشی که هر چند دقیقه یک بار عینکش را بالا میبرد و گوشه چادر به چشم میکشد، حلقههای شفاف توی چشمش را نگه میدارد و با همان حال روایت میکند از اینکه خیلی اتفاقی و بیخبر در تهران و بعد از دیدار با حضرت آقا این همراهی را به ایشان و همسر سردار شهید آقا مرتضی جاویدی پیشنهاد کردهاند؛ از شکوه وداع رواق امام خمینی حرم رضوی و دیدار تولیت آستان و اهدای تبرکات امام رضا علیه السلام تعریف میکند؛ شاهبیت حرفها اما پرواز برگشت به شیراز است که حاج خانم یک لحظه مکث میکند؛ انگار سختش میشود، میپرسد تعریف کنم؟!...
آرام سر تکان میدهم:
«ساعت از ۱۰ شب گذشته بود که در فرودگاه مشهد سوار هواپیما شدیم؛ شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه، ۵ فرزند داشتهاند از ۱۷ تا دو و نیم - سه ساله.
فرزند کوچکشان «فاطمه»، پدربزرگ و مادربزرگ ایرانیاش را تا قبل از این اتفاق ندیده بود و تا حدی غریبگی میکرد.
برادرش مهدی که از همه بزرگتر است، خسته روی صندلی هواپیما خوابش برده بود و این بچه دائم مثل مرغ بسمل شدهای، دست و پای برادرش را تکان میداد تا بیدار شود؛ فقط با او راحت بود انگار. هر کس هم کاری میکرد راضی نمیشد. مادربزرگ و عمه لبنانیاش هم نمیتوانستند آراماش کنند.
صحنه تلخ و عجیبی بود؛ آنقدر که حال پدربزرگ ایرانیاش از دیدن بیتابی این بچه بد شد. دویدند برایش آب آوردند و...
آن لحظه همه به یاد کودکان غزه و لبنان اشک میریختیم.»
ادامه دارد...
میلاد کریمی
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
لحن بیروت و لهجه شیراز، قصه عشق میشود آغاز!
بخش دوم
حاج خانم تعریف میکند و من دیگر نمیشنوم؛ تصور فاطمه کوچک که غم از کف، طاقتش برده و شاید فکر میکند دیگر کسی نیست که نازش را بخرد و حالا خسته از سفری طولانی، دنبال کاروان زخمی مادر راه افتاده است، روضه مجسم میشود!
یک لحظه اما به دلم میافتد از این به بعد این نازدانه، مُهرِ بیمه حضرت عباس علیه السلام خورده است؛ مثل رقیه جان ارباب علیه السلام...
حاج خانم دارد سیبهای سرخ لبنانی که درختش را همسر شهیدش کاشته است برایمان میگذارد توی نایلون تا ببریم و من دلم جای دیگر است...
سریع برمیگردم حرم؛ سازه اسپیسی روی قبور شهدای حمله تروریستی را جا به جا کردهاند و دارند بهشت ابدیِ معصومه خانم را آماده میکنند. قرار است برای همیشه، همسایه و همدم مادر مهربان «آرشام» بشود و تنها بانوی شهید آرمیده در حرم را از تنهایی در بیاورد. چه قدر ناگفته خواهند داشت با هم این دو مادر.
دور تا دور را داربست زدهاند با پرچم بزرگ یک تکه ایران و فلسطین؛ سه تا سنگ لحد را هم گذاشتهاند بالای مزار.
شب که دوباره برای نماز برمیگردم به صحن، حرم آرام و با وقار، ازدحام و هیاهوی فردا را به صبح میرساند. اینجا هم مثل خانه حاج خانم، عطر سیب میتراود؛ عطر پگاهانِ پاک کربلا.
یکی از نیمکتهای فلزی را گذاشتهاند بالای مزار خالی. جوانی نشسته و گوشی گاش را چک میکند. دلم میخواهد بروم بنشینم کنارش عاشورا بخوانم. ایستادنم توجه بقیه زائرها را جلب میکند. در چشم بر هم زدنی دورمان شلوغ میشود. خانمی میپرسد: «همسرش را هم میآورند اینجا؟»
و کاش میآوردند که او هم با این شهر، غریبه نیست و چند سالی دانشجوی «دارالعلم» همین «دارالعلم» بوده است. «آقا رضا» داماد شیراز است؛ شهری که عشق هم در آن عاشق میشود و این عاشقانه آرام را از همین جا آموخته است؛ به قول «نغمه مستشار نظامی»:
لحن بیروت و لهجه شیراز
قصه عشق میشود آغاز
همسفر تا بهشت؛ هم پیمان
دو کبوتر، دو یارِ هم پرواز...
معصومه و رضا، نماد «خون شریکی» لبنان و ایرانند و این حد عالی و اعلای ارتباط بین ملتهاست.
خیلیها چراغ گوشیشان را روشن میکنند تا داخل مزار را ببینند و مگر دیدن باطنِ مرمر و زیباتر از خورشیدِ صحن و سرای فرزندان موسی بن جعفر (علیهم السلام) نور میخواهد؟!
آن پایین، خالی از دلهره؛ پُر از خاتم و کاشیهای هفت رنگی است که گل و مرغهایش واقعیِ واقعیاند؛ پُر از سبز و صورتی گلبرگها؛ پُر از خندههای از ته دل و معصومیتهای بچگی؛ پُر از دلهای «نا رنج»ِ صاحب کمالان از «آب رُکنی» سیراب؛ پُر از فیضِ روحهای قدسیِ مهمان نواز؛ پُر از آغاز نصرتهای الهی بیپایان
و مگر زمینی جز این، اندازه دختر شهید شیراز بود؟!
فردا شهر، لاله میریزد به راه مسافرش و همه با غمی سنگین بر موجی از صلابت، بالای سر این زمین زانو میزنند تا دانه «سدر» بکارند؛ آنجا که «معصومه» جایی دورتر از خودش به تماشای رویش «اراده فراموشی افسانه اسرائیل» ایستاده است.
فردا...
صحن حرم شاهچراغ علیه السلام همسایگی «سدر» و «نارنج» را کم داشت!
میلاد کریمی
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🇮🇷 راوینا برگزار میکند:
🟠 دوره «روایت مقاومت»
چگونه جبهه مقاومت را روایت کنیم؟
🔶 علی عبدی
🔸 تاریخچه اسرائیل
🔶 محمدحسین عظیمی
🔸 روایت لبنان
🔶 محمدحسین بدری
🔸 موقعیت روایتنویسی
🔶 حمیدرضا غریبرضا
🔸 تاریخچه گروههای مقاومت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
💻 دوره مجازی، در بستر اسکای روم
🗓 از ۱۸ تا ۲۱ آبان؛ هرشب ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰
📋 جهت ثبتنام، عبارت «روایت مقاومت» را در بله یا ایتا، به نام کاربری زیر ارسال نمایید:
@ravina_ad
‼️ ظرفیت محدود
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۸
کشافة المهدی
برخلاف برخی از ما که غالبا گیرِ دودوتا چهارتای استدلالیم و چه بسا همین حسوحال وسط راه زمینگیرمان کند، رزمندههای مقاومت شدیدا متعبدند. متعبد نه به این معنا که عقل جایگاهی در جهانبینیشان نداشته باشد، نه! اتفاقا. اما عنصر توکل و اعتماد به خدا به شکل غلیظ و شدیدی بر همه صفاتشان میچربد. از منظر آنها راه امام خمینی ادامه مسیر انبیاست و اتفاقهای این روزها انطباق دقیقی بر حوادث تاریخی مثل قیام عاشورا دارد. این هوایی که ما دیدیم معتقدند مقاومت قطعا پیروز است. حتی وقتی شرایط میدانی به ظاهر علیه آنهاست باز هم اطمینان دارند پیروزند. دیروز با طارق حرف زدم. یکی از چشمهایش را در قصه پیجرها از دست داده بود و انگشتهای یک دستش را. خط و خشِ انفجار روی صورتش بیداد میکرد. ازو پرسیدم روز انفجار وقتی حجم و گستردگی ماجرا را دیده دچار تردید نشده؟ خنده عاقل اندر سفیهی مینشیند روی لبش و میگوید «هر عضو مقاومت میدونه آخر راهش شهادته ما منتظریم دوران درمانمون تموم شه برگردیم جبهه، مقاومت فخر و شرفمونه».
بیشتر رزمندهها دوران کودکی و نوجوانی شان را در کشافه المهدی گذراندند. کشافه تشکل فرهنگی مذهبیست که معارف دینی و تربیتی را به بچهها یاد میدهد. از عقاید گرفته تا اخلاق عملی و سرود. این ایام خیلی از جوانهایی که محصول تربیتی کشافه المهدی هستند را از نزدیک دیدیم
آدم را یاد حدیث امام کاظم میاندازد که: «مردی از اهل قم دعوت میکند مردم را به سوی حق و گرد او جمع آیند دسته مانند قطعات بزرگ آهن که بادهای تند آنها را حرکت و لغزش نمیدهد و از جنگ خسته نمیشوند و نمیترسند و توکلشان به خدا خواهد بود و عاقبت برای پرهیزکاران است.»
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
از که بگویم؟!
راوی امروز قرار است لبیکهای مردم به مقام معظم رهبری را روایت کند:
هوا بسیار سرد و استخوان سوز بود.
تمام مسیر بجنورد تا شیروان را داشتم به آنجا فکر میکردم. از وقتی که وارد مصلی شهر شیروان شدم، شاهد لحظاتی بودم که مردم مصمم از آنچه که دوست داشتند به راحتی میگذشتند و به جبهه مقاومت تقدیم میکردند؛
از که بگویم؟!
از آن جوانانی که از حلقه ازدواج خود گذشتند،
از آن کودکانی که قلکهای خود را بخشیدند،
یا از آنهایی که دوچرخههای خود را تقدیم کردند،
یا از خانمی که سرویس طلا به ارزش ۳۰۰ میلیون خود را بخشید،
یا از کودکی که هدیه تولد خود را برای جبهه مقاومت آورده بود،
یا مادری که همانجا در کنارم النگوهایش را با انبر از دستش در آورد و به جبهه مقاومت تقدیم کرد...
امروز مردم پرشور شهر شیروان حماسه دیگری رقم زدند و هر کس در حد توان از داراییهای خود گذشت و با تمام وجود آن را به جبهه مقاومت تقدیم کرد...
و من مات و مبهوت این از خودگذشتگیها...
فاطمه دوستزاده
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
جاده نهبندان بیرجند...
وارد محوطه مزار میشوم.
آهنگ مشهور حاج ابوذر روحی و طراوت باران دیشب، صحنه را آماده کرده است، مرحبا لشگر حزبالله...
با گامهای محکم و آرام قدم برمیدارم و جلو میروم. چشم میچرخانم تا ببینم صدا پیشزمینهی چه نمایشیست. نرسیده به روبروی ورودی اصلی، بازیگران نقش اول را پیدا میکنم. چهار دختر جوان که پشت میز ایستادهاند و جعبه جمعآوری کمکهای مردمی به غزه را جلوی خودشان گذاشتهاند. از کنارشان عبور میکنم.
روبروی در ورودی امامزاده چشمم به عکس بزرگی از حاج قاسم سلیمانی عزیز میافتد. وارد امامزاده میشوم سلام میدهم و از سمت چپ برای زیارت داخل حریم زیارت میروم.
بعد از دل سبک کردن، برمیخیزم و دو رکعت نماز میخوانم. میخواهم کمی استراحت کنم که صدای مداحی از بیرون به گوشم میخورد. سنصلی فی القدس انشاءالله.
رو به مزار با نورهای سبز و ضریح طلایی سلام میدهم و به سمت جاکفشی میروم.
هنوز در حال پوشیدن کفش هستم که دخترها با لبخند ملیح و دوست داشتنی انگار دارند مرا دعوت میکنند تا سری به میزشان بزنم.
به سمت میز میروم. آهنگ هنوز دارد با صدای بلند توی محوطه پخش میشود. نسل سلیمانی ما دیدن دارد. سلام میکنم از ماجرای صندوق کمک و کاغذی که رویش نوشته شده فروش نان برای مردم لبنان و غزه میپرسم.
با صبرو اشتیاق توضیح میدهند که مردم میآیند اینجا کارت میکشند یا پول میدهند و پول را داخل صندوق میاندازند و اگر از کارتخوان استفاده کنند رسید تراکنش را داخل جعبه میاندازیم. به میز کوچکی که کنارشان گذاشته شده اشاره میکنند و میگویند که اینها هم نان تازه است. هر روز داخل موکب مزار برای فروش پخته میشوند. تا پولش با همین پولها برود برای کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان.
به بستههای نان نگاه میکنم، میپرسم چند؟ میگویند هر بسته ده عدد نان دارد. ما برای مقاومت بستهای ۵۰ هزارتومان میفروشیم. میگویم نان را که میپزد؟ یک نفرشان توضیح میدهد. خانمها با هم پول جمع میکنند یک کیسه آرد میخرند و خانمهای مسن زُبَلِه (چانه در اصطلاح محلی) میکنند و خانمهای جوانتر پای تنور میایستند و نان میپزند. بعد که خنک شد بستهبندی میشود و ما اینجا میفروشیم.
با شوق و ذوق میگویند که چه ارقام بزرگی کمک شده. و خوشحالند که اینجا کمک میکنند.
آدرس موکب پخت نان را که میپرسم میگویند همین کنار امامزاده است خودتان بروید میبینید.
جلو میروم یک سالن کشیده با درب شیشهای، وارد که میشوم سمت راست دوتا تنور بزرگ گازی گذاشته شده. مسئول آنجا دارد برای یک نفر دیگر توضیح میدهد که اینجا نان میپزیم. سلام و احوالپرسی میکنم و از حال و هوای موکب میپرسم.
میگوید اربعین ۲۴ ساعته مشغول پخت و پز نان و غذا بودیم. زائران پاکستانی از اینجا عبور میکردند.
به ذهنمان آمد این روزها هم نان بپزیم و برای جبهه مقاومت بفروشیم. میگوید شاید ساندویچ فلافل هم برای فروش درست کنیم. اینجا مسافرها برای زیارت که میآیند از خوراکیهای گرم استقبال میکنند.
توضیحات که تمام میشود تشکر میکنم. از موکب بیرون می چآیم. صدای مداحی و خنکی باران دیشب، پاییزی زیبا را در ذهنم ماندگار کرده است. ذهنم را رها میکنم تا پر شود از شور آهنگ فضا. مداح میخواند.
ای قدس به تو از جان سلام...
زهرا بذرافشان
پنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی جاده نهبندان #بیرجند مزار سید علی علیهالسلام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🇮🇷 راوینا برگزار میکند:
🟠 دوره «روایت مقاومت»
چگونه جبهه مقاومت را روایت کنیم؟
🔶 علی عبدی
🔸 تاریخچه اسرائیل
🔶 محمدحسین عظیمی
🔸 روایت لبنان
🔶 محمدحسین بدری
🔸 موقعیت روایتنویسی
🔶 حمیدرضا غریبرضا
🔸 تاریخچه گروههای مقاومت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
💻 دوره مجازی، در بستر اسکای روم
🗓 از ۱۸ تا ۲۱ آبان؛ هرشب ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰
📋 جهت ثبتنام، عبارت «روایت مقاومت» را در بله یا ایتا، به نام کاربری زیر ارسال نمایید:
@ravina_ad
‼️ ظرفیت محدود
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانه جنگ - ۲
شرایط زندگی در سوریه برایمان دشوار شده بود و اوضاع نابسامانی داشتیم. رضا کار درست و درمانی نداشت. برادر و عموهایام در لبنان زندگی میکردند. به پیشنهاد آنها تصمیم گرفتیم برویم پیششان. رفتنمان به راحتی چیزی که فکرش را کنی نبود. لبنانیها دید خوبی به سوریها نداشتند و اجازهی ورود به خاکشان را نداشتیم، به ناچار قاچاقی رفتیم!
قرار بود رضا در مکانیکی کارش جور شود؛ ولی قسمت نبود! و بعد مدتی، نگهبان ویلا شد. صاحب ویلا خارج از کشور بود و ما در خانهای کوچک در همان ویلا زندگی میکردیم.
دلم نمیآمد رضا را دست تنها بگذارم. مشغول کشاورزی و هر کار دیگری که میشد، کنار دستاش بودم و کمکاش میکردم. الان که برایت صحبت میکنم چیزی حدود ۲۰ سال از آن زمان میگذرد و سه دختر و یک پسر دارم.
حدود یک سال و نیم پیش، عرصه برمان تنگ شد. دلم نمیآمد؛ ولی به ناچار پسر بزرگم ابراهیم را فرستادم برای کار برود آلمان. داشتیم زندگیمان را میکردیم که زمزمههای جنگ به گوش رسید. اگر چه بچهی جنگ بودیم و هستیم؛ ولی به فکر هم خطور نمیکرد که در لبنان دوباره جنگ شود. بیرحمانه میزدند و کشته میگرفتند. خاک لبنان جنسش اینگونه است که بدجور میگیردت. ۱۶ سال بود که به سوریه نیامده بودیم.
رضا اصرار میکرد.
- دست بچهها را بگیر و برو سوریه...
ادامه دارد...
پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #پدافند_هوایی
بزرگداشت شهدای مقاومت در ماهشهر
از دوهفته قبل اطلاعیه برنامه هیات برای بزرگداشت شهدای مقاومت پخش شده بود.
چند مداح و سخنران معروف دعوت شده بودند.
و حالا همزمان شده بود با بزرگداشت شهدای پدافند هوایی.
همین دیروز شهید شده بودند
وقتی که ما خواب بودیم. یعنی حتی صدای موشک را هم نشنیدیم. نه شیشهای لرزید و نه بچههایمان از خواب پریدند.
بعد از نماز صبح وقتی بچهها را سوار سرویس کردیم و راهی مدرسه شدند، وقت شد که گوشی را بردارم و خبرها را ببینم.
تازه هنوز هم نمیدانستم که همین بغل گوشمان، ماهشهر خودمان، موشک خورده. خوزستان، آخ... خوزستان مظلوم من!
اسمش هم چشمانم را قلبی میکند. همیشه پای وطن بوده و این بار هم مردان خوزستانی جانشان را فدای ملت کردند.
شاید بیربط به نظر بیاید ولی وضعیت آب و فاضلاب یا بهتر بگوییم آبِ فاضلابیمان، وضعیت آلودگی هوایمان و بیماریهای تنفسیمان، بیکاری جوانهایمان را که میگذارم کنارِ بیش از بیست پتروشیمی ماهشهر، پیش خودم میگویم شاید جنگ هنوز هم برای مردم ما تمام نشده؛ که اگر تمام شده بود، اینقدر مظلوم نبودیم. مگر میشود ثروتمندترین شهر کشور باشیم و اینقدر مشکل داشته باشیم؟
حالا باز هم همین مظلومِ سربلند و قوی است که خبر ساز شده.
بگذریم...
همسرم شیفت کاری داشت. هر طوری بود بچهها را آماده کردم و خودم را رساندم به هیئت.
در اطلاعیه شروع مراسم را ۲۰:۳۰ اعلام کرده بودند؛ ولی از ساعت ۲۰ سالن پر شده بود و به زور جای پارک پیدا کردم.
وقتی وارد کوچهی منتهی به هیات شدم همهی چهرههای آشنا و همیشه پایکار حضور داشتند. شلوغی و حال و هوای مراسم مرا یاد دهه محرم انداخت. هیچوقت بجز دهه محرم و فاطمیه ایننقدر شلوغ نمیشود. همان مردم مظلوم آمده بودند.
از پلهها که بالا رفتم جایگاه جمعآوری هدایا برای پویش ایران همدل روبرویم بود
طلاهای زیادی جمع شده بود و دور میز شلوغ بود. باز هم آفرین به دل بزرگ مردممان!
اینها همان کسانی هستند که در سیل و زلزله و هر بحرانی کنار هم وطنهایشان هستند و حالا دلشان برای بیپناهی مردم غزه و لبنان میتپد.
با دوستان زیادی درباره این اتفاق صحبت کردم. از مطالبه انتقام سخن میگفتند و اینکه حتما این عزیزان لایق شهادت بوده اند؛ ولی کاش صنعتیترین شهر کشور، قدرت بازدارندگی و پدافند بهتری داشت. مردم هنوز درباره ابعاد حادثه سوال دارند. اگر کسی از مسئولین برایشان صحبت میکرد، خیلی ها از ابهام بیرون میآمدند.
بعد از سخنرانی شاعر عرب به شعرخوانی مشغول شد. اینجا نیمی از مردم عرب هستند و همیشه سعی میشود مجالس فارسی و عربی برگزار شود.
و در انتها مداحان مراسم آبی بر آتش دل سوختهمان ریختند؛ آن هم با روضه مادر. اصلا قلبم سنگین شده بود. با روضه کوتاه آقای سلحشور و آقای نریمانی که امشب مهمان هیات فاطمیون ماهشهر بودند سبک شدم.
رضوانه آزمون
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #خوزستان #بندرماهشهر
موسسه تاریخ شفاهی بندرماهشهر
@revayate_daryashahre_ma
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴
بخش اول
[قسمت سوم گفتگو با علاء القبیسی]
دو دقیقه بعدِ این که از کافه زدیم بیرون، علاء زنگ زد؛ گفت که وقتش را خالی کرده که به گفتگو ادامه بدهیم، که دوباره همدیگر را ببینیم.
تا دوباره برسد سر قرار چرخی توی الحمراء زدم. علاء با موتور آمد. رفتیم یک رستوران، توی آغوشِ مدیترانه.
علاء دو سه تا غذای سبُک لبنانی سفارش داد و نظرم را درباره غذاها پرسید. گفت که وقتی یک ایرانی تعجب میکند از این که یک لبنانی، مثلا قرمهسبزی دوست ندارد، یعنی یک جای کار میلنگد؛ یعنی ذهنش هنوز نتوانسته "مفاهمه" را درک کند.
از ماجرای مفاهمه، میپریم وسط زمینِ اقتصاد. علاء قبلا چیزهایی درباره اقتصادِ آوارگان گفته بود اما حالا میخواست تکمیلش کند. کسانی را میشناسد که هزار نفر کارمند داشتهاند و حالا در شرایط جنگی، تشکیلاتشان تعطیل شده. بدیهی است که شوکی به اقتصاد خانوادههای آواره وارد شده اما آن روی سکه هم قابل تامل است.
علاء قبلا گفته بود که ورود آوارگان به نیمهی شمالی لبنان، یک هُل اساسی به اقتصاد بیروتیها و شمالیها داده است و حالا میگوید این، میتواند امنیتآفرین باشد، میتواند از جنگ داخلی جلوگیری کند. میگوید اوایل که خانهشان را عوض کرده، مایحتاجِ یک ماه را از سوپرمارکت نزدیک خانه خریده و به طرفهالعینی تغییر رفتار مغازهدار را دیده. حالا اگر بچههاش بروند توی کوچه بازی کنند، مغازهدار، سرِ آن صد دلاری، نیمنگاهی هم به آنها میکند؛ هوایشان را دارد.
پسزمینه حرفهایمان، موسیقیهای قدیمیِ بیروت است؛ فیروز و رفقاش. علا میگوید مسائل لبنان را باید همینطوری ببینی؛ جامع، با درنظر داشتن تکثر، با شناختن مسائل هویتیِ اینجا. اینها را نمیشود از هم تفکیک کرد، همانطور که نمیشود صدای فیروز را از صوت این گفتگو جدا کرد.
میگوید وقتی مسائل را جامع ببینی، آنوقت است که خردهروایتها معنا پیدا میکنند و بعد خودش چند تا خردهروایت، رو میکند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴
بحش دوم
میگوید توی جنوب، کلید اغلب خانهها روی در است و صاحبخانه کاغذی چیزی گذاشته توی خانه که بگوید خانه و زندگیم حلالتان!
مجاهدان بهترین غذاها را در جنوب، از جیب مردم میخورند.
اینها را رفیقِ ایرانیمان که چند روزی جیم زده بود به جنوب و حالا برگشته، دیشب با جزئیات بیشتری تعریف میکرد. میگفت که درِ سوپرمارکتها باز است؛ روی موتورها و ماشینها کلیدها را گذاشتهاند برای استفاده و خانهها مامنِ مجاهدان است.
علا میگوید آدمهای جنوب عجیباند. چند روز پیش یک پیرمرد هفتادساله را کنار خیابان دیده که بهش گفته جایی سراغ دارد که بتواند شب را آنجا سر کند؟
چشم علاء افتاده به ماشینِ پیرمرد؛ یک ماشینِ کوچک که تا خرتناق پرِ دستمال کاغذی بود. علاء میگفت زنگ زدم به دوستم؛ یک مدرسه میشناخت. پیرمرد حتی یک کلمه نگفت که جای مدرسه، خانهای براش جور کنم.
پیرمرد شکسته بود. توی جنوب زندگیشان روی روال بود اما اینجا... علاء میگفت پنج روزِ پیاپی به پیرمرد سر زدم. فهمیدم پسرش، سر ماجرای پیجرها مجروح شده؛ همسرش توی بیمارستان پرستارِ پسرِ مجروحش است؛ دو تا پسر دیگرش توی جبهه جنوب دارند میجنگند؛ پسرِ برادرش همین چند روز قبل شهید شده و همبازیِ دوران کودکی سیدحسن است.
توقع چنین آدمی، صفر است؛ آوارگی توی هفتاد سالگی را تحمل میکند اما توقعی از کسی ندارد. علاء میگوید بعد یک هفته دوباره پیرمرد را دیده که هنوز دستمالهاش را نفروخته. علاء به دوستش میگوید که دستمالها را یکجا از پیرمرد بخرند؛ میپرسند دانهای چند؟ پیرمرد میگوید اگر همهاش را میخواهید باید به قیمت عمده برایتان حساب کنم... این است مناعت طبع انسانِ جنوب...
حرفهایمان ناتمام میماند. پیامی میآید روی گوشی علاء. میگوید: شدند ۷۸ نفر. آمار دوستانِ شهیدش را میگوید.
چشمهای هردومان سرخ است. مینشینم پشت ترک موتور علاء و جایی در الحمراء از هم جدا میشویم.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
برکت
طوری که خواهرها و پدرش نبینند، ابروهایش را چند بار
بالا و پایین داد و بیصدا تکرار کرد: "نگو"
همیشه به حرفهایش گوش میدادم. اینکه دوست نداشت بدون اجازهی او کاری کنم را سمعاً و طاعتا قبول کرده بودم، اما این بار فرق داشت. آن لحظه چیزی نگفتم و در جواب خواهر شوهرم که پرسید: "تولد فاطمه رو چه روزی میگیری؟" گفتم: "امسال تولد نمیگیریم."
وقتی آقا مهدی بلند شد تا چای بیاورد، زهره را صدا زدم: "زهره جان، هزینهی تولد فاطمه را برای بیت رهبری واریز کردیم."
کمی در سکوت نگاهم کرد و دو زانو سمت آشپزخانه گردن کشید: "داداش چرا این کارو کردید؟"
مهدی از همه جا بیخبر سینی چای را آورد و تعارفمان کرد: "چی کار؟"
زهره نگاهی به فاطمه که روی پای پدربزرگ ورجه، وورجه میکرد انداخت: "تولد فاطمه رو میگم. چرا پولشو دادید جای دیگه. بچه گناه داره. تولد چاهار سالگیش چی؟"
زهره همانطور یکریز داشت غر میزد و غصهی تولد برادرزادهاش را میخورد. آقا مهدی سینی چای را جلوی من گرفت و اخم ریزی توی صورتم رفت: "حلقَتو نگیا"
اینکه حلقهی ازدواج و طلاهای ریز خانه را هم به مقاومت هدیه دادهبودم، نگفتم.
این را هم لو ندادم که وقتی توی گروه مجازی دانشگاه حرفها رسید به حکمِ فرض، من برای بچهها نوشتم: "بچهها دیگه هیچی نداشته باشیم، حلقه داریم که و اکثر دوستانم حلقههایشان را اهدا کرده بودند."
- آبجی امسال رو گذاشتم به خواست مریم. هرچی اون بگه.
ازم خواست حالا که اوضاع جهان به هم ریختهست، اختیار مسائل مربوط به جنگ رو بدم به خودش. منم قبول کردم.
زهره، مثل بادکنکی که سوراخ شده باشد وا رفت: "بابا هیچی بهشون نمیگی؟"
پدرِ مهدی، فاطمه را روی شانهاش گذاشت: "چراغی که به خونه رواست، به مسجد حرومه."
مهدی را یک تنه انداخته بودم وسط معرکه.
قند را دهانش گذاشت و یک قلپ چای خورد: "بابا جان ما که هرسال تولد پُر و پِیمون واسه نوه شما گرفتیم. حالا یه امسال نگیریم. به خدا بچههای لبنان و غزه رو آدم میبینه جیگرش آتیش میگیره"
خندهای انداختم گوشهی لبم: "تازه قراره تو مهد براش کیک ببرم با دوستاش تولد بگیره. خودش که خیلی دوست داره. مگه نه فاطمهجون"
فاطمه جلوی بابابزرگ ایستاد و موهای او را به هم ریخت: "باباجون انقدر حال میده تو مهد. دیروز نورا تولدشو تو مهد گرفت. خیلی خوب بود. لباس چین چینی هم پوشیده بود. منم میخوام لباسه که دامن پفی زرد داره رو ببرم تو مهد تنم کنم."
خیال عمه و بابابزرگ کمی راحت شد. از خندهی روی صورتشان معلوم بود. اینکه فاطمه انقدر برایشان تافتهی جدا بافته باشد، طبیعی بود. خدا به پسرشان بعد از هفده سالِ آزگار دوا و دکتر این دخترک شیرین زبان را هدیه داده بود.
هزینهی تولد را برای بیت رهبری واریز کرده بودیم و تقریبا با صفر تومان باید تا سر ماه سَر میکردیم که پدرم از شمال زنگ زد و خبر داد: "بابا جان ما و داداشت اینا داریم میایم تهران هم تولد فاطمه اونجا باشیم، همماشینمو از ایران خودرو تحویل بگیرم."
همان پشت تلفن برایش تعریف کردم که امسال تولد مفصل نداریم و بابا گفت: "باشه پس فقط بیایم فاطمه رو ببینیم دیگه."
بابا ماشین صفرش را جلوی در خانه پارک کرد و کیک تولد بزرگی را با خود آورده بود: "مریم جان، بابا به جای شیرینی ماشین، کیک خریدم. نارنگی هم از باغ آوردم برو از تو ماشین بیار."
نارنگیهای قشنگ و مجلسی را شستم و کنار سیبهایی که داداش از باغ دماوندش آورده بود، چیدم.
کیک و میوه به اندازهی مهمانها بود و فقط زنگ من کم بود تا همهی فامیل را دعوت کنم برای یک جشن تولد ساده.
هرچه توی فریزر بود را بیرون آوردم و غذاهایی با مقدار کم و متنوع درست کردم.
آنقدر همه خوشحال بودند که زهره وسط مهمانی ایستاد و بلند گفت: "زنداداش هر سال پول تولد فاطمه رو بده خیریهای جایی. امسال که نمیخواستی تولد بگیری هم میوه خوردیم هم داریم میبریم. غذا هم که چند مدل بود خدا میدونه؟ بچهها هم خیلی کیف کردن."
زیر لب جوری که فقط مهدی بشنود، اضافهکردم: "و برکتش برمیگرده به زندگی و مال و اهل و عیال و خاندانمون."
روایت نسرین محمدی
به قلم مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۵
بخش اول
ایستاده در غبار ...
اگر خودش نگفته بود تُپُل است من جسارت نمیکردم که از این صفت برای توصیفش استفاده کنم. اما دمِ غروبی، یک مردِ تُپُل با تیشرت صورتی توی تاریکروشنِ یکی از خیابانهای الحمراء منتظرم بود. پشت تلفن گفت نماز خواندهای؟ گفتم دارند اذان میگویند، بروم مسجد؟ با تاکید گفت نه؛ اینجا نه! بعد که آمد دنبالم، مثل گنگسترها من را برد خانهاش. یک سجاده پهن کرد و گفت بخوان، بدو!
وسط نماز هم درست وقتی داشتم با دهانِ باز، فتحهی روی نونِ نَعبُدُ را تلفظ میکردم، سه چهار بار اسپریِ اُدکلن را روی سر و صورتم فشار داد و نصف نمازم صرف فکر کردن به این شد که الان این الکل، جزو مسکرات بود یا نه؟ به هر حال وقتم خوش شد.
بعدِ نماز هراسان آمد سر سجاده که بدو! قرار است اتفاقات بدی بیفتد؛ باید برویم. رفتیم یک کوچه پایینتر، توی یک کافه نشستیم. دو تا قهوهی تلخ سفارش داد. بعدا به هرکس گفتم با دکتر قرار داشتم، برای این که او را به یاد بیاورند، میگفتند:"همون تپله که خیلی شوخه؟!"
دکتر اهل جنوب است؛ روستای مرکبا. نشانی میدهد:"همونجایی که چند روز پیش چند تا تانک مرکاوای نسل چهار رو زدیم؛ آر.پی.جی، رنگ این تانک رو هم نمیپرونه ها!"
دکترِ ۴۲ ساله، متخصص سرطان است و حالا توی بیروت مطب دارد. از دانشگاهی توی ایران فارغالتحصیل شده و نشانیِ چند تا پزشک را میدهد که اگر توانستم ببینمشان، سلامش را برسانم. خانهاش توی ضاحیه بوده و از سه روز قبلِ شهادت سید، مجبور شده رختش را بکشد جای دیگری.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۵
بخش دوم
میگوید توی جنگ ۳۳ روزه، تعداد شهدای ما کم بود اما اینبار، توی یک روز، پانصد شهید دادیم. اما سید... میگوید سید که رفت، غم این پانصد شهید را فراموش کردیم...
- اینها شعر نیست
این را میگوید و تعریف میکند که مردی را میشناسد که دخترش دچار سرطان شده؛ شدید. میگوید داشتم با حرفهای امیدوارکننده تسلیش میدادم که ناگهان گفت دکتر! من بعد سید اصلا دردهام را فراموش کردهام. مادرِ دختر، بعد شهادت سید چند روزی توی آیسییو بستری بوده و میگفته کاش خدا جان دخترم را بگیرد و به جاش بفهمیم خبرِ شهادت سید، دروغ بوده.
دکتر میگوید ما توی این شرایط آرامیم؛ چون اینجا خاک ماست؛ مطمئنیم که کسی جز ما توی خانههای جنوب ساکن نمیشود.
لبنان، غزه نمیشود. دکتر نظر علاء القبیسی را به زبان دیگری میگوید: مردم متکی به شخص بودند و حالا به خود خدا پناه بردهاند.
میگوید توی جنگ سوریه، ماها رفتیم برای دفاع از حرم اما دیدیم که این حرم است که از ما دفاع میکند؛ حرم است که ما را دور هم جمع کرده. سید هم حرم ما بود و حالا، جمهوری اسلامی و رهبر معظم، حرم ما هستند.
دکتر میگوید سیدحسن باید شهید میشد؛ اما شوکی که به ما وارد شد، سرِ این بود که علمدار را همان اول جنگ از دست دادیم؛ فرماندهانِ بزرگمان را از دست دادیم.
بعد کمی تامل میکند؛ میگوید ما هرس شدیم؛ و درختِ این مبارزه با خون آبیاری شد؛ خب، حالا بیشتر بار میدهیم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۵
بخش سوم
دکتر را چه چیزی توی این شرایط نگران میکند؟ میگوید سید را که زدند، بازار حرف زدن از انتخابات گرم شد؛ میخواهند کسی را بیاورند سر کار که همسو با اسرائیلیها باشد و ارتش را قبضه کنند و الخ.
امریکاییها مدتی طولانی است که در لبنان نفوذ زیادی دارند؛ در واقع رسما در وزارت دفاع حضور دارند! دکتر میگوید با امریکاییجماعت از سنخ دولتینظامیش سلام و علیک کنی، فرداش کلید خانهات را میگیرد!
دکتر نگرانِ مرجعیت پیدا کردن رسانههای دشمن هم هست. میگوید دشمن از تکنولوژی کمک گرفت و خیلی از پنهانیها را آشکار کرد. میزد و اعلام میکرد که فلانی را زدیم و بعد، مردم میدیدند که درست گفتند. هرشب، چند نقطه را مشخص میکنند و میزنند. پس، منِ انسانِ لبنانی، برای این که بفهمم امشب خانهام را میزنند یا نه، باید رسانههای دشمن را نگاه کنم. این، به رسانهی دشمن مرجعیت میدهد، رعب به دل مردم میاندازد. دشمن، بعد سه هزار سال پیشرفت همان درندهای است که بود؛ همان درندههایی که حیوانِ وحشی میانداختند به جانِ انسانِ بیپناه و خودشان دورتادورِ میدان میایستادند و کف میزدند!
کنار این نگرانیها، دکتر دورنمایی از امید میبیند. میگوید فرهنگِ مشرقیشیعی نجاتمان میدهد. یادش میآید که چند سال قبل، با دوستش توی خیابانِ آخوندِ خراسانی مشهد قدم میزدند و توی پیادهرو به یک آبسردکن میرسند و دوستش با تعجب میپرسد: آبِ رایگان، وسط خیابان؟
آب نماد است. این دست خیرهای عمومیاجتماعی و تفکری که آن را میسازد نجاتبخش است.
اینجای بحث دکتر کنایهای میزند به گفتگوی تمدنها و میگوید حالیه، بحث، بحثِ جنگ تمدنهاست. میگوید خروجی علم و فرهنگِ غربی چه بود جز جنگ و خونریزی؟ بعضی از هواپیماهایی که آتش میریزند بر سر مردم، قیمتشان یک میلیارد دلار است؛ یک شصتم بودجه ایران!
دکتر میگوید طرفه حکایت اینجاست که جیب مردم آفریقا و کشورهای شرقی را بزنی، علمشان را بگیری و به نفع خونریزی پرورشش بدهی و انسان بکشی؛ این است فرهنگ و تمدن آنها!
وقتمان تمام میشود. دکتر برای فردا قرار میگذارد. چند ساعتی توی کوچهپسکوچههای نیمهتاریک بیروت قدم میزنم؛ به امیدِ فجرِ صادق.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا