برایت نامی سراغ ندارم - ۱۶.mp3
13.15M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۶
لُبنانیات
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@tayebefarid
سهشنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
تمثال ایستادگی
این تصویر را همین چند دقیقهٔ قبل، ابوامیر برایم فرستاد؛ از لبنان: این زن را دیدهای؟
تصویرِ شگفتی است.
دستی، انگار تمام صحنه را به هم ریخته. المانهای ویرانی، در نمادینترین حالت ممکنش، کنار هم چیده شده؛ خانهٔ فروریخته، درختهای افتاده و خزانزده و...
همهچیز رنگِ ویرانی دارد جز زمینی که سبزِ سبز است. همهچیز فروافتاده جز زنی که راستقامت در برابر آهن ایستاده.
به وقت تمثیل، آهن است و استحکام؛ و چه نارساست این تمثیل.
تمثال این زن، تمثیلِ استحکام است.
ابوامیر نوشت: زن، زخمی شد، برش گرداندند...
و من فکر کردم، آنچه زخمیتر شد، حیثیت قوات احتلال بود.
ابوامیر نوشت: فکد کیدک و اسع سعیک... فوالله لاتمحو ذکرنا...
دستوپا بزن صاحبِ مرکاوا؛ یاد ما از حافظهٔ این زمینِ سرسبز، پاک نخواهد شد...
محسن حسنزاده
@targap
یکشنبه | ۷ بهمن ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن مبارز
روایت نجمه سادات اصغرینکاح | مشهد
📌 #لبنان
زن مبارز
اوایل نوجوانی، اولین کتابِ عاشقانه زندگیام را خواندم؛ افسانهٔ گل و نوروز. گل دختر قیصر روم بود اما هیچش به شاهزادههای حریرپوش و آستینپفی که سرخابسفیداب کرده، روی تخت مرمرین مینشینند تا صف خواستگاران و چاکران از جلوی چشمان مُکتَحل و دلرباشان عبور کند، نمیمانست. گل، لباس رزم میپوشید؛ مردانه و مُسَلح. صدا کلفت میکرد و باد به غبغب میانداخت و زهِ کمان را بیشتر و بهتر از شوالیههای پدرش میکشید و تیرها را تیزتر به هدف میکوباند. نقاب به صورت میبست و شهر به شهر میرفت تا جنگاوران و پهلوانانشان را بیآبرو کند. کسی هم خبردار نمیشد که از زن باخته است. نوروز هم توی یکی از این مبارزات به او دل داد. گل و نوروز را خواندم و این الگو در ذهنم شکل گرفت که زنِ مبارز، زره میپوشد. زنانگیاش را پنهان میکند بعد به میدان میرود. تا به امروز هم، شیفتهٔ این بودهام که مردانه بپوشم و مردانه سوار اسب شوم و مردانه تیر بیاندازم و در رویاهایم دائماً این شیوه را پیاده کردهام.
امروز اما زنی از راه رسید و الگوی ذهنیام را بهم زد. راهی را رفت خلافِ رویاهای من. راهی که به واقع نزدیک بود و اصلاً خودِ واقعیت بود.
چادر، نمادِ زن مسلمان است و مبارزه، رسالتِ هر مسلمان. امروز زنی را دیدم که زنبودنش را پنهان نکرد و با تمامِ زن بودنش به میدانِ رسالت آمد. پارادوکس عجیبی بود.
نسیم، چادرش را به بازی گرفته بود و آشفته میرقصاند و لابهلای سبزهها گم میشد. و او تماماً استوار، مقابل تانکِ یکی از مجهزترین ارتشهای دنیا، ایستاده بود -تانکی که بعید است توفان هم ذرهای بلرزاندش-. زن، جلودارتر از هر مردی، چشمدوخته به تیرباری که پیشانیاش را هدف گرفته بود، فریاد میزد و با انگشت خط و نشان میکشید. با انگشتانی که به ورز دادن خمیر نان و بافتن گیسوی دخترکان آشناتر است تا اسلحه. زن سر تا پا مبارز بود. مبارزی که زن بودنش را پنهان نمیکرد. بلکه آن را علم میکرد و میکوبید توی سر مرد بزدلی که پشت آهن پارههای تانک پنهان شده بود و جرئت بروز مردانگیاش را نداشت. زنِ مبارز، لباس رزمش چادر بود و سلاحش، کلمات.
نجمه سادات اصغرینکاح
یکشنبه | ۷ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان؛ تربیت نویسنده جریانساز
@jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #همسر_شهید_برونسی
همراه نزدیک
داخل صحن چرخ میزدم تا با کسی دیگر از آشنایان خانم سبکخیز صحبت کنم. پیکر ایشان را میبردند به سمت خروجی صحن کوثر، دنبال جمعیت رفتم. حاجخانمی را همراه با دختری دیدم. از سرخی چشمانشان مشخص بود، که به خانواده برونسی خیلی نزدیک هستند. ابتدا حاجخانم گفت که حرف زیادی برای گفتن ندارد و همسرش بهتر میتواند درباره شهید بگوید. اما وقتی توضیح دادم که میخواهم از از خود خانم سبکخیز بگویند با تردید قبول کرد.
حاجآقایِشان سردار معروفی بودند و همرزم شهید برونسی. دوستانِ قدیمی و نزدیک که از قبل انقلاب با همدیگر آشنا بودند.
خواستم از نحوه زندگی همسر شهید تعریف کنند. در اولین جمله اشاره به سادهزیستی این خانواده کردند و توضیح دادند: «وقتی سپاه براشون فرش فرستاد قبول نکردن»
حتی زمانیکه ماشین لباسشویی سهمیه خانوادههای پاسداران را به خانه آنها برده بودند شهید برونسی گفتهاند: «تا وقتی من زنده هستم استفاده نکنید».
حاجخانم میگفت با اینکه خانم سبکخیز هشت فرزند داشتند بازهم همه سختیهای زندگی را به جان میخریدند و با همسرشان همراه بودند.
اشاره کردند به ایستادگی شهید و اینکه خودشان با وجود مجروحیت جبهه را رها نمیکردند. حاجخانم میگفت: «شوهرم پاش قطع شده بود اما شهید برونسی معتقد بود با همون وضعیت هم میشه رفت و شوهرم هم همین کار رو کرد.»
حاجخانم در برنامههای مختلف این خانواده همراه بودند، از عروسی دخترها و پسرها گرفته تا روضهها و غمها.
و حالا با چشمهای تر آمده بود تا دوست نزدیکش را برای رفتن به دنیای ابدی بدرقه کند.
مائده اصغری
پنجشنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#فلسطین
پایان جنگ در خانه ما
فرصتی مهیا شده بود و فارغ از هیاهوی بچهها و کار نشسته بودیم و چایی خوش طعم سوغات چابهار را مینوشیدیم، آخر هر دفعه برای مأموریت به شهری برود، محال است دست خالی برگردد. پرسیدم:
- آقا! خب حالا که چه؟ اینکه بعد از یک سال و خوردهای، با پرپر شدن چند هزار زن و کودک دارند برمیگردند به مخروبههایشان خوشحالی دارد؟ اسمش پیروزی است؟
- گفت چی؟
مثل همیشه باید یک چیز را دو بار از او بپرسم یا برایش تعریف کنم.
هیچ وقت بیکار نیست. سرش یا توی کتاب است یا دارد کتابهای خودش را پشت کامپیوتر تایپ میکند یا اینکه صفحه گوشیاش سبز است. توی آن بازی فوتبال اعصاب خورد کن به سر میبرد. حواسش به من نیست اما دیگر عادتم شده. پس عصبانی نمیشوم و دوباره میپرسم:
- غزه چطور پیروز شده. اینها چرا خوشحالی میکنند؟ جبهه مقاوت چه دستآوردی داشته؟ آنها که این همه تلفات دادهاند.
تازه میفهمد چه میگویم. کتاب خار و میخک را میبندد و مثل استادی که میخواهد شاگردش را شیرفهم کند رو به من میکند.
- ببین مهمترین مسئله آنها این بوده که از یک حمله پیش دستانه جلوگیری کردهاند. قبل از ۷ اکتبر اسرائیل بنا داشته به غزه حمله کند. این حمله ۷ اکتبر تمام نقشههایشان را نقش بر آب کرده.
دومین مسئله اینکه، حماس با این کار توانست تعداد زیادی از اسرای قدیمی مربوط به گروهای مختلف فلسطینی را هم آزاد کند که خود این یک همبستگی بین گروههای مختلف در فلسطین ایجاد میکند.
از همه مهمتر و بزرگتر اینکه مسئله فلسطین دوباره توی دنیا بر سر زبانها افتاد. تو همه جای دنیا آدمهای خوبی پیدا شدند که به قدر بضاعتشون برای فلسطینیها کار کردند. تجمع کردند. کمک مالی کردند. قلم زدند. عکس و فیلم منتشر کردند.
۷ اکتبر یه تکان اساسی داد به همه آدمایی که ته دلشان انسانیت وجود دارد. قلقلکشان داد تا کاری بکنند. از صف ظلم جدا بشوند حتی اگر به قدر نوشتن یه روایت چند سطری از مقاوت غزه باشد.
یک جرعه از چای خوشرنگ مینوشم و به حرفایش بیشتر فکر میکنم. به اینکه مؤمن چون خدا را دارد، چون به آخرت ایمان دارد، چون امید دارد، سختیهای دنیا را تحمل میکند، میداند دنیا بازیچهای بیش نیست. همانطور که خدا در قرآن میفرماید:
وَما هٰذِهِ الحَياةُ الدُّنيا إِلّا لَهوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِيَ الحَيَوانُ ۚ لَو كانوا يَعلَمونَ﴿۶۴﴾ عنکبوت
این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست؛ و زندگی واقعی سرای آخرت است، اگر میدانستند.
مریم قربانی
سهشنبه | ۹ بهمن ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#غزه
قلبی و دیگِ مقلوبهای که سوخت...
امروز مادرم بهشدت گریه کرد، گریهای از سر غم و خستگی. مادرم که همه به هنر دستهای زیبایش گواهی میدهند، بعد از سوختن غذای مقلوبه "دروغین" پیش از آنکه کامل پخته شود، گریه کرد. او گریه کرد با اینکه تقصیری در سوختن غذا نداشت، بلکه به دلیل اینکه بعد از چهارمین آوارگیمان و رسیدن به آنجایی که آخرین ایستگاه است، یعنی "رفح"؛ نتوانستیم قابلمه مناسبی پیدا کنیم.
اما امروز تنها مقلوبه نبود که سوخت. پیش از آن قلب من سوخت، وقتی پسری زیبا را دیدم، لباسهایش تمیز و مرتب بود. او قابلمه کوچکی به دست داشت و میرفت تا مقداری غذا از جایی که به نظر میرسید محل توزیع کمکهای غذایی باشد، بیاورد. او در حالی بازمیگشت که آن محل پر از افرادی بود که ظروفشان را در هوا تکان میدادند. در آن صبح، من به شکلی گریستم که هرگز در طول این کابوس گریه نکرده بودم، بیشتر از تمام دفعاتی که خبرهای دلخراش از دوستان و عزیزان دریافت کردم. گریه کردم چون آن پسر میخندید. گریه کردم چون اگر من جای او بودم، از شدت غم و ناامیدی میگریستم، اما او خندان آمد و آن صحنه را "مرگ سرخ" توصیف کرد.
آیا آن کودک میفهمد "مرگ سرخ" یعنی چه که چنین صحنهای را با این واژه توصیف کند؟
چطور او از آنجا خندان بیرون آمد؟
و چرا، خدایا، اصلاً میخندید؟
مادرم نه بهخاطر اینکه غذای مقلوبه درست نشد، بلکه به این دلیل گریه کرد که غذای مقلوبه سر از سطل زباله درآورد. همه ما تلاش کردیم او را قانع کنیم که خدا حال ما را میبیند و میداند که سعی کردیم آن را بخوریم. اما او، علیرغم تمام حرفهایمان، همچنان گریه میکرد. وقتی که تلاش کردم آرامش کنم و خودم هم با گریهای آمیخته به لبخند خفیفی اشک ریختم، او بلند شد، در حالی که چشمانش پر از اشک بود، سجاده نماز را پهن کرد و شروع به گریه و طلب آمرزش از خدا کرد.
و من همچنان در شوک بودم از اینکه مادرم، با وجود تمام دردهایی که چشیده بود، از دست دادن خانوادهای کامل از بستگانش که نزدیکترین افراد به او و من بودند، حالا گریه میکند و از خدا طلب بخشش دارد فقط به این دلیل که غذا دور ریخته شد!
اما من، با اینکه بهشدت گرسنه بودم و از شدت زشتی آنچه دیده بودم، صبحانه نخورده بودم، و با اینکه مقلوبه غذای محبوب من در روزهای جمعه است، نوع جدیدی از شادی را تجربه کردم. شادیای که به هیچکدام از شادیهای زندگیام، حتی پیش از جنگ، شباهتی نداشت. شاد شدم چون امروز ما و خانواده آن کودک برابر بودیم.
أسیل یاغي
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/62
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
فاطمه ام احمد.mp3
36.43M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
فاطمه امّ ابراهیم
شرایط زندگی در سوریه برایمان دشوار شده بود و اوضاع نابسامانی داشتیم...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #محمد_ضیف
ابوخالد در مهمان پایانی...
او را ضیف صدا میزدند...
چون همیشه هرجا بود، مهمان بود، برای فرار از ۷ ترور ناکام...
ناکامهایی که تو را ناکامتر میکرد، وقتی که دخترت و همسرت شهید شدند، اما هنوز زمان قَدَرت نرسیده بود...
رویایی بودی، چون برای توصیفت هیچ نبود...
حتی رنگ چشمهایت... انقدر که همسرت بنویسد و فخر بفروشد من رنگ چشمهایی را میدانم که خواب از دشمن ربوده است...
اگر صوت بلند ۳۰ دقیقهای ساعت ۰۶:۳۰ هفت اکتبر ۲۰۲۳ را فاکتور بگیرم، کارگردان زندگینامهات ده دقیقه از خودت برای پخش صدایت ندارد... اصلاً مستند زندگیات شکل نمیگیرد... شخصیتت شکل نمیگیرد و تنها باید گفت افسانه بود...
سالها یقین داشتند یک دهه است ویلچر نشینی... اما گوشه تونلها نه! روی زمین طوفان طراحی میکردی... از دنیا غایب بودی و شاید شهادتت هم ماهها غایب ماند
و تصمیم بزرگ را گرفتی...
جایی که باید به طوفان میزدی، قبل از آنکه دیر شود... تا شاید تاریخ ورق بخورد... پیش از آنکه باری دیگر فرعونها قوم را به مسلخ ببرند...
امیدها به مهمانی دعوت میشوند، از ما غایبها، پنهان میشوند!
... و آنگاه تازه امت محمد امتحان میشود... بدون افسانهها.... بدون نصرِ الله، بدون یحیی و هنیه...
اما امت، خودش خود را به قربانگاه برد تا بشارت یحیی از معراج برسد... صدا بیابد، مهمانی تمام است! از مرگ راه فراری نیست...
و طوفان تازه آغاز میشود... دنیا روی دور تندش عجیب است...
روز پایانی رجب ۱۴۴۶
شب بخیر....
محسن فایضی
@Thirdintifada
پنجشنبه | ۱۱ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ـــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا
@ravina_ir