📌 #رئیسجمهور_مردم
وقت حزن و اندوه نیست
با زور جمعیت وارد میشوم. آخر، صبحها متروی تهران غلغلهاست. انگار همه بیحوصله و عصبانیاند. سرم از بیخوابی درد میکند. ایستاده که نمیشود خوابید.موبایلم را در میآورم، خبرهارا بخوانم. طبق عادت، اول تلگرام را باز میکنم. پروفایلها مشکی شده. ایران تسلیت. حاج قاسم شهید شد. ای وای. بغض گلویم را میگیرد. قورتش میدهم. زشته جلوی این همه آدم گریه کنم. الان میفهمم چرا ملت بی حوصلهاند. همیشه خداهم تو مترو یکی پیدا میشود که ازت آدرس بپرسد. آقا تجریش چطوری برم؟ «نمیدانم.» میدانستم، حالش را نداشتم توضیح دهم. تا آخر مسیر دمغ بودم. مترو هم در عین شلوغی خیلی ساکت بود. رسیدم محل کار، همه در تکاپو بودند. برای حاجقاسم چه میشود کرد؟ انگار که چک محکمی خورده باشد در گوشم به خودم آمدم. باید کتاب روایت از حاجقاسم دربیاریم. حواستان باشد حاج قاسم جهادی بود، مردمی بود. روایتها باید بوی حماسه و جهاد بدهند. حزن و اندوه باشد برای بعد.
.
حادثه تروریستی در کرمان. خبر را باز میکنم. یا خدا. دوتا انتحاری زدند درست جایی که زن و بچه مردم بودند. تا شب خبرها را میخوانم. با فکر به کاپشن صورتی و... با زحمت میخوابم. صبح دمغتر از دیشب، تو مترو زیر فشار جمعیت موبایلم را بازور از جیبم در میآورم. خبرهای تکمیلی را که میخوانم بدتر میشوم. عصبانیت مردم را میشود در چشمهایشان دید. یکی میپرسد ولیعصر همین ایستگاس؟ «نمیدانم.» توی دلم میگم: «آخر مرد حسابی روی دیوار اسم ایستگاه ها را نوشتند ديگر، پرسیدن دارد؟» به محل کار که میرسم انگار که چک محکمی خورده باشم به خودم میآیم. روایت حادثه کرمان باید ثبت بشود، حزن و اندوه باشد برای بعد، روایتها باید بوی حماسه و جهاد بدهند.
.
مترو بعداز نیم ساعت تاخیر میرسد، صبح روز دوشنبه، متروی با تاخیر تهران را تصور کنید. روزهای عادی جا برای نشستن نیست. الان برای ایستادن. دوباره جو یک جوری است برایم، انگار بخش زیادی از جمعیت بیحوصلگی خاصی دارند، حس آشنایی است. بازور دست میکنم توی جیبم که موبایلم را دربیاورم. نزدیک بود گوشی بغل دستیم را بیندازم زمین، «آقا ببخشید.» طبق عادت تلگرام را باز میکنم. لاشه هلیکوپتر پیدا شده. خبری از سر نشینان نیست. انا لله و انا الیه راجعون. رئیس جمهور و همراهانشان حین خدمت در حالی که از افتتاح سد بر میگشتند شهید شدند. خوب میدانم که الان وقت حزن و اندوه نیست. آقا چطور میشود رفت تجریش؟ «باید ایستگاه دروازه دولت پیاده شوی...»
رضا کاظملو
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خدافظ! ۲
همسر جان برای نماز بیدارم میکند. نماز را پشت سرش قامت میبندم. بعد از نماز و ذکر تسبیحات میروم سراغ گوشی؛ بهامید خبری خوش. اما خبری نیست که نیست. در مجازی کمکم اخبار غیررسمی شهادت را اعلام میکنند. اما من همچنان زیرنویس شبکههای تلویزیون را بالا و پایین میکنم،انگار دنبال خبری دیگرم.
انکار یکی از سیستمهای دفاعی روانی شخص است برای کنار آمدن با مسئلهای سخت و جانکاه. همه اینها را میدانم اما بههرحال دچارش شدهام. ساعت هشت صبح میشود. اخبار رسمی هم خبر شهادت رییسجمهور و تیم همراهاش را تایید میکند. آخرین کورسوی امیدم هم خاموش میشود. خیلی شیک و مجلسی هشتمین رییسجمهور ایران همانگونه که سه سال پیش در میلاد امام هشتم به ریاست جمهوری رسید در میلاد امام هشتم هم به شهادت رسید. دیگر اشکهایم تبدیل به هقهق شده اما هقهقی آرام. مبادا بچههایم با ناراحتی بیدار شوند.
کمی بعد فاطمه خودش بیدار میشود:
-ای وای مامان چرا باشگاه نرفتی؟
توی دلم میگویم: «دلت خوشه مادر. باشگاه کجا بود؟» اما چیزی نمیگویم.
با سرعت میآید توی سالن:
-مامان چه خبر از آقای رییسی؟
مِنمِنکنان میگویم:
-چیزه، بالگردشون پیدا شده.
-خب؟!
-اِممم.
-ماماااااااان!؟ خودش چی شد؟!
صاف میآید سراغ تلویزیون. خیره میشود به زیرنویس شبکه خبر. یادم هم نیست دختر کلاس اولیام دیگر خودش میتواند با هجی کردن اخبار را بخواند. شروع میکند به گریه، آن هم با صدای بلند. زار میزند.
پا به پایش اشک میریزم. بغلش میکنم. میگوید:
-مامان دروغه. بهخدا دروغه. اصلا یه سؤال؟ مگه صدای قلبش رو گوش دادن؟
با موهایش بازی میکنم؛ اشکهایش را پاک: -آره آرامِ جانم. حتما گوش دادن دیگه...
-نخیر مامان! تو اون شلوغی معلومه که صداش رو نمیشنون.
تصور بدنهای سوخته دلم را ریش میکند اما نمیتوانم بگویم کار به صدای تپش قلب و این حرفها نرسید:
«درست گفتهاند هر که شد عاشق حیدر، بدنش میسوزد. حضرت مادر امروز برایشان خوب مادری کن. برای همه ما مادری کن. خیلی غریبیم مادر. خیلی...»
زهرا ابوالقاسمی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
گفت دِی، رئیسی رحمت خدا رفت
حال و هوای مردم بوشهر پس از شهادت آیتالله رئیسی؛ صبح دوشنبه
دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #بوشهر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
فریاد نگاهها
صبح بود.مشرف شده بودم حرم مطهر خانم فاطمهی معصومه سلام الله علیها. از ورودی تا کنار ضریح مبارک هر زائری را میدیدی یا حال دریای چشمانش بارانی بود یا نگاهش دریایی گلآلود از غم بود یا ساحل آرامش بود و زیر لب ذکر میگفت. ایام عید بود و مشت بچههایم پر از شکلاتهای هدیهی خادمان و زائران شده بود.
.
شب شد. چهار دیواری محل اسکان برایم چهار دیواری قبر بود. طاقت ماندن نداشتم. دوباره عازم حرم شدیم. هنوز جمعیت قابل توجهی در حرم بودند ...
حال و هوای زائرها فرق کرده بود. دیگر دعاها رنگارنگ و حال دریای چشمها متفاوت نبود. نگاهها همه دریایی متلاطم و مواج بود و دستها برای حاجت مشترکی به سمت آسمان بلند شده بود. نگاهها فریاد میزد: «خدایا بخیر بگذران. رییسجمهورمان را سالم به ما برگردان».
شب عید بود ولی مشت بچه هایم خالی ماند.
انسیهسادات یعقوبی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش چهاردهم
داخل خودرو قیامتی به پا شد. انگار که کمرکش کوه و جنگل، زمین کربلاست و صبح 31 اردیبهشت، تجلی دوبارهای از عاشوراست.
سرنشینان خودرو غرور مردانه را گذاشتند کنار و هقهق گریهشان با روضههای نریمانی اوج گرفت. اینهمه ساعت پایش و رصد به امید پیدا شدن سالم سرنشینان بود اما حالا رسیده بودیم به لاشهای از بالگرد و پیکر بیجان عزیزانمان.
شهادت خیلی از اعتبارات دنیا را از سکه میاندازد؛ مدیر و کارمندی را هم. وقتی همکار و کارمند مجموعهات در فراق تو اینطور غریبانه و جانگداز عزاداری میکند آدم فکری میشود که یعنی توی این چند ماه استانداریات چطور برایشان برادری کردهای که با این روضه مثل برادرمردهها ضجه میزنند؟
غم داغ رفیقو برادرمرده میدونه
غم داغ رفیقو برادرمرده میدونه
رفیق نیمه راه من خداحافظ
رفیق نیمه راه من خداحافظ
رفیق نیمه راه من خداحافظ
ادامه دارد...
زینب علیاشرفی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خبر تلخ از دل ارسباران
بعد از اذان صبح هوا داشت یواشیواش روشن میشد.
با اشتیاق فراوان پیگیر اخبار بودم. امیدوار بودم که بشنوم همه سرنشینان هلیکوپتر بسلامت پیدا شدهاند.
ولی ترسی تو دلم داشتم.
نمیخواستم از کسی پیگیر بشوم. شاید نمیخواستم چیزی برخلاف خواست قلبیام بشنوم. کشوقوس اخبار، خیلی اذیتم میکرد.
بالأخره این بند را پاره کردم. به یکی از دوستانم که برای تفحص در میدان حادثه، تو جنگلهای ارسباران بود زنگ زدم:
-سلام حاجی. خسته نباشی!
+ممنون، مرسی.
-حاجی
+جانم
- چهخبر از رئیسجمهور؟ چهخبر از آقای آل هاشم؟ چهخبر از دکتر رحمتی؟ چی شد؟ خبری نشد پس؟
مردیم آخه.
+هلیکوپتر که سقوط کرده، همگی شهید شدن
-یا ابالفضل
نمیدانم گوشی کی قطع شد. فقط یادم افتاد که دیشب شب ولادت حضرت علی بن موسی الرضا بود و امروز خادمالرضاها شهید شدهاند.
محمد حیدری
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
عاقبت جشن تپهی نورالشهدا
عصر روز یکشنبه بود و در تدارکات برگزاری جشن میلاد امام مهربانیها در تپه نورالشهدای شهرکرد بودیم.
با تلفن دوستم از رخ دادن حادثهای دردناک، سخت و ناگهانی باخبر شدیم.
با اتفاقی که برای رییس جمهور افتاده مراسم جشن پابرجاست ؟ اما منی که تازه داشتم خبر را میشنیدم و شوکه شده بودم فقط گفتم بیا تپه...
همه جمع شدیم، یکی تسبیح به دست و دیگری عاشورا زمزمه میکرد، همهی چشمها نگران و لبها بسته بود اما دلها نگران و پر استرس بود.
خدایا چه شده، خدایا سید ما کجاست...
برنامه جشن متوقف شده بود حتی دکور برنامه را هم تکمیل نکرده بودند خادمان خواهر و آقا مانده بودیم با سیدی که نمیدانستیم کجاست و جشنی که نمیدانستیم چه کنیماش و مردمانی پُر سوال که نمیدانستیم چه جوابی بهشان بدهیم....
اذان مغرب شد و نماز را خواندیم و مجری بین دو نماز گفت به علت حادثه پیش آمده مراسم جشن میلاد تحتالشعاع قرار گرفته و برنامه از آنچه بود به سخنرانی و دعای توسل تغییر کرده است.
نگرانیها بیشتر شد و همهمه برپا شد افرادی هم که نمیدانستند خبر را شنیدند و چشمها کم کم داشت خیس میشد.
در طول مراسم شبکهها و گروههای مجازی را رصد کردیم و با خبری دلمان میگرفت و با خبری خدا را شکر میکردیم، نذرها بالا گرفت یکی گفت مادرم میگفت اگه سید پیدا بشه شلهزرد نذر میکنم ، یکی گفت خواهرم نذر صلوات برداشته، یکی گفت بیایید توسل کنیم و هرکس خلاصه دعایی را شروع کرد...
برنامه، سخنرانی و دعا و آش نذری تمام شد و به خانهها رفتیم نگرانتر از عصر و تا صبح خوابم نبرد و مدام در حال رصد بودم....
خدایا چه میبینم...نه باور کردنی نیست، رئیس جمهور شهید... عکس سیاه... عزای عمومی... وای که بیچاره شدیم و رییسی به رجایی پیوست.
اناالله و انا علیه راجعون...
زینب رحیمی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #چهارمحال_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
یادم نیست
یادم نیست!
این دو کلمه خودش یک مثنوی معنوی است...
چندوقت پیش یه کلیپ دیدم از حامد عسگری (شاعر) که داشت میگفت بعضی وقتا یه سری کلمه ها تنهایی که گفته بشن فقط یه کلمه اند مثل شاید، احتمالا، یا اسم یه شخص...
اما وقتی کنار هم بیان میتونن اشک ادمو در بیارن (یا یه همچین چیزی)
مثل احتمالا امیرعلی...
که اشاره میکرد به شهادت شهدای کرمان و تیکه های یه جنازه که چون نمیدونستن برای کیه جمعش کرده بودن و احتمال داده بودن برای یه بچه اس به اسم امیرعلی چون دیگه اون دور و بر کسی دیگه ای نبوده
اون روز این کلیپ خیلی ناراحتم کرد
اما امروز...
خیلی درکش کردم
وقتی یه مصاحبه از اقای رئیسی دیدم که خبرنگار ازش پرسید تو این چندسال که رییس جمهور شدید اوقات فراغت داشتید؟
و ایشون فکر کردن
نه اینکه بخوان سریع و بدون فکر برای ریا هم کشده بگن نهههه من داشتم فقط واسه مردم کار میکردم نه
بلکه فکر کردن و گفتن یادم نیست...
این یادم نیست اینقدر خالصانه بود اینقدر حداقل برای من حرف داشت که واقعا دیدم چقدر یه کلمه ساده مثل یادم نیست میتونه اشک آدمو در بیاره...
سیده انسیه هادی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خیلی مثل مردم
بهمن ۹۸، دیدار نخبگان اقتصادی، فرهنگی و هنری با رئیس قوه قضائیه که تمام شد، درِ مسجد روضه محمدیه یزد باز شد که نخبگان بروند بیرون، من از راهی که آمده بودم خواستم برگردم که سر مزار شهید محراب آیت الله صدوقی (ره) فاتحهای بخوانم و بروم. دو ساعت نشسته بود و به حرفهای همه نخبگان گوش داده بود. نکاتی گفت و خبرنگاران همانجا آن را تیتر کردند. تا رسیدم سر مزار شهید، از در روبرو آقای دکتر رئیسی رسید. با یک محافظ رسیدیم به درگاه که تعارف کرد من بروم داخل. روبرویش ایستاده بودم. سلام و احوالپرسی هم کردیم. منتظر بودم محافظان من را راهنمایی کنند بیرون که آقای رئیسی فاتحهای بخواند. اتاق زیاد بزرگ نبود. آخوندی جلوی خودم میدیدم با عبا و لباده و عمامه معمولی و رفتار معمولی، منتظر کسی نبود و انتظار راهنمایی و تعارف نداشت، کسی بالا و پایین نمیپرید و جلو نمیافتاد و استرس به جمع تزریق نمیکرد. آقای رئیسی فاتحه خواندند و از دری که آمده بودند رفتند. نه کسی کسی را هل داد، نه به کسی بر خورد، نه خانی آمد و نه خانی رفت! یکی بود مثل مردم. یکی خیلی مثل مردم.
وحید حسنی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
یلدای اردیبهشتی در حرم امام رضا (ع)
در حرم آقا جانم امام رضا (ع) بودم، از دیشب نگرانی در چهره زائرین موج میزد، مردم سعی میکردند هر خبر جدیدی پیدا کردند به گوش همدیگر برسانند، حدود ساعت ۷ صبح بود که ناگهان خبر شهادت شهید خدمت و سکاندار دولت مردمی خدمتها از راه رسید، هیچگاه یادم نخواهد رفت چهرههایی را که یکهو درهم فرو رفتند و گونههایی که بی اختیار اشک رویشان فرود میآمد، سکوت دیوانه کنندهای در حرم رضوی حاکم شد...
حس میکردم ملائک دارند میهمانی را از بالای صحن جامع رضوی به آغوش صاحب خانه میبرند و میگویند: «آقا جان خادمت همانگونه که گفتی کارش را انجام داد و به شهادت رسید...»
غم سنگینی بود، یک ایران انتظار داشتند رییس جمهور مردمیشان پس از ساعتها بیخبری پیدا شود... حاج مهدی رسولی دیشب حرف جالبی زد: «مردم ایران شب یلدا را در آخر اردیبهشت ماه تجربه کردند» و واقعاً دیشب شب یلدایی به سبک شبهای قدر و با عطر حرم مطهر رضوی بود...
چند دقیقهای سکوت حرم ادامه داشت و در نهایت شکسته شد، غم در چهرهها و چشمهای اشکریزان ترکیبی را ساخته بود که آن حالت را بعد از شهادت سردار دلها ندیده بود....
پوریا فرهادی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
بغض راننده تاکسی
صبح دوشنبه ساعت ۷ که بیدار شدم، حال دلم همچون منطقه دیزمار مه گرفته و آشوب بود و این تنها حال دل من نبود. حال همه ما و مردم و اهل بیت همین بود.
همه نگران حال خادم امام رضا بودیم.
حوالی ۷:۴۰ تاکسی گرفتم که برسم سر کار؛ تاکسی پیدا نمیشد. بخشی از مسیر را پیاده طی کردم.
سوار تاکسی شدم. حوالی ۷:۵۰ بود که راننده تاکسی گفت: خبر رو شنیدی؟
گفتم: نه
با موبایل صدای رادیو را باز کرد. پیام تسلیت همراه با موسیقی غمنامی در حال اعلام بود.
راننده گفت: خیلی ازش خوشم میومد (بغض کرد) نگاه موهای دستم سیخ شده...
راست میگفت؛ به سختی جلوی گریهی خودش را میگرفت و دماغ خودش را بالا میکشید.
از حال او، حال منم عوض شد.
حسن احمدوند
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
میدان شهدا
صبح که خبر شهادت و کشف پیکرهای سوخته منتشر شد و بالاخره آن اضطراب و دعاهای ۱۶ ساعته ختم به اشک پای صوت سورهی والفجر روی تصاویر سید ابراهیم رییسی شد، با خانواده رفتیم میدان شهدا برای عزاداری، خواهرم و بچههایش هم خودشان را رساندند و به آخر جمعیت رسیدیم. دست خواهرزادهی ۹ سالهام را گرفتم و توی جمعیت به راه افتادیم. با اینکه در انتخاب پوشش اجباری ندارد، خودش خواسته بود که چادر بپوشد و محجبه باشد...
رعنا مرادینسب
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
هوای خادمت را داشته باش
از دیشب اصلا باورم نمیشد، انگار پای یک فیلم سینمایی نشسته بودم و ثانیه به ثانیه از اخبار ضدونقیض کامم تلخ میشد، در شوک بودم و حادثه را قبول نمیکردم، خبر را مدام از ذهنم دور می کردم،
چسبیده بودم به کنترل تلویزیون و سکاندارش بودم. به کسی اجازه عوض کردن کانال خبرو نمی دادم،
آنی دلم پر آشوب شد. با خشم، در دلم به زیرنویس شبکه خبر که چندین ساعت فقط یک خط تکراری از حادثه سقوط هواپیما را مخابره و نمایش می داد، بدوبیراه گفتم. کنترل را زمین گذاشتم و به سمت گوشی هجوم بردم تا شاید خبر جدیدی بتوانم از کانال خود آقای رئیسی یا حسین دارابی، سیدنا، اینستاگرام و .... دریافت کنم تا این دلهره و دل آشوبه تمام شود.
ولی دیگر اخبار گوشی هم اقناعم نمی کرد، با عصبانیت نت را خاموش و تسبیح را بر داشتم. در دلم مشغول ذکر گفتن شدم، با هر ذکر تسبیح، نذری را برای سلامتی اقای رئیسی و امیرعبدالهیان روانه ذهنم میکردم،
در این کشمکش ذهن و اضطراب ها، حواسم بود شب باید به مراسم جشن ولادت امام رضا(ع) در حسینیه شهدا می رفتم. دلم اصلا راضی به رفتن نبود، دست و پاهایم یاری نمیداد.
کلی برای جشن ولادت تبلیغ کرده بودیم ولی دلم مثل سیرو سرکه می جوشید و راضی به شادی و خوشحالی نمی شد. از شدت اضطراب سوزش معده ام شدت گرفت،
با کلی کلنجار با خودم، بالاخره ساعت ۹ شب آماده شدم و به سمت حسینیه راه افتادم. حسینیه در سکوت بود، حزن سنگینی در صورت مستمعین دیده میشد. کنجی رفتم و نشستم تا زیاد در دید دوستان نباشم، تا نشستم، دوستانم همین طور به سمتم آمدند و سلام و علیک کردند و ناراحتی شان از حادثه بالگرد به زبان می اوردند، دلداریشان دادم، گفتم: بچه ها سیل صلوات راه بندازید ان شاءالله خبر خوش میشنویم تا اخر شب.
کاش کسی بود اضطراب من را هم کم می کرد ...
بعد از احوالپرسی، نشستم کنار بخاری حسینیه، سرها اکثرا خم گوشی ها بود و هر از چندگاهی زیر گوش هم پچ پچ می کردند. من هم یک چشمم به گوشی بود و یک گوشم به پچ پچ ها.
مراسم شروع شد. همه منتظر جشن و شادی بودند که مداح ولایی و بامرام هیئت، معرفت به خرج داد و از ناراحتی اش برای این حادثه گفت و اکتفا به چند مدح کوتاه کرد. با دعای ام یجیب مراسم به پایان رسید ...
ولی چقدر زیبا برای سلامتی آیت الله رئیسی و همراهانش به امام رضا متوسل شد و با گریه گفت: هوای خادمت را داشته باشد یاامام رضا...
وقاری
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
قرآن، رئیسجمهور، دانشآموز
نه آبان ۴۰۲، ساعت هشت صبح، نهاد ریاست جمهوری، سالن شهید بهشتی؛ پیش از آن برایم سوال بود که چرا جلسه دیدار آقای رئیس جمهور با دانشآموزان باید در این سالن برگزار بشود. آخر رسم بر این بود که جلسات مهم نهاد در آن برگزار بشود.
کمی با مسئولین برگزاری صحبت کردم. جوابم را یافتم. تاکید شخص ریاست جمهوری، جناب آقای رئیسی بود که جلسه آنجا برگزار بشود. او گفته بود: این نوجوانان آیندهسازان ما هستند. کسانی هستند که فردا روی این صندلیها خواهند نشست...
دل در دل هیچ کدام از ما نبود. اما او مصمم، آرام و با توجه، به دغدغه یکایکمان گوش میداد، مینوشت، سوال میکرد... برایش مهم بود. گویی پدری در حال گفتوگو با فرزندانش است، احساس صمیمت موج میزد.
توصیههایش برای نوجوانان را هرگز فراموش نمیکنم. پایان جلسه بود که از ایشان پرسیدم توصیهتان برای ما نوجوانان چیست؟
یادم نخواهد رفت. گفت: پیش از هر چیز قرآن را فراموش نکنید. با قرآن مانوس باشید. استعدادهایتان را رشد دهید و از تواناییهای خود در جهت خدمت به مردم و رشد کشور استفاده کنید.
آری؛ اکنون میفهمم. شهید جمهور گویی خودش را در توصیههایش خلاصه کرد.
از توانمندیهای خود در جهت خدمت به مردم و رشد کشور استفاده کنید.
امیرمهدی عظیمی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
دلواپس
لبه پلههای ورودی گلزار شهدا چند دختر کنار هم نشستهاند و بحث بینشان داغ است. یک نفر که توجه همه به اوست، نگاه غم زده و نگرانش را بین دوستانش پخش میکند. آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: «حالا که رئیسی رو زدن مملکت روی هواس!»
این جمله مثل یک ویروس خطرناک بین همهشان رد و بدل میشود؛
بعضی آه میکشند و بعضی با چشمهای گرد فقط نگاه میکنند.
دختری که روسریاش وسط سرش است با صدایی محکم رو میکند به بقیه و میگوید: «به نظرتون الان مملکت روی هواس؟ الان که همه کارا داره انجام میشه؟ الان که هر کشوری یه چیزی گفته؟ آیا کشوری به ایران حمله کرده یا چیزی تغییر کرده!»
بقیه سکوت میکنند. انگار که میخواهند فکر کنند.
زهرا شمسی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش پانزدهم
بغض داشت مثل آسمان تبریز
میگفت: سید ببخشید ما را اگر میزبان خوبی نبودیم. ببخشید ما را که دیر می شناسیم. دیر می بینیم.
اما تو ما را ببین، همانطور که ما را می شناختی و برایمان خودت را به آب وآتش میزدی.
مهمان عزیز شهرمان! آسوده بخواب که راهت را ادامه خواهیم داد...
فریده عبدی | از #زنجان
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز مصلی تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
هشت اپیزود
۱. تنها گریه و غصه نمیشد؛ باید کاری میکردیم. تصمیم گرفتیم نماز استغاثهای تو حوزه برگزار بشه.
همه جمع شدن. تا دستا برای قنوت بالا رفت، «اللهم عجل لولیک» خوانده شد و باز صدای گریهها بالا گرفت. دقیقا مثل زمانی که آیتالله رئیسی پشت سر حضرت آقا در زمان شهادت سردار سلیمانی اشک میریختن.
۲. دلهره و استرس، خواب رو از چشمام گرفته بود. نزدیکای ساعت ۳ بامداد بود که چشمام روی هم رفت. ساعت ۴ از شدت نگرانی بیدار شدم. زود گوشی رو برداشتم و باز اخبار رو دنبال کردم. سوسوی امید هنوز در قلبم بود. با صدای اذان صبح باز به روال قبل برگشتم. هر چی زمان میگذشت، استرس و دلهرهام بیشتر میشد. صبح با کلافگی و آشفتگی و بیخوابی، به کلاس درس رفتم. ترس ،دلهره ،استرس و بغض و ناراحتی...، احساساتی بود که در اون لحظه همه به خوبی حسش میکردیم. ساعت هشت شد. گوشیا رو روشن کردیم و زدیم تلوبیون و خبر ساعت ۸.. ساعت هشتی که عدد امام رضا(ع) بود.
مجری: «سلام صبحتون بخیر ،شهادت خادم الرضا...»
تا به این جمله رسید، گوشی رو خاموش کردم و تنها صدای گریه به گوش میرسید. انگار دنیا یه لحظه تاریک شد. چشمها حرف میزدن. تو اون لحظه یه نفر «خبر چه سنگینه» رو پخش کرد، باز همهمهی گریه بالا گرفت. هر کی هم تازه وارد جمع میشد، فقط یه نگاه به هم میکردیم و همدیگه رو تو بغل میگرفتیم. انگار یه نفر از اعضای خانواده از بین ما رفته بود.
۳. احتمال میدادم ترافیک باشه. تصمیم گرفتم با خط واحد خودمو به مراسم برسونم. تو ایستگاه نشسته بودم. خانمی که معلوم بود بلوچ است، گفت: «خانم! میرچخماق میدونی کجاست؟ رییسجمهور کشورمون به شهادت رسیده. نتونستم تو خونه بشینم.»
بچههاش کوچک بودن و مانع صحبتش میشدن.
- منم دارم میرچخماق. بهتون میگم کجاست.
- این یکی بچهی خودم نیست. خواهرم و شوهرش تو تصادف فوت کردن. منم پیش خودم نگهش میدارم. با اینکه اذیت میکنن، گفتم با خودم بیارمشون تو مراسم.
نفس عمیقی کشید و به همان لهجهای که داشت، گفت: «خیلی ناراحتم. دقیقا مثل روزی که خواهرم فوت کرد.»
۴. به مراسم که رسیدم، تنها به مردم نگاه میکردم. بیشتر صدای بچهها به گوش میرسید. هر کی گوشهای رو برای خلوت پیدا کرده بود و آروم اشک میریخت. فقط چشمها حرف میزد؛ فقط اشکها روایت می کردن.
۵. چند وقت پیش یکی میگفت: «ما که سهسال پیش رای ندادیم، عمرا دیگه باز بیایم رای بدیم». امروز دیدمش. تنها فقط یه جمله گفت: «خیلی مظلوم بود. هر چی هم که بود هموطن بود. حیف شد.»
۶. چادری نبود. کنار همسرش ایستاده بود و با نوای «ای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم» زیر لب همخوانی میکرد. اشکهاش روی گونههاش سر می خوردن. یکی از همکارا برای مصاحبه به سراغش رفت.
به همکارم گفتم: «ارتباط گرفته با این نوا. بذارین تموم بشه بعد.»
صدایم را نشنید. منتظر بودم بگه «نه مصاحبه نمیدم»، اما لبخند دردناکی زد و گفت: «بفرمایید چی باید بگم؟!»
و باز گریه امانش رو برید... .
۷. یکی میگفت: «داغ حاج قاسم برایم تازه شد... .»
۸. بهخاطر مشکلی که پیش اومد برام، مجبور شدم زودتر مراسم رو ترک کنم. گوشهای منتظر اسنپ ایستادم. درحال رصد واکنش های مردم بودم که مینیبوسی جلوی پام ترمز زد. انگار منتظر بود، اما کسی جز من اونجا نبود. چند ثانیه بعد، چند نفری از خانمها به سمت ماشین اومدن. برایم جای سوال شد.
- خانم کجا میرید؟
- ما از دهنو اومدیم.
عجله داشتن و رفتن. این موقع شب و دهنو؟!
دقیقا یاد مصاحبههای دفاع مقدسمون افتادم. خانمهایی تعریف میکردند: «از آبشاهی تعدادی خانم جمع میشدیم و می رفتیم قلعهی خیرآباد برای کمک به جبهه. یا با خانمهای آبشاهی جمع میشدیم و با ماشین کرایهای میرفتیم شهر، مسجد حظیره، تظاهرات.»
اینجاست که تاریخ تکرار میشه.
زهرا عبدشاهی
دوشنبه| ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #یزد
یزد قهرمان
@yazde_ghahraman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
لباس سیاهِ دخترم
از مدرسه که رسید خانه یک راست رفت سراغ کشوی لباسهایش. داشت تند تند همه را زیر و رو میکرد. تعجب کردم و گفتم: «دنبال چی میگردی؟»
گفت: «دنبال لباس سیاهام میگردم مامان! میشه بهم بدی مشکیهامو بپوشم؟»
نگاهی به لباسهای رنگی خودم انداختم و نگاهی به پسرم. چیزی نگفتم و رفتم سراغ کشوی لباسهایش.
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش شانزدهم
خودش به سمتم میآید. چشمهایش قرمز است. قشنگ معلوم است حسابی گریه کرده است.
با پشت دست اشکهایش را پاک میکند:
«تبریز که امام جمعهاش رو از دست نداده. تبریز پدرش رو از دست داده. آخه حالا توی نماز جمعه کی شعر میخونه؟ کی برامون کتاب معرفی میکنه؟»
صدای گریهاش بلند میشود:
«آخه کی میاد بشه امام جمعه بیریا و مردمی ما؟
میدونید چیه؟ وقتی اومد اول فاصلهها رو برداشت.گفت نردهها راگو بردارید به مردم نزدیکتر بشیم.»
دلم میخواهد سرش را بگذارد روی شانه هایم، او آرام اشک بریزد و من اشکهایش را با گوشهی چادر خاکیام پاک کنم...
ادامه دارد...
فریده عبدی | از #زنجان
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز مصلی تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش هفدهم
گاهی انقدر خستهای که گویی دل کندهای...
ادامه دارد...
فریده عبدی | از #زنجان
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز مصلی تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش هجدهم
دوربینش را که دیدم شستم خبردار شد که عکاس خبریست.
نگاهش رو به جمعیت بود و افسوس از حرکاتش نمایان.
حرفهايش درباره پوششهای خبری برنامههای رییس جمهور شنیدنی بود، اما چند باری تأکید کرد: ایشان خستگی ناپذیر بودند و مردمدوست...
ادامه دارد...
فاطمه حیدری | از #زنجان
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز مصلی تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش نوزدهم
نرفته دلتنگت شدیم
نمیشه برگردی؟
ساعت به وقت دلتنگی
ادامه دارد...
فریده عبدی | از #زنجان
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز مصلی تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش بیستم
عیناً حال و هوای چایخانه مشهدالرضا را داشت ...
هر کسی که چایش را تمام میکرد هم یک صلوات و فاتحه نثار روح پاک شهدا میکرد.
اما حال دلشان خوب نبود.
انگار چیزی میان آنها گم شده بود!
انگار هر کدام بزرگترین عزیز خود را از دست داده بودند!
ادامه دارد...
فاطمهکرمی | از #زنجان
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز مصلی تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
اشکدانِ مادرانه
دوم یا سوم دبستان بودم که از طرف مدرسه رفتیم موزه.آنجا کوزه های مخصوصی بود با اسم اشکدان (کاربردش را خودتان بروید بخوانید) ما آن روز به کوزهها خندیدیم.
نمیدانستیم یک روزی خودمان یکی از همینها را نگه میداریم. توی طاقچه و گنجه نه، توی سرمان.
نتوانسته بودم اشک بریزم. توی روز بچهها بهم میریختند با دیدن گریهام و شب هم دستم بند غذای روضهمان بود. قبل از اذان صبح شروع کرده بودم به پختن سیبزمینیها، بعد تخم مرغ، بعد از صبحانه مرغ، وسطش هم تمیزکاری آشپزخانه، که هی کثیف میشد بعد از هر مرحله.
ظهر داشت تلویزیون به رسم همهی تولدها و شهادتهای امام رضا، انمیشن آقای مهربان را نشان میداد. دو سه باری با دختر اولم دیده بودم و دو سه باری با دختر دومم.
اشکدانم لبریز شد، حرف شفا بود و مهربانی آقا. هی یاد خادم الرضامان میافتادم که واقعا رفته است. دیگر، از توی آشپزخانه صدایشان را میشنیدم؛ اشکم جاری شد. اما زود خودم را جمع و جور کردم. چند ساعت بیشتر وقت نداشتم تا آمدن مهمانها.
به خودم قول دادم، به اشکدان توی کلهام قول دادم که بعد از روضه، بعد از خواب بچهها، بعد از جمع و جور کردن آشپزخانه نوبت تو میرسد. حتی توی روضه بر عکس همهی بغضهایی که یکی یکی داشت میترکید، نتوانستم گریه کنم.
اشکدان توی سرم را یک لنگه پا معطل نگهداشتم که بعد از تمام شدن مراسم، بعد از خواب بچهها، بعد از جمع و جور کردن خانه.
اشکدان مادرها یک خاصیت منحصر به فرد دارد؛ به طعم شوری اشک حساس است، به محض چشیدنش شروع به جا باز کردن میکند، گنجایشش زیاد میشود و دلش هی گُنده میشود. چه طور بشود سَر ریز شود.
زینب سنجارون
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا