eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_هشتم هول کردم و
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 گوشی رو قط کردم وسریع بلندشدم و گفتم: +من‌میرم دنبالش، مهتاب سویچو کجا گذاشتی؟ مهتاب: سویچ...ایناهاش،دستمه، داداش تو خسته ای با این دستتم که سخته رانندگی ، بزارمن برم باعجله گفتم:نه تو بمون پیش مامان،پشت سرهم شمارشوبگیراگر روشن کردخبرم کنی. با سختی نشستم پشت فرمون و هرجور بود درسمت راننده روبستم وراه افتادم، ساعت رو نگاه کردم،اذان گفته بودن و هوا داشت تاریک میشد.بیشتر نگران شدم چون این موقع ها گلزار کم کم خلوت می شه. سرعتم و بیشتر کردم و بالاخره رسیدم جلوی درب ورودی، پیاده شدم و وهر قسمتی که فکر می کردم ممکنه رفته باشه گشتم، مزار شهدای گمنام، اموات،ابخوری،داشتم ناامید می شدم،دوباره اومدم سرمزار بابا، ازش خواستم کمک کنه پیداش کنه برام. نیم ساعتی می شد همه جای گلزار رو با چراغ قوه موبایلم زیر و رو کردم.. حتی رفتم سراغ قبرهای تازه ساز،نکنه تاریک بوده افتاده پایین.. چندبار صداش زدم،ولی خبری نبود که نبود حیرون و سرگردون برگشتم سمت خونه، مهتاب مدام زنگ می زد و من به امید اینکه خبر تازه ای بدم ردتماس میزدم، بالاخره مطمین شدم ازگلزار رفته، مهتاب دوباره زنگ زد؛جواب دادم بله؟ مهتاب: سلام داداش، چی شد پیداش کردی؟ کلافه نفسم و دادم بیرون وگفتم +نه. توزنگ زدی؟ جواب داد؟ اوهم ناامیدگفت: مهتاب :نه همچنان خاموشه. باهزار فکر و خیال، به سمت خونه روندم، سرعتم وکم کردم وتوی مسیر پارک و مغازه ها ،ایستگاههای اتوبوس روهم نگاه می کردم، خانومای چادری که اروم قدم‌می زدن روهم نگاه می کردم.شاید هالین باشه. اماهالین نبود که نبود. کمتر از یک ساعت گذشت که رسیدم خونه، مهتاب بیحال شده بودوبا رنگ‌ پریده نشسته بودکنار تلفن، مامان نشسته بود کنارش ذکر میگفت، و ازچشمای قرمزش معلوم بود که خیلی گریه کرده.. نگران شدم مهتاب وصدا زدم: ابجی، تو که خوب بودی، چی شدی عزیزم؟ بی رمق لباش تکون خورد و اشاره کرد راه پله ها، داروهاش بالاست ومامان بخاطر ویلچر نتونسته بره بالا. سویچ روگذاشتم روی اُپن و دویدم بالا، سریع نایلون داروها رو اوردم پایین و گذاشتم جلوش، با دستش به قرصاش اشاره کرد، تند تندداروهاشو گذاشتم دهنش و اب هم دادم بخوره. دیدم‌نمیشه تا داروهاش اثر کنه زمان میبره، اروم با دست راستم زیر بغلشو گرفتم و بردمش سمت مبل سه نفره، تا راحت دراز بکشه، مامان دعا می کرد الهی خیر ببینی پسرم، خدا تو رو رسوند.. دست مادرم که باچشم گریون نگام میکردگرفتم و گفتم: نگران نباش مامان جون، پیداش میکنم ان شالله. شما فقط پشت سرهم زنگ بزنین شاید روشن کنه گوشی رو. مامان باشه ای و مشغول شماره گرفتن شد، منم کنار مهتاب نشستم و دستش و گرفتم تا ارومش کنم، نیم ساعتی گذشت، مهتاب دوباره دستاش داشت گرم می شد، مامان گوشی به دست بود، یهویی بلند گفت: بوق میخوره، روشن شد..سریع گوشی رو گرفت کنار گوشیش و منتظر شد.. بوق اول، دوم، سوم...برنداشت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به ساعت نگاه کردم حدود دوازده شده این دختر کجا مونده اخه؟ نکنه اتفا.. نهههه. خدا نکنه. خدایا به خودت سپردمش، خدایا صحیح و سالم میخوام ازت،هم امانته مردمه، هم قراره دل من... رحم کن بهش.. مادر داشت گریه می کرد ودوباره شماره می گرفت: الوو هالین، دخترم کجایی دخترم؟؟ هالین.. حالت خوبه دخترم؟ هالین.... مهتاب.... مامان دیگه طاقت نیاورد.. گوشی رو گذاشت وبلند بلند گریه میکرد. بلندشدم و دست مامان رو گرفتم و گفتم: عزیز دلم اروم باش مادر من. به صحنه روبه روم‌نگاه میکردم،انگارخونواده ما همه دوستش دارن ،همه بی تاب شدن.. گوشیم وبرداشتم.شمارش وگرفتم، بوق اول.. وبوق دوم... گوشی روبرداشت، فوراگفتم؛ + سلام. هالین خانوم. +الو....هالین خانوم...صدامودارین؟ فقط صدای نفس هاش میومد،ینی اتفاقی افتاده که نمی تونه حرف بزنه،بانگرانی گفتم: + لطفاجواب بدین همگی نگران شدیم. صدای ضعیفی توی گوشم پیچید: هالین: سلاام جواب سلامم وکه داد،انگاردنیا روبهم دادن +سلام.حالتون خوبه؟ +فقط بگین کجایین همین! یک کلمه جواب داد: هالین: امامزاده.. با شنیدن کلمه امامزاده، نفهمیدم چجوری سویچ رو برداشتم و راه افتادم. همزمان به مامان گفتم. امامزاده ست میرم دنبالش.. مامان اشکشو پاک کرد و از ذوق گفت: مامان:برو پسرم تو روخدا دخترمو نیاوردی نیای خونه.. چشمی گفتم و به سرعت سوار ماشین شدم.. هالین* امیرعلی:پس،منم همینجا می مونم،خونه قول دادم با شما برمی گردم، نیاین که من وخونه راه نمیدن. پوکر نگاهش کردم، این باز زده تو فاز لجبازی... دقیق نمیدونستم چیکار میکنم برای فرار از این صحنه به اتاق پناه بردم، برای پرت کردن حواسم، شروع کردم تند تند جمع کردن چادر نماز و .. کوله مو بستم گذاشتم کنارم.. کنار دیوار نشستم،هندزفریمو دراوردم و گذاشتم تو گوشم و زانوهامو بغل کردم وسعی کردم گوشم وبسپرم به مداحی ارام بخش (مناجات،حاج حسن خلج) لب ما وقصه ی زلف تو چه توهمی چه حکایتی ... زد اگر کسی در خانه ات آقاااا دل ماست کرده بهانه ات که به جستجوی نشانه ات ز سحرشنیده اشارتی.. توحال خودم بودم که لیلاباجعبه دستمال کاغذی اومدکنارم نشست، جعبه رو سمتم گرفت و اروم گفت: لیلا:مگه نگفتی اومدن دنبالت؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 سرم و بلندکردم ویه دونه دستمال برداشتم همونطور که بینیم وپاک می کردم گفتم: +میگم،اقا مصطفی،چطوری بین عشقش که خدا بودوعشق به لیلاش تونست دوتاروباهم جمع کنه؟ لیلاجعبه دستمال روگذاشت روی زمین وخودش نشست روبه روم وگفت: لیلا:اصلا تفریقی درکارنیست،مصطفی می گفت؛ وقتی عاشق تو شدم،بیشترخداروحس کردم. اصلاازدواج وعشق ومحبت به همسرخودش باعث میشه زودتربه خدابرسی...من خودم بعد ازدواج فهمیدم‌معنی اینکه میگن نصف دین کامل میشه چیه؟توازدواج البته باانتخاب شوهر خدایی رسیدن به بندگی خداوعشق به معصومین پررنگ ترمیشه. دوباره پرسید؛ لیلا:خب توکه گفتی اومدن دنبالت،نگفتی چرا اینجایی؟ بی مقدمه درجوابش گفتم: +من دوستش ولی اون نمیدونه،ینی عاشق یکی دیگس،خب من نمیتونم تواون خونه بمونم،اصلا میخوام فراموشش کنم که زدم بیرون...الان چجوری برگردم؟ ولی حال مهین جون مادرش وخواهرش مهتاب خوب نیست،نمیتونم بیخیال بشم،اخه برام مادری وخواهری کردن.اقاامیرعلی م.. مکثی کردم ادامه دادم: با اون دست مجروحش اومده اینجا ، بعدم‌لج کرده تامنونبره،خودشم‌نمیره. لیلاباتعجب سوال کرد:دستش مجروحه؟چی شده؟ براش توضبح دادم ک لب مرز بوده وبعد مصدومیت وانتقال به تهران،اونجا عمل شده وتازه باپرواز امشب ازتهران اومده والانم اینجاست.. لیلابلندشدوچادرسرش کردسوالی نگاهش کردم:+کجا؟ لیلا:میرم ببینمش. با چشای گردشده پرسیدم: +ببینیش؟! مگه دیدن داره؟ لبخندی زدوهمونطور که سریخچال مشغول بود،گفت: لیلا:نداره؟ درحالی که دوتانایلون فریزردستش بود،از آشپزخونه اومدبیرون. پرسیدم: کجاخب؟ لیلا:واا،براش شام ببرم،اونجورکه توتعریف کردی، که تازه عمل کرده وتاالان دنبالت میگشته حتما ضعف کرده. هندفریم ودراوردم و پاشدم وگفتم:نهه.خودم میبرم،شماپیش بچه هاباش یه وقت بیدارمیشن. لیلاخوشحال ازنمایشی که اجرا کرده بود،خیلی زودچادرش ودراوردوگفت: لیلا:افرین،حالادرست شد. دوتاساندویچ نون پنیروگرفت جلوم وبا مهربونی نگام کردگفت: لیلا:یکی خودت،یکی عشقت. ساندویچ ها روازدستش گرفتم وبادست دیگم چادرمشکیم وسرم کردم ودمپایی پلاستیکی که جلوی دراتاق بودرو پوشیدم وزدم بیرون. دوسه تااتاق پایین ترونگاه کردم،همونجایی که نشست وگفت نمیره اماهیچکس نبود،دورواطراف رونگاه کردم شایداتاق رواشتباه دیدم،همه ی ده تا اتاق روچک کردم،اطراف حوض،وسط حیاط امامزاده...خلوت خلوت بود،به خودم گفتم،شاید رفته!جواب خودم و دادم،نه میشناسمش،وقتی میگه میمونم،حتما میمونه،ناامیدانه برگشتم سمت اتاق،به ذهنم رسید،رواق امامزاده رونگشتم، شایدرفته داخل،تاجلوی کفشداری روتقریبا دویدم،کفشای مشکیش جلوی دربود،نفس راحتی کشیدم.مکث نکردم واسه اینکه مطمئن بشم،اروم صداش زدم: +اقاامیرعلی؟!اینجایین؟اقا امیرعلی،میشه بیاید جلوی کفشداری؟ جوابی نیومد،باخودم گفتم صدام نمیرسه،برم جلوی در چوبی،تا دمپایی هام ودراوردم،یه جفت جوراب سفیدیک قدمیم ظاهرشد: امیرعلی:بله؟ هول کردم وسریع کشیدم عقب،گفتم: + سلام....‌شام اوردم براتون. تندی،هردوتاساندویچ روگرفتم سمتش. انگاراونم ازمن بدترهول کرده بود،چون هردوتاش وازدستم گرفت وگفت: امیرعلی:سلام.ممنون. +خواهش...برامن نیست، ینی..این خانمی که تو اتاقشون مهمونم درست کرده گفت بیارم باهم بُخ... دیگه ادامه ندادم،اخ اخ گندزدی هالین.. چی گفتم من... امیرعلی خندش گرفته بودباهمون لحن خندان گفت: امیرعلی:پس شمام شام نخوردین، راس گفتن بریم باهم بخوریم. . &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سربازی جلو آمد به مهدا احترام گذاشت و گفت : سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه . هانا خواست به سرباز حمله لفظی کند که سریع رو بهش گفت : لازم نیست ، راهنماییشون کنید اتاق من با سرهنگ صحبت کنم . راهنمایی شون ؟ تا حالا کسی اینقدر به هانا احترام نذاشته بود با خودش گفت : " خیلی هم دختر بدی نیست شاید نباید این طوری وحشی بازی در میاوردم ، چهره ی دلنشین و جذابی داره چشم درشت و خاکستری ، صورت گرد و پوست فوق العاده صاف و سفید که هر کس ببینه باورش نمی شد کاملا بدون آرایشه ، قد متوسط و خیلی خوش تراش . اگر آبروهاشو که فقط بالاشو چیده بود بر میداشت خیلی خوشکل ترش میکرد هر چند همین الانش هم زیبا بود مطمئن بودم اگه توی پارتی کارن شرکت میکرد همه ی پسرا بهش پیشنهاد رقص میدادن ." با صدای مهدا دست از آنلایزش برداشت و با حرفی که زد حسابی شکه شد ، با صدای آرام که فقط هانا بشنود گفت : اگر بازرسی چهره ی من تموم شده بفرمایید . سرباز : اما خانم ... ــ آخرین دستوری که از مافوقت گرفتی چی بوده ؟ اینقدر محکم این جمله رو ادا کرد که هانا چموش هم حساب برد . همراه امیر به اتاقی که برای مهدا در نظر گرفته بودند ، رفتند که امیر آرام گفت : خیلی خوش شانسی امشب سروان رضوانی اینجاست ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد تا الان برای اینکه بی گناهیت ثابت کنه جلوی پادگان ایستاده . ــ چرا این کارو میکنه ؟ چرا لباسش با بقیه فرق داره ؟ ــ کلا منشش همینه ، چون پاسدار اطلاعات سپاهه برای پرونده هایی که خیلی خفن باشه ، سر و کله اینا پیدا میشه ، همین خانم منو چندبار نجات داده این رو بهت گفتم هرچند برام بد میشه ولی گفتم تا با طناب این فرشته خودتو نجات بدی ولی حواست باشه خیلی تیزه سرش کلاه بذاری یا چموش بازی در بیاری بد میشه واست ! ــ به نظر خیلی بچه میاد ــ ۲۱‌ سالشه . با دهن باز سرباز رو نگاه کرد که گفت : برو داخل خواهر هیراد . هانا نمی دانست چرا او از کجا میشناختش ؟! به سوال ذهنش پاسخ داد و گفت : از اینجا خلاص شدی به هیراد بگو امیر رسولی خودش شناسنامه ام میذاره کف دستت . یادتت رفته هانا ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ ااا....میر ؟ ـ شناختی نه ؟ همونیم که گفتی حاضری به جرم قتلم اعدام بشی یادت اومد ؟ ـ ت...و تو اینجا چیکار میکنی ؟ ـ کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم میرسه ، هانا جاوید !! ـ نکنه میخواستی ازم انتقام بگیری ؟ تو لومون دادی ؟ ـ حماقت خودت باعث شد گیر بیافتی ـ حماقت ؟ تو یکی از حماقت حر... ـ چرا ؟ چون عاشق مظلوم ترین دختر دنیا شدم ؟ ـ نخیر ، چون لقمه بزرگ تر از دهنت گرفتی ! ـ به ازدواج و عشق ، مثل لقمه و ... فکر میکنی ؟ ازدواج یه اتفاق مقدسه ... تو نمیدونی ... ! هههه ... برا همینه که الان تکلیفت اینه ... ! ـ حرفای جدید می شنوم ظاهر جدید نکنه پاسدار شدی ؟ ـ برو داخل اینقدرم حرف نزن در اتاق را روی هانا بست و خواست برگردد که با دیدن مهدا بسمتش رفت و گفت : بردمش تو اتاقی که گفتین ـ متشکرم ، اگر شما کمک نکرده بودین .... ـ فقط یه وظیفه است ـ ممنونم بابت همه چیز هیوا خیلی خوش شانسه که شما رو داره مطمئنم اونم مثل شما خیلی عاشقه ـ میشه کسی بمیرو... ـ میشه میشه کسی بمیره و فکرش پی یه زمینی باشه من برم فعلا امیدوارم بشه با هانا راه اومد ما فقط نمی خوایم خاطره هیوا تکرار بشه ـ هانا و هیوا از زمین تا آسمون فرق دارن ـ هر کس بخواد میتونه تغییر کنه ـ اگه بخواد ... ـ ان شاء الله که خدا براش بخواد &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃🌹 ✋🌱سلااامـــــــ زندگیـــــــ🌹 ✋🌱سلااامــــ عشــق مـنـــــ🌹 ♥️🍃🌹 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 🌱اِحساسِ تَعَلُّقْ بِه تو آرامِشِ روح اَستْ اَلحقْ کِه ضریح تو همانْ کِشتیِ نوح اَستْ😍 آرامش‌منــ...🍃♥️ 🍃سلام ✋ارباب‌حسین‌جان❤️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌎(تقویم همسران)🌏 ⬅️اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی. ✴️ یکشنبه 👈1 تیر 1399 👈29 شوال المکرم 1441👈21 ژوئن 2020 🏛 مناسبت های اسلامی و دینی. 🌙🌟 احکام اسلامی و دینی. ❇️روز سبک و مبارکی است و برای امور زیر خوب است. ✅خواستگاری عقد عروسی . ✅جابجایی و نقل و انتقال . ✅و خرید حیوان خوب است. 📛نگارش و کتابت خوب نیست. 👼مناسب زایمان و نوزاد شجاع باشد ان شاءالله. ✈️ مسافرت بسیار خوب است. 🔭احکام نجوم. امروز برای امور زیر خوب است. ✳️خرید و فروش ملک. ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️و کندن چاه و قنات نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 💑مباشرت و مجامعت. مباشرت امشب (شب دوشنبه) مباشرت مکروه است ممکن است فرزند مجنون شود. ⚫️ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،باعث. گوشه گیری است. 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #فصد انداختن در این روز، از ماه قمری موجب نجات از بیماری است. روز بسیار خوبی برای حجامت است. 😴😴تعبیر خواب خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 30 سوره مبارکه روم است. فاقم وجهک للدین حنیفا .... و چنین استفاده میشود که خواب بیننده را امری پیش اید که جماعتی می خواهند او را از ان کار منصرف کنند و او سخن انان را گوش نکند و همین درست است. ان شاءالله. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید...... تقویم همسران صفحه 116 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ب بامیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸 📚 منابع مطالب کتاب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 09032516300 025 37 747 297 09123532816 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک شرعا حرام و ممنوع میباشد 📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_یازدهم سرم و ب
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بلافاصله یه ساندویچ روبه سمتم گرفت. ازاین لحن کلامش،از جمله ی باهم گفتنش، احساس کردم تمام بدنم گُرگرفته، دست وپام و گم کردم، سعی کردم سریع دمپایی هاروبپوشم، فکرم درگیربود، یه بهانه ای جور کنم ودربرم، که دوباره گفت: امیرعلی:هالین..خانوم، ساندویچتون .. بی اراده ساندویچ رو ازدستش گرفتم که برم،گفت: میشه لطفا بمونیدکارتون دارم. سرجام میخکوب شدم، ساندویچ خودشم گرفت سمتم بالحن کنایه امیزی گفت: امیرعلی:لطفا امانت نگهش داریدتاکفشامو بپوشم. تازه گرفتم چی میگه،نایلون رواز دستش گرفتم. کفشاشو پوشیدوکنارم ایستاد، امیرعلی:بریم اون جا بشینیم بادستش به اخرین اتاق امامزاده اشاره کردکه ظاهرا امانت داری بود و از بیرون قفل بزرگی بهش زده بودن. باشه ای گفتم وپشت سرش راه افتادم. همچنان هنگ بودم، که صدام زد: امیرعلی: هالین خانوم!اینو بزارین زمین ،بعد بنشینین، چادرتون کثیف نشه. به دستش نگاه کردم،دوتا دستمال کاغذی دستش بود، وقتی دید من پوکرنگاش میکنم،خودش خم شدوهردودستمال روپهن کردکنارهم وروبهم گفت: امیرعلی:حالا بشینین. نشستم،امیرعلی تو فاصله ی چند قدمی من کنج سکوی جلوی اتاق،نشست روی زمین.من هنوزم باورم‌نمیشد، انگارخواب میبینم.ودستش ودراز کرد روبه روم، متوجه منظورش شدم ساندویچ رو دادم بهش. خیلی ریلکس بسم اللهی گفت وشروع کرد به خوردن. امیرعلی:چرانمیخورین پس؟ به خودم اومدم وگفتم +من.. میل ندارم،شما راحت باشین. باحالت شوخی گفت: _من که راحتم، شمام میل نداشتین چون من نبودم، الان که هستم.. قاعدتاًبایداشت... از این حرفاش چشام گردشده بود سرم واوردم بالاو بهش نگاه کردم وپرسیدم +بایدچی؟ کم‌نیاورد،خیلی ریلکس به خوردنش ادامه داد: _ میگم عشق یک طرفه تون اومده،قاعدتا باید اشتهاتون باز بشه دیگه ای وای،حال خودم ونمیفهمیدم،خوشحال باشم که خبر دارشده، عصبانی باشم که مهتاب دهن لقی کرده، یاخجالت بکشم از اینکه اینجاست درحالی که همه چیزرو میدونه..اااه،خدایا این چی میگه؟واای مهتاب تو چی گفتی!؟ انگار که صدام و شنیده بود، لقمه شو قورت دادوگفت: امیرعلی:چیز زیادی نگفته.البته من همونجام بهش گفتم که اشتباه میکنه. گیج به لباش چشم دوختم،دستام یخ کرد، این چی میگه؟ جمله بعدیش رو که شنیدم ساندویچ از دستم افتاد: امیرعلی:خب اشتباه کرده....یکطرفه نیست، این احساس،....دوطرفه ست.. یکی بیادمنوبیدار کنه،به من بفهمونه چی میشنوم به من میگه احساس دو طرفه ست ، بعد عشق و عاشقی تو دفترش برا یکی دیگه. پرسیدم: پس تکلیف اون عشق پر دردسر تو دفترچتون چی میشه؟ بااینکه دیگه نمیتونستم توصورتش زوم بشم و امیرعلی هم نگاهش ب ساندویچش بود،حس می کردم داره میخنده دست چپش و ب سختی اورد بالا،گوشه ی لبشو با انگشت تمیز کردو گفت: امیرعلی:تکلیفش روشن شد، دعوتش کردم به شام. ساندویچ رو گرفت سمتم و گفت: البته ساندویچ نون و پنیر.. ذوق بزرگی تودلم پروازکرد،نفس راحتی کشیدم سرم وانداختم پایین،این پسر دیونه س، ینی .... ینی منومیگفته.. برای من نوشته بوده: ♡عاشقی دردسری بود نمیدانستیم.♡ نمیدونستم چکار کنم، سعی کردم خودمو مشغول کنم. ساندویچم واز نایلون اوردم بیرون واروم گاززدم وسعی کردم بحثوعوض کنم پرسیدم: + مهین جون ومهتاب درچه حالن؟ همونطورکه بااشتهااخرین قسمتای نون وپنیرشومی خورد،گفت: امیرعلی: والاخدمتتون عارضم که؛الان که یک ونیم شبه،احتمال زیادمشغول خرو پف باشند، مهتاب که داروهاشودادم بهتربود،موقعی که رفتم داخل امامزاده بهشون زنگ زدم که شما اینجایین میخواین بمونین ومنم‌ میمونم، خیالشون راحت بشه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 نفس راحتی کشیدم وخداروشکرکردم،دوباره صدام زد: هالین خانوم، نخوردین که!! پرسیدم: +من نمیدونم چیکارکنم، گیجم الان، اخه من.. امیرعلی با لحن کاملاجدی گفت امیر: شما دوتا راه دارین ساندویچتونو تموم کنین بعد بریم ، یا تموم نکنین و بعد بریم، بعد لحن صداش ضعیف شد و گفت: امیر: من .. وقت داروهامه باید مسکن بخورم. دستم اذیت میکنه. ساندویچ وگرفتم سمتش و گفتم: میل ندارم، بریم،داروهاتون دیر نشه.. بی مقدمه ساندویچم واز دستم گرفت،معلوم بود دردش رو پنهان میکنه، گفت: امیرعلی: من تو خوردنش کمکتون میکنم شمام برین وسایلاتونو بیارین. اروم بلندشدم ودمپاییهام ومرتب پوشیدم، که گفت: بهتون میاد، یادم باشه یه جفت واستون بخرم. پوکر نگاش کردم که ینی چی میگی، گفت: امیرعلی:دمپاییا رو میگم ای بابا اینم نصف شب شوخیش گرفته، شایدم موج انفجاری ،بمبی،نارنجکی چیزی گرفتتش.. در اتاق رو اروم بازکردم، رفتم داخل نگاهی به چهره ی معصوم فاطمه زهرا انداختم و از دور براش بوس فرستادم و کوله مو براشتم و کیفم و انداختم رو شونم که برم بیرون، لیلا گفت: لیلا:بی خداحافظی؟! برگشتم سمتش؛ + گفتم مزاحم خوابت نشم عزیزم. لیلا بلندشد و اومد سمتم بوسه ای از گونم گرفت و گفت : لیلا:شمارتو بده فردا بهت زنگ‌ میزنم که بادخترم خداحافظی کنی. والا هرجای دنیا بری ما رو میکشونه دنبالت... +باکمال میل. شماره رو دادم وازش خداحافظی کردم و اومدم بیرون،فکر کنم امیرعلی پشت در اتاق منتظرم بود.چون تا کفش کتیونیام و پوشیدم پرسید: _بریم؟ +بله. به سمت در امامزاده راه افتادیم. برگشتم وسلام دادم واز اقا تشکر کردم. امیرم سلام دادولی نمیدونم چی میگفت که سرش رو متواضعانه انداخت پایین.به نشانه تعظیم کوتاهی کردو رفت سمت ماشین منم‌پشت سرش. _شما رانندگی بلد نیستین؟ +نه. ینی یه ماه مونده تا ۱۸سالم تموم بشه. باشه ای گفت و منتظر شد سوارشم، خودشم نشست پشت فرمون. همونطورکه باسختی درو میبست، گردنش و به عقب کشوند و گفت: امیرعلی: پس لطفا نخوابین، حواستون باشه به خیابون، دیروقته منم خسته م، فکر میکنم اثر بیهوشی بعد عملم هست.. زیرلب چشمی گفتم و شرمنده شدم با این حالش اومده دنبالم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 چند لحظه توسکوت رانندگی میکرد طاقت نیاوردم و گفتم: +ببخشید اسباب زحمت شدم امشب جواب داد امیرعلی: نخیر، بخشیدن همینجوری نمیشه که، باید شیرینی بدین، اونم دست پخت خودتون، البته بی مناسبتم نیستا.. نمیدونستم چی بگم. ادامه داد: _ نمیپرسین به چه مناسبته؟ گفتم : نمیدونم +خب یه مناسبتش اینه که همین یکی دوروزه، باباتون ازاد میشه.. داشتم حلاجی میکردم چی گفت که ادامه داد: امیرعلی:.. مناسبت بعدیش اینه که قراره باباو مامانتون ودعوت کنیم خونمون... و مناسبت اخر اینکه... اینکه.. بنده شیرینی کوکی شما رو خیلی دوس دارم.. من‌درست شنیدم؟ گفت بابا،بابام داره ازادمیشه؟ چقدردوس دارم بابا داشته باشم....حس دلتنگی تو وجودم پرشد، خانم‌جوون میگفت رفته زندان، خیلی پشیمونه از کاراش.تو زندان خیلی تغییر کرده...‌ قران جیبی م رو دراوردم و از زیر چادر گذاشتمش روی قلبم!خدایا شکرت!!خدایا خودت همه چی و درست کن!! یهویی صدای بوق ممتد ماشینی که نوربالا می زدواز روبه رو میومد،باعث شدبه خیابون نگاه کنم، ماشین از روبه رو میان، ما داریم میریم تو لاین مخالف.. یا اون داره اشتباه میاد،،،از ترس جیغ کشیدم.. +موااظبب بااااش... احساس کردم وارد خلأشدم، هیچی نمیشنیدم، به جز چند تا صوت درهم و گنگ.. _حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟ اروم وبه سختی چشام وباز کردم،نور سفید مهتابی روی سقف چشام و زد،چهره ی مهربون زنی رو مقابل صورتم دیدم،اینجا کجاست؟ دور و برم و نگاه کردم، پاراوان سفید جلوی دیدم و گرفته بود، لبام خشک شده بود، لبمو به زور باز کردم و گفتم اینجا کجاس؟اااب.. زن لبخندزنان گفت: درمانگاه هستی، لیوان ابی رو مقابل صورتم گرفت، خواستم کمی نیم خیز بشم اب بخورم که احساس کردم زمین دور سرم چرخید،آخی گفتم، دستم و بلند کردم بزارم روی سرم که سوزشی احساس کردم. پرستار: اروم، تو دستت سرمه.. +سرم گیج میره _اره یه چند تابخیه خورده.. بزار کمکت کنم تختتو بیارم بالا.. همینجور که بااهرم قسمت سرِ تخت رو بالا میاورد،پرسیدم: چی شده؟ _تصادف کردی، مثل اینکه کمربند نداشتی، پرت شدی جلو، سرت شکسته، بقیه بدنت اسیب جدی ندیده. یاد امیر افتادم.با هول و نگرانی پرسیدم. +یا خدا... امیرع..راننده ماشین چی؟ سالمه؟ پرستارشونه م رو گرفت به سمت تخت عقب نشوند.. همون لحطه پرستار دیگه ای با عجله اومد و گفت: خانم سلیمی، اتاق برادرا خیلی فوری ی ی.. پرستار به سمت در برگشت،وباعجله به من گفت: پرستار:نگران نباش.. اروم باش، سعی نکن از تخت بیای پایین فعلا تعادل نداری.. همونطور که باعجله از اتاق میرفت بیرون به پرستار دم در میگفت: مسکن زدم داخل سرمش....رفتن بیرون. تو فکر بودم امیر چی شده؟ اینجا کسی نیست بپرسم.. گوشیم ، کیفم.. هیچی دم دستم نیست.. اومدم صدا بزنم یکی بیاد ولی صدام نمیومد بیرون.. انرژی نداشتم.. احساس کردم پلکام سنگین شد.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا گیج به دیوار مقابلش زل زده بود ، حرف های مهدا خیلی برایش سنگین بود آنقدر که توانایی صحبت کردن از او گرفته بود . ـ مط...مئنی ... کارن تو این ماجرا ها مقصره ؟ شاید براش پاپوش درست کردن ! ـ هیچ پاپوشی در کار نیست خانم جاوید ما بار ها ایشون رو امتحان کردیم بار ها راهی برای بازگشت گذاشتیم اما ... متاسفم ، آخرین کمکی که می تونستیم به نامزدتون بکنیم سناریو امشب بود .... ـ محاله ... محاله کارن هیوا رو کشته باشه محاله بخواد منو بکشتن بده ... مگه نه ؟ ـ کاش این طور بود ـ ینی چی ؟ اصلا همش تقصیر شماهاست ... شما ها که .... ـ سفسته نکن هانا خانم من کارگاه این پروندم ، فک نکن با این حرفا و حرکتا کاری از پیش میبری ـ من تو رو یه جایی ندیدم ؟ چشمات آشناست ... ـ چرا دیدی ! فکر کن ، یادت میاد ببین خانم جاوید ، تمام مدارک علیه شماست و بی شک کیفر قاضیت کمتر از ده سال حبس نیست اونم تو بند سیاسی ، کنار یه مشت آدم ته خط ... اصلا جای مناسبی برای دختری مثل شما نیست من میدونم تو بی تقصیری و جرمت در حد همون مهمونیاست ، بقول خودت مهمونیای معمولی ولی در محدوده وظایف من این مشکلات پیش پا افتاده نیست من اینجام برای رواج شیطان پرستی ، بهاییت ، قتل ، ترور و چیزایی که به گوشتم نرسیده پس بهتره با من همکاری کنی اگه ذره ای وجدان از اون مهمونیای معمولیت برات باقی مونده ، کمک کن هیوا های دیگه ای کشته نشن هیوا با شرافت مرد ولی خیلیا.... هنوز زنیت وجودت بیداره ؟ ـ کمکتون میکنم فقط بخاطر هیوام اشکی روی گونه اش غلتید و شوری روزگار را سهم دهانش کرد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 کسانی که در مهمانی گرفته بودند را تفکیک کردند و به خانواده هایشان اطلاع دادند جز هانا . مهدا رو به هانا گفت : ببنید خانم جاوید ، با اتهاماتی که به شما وارده قطعا انتظار آدم های بیرون اینکه یه شب اینجا بمونید خیلی از کسایی که عمدا گیر افتادند با برنامه کارن بوده و اونا به بدترین نحو از شما گفتن و چون اتهام سیاسیه الان به خانواده هاتون خبر داده نمیشه که کجایین ! ما باید همون طوری رفتار کنیم که اونا میخوان ، پس شما امشب نمی تونین برین خونه از همه مهم تر اینکه از یک مقطع زمانی دیگه هر جایی براتون امن نخواهد بود خواهش میکنم با من همکاری داشته باشید تا مشکلی براتون پیش نیاد ـ خب خانوادم نگرانم میشن ـ درستش میکنم ـ اصلا از کجا معلوم برای من امن نباشه ـ میخواید امتحان کنید ؟ ـ خب حداقل بهم نشون بده ـ باشه مهدا دستور داد چشم هانا را ببندند و دستبند بزنند با همان وضع او را به چشم های بیرون از پاسگاه نشان دادند و عکس العمل آنها را ثبت کردند تا به هانا ثابت کنند کسانی لحظه به لحظه او را تحت نظر دارند . مهدا پشت سر هانا وارد ون شد و چشم بند هانا را برداشت هانا تمام کابین را از نظر گذراند و گفت : اوووف چه توپه اینجا ! چه پیشرفته ! مهدا بی توجه به شگفت زدگی هانا رو به خانم مظفری گفت : میشه لطفا ویدیو ها رو بهش نشون بدین همراه ... ـ بله حتما هانا بعد از دیدن فیلم ها و توضیحات خانم مظفری ترسیده گفت : حالا باید چیکار کنم ؟ مهدا : ببین هانا خانم شما قرار نیست بری زندان ولی قبلش باید هر چی که میدونی رو به همکاران من بگی هر چی ازت خواستن ‌، وقتی کار اونا تموم بشه ؛ کار من و شما شروع میشه ـ باشه بابا ، فعلا دور دور شماست ـ خوبه ! آقای رسولی حرکت کنین به سمت پایگاه ـ چشم ـ میگه مار از ... ـ ما از اول اینجا سبز بودیم ، شما خودتو انداختی توی تور ـ چرا اینقدر گوشت تیزه ؟ مهدا لبخندی زد و گفت : میخوای من حیوان دراز گوش کنی ؟ چیزی دستگیرت نمیشه ! ـ مختم خوب کار میکنه ، لعنتی تو مگه چقدر سابقه کار داری ؟ ـ سنمو که از آقای رسولی پرسیدی ! ـ من کلا حرف نزنم بهتره مهدا چشمش را بست سرش را تکیه داد و گفت : خیلی تصمیم خوبیه ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌎(تقویم همسران)🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) ✴️ دوشنبه 👈 2 تیر 1399 👈30 شوال 1441👈22 ژوئن 2020 🕌مناسبت های اسلامی. 🌙🌟احکام اسلامی و دینی. 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 👶نوزادی که امروز به دنیا اید راستگو و صبور باشد.ان شاءالله. 🤒بیماری که امروز مریض شود نجات یابد.ان شاءالله. 🛫 مسافرت مکروه است همراه صدقه باشد. 👩‍❤️‍👩حکم مباشرت امشب. مباشرت شب سه شنبه مکروه و فرزند ممکن است دچار صرع و غش گردد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓انجام اموری از قبیل:ِ ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️کندن چاه و قنات و ابراه. ✳️خرید و فروش ملک و کالا. 🔲این مطالب یک سوم مطالب کتاب سررسید همسران است برای استفاده از اختیارات بیشتر به تقویم همسران مراجعه گردد. 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث ایمنی از بلیات است. 🔴 یا در این روز از ماه قمری،حکمی ندارد. 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از ایه 1 سوره مبارکه حمد است. بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین..... و از معنای ان استفاده می شود که نامه یا حکمی از بزرگی به او می رسد که سبب خوشحالی او می گردد. و یا نعمتی به او برسد که قبلا نبوده و وی شکر گذار ان گردد.ان شاءالله. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌸زندگیتون مهدوی🌸 📚 منبع مطالب ما تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهماالسلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 251 6300 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است 📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_چهاردهم چند لح
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای زن؛هالین .. هالین جون.. دخترم.. هالین چشاتو باز کن دخترم، ببین کی اومده.. صدای زن دیگه:بیداره ها خودشو لوس میکنه، هالین پاشو دیگه دختر، ببین چه خبره اینجا.... تو بیا شاید چشمشو باز کنه.. صدای مرد:هالین خانوم... هالین خانووم، نمیخواین بیدارشین، اینجا همه منتظر شما هستن.. صدای اشنااا،صدای امیرعلیه... چشمامو اروم باز کردم..اول همه چیز تار بود،کم کم چهره ادما واضح شد..صدای خداروشکر مهین جون ومی شنیدم،مهتاب با نگاه مهربونش روی سرم وایساده بود،حسین اقا کمی دور تر ایستاده بود.. و امیر که به محض اینکه چشمم بهش افتاد،نگاهم و پایین انداختم،دست و پام وگم کردم وگفتم: +سلاام مهتاب که متوجه حالم شد جواب داد: علیک سلام دختر خودسرِدیوونه خودمون.. و زدزیر خنده.. امیرعلی همونطور که معلوم بود از جمله ی مهتاب، اخمی توصورتش اومده، رو به مهتاب گفت: من میرم پرستارومیفرستم بیاد پرونده شونو چک کنه، خودم‌ برنمیگردم دیگه برم حسابداری... حسین سمت امیرعلی قدمی برداشت و گفت: داداش منم میام. حسین روبه مهتاب ادامه داد: خانم، شمام جم و جور کنین بریم. مهتاب چشمی گفت و امیرعلی و حسین به سمت در رفتن ک یادم اومد از امیرعلی پرسیدم: اقاامیرعلی،چادروکیفم و.. نیستش. سرش و برگردوند سمتم و جواب داد: امیرعلی: میارم براتون. مهین جون با نگاه مهربونی نگام می کردو با لحن محبت امیزی گفت:دخترم کجا رفتی؟نگفتی من دق کنم؟ سرم و انداختم پایین واروم گفتم: ببخشید، بخدا خیلی اذیتتون کردم، مخصوصا اقا امیرعلی.. مهتاب پریدوسط وگفت: مهتاب:حالا بعدا حسابتو میرسم بخاطر شوکی که بهمون دادی ، فعلاجنابعالی بایدزودسرپا بشی که هزارتا کار داریم. سوالی نگاش کردم وباخنده گفتم: +دوتا ازهزار تاروبگو بدونم مهتاب:خب اولیش اینکه بابات تا ساعت ۲ کاراش انجام میشه بسلامتی میادبیرون، دومیش اینکه شب هم که خونه مهمون داریم.کلی کار هست.. درحالی که داروهام و جم می کرد، ملافه مو داد کنار وگفت: مهتاب: پاشو دخترم، پاشو که وقت استراحتت تموم شد مهین جون لبخندی ب من زد وبا اخم مصنوعی رو به مهتاب گفت: مهین: دخترم و اذیت نکن مهتاب.. رو به من ادامه داد: مهین: عزیزم، اگه حالت خوبه ،پاشو که الان امیر میاد بریم خونه.. لبخندی زدم و خودمو به حالت نشسته تغییر دادم وگفتم: مهین جون من خوبم. بریم فقط چادرم.. صدای امیراز جلوی در اومد: امیرعلی: ابجی کوچیکه، ببا وسایل هالین خانومو ببر. مهین جون پرسید: مگه تو نمیای مادر؟ امیرعلی: من برم پی کارای بیمه ماشینم، شما با حسین اقا برین.. مهین: خب میخوای مابا تاکسی بریم،تو با حسین اقا برو.. امیرعلی: نه.عباس میاددنبالم.. اسم عباس چه اشنابود برام روبه مهتاب گفتم عباس کیه؟ مهتاب:دوست امیرعلیه..چطور؟ گفتم: اسمش اشناست.. کمی فکر کردم وجرقه ای به ذهنم زدوسریع گفتم: لیلا... مهتاب باتعجب نگام می کردوپرسید: لیلا؟!کی هست؟؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 روبه امیرعلی گفتم: گوشیم... حتما فاطمه زهرا صدبار زنگ زده.. مهتاب سوالی نگام می کرد که بهش توضیح بدم، امیرعلی به کیف اشاره کرد، کوله و کیف، قران و گوشی تون و اوردم بالا چادرتونم‌تا حاضرشین، میرسه. رو به مادرش ادامه داد: امیرعلی: مامان جان کاری ندارین فعلا من میرم همه کارایی هم که گفتین ان شالله ردیف میکنم.. مهین جون: خیرببینی مادر بعد ازرفتن امیرعلی،پرستارباحسین اقاوارد شدند. پرستارشروع کردبه سوال پرسیدن: سر گیجه نداری؟ حالت تهوع؟ ... برای کشیدن بخیه هاتم که یه هفته دیگه بیا .. همه رو جواب دادم، بالبخندی برگه ترخیص رو داد دست مهتاب ، بعد از تشکر ما ازاتاق رفت بیرون. مهتاب گوشیم روازکیفم دراوردوگرفت سمتم و گفت: مهتاب:بفرماخانوم‌خانوما... گوشی رو گرفتم ونگاه کردم، شماره ای بود که ۵،۶باری زنگ زده بود،حتما لیلاست.خواستم زنگ‌بزنم که خانم مسنی با روپوش خدمه درمانگاه،نایلون به دست وارد شد و فامیلم و صدا زد: خدمه درمانگاه: خانم محتشم!! این واسه ی شماست. سوالی نگاش کردم وگفتم: +بله؟ خدمه: بفرمایین،مادر،چادرتون خونی شده بود، شستم،الان خشک شده اوردم. ازش تشکر کردم واونم جواب داد و رفت تازه متوجه شدم امیرداده چادروبشوره برام‌. شرمنده شدم وتودلم دعاش کردم. مهتاب،لای چادر روباز کردوکمک کردسرم‌کنم، وسایلم روحسین اقابرداشت وهمراه مهین جون رفتیم سمت خونه. توی ماشین حسین اقا نشسته بودیم..بالرزش کیفم‌متوجه شدم گوشیم زنگ‌میخوره، دراوردم و نگاه کردم، همون شماره بود، بلندگفتم: لیلاست بعد از سلام واحوالپرسی بالیلا، فاطمه زهرا گوشی وگرفت وبه رفتن بی خبرمن اعتراض کرد، تا اومدم براش توضیح بدم خودش گفت: فاطمه زهرا:خاله اشکال نداره،مامانم بهم گفتش که اقاتون اومده دنبالت دیگه باید می رفتی خونتون. نمیدونستم چی بگم؛ اقامون!!! ته دلم قند اب شد، اتفاقات دیشب،حرفای امیرعلی.. خداکنه خواب نباشه به فاطمه زهرا قول دادم بسته اینترنتی برا مامانش بفرستم،اونم خوشحال شدو خداحافظی کردیم،منم تو راه برای مهتاب جریان اشنایی با لیلا روتعریف کردم.اونم با دقت به حرفام گوش داد.. نیم ساعتی میشه رسیدیم خونه. به زور مهین جون و مهتاب که منو فرستادن اتاقم استراحت اجباری،نشستم روی تختم و برای دنیا که پیام داده بود خبر ازادی بابا رو بده، توضیح دادم که چی شده. ازش خواهش کردم به شایان و بقیه چیزی نگه. وخیالشو راحت کردم که حالم خوبه. به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان ظهره. به سختی وضو گرفتم وچادر رنگی سرم‌کردم وبرای نماز آماده شدم. نمیدونم پایین چه خبره.همه مشغولن رفت وامد هست ولی کسی چیزی بهم‌نمیگه.. صدای خنده ی مردانه ای تو راهرو می پیچید؛ گوشم و تیز کردم. صدای امیرعلیه با ذوق به سمت در اتاق رفتم وچادرمو مرتب کردم ودرو باز کردم. _فداتم حاجی. جبران کنم.قربانت.اره همون ۸ خوبه. سلامت باشی...اقایی. یاعلی. تلفن شو که قط کرد،تازه متوجه حضور من شد. سرشو کمی اورد بالا، امیرعلی: سلام هالین خانوم، کاری داشتین؟ جواب دادم: +سلاام. نه.ینی اره. خب میخوام‌بدونم‌پایین چه خبره؟ خیلی باحوصله جواب داد: امیرعلی: خبری نیست که. گفتم‌بهتون شب مهمون داریم دارن کارا رو انجام‌ میدن. کمی مکث کرد وچند قدم دیگه هم‌اومدجلوتر امیرعلی: شما الان چرااینجایین؟حالتون خوبه؟ نگرانین؟.... بعد خودش جواب داد: امیرعلی: نگران هیچی نباشین، برین استراحت کنین،کاری نمونده که.. و به سمت اتاق خودش قدم برداشت: &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 که صدلش زوم وبا تردیدازش پرسیدم: + اقا امیر! از بابام خبر دارین؟ سرجاش وایسادو صورتشو برگردوند: امیرعلی: کاراشون تموم شده رفتن خونه... خیالتون راحت باشه ای گفتم ورفتم داخل اتاق. دراتاقم نیمه باز بودومن روبه قبله اذان و اقامه خوندم، صدای امیرعلی میومد که داره از پله ها میره پایین وبه مهین جون میگفت که داره میره نماز مسجد محل .. چقدر خوبه که حواسش به همه چی هست... نمازم تموم شده بود.کمی قران خوندم. صدای خنده ی مهتاب هر لحظه نزدیکتر میشد، نزدیک در اتاقم صدای مردونه ای ازخودش دراورد: مهتاب؛یالله، یالله ،ابجی بیدار تشریف دارین!! خندم گرفته بود، با شوخی گفتم: اِوا برادر، وایسین حجاب کنم، میام خدمتتون.. موهامو از گوشه ی روسری ریختم بیرون روی بخیه هامو بپوشونه، چادرمم عقب تر گرفتم عمدا که موهام دیده بشه رفتم جلو دراتاقم. مهتاب کت امیرعلی رو انداخته بود روشونش، ودسته ای از موهاشو ازپشت اورده بود جلو به شکل سیبیل گرفته بود، جلو دراتاق بهم نگاه کردیم و هردو نتونستیم خودمونو نگه داریم و زدیم زیرخنده .. خیلی صحنه بامزه ای شده بود.. امیرعلی از پایین صدازد، آبجی رفتی که باهم بیاین ناهار یا رفتی خنده بازار مهتاب دستش و گرفت جلو دهنش و و صداشو صاف کرد و گفت: مهتاب: چشم داداش ، الان میایم، تقصیر من چیه؟ به هالین خانوم بگو که سجده طولانی میره نمیاد بیرون... من با چشای گرد شده نگاش کردم تا اومدم بگم چاخان میکنه،انگشتش و به علامت هیس گرفت جلوم. بعدم دستم وگرفت که باهم بریم ناهار.. ازپله ها پایین اومدم،فضای خونه رو ورانداز کردم، دکور پذیرایی رو تغییر داده بودن، رو به مهتاب گفتم: + واای چقدر دلباز شُده،به به ، مهتاب چرا تاحالا نگفتی اینجوری بچینیم،مهتاب رو به مهین جون و امیرعلی رفت و پشت میز نشست و گفت: مهتاب: والا هالین جون، سلیقه من که نیست، سلیقه ایشونه. با دست به امیرعلی اشاره کرد. خب دیگه من حرفی نداشتم، سکوت کردم وکنار مهتاب نشستم پشت میز،غذای مورد علاقه من بود،زرشک پلو با مرغ، چندقاشق خوردم که مهین جون گفت: میگم بااقای محتشم که صحبت کردم، یادم رفت بپرسم چند نفر میان؟ امیرعلی جواب داد:خب بستگی داره شما چطوری دعوت کردین! مهتاب پرید وسط حرفشون: میگم زشت نیست ادم‌خانواده دخترودعوت کنه خونه دومادواونجا خاست... امیرعلی لقمه پریدتوگلوش.. و به سرفه افتاد.. مهتاب حرفشو قطع کردو زد پشت امیرعلی و گفت: مهتاب: چی شد؟.. امیرعلی همچنان که سرفه میکرد گفت: لا اله الا الله، ابجی میزاری ناهاربخوریم؟ اخه سر سفره حرف زدنت چیه؟؟ مهین جون: راس میگه منم اشتباه کردم سر سفره بحث وباز کردم رو به مهین جون گفتم: معمولا مامان و بابا و خانم جون میان دیگه میشن ۳نفر. مهین جون لبخندی زد و گفت: الهی قربونت برم. باید از اول از خودت میپرسیدم.. مهتاب باخنده گفت:توروخدا ببین چه دلی بردی از مامانم که قربون صدقه ت میره. امیرعلی که میخواست بحث و عوض کنه رو به نهتاب گفت: امیرعلی: مهتاب ناهارتو نمیخوری بریز واسه من. مهتاب با تعجب نگاش کردوگفت:تو که تا دیروز زرشک پلو خور نبودی،حالادوتا دوتا... متعجب به کارای خواهر و برادر نگاه می کردم،که مهتاب رو به من ادامه داد: مهتاب: ببین،اینم از هنرای جنابعالیه. با چشمای گردشده پرسیدم:چی؟ اینکه غذای مورد علاقه تو آنقدر درست کردی که ماهم عاشقش شدیم. خندیدم وگفتم: باشه.دیگه درست نمی کنم. ذهنم درگیر مهمونی امشب بود. امیرعلی رفت تو خودش،با لحن ارومی گفت: الحمدلله من سیر شدم. ممنون.. بلندشدو از سرمیز رفت.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay