🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستم
روی موکت کف اتاق نشست. هوا اینجا نم داشت. گرسنگی و استرس، کلافهاش کرده بود. عبدالله پشت سرشان آمد تو. به لنا نگاه کرد:« چرا اینقدر رنگت پریده؟ » و بیرون رفت.
لنا نفهمید چقدر گذشت که عبدالله برگشت. با دستگاه، فشار خونش را اندازه گرفت. سرمی را که با خود آورده بود به او تزریق کرد. لنا به قطره هایی که چکه میکرد تو مخزن کوچک و سرازیر میشد سمت رگ، نگاه میکرد. تابستان دوسال پیش، بعد از گذراندن واحدهای تئوری، باید میرفتند بیمارستان. برای اولین بار رفتند بخش اورژانس. خیلی هیجان داشت. بوی الکل پیچیده بود تو فضا. کف سرامیک اورژانس برق میزد. هر چند دقیقه پیجر اورژانس پزشکی را صدا میزد. با بچهها دور استاد ایستاده بودند و او درس میداد. لنا روبروی در اورژانس پشت به پذیرش ایستاده بود. در اتومات باز شد. بیمار زخمی را روی برانکارد با عجله آوردند تو بخش. چند نظامی برانکارد را هل میدادند. پرستارها دور بیمار را گرفتند. لنا با یکی از بچهها رفت بالای سرش. یک جوان با لباس نظامی که حسابی آش و لاش بود. رنگ زردش از لابلای رد خونی که روی صورتش ریخته بود، دیده میشد. موهایش به هم چسبیده بود. بیمار هشیار نبود. پیراهنش از چندجا پارگی داشت. لباسها و ملافه زیرش از خون قرمز بود. پرستار لباس را قیچی کرد. رد چندتا ضربهی عمیق چاقو، تو سینه و شکمش دیده میشد. پوست شکافته شده بود و گوشت و احشا و خون دلمه شده، بیرون زده بود. لنا اولین بار بود که این حجم از جراحت را میدید. یکآن سرش گیج شد. چشمهایش سیاهی رفت. افتاد روی زمین. دوستانش فورا دورش را گرفتند و بردندش روی تخت کنار. پزشک برایش سرم تجویز کرد. برگشت سمت بیمار که دور تختش پرده کشیده بودند. از پشت شلنگ سرم که قطرههای آب توش میچکید زل زد به پرده. نگران بیمار بود. به محض اینکه حالش بهتر شد از دوستش خواست سرم نصفه را بکشد؛ تا برود پیش مجروح. بیمار افسر جوانی بود که میگفتند یک فلسطینی کارد آجینش کرده. عصر همان روز، جلوی چشمهای نگران لنا، بیمار فوت کرد. از آن لحظه، کینه این حیوانات را به دل گرفت. قسم خورد یک روز تلافی کند.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستویک
اما حالا این فلسطینی وسط انفجار و جنگ، اینقدر حواسش جمع او بود که ضعفش را فهمید. چیزی که حتی هانا هم بهش توجه نکرده بود. تا الان هم برخورد بدی نکرده بود. پس کی برای شکنجه، میبردنشان؟ هانا کنارش نشسته بود. سر سارا را گذاشته بود روی پا. داشت موهای او را نوازش میکرد. یک شعر قدیمی و غمناک را زیر لب، زمزمه میکرد. چشمهایش، سرخ بود. یک قطره اشک، چکید روی موهای سارا. با دست، آنرا محو کرد. سرم که تمام شد، لنا، خودش آنرا کشید. دیگر صدای ضعیف بمباران، نمیآمد. عبدالله با سینی غذا آمد تو. نان و پنیر و آب پرتقال:« بیایید صبحانه بخورید.»
لنا از جایش تکان نخورد. ناخودآگاه سوالی را که از دیروز مثل قانقاریا افتاده بود به جانش و دلش را سیاه کرده بود، پرسید:« چرا؟»
عبدالله داشت نانها را از بستهبندی خارج میکرد. یک لحظه مات ماند:« چرا چی؟»
صدای لنا انگار از یک کهکشان دور میآمد. بیرمق و کمجان:« چرا تو مثل بقیه نیستی؟»
عبدالله مکث کرد:« چطور؟»
لنا به زمین نگاه میکرد:« هیچی.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستودو
سعی کرد چند لقمه بخورد. با نخوردن، فقط خودش ضعیف میشد. معلوم نبود بقیهشان مثل عبدالله باشند. باید برای تحمل شکنجه، جان میداشت. غذا، به زحمت از گلویش پایین میرفت. لقمهها را با ضرب آب پرتقال فرو میداد.
یکی دو ساعت بعد بهشان اطلاع داده شد که میتوانند استحمام کنند. حمام کانکسی فلزی و کوچک بود. شامپو و نرم کننده روی لبه آن گذاشته بودند. یک پلاستیک آنجا بود که روی پای باندپیچیاش کشید. انگار فکر همهچیز را کرده بودند. آب گرم، خستگی و استرس را میشست و میبرد. برایش لباس کامل گذاشته بودند. حوله را دور موهایش پیچید و بیرون آمد.
اینجا اصلا به زندان نمیماند. اگر یک تخت چوبی داشت، امکاناتش از هاستل کمتر نبود. اقامتگاههایی، که در سفر به آفریقا تجربه کرده بود. با دیوید رفته بودند اتیوپی، شب تو هاستل ماندند. صبح رفتند دیدن قبیله لب بشقابیها. کنار آن کاکا سیاههای بامزه، کلی مسخره بازی درآورند. دیوید ازش پرسید:« تو کتاب تلمود نوشته، بقیه اقوام بشری، حیواناتی هستند که یهوه خلق کرده تا به قوم یهود خدمت کنند. فقط برای اینکه قوم برگزیده نترسند، این حیوانات را به شکل آدم آفریده. به نظرت چرا اینها را اینقدر زشت خلق کرده؟»
لنا خندیده بود:« لابد برای فان.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوسه
چند روز تو همان اتاقک بودند. یک خانم هم روزانه سه چهار بار، بهشان سر میزد. برای آوردن وعدههای غذایی و میوه. روزانه یکبار هم عبدالله میآمد آنجا. ازشان میپرسید راحت هستند؟ چیزی لازم ندارند ؟
برای لنا این رفتار عجیب بود. درست بود که آنها قوم برگزیده بودند ولی در هر حال اسیر بودند. او هم چیزهای ترسناکی از نحوه برخورد با اسرا شنیده بود. کمکم ترس لنا کمتر شد، اگرچه تقریبا هر روز بالای سرشان بمباران میشد. لنا از آنها کاغذ و قلم خواست. نقاشی سیاه قلم کمک میکرد زمان زودتر بگذرد. سارا هم علاقمند شده بود. سعی میکرد پرتره هانا را بکشد. هر دوشان تو نقاشی ناشی بودند. پرتره به همه چیز شبیه بود غیر از هانا. کلی خندیدند. یک بار هم از آن اتاقک فلزی جابجا شدند به بخش دیگری از تونل. رابطهاش با هانا و سارا خیلی خوب شده بود. باهم از خاطراتشان میگفتند. آرزوها، دغدغهها. وقتی از نگرانیهایش با هانا صحبت میکرد، او دلداریاش میداد. هانا معتقد بود میخواهند آنها را تبادل کنند، پس با آنها بدرفتاری نخواهند کرد. این چند روز وقت زیادی داشت تا به همه چیز فکر کند. پدر، دیوید، خودش، زندگی، عبدالله و فرار... مدام نقشههای مختلف را بررسی میکرد. مثلاً وقتی آن خانم برای سرکشی میآید، بزند توی سرش و فرار کند یا، اینکه خودش را به مریضی بزند و تو راه بیمارستان، در آمبولانس را باز کند و خودش را پرت کند پایین؛ اما این فکرها مسخره بود. وقتی هر ساعت آنبالا، روی زمین بمباران میشود و تو نمیدانی که خروجی این تونلها کجاست؛ فرار کردن، یک شوخی بیمزه است. فرض کن فرار کردی و رفتی روی زمین. از کجا معلوم، بدست نیروهای خودی کشته نشوی...
چیزی که این چند روز برایش جالب بود رفتار عبدالله بود. عبدالله برخلاف اکثر مردهایی که میشناخت، ناامن نبود. ناامن از نظر لنا کسی بود که وقتی به شخص نگاه میکند، حس کنی جلویش هیچ لباسی تنت نیست. عبدالله زمانی که میخواست وارد اتاقک شود با گفتن کلمهی یاالله اعلام حضور میکرد. وقتی هم که با آنها صحبت می کرد، به جای آنکه بهشان خیره شود، چشم پایین میانداخت. این بر خلاف رفتاری بود که از کودکی در مردان اطرافش دیده بود. لنا بارها مچ دیوید را هنگام برانداز کردن دوستانش گرفته بود؛ اما دیوید به او گفته بود که این یک واکنش فیزیولوژیک مردان است نسبت به بانوان. با وجودی که سعی در ندیدن این موضوع داشت؛ تو خلوت خودش نمیتوانست با این اخلاق دیوید کنار بیاید. حتی بسیاری از شوخیهای دیوید با دوستانش برای لنا آزار دهنده بود. پدرش هم مثل بقیه مردهای دور و برش رفتار میکرد؛ تا جایی که مادر طاقت نیاورد و رفت. بابا هر قدر پدر نمونهای بود؛ همسر خوبی نبود. یعنی الان او چه کار میکرد؟ آیا از اسارت لنا خبردار شده بود؟ پدر ثروت و نفوذ زیادی داشت. حتما برای آزادی لنا کاری میکرد.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوچهار
دوران دبیرستان لنا دختری پر شر و شور بود. طوری که معلمهای مدرسه از دستش ذله شده بودند. وسط تدریس، یک چشمش به معلم بود؛ یک چشمش به دفتر که داشت تویش با خودکار چهرهی دبیر را نقاشی میکرد. تو خانه یک دوشاخه را برداشته بود. با آچار پیچهای آن را باز کرده بود و یک سیم را به دو فلز آن تو، لحیم کرده بود. بعد هم دوباره دوشاخه را بسته بود. تو کلاس اغلب کنار دیوار و پریز مینشست. هر وقت از درس خسته میشد دوشاخه را که اتصال کوتاه کرده بود فرو میکرد تو پریز. برق کلاس قطع میشد و بچهها فرصت برای شیطنت داشتند. چندتا وسیله برقی و مونیتور مدرسه به همین خاطر سوخت. مدیر وقتی فهمید اینها از هنرمندی لناست پدر را خواست. پدر با دست و دلبازی، تمام خسارت را داد. حرفی هم به لنا نزد. بعداز آن بارها پدر به خاطر لنا دست به جیب شده بود. از خرید دوباره میکروسکوپ برای مدرسه تا تعویض شیشههای شکسته. الان پدر متوجه گم شدنش شده بود؟ چگونه می توانست کمکش کند؟
پیشتر، داستانهای زیادی از شکنجه یهود به دست اعراب خوانده بود. اوایل هر لحظه منتظر بود، در باز شود و او را برای شکنجه و بازجویی ببرند؛ اما با رفتار محترمانه عبدالله و آن خانم، ذره ذره نگرانیاش کم شد.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوپنج
از دیشب صدای بمباران شدیدتر شده بود. چراغ، چندبار قطع و وصل شد. اینجا شب و روز فرقی نداشت. از روی ساعت سارا میفهمیدند که وقت خواب یا بیداری است. بار آخر، زمان قطع برق، طولانیتر شده بود. با قطع برق، هوا دم دار میشد و تنفس مشکل. چشم چشم را نمیدید.
در باز شد. اول نور چراغ قوه افتاد تو اتاق. بعد عبدالله سراسیمه وارد شد:« خانمها! بجنبید. باید زودتر اینجا را تخلیه کنیم.»
هانا با آن هیکل تپل، دیرتر از بقیه برخواست. عبدالله بعداز همه از اتاق خارج شد. وارد دالان های تو در تو شدند.
هر چند دقیقه یکبار دور و برشان میلرزید.لنا دستش را گذاشته بود جلوی دهانش و با هر لرزش جیغ خفهای میکشید.به عقب نگاه کرد. سارا بازوی مادرش را گرفته بود و پشت سر لنا میآمدند. سایهها تو نور چراغ قوه، روی دیوارهی تونل، بزرگ و ترسناک بودند. دوباره به قسمت زیرین تونل رفتند. تو همان اتاق قبلی. عبدالله چراغ قوه را گذاشت و رفت. آن روز کسی به آنها سر نزد. کمکم گرسنگی بیطاقتشان کرد. سارا از این ور اتاق میرفت آنور. دوباره همان مسیر را برمیگشت. چندبار مادرش از او خواست بنشیند؛ اما توجه نکرد. هانا چراغ را خاموش کرد:« معلوم نیست بعدا چیمیشه. شاید به نورش نیاز داشته باشیم.»
سارا کنج اتاق کز کرد. لنا یک گوشه دراز کشید. خوابش نمیبرد. حس میکرد زیر زمین دفن شده. احساس خفگی آزارش میداد.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوشش
بعد از حدود ده ساعت برق آمد. هانا نفس راحتی کشید. روشنی برایشان مثل آزادی خوشایند بود. کمی بعد در باز شد. لنا بلند شد و نشست. مردی با سر و صورت پوشیده و لباسهای خاکی و خونی آمد تو:« خانم لنا با من بیایید.»
خون تو رگهای لنا یخ زد. دست و پایش بیحس شد. با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:« چی.. چیشده؟»
مرد نظامی به بیرون اشاره کرد:« میفهمید.»
با تعلل بلند شد. رفتند تو تونل. مرد، دری را باز کرد. لنا تو را نگاه کرد. اتاق کوچکی که چندتا لامپ ضعیف روشنش کرده بود. یک آن طرف سرویس بهداشتی بود و یک سمت تخت فلزی. رویش مردی خوابیده دیده میشد. پاچه شلوار و ملافهی سفید زیرش از خون خیس بود. چند قطره خون هم چکیده بود روی زمین. بالای ران مرد، یک دستمال را محکم بسته بودند. لنا بارها از این مناظر تو بیمارستان دیده بود اما الان انگار بار اولی بود که این صحنه را میدید:« باید چکار کنم؟»
مرد آمد تو و در را پشت سرشان بست:« عبدالله تیر خورده. گلولههارو در بیار.»
لنا جا خورد:« تنهایی؟ شوخی میکنید؟»
مرد سر تکان داد:« الان به هیچکس جز شما دسترسی نداریم. براتون لوازم گذاشتم کنار تخت.»
لنا تکیه داد به دیوار:« من نمیتونم. من یه دانشجوی سال آخرم. تا حالا از این کارا نکردم.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوهفت
:« هر کاری لازمه بگو من انجام بدم. خون زیادی از عبدالله رفته. فرصت نداریم.»
لنا رفت جلو. بوی خون پیچید تو دماغش. دستهایش میلرزید. چهار انگشت گذاشت روی مچ بیمار. چند بار دستش را جابجا کرد. نبض حس نمیشد:« باید چفیهاش را باز کنم. لازمه نبض گردنیاش را بگیرم.»
مرد خواست چیزی بگوید. لنا پیش دستی کرد:« فرصت نداریم.»
با دست لرزان چفیه را باز کرد. رنگ سفید و پریده عبدالله تو ذوق میزد.
چشم باریک کرد. عبدالله آرام خوابیده بود. نه، بیهوش بود. با آن پیشانی بلند، مژههای پرپشت و ریش و موی مشکی و صورت مهتابی رنگ، اصلا شبیه هیولای مد نظرش نبود. خون تو ملافه، زیر کتف عبدالله نفوذ کرده بود. دست گذاشت روی نبض گردنی. ضعیف میزد. رو کرد به مرد:« به جز پاش، جای دیگهای هم تیر خورده؟»
مرد داشت پوتینهای بیمار را در میآورد:« آره، فکر کنم شانهاش هم زخمیه. اما چقدر؟ نمیدونم.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوهشت
با کش دور مچ، موهای سرکشی را که مدام می ریخت جلوی چشم، بست. قیچی را برداشت. پاچه شلوار را برید. خون خشک شده، پارچه را ضخیم کرده بود. یک تکه گِل خونی افتاد پایین. گلوله، ماهیچه پشت پا را زخمی کرده بود:« این جراحی به اتاق عمل نیاز داره. من نمیتونم.»
مرد گفت:« چیزی از بیمارستان صحرایی شنیدی؟ فکر کن اونجایی. چاره دیگه ای نداریم.»
:« بیمارستان صحرایی از اینجا مجهزتره. کمکی داره. من میترسم.»
:« نمیدونم چقدر به دعا اعتقاد داری. اما برات دعا میکنم. فکر کن من کمکیام. بگو چکار کنم؟»
لنا شان جراحی را باز کرد. بتادین را ریخت روی زخم. دستکش استریل را پوشید:« من تلاشم رو میکنم اما...»
مرد پرید تو حرفش:« خدا با ماست. نگران نباش.»
اینجا جای بحث اعتقادی نبود. شروع کرد به تمیز کردن زخم. یکی دو ساعت بعد، وقتی زخم شانه را هم پانسمان کرد، تازه ضعف خودش را نشان داد. نمیدانست چه وقت از شب است. از صبح چیزی نخورده بود. تکیه داد به دیوار. سر خورد روی زمین:« یک سری دارو و سرم بیار. یک ساعت هم لازمه.»
مرد گفت:« خودتم نیاز به سرم داری انگار.»
لنا عرق پیشانی را پاک کرد:« خیلی گرسنه ام؛ اما الان یه قهوه میخوام.»
مرد رفت طرف در:« عبدالله همیشه سفارش میکرد حواسمون به زندانیها باشه. امروز شلوغ شد. یادم رفت.»
بیرون رفت. زندانیها. لنا تازه مفهوم این کلمه را درک کرد. آنها زندانی بودند و او برای نجات زندانبانش تلاش کرده بود. یک لحظه از خودش بدش آمد. به چند روز گذشته فکر کرد. عبدالله هیچ برخورد بدی با او نکرده بود. با اینکه هر لحظه منتظر بود برای شکنجه ببرندشان؛ اما آنها حتی به صورت لفظی هم مورد آزار قرار نگرفته بودند. لنا بلند شد. ایستاد بالا سر عبدالله. نبضش را گرفت. زمزمه کرد:« نمیدونم چرا نمیتونم از تو متنفر باشم. حتی اگر رفتارت با ما به خاطر مصلحت، خوب بود، بازم نمیدونم چرا حس بدی بهت ندارم. اگر دعا واقعا اثر داشته باشه، دعا میکنم خوب شی.»
دعا... لنا مذهبی نبود وگرنه تلمود کمک کردن به بیمار غیر یهودی را مجاز نمیدانست.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستونه
مرد با وسائل و ملافه تمیز برگشت. دور و بر بیمار را مرتب کردند. لنا همانطور که سرم را وصل میکرد گفت:« لطفاً یک صندلی بیارید تا کنار تخت بذارم.»
رفت کنار سرویس بهداشتی ، دستها را شست. روی بلوز سفیدش قطرههای خون پاشیده بود. مثل شکوفههای هلو روی زمین برفی. باید آنرا عوض میکرد؛ اما الان وقتش نبود.
نشست روی صندلی. از فلاسک آب جوش ریخت تو لیوان. پودر نسکافه را با قاشق هم زد. لیوان داغ را با دو دست گرفت. گرما و بوی قهوه، انرژی را به بدنش برمیگرداند. زل زد به صورت عبدالله. انگار زردچوبه پاشیده باشند رویش. هنوز بیهوش بود. فقط صدای نفسهای آرام بیمار و چکیدن قطرههای سرم، میآمد. تا به حال تجربه این عمل سخت را نداشت.
مرد با ظرف غذا برگشت:« اگه دوست دارید میتونید برید پیش دوستاتون.»
لنا لیوان قهوه را آرام سر کشید. تلخی قهوه ته گلویش را سوزاند:« ترجیح میدم اینجا باشم. ببینم حالش چطور میشه.»
به مرد دقت کرد. چندجا لباسش پاره بود و روی شانه و زانویش خون خشک شده بود:« شما زخمی نشدی؟»
مرد نگاهی به لباسهایش انداخت. ابروهایش به هم نزدیک شد:« نه اونقدر. اینا خون عبداللهه.»
رفت بالای سر بیمار. موهای کوتاهش را با دست مرتب کرد:« عبدالله جای برادر منه. وقتی روی دوشم بیهوش شد، انگار جون از تن من رفت.»
لنا لیوان را کنار گذاشت:« جای برادرتون؟»
مرد سر را به بالا و پایین تکان داد:« بله.»
:«چطور.»
مرد مکث کرد. انگار با خودش کلنجار میرود برای پاسخ:« وقتی ده دوازده سالش بود، سال ۲۰۰۸، پدر و مادر و خانوادش تو جنگ اول غزه شهید شدند. از اون وقت با ما زندگی میکرد. حتی وقتی ازدواج کرد هم، دوستیمون قطع نشد.»
پیشانیاش را بوسید:« دوسه سال پیش، زمانی که همسرش باردار بود رفتند الخلیل، دیدن پدربزرگ. تو ایست و بازرسی، یه سرباز اسرائیلی با قنداقه تفنگ زده بود تو شکم خانمش.»
آب زد به پنبه، کشید روی لبهای ترک خوردهی عبدالله:« اونقدر اونجا نگهش داشته بودند که وقتی به بیمارستان رسیدند؛ هم همسرش شهید شد، هم جنین ششماههاش. عبدالله تا مدتها کمر راست نکرد از این مصیبت.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سی
مرد آه کشید:« فکر کن همسرت رو کتک بزنند، اون جلوی روت درد بکشه، هیچ کاری از دستت بر نیاد. به مامورا التماس کنی بذارند رد شید، اما با تفنگ تهدیدت کنند خفه شی. این وقایع برای ما فلسطینی ها یک اتفاق نیست، یک رواله.»
لنا چیزهای تازهای میشنید. عجیب بود. درست بود که از لحاظ ماهیتی، بقیه انسانها از یهود پایینتر بودند، اما این نوع رفتار را با آنها نمیپسندید. عبدالله پرستار بود. چقدر درد کشیده بود که حاضر شده لباس جنگ بپوشد؟
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیویک
آمپول را زد تو سرم. سرعت قطرات سرم را تنظیم کرد. در ظرف غذا را باز کرد. قاشق را فرو کرد تو برنج. یک لقمه خورد. غذا یخ بود؛ اما آنقدر گرسنه بود که برایش مهم نبود. به زور لقمه را فرو داد:« میتونم اسمتونو بدونم؟»
مرد آرام موهای عبدالله را نوازش میکرد:« منو عماد صدا کن.»
لنا پرسید:« چرا عبدالله با ما بدرفتاری نکرد؟»
:« اوووم... خب...ما مسلمانیم. تو دینمون باید با اسیر مثل مهمون برخورد کرد.»
لنا بطری آب را برداشت:« اصلا چرا با ما میجنگید؟»
لنا میتوانست چشمهای گرد شدهی او را از زیر چفیه ببیند. عماد مکث کرد:« خودت چی فکر میکنی؟»
لنا آب را جرعه جرعه نوشید:« نمیدونم. اینجا سرزمین موعود ماست. خودتون اونو به ما فروختید.»
منتظر جواب عماد بود؛ اما دید زل زده به عبدالله. عماد با صدای بلند گفت:« خدایا کمک کن! نفس نمیکشه. لبهاش سیاه شده.»
لنا سریع از جایش بلند شد. دست گذاشت روی شاهرگ بیمار. نبضش نمیزد. عماد را کنار زد. صورت عبدالله به کبودی میزد. کف دست را گذاشت روی قفسه سینهاش. دست دیگر را هم روی آن. خم شد روی سینه بیمار.موهایش ریخت جلوی چشمش. با تمام توان شروع کرد ماساژ قلبی . با هربار فشار روی قفسه سینه، موهایش جلو و عقب میرفت. با هنهن گفت:« تنفس مصنوعی بلندی؟ ...هفت...»
عماد گفت:« یککم.»
:« برو بالای سرش ....یازده....بینی بیمارو بگیر... پانزده...هر سیتا ماساژ...هجده.... دوتا تنفس دهانی بده...بیست و دو، بیست و سه،.....بیست و نه، سی، حالا.»
تا ده دقیقه بعد هر دو مشغول بودند. لنا نفس نفس میزد. خون دویده بود توی صورتش. چشمهایش دو دو میزد. دستهایش جان نداشت. صدای زمزمه عماد میآمد. نمیدانست چی میخواند. نگرانی پیدا بود از تو چشمهایش. یک لحظه دید، پلکهای عبدالله تکان خورد. قفسه سینهاش خود به خود پر شد از هوا. ریتم تنفسش عادی شد. عماد فریاد زد:« الحمدلله. داره نفس میکشه.»
لنا دست برداشت از ماساژ. چهار انگشت را گذاشت رو شاهرگ بیمار:« برگشت.»
عماد نفس راحتی کشید. دستها را برد بالا:« الهی شکر.»
و بعد به سجده افتاد. سر که برداشت چشمهایش سرخ بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیودو
لنا هنوز بالا سر عبدالله ایستاده بود. عماد ظرف غذا را داد دستش:« بگیر. چیزی نخوردی.»
لنا سرم را تنظیم کرد. ظرف را گرفت. نشست روی صندلی. به عماد نگاه کرد:« نگفتی چرا با ما میجنگید؟»
عماد هنوز تند نفس میکشید. دست کشید به پیشانی عبدالله:« نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. تو واسطه شدی تا خدا برادرمو برگردونه.»
یک لیوان آب ریخت. آورد جلوی دهان. انگار یادش آمده باشد که صورتش پوشیده است، آنرا کنار گذاشت:« خانواده من تو یه روستا جنوب فلسطین ساکن بودند. یک روز صبح اسرائیل، اونجارو منطقه بسته نظامی اعلام کرد. تا ظهر دورشو سیم خاردار کشیدند. خواهربزرگترم رفته بود شهر. آزمون داشت. اما دیگه اجازه ندادند بیاد روستا. اون یه طرف سیم خاردار بود، ما یه طرف. مادرم اینور ضجه میزد، خواهرم اونور؛ اما فایده نداشت.»
عماد با گوشه چفیه اشک چشم را پاک کرد:« عبدالله اون زمان نوجوون بود. به پای سرباز شما افتاد تا اجازه بده؛ اما اون پرتش کرد. پدرم سکته کرد. ما حتی نتونستیم از این زندان بزرگ بریم بیرون و براش دارو تهیه کنیم. پدرم، جلوی چشمای ما، جون داد.»
مکث کرد. بغضش را فرو داد:« زن همسایمون، وقت زایمانش شد اما نذاشتند از این منطقه بسته بیرون بره. بچه تو شکمش خفه شد.»
بلند شد. چند قدم راه رفت:«دختر عمویم میخواست بره شهر برای گرفتن مدارک تحصیلی. فکر میکنی چی شد؟»
ابروهای لنا به هم نزدیک شد:« نمیدونم.»
عماد رو کرد آنطرف. چفیه را باز کرد. صدای پاک کردن بینیاش آمد. دوباره چفیه را بست. با بغض گفت:« تو ایست و بازرسی نذاشتند برادرش رد شه. اونو هم بازداشت کردند. چند روز بعد، جنازهاش رو با شکم پاره پیدا کردیم. من اونو دوست داشتم اما کسی نمیدونست.»
صدای هقهق عماد بلند شد:« اون وحشیا بهش تجاوز کرده بودند. بعد هم اعضای بدنش رو برداشته بودند.حتی یه جاهایی از پوستش رو هم کنده بودند.»
لقمه گیر کرد تو گلوی لنا. چشمهایش گرد شد. به سرفه افتاد:« ام ک ان ند ا ره.»
عماد بطری آب را داد دستش:« کاش اینطور بود.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیوسه
دیگر نتوانست چیزی بخورد. ظرف غذا را کنار گذاشت. عماد بیرون رفت. به عبدالله نگاه کرد. قلبش میسوخت. چه بر سر اینها آورده بودند؟ این رفتار در قرن بیست و یک، منطقی نبود. حالا آن هیولای ترسناک، تبدیل به موجودی معصوم شده بود. اما چرا عبدالله بعد از تحمل اینهمه رنج، با او و دوستانش مهربان بود. اگر با آنها بدرفتاری میکرد قابل درک بود. نمیتوانست رفتار او و عماد را بفهمد.
تا صبح نخوابید. هر یک ربع، فشار عبدالله را اندازهگیری میکرد. کمکم، وضعیتش ثابت شد. عماد چندبار به او سر زد و از او خواست استراحت کند؛ اما قبول نکرد. چند لحظه چشمهایش روی هم رفت. یک عده سرباز هموطنش، با لباس و تجهیزات کامل، مثل گله گرگهای وحشی هجوم آوردند توی سرش، هر کدام تکهای از خاطراتش را کندند. جای آن زخمها خونریزی میکرد. خون سیل شد، راه افتاد توی جشن. یکی بالای سن، تو میکروفون آواز میخواند. با هر نت پیانو، خون بالاتر میآمد. دیوید سوار بر جیپ فرار کرد. خون از زیر چرخهای ماشین، شتک زد تو صورت پدرش. مادرش تو خون دست و پا میزد. دلش درد گرفت. دست زد به شکمش، پاره بود. دست گرداند آن تو. جای خالی کلیه و قلب و کبدش را حس کرد. دست خونی را کشید به صورتش، پوست نداشت. چشم نداشت. جیغ کشید. از خواب پرید. تنش خیس عرق بود. بلوز به تنش چسبیده بود. قلبش رو هزار میزد. نفسهای تند و کمجان میکشید. به اطراف نگاه کرد. از روی صندلی بلند شد. رفت سرویس. صورت را شست. دست خیس کشید به گردنش. تا صبح دیگر نخوابید.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیوچهار
صبح از خستگی رو پا نبود. صدای تقه به در آمد. در با صدای قیژی باز شد. عماد با صبحانه آمد تو:« خسته نباشی.»
چشمهای لنا سرخ بود. رنگش مهتابی شده بود. به عماد گفت:« من گیج خوابم. صبحانه نمیخوام. میرم استراحت کنم.»
سرم را عوض کرد. آنتیبیوتیک ریخت تو سرم. جریان آنرا تنظیم کرد:« وضعیت عبدالله تثبیت شده. لطفاً هر یک ساعت، فشارش رو چک کن. تا ظهر نیاز به دارو نداره. فکر کنم تا اون وقت به هوش بیاد.»
با عماد رفت پیش دوستانش. هانا با بازشدن در بلند شد. آمد سمتش:« عزیزم. باهات چکار کردند؟ رنگت پریده. انگار از تو قبر کشیدنت بیرون»
لنا گفت:« چیزی نیست. خیلی خسته ام. میخوام بخوابم.»
سارا از صحبت آنها بیدار شد. تو جایش نیم خیز شد:« لنا! نگرانت بودیم. خوبی؟»
لنا دراز کشید:« خوب؟..... نه. نیستم.»
و چشمهایش را بست. خسته بود اما نتوانست خیلی بخوابد. پیش از ظهر بیدار شد. نمیدانست باید برای دوستانش اتفاقات را تعریف کند یا نه. ترجیح داد صبر کند. برای تعریف کردن، زمان زیادی داشت. بلند شد. چند ضربه به در زد. هانا پرسید:« بهتری عزیزم. دیشب چی شد؟»
مردی که قد بلندی داشت، در را باز کرد. لنا با دست موهایش را مرتب کرد:« لطفاً منو ببرید جای دیشب.»
رو کرد به هانا:« خیلی بهترم.»
مرد به بیرون اشاره کرد. لنا پشت سرش راه افتاد. نمیدانست چرا نگران زندانبانش شده. رفت بالای سر عبدالله. هنوز بهوش نیامده بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیوپنج
سرم را عوض کرد. دارو تویش ریخت. روی صندلی نشست. خیره شد به صورت عبدالله. از دیشب رنگ و رویش بهتر بود. زمزمه کرد:« زودتر بهوش بیا. خیلی سوال دارم که میخوام جواب بدی.»
تکیه زد به صندلی. حوصلهاش سر رفت. بلند شد. از این سر اتاق با چند قدم رفت آن سر. دوباره مسیر را برگشت. چندتا نرمش کششی کرد. نشست روی صندلی. خیره شد به بیمار. دلش ضعف کرد. یادش آمد صبحانه نخورده.
عماد آمد تو. برایش غذا آورد. لنا همانطور که لقمه برمیداشت گفت:« اینجا حوصلهام سر میره. کتاب دارید برای خوندن ؟»
عماد بالای سر عبدالله ایستاده بود:« به چه زبانی؟»
لنا سعی داشت نی را تو پاکت آبمیوه فرو کند:« عبری.... انگلیسی..»
عماد با شانهی کوچکی موهای عبدالله را مرتب میکرد:« چه کتابی؟»
لنا مکث کرد:« نمیدونم.... اصلا رفتار تو و عبدالله رو نمیتونم توجیه کنم. با اون سابقه، باید به خونمون تشنه باشید. چرا با ما بدرفتاری نمیکنید.»
نی را مک زد:« دیشب خیلی فکر کردم. من هیچی از شما نمیدونم. خودت چه کتابی رو پیشنهاد میکنی؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیوشش
عماد کمی فکر کرد:« برات قرآن میارم.» و رفت.
تا شب هر دو ساعت فشار عبدالله را گرفت. چند صفحه از کتابی را که عماد برایش آورده بود خواند. برای او که به جز کتاب درسی، فقط رمان خوانده بود، مفاهیم کتاب سنگین بود. حوصلهاش سر رفت. کتاب را کنار گذاشت. کمکم نگران عبدالله شد. باید تا به حال به هوش میآمد. وقتی عماد به او سر زد این مطلب را گوشزد کرد. از او خواست یک پزشک را برای معاینه عبدالله بیاورند اما عماد گفت به پزشک دسترسی ندارند.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیوهفت
دیگر نمیدانست چه کار کند. شروع کرد دعا خواندن. این نگرانی برایش عجیب بود. اگر قبلا کسی به او میگفت روزی در زیر زمین نگران یک جوان فلسطینی خواهد شد، حتما او را به روانپزشک معرفی میکرد. شاید الان تو دنیای موازی بود. شاید هم مثل آلیس تو سرزمین عجایب، گم شده بود. عبدالله ناله کرد. دو طرف لبهای لنا کش آمد. چشمانش برق زد. رفت بالای سر بیمار. عبدالله کلمات نامفهومی میگفت. لنا عماد را صدا زد. با پنبه لبهای بیمار را خیس کرد. عماد نیامد. کمکم عبدالله چشمهایش را باز کرد. در حد چند ثانیه. باز هم بیهوش شد. یک ربعی طول کشید تا دوباره چشمها را باز کند. لنا صدایش زد. عبدالله دستش را بالا آورد. معلوم بود به شانه اش فشار آمده که دوباره دست را پایین انداخت. صورتش از درد جمع شد. لنا سرش را نزدیک برد. موهایش را با دست عقب برد تا روی صورت بیمار نریزد:« عبدالله. من لنا هستم. تو تیر خوردی. حرکت نکن. باشه. درد داری؟»
عبدالله چشم باز و بسته کرد. لنا آمپولی را تو رگ او تزریق کرد. چند دقیقه بعد، چشمهای عبدالله روی هم افتاد. نیم ساعتی گذشت تا عماد برگشت. لباس های تمیز پوشیده بود. لنا با هیجان گفت:« عبدالله بههوش آمد. الان دوباره خوابیده.»
عماد دستها را بالا برد:« الحمدلله.»
رو کرد به لنا:«متشکرم. به لطف خدا، تو برادرمو به من برگردوندی. کاش میتونستم جبران کنم.»
لنا نمیدانست چه بگوید. خودش هم خوشحال بود، شاید چون اولین کار عملی او بود، آنهم در این شرایط نابسامان. نیم ساعت بعد عبدالله چشمهایش را باز کرد. عماد رفت بالای سرش. با عربی با او صحبت کرد. لنا نمیفهمید. وسط حرفهایش چندبار اسم لنا را برد. معلوم بود عبدالله هم گیج است. چندباری چشمهایش روی هم رفت.
دیر وقت بود. سفیدی چشم لنا، سرخ شده بود مثل انار. عماد رو کرد به لنا:« شما بروید بخوابید. من امشب اینجا هستم.»کم کم هوشیاری عبدالله بیشتر شد. عماد رو کرد به لنا:« من باید برم جایی. یکی دو ساعت دیگه بر میگردم. لطفاً شما اینجا باشید. قبلش براتون قهوه میارم.»
سفیدی چشمهای لنا، سرخ شده بود. رنگش پریده بود. سر تکان داد:« باشه.»
رفت روی صندلی نشست.
خیره شد به عبدالله. داشت زیر لب زمزمه میکرد. صورت نزدیکتر برد. لبهای بیرنگ عماد باز و بسته میشد و دندانهای مرتبش دیده میشد. کلمات عربی بود. لنا تکیه داد به صندلی. عماد با فلاسک آب جوش و لیوان برگشت. لنا اشاره کرد به عبدالله:« نمیدونم چی میخواد؟»
عماد آمد جلوتر. گوش داد:« چیزی نمیخواد. احتمالا نماز میخونه.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیوهشت
لنا نفس راحتی کشید. خانواده خودش اهل نماز نبودند. نماز خواندن دوستانش را دیده بود. یهودیهایی که متدین بودند، روزانه سهبار نماز میخواندند. آنها میایستادند. دستها را روی دو گوش میگذاشتند. اورادی را زمزمه میکردند و بعد مستقیم به سجده میرفتند. دوباره بلند میشدند و چند بار این کار را تکرار میکردند. در انتها هم کامل روی زمین دراز میکشیدند. صورت بر زمین میگذاشتند. دو دست را دو طرف شانه عمود بر تن دراز میکردند. ذکر میگفتند و نماز تمام میشد. اما نماز اینجا و در این شرایط، برایش عجیب بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیونه
عماد تو لیوان آب جوش ریخت. داد دست لنا:« رنگتون پریده. میتونید بمونید؟»
لنا لیوان را گرفت. گذاشت روی میز کنار:« نگران نباشید.»
عماد رفت. لنا دوباره به عبدالله خیره شد.هنوز داشت دعا میکرد. هرقدر تو اعماق ذهنش میگذشت، خبری از آن نفرت اولیه نبود. به افسر کاردآجین شده تو بیمارستان فکر کرد. به نظرش آنقدر هم معصوم نبود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهل
قهوهاش را خورد. علایم حیاتی بیمار را بررسی کرد. عبدالله هوشیارتر بود. انگار او را شناخت. ابروهایش کمی بالا رفت. چشمها از حالت عادی بازتر شد و غم نشست تویش. دستی را که بهش سرم وصل بود برد طرف صورت. چیزی گفت که لنا نفهمید. لنا از جا برخاست:« دستت رو تکون نده. سرم کنده میشه.»
عبدالله با صدای ضعیفی به عبری گفت:« چفیهام.»
لنا تازه متوجه علت نگرانیاش شد. چه باید میگفت؟ مثلاً میگفت نترس من تو را لو نمیدهم؟ من دلم برایت سوخته؟ یا باید میترسید؛ حالا که چهرهی زندانبانش لو رفته، او را خواهند کشت.
یک لحظه وحشت کرد. تا حالا به این جنبه از داستان فکر نکرده بود. چه بر سرش میآمد؟ ضربان قلبش تند شد. سرش بی اختیار پایین افتاد. دست ها را گذاشت روی صورت.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلویک
همزمان هزارتا فکر، مثل گله ملخهای آفریقایی، هجوم آوردند توی ذهنش. چکار میکرد؟ عبدالله را میکشت؟ کشتنش الان ساده بود. عماد را چه میکرد؟ پشت در میایستاد و وقتی عماد میآمد تو، با صندلی میزد توی سرش. نه. فایدهای نداشت. عماد یک سرباز کارکشته بود. شاید هم از پس عماد برمیآمد. اگر عماد تنها نبود چطور؟ دو سهسال از زمان سربازی لنا میگذشت. دیگر ورزیدگی سابق را نداشت. شاید چون عبدالله را نجات داده بود بهش کاری نداشتند. عماد خودش گفت که جبران میکند. الان شاید شانس زنده بودن داشت. یا اینکه بهتر بود فرار میکرد. سعی کرد مسیرها را به خاطر بیاورد. این تونل چند نفر نگهبان داشت؟ خروجیاش از کدام طرف بود؟ احتمال اینکه تو مسیر با نگهبانها برخورد کند چقدر بود؟ تو ذهنش پر از هیاهو بود. افکار متضاد مثل رگبار بهاری یک لحظه میآمدند و میرفتند. تصمیمش را گرفت. بهتر بود عبدالله را میکشت. برای بعدش، بعدا فکر میکرد. بلند شد. رفت بالای سر عبدالله.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلودو
هنوز عبدالله چیزی زیر لب زمزمه میکرد. صدای چکههای سرم و ثانیه شمار ساعت، تو فضا اکو میشد. نفس لنا به سختی میآمد. تمام تنش میلرزید. خیس عرق بود. دست برد سمت بالش. انگار جان نداشت. به خودش نهیب زد. الان وقت سستی نبود. ماهیچههایش منقبض بود. قلبش تو سینه جا نداشت. مثل نهنگ تو اکواریم. خودش را به دیواره میزد. صدای ضربانش را تو گوش میشنید. مثل صدای پتک. پشت سر هم. کوبنده. بلند. تلاش کرد به خودش مسلط شود. نباید به عبدالله نگاه میکرد. معصومیت چشمهای او، دست و دلش را سست میکرد. پلکها را بست. سعی کرد تو دلش دنبال نفرت بگردد. هر چه گشت چیزی پیدا نکرد. عبدالله پدر و مادرش را از دست داده بود. همسر و فرزندش را هم. اما با او خوشرفتار بود. یک زندانبان مهربان. اما لنا زندانبانش را دیده بود. چشم باز کرد. بالش را کشید. عبدالله زمزمه کرد:« چیزی لازم داری؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلوسه
بالش را برد بالای سر. باید فشار میداد روی صورت عبدالله. فقط چند دقیقه طول میکشید. لرزش دستهایش بیشتر شد. تنش داغ شده بود. نمیتوانست. دستهایش شل شد. او آدمکش نبود. وقتی میرفت مهد، بچهها با آن لباسهای رنگارنگ و موهای خرگوشی، که یکی در میان دندانهای شیریشان افتاده بود، یک ترانه را دست جمعی میخواندند:« ما گوشت دشمنان را با دندان میکنیم. ما خونشان را میمکیم.» آمد خانه. برای مادرش شعر را خواند. منتظر تشویق بود. مادر بهش گفت که این شعر قشنگ نیست. لازم نیست آنرا تکرار کند. بعد هم او را بغل کرد. محکم چلاندش و بوسید. گفت که دخترش را وقتی مهربان است دوست دارد. اصلا برای همین رفته بود دانشکده پرستاری. هیچ وقت زخم و رنج بیماران، برایش عادی نمیشد. از اسلحه بدش میآمد. تو سربازی، چندبار فرستادنش پیش روانکاو لشکر. فایده نداشت. به روانکاو گفت که تو هلاخا آمده، قتل نکنید. اصلا دنیا بدون جنگ و خونریزی، مثل کشیدن نقاشی روی بوم تو یک ساحل وقت غروب، قشنگ است. روانکاو پاسخ داد که جنگ برای مردمی مثل ما که همیشه مورد ظلم بودهایم، مقدس است. نکشی میکشندت. بعد هم این بخش از هلاخا مربوط به یهودیان است و کشتن سایرین ( جنتیلها) طبق قوانین تلمود مباح است. لنا اما قانع نشد. آخر سرهم نفوذ پدر بدادش رسید و فرستادنش بخش امداد. بالش از دست لنا افتاد. نشست روی صندلی. دست گذاشت روی صورت. زد زیر گریه. هنوز دست و بدنش میلرزید. عبدالله با صدای ضعیف پرسید:« چیشده؟»
لنا جوابی نداشت.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀