eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
849 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا🌹🏴 شبتون بخیر ☕️🍪🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 آنکه دلم خورده به نامَش تمام ساٰیۀ لُطفَش به سَرَم مُستَدام... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۲) محمد که آمد همه آنچه در ذهنم ردیف کرده بودم، به هم ریخت؛ حتی ظاهرش. من انتظار داشتم او با عبا و بیاید، اما او لباس ساده ی مردانه پوشیده بود؛ پیراهن سفید یقه و پلیور . صدای مردانه اش ام برایم جذاب بود. توی دانشگاه استادی داشتیم که همیشه می گفت : توی همان جلسه اول به صورت طرفتان نگاه نکنید. تا پیش از شنیدن حرف هایش، از روی ظاهرش تصمیمی نگیرید. جلسه ی من سرم پایین بود، اما صدای آهنگین و اش همان بار اول دلم را لرزاند و گوش هایم را نوازش کرد. شنیدن صدایش آنقدر آرامم کرد که دلم می خواست تند تند از او سوال بپرسم و او با حوصله و مفصل را بدهد. ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایه های آمیز عبدالله با گفتن "کار خوبی کردی مادرجون!" از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: "حالا بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره ات زیر بار خرج و مخارجت !" که به جای من، مادر پاسخش را داد: "مهمون خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!" عبدالله تن خسته اش را روی رها کرد و پرسید: "حالا دعوتشون کردی مامان؟" مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده میشد، داد: "آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول نمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد." گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل را به همراه مقداری آب، در تنه ی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی میداد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده های و چشم نوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود. نماز را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه های رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک میشد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به در زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم وارد خانه شدند. با خدای خودم کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس میکردم. مرد قد بلند و چهار شانه ای که "عمو جواد" صدایش میکرد، جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش بود که حسابی با من و مادر گرم میگرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی با همه کم حرفی اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: "خوش به حال مجید که صاحب خونه ی مثل شما داره!" پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: "خوبی از خودشه!" سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: "ما تعریف خونواده شما رو از آقا خیلی شنیدیم. هر وقت تماس میگیره، فقط از خوبی و مهمون نوازی شما میگه!" که مادر هم خندید و گفت: "آقا مجید مثل پسرم میمونه خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف میکنه!" چند دقیقه ای به تعارفات گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام که آکنده از عطر گلهای شده بود، همه ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود. ساعتی که گذشت، سفره پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از مادر و سفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی آمد، با طعم عالی مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد. برایم جالب بود دو خانواده ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی آنکه ذره ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🇮🇷حماسه نهم دی مسئله‌ی ، پاسداشت آزمونهای بزرگ یک ملّت، یک مسئله‌ی اساسی است. آزمونهایی سر راهِ کشورها و ملّتها قرار میگیرد که در آن آزمونها گاهی خوب میدرخشند؛ مخصوص ملّت ما هم نیست، منتها برای ملّتِ ما در دوران انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب تا امروز از این آزمونها زیاد بوده است و از این درخشش‌ها هم زیاد بوده است و ملّت درخشیده که یکی‌اش روز نهم دی سال ۸۸ بود. یعنی حضور ملّت در عرصه‌ی فضای عمومی و در کف خیابانها توانست یک توطئه‌ی ریشه‌دار و مهم را از بین ببرد. ✍بیانات مقام معظم رهبری ۱۳۹۸/۱۰/۱۱ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 اصغر از من مخواه خنده ڪنم در نبود تو با مشقِ اسم تو قلمم درد می ڪند... آقای اصغر ❤️ | 📸محمدحسین جان مشغول بازی با بابا @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱✨ 💢وقتی يادِ من افتادی، برای امام زمان دعا کن! ذکر و ياد امام مهدی در رفتارهای او تاثير فوق العاده‌ای داشت. دعای فرج و دعا برای سلامتی امام عصر، هميشه وِرد زبانش بود. امکان نداشت بدون دعای فرج، شروع به خواندن دعا، قرآن يا زيارت عاشورا کند؛ انگار احساس می‌کرد که بدون دعای فرج، اعمالش مقبول نيست. ❤️دعا برای تعجيل فرج، در رأس همه حاجات و دعاهايش بود. هر وقت قرار بود کسي به زيارت برود، يا در التماس دعا گفتن‌های مرسوم، می‌گفت: «برای امام زمان خيلی دعا کنيد!» 🍃اگر قرار بود دوستی به زيارت برود، نشانه‌ای می داد تا به ياد او بيفتد و بعد تأکيد می‌کرد: «وقتی ياد من افتادی، برای امام زمان دعا کن!» هيچ وقت نشنيدم که برای خودش دعايی بخواهد. 🕊بعد از شهادتش، يکی از دوستان، صحنه‌ ی عاشورا را در خواب ديده بود و اينکه شهدای وطنمان نيز، در ميدان جنگ در حال ياری امام حسين بودند. آن بنده‌ ی خدا در بين شهدا، آقا جواد را ديده بود که جلو آمده و به او گفته بود: «ما در حال ياری کردن امام حسين هستيم، خيلی کار داريم. شما هم بايد براي ظهور آماده شويد. چندان دور نيست. خودتان را برای ظهور آماده کنيد تا بتوانيد امام را ياری کنيد. 💠سيره مهدوی از زبان همسرش/مصاف @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون مهدوی و شهدایی🦋🍊🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 از کودکی... پدر از سر لطف و... مادر از سر شوق... دستم را در دست تو گذاشتند! در گوشم... نام تو را لالایی خواندند! و دوستی ما... از آن روز شروع شد! و من، یک رفیق دارم... که نامش حسین است! خدا را شکر بابت داشتنت! خدا را شکر که هستی! @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۲) 😅فکر می‌کردم حواسش را از کارهایی که قبلا می‌کرد پرت کند، اما هیچ‌کدام‌شان را ول نکرد. 🔹شده بود فرمانده بسیج پایگاه و همه‌جور برنامه‌اي راه می‌انداخت. بچه‌ها را جمع می‌کرد توی و به تناسب سن برای‌شان برنامه مي‌گذاشت. 💥از آتش‌بازی و مولودی‌خوانی و اطعامِ عیدغدیر برای اولین‌بار تا برگزاری اردوهای خانوادگی و انواع مسابقات . اين‌جور وقت‌ها توی مسجد جای سوزن انداختن نبود. 🕌مسجد آن‌قدر برای بچه‌ها شده بود که تا دیروقت آن‌جا می‌ماندند و آخر شب برمی‌گشتند خانه. آن‌قدر که گاهی صدای خادم مسجد درمی‌آمد.  ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 | از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم که به همراه درخشش آفتاب صبح، به صورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش من، صدای خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه ها را با ظرافتی دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، جا خوردم: "سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟" از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: "سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم صبح بخوابی." از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: "تازه بعد از صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد." مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت: "آخه امروز باید میرفت اداره و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت." کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: "مامان! اینا چیه داری میدوزی؟" به پرده:های جدید اتاق اشاره کرد و گفت: "برای زیر پرده ها میدوزم. آخه زیر پرده های قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده ها رو کردیم، زیر پرده ها رو هم عوض کنیم." سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: "مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفره اس." از جا بلند شدم و برای خوردن به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبحها میخوردم. صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی گفت: "آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟" و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊 اینقدر لطف می‌کنی، ماندم تو به من دل سپرده‌ای یا من… 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍎🍃 وصیتم به مردم ایران و در بعضی از قسمت‌ها برای مردم عراق این است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشور زندگی‌ می‌کنم مشکلات خارج کشور بیشتر از داخل کشور است قدر کشورمان را بدانند و پشت سر ولی فقیه باشند و با باشند چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید و از خواهران می‌خواهم که حجابشان را مثل حجاب رعایت بکنند نه مثل حجاب‌های روز، چون این حجاب‌ها بوی حضرت زهرا (س) را نمی‌دهد... 🌱فرازی از وصیت نامه ۹۳.۱۱.۱۹ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🦋🌱 شبتون بخیر 🍊☕️🍩
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۳) 👌محمد هم با سواد بود و هم خوب حرف میزد. درباره هر مسئله ای که از او می پرسیدم و با حساب و کتاب جواب می داد. هم زیاد خوانده بود. 👤از امام موسی صدر طوری حرف میزد که اگر کسی نمی دانست فکر میکرد چندسالی با او کرده و او را از می شناسد. ❤علایق شخصی و سیاسی مان هم به هم نزدیک بود. دلم می خواست محمد باز هم بیاید و با هم حرف بزنیم. حالا بعد از همه حرف ها و جلسه هایی که با هم داشتیم، دوست داشتم حرف را به او بزنم... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتب تر و سر و وضع آراسته تری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر های مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت: "شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم." و مادر با گفتن "اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!" به من اشاره کرد تا برایشان بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان در مورد دیشب است و ستایش های مریم خانم و پاسخهای مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن "بفرمایید!" سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: "قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!" با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و ، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: "راستش ما به خواست مجید اومدیم تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم." سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: "حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟" و مادر با گفتن "بله، خدا رحمتشون کنه!" او را وادار کرد تا ادامه دهد: "خُب تا اون موقع که زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم بشیم." از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهره ای خندان میگفت: "إنشاءالله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم." مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینه ام پَر پَر میزد، سر به زیر انداخته و انگشتان را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد: "راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید کنیم." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌙شب عمليات والفجر ۸ كه با رمز يا زهرا (س)‌ شروع شد؛ بچه‌ها به آب می‌زنند... 🌊طوفانی سهمگين آب را فرا می‌گيرد و بچه‌ها را بالا و پايين می‌برد؛ بچه‌ها با صدای بلند يا زهرا (س)‌ می‌گويند... بيم آن می‌رود با سر و صدای بچه‌ها عمليات لو برود. حسن شنا می‌كند و به طرف ساحل دشمن می رود و اولين كسی است كه به ساحل دشمن می‌رسد و فرياد می‌زند :  (س) را ديديد كه چگونه بچه‌های اسلام و قرآن را از امواج سهمگين نجات داد؟!! 🌱 -------------------------- پ.ن : چه روایت آشنایی...؛ هم به مادران شهدا می گفتند وقتی شما نبودید، حضرت زهرا برای فرزندان شما مادری میکرد😭😭 صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون حسینی🦋🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین