❤️🍃
هرچند فراغ کربلا سنگین است
دلتنگی صبح لذتش شیرین است
چون اول هفته ها سلامت کردم
تا آخر هفته روزی ام تامین است...
✍عالیه رجبی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
دلتنگی
برای...
#حاج_قاسم
#حاج_محمد
ذهنت به خوابیست که از رفیق شفیقت دیده ای
شوق پرواز داری
و میدانی وصال نزدیک است...
۹ روز مانده به وصال حاج اصغر...💔
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتم در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنها
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتم
خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سالم کردیم و او با اخمی #لبریز از محبت، اعتراض کرد: "علیک سلام! نمیگید من دلم شور می افته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!" در برابر نگاه #پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: "صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم #خونه نیس! هرچی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه رفت!"
تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: "شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود." به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با #خوشرویی عذرخواهی کردم: "ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!" از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد: "از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از #خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم #خدایا چی شده؟ این دختره کجا رفته؟"
شرمنده از #عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی #جلو آمد و گفت: "تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمیکردم انقدر #نگران بشید!" سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد: "مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم."
مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست #مادر را گرفتم و گفتم: "حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!" سری جنباند و گفت: "نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم."
به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و #همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: "مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟" و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: "چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش #زنگ زد و کلی غُر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف میکنم."
سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: "این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!" تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمیتوانستم به هیچ بهانه ای بخواهم که به #اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد.
حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که #چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: "ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این #نخلستونها جون میکَنیم!" مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: "باز چی شده مادرجون؟"
و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت: "بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم میزنه! قراردادش رو با #حاج_صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!" مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر #اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: "خُب مادرجون! حتماً مشتری #بهتری پیدا کرده!"
و این #حرف مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد: "مشتری بهتر کدومه؟!!! چندتا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای #نخلستونها رو یه جا پیش خرید میکنن!" چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و #مادر متوجه نشوند، گفت: "الهه جان! من خسته ام، میرم بالا."
شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش #معذب بود که بی معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم: "محمد چی میگه؟" لبی پیچ #داد و گفت: "اونم ناراحته! فقط جرأت نمیکنه چیزی بگه!"
مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شد، ولی گلایه های ابراهیم #تمام نمیشد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: "ابراهیم جان! تو که میدونی #بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!" و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: "ابراهیم! مامان #حالش خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره..."
ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: "دل درد مامان #خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمیگرده!" و با #عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خدا شهدا زنده اند...
📹استاد دانشمند| #تلنگرانه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۳۲)
🍃فقط منتظر بودم #خدا هم به من چیزی بگوید. کلامی که مطمئنم کند. تنها چیزی که آن #پازل را کامل کرد وعده ی خدا بود. جایی خوانده بودم که اگر دختری از ترس فقر، مومنی را از در خانه اش رد کند، باب #ازدواجش بسته می شود.
✨محمد دلش #پاک بود، پر از امید و توسل به امامانی که مهرشان توی دل من هم بود. شخصیت و مرامش را هم دوست داشتم. تنها راه، #توکل بود. من باید به خدا توکل می کردم و زندگی ام را دست خودش می دادم.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
🔺تصویری تاریخی از اتاق فکر عملیات آزادسازی بلد و سامرا با حضور :
سردار جعفری (فرمانده کل سپاه)
سپهبد #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی (فرمانده سپاه قدس)
#شهید_ابومهدی_المهندس (فرمانده حشدشعبی)
❄️زمستان ۱۳۹۳ - فرمانداری شهر بلد عراق
✨ #مرد_میدان
📸 wisgoon.com/MohammadAein
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
آب مهریہی زهرا و لب شط فرات
با لب تشنہ بریدند سر از پیکر تو ...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۳۰)
🕊یکی دو هفته بعد از شهادت سردار سلیمانی بود که #اصغر زنگ زد. شبیه همیشه نبود. توی صدایش یک چیز غریب بود. انگار که صدایش گرفته باشد. گفت: «خواب رفیق شفیقم را دیدهام.»
👌میدانستم منظورش کیست. دامادمان #حاج_محمد را میگفت که حتی نتوانسته بود برای مراسم تشییع و خاکسپاریاش بیاید ایران.
🍃گفت یک پیام به او داده. هرچه اصرار کردم، چیزی از آن به من نگفت. بعد گفت برایش دعا کنم چون قرار است برود خط. با تعجب پرسیدم: «خط؟ کدام خط؟!» یکهو حرفش را عوض کرد و گفت که منظورش جاده بوده، اما من رفتم توی فکر. سپردمش به #خدا و برایش دعا کردم ولی دلم شور افتاد...
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊
اولین سالگرد فرمانده جبهه مقاومت #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🎙با سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین پناهیان
🎤و مداحی حاج مهدی رسولی
🔹مکان : فرهنگسرای بهمن، سالن شهید آوینی
⏰📆زمان : ۸ بهمن ۹۹، ساعت ۱۵:۳۰-۱۸
#مرد_میدان
#آقای_اصغر_حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتم خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نهم
رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با #نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: "مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم." چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای #ضعیفی پاسخ داد: "نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!" وقتی تلخی درد را در چهره اش میدیدم، غم #عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: "الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه ات."
دستش را به گرمی #فشردم و گفتم: "مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟" که لبخند بیرمقی زد و گفت: "من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره #دلم درد گرفته! خوب میشه!" و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه #بالا نزد مجید بروم.
درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی #مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: "فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!" با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با #مهربانی پاسخ داد: "حالا وقت برای خوابیدن زیاده!"
کنارش که نشستم، دست در #جیب پیراهن سورمه ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده #پرسیدم: "وای! این چیه؟" خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: "این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات #خیلی تنگ شده بود!"
هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن "خیلی ممنونم!" #شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک #طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید.
برای لحظاتی محو زیبایی چشم نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: "مجید! دستت درد نکنه! من... من #اصلاً فکرش هم نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!"
کاغذ کادو را از #دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: "این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!" نگاهش کردم و با #لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: "مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟" چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با #حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: "هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!"
و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: "خُب امروز #تولد حضرت زهراستکه هم روز مادره و هم روز زن!" سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: "من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!"
و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: "حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر #نازنینم هدیه بخرم!" میدانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات مذهبی اش پیش من، احساس غریبی کند که #لبخندی زدم و گفتم: "ما هم برای حضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم."
سپس نگاهی به #پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه ام ادامه دادم: "به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!" و بعد با شیطنت پرسیدم: "راستی کی #وقت کردی اینو بخری؟" و او پاسخ داد: "دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!" سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با #عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش میچکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه ای نگاهم کرد و گفت: "راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! #شرمنده عزیزم!" که به آرامی خندیدم و گفتم: "عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!"
ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن "من میریزم!" با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می آمد : "امروز روز #زنه! یعنی خانمها باید استراحت کنن!" از اینهمه مهربانی بی ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا #تمنا کرده و در آرزوی همسریاش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست #رَد زده بودم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شست باران،
همہ ے کوچہ، خیابان ها را
پس چرا مانـده غمت بر دلِ بارانے من؟
#شهید_محمد_سخندان🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
ازش پرسیدند : چند سالته و چرا اومدی سوریه؟
✨گفت : ۱۸سالمه و بخاطر علاقه به اهل بیت..
گفت : مادرم فوت کرده و اومدم پیش بیبی زینب (س) رو سفیدش کنم.
😔فردای مصاحبه شهید شد وپیکرش بر نگشت
💔مدافع حرم و #مرد_میدان| #شهید_سلیم_اقبالی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
بیچاره آن کسی که در این شهر ناامید
مهر حسین (ع) پا نگرفته است در سرش
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
باید به این بلوغ برسیم که دیگر
نباید دیده شویم!
آن کسی که باید ببیند، میبیند..
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی| #تلنگرانه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نهم رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با #نگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_دهم
نماز مغربم که #تمام شد، سجاده ام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونه ای که در دیدش نباشم، روی یکی از مبلها به تماشای #نماز خواندنش نشستم. دستهایش را روی هم نمیگذاشت، در پایان قرائت سوره حمد "آمین" نمیگفت، قنوت میخواند و بر مُهر سجده میکرد.
هر بار که پیشانی اش را بر مهر می گذاشت، دلم #پَر میزد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه ای گل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی #بدعت بود.
اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبیمان بود و دلم نمیخواست این #عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم از او طلب کنم هرچه میخواهم! میدانستم که او بنا بر عادت #شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم: "مجید!" ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت: "تو اینجا نشستی؟ فکر کردم #سرِ نمازی."
لبخندی زدم و به جای #جواب، پرسیدم: "مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟" از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: "خدا کنه که از #دستم بر بیاد!" نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "از دستت بر میاد! فقط باید بخوای!" و او با اطمینان پاسخ داد: "بگو الهه جان!" از جایم بلند شدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز #مخملی سبز مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم.
با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: "مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون #مُهر بخونی؟" به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم: "مجید! مگه زمان پیامبر (ص) مهر بوده؟ مگه پیامبر (ص) از مُهر استفاده میکرده؟ پس چرا تو روی مُهر #سجده میکنی؟"
سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور #سجاده_اش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: "آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گل..." که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. #گمان کردم از حرفهایم ناراحت شده که برای چند لحظه بی آنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین #عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را بالا برد، تکبیر گفت نمازش را شروع کرد و در حالی که مُهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود.
همانطور که پشتش #نشسته بودم، محو قامت مردانه اش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد. با هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبُرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود. یعنی دل او به #بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم که تحقق آرزو و #استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم نمیزدم تا لحظه ای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد.
جرأت نداشتم چیزی بگویم، مبادا #رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود. همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. به مُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به #میهمانی چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی #نبردم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
سخن میگویم :
از چند متر پارچهٔ مشکی🍃
ازعشــ😍ـقی که میان تاروپودش درتکاپوست💞
رنگ #نجابت داشتنش
از تبار #زهرا بودنش
و صد شکر که از تبار زهراییم👌☺️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️
آی شهــدا....
همیشه دلهُره داریم
از این همه نرسیدن
کَسی سراغ ندارید
ما را به شما برساند...؟
💔تنها ۷ روز مانده به شهادت #آقای_اصغر_حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۳۳)
✨بلند شدم و رفتم سمت قفسه ی کنار پنجره، از طبقه ی بالایش #قرآن سبز کوچکم را برداشتم. دوست داشتم همه ی خیال های #تاریکی را که توی سرم رژه می روند، دور بیندازم. دلم آرامش می خواست، یا شاید نشانه ای که آرامم می کرد.
📖قرآن را که باز کردم، سوره ی مریم آمد. آیه هایش می درخشید : "بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَـٰنِ ٱلرَّحِیمِ كۤهیعۤصۤ..."
😍بسم الله نشانه ی روشنی بود برای شروع این زندگی. می دانستم خدای #حضرت_مریم (س) ما را تنها نمی گذارد و از همان رزق "من حیث لایحتسب" ی که به او داده به ما هم می دهد. برای من که دنبال بهانه ای می گشتم این آیه های ناب یک #پیام بود.
🌷مهدی (۱) #منتظر جواب بود. از اتاق بیرون آمدم. رویم نمی شد به پدر و مادرم حرفی بزنم. تصمیمم را به خواهرم گفتم و منتظر رسیدن روزهای خوشرنگ #عاشقی ماندم.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
----------------------
پ.ن : ۱) منظور #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱