✨حضور خادمین حرم شریف اهل بیت علیهم السلام در نخستین مراسم سالگرد شهادت #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✨حضور خانواده معزز شهیدان تیپ #فاطمیون در نخستین مراسم سالگرد شهادت #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سیزدهم فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به #مجید
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهاردهم
#نبش_قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای #تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (ص) و از #نام_آوران اسلام بوده است.
گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه #قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر می آمد که به خدا و #پیامبرش (ص) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و #بی_توجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: "چی شده؟"
شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک #مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (ص) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: "این تروریستهایی که تو #سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!"
مادر لب گزید و با گفتن "استغفرالله!" از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: "من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه #تهدید کردن که اگه دستشون به حرم #حضرت_زینببرسه، تخریبش میکنن!"
با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان #مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه #جانِ_عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: "هیچ #غلطی نمیتونن بکنن!"
و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (ص) ناراحت و نگران بودیم، اما خون غیرت به گونه ای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش برای #حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب به شماره افتاد.
گویی در همین لحظه حضرت زینبرا در #محاصره دشمن میدید که اینگونه برای رهایی اش #بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همه ی نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۳۵)
📚درسش #تمام نشده بود و جایی هم مشغول به کار نبود. در آن شرایط شاید از نظر مالی امکانات لازم برای شروع یک زندگی #جدید را نداشتند اما من این شرایط را پذیرفتم.
👌حتی در مدت آشنایی درباره مسائل مالی هیچ #صحبتی نکردیم و فرصتش هم پیش نیامد چون برای هردویمان مسئله دیگری #مهم بود.
✔️علاوه بر خودم ایشان هم میل زیادی برای همراهی من در #سوریه داشت. قرار شد کار تدریس را در سوریه دنبال کنم و به بچههای سوری قرآن و زبان و #انگلیسی یاد بدهم.
🌷من هم در این مدت تا جایی که توانستم با ایشان همراه شدم. قبل از اینکه به سوریه برود #شغل خوبی پیدا کرده بود و درآمد خوبی داشت. من هم به صورت پاره وقت در دانشگاه تدریس میکردم.
🔹بحث سوریه که پیش آمد، تمایل داشتم که همراه ایشان بروم ولی #بچهها کوچک بودند و شرایطش پیش نیامد و مجبور شدیم بمانیم ولی دو ماه آخر حضورش در #سوریه من و بچه ها در کنارش بودیم.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ| دفاع پرس
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
تنها ۳ روز مانده تا وصال جانان...💔😔
شاید شهادتنامه ات را در #فاطمیه پارسال امضا کردند و...
به دستان مبارک بی بی جان...
مادرمان حضرت زهرا (س)
خوش به حالت!
التماس دعا آقای اصغر...🥀
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
چه بگویم....mp3
3.91M
یا برگرد یا آن دل را برگردان
یا بنشین یا این آتش را بنشان...
#شهیدانهـــ🥀تقدیم به #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور✨
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🍃
شبتون مهدوی🍎☕️🍬
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
❤️🍃
ڪمے طراوٺِ باران، ڪمے نسیم حرم
سلام صبح من و فیض مستقیم حرم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۳۳)
💔یکهو دلم برایش تنگ شد و اشکها راهشان را پیدا کردند.
😭دلم میخواست همان اصغر کوچکی را که توی بیمارستان دادندش دستم، دوباره بغل کنم و آنقدر به تنم بچسبانمش که همه وجودم عطرش را بگیرد.
🍃منتظر بودم برگردد ایران و برای آخرینبار پسرم را ببینم. دوباره فیلمها توی گوشیها دست به دست شد. ديگر، صورت محوی که همیشه کنار #حاج_قاسم میدیدمش روشن شده بود. اصغر من بود...😭
👌اصغری که بزرگ شده بود و شانه به شانه فرماندهاش قدم میزد و نگران جانش بود. تازه فهمیدم آن همه خانه نیامدن و ماموریت و خستگی، بهخاطر فرماندهياش بوده نه سربازیاش...
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 #از_عشق_تا_عشق (۳۳) 💔یکهو دلم برایش تنگ شد و اشکها راهشان را پیدا کردند. 😭دلم میخ
شیرم حلالت....mp3
3.7M
مادر اگر زهرا رو دیدی با حسینش
سفارش ما رَم بکن، ای جان مادر...
🎙محمودکریمی
#مادرانه| #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
التماس دعا💔🥀
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهاردهم #نبش_قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریسته
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پانزدهم
با آمدن ماه #خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، #رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمی آوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به #تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لبِ آبِ حوض نشسته و با سرانگشتانم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبی حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از #صبح که از برنامه های تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشه ای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم #بیتابی میکرد.
فردا سالروز ولادت #امام_علی (ع) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه مجادله چند #شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق #اندیشه هایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت.
مادر دمپایی لا انگشتی اش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به #حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: "فکر کردم #خوابیدید!" صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: "خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم #حالم به خورده!"
خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و #درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمی کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شکوه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد. به سختی لب تخت گوشه #حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: "میخوای بریم #دکتر؟"
سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: "آخه مامان! این دل درد شما الان #چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!" آه بلندی کشید و گفت: "الهه جان! من خودم درد خودم رو میدونم! هر وقت #عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!" و من با گفتن "مگه چی شده؟" سرِ درد دلش را باز کردم:
"خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت #اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه تاجر #ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم #عقلم میرسه! می گم ابراهیم و محمد دلواپس نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپس جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با #آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایه اش رو از دست بده..."
نمیدانستم در جواب #گلایه هایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری #سبک شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
همزاد کویرم تب باران دارم
در سینه دلی شکسته پنهان دارم
در دفتر خاطرات من بنویسید
من هرچه که دارم از شهیدان دارم
#شهیدانهـــ🥀تنها دو روز مانده تا پرکشیدن #آقای_اصغر_حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پناه من.mp3
8.43M
کمترین کاری که وظیفهی واجب شیعه، در زمان غیبت امام زمانشان، بود؛ #تربیت_نسل_مهدوی است ...
💥 که همه ما در آن کوتاهی کردهایم و باید برای این کوتاهی پاسخگو باشیم.
ـ نسل مهدوی یعنی چه؟
باید چگونه به این هدف رسید؟
#استاد_رائفیپور 🎤
#استاد_شجاعی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
يااباعبدالله!
هركه كوچك شد به پاى تو
بزرگش ميكنند...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
یڪی گفت :
هنوز با این گرانی ها
پایِ آرمانهای انقلاب و رهبرت هستی؟
گفتم :
در مکتبِ امام حسین (ع)
ممکن است زمانی
آب هم برای نوشیدن نداشته باشیم!
#دهه_فجر🇮🇷
گرامیباد🇮🇷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پانزدهم با آمدن ماه #خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شانزدهم
نمیدانستم در جواب #گلایه هایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری #سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد:
"تازه اونشب آقا #مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!" سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: "اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا #ناراحت نشده بود؟" شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و #نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوری اش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم: "نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری #نیس که گله کنه!"
مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت: "بخدا هرکی دیگه بود ناراحت میشد! دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هرکی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه از این بنده خدا #بیگاری میکشن که #بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه! خُب اونم جوونه، غرور داره..." که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه #تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: "کیه؟"
که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. در را گشودم و با دیدن محمد و #عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: "عطیه جان! مادر تو چرا با این #وضعت راه افتادی اومدی؟"
صورت سبزه عطیه به خنده ای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد: "خوبم #مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!" محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، #توضیح داد: "مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش #تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونه داری رو به عهده گرفتم که یه وقت #پسرمون ناراحت نشه!"
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: "عطیه براش #اسم انتخاب کردی؟" به سختی روی تخت نشست، تکیه اش را به بالشت داد و با #لبخندی پاسخ داد: "چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!"
که محمد با صدای بلند #خندید و گفت: "خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه #یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!" و باز صدای خنده های شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱💔🌱💔🌱
💔🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۳۴)
🔹چند روز گذشته بود، اما هنوز خبری از پیکر اصغر نبود. دوباره پچپچها و حرفهای درِ گوشی شروع شده بود و بیقراریهای دل من.
😔نمیدانستم چرا هنوز برنگشته، تا این که بچهها دورهام کردند. فهمیدم پیکرش افتاده دست دشمن!
💔من تشنه دیدار اصغر بودم. چشمهایم آنقدر بیتاب بودند که شب و روز میباریدند ولی دلم نمیخواست او را از دامان #حضرت_زهرا (س) جدا کنم. آخر شنیده بودم شهدایی که برنمیگردند، مهمان ایشان هستند...
🔴از طرفی راضی نبودم برای دیدن دوبارهاش چیزی از بیتالمال هزینه شود.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🌱
❤️🍃
در طلب معشـوق که باشے
درِ باغ شهادت بلاخره باز مےشود...
#شهیدانهـــ🥀تنها یک روز مانده تا پرکشیدن #آقای_اصغر_حاج_قاسم
#دوستتدارم_میدانم_که_میدانی...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فداییان رهبریم....mp3
658.6K
ما همه آرزومونه شهید بشیم
پیش فاطمه ما روسفید بشیم...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
🎙حسین سیب سرخی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شب شهادت #آقای_اصغر_حاج_قاسم، التماس دعا برای حاجتمندان🌱
شبتون بخیر🍎☕️🍬
❤️🍃
حسین جان
ازدحام است سر کوی شما، اذن بده
لااقل ما بنشینیم همین آخرها...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
پ.ن : از آخر مجلس، شهدا را چیدند :)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹