eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃گره‌گشای دردهاست گره‌های ضریح حسین (ع)🍃 خاک ایـ💫ـوانت دوای درد چشمـ😔ـانِ من است روضه هایت ابرِ پُر بـ☔️ـاران ما جانم حسیـ❤️ـن پنجره های ضـ✨ـریحِ تو ز دردم آشناست صحن پاکت روضـ🍃ـه ی رضـ✨ـوانِ ما جـ❤️ـانم حسین... هستی محرابی🖌 عکس از: قاسم العمیدی📸 . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
زیارت آل یاسین علی فانی.mp3
13.57M
📿زیارت آل یاسین (عج) به نیابت شهیدان معزز التماس دعا 🤲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🕊 🕊 🎒سال دوم راهنمایی بود و ما در کرج زندگی می کردیم. قرارشد که مقام معظم رهبری برای دیدار با مردم کرج تشریف بیاورند. مردم همه جا را چراغانی کرده بودند. من به خانه آمدم و دیدم که  رسول در خانه است. در حالی که نباید در آن ساعت از روز خانه می بود. علتش را از رسول پرسیدم. گفت : امروز معلمشان سر کلاس گفته بود : ما نمی دانیم این حکومت را چگونه باور کنیم؟!!! از یک طرف می گویند اسراف گناه است و از طرفی هم شهر را چراغانی کرده اند!!! بروید ببینید در شهر چه خبر است؟!!! 🔹حرفش که به اینجا می رسد رسول بلند می شود و می گوید : چراغانی که چیزی نیست، جانمان را  هم فدای آقا می کنیم. 👤معلم هم عصبانی می شود و می گوید : خلیلی باز تو حرف زدی؟! در این کلاس یا جای منه یا جای تو! رسول هم از سر جایش بلند می شود و می گوید : شما استادی و من به احترام شما می روم. 🌿(محمدحسن) @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. بر مشـ😇ـامم می‌رسد بوی خـ✨ـاک کربـ❤️ـلا اجازه می دهی آقا فدایتان بشوم مریضمان کنی و مبتلایتان بشوم منم جوانم و در سینه آرزو دارم اجازه هست که من هم گدایتان بشوم مرتضی پوررجب🖌 عکس از: قاسم العمیدی📸 . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
قبل از به دنیا آمدن دخترهای دوقلوی‌مان، شغل همسرم عوض شد. یک کار ایده‌آل که همیشه آرزویش را داشت. نماینده فرهنگی ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا (ص) شده بود. در کار جدید هم در آمد خوبی داشت و امکان پیشرفت و ارتقای شغلی‌اش بیشتر وجود داشت. فکر می‌کنم آرامش زندگی‌مان کامل شده بود اما انگار چیزی کم بود. دلمان نمی‌خواست فقط ما این آرامش را تجربه کنیم. همسرم می‌گفت از اینکه عده‌ای بی‌گناه و مظلوم آرامش‌شان را از دست داده‌اند آرام و قرار ندارد. مخصوصاً بعد از اینکه حضرت آقا گفتند اگر مدافعان حرم نبودند داعش به استان‌های خود ما حمله می‌کرد. از آن طرف رفتن محمد آقا مساوی با ازدست دادن کاری بود که بعد از مدت‌ها پیداش کرده و کلی انتظار به دست آوردنش را کشیده بود. دخترهایمان هم که تازه دو ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند. 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصتم راننده، اتومبیل را #متوقف کرد و رو به مجید گفت: "بفرما
💠 | انگار در این خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و زده بود تا بوی خوش آب و در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده ام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان و دلبازی بود که را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از ردیفی از گلدانهای تزئین شده بود. ساختمان در تمام ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم افتاد که در نهایت حیا و روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به کرد: "دیر کردی ! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم آدرس رو پیدا نکردید." و اگر بگویم زبان من و بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به از او تشکر کنیم، نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانم های ایستاده در گرفت و معرفی کرد: "حاج خانم و دخترم هستن." و بلافاصله مرا قرار داد : "دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!" و شاید از چشمان فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: "اینجا خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!" و همسر حاج آقا از پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت همسرش را گرفت: "خیلی اومدید! بفرمایید!" ولی من و مجید همانجا پای در زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ این همه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_یکم انگار در این #حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نب
💠 | حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سرِ را باز کند که با لحنی شروع کرد: "خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!" از لحن مهربانش، دلم شد و لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: "راستش این خونه، پدربزرگ ما بوده. از همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه بودن. یعنی حیاطشون از هم بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود." سپس به آرامی و با شوخ طبعی ادامه داد: "سرتون رو نیارم! خلاصه این دو تا انقدر دست به دست شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست بود و از امشب در اختیار شماس!" نمیتوانستم باور کنم که این با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من نمیشد که با صدایی که از ته در می آمد، در محبتهای حاج آقا، زبان گشود: "آخه حاج آقا..." و رنگ را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد کشیدنش باشد که با پدرانه کلام مجید را قطع کرد: "پسرم! چرا به من میگی آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو !" و نه تنها زبان که نفس من هم از باران که بی منت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: "پسرم! من برای کاری نکردم، امشب متعلق به باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر(ع)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به امامش طوفانی شده که بلندش از بارش عرق نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر و بدنش به عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃 🌷🦋 از ازل آب و گلم گفت: که من کوثری ام فاطمی دین و حسینی، حسنی، حیدری ام 🍃 🌷🦋 سر در قصر بهشتیِ دلم بنوشته؛ که مسلمان مرام حسن عسکری ام! 🍃 🌷🦋 من که مجنونم و آشفته، تو را می‌خوانم سر بازار غمت، یوسف من، مشتری ام! (ع) مبارک @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. باز هم میشوم کبـ🕊ـوترتان زیرِ این گنـ🕌ـبدِ مُنَوَّرِتـ✨ـان من نمکـ😇 گیرِ سفـ🍲ـره ات شده ام دستِ خالیـ✋ نرفتم از درتانـ😔 محمدجواد پرچمی🖌 عکس از: قاسم العمیدی📸 . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊 🕊 🍃ابوالفضل، مرد بود.🍃 ابوالفضل، کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بود که از من درخواست پول کرد من گفتم: باید از بابا پول توجیبی بگیری. 🔸بعد متوجه شدم یکی از همکلاسی ‌هایش موقع بازی فوتبال، عینکش می‌شکند و از آنجایی که وضع مالی خانواده‌اش طوری نبود که برای او عینک بخرند، چند روزی را بدون عینک به مدرسه رفته و نمی‌توانست تخته را ببیند. این پول را می‌خواست تا برای او عینک بخرد. [ابوالفضل] روی بازوبندش نوشته بود: «یا قاهر العدو یا والی الولی یا مظهر العجائب یا مرتضی علی» و همیشه شعر: «علوی می‌میرم» را می خواند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
. امام خامنه ای: شهادت، مرگ انسان های زیرک و هوشیار است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دم آخر بی تو چشم من گریونه.mp3
4.68M
دیدی منو کشت آخر جدایی رضا کجایی داد از جدایی...😭💔 🏴تسلیت یا حضرت علی ابن موسی الرضا 🏴 (س) تسلیت @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🥀
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_دوم حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز
💠 | نه تنها زبان که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، آمده بود که حاج آقا به سمت آمد، هر دو را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: "پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به ، حضرت موسی بن جعفر! همه ما امشب ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به نیمرخ مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به امامش شده که پیشانی بلندش از بارش عرق نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. حاج آقا شده بود من و مجید همچنان هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به پرسید: "چرا انقدر سبک بال اومدید؟" مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: "این فقط چند دست و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو همون خونه ای که قبلاً زندگی میکردیم." و حاج آقا با دنبال حرف مجید را گرفت: "خُب پس مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون ، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، ببرید اون طرف!" که با صدایی آهسته تذکر داد: "آسید احمد! چرا این خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟" و بعد با خوش زبانی رو به من و کرد: "بفرمایید! بفرمایید داخل!" که بلاخره کردیم تا از میان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانه ای با فضایی مطبوع و که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه ای به این و دل انگیزی، خبری از نبود و همه اسباب ، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و با طرح کعبه و کربلا و اسماء که روی دیوار نصب شده بودند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃خادم حرم (س) محمدعلی قلی‌زاده متولد چهارم آبان ماه ۱۳۴۹ بود که با مسئولیت نمایندگی ولی فقیه در یگان امنیتی سپاه حضرت علی ابن ابوطالب(ع) استان قم در سوریه حضور داشت و تاریخ ۱۳ بهمن‌ماه ۱۳۹۴ به فیض شهادت رسید. ~°•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~ 🔹مدت‌ها بود شهید می‌گفت می‌خواهم به سوریه بروم اما به خاطر شُغلم به من اجازه نمی‌دهند تلاش زیادی کرده بود تا اعزام شود چند روز قبل از اعزام به من گفت می‌خواهم به سوریه بروم من هم گفتم خیلی خوب است و موافق هستم تا زمان شهادت ایشان تصور می‌کردم مانند گذشته برای تبلیغ و انجام امور فرهنگی به سوریه می‌روند. 🌱یکی از خادمان حضرت معصومه (س) نقل می‌کرد همسرم را در خواب‌دیده و از او پرسیده که آیا در آنجا به شما سخت نمی‌گذرد که شهید قلی‌زاده هم جواب می‌دهد، نه اینجا با همه شهدا جمع می‌شویم و خدمت امام زمان(عج) می‌رسیم. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعادارم🌹🌱 شبتون شهدایے به دعای کریمه اهل بیت☕️🍪🍎
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. سکوتِ کنج ضریـ✨ـحت چه عالمی دارد مرا ببـ🕊ـر به همان عالمی که میدانی به پای بوسیِ شــ💕ــش گوشه ات مرا بطلب نخواه جــ😔ــان بدهم از غمــ💔ــی که میدانی! مرضیه عاطفی🖌 عکس از: سامر الحسینی📸 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃خادم حرم (س) و مدافع حرم حضرت زینب(س)🍃 🌷شهید جمکرانی به ‌سختی از آموزش ‌و پرورش مرخصی سه‌ماهه گرفت تا به سوریه اعزام شود، بالاخره مدارس شروع‌ شده بود و وقتی نوبت اعزام برادرم رسید، دو ماه از شروع سال تحصیلی می‌گذشت، بله برادر من معلم بود، اما همیشه می‌گفت : 👨🏻‍🏫من به‌ عنوان معلم الگوی دانش ‌آموزانم هستم. من به‌عنوان یک معلم وقتی به دانش‌آموزانم درس می‌دهم، وقتی از دوران دفاع مقدس صحبت می‌کنم، اگر بچه‌ها از من بپرسند تو از دفاع مقدس و انقلاب حرف می‌زنی، چرا الان خودت به آن عمل نمی‌کنی چه جوابی دارم بدهم؟ من اگر زمان جنگ سن و سالی نداشتم و از دفاع مقدس خودمان جا ماندم، اینجا که می‌توانم حضور داشته باشم. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_سوم نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران محبتی که
💠 | حاج آقا، مجید را با خودش به کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود. حاج خانم هم با تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با سؤال کرد: "دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟" سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: "چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟" حالا دختر هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: "چیزی نیس، حالم ." ولی حاج خانم با تجربه تر از بود که با دیدن صورت رنگ پریده و گود افتاده ام، فریب این پاسخ را بخورد که باز اصرار کرد: "دخترم! با من راحت باش! منم مثل میمونم! به من بگو شاید بتونم کنم!" و آنچنان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان نشانش دادم: "یه هفته پیش بچه ام از بین رفت..." و حالا برای بار بعد از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: "بچه ام بود، تو هشت ماه بودم، ولی به دنیا اومد..." دختر جوان از سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و حاج خانم از پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی را میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا میکردم. صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: "قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!" و باز از همه دردهای دلم نداشت که در این مدت چقدر کشیده و چقدر نیش و شنیدهذام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق غمدیده ام میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مهربان برایم میتپید که پیش از صرف ، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سرِ ، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت نمیتوانم چیزی بخورم و با چه کمکم میکرد تا به هوای ترشی و آب لیمو دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری شده است که الهه اش را به دست بانویی سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب کند. میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف ، اجازه ندادند من و مجید از جایمان بخوریم و حاج خانم و دخترش، را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را میزبانی از میهمانان امام کاظم(ع) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده) و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده بر آن قرار گرفته تا به فرزند بزرگوار پیامبر(ص) پاسخ ما را بدهد، گرچه در مصیبت چنین نشد و توسلهای عاجزانه ام به همه پیشوایان بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊شهیدست که ‌مصداق ‌شیداییست🕊 شیـ❤️ـن او شوق وصال را می نماید حـ🍃ـاء او حریم وصل را نمایان است یـ🌿ـاء او یار را تجلی می کند دالـ🌷 او هم ‌دلالت ‌بر حق‌ بودنش ‌است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📗همان اول که کتاب را دست گرفتم، فهمیدم این یکی با بقیه فرق دارد. کتاب با یک اتفاق عجیب شروع می‌شود، با همان اتفاق عجیب و آدمی که شبیه هیچ‌کس نیست جلو می‌رود و روح تو را با خودش می‌کشد. 🌷الهه آخرتیِ نازنین رامدتی است که می‌شناسم. به لطف همین فضای‌مجازی چیزی شبیه دوستی بینمان شکل گرفته هرچند هنوز روی ماهش را ندیده‌ام، اما به قدر همین شناختی که از او پیدا کرده‌ام، می‌توانم بگویم چقدر این کتاب را صادقانه و شبیه خودش نوشته با همان متانت و ادب و مهربانی که از او سراغ دارم. 🕊«امیر»‌ی که الهه عزیز پیش چشم من مجسم کرده، شیطنت و اراده‌اش مرا یاد محمد می‌اندازد و آن ریش‌های پرپشت بلندش آقای اصغر را برایم تداعی می‌کند، اما راستش با وجود همه شباهت‌هایی که پیدا کرده‌ام، براستی که او شبیه هیچ‌کس نیست جز خودش. برای من که این چندسال از دل این ماجرا به قصه شهادت نگاه کرده‌ام، این کتاب و قلم روان و دلنشین نویسنده‌اش یک‌تجربه جدید بود؛ با اینکه دلم را گذاشته بودم کنار دل ریحانهِ امیر و عمر چهار سال و نیمه زندگی‌ام را با عشق پنج ساله‌اش مقایسه می‌کردم، با اینکه شهادت امیر توی دلم را خالی کرد و از دست‌دادنش شبیه از دست دادن برادرم بود، با اینکه نمی‌خواستم کتاب زندگی‌اش تمام بشود، با همه این‌ها خواندن این روایت از شهادت آن هم از زاویه دید الهه جان آخرتی دلپذیرتر از چیزی بود که تصور می‌کردم. شک ندارم این عشق و ارادتی که از لابه‌لای صفحه‌های کتابش بیرون زده را خود شهدا ریخته‌اند توی قلمش و (هیچ چیز مثل همیشه نیست) را این همه خواندنی کرده‌اند. (پورهنگ) Defapress.ir