❤🍃
آرزوهایم فقط یک جا خلاصه میشوند
«کربلا» رویای قصر آرزوهای من است...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۸)
✔اولین بار سال اول دانشگاه بودم که مهدی (۱) حرف محمد را پیش کشید. به نظرم محمد آنقدر به من دور و بی ربط بود که در واقع فراموشش کردم. او ده سال از من بزرگتر بود و حال و هوایش برایم غریب.
💫تعریف های مهدی از او، هم تحسین برانگیز بود و هم ترسناک. من تصوری نداشتم از زندگی با یک #طلبه که کار درست و حسابی هم نداشت.
👌تازه او بعد از مرگ مادرش و #ازدواج برادر کوچکترش، خانه ی مشترکشان را گذاشته بود برای آنها و به بهانه درس خواندن رفته بود قم.
☺هرچند از مرام مردانه اش خوشم می آمد و از اینکه روی پای خودش ایستاده، اما شرایطش مرا می ترساند...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
----------------------
پ.ن : ۱) منظور #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده.
📸کودکی حاج محمد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹فیلمی از لحظه وداع شهدای غواص عملیات کربلای ۴
🌾۴ دی سالروز عملیات #کربلای_چهار
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_نهم نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صور
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_ام
باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببندم. برای آخرین بار #نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به همراه بشقابی برای مادر بردم که روی مبل نشسته و دستش را سرِ شکمش فشار میداد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن "قربون دستت!" لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم.
تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش میکرد. پدر به پشتی تکیه زده و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون دراز کرده بود، با دقت به #اخبار گوش میکرد. تعطیلی روز #اربعین برای عبدالله فرصت خوبی بود تا برگه های امتحانی دانش آموزانش را صحیح کند و همچنانکه با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه را علامت میزد، به اخبار هم گوش میداد. متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود. حادثه ای که با بمبگذاری یک تروریست در مسیر زائران #کربلا رخ داده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود.
عبدالله خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت: "من نمیدونم اینا چه آدمهای #بی_وجدانی هستن؟!!! تو بغداد بمب میذارن و سُنیها رو میکُشن! از اینور تو جاده کربلا شیعه ها رو میکُشن" که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبدالله با لحنی تلختر ادامه داد: "اینا اصلا ً مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن که مسلمونا رو #قتل_عام کنن!"
مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بیگناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کرد و گفت: "الهه جان! خیلی باد و خا ک شده. پاشو برو لباسها رو جمع کن."
از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که همزمان عبدالله هم نیم خیز شد و تعارف کرد: "میخوای من برم؟" و من با گفتن "نه، خودم میرم!" چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف #شله_زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سلام کرد و از روی پله پایین آمد. جواب سلامش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد: "ببخشید..."
روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمی آمد، آغاز کرد: "معذرت میخوام، الآن که از #سرکار بر میگشتم یه جا داشت نذری میداد من میدونم شما اهل سنت هستید ولی..." مانده بودم چه میخواهد بگوید و او همچنانکه چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد: "ولی این نذری رو به #نیت_شما گرفتم." سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم میگرفت، ادامه داد: "بفرمایید!"
نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا میلرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر #چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن "سلام برسونید!" راه پله ها را در پیش گرفت و به سرعت بالا رفت. در حیرت رفتار #شتابزده اش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان حال دوباره به اتاق بازگشتم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
این امتیاز اوست؛
که بی مرز عاشق است
دور از وطن حوالی غربت شهید شد...
#ما_ملت_شهادتیم
آقای اصغر #حاج_قاسم
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
این امتیاز اوست؛ که بی مرز عاشق است دور از وطن حوالی غربت شهید شد... #ما_ملت_شهادتیم آقای اصغر #حاج
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۹)
📆چند سال گذشته بود و اصغر به جوانی رسیده بود. قد و بالایش را که میدیدم دلم #غنج میرفت. آرزو داشتم او را توی لباس دامادی ببینم ولي نمیدانستم حرف دلش چیست.
🚫اهل گفتن اینجور حرفها نبود. اگر چیزی هم توی دلش بود، #رویَش نمیشد به زبان بیاورد...
شده بود مسئول آموزش. توی برگشت از یکی از دورههای آموزشی، یک عکس نشانم داد. عکس را که دیدم #خشکم زد.
😨دختری چادر سفید سرش کرده بود و کنار اصغر نشسته بود. دستشان هم توی دست هم بود. #دود از سرم بلند شد. باورم نمیشد پسری که بزرگش کرده بودم و اینقدر دوستش داشتم، بدون این که حرفی به من بزند، دختری را برای خودش انتخاب کرده باشد.
🔹ناراحتیام را که دید، سر حرف را باز کرد. گفت خواهر یکی از دوستهایش است و یک #خطبه ساده خواندهاند. با هر کلمهای که میگفت، بیشتر عصبانی میشدم و خون، خونم را میخورد. قهر کردم و یک کلمه هم حرف نزدم.
😅چند دقیقهای که گذشت، شروع کرد به ریزریز خندیدن و یک عکس دیگر گذاشت جلویم. با گوشه چشم نگاهی به عکس انداختم. #اصغر بود با همان دختری که کنارش نشسته بود، اما انگار دختر نبود.
👦پسری بود با یک سر کچل و تراشیده که چادر سفیدی را روی دوشش انداخته بود و میخندید. نگاهی به اصغر انداختم که صورتش از خنده #سرخ شده بود. گفت یکی از سربازهایش است که ملافه تختش را سرش کرده و کنارش نشسته.
❤صورتم را بوسید و از دلم درآورد. تا شب، هربار که به عکس نگاه میکردیم، صدای خندهمان بالا میرفت. باید برایش آستین بالا میزدم. این را #سربسته حالیام کرده بود.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
❤️🍃
سلام می دهم
و دلخوشم که فرمودید
هر آنکه در دلِ خود یادِ ماست
زائر ماست....
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔹🌱
مسئولیت بخش اداری حرم مطهر #حضرت_زینب (س) در منطقه «زینبیه» در جنوب دمشق را برعهده داشت...
سمت و مسئولیت #شهید_انس_الرومانی به خوبی نشان دهنده زندگی مسالمت آمیز پیروان ادیان مختلف در سوریه است. او در حالی که به راحتی می توانست، درخواست انتقالی دهد و مسئولیت کاری خود را در حرم حضرت زینب به کس دیگری محول کند و کار خود را در منطقه ای امن دنبال کند، ترجیح داد، در همان سمت و منطقه به کار خود ادامه دهد و سرانجام در این راه نیز به شهادت برسد.
سرانجام این شهید مسیحی، بیستم ژوئیه سال ۲۰۱۳ میلادی در اثر حمله موشکی گروه های تروریستی تکفیری از جمله گروه تکفیری جبهه النصره به حرم حضرت زینب و اصابت یکی از این موشک ها به صحن آن حضرت به شهادت رسید.
🎊میلاد #حضرت_عیسی (ع) بر ایشان و شهدای مسیحی مبارکباد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_ام باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_یکم
عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: "رفتی لباسها رو جمع کنی یا #نذری بگیری؟" با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: "نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد." پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی #مادرانه اش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: "خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!"
از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او #لرزانده که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: "آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم."
و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به #سرعت به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه های تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک #باغچه افتاده بود.
به سرعت لباسها را جمع کردم و بی آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباسها را به یک #چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد.
چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. #شله_زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن "دستش درد نکنه!" کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که #خندید و گفت: "این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!"
مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: "من که از این جوون توقعی ندارم! بازم #دستش درد نکنه! بالاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد."
اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساس ته نشین شده در این معجون #طلایی رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (ص) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و
تزئین کرده است! هرچه بود در #مذاق من، طعمی از جنس طعم های معمول این دنیا نبود!
مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: "با اینکه #دلم درد می کرد، ولی مزه داد!" عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام ته کاسه را پاک میکرد، با #شیطنت گفت: "برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!" از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت.
کاسه های خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه #نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه های دلم را میلرزاند.
لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه #سرچشمه اش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به #پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹چگونگی اوضاع #سردار_دلها؛ #حاج_قاسم بعد از شهادت...
دلم
هوای تو کرده،
بگو چه چاره کنم؟
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱
#مهدی_جان🌼🍃
طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبری
جگرم آب شد و از تو نیامد خبری
عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
التماس دعا دارم ✨🕊
شبتون مهدوی☕️🍫🍬
❤️🍃
چرخ ها را زده ام آمده ام خانه ی تو
خودمانیم کسی جز تو نفهمید مرا...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۰)
👌این وسط چندتایی #خواستگار هم آمدند خانه مان. اتفاقا بعضی هایشان شرایط خوبی هم داشتند. بینشان دو، سه نفری بودند که شرایطشان همه را #مجاب میکرد.
✔خواستگار آخر که #دانشگاه_شریف درس خوانده بود و شرایط مالی خوبی هم داشت. اما بین همه شان روحیات محمد با همان اختلاف سنی از همه به من #نزدیکتر بود.
🔴خیلی هایشان اختلاف سنی کمتر و موقعیت و وضع مالی مناسبی داشتند، اما فکر زندگیِ #خودشان بودند. من آدمی را می خواستم که دیگران را هم ببیند...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_یکم عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_دوم
آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمیسوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس لای شاخه ها میدوید و #خوشه_های خالی خرما را نوازش میداد و بارش های گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر میشست، همه خبر از #بالغ شدن کودک زمستان در این خاک گرم میداد. روزهای آخرِ دی ماه سال ۹۱ به سرعت سپری میشد و چهره بندرعباس را زمستانیتر میکرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بیرحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربانترین #زمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود.
مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز امسال دستی به سرِ خانه #قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهره ای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پرده ها در آمده و قرار بر این شده بود تا پرده های #حریر ساده جایشان را به پرده های رنگی جدیدتری که تازه مُد شده بود، بدهد. پرده ای زیبا که چند روز پیش در #بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد.
چهار پایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله بازمیگردد، همه چیز برای نصب پرده های جدید، آماده باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانه مان رخ دهد، حسابی سر ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشه ای و #قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد: "این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم."
در تأیید حرف مادر، اشاره ای به ظرف #بلورین تزئینی روی میز کردم و گفتم: "مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگتر میشه!" که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پرده های نو را با خود آورد.
عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن "چقدر سنگینه!" کیسه ها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسه ها رفت و همچنانکه دست در کیسه ها میکرد، گفت: "بجُنبید پرده ها رو دربیارید تا بییشتر از این #چروک نشده!' با احتیاط پرده ها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختنشان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پرده ها گذشت. کار که تمام شد، عبدالله چهارپایه را با خود به زیر زمین بُرد و مادر برای ریختن چای به #آشپزخانه رفت.
همچنانکه نگاهم به پرده ها بود، چند قدمی عقبتر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجره های قدی و بزرگ #خانه که در دو سمت اتاق قرار میگرفت، فرصت خوبی برای طنازی پرده ها فراهم کرده بود؛ #پرده هایی استخوانی رنگ با #والان هایی مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرحهایی نقره ای رنگ خودنمایی میکرد.
حالا با نصب این پرده های جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامنشان تا روی فرشهای سرخ اتاق کشیده میشد، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونه ای که #خیال میکردم خانه، خانه دیگری شده است.
مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن "خیلی قشنگ شده!" رضایت خودش را اعلام کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید: "عبدالله هنوز برنگشته؟" که عبدالله با چهره ای #خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با #شیطنت پرسیدم: "تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!" خندید و گفت: "تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!"
از شنیدن نام او خنده ی روی صورتم، به سرخی گونه هایم بدل شد که سا کت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنانکه دستش را به سمت سینی چای دراز میکرد، ادامه داد: "کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود." مادر با دو انگشت #قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: "چه خبره؟ مهمون داره؟" عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: "آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش." و مادر با گفتن "خُب به سلامتی!" نشان داد دل #مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۰)
👥یکی دوتا از سربازهایی که بهشان آموزش میداد، چندتا از دخترهای فامیلشان را برای #ازدواج پیشنهاد كرده بودند. دلشان میخواست اصغر، داماد خانوادهشان بشود.
🎁هرچند وقت یکبار هم برایمان هدیه میفرستادند. یکی که پدرش #خیاط بود، لباسهای مردانه برای اصغر میدوخت و میآورد. یکی دیگر که آشپز بود، انواع غذاها را میفرستاد.
⛔️اما اصغر همهشان را رد کرده بود. زنی را میخواست که همراهش باشد و همهجوره با اخلاق و روحیاتش #کنار بیاید.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🍂🌼چادرت را بتکان...محمدحسین پویانفر.mp3
2.97M
من از خاکِ پای تو سر بر ندارم
مگر لحظه ای که دِگِر سر ندارم...
#فاطمیه آمد و باز هم روضه ی #در شروع شد...😞🏴
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
ای کاش اُوِیسَش بشوم، چونکه بعید است
محبوب من عطر قرنش را نشناسد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
🕊از روزی که ازت جدا شدم، یک ساعت هم وقت ندارم که برایت تلفن که هیچ نامه بنویسم. هیجده گردان به ما مربوط است. منظورم آموزش آنهاست. هم اکنون که برایت نامه مینویسم، ساعت ۸ شب است و از ساعت ۱۰ الی ۶ صبح پنج گردان را به مانور خواهیم برد...
😔خیلی برای تو و خانواده و خانه نگرانم. نمیدانم وضعتان در چه حالی است؟ باور کن خیلی ناراحت هستم که آیا گرسنه ماندهاید؟ نفت دارید؟ مریض نیستید؟ پول دارید؟
💔خدایا خدایا فقط تو میدانی و بس که در جیبم فقط ده تومان پول دارم... که نمیشود کاری کرد.
🍃ازت خواهش میکنم مقاومت کن خدا بزرگ است. باور کن نمیدانی در چه وضعی هستم. خواهش میکنم از وضعیت خودتان برایم بنویس...
❓آیا عذرا گرسنه میماند، شیر دارد یا نه؟ محمد چه کار میکند؟ بگو بابا میگوید؟
😓شرمندهات هستم. خداحافظ به امید پیروزی...
💌نامه ی عاشقانه #شهید_شاپور_برزگر به همسر معززش
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊