eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
848 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
این امتیاز اوست؛ که بی مرز عاشق است دور از وطن حوالی غربت شهید شد... آقای اصغر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۹) 📆چند سال گذشته بود و اصغر به جوانی رسیده بود. قد و بالایش را که می‌دیدم دلم می‌رفت. آرزو داشتم او را توی لباس دامادی ببینم ولي نمی‌دانستم حرف دلش چیست. 🚫اهل گفتن این‌جور حرف‌ها نبود. اگر چیزی هم توی دلش بود، نمی‌شد به زبان بیاورد... شده بود مسئول آموزش. توی برگشت از یکی از دوره‌های آموزشی، یک عکس نشانم داد. عکس را که دیدم زد. 😨دختری چادر سفید سرش کرده بود و کنار اصغر نشسته بود. دست‌شان هم توی دست هم بود. از سرم بلند شد. باورم نمی‌شد پسری که بزرگش کرده بودم و این‌قدر دوستش داشتم، بدون این که حرفی به من بزند، دختری را برای خودش انتخاب کرده باشد. 🔹ناراحتی‌ام را که دید، سر حرف را باز کرد. گفت خواهر یکی از دوست‌هایش است و یک ساده خوانده‌اند. با هر کلمه‌ای که می‌گفت، بیش‌تر عصبانی می‌شدم و خون، خونم را می‌خورد. قهر کردم و یک کلمه هم حرف نزدم. 😅چند دقیقه‌ای که گذشت، شروع کرد به ریزریز خندیدن و یک عکس دیگر گذاشت جلویم. با گوشه چشم نگاهی به عکس انداختم. بود با همان دختری که کنارش نشسته بود، اما انگار دختر نبود. 👦پسری بود با یک سر کچل و تراشیده که چادر سفیدی را روی دوشش انداخته بود و می‌خندید. نگاهی به اصغر انداختم که صورتش از خنده شده بود. گفت یکی از سربازهایش است که ملافه تختش را سرش کرده و کنارش نشسته. ❤صورتم را بوسید و از دلم درآورد. تا شب، هربار که به عکس‌ نگاه می‌کردیم، صدای خنده‌مان بالا می‌رفت. باید برایش آستین بالا می‌زدم. این را حالی‌ام کرده بود. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
التماس دعا 🌹🍃 شبتون حسینی🦋🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 سلام می دهم و دلخوشم که فرمودید هر آنکه در دلِ خود یادِ ماست زائر ماست.... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔹🌱 مسئولیت بخش اداری حرم مطهر (س) در منطقه «زینبیه» در جنوب دمشق را برعهده داشت... سمت و مسئولیت به خوبی نشان دهنده زندگی مسالمت آمیز پیروان ادیان مختلف در سوریه است. او در حالی که به راحتی می توانست، درخواست انتقالی دهد و مسئولیت کاری خود را در حرم حضرت زینب به کس دیگری محول کند و کار خود را در منطقه ای امن دنبال کند،‌ ترجیح داد، در همان سمت و منطقه به کار خود ادامه دهد و سرانجام در این راه نیز به شهادت برسد. سرانجام این شهید مسیحی، بیستم ژوئیه سال ۲۰۱۳ میلادی در اثر حمله موشکی گروه های تروریستی تکفیری از جمله گروه تکفیری جبهه النصره به حرم حضرت زینب و اصابت یکی از این موشک ها به صحن آن حضرت به شهادت رسید. 🎊میلاد (ع) بر ایشان و شهدای مسیحی مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: "رفتی لباسها رو جمع کنی یا بگیری؟" با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: "نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد." پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی اش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: "خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!" از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: "آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم." و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه های تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک افتاده بود. به سرعت لباسها را جمع کردم و بی آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباسها را به یک رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن "دستش درد نکنه!" کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که و گفت: "این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!" مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: "من که از این جوون توقعی ندارم! بازم درد نکنه! بالاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد." اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساس ته نشین شده در این معجون رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (ص) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هرچه بود در من، طعمی از جنس طعم های معمول این دنیا نبود! مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: "با اینکه درد می کرد، ولی مزه داد!" عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام ته کاسه را پاک میکرد، با گفت: "برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!" از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسه های خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه های دلم را میلرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه اش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱 🌼🍃 طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبری جگرم آب شد و از تو نیامد خبری عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋 التماس دعا دارم ✨🕊 شبتون مهدوی☕️🍫🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 چرخ ها را زده ام آمده ام خانه ی تو خودمانیم کسی جز تو نفهمید مرا... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۰) 👌این وسط چندتایی هم آمدند خانه مان. اتفاقا بعضی هایشان شرایط خوبی هم داشتند. بینشان دو، سه نفری بودند که شرایطشان همه را میکرد. ✔خواستگار آخر که درس خوانده بود و شرایط مالی خوبی هم داشت. اما بین همه شان روحیات محمد با همان اختلاف سنی از همه به من بود. 🔴خیلی هایشان اختلاف سنی کمتر و موقعیت و وضع مالی مناسبی داشتند، اما فکر زندگیِ بودند. من آدمی را می خواستم که دیگران را هم ببیند... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمیسوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس لای شاخه ها میدوید و خالی خرما را نوازش میداد و بارش های گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر میشست، همه خبر از شدن کودک زمستان در این خاک گرم میداد. روزهای آخرِ دی ماه سال ۹۱ به سرعت سپری میشد و چهره بندرعباس را زمستانیتر میکرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بیرحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربانترین کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود. مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز امسال دستی به سرِ خانه و البته زیبایمان بکشد تا چهره ای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پرده ها در آمده و قرار بر این شده بود تا پرده های ساده جایشان را به پرده های رنگی جدیدتری که تازه مُد شده بود، بدهد. پرده ای زیبا که چند روز پیش در پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهار پایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله بازمیگردد، همه چیز برای نصب پرده های جدید، آماده باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانه مان رخ دهد، حسابی سر ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشه ای و اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد: "این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم." در تأیید حرف مادر، اشاره ای به ظرف تزئینی روی میز کردم و گفتم: "مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگتر میشه!" که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پرده های نو را با خود آورد. عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن "چقدر سنگینه!" کیسه ها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسه ها رفت و همچنانکه دست در کیسه ها میکرد، گفت: "بجُنبید پرده ها رو دربیارید تا بییشتر از این نشده!' با احتیاط پرده ها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختنشان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پرده ها گذشت. کار که تمام شد، عبدالله چهارپایه را با خود به زیر زمین بُرد و مادر برای ریختن چای به رفت. همچنانکه نگاهم به پرده ها بود، چند قدمی عقبتر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجره های قدی و بزرگ که در دو سمت اتاق قرار میگرفت، فرصت خوبی برای طنازی پرده ها فراهم کرده بود؛ هایی استخوانی رنگ با هایی مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرحهایی نقره ای رنگ خودنمایی میکرد. حالا با نصب این پرده های جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامنشان تا روی فرشهای سرخ اتاق کشیده میشد، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونه ای که میکردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن "خیلی قشنگ شده!" رضایت خودش را اعلام کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید: "عبدالله هنوز برنگشته؟" که عبدالله با چهره ای از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با پرسیدم: "تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!" خندید و گفت: "تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!" از شنیدن نام او خنده ی روی صورتم، به سرخی گونه هایم بدل شد که سا کت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنانکه دستش را به سمت سینی چای دراز میکرد، ادامه داد: "کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود." مادر با دو انگشت کوچکی از قندان برداشت و پرسید: "چه خبره؟ مهمون داره؟" عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: "آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش." و مادر با گفتن "خُب به سلامتی!" نشان داد دل از شادی او، به شادی نشسته است... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۰) 👥یکی دوتا از سربازهایی که بهشان آموزش می‌‌داد، چندتا از دخترهای فامیل‌شان را برای پیشنهاد كرده بودند. دلشان می‌خواست اصغر، داماد خانواده‌شان بشود. 🎁هرچند وقت یک‌بار هم برای‌مان هدیه می‌فرستادند. یکی که پدرش بود، لباس‌های مردانه برای اصغر می‌‌دوخت و می‌آورد. یکی دیگر که آشپز بود، انواع غذاها را می‌فرستاد. ⛔️اما اصغر همه‌شان را رد کرده بود. زنی را می‌خواست که همراهش باشد و همه‌جوره با اخلاق و روحیاتش بیاید. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از خاکِ پای تو سر بر ندارم مگر لحظه ای که دِگِر سر ندارم... آمد و باز هم روضه ی شروع شد...😞🏴 💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون زهرایی🦋☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 ای کاش اُوِیسَش بشوم، چونکه بعید است محبوب من عطر قرنش را نشناسد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱 🕊از روزی که ازت جدا شدم، یک ساعت هم وقت ندارم که برایت تلفن که هیچ نامه بنویسم. هیجده گردان به ما مربوط است. منظورم آموزش آنهاست. هم اکنون که برایت نامه می‌نویسم، ساعت ۸ شب است و از ساعت ۱۰ الی ۶ صبح پنج گردان را به مانور خواهیم برد... 😔خیلی برای تو و خانواده و خانه نگرانم. نمی‌دانم وضعتان در چه حالی است؟ باور کن خیلی ناراحت هستم که آیا گرسنه مانده‌اید؟ نفت دارید؟ مریض نیستید؟ پول دارید؟ 💔خدایا خدایا فقط تو می‌دانی و بس که در جیبم فقط ده تومان پول دارم... که نمی‌شود کاری کرد. 🍃ازت خواهش می‌کنم مقاومت کن خدا بزرگ است. باور کن نمی‌دانی در چه وضعی هستم. خواهش می‌کنم از وضعیت خودتان برایم بنویس... ❓آیا عذرا گرسنه می‌ماند، شیر دارد یا نه؟ محمد چه کار می‌کند؟ بگو بابا می‌گوید؟ 😓شرمنده‌ات هستم. خداحافظ به امید پیروزی... 💌نامه ی عاشقانه به همسر معززش @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید: "عبدالله! نمی دونی تا کی اینجا میمونن؟" و عبدالله با گفتن "نمیدونم!" مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود: "زشته تا اینجا اومدن، ما نکنیم. اگه میدونستم چند روزی میمونن، چند شب دیگه دعوتشون میکردم که الاقل خستگیشون در بیاد. ولی میترسم زود برگردن..." هر بار که خصلت میهمان نوازی مادر این گونه میدرخشید، با آن همه سابقه ای که در ذهنم داشت، باز هم میکردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنان که شماره می گرفت، زیر لب زمزمه کرد: "یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه" میدانستم این تلفن نه به معنای مشورتی که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان نواز و نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می داد. تلفن را که قطع کرده رو به من و عبدالله پرسید: "نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟" که عبدالله بلافاصله با لحنی جواب داد: "خوبه! هرچی لازم داری بگو برم بخرم" من ساکت سرم را پایین انداختم، احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سر یک سفره بنشینیم، را همچون گلبرگی سبک در برابر باد به آرامی تکان می داد که مادر صدايم کرد: "الهه جان پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم" که با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم : "میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده." مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: "الان که دیگه وقت نماز؛ نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هرچی میدونی بخره" عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: "بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم" که مادر ابرو در هم کشید و گفت: "نه مادرجون! اینطوری که مهمون دعوت نمیکنن خودم میرم در شون به عموش با زن عموش میگم" عبدالله از حرکت به نسبت غیرمودبانه اش به خنده افتاد و با گفتن از مردها بیشتر از این نداشته باشی کارش را به بهانه ای شیطنت آمیز توجه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف های نهار را میشستم. فکرم به هر سمتی می رفت، به انواع میوه هایی که میخواستم بخرم، به شام و پا سفره هایی که می توانست نشانی از بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه مان را هرچه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می زد، دست بردار نبود. بی آنکه بخواهم، دلم می خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴🌱 «زهـرا» ... سپرِ معرڪه ی مولا بود وقتے ڪہ «علےِ مرتضی» تنهـا بود یڪ مو ... زِ سرِ ولے نشد هـرگز ڪم جایی ڪہ «مدافعِ حرم» ، «زهـرا» بود... شهادت (س) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۱) دنبال دلیل می گشتم. شب ششم بود. سخنران هیئت درباره زندگی های موفق حرف می زد و زندگی حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) را مثال آورد، دقیقا دست گذاشت روی تفاوت سنی آن ها، اختلاف، حرف هایشان انگار برایم بود. حق با او و مهدی بود. این نمی توانست دلیل محکمی باشد، اما محمدی که من از تعریف ها مهدی برای خودم بودم کسی بود که اگر با او حرف می زدم حتما می توانستم از بین حرف هایش جواب ام را پیدا کنم. به مهدی (۱) پیام دادم که با آمدن محمد مخالفتی ندارم. خیال می کردم بعد از اولین جلسه ای که با او صحبت کنم می توانم ردش کنم، اما محمد که آمد همه آنچه در ذهنم کرده بودم، به هم ریخت... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم ---------------------- پ.ن : ۱) منظور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◼️سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، خطاب به : وقتی شما مادرها نبودید و بچه‌هایتان در خون دست و پا میزدند، (س) را دیدم...💔😭 فاطمیه آمد و جایت خیلی خالیست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊