eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
842 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 🕊از روزی که ازت جدا شدم، یک ساعت هم وقت ندارم که برایت تلفن که هیچ نامه بنویسم. هیجده گردان به ما مربوط است. منظورم آموزش آنهاست. هم اکنون که برایت نامه می‌نویسم، ساعت ۸ شب است و از ساعت ۱۰ الی ۶ صبح پنج گردان را به مانور خواهیم برد... 😔خیلی برای تو و خانواده و خانه نگرانم. نمی‌دانم وضعتان در چه حالی است؟ باور کن خیلی ناراحت هستم که آیا گرسنه مانده‌اید؟ نفت دارید؟ مریض نیستید؟ پول دارید؟ 💔خدایا خدایا فقط تو می‌دانی و بس که در جیبم فقط ده تومان پول دارم... که نمی‌شود کاری کرد. 🍃ازت خواهش می‌کنم مقاومت کن خدا بزرگ است. باور کن نمی‌دانی در چه وضعی هستم. خواهش می‌کنم از وضعیت خودتان برایم بنویس... ❓آیا عذرا گرسنه می‌ماند، شیر دارد یا نه؟ محمد چه کار می‌کند؟ بگو بابا می‌گوید؟ 😓شرمنده‌ات هستم. خداحافظ به امید پیروزی... 💌نامه ی عاشقانه به همسر معززش @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید: "عبدالله! نمی دونی تا کی اینجا میمونن؟" و عبدالله با گفتن "نمیدونم!" مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود: "زشته تا اینجا اومدن، ما نکنیم. اگه میدونستم چند روزی میمونن، چند شب دیگه دعوتشون میکردم که الاقل خستگیشون در بیاد. ولی میترسم زود برگردن..." هر بار که خصلت میهمان نوازی مادر این گونه میدرخشید، با آن همه سابقه ای که در ذهنم داشت، باز هم میکردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنان که شماره می گرفت، زیر لب زمزمه کرد: "یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه" میدانستم این تلفن نه به معنای مشورتی که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان نواز و نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می داد. تلفن را که قطع کرده رو به من و عبدالله پرسید: "نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟" که عبدالله بلافاصله با لحنی جواب داد: "خوبه! هرچی لازم داری بگو برم بخرم" من ساکت سرم را پایین انداختم، احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سر یک سفره بنشینیم، را همچون گلبرگی سبک در برابر باد به آرامی تکان می داد که مادر صدايم کرد: "الهه جان پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم" که با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم : "میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده." مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: "الان که دیگه وقت نماز؛ نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هرچی میدونی بخره" عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: "بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم" که مادر ابرو در هم کشید و گفت: "نه مادرجون! اینطوری که مهمون دعوت نمیکنن خودم میرم در شون به عموش با زن عموش میگم" عبدالله از حرکت به نسبت غیرمودبانه اش به خنده افتاد و با گفتن از مردها بیشتر از این نداشته باشی کارش را به بهانه ای شیطنت آمیز توجه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف های نهار را میشستم. فکرم به هر سمتی می رفت، به انواع میوه هایی که میخواستم بخرم، به شام و پا سفره هایی که می توانست نشانی از بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه مان را هرچه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می زد، دست بردار نبود. بی آنکه بخواهم، دلم می خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴🌱 «زهـرا» ... سپرِ معرڪه ی مولا بود وقتے ڪہ «علےِ مرتضی» تنهـا بود یڪ مو ... زِ سرِ ولے نشد هـرگز ڪم جایی ڪہ «مدافعِ حرم» ، «زهـرا» بود... شهادت (س) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۱) دنبال دلیل می گشتم. شب ششم بود. سخنران هیئت درباره زندگی های موفق حرف می زد و زندگی حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) را مثال آورد، دقیقا دست گذاشت روی تفاوت سنی آن ها، اختلاف، حرف هایشان انگار برایم بود. حق با او و مهدی بود. این نمی توانست دلیل محکمی باشد، اما محمدی که من از تعریف ها مهدی برای خودم بودم کسی بود که اگر با او حرف می زدم حتما می توانستم از بین حرف هایش جواب ام را پیدا کنم. به مهدی (۱) پیام دادم که با آمدن محمد مخالفتی ندارم. خیال می کردم بعد از اولین جلسه ای که با او صحبت کنم می توانم ردش کنم، اما محمد که آمد همه آنچه در ذهنم کرده بودم، به هم ریخت... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم ---------------------- پ.ن : ۱) منظور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◼️سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، خطاب به : وقتی شما مادرها نبودید و بچه‌هایتان در خون دست و پا میزدند، (س) را دیدم...💔😭 فاطمیه آمد و جایت خیلی خالیست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم در این شب مصیبت🏴 شبتون منور به دعای مادرمون حضرت زهرا (س) 🍏🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 نوکرانه دوستت دارم چرا که روز و شب ... بارها ای حضرت ارباب،حس کردم تو را مشق های کودکی‌ام، مشق عشقت بوده است تا نوشتم لفظِ آقا، ،حس کردم تو را @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۱) توی یکی از رفت و آمدهایی که به خانه یکی از دخترهایم داشتم، از همسایه‌اش خوشم آمد و به دلم نشست. برای اصغر نشانش کردم. روی حرفم حرفی نزند و خودش هم آمد. سیزدهم رجب بود که مراسم عروسی‌‌شان راه افتاد و رفتند سر خانه ‌و زندگی‌شان... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 |  با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با گفت: "نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان." که مادر پاسخ داد: "تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم." سپس لبخندی زد و گفت: "بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید." از پُر مهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن "پس ما رفتیم!" از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: "پس چرا نمیری مادر جون؟" به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: "آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!" با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: "چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!" از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: "برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!" جواب لبریز محبتش، شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: "عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه میخوام یه گلدون بخرم." اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش گرفته بود. نه تنها صدایم که میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه ها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک دیگر افتادم و با عجله گفتم: "وای عبدالله! موز یادمون رفت!" و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود. بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!" با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: "آخه همه میوه ها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم میشه!" چشمانش از تعجب شد و گفت: "الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!" و در برابر نگاه ناراضی ام که به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت: "آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم بده." هزینه میوه ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان میرفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر ، هر تکه اش به یک رنگ میدرخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید: "دیگه دنبال چی میگردی؟" ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: "گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟" و عبدالله برای اینکه از دستم شود، گفت: "الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش قشنگه!" ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که جواب دادم: "ولی با گل تازه خیلی قشنگتر میشه!" به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته ، آخرین خرید من برای میهمانی بود.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🏴 افتادنت به روی خاک ببین چه کرده با علی... به روی پای خود بایست بگو دوباره یاعلی💔 ▪️شهادت مادرمون (س) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بابا آقای اصغر زشته‌ منو میترسونی از دوتا گلوله؟ ✔️نشر مجدد ۵ روز مانده تا شهادت فرمانده ی آقای اصغر💔 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🏴 شبتون بخیر ☕️🍪🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 آنکه دلم خورده به نامَش تمام ساٰیۀ لُطفَش به سَرَم مُستَدام... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۲) محمد که آمد همه آنچه در ذهنم ردیف کرده بودم، به هم ریخت؛ حتی ظاهرش. من انتظار داشتم او با عبا و بیاید، اما او لباس ساده ی مردانه پوشیده بود؛ پیراهن سفید یقه و پلیور . صدای مردانه اش ام برایم جذاب بود. توی دانشگاه استادی داشتیم که همیشه می گفت : توی همان جلسه اول به صورت طرفتان نگاه نکنید. تا پیش از شنیدن حرف هایش، از روی ظاهرش تصمیمی نگیرید. جلسه ی من سرم پایین بود، اما صدای آهنگین و اش همان بار اول دلم را لرزاند و گوش هایم را نوازش کرد. شنیدن صدایش آنقدر آرامم کرد که دلم می خواست تند تند از او سوال بپرسم و او با حوصله و مفصل را بدهد. ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایه های آمیز عبدالله با گفتن "کار خوبی کردی مادرجون!" از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: "حالا بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره ات زیر بار خرج و مخارجت !" که به جای من، مادر پاسخش را داد: "مهمون خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!" عبدالله تن خسته اش را روی رها کرد و پرسید: "حالا دعوتشون کردی مامان؟" مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده میشد، داد: "آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول نمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد." گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل را به همراه مقداری آب، در تنه ی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی میداد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده های و چشم نوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود. نماز را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه های رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک میشد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به در زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم وارد خانه شدند. با خدای خودم کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس میکردم. مرد قد بلند و چهار شانه ای که "عمو جواد" صدایش میکرد، جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش بود که حسابی با من و مادر گرم میگرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی با همه کم حرفی اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: "خوش به حال مجید که صاحب خونه ی مثل شما داره!" پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: "خوبی از خودشه!" سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: "ما تعریف خونواده شما رو از آقا خیلی شنیدیم. هر وقت تماس میگیره، فقط از خوبی و مهمون نوازی شما میگه!" که مادر هم خندید و گفت: "آقا مجید مثل پسرم میمونه خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف میکنه!" چند دقیقه ای به تعارفات گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام که آکنده از عطر گلهای شده بود، همه ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود. ساعتی که گذشت، سفره پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از مادر و سفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی آمد، با طعم عالی مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد. برایم جالب بود دو خانواده ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی آنکه ذره ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🇮🇷حماسه نهم دی مسئله‌ی ، پاسداشت آزمونهای بزرگ یک ملّت، یک مسئله‌ی اساسی است. آزمونهایی سر راهِ کشورها و ملّتها قرار میگیرد که در آن آزمونها گاهی خوب میدرخشند؛ مخصوص ملّت ما هم نیست، منتها برای ملّتِ ما در دوران انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب تا امروز از این آزمونها زیاد بوده است و از این درخشش‌ها هم زیاد بوده است و ملّت درخشیده که یکی‌اش روز نهم دی سال ۸۸ بود. یعنی حضور ملّت در عرصه‌ی فضای عمومی و در کف خیابانها توانست یک توطئه‌ی ریشه‌دار و مهم را از بین ببرد. ✍بیانات مقام معظم رهبری ۱۳۹۸/۱۰/۱۱ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 اصغر از من مخواه خنده ڪنم در نبود تو با مشقِ اسم تو قلمم درد می ڪند... آقای اصغر ❤️ | 📸محمدحسین جان مشغول بازی با بابا @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱✨ 💢وقتی يادِ من افتادی، برای امام زمان دعا کن! ذکر و ياد امام مهدی در رفتارهای او تاثير فوق العاده‌ای داشت. دعای فرج و دعا برای سلامتی امام عصر، هميشه وِرد زبانش بود. امکان نداشت بدون دعای فرج، شروع به خواندن دعا، قرآن يا زيارت عاشورا کند؛ انگار احساس می‌کرد که بدون دعای فرج، اعمالش مقبول نيست. ❤️دعا برای تعجيل فرج، در رأس همه حاجات و دعاهايش بود. هر وقت قرار بود کسي به زيارت برود، يا در التماس دعا گفتن‌های مرسوم، می‌گفت: «برای امام زمان خيلی دعا کنيد!» 🍃اگر قرار بود دوستی به زيارت برود، نشانه‌ای می داد تا به ياد او بيفتد و بعد تأکيد می‌کرد: «وقتی ياد من افتادی، برای امام زمان دعا کن!» هيچ وقت نشنيدم که برای خودش دعايی بخواهد. 🕊بعد از شهادتش، يکی از دوستان، صحنه‌ ی عاشورا را در خواب ديده بود و اينکه شهدای وطنمان نيز، در ميدان جنگ در حال ياری امام حسين بودند. آن بنده‌ ی خدا در بين شهدا، آقا جواد را ديده بود که جلو آمده و به او گفته بود: «ما در حال ياری کردن امام حسين هستيم، خيلی کار داريم. شما هم بايد براي ظهور آماده شويد. چندان دور نيست. خودتان را برای ظهور آماده کنيد تا بتوانيد امام را ياری کنيد. 💠سيره مهدوی از زبان همسرش/مصاف @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون مهدوی و شهدایی🦋🍊🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 از کودکی... پدر از سر لطف و... مادر از سر شوق... دستم را در دست تو گذاشتند! در گوشم... نام تو را لالایی خواندند! و دوستی ما... از آن روز شروع شد! و من، یک رفیق دارم... که نامش حسین است! خدا را شکر بابت داشتنت! خدا را شکر که هستی! @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۲) 😅فکر می‌کردم حواسش را از کارهایی که قبلا می‌کرد پرت کند، اما هیچ‌کدام‌شان را ول نکرد. 🔹شده بود فرمانده بسیج پایگاه و همه‌جور برنامه‌اي راه می‌انداخت. بچه‌ها را جمع می‌کرد توی و به تناسب سن برای‌شان برنامه مي‌گذاشت. 💥از آتش‌بازی و مولودی‌خوانی و اطعامِ عیدغدیر برای اولین‌بار تا برگزاری اردوهای خانوادگی و انواع مسابقات . اين‌جور وقت‌ها توی مسجد جای سوزن انداختن نبود. 🕌مسجد آن‌قدر برای بچه‌ها شده بود که تا دیروقت آن‌جا می‌ماندند و آخر شب برمی‌گشتند خانه. آن‌قدر که گاهی صدای خادم مسجد درمی‌آمد.  ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 | از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم که به همراه درخشش آفتاب صبح، به صورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش من، صدای خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه ها را با ظرافتی دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، جا خوردم: "سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟" از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: "سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم صبح بخوابی." از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: "تازه بعد از صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد." مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت: "آخه امروز باید میرفت اداره و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت." کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: "مامان! اینا چیه داری میدوزی؟" به پرده:های جدید اتاق اشاره کرد و گفت: "برای زیر پرده ها میدوزم. آخه زیر پرده های قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده ها رو کردیم، زیر پرده ها رو هم عوض کنیم." سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: "مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفره اس." از جا بلند شدم و برای خوردن به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبحها میخوردم. صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی گفت: "آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟" و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊