eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
838 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش بود و همانطور که چشمم به درخشش سطح آب زیر تابش آفتاب بود، از هجوم احساس برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل خلیج فارس، پیش نگاهم شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! مجید اومده تو رو ببینه!" باورم نمیشد چه میگوید که لبخندی زد و در برابر چشمان ، ادامه داد: "ازم خواست اینجا تا باهات حرف بزنه!" و با اشاره نگاهش، ناگزیرم کرد که سرم را و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت ایستاده و فقط نگاهم میکند و همان نگاه غریبانه و عاشقانه اش بود که قلبم را به آتش کشید و عبدالله خواهش کرد: "الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!" همانطور که محو غمزده و شانه های شکسته اش بودم، دیدم که قدمهای بی رمقش را روی ماسه های میکشد و به سمتم می آید که دیگر نتوانستم تحمل کنم، به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد: "الهه! باهاش حرف بزن!" و تنها میدانست که چه غم غریبی به سینه ام چنگ انداخته که نمیدانستم پس از هفته ها باید چه بگویم و از کدام سرِ ، ماجرای دلتنگی ام را شرح دهم! نه میخواستم بار دیگر به های گلایه و شکوه دهم و نه میتوانستم از دلم که برایش تنگ شده بود، چیزی بگویم... و باز میان برزخی از عشق و کینه شدم که بی اعتنا به اصرارهای عبدالله برای ماندن، راهم را کردم و از کنار مجید که دیگر به چند قدمی ام رسیده بود، گذشتم و چقدر این گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس میکردم و شنیدم که با حرارتی صدایم زد: "الهه..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ای کاش میتوانستم لحظه ای بمانم و برایش بگویم که تا لحظه ای که خبر مرگ را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمیداد که حتی در این پاک عاشقی، پاسخ نفسهای بریده و جان بر لب آمده اش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه را از میان انگشتانش کشیدم و با قدمهایی لرزان که چندان هم رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد: "الهه! همینجا تمومش کن! دیگه!" ردِّ نگاهم از منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم مجید ختم شد و دیدم چشمانش که در برابر بارش اشکهایش مقاومت میکرد، چقدر شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات غروب شده و باز هم دل سنگ از ، پیش نگاه دریایی اش زانو نزد... و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهی اش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و با سکوت و صادقانه اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی از پس فاصله ای طولانی و در پی ناله های بی کسی ام به جانش افتاده بود، شده و آرام گرفته بود که دیگر تقاضای نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید| در فهرست ترور صهیونیست‌ها 🧔🏼سردار سلامی فرمانده سپاه: سردار حجازی در لبنان نقشه قدرت حزب الله را برای شکست دادن قطعی صهیونیست ها تکمل کرد و شرایط را برای درهم شکستن رژیم پوسیده صهیونیستی فراهم کرد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨🕊 🏴بعد از جریان شهادت حاج قاسم، دو هفته بعد رفتیم دمشق، یکی از دوستان اصغر آقا آمدند منزل ما، اصغر آقا برای بار اول شروع کردند صحبت کردن از و کارهایشان، آرام آرام اشک می ریخت و صحبت می کرد، این هم بگویم تا حالا سابقه نداشت راجع به کارهایش و جاهایی که رفته اصلا حرف بزند. 🔹دو ساعت تمام از رشادت ها و فداکاری های حاج قاسم و اینکه چقدر با هم دوست بودند و چقدر به ایشان ارادت داشتند، صحبت کردند. 🍃بعد از حرف های اصغر آقا، من و همسر دوست اصغر آقا رفتیم اتاق بغلی و ایشان گفتند همسرت بوی شهادت می دهد، گفتم بله، اما زود است چون بچه های من کوچک هستند. 💔دو هفته بعد از این خبر شهادت حاج اصغر آقا را برایمان آوردند. درست یکماه بعد از شهادت حاج قاسم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🏴 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر... ▪️سردار گیلانی محمدعلی حق بین، فاتح نبل و الزهرا به رفقای شهیدش پیوست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 خواست از هر دو جهانم شود آسوده خیال... پدرم دست مرا داد به دستانِ حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 بچه بسیجی! بسیجی واقعی اونه که بعد شهادتش قبرش میشه دارالشفا. بسیجی واقعی اونه که آخرش شهید میشه. بسیجی واقعی همیشه مظلومه. بسیجی واقعی کتک می‌خوره اما جبهه رو ول نمی‌کنه. بسیجی وسط میدون دفاع از ارزش‌هاست. بسیجی اگه ساکت بمونه مُرده! ✏️ 🌱 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته را لحظه ای از دست بدهد، یک برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه میداد: "میگفت تا الآن بیست درصد برج شده و تا یه سال دیگه آماده میشه." سپس چشمان گود رفته اش از شادی و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: "هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله میزدم که سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه ام ده برابر میشه! میگفت الآن پول تو ریخته، فقط باید زرنگ باشی و داشته باشی جمع کنی!" و در مقابل سکوت من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: "خدا بیامرزه رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!" از اینکه با این حالت از یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجانهای خالی را جمع کردم و به رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی اش نبوده باشد، هر روز سرِ حالتر از روز گذشته به می آمد. فنجانها را شستم و به بهانه به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد. هنوز سیاهی پای از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که از دست دادن مادر به این سادگی ها از دلم رفتنی نبود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همانجا کنار دیوار روی نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرآن برای هدیه به روح شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به میکشید، همراهی دوباره اش برایم سختتر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم کرده بودم که او را به سمت اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک دست به دعا توسل زده و به دامن تشیع دست نیاز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشان های هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در زد و آهسته در را گشود. عبدالله با کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و خبر داد: "الهه! مجید اومده!" با شنیدن نام مجید، قلبم به افتاد و شاید عبدالله نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: "میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و اجازه نداده؟ حالا که بابا شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!" چین به انداختم و با درماندگی گفتم: "عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن شو ندارم..." که به میان حرفم آمد و قاطعانه کرد: "الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟" سپس را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه ، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: 'تو برو، من الآن میام." و او با گفتن "منتظرم!" از اتاق بیرون رفت. حالا میخواستم پس از روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت ، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش شوم. با گام هایی و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش کرد و بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ هشت روز است سحر منتظر این هستند روز هشتم بنویسند ز تو شاعرها کاش امروز منم زائرمشهد بودم خوش‌به‌حال همه خُدام تو و زائرها ✋ 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 عقیده‌ی همه یاران به اتفاق این است که اشکِ شور، بیادِ حسین شیرین است کنار قتلگه او به گریه جان دادن زِ وعده‌ها که به خود داده‌ام یکی این است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
😱اصغرجان! با اون پسره نگردی لنگه اون بشی؟! 🌷به اصغر می گفتم اینقدر بسیج نرو. زن و بچه‌ات هم حقی بر گردنت دارند. می‌گفت: مامان ما از پدرمان یاد گرفته‌ایم. چرا جلوی فعالیت‌های من را می‌گیری؟ 🏡ما با زن و بچه‌های اصغر یک جا می نشستیم. ما بالا بودیم و آنها هم پایین می نشستند. خانه بزرگی هم نداشتیم. وضع مالی به خصوصی هم نداشتیم. به پدرش می گفت یک صد تومانی به من بده؛ بچه هایی که تا حالا مشهد نرفته‌اند، ‌گناه دارند؛ ببرمشان مشهد. ❗️می گفتم: تو زن و بچه‌ات را می گذاری و می روی؟! 👈می گفت: ‌این بچه ها نباید به راه بد کشیده شوند. باید مواظبشان باشیم. 🧑🏻یک پسری بود که زنجیر می‌انداخت و شلوار لی تنگی می‌پوشید. یک روز دیدم اصغر باهاش حال و احوال می کند و حرف می زند. گفتم: اصغر جان! با اون پسره نگردی لنگه اون بشی؟! گفت:‌ من زن و بچه دارم. می خواهم به راه بیاید... 👌الان آن بچه شده سر به راه و عالی. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: "خیلی خوش اومدی جان!" مجید به لبخند بیرنگی جواب عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: "اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر می خواد اعمال مذهبی اش رو انجام بده، ولی به قولت نکردی و الهه رو اذیت کردی!" نگاهم به افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر برایش نمانده بود و در عوض پدر ادامه میداد: "خیال نکن این چهل روز در حَقت کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا بگیره! حالا هم اگه میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سر خونه زندگی اش. البته نه مثل اوندفعه که امروز بدی و فردا بزنی زیرش!" مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی پاسخ پدر را داد: "قول میدم." و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین نتابیده بود. وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از گرفت و زیر لب کرد: "باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!" و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه اش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. روز بود که از این پله ها بالا نرفته و چقدر دیدن کلبه عاشقانه مان بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
توجه توجه... بالاخره علاج تشنگی در ایام معلوم شد... 🚀خوردن موشک در وقت سحرگاه :) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 عاشقی آوارگی دارد میان کوچه ها عاشقی بیچارگی دارد؛ بلا پشت بلا می رسد از قلب عاشق ها دمادم این نوا بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📿«ذکر گفتن» چه موقع اثر دارد؟ اگر ذکر ما «مرور ایمان و اعتقاد ما باشد» قطعاً اثر خواهد داشت. اگر با تفکر و احساس عمیق قلبی، ذکرها را بگوییم، یقیناً اثر خواهد داشت! مثلاً وقتی می‌گویی «لَا قُوَّةَ إِلَّا بِالله» عمیقاً توجه کنی به اینکه واقعاً هیچ کسی جز خدا قدرت ندارد! هر روز صبح که بلند شدی، اول از دلت اندوه‌زدایی کن! و یکی از اصلی‌ترین عوامل اندوه‌زدا این است که با ذکر، اعتقادت به خدا را مرور کنی. اغلب تعقیبات نماز صبح از همین جنس است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
من به تو دستِ یاعلی، داده ام از صمیم دل... مرگ جدام کرده است از تو اگر جدا شدم... 🏴 (س) تسلیت @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | هر دو با قدمهایی پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و را جارو زده بود، ولی احساس میکردم روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته ام را روی مبل اتاق رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت را داشت که آهنگ صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! شرمندم!" و همین یک کلمه کافی بود تا چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش نَم زده بود، همچنان می گفت: "الهه! دلم خیلی برات شده بود! الهه! روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم..." دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: "مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!" و داغ دلم به سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، ادامه میدادم: "ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، منو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کرد؟ پس چرا منو بردی ؟ چرا ازم خواستی سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟" و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش بود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی التماسم کرد: "الهه! نرو! هرچی میخوای بگی، بگو! هرچی داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا برای صدات تنگ شده!" و حالا نوبت گریه های او بود که امانش را بریده و را در گلو بشکند. چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلکهایش همچون ابر بهاری بود و باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه ، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب میکرد: "الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت نگفتم! من به حرفایی که میزدم داشتم! من مطمئن بودم اگه (ع) بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا خوب شه..." که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: "پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (ع) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم چشمان مُرد؟" و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به شنیده میشد، پاسخ داد: "نمیدونم الهه جان..." و من دیگر چه میگفتم که به زلالی کلامش داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با سرزنش، دهم که با سر انگشتانم تارهای سپید روی شقیقه اش را که چون ستاره در شب میدرخشید، کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: "با خودت چی کار کردی؟" و آنقدر صدایم میان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از ، جوابم را داد تا باورم شود که در این روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است. 👈پایان فصل دوم👉 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊