قبل از به دنیا آمدن دخترهای دوقلویمان، شغل همسرم عوض شد. یک کار ایدهآل که همیشه آرزویش را داشت. نماینده فرهنگی ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا (ص) شده بود. در کار جدید هم در آمد خوبی داشت و امکان پیشرفت و ارتقای شغلیاش بیشتر وجود داشت. فکر میکنم آرامش زندگیمان کامل شده بود اما انگار چیزی کم بود. دلمان نمیخواست فقط ما این آرامش را تجربه کنیم. همسرم میگفت از اینکه عدهای بیگناه و مظلوم آرامششان را از دست دادهاند آرام و قرار ندارد. مخصوصاً بعد از اینکه حضرت آقا گفتند اگر مدافعان حرم نبودند داعش به استانهای خود ما حمله میکرد. از آن طرف رفتن محمد آقا مساوی با ازدست دادن کاری بود که بعد از مدتها پیداش کرده و کلی انتظار به دست آوردنش را کشیده بود. دخترهایمان هم که تازه دو ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصتم راننده، اتومبیل را #متوقف کرد و رو به مجید گفت: "بفرما
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_یکم
انگار در این #حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که #صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و #جارو زده بود تا بوی خوش آب و #خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده ام را نوازش دهد.
روبرویم در صدر حیاط، ایوان #بزرگ و دلبازی بود که #حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از ردیفی از گلدانهای #کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام #طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً #سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با #مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند.
نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم #محجبه افتاد که در نهایت حیا و #نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما #خوش آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به #مجید کرد: "دیر کردی #پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم #شاید آدرس رو پیدا نکردید."
و اگر بگویم زبان من و #مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به #درستی از او تشکر کنیم، #اغراق نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی #سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش #رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانم های ایستاده در #ایوان گرفت و معرفی کرد: "حاج خانم و دخترم هستن."
و بلافاصله مرا #مخاطب قرار داد : "دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!" و شاید از چشمان #متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: "اینجا #خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!"
و همسر حاج آقا از #ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت #تعارف همسرش را گرفت: "خیلی #خوش اومدید! بفرمایید!" ولی من و مجید همانجا پای در #خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ این همه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_یکم انگار در این #حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_دوم
حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سرِ #صحبت را باز کند که با لحنی #صمیمی شروع کرد: "خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح #عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!"
از لحن مهربانش، دلم #گرم شد و #مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: "راستش این خونه، #خونه پدربزرگ ما بوده. از #قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه #مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم #جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو #خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه #ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت #خدا رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود."
سپس به آرامی #خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: "سرتون رو #درد نیارم! خلاصه این دو تا #خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست #پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!"
نمیتوانستم باور کنم که این #خانه با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در #اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من #باورش نمیشد که با صدایی که از ته #چاه در می آمد، در #جواب محبتهای #بیکران حاج آقا، زبان گشود: "آخه حاج آقا..."
و رنگ #شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد #خجالت کشیدنش باشد که با #حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد: "پسرم! چرا به من میگی #حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو #بابا!"
و نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران #محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت #مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم #نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا #دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق #عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:
"پسرم! من برای #شما کاری نکردم، امشب متعلق به باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر(ع)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! #سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!"
به #نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به #عشق امامش طوفانی شده که #پیشانی بلندش از بارش عرق #شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به #حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر #صورت و بدنش به عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃
🌷🦋
از ازل آب و گلم گفت: که من کوثری ام
فاطمی دین و حسینی، حسنی، حیدری ام
🍃
🌷🦋
سر در قصر بهشتیِ دلم بنوشته؛
که مسلمان مرام حسن عسکری ام!
🍃
🌷🦋
من که مجنونم و آشفته، تو را میخوانم
سر بازار غمت، یوسف من، مشتری ام!
#میلاد_امام_حسن_عسکری (ع) مبارک
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
.
باز هم میشوم کبـ🕊ـوترتان
زیرِ این گنـ🕌ـبدِ مُنَوَّرِتـ✨ـان
من نمکـ😇 گیرِ سفـ🍲ـره ات شده ام
دستِ خالیـ✋ نرفتم از درتانـ😔
محمدجواد پرچمی🖌
عکس از: قاسم العمیدی📸
.
.
.
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#خاطرات_شهدا🕊
#کبوتران_خونین_بال_و_خونین_تن🕊
🍃ابوالفضل، مرد بود.🍃
ابوالفضل، کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بود که از من درخواست پول کرد من گفتم: باید از بابا پول توجیبی بگیری.
🔸بعد متوجه شدم یکی از همکلاسی هایش موقع بازی فوتبال، عینکش میشکند و از آنجایی که وضع مالی خانوادهاش طوری نبود که برای او عینک بخرند، چند روزی را بدون عینک به مدرسه رفته و نمیتوانست تخته را ببیند. این پول را میخواست تا برای او عینک بخرد.
[ابوالفضل] روی بازوبندش نوشته بود:
«یا قاهر العدو یا والی الولی یا مظهر العجائب یا مرتضی علی»
و همیشه شعر: «علوی میمیرم» را می خواند...
#شهید_ابوالفضل_نیکزاد
#روایت_مادر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
.
امام خامنه ای:
شهادت، مرگ انسان های زیرک و هوشیار است.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دم آخر بی تو چشم من گریونه.mp3
4.68M
دیدی منو کشت
آخر جدایی
رضا کجایی
داد از جدایی...😭💔
🏴تسلیت یا حضرت علی ابن موسی الرضا
🏴 #شهادت_حضرت_معصومه(س) تسلیت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🥀
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_دوم حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_سوم
نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، #بند آمده بود که حاج آقا به سمت #مجید آمد، هر دو #دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به #شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق #عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:
"پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به #باب_الحوائج، حضرت موسی بن جعفر! همه ما امشب #مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!"
به نیمرخ #سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به #عشق امامش #طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق #شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به #حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به #عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت #کریمانه_ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد.
حاج آقا #متوجه شده بود من و مجید همچنان #معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به #شوخی پرسید: "چرا انقدر سبک بال اومدید؟" مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده #خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: "این #ساک فقط چند دست #لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو #انبار همون خونه ای که قبلاً زندگی میکردیم."
و حاج آقا با #خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: "خُب پس #امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون #خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، #تشریف ببرید اون طرف!"
که #همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: "آسید احمد! چرا این #بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟" و بعد با خوش زبانی رو به من و #مجید کرد: "بفرمایید! بفرمایید داخل!" که بلاخره #جرأت کردیم تا از میان #گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم.
خانه ای با فضایی مطبوع و #خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و #پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی #ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود.
در خانه ای به این #زیبایی و دل انگیزی، خبری از #تجمل نبود و همه اسباب #اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و #کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء #الهی که روی دیوار نصب شده بودند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃خادم حرم #حضرت_معصومه(س) محمدعلی قلیزاده متولد چهارم آبان ماه ۱۳۴۹ بود که با مسئولیت نمایندگی ولی فقیه در یگان امنیتی سپاه حضرت علی ابن ابوطالب(ع) استان قم در سوریه حضور داشت و تاریخ ۱۳ بهمنماه ۱۳۹۴ به فیض شهادت رسید.
~°•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~
🔹مدتها بود شهید میگفت میخواهم به سوریه بروم اما به خاطر شُغلم به من اجازه نمیدهند تلاش زیادی کرده بود تا اعزام شود چند روز قبل از اعزام به من گفت میخواهم به سوریه بروم من هم گفتم خیلی خوب است و موافق هستم تا زمان شهادت ایشان تصور میکردم مانند گذشته برای تبلیغ و انجام امور فرهنگی به سوریه میروند.
🌱یکی از خادمان حضرت معصومه (س) نقل میکرد همسرم را در خوابدیده و از او پرسیده که آیا در آنجا به شما سخت نمیگذرد که شهید قلیزاده هم جواب میدهد، نه اینجا با همه شهدا جمع میشویم و خدمت امام زمان(عج) میرسیم.
#شهید_محمدعلی_قلی_زاده
#روایت_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعادارم🌹🌱
شبتون شهدایے
به دعای کریمه اهل بیت☕️🍪🍎