3⃣6⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 وصیت شفاهی شهید
✍ #به_روايت_همسر_شهيد
🔹اگه روزے من نباشم تو بازم
همین #چـــــادر
و #حجابت رو دارے ؟!
🔸با تعجب نگاهے به #صورتش کردم وگفتم:
" من به #چادرم افتخار میکنم "
🔹معلومه که همیشه با چادر میمونم
آقاے مهربونـــم ، مگه از #اول نداشتم
🔸گفت :دلم میخواد به یقین برسم،
دلم میخواد خاطرم رو جمع کنے #خانومم
🔹دلـم میخواد #مرواریدے
باشے که تو #صدفه بانوے من ...
🔸گفتم: "مطمئن باش من
همون جورے زندگے میکنم که تو بخواے "
🔹حرفهایش به #وصیت شبیه بود
بار اخرے بود که از لاسجرد
میرفتیم تهران چند روز بعد از آن براے
آخرین بار رفت #جبهه
ومن را با یک وصیت نامه ے شفاهے تنها گذاشت ...
#شهید_اسماعیل_معینیان 🌷
شادی روحش #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#حجــــــــاب🌸🍃
🌸🍃چه لذتى دارد
🔹 وقتى سياهى #چادرم، دل مردهايى كه چشمشان👀 به دنبال خوش رنگ ترين زنهاست را میزند.
🌸🍃چه لذتى دارد
🔹وقتى مردهايى كه به خيابان می آيند تا لذت ببرند، ذره اى به #تو محل نمیگذارند🚫.
🌸🍃چه لذتى دارد
🔹وقتى در خيابان و دانشگاه و... راه میرويد🚶 و صد قافله #دل_كثيف!! همره شما نيست.
🌸🍃چه لذتى دارد
🔹وقتى جولانگاه نظرهاى ناپاک🔞 و افكار پليد مردان شهرتان نيستيد
🌸🍃چه لذتى دارد
🔹وقتى كِرم قلاب ماهیگيرى🎣 #شيطان براى به دام انداختن مردان شهر نيستيد.
🌸🍃چه لذتى دارد
🔹وقتى میبينى كه میتوانى اطاعت #خدايت را بكنى😍؛ نه هوايت را
🌸🍃چه لذتى دارد
🔹وقتى در خيابان راه میرويد؛ در حالى كه يك عروسك متحرك نيستيد📛؛ يك #انسان رهگذريد.
🌸🍃 #چه_لذتى_دارد_اين_حجـــــــــاب!
🌺خدايا! لذتم مـــــــدام باد🌸🍃.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مادر #شهید_پلارک: #پسرم در عمرش چهار چیز را ترک نکرد: 🔸نمازشب 🔹هر روز زیارت عاشورا 🔸غسل جمعه 🔹هر ر
#اندکـی_باشهــدا🕊🌷
🌾شانه هایم به لرزه افتاده است...
قدم هایم👣 سنگینو #آهسته شده اند...
از حق نگذریم #چادرم هم کمی بر روی سرم سنگینی میکرد!
کشیدن بار #مسئولیت توان زیادی میخواهد😓!
🌾تمام مدتی که آنجا بودم #حضورشان را به خوبی حس میکردم👌...
🌾 #اولین دیدارمان بس عجیب بود! به تک تکشان👤 گفتم یادتان نرود سلامم را به #پدرم برسانید، حتم دارم او هم مثل من بیتاب💔 است...
🌾و نکته دیگر این بود: من آمدم اینجا #شفاعت مرا فراموش نکنید🚫 در روز نیاز....
🌾نشانه های #اعجاز_خدا در این مکان قریب به خوبی دیده میشود! 💥مخصوصا زمانی که سر خاک( #شهید_پلارک )فرود آمدیم و....
🌾راوی برایمان نقل ها میکرد...
ترک گناه🔞 موجب عطر آگین شدن😌 است...
🌾جمله ای که روی پارچه ای مشکی⚫️ حک شده بود مرا در سیل اشک هایم😭 غرق کرد: امروز #روز_پنجم است که در محاصره هستیم، آب💧 را جیره بندی کرده ایم نان🍪 را جیره بندی کرده ایم، #عطش همه را هلاک کرده، همه را جز #شهدا 😭که حالا در کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند...
#دیگر_شهدا_تشنه_نیستند...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 زین پس شما ماندین... و قاب #عکس های زیبایتان...🕊 و یک دنیا دوری و #حسرت.... و چه سخت اس
4⃣7⃣4⃣ #خاطرات_شهدا🌷
✍مادر شهید #ابوالفضلشیروانیان
🌷یکبار ابوالفضل #مدرسه بود و صف #نانوایی هم شلوغ. خیلی معطل شدم؛ یک دفعه دیدم کسی زد روی شانه ام و #چادرم را کشید.
🌷سرم را خیلی زود برگردانم عقب. دیدم ابوالفضل است با ابروهای گره خورده. اشاره کرد که بیایم #عقب. وقتی از #صف آمدم بیرون، با ناراحتی گفت: «مگه من مُردم که شما اومدین صف نونوایی؟ اون هم جلوی این همه #نامحرم!» بابت #غیرتش خدا را شکر کردم ...
🌷ابوالفضل همیشه به ما سفارش #حجاب می کرد، می گفت:«اگه می خواید قیامت جلوی حضرت زهرا علیه السلام #روسفید باشین نباید گوش به حرف دیگران بدید و روی مد رفتار کنین.
🌷نباید بگید #عرف جامعه فلان حرف رو می گه یا فلان چیز رو می خواد. باید نگاه کنین به آیات #قرآن و زندگی #حضرتزهرا علیه السلام ببینی اونها چی می گن، همون کار رو بکنین...»
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#حجــابـــ🌸🍃 تو ای خواهر دینی ام #چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است از #خون_سـرخ من کوبنده تر 👊اس
#حجـــابـــ🌺🍃
♦️عاشق #چادرم هستم
از آن عاشق هایی که بدون معشوقش میمیرد😢...
♦️از من #دلیل میخواهی برای این عشق
چادر #مادرم (س) کافی نیست⁉️
حرف های #مولایم چطور⁉️
#وصیتنامه های شهدا را خوانده ای⁉️
♦️حرف های آن آمریکایی که میگفت:
#چادر را که از سر زنانشان بکشیم
#جمهوری_اسلامیشان خودش نابودمیشود 💥راشنیده ای
♦️فکر میکنم دلیل هایم برای #عاشقی کافی باشد😊
♦️ #گلزارشهدا 🌷که بروی
عکس هایشان را که ببینی😔
وصیت نامه هایشان📜 را که بخوانی
آن وقت میفهمی ارزش #امانتشان را
یادت باشد👌
#رمزعملیات یا زهــ💓ـــرا(سلام الله علیها) بود.😍
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سیره_شهدا🌹 وقتی میخواست به #فقیری کمک کند، پول را به ما میداد تا به آن شخص بدهیم. اینطوری هم ما
ــــــــــــــــــــشَہیدانہ🌹
برادر شَہیدم!
تو اگر دفاع ڪردے
با #خون خود از حجاب.
من نیز دفاع مے ڪنم
از خون تو با #چادُرم
📸 #شهید_ابراهیم_هادی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🍃🌸🍂🌸🍃🌸🍂🌸🍃
#حـجـــابــ🌸🍃
🌰️میڱویند سیاهے #چادرم
چشم را مے زند
چشم آدم هاے #حریص و هرزه را😏
🌰چشم راڪه هیچ!
خبر ندارند تازڱے ها
دلـ❤️ را هم میزند
دل آدم هاے مریض و #بیمار_دل را!
🌰ازشماچه پنهان #چادرم دست و
پا ڱیرهم هست☺️
دست و پاے #بےبندوبارے را میبندد
🌰 #چادر براے ڪسانے ست ڪه
نمیخواهند🚫 عزت #آخرتشان را
به بهاے ناچیز لبخند هاے هرزه👹 بفروشند
🌰 #حجاب وسیله اے است ڪه
بفهمانیم وسیله نیستیمـ❌❌
#پاسدار_چادر_مادرم_هستم✌️
#حجاب🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#چــــادرمـ🌸🍃
چه خوب است که
✘نه رنگت از #مُد می افتد
✘نه مُدلت
#چـــادرمــ❣
از ثبات توست که
من #شخصیت پیدا میکنمـ😍
↫ #رنگ_سال هر رنگی که می خواهد باشد
↫ #رنگ_ما_مشکی_است😍👌
#حجاب_فاطمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شست بارانـ🌧 همه ی کوچه، #خیابان ها را پس چرا مانـده #غمت بر دلِـ💔 بارانے من⁉️ #شهید_محمدرضا_دهقا
1⃣3⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠نمازعیدفطر
🔰 #دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز📿 عیدفطر به مسجد محل🕌 بردم. مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی🍱 و اسباب بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود.
🔰در #قنوت رکعت اول حواسم به سمت #محمدرضا کشیده شد،از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود، خوراکیهایش را مشت میکرد و میخورد😅 و در همان چند دقیقه اول⏰ همه را نوشجان کرده بود خیالم راحت بود که مشغول است.
🔰اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم #محمدرضا نیست❌ بانگرانی #نمازم را تمام کردم. از صدای #اعتراض نمازگزاران متوجه شدم دستهگلی به آب داده است♀ شرمنده شدم.
🔰 #چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم، محمدرضا را از #صف_اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم حتی کفشهام👡 را هم نپوشیدم🚫 و #پابرهنه به خانه برگشتم.
🔰محمدرضا همه #مُهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها #بازی میکرد.چون بچه بازیگوشی🙃 بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم #مسجد و هیئت نبردم❌
🔰اما مسجد و هیئت را به #خانه آوردم و روی #اعتقادات بچه ها کار کردم👌
📚برگرفته از کتاب #ابووصال
#شهید_محمدرضا_دهقان 🌷
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#حجـــابـــ🌸🍃
این شعر به افتخار همه #چادریهای_باحیا
🍂 #چادرم باشد مرا معیار ایمان و شرف
🍃همچو مروارید💎 زیبایم درون یک صدف
🍂دیدِ #نامحرم نیفتد لاجرم برسوی من
🍃افتخارم باشد این #زهرا بود الگوی من
🍂مدعی گوید که چادر یک نشان فانی است😒
🍃من ولی گویم که با چادر تنم #اسلامی است
🍂مدعی گوید که با #چادر، کِلاست باطل است
🍃من ولی گویم که ایمانم ز چادر کامل است👌
🍂مدعی خواهد مرا #بی_دین کند با لفظ دوست
🍃 #چادر_من همچو تیر زهرگین برچشم اوست..
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تکرار_تاریخ💔
گاهی #چــادرم خاکی میشود...
چـــادرمشکی ام🍃 ♥ ️
از درودیوار شهر #خاکی میشود...
ازنگاه هایِ طعنه آمیز خاکی میشود...😏 ازحرفهایِ #سیاه خاکی میشود...😞
و گاهی هم از #لگدزدن عده ای به ظاهر روشنفکر
چــادرم رامیشویم تاغبارشهر را از رویش پاک کنم...⛄ ️
تاسنگینیِ نگاه هاراپاک کنم... چادرم که #خاکی میشود....
روضه ی مادر(س)میخوانم.... باهمه یِ این حرفها، #چــادرِ خاکی ام را باتمام وجودم، دوست دارم...😌 ♥ ️
وآن را با افتخار، برسرمیکنم،😎 بیادِ #چــــادرِ خاکیِ مادرم زهرا(س)دربینِ کوچه هایِ غریبِ مدینه... 😭😭
#چادرانه...
#دلنوشته_خاص
#داعشی_های_وطنی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣5⃣ #قسمت_پنجاه
📖مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص #جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار🤒 بودند یا در اثر حادثه مشکلات #عصبی پیدا کرده بودند.
📖ایوب با کسی اشنا نبود. میفهمید با انها #فرق_دارد. میدید که وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کارهایی میکند، کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود❌
📖از صبح کنارش مینشستم👥 تا عصر، بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. #بچه ها هم خانه تنها بودند. میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با #التماس میگوید
من را اینجا #تنها_نگذار🚷
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم😔
📖نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود♥️ عقایدش را دوست داشتم. #مرد_زندگیم بود، پدر بچه هایم بود را در این حال ببینم. چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم.
📖یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی #پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش میکرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود👀 با هر قدم او هم دنبالم #می_امد، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت.
📖نگهبان در را نگاه کردم، جلوی در منتظر ایستاده بود👤 تا در را برایم باز کند. #چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در، صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد. او هم داشت میدوید....
" #شهلا .....شهلا ......تو را به خدا ....."
📖بغضم ترکید😭 اشک نمیگذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور میکنم. نگهبان در را باز کرد، ایوب هنوز میدوید🏃♂ با تمام توانم #دویدم تا قبل از رسیدن او به من ،از در بیرون بروم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#چــــادرمـ🌸🍃
چه خوب است که
✘نه رنگت از #مُد می افتد
✘نه مُدلت
#چـــادرمــ❣
از ثبات توست که
من #شخصیت پیدا میکنمـ😍
↫ #رنگ_سال هر رنگی که می خواهد باشد
↫ #رنگ_ما_مشکی_است😍👌
#حجاب_فاطمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰ای شهيـــ🌷ـــد #سالروز_شهادتت باز هم بهانه ای شد برايم تا از تو بگويم 🔰تويي كه از جنس #ما بودي ✓دا
📝بعد از شهادت #شهید_میثم_علیجانی خانواده به دنبال وصیت نامه ی او بودند که شهید به خواب مادرش می آید و به او آدرس دفترچه 📒ای زرد رنگ را میدهد که در آن این دستنوشته بود.⚡️
♦️(راوی:خانم موسوی،یکی از پرستاران دفاع مقدس)
#بیمارستان از مجروحین پرشده بود…
حال یکی خیلی بد بود…
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت…✨
💫وقتی دکتراین مجروح را دیدبه من گفت بیاورمش #داخل اتاق عمل…
من ان زمان چادربه سرداشتم.✨
💥دکتراشاره کردکه چادرم را دربیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم…✨
♦️مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود،به سختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریده بریده وسخت گفت:✨
🔶من دارم میروم تا تو چادرت رادرنیاوری. مابرای این چادر داریم میرویم…
#چادرم در مشتش بودکه شهید شد.🕊
از آن به بعد در #سخت ترین و بدترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...✨
#شهید_میثم_علیجانی
#ایام_شهادت🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❤️قسمت هفتاد و شش❤️
.
مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود.
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.
ایوب با کسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند.
کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.
از صبح کنارش می نشستم تا عصر
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.
بچه ها هم خانه تنها بودند.
می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید:
"من را اینجا تنها نگذار"
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.
نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم. 😢
#ادامہ_دارد ❤️قسمت هفتاد و هفت❤️
.
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد.
اما این بار شش دانگ حواسش به من بود.
با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم.
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. #چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد.
او هم داشت می دوید.
"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......."
بغضم ترکید.
اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم.
نگهبان در را باز کرد.
ایوب هنوز می دوید.
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من،
از در بیرون بروم. 😔
#ادامہ_دارد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣5⃣ #قسمت_پنجاه
📖مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص #جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار🤒 بودند یا در اثر حادثه مشکلات #عصبی پیدا کرده بودند.
📖ایوب با کسی اشنا نبود. میفهمید با انها #فرق_دارد. میدید که وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کارهایی میکند، کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود❌
📖از صبح کنارش مینشستم👥 تا عصر، بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. #بچه ها هم خانه تنها بودند. میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با #التماس میگوید
من را اینجا #تنها_نگذار🚷
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم😔
📖نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود♥️ عقایدش را دوست داشتم. #مرد_زندگیم بود، پدر بچه هایم بود را در این حال ببینم. چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم.
📖یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی #پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش میکرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود👀 با هر قدم او هم دنبالم #می_امد، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت.
📖نگهبان در را نگاه کردم، جلوی در منتظر ایستاده بود👤 تا در را برایم باز کند. #چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در، صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد. او هم داشت میدوید....
" #شهلا .....شهلا ......تو را به خدا ....."
📖بغضم ترکید😭 اشک نمیگذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور میکنم. نگهبان در را باز کرد، ایوب هنوز میدوید🏃♂ با تمام توانم #دویدم تا قبل از رسیدن او به من ،از در بیرون بروم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹 وقتی ساواک، طیبه را دستگیر کرد و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود:مرا بکشید ولی #چادرم را برندارید.
🌹شهیده طیبه واعظی/صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🥀وقتی ساواک، طیبه را دستگیر کرد و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود:مرا بکشید ولی #چادرم را برندارید.
#شهیده_طیبه_واعظی
#شهدا_گاهی_نگاهی
روز عفاف و حجاب گرامیباد
#زن_عفت_افتخار🦋
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh