eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_ودوم 2⃣6⃣ 🍂مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برا
❣﷽❣ ♥️ 3⃣6⃣ 🍂چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم جشن🎊 کوچکی گرفته بود و کیک🎂 پخته بود هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت. بعد از اینکه شام خوردیم یک جعبه کادو آورد🎁 و از من خواست بازش کنم. وقتی جعبه را باز کردم یک جفت کفش کوچک دیدم که نامه ای لول شده 🗞داخلش بود. نامه را باز کردم و خواندم: 🌿 لطفا تا نه ماه دیگه که بدنیا میام کفشامو پیش خودت نگه دار. گیج شده بودم. باورم نمیشد! بی اختیار فریاد زدم: _ من شــــــ😍♥️ـــدم ؟؟؟؟! فاطمه سرش را تکان داد. از زور ذوق زدگی فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این اتفاق زندگی ام بود. 🍂از فردای آن روز تمام تلاشم را کردم تا کمترین👌 فشار جسمی و به فاطمه وارد شود. اجازه نمیدادم وقتی خانه هستم کاری انجام بدهد. اما سنگینی کارهای خودم بیشتر شده بود. برای اینکه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینکه میخوابید بیدار می ماندم و درس می خواندم. گاهی هم از شدت خستگی روی کاناپه🛋 خوابم می برد 🌿دکتر فاطمه گفته بود وضعیت بارداری اش کمی است و نیاز به استراحت بیشتری دارد. بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به برگردیم. با اینکه میدانستم تحمل سختی این دوران در غربت و تنهایی چقدر برایش دشوار است💔 اما حتی یک بار هم لب به باز نکرد. 🍂در تمام این دوران هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست می کرد و مرتب به او سر می زد. زیبا بود. اما شدن او را زیباتر و معصوم تر♥️ کرده بود. شب ها درباره ی انتخاب اسم بچه حرف می زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم😉 فاطمه میگفت: پسر است👦🏻 و من میگفتم است👧🏻 🌿روزی که نوبت سونوگرافی تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم. شب که به خانه برگشتم به محض باز کردن در گفتم: _ سلام. جواب سونوگرافی چی شد؟؟؟ فاطمه بلند بلند خندید و گفت: + سلام . چطوری؟😉 فهمیدم که بچه مان است و شرط را باخته ام😁 بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا را به ما هدیه داد. پسرمان از زیبایی چیزی کم از مادرش نداشت. 🍂با آمدن یوسف حال و هوای زندگی مان متحول شده بود. از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران🇮🇷 برگردیم. بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. از برخورد پدرم با فاطمه می ترسیدم. دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود. 🌿از فاطمه خواستم یک ماهی که ایران هستیم در خانه ی خودشان مستقر شویم. اما فاطمه گفت خانه ی ما و دو هفته خانه ی🏡 خودشان! مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازی ها و لباس های شهر را برای یوسف خریده بود. رفتار پدرم عادی بود. با یوسف بازی می کرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضروری با حرفی نمی زد❌ 🍂چند روز بعد من و فاطمه برای خرید راهی بازار شدیم. در حال عبور از جلوی یک فروشی بودیم که فاطمه گفت: _ رضا، بیا برای پدرت یه ادکلن بخریم. +به چه مناسبتی؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبی که باهات داره براش هدیه بخریم؟ _ اون پدرته. برای آینده ی تو آرزوهای زیادی داشته. همونطور که تو برای آرزوهای زیادی داری. حالا درست یا غلط، ولی الان بعضی از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه ای نداره، ولی من دوستش دارم. ضمناً واجبه، حواست باشه چه جوری درباره ش حرف میزنی! 🌿چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم. با وسواس زیاد و بعد از تست کردن نیمی از عطرهای مغازه یکی از گرانترین💰 و معروف ترین ادکلن ها را خریدیم. شب بعد از شام فاطمه هدیه ی پدرم را آورد و گفت: _ این هدیه🎁 برای شماست. امیدوارم خوشتون بیاد. ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_وپنجم 5⃣6⃣ 🍁بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به #ایر
‍❣﷽❣ ♥️ 6⃣6⃣ 🔰از زبان یوسف👇👇 🍂اشک هایم روی دفتر ریخت و کمی از جوهر نوشته ها پخش شد. دستخطش📝 را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان خیره شدم. همه جا ساکت بود و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد. نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود. فردا صبح آزمون جزء 29 را داشتم. مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای حفظ قرآن آماده کرده بود و بعد از بازگشتمان به ایران🇮🇷 ما را به کلاس می فرستاد. تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء باقی مانده بود. 🌿با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس، قرآنم را رها کنم. این کار بخشی از وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم. بلند شدم تا بگیرم و کمی قرآن بخوانم. آباژور سالن روشن بود. فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن📿 است. بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد... 🍂« بابا نرو... تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی. پدرم خم شد و را بوسید و گفت: _ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب🎁 میارم. 🌿" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر🛩 به شماره ی 3484 به مقصد تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند." پدرم اشک های زینب😭 را پاک کرد و او را محکم در گرفت و کمی قلقلکش داد. 🍂با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت: _مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر مدرسه رو پیجوندی. اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله😉 یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت: _ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم😁 🌿پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت. به سمت من آمد و گفت: _ ، حواست به خواهر و برادرت باشه. هوای مادرتم♥️ داشته باش. مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت: _ بعد از من، مرد خونه ای. محکم باش و هیچوقت کم نیار❌ 🍂از شنیدن حرف هایش ترسیدم. جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم: _من بدون شما کم میارم . زود برگرد و تکیه گاهم باش. انگشتر عقیقش💍 را بیرون آورد و به من داد و گفت: _این مال تو. فقط بدون دستت نکن⛔️ روش اسم پنج تن هک شده. 🌿مادرم کمی عقب تر ایستاده بود. پدرم از ما فاصله گرفت و سمت رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم خیره شدند. اشک های مادر😢 را میدیدم که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود. دوباره صدا بلند شد: " از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. " 🍂وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم . مادرم گفت: _مواظب خودت باش. چمدانش را روی زمین کشید و رفت. قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد👋 و... » 🌿با صدای زنگ ساعت⏰ بیدار شدم. این چندمین باری بود که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم. از روزی که را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد. صدای اذان می آمد. بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود. بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم. از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم😍 به خانه برگشتم و گوی موزیکال مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_311104783559688611.mp3
3.63M
💔★💔★💔 الو سلام‌ #بـابـا...😔 🌾گوشیت داره بوق مے خوره 🌾پس چرا #چیزےنمیگے😭 🎤بـانـواے: مـحـمـد #مـحـمـدزاده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
‍❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_وششم 6⃣6⃣ 🔰از زبان یوسف👇👇 🍂اشک هایم روی دفتر ریخت و کمی از جوهر
❣﷽❣ ♥️ 7⃣6⃣ 🍂وقتی در را باز کردم. دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند. مادر بزرگم فقط گریه می کرد😭 و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. هم در گوشه ای از سالن قرآن📖 می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند. 🌿فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای بود. گفتم: _ دایی کجاست؟ از خبری آوردن⁉️ + تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده😔 🍂مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت: _ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه. از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند🍹 به او بدهد. 🌿در همین لحظه در خانه🏡 را زدند. به سرعت در را باز کردم. با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره . بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت🚪 و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم😔 🍂بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت💞 و هق هق کنان گریه سر داد😭😭😭 دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: _«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... »😭 🌿باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود. آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده😴 پتو آوردم و روی دوشش انداختم. 🍂چشمم به کاغذ📜 کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن✍ به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم: ✍« به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام♥️ شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده! همان روی ماهی که تمام دلگرمی💖 زندگی ام بود. همان روی ماهی که تمام روزهای غربتم بود. محمد می گفت نیستی، اما اشتباه می کرد. 🌿مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس🌸 در کوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد⁉️ تو از اولش هم نبودی. همان شبی که از برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد، همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی💫 تو پر گشودی🕊 حق داشتی، زمین برایت بود. 🍂اما خودت بیا و بگو. چگونه باور کنم پیمان ات را با من شکستی؟ چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی💕 را؟ چگونه بی تو را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ ، پاره ی وجودم♥️حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال خوب است؟ بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده😭 🌿اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم💔 نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با و سرنوشت مرا با نوشته اند. تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم. تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم😞 اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت ازهم پاشیده شد، اما خدا را شکر که را به غنیمت نبردند. خدا را شکر که دختر تبدارت نیست. خدا را شکر پسرانت در نیستند😭 🍂لا جرم اگر "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم😭 ✍ نویسنده: فائزه ریاضی . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اینجاســـت...👇👇 که با #کنایه باید گفت: عصـــاے دست #بابا شد😭 من خاک شوم! پای #پدر_شهید را می بوسمـ❤️ #مدیون_شهداییم🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#بابا اگه بیاد . . . 😔 چه #شبایی چشم خیسم واسه تو ستاره🌟 بارید از عروسکام میپرسم از #بابام خبر ندارید⁉️ جز #عروسکام تو دنیا دیگه من چیزی ندارم😢 هرچی دارم رو میدم که #تو_بیای بازم کنارم💞 🔺نازدانه #شهید_بهرام_مهرداد #شبتون_شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣3⃣ #قسمت_سی_وهشتم 📖حتی
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣3⃣ 📖دوباره ایوب بستری شد🛌 برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها میگذاشتم. سفارش هدی و محمدحسن را به محمدحسین کردمو غذای🍛 روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند. 📖صدای هق هق از پشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عموحسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمدحسین اشک هایش😢 را با پشت دست پاک کرد " ایوب عصبانی میشود؟" 📖روی سرش دست کشیدم _این چه حرفی است⁉️ تازه الان بابا ایوب است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم که فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ 📖_مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما هستید. سرش را تکان داد "چشم" فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می امد😋 در را باز کردم. هر سه امدند جلو، بوسیدمشان؛ مو و لباسشان مرتب بود🙂 گفتم: کسی، اینجا بوده؟ 📖محمدحسین سرش را به دو طرف تکان داد -نه مامان محمدحسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم حمام بردم، ناهار هم پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم بخار غذا🍲 خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_ودوم 📖مد
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣5⃣ 📖قرآن آخر شب شروع شده بود و تا ادامه داشت، خمیازه کشیدم «خوابی؟» با همان چشم های بسته جواب داد: نه. دارم گوش میدهم. - خسته نمیشوی هر شب تا صبح گوش میدهی⁉️ 📖لبخند زد +نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند😌 دستش را روی شانه ام گذاشت. از جا پریدم تو هم که بیداری. - خوابم نمیبرد. من پیش می مانم. تو برو بخواب. شیفت مان را عوض کردیم. آن طرف اتاق دراز کشیدم و را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شد. 📖ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار دست ایوب را پر از چای کرد☕️ و روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. 📖ایوب صبح به بچه ها را نوازش میکرد، انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز📿 صبح بیدار شوند. بعضی شب ها بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند. ایوب از خاطراتش میگفت، از اینکه بالاخره رفتنی است. 📖محمدحسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند❌ داد میکشید: اگر از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها. ایوب میخندید😄 _همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود، من دیگر خیالم از راحت شده، قول میدهم برایت زن هم بگیرم😉 اگر تو قول بدهی مادر و خواهر و برادرت باشی. 📖محمدحسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید😰 فکر میکرد وقتی ایوب را هواپیمای دشمن ببیند، شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب بگذارم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣6⃣ #قسمت_شصت 📖توی #بیما
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣6⃣ 📖زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمدحسین داد کشید: میگویم کجاست؟ رو کرد به پرستار ها، اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت اقا _بابا ایوب رفت⁉️ اره؟😭 📖رگ گردنش بیرون زده بود. با به پرستارها گفت: کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم☎️کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من ، شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟ 📖دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون🏃‍♂ سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی. اقا نعمت دنبال دوید وسط خیابان محمدحسین را گرفت توی بغلش، محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی اقا نعمت زد، اقا نعمت تکان نخورد +بزن محمدجان، من را بزن. داد بکش، گریه کن محمد😭 📖محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد. مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند😟 محمد نشست روی زمین و زبان گرفت _شماها ک نمیدانید؛ نمیدانید ایوبم چطوری رفت. وقتی میلرزید شما ها که نبودید. همه جا تاریک🌚 و سرد بود. همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم. 📖ایوب را دیدم به ضربه خورده بود. رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمدحسین ایوب را توی درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند. بعد از امپول، ایوب به محمد میگوید. حالش خوب است و از محمد میخواهد که راحت بخوابد😴 هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ میشود. ایوب از ماشین🚗 پرت شده بود بیرون. 📖دکتر گفت: پشت فرمان بوده از موبایل📱 اقا نعمت زنگ زدم به خانه. بعد از اولین بوق گوشی را برداشت _سلام مامان گلویم گرفت +سلام هدی جان، مگر مدرسه نبودی؟ -ساعت اول گفتم بابام تصادف💥 کرده، اجازه دادند بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله مکث کرد _بابا ایوب حالش خوب است؟ 📖بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم😢 +اره خوب است دخترم، است. اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام، صدای هدی لرزید _پس چرا اینها همه اش گریه میکنند⁉️ صدای گریه ی از ان طرف گوشی می امد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف میزد. _بابا ایوب ؟ اه کشیدم +اره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت😭 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣6⃣ #قسمت_شصت_ودوم 📖 #وص
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣6⃣ 📖از ایوب هر کاری بر می اید. هر وقت از او میخواهم هست. حضورش👤 فضای خانه را پر میکند. مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول💰 نداشت، توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم _ابرویم را حفظ کن، هیچ در خانه ندارم✘ دوستم امد جلوی در اتاق + بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم 📖امده بود کمکم تا ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس💷 پیدا کرده بود. ابرویم را حفظ کرد. 📖توی امتحانهای کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم میامد و راهنمایی میکرد👌 حتی حواسش به هم بود. 📖یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمدحسین شب جمعه ای ببرد مسجد🕌 یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمدحسن و گفتم بین ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من👀 📖-مامان میگذاری همه اش را بخورم؟ +نه مادر جان، این ها برای است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند شانه اش را بالا انداخت _خب مگر من چه ام است⁉️ خودم میخورم، خودم هم اش را میخوانم 📖چهار زانو نشست وسط اتاق و همه ها را خورد. سینی خالی را اورد توی اشپز خانه _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب، سیب ابداری🍎 را گاز میزد و میخندید؛ فاتحه و نماز های محمدحسن به او رسیده بود😍 📖از تهران تا تبریز خیلی راه است. اما وقتی دلمان گرفت💔 و هوایش را کردیم می رویم سر . سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم. بچه ها جلوتر از من میروند. اول سر مزار میروم تا کمی ارام شوم اما باز دلم شور میزند 📖چه بگویم؟ از کجا شروع کنم⁉️ ......... 🖋 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #یاد_خوبان ✨میثم با ورودش به سپاه، اعلام کرد که میخواهم ازدواج کنم. به دلیل فصلی بودن شغل پدر و ک
6⃣2⃣2⃣1⃣ 🌷 🔹 که خیره شدم تو صورتش وقتی بود که انگشتر فیروزه شو💍کردم دستش سر سفره ی عقد😍. نذر کرده بودم قبل ازدواج ،به هیچ کدوم از نگاه نکنم🚫 تا خودش یکی رو واسم پسند کنه. 🔸حالا اون شده بود جواب  من، مثل بچگیم بود. با چشایی درشت و و مشکی😉 هر که میشد، میگفت بریم النگویی، انگشتری💍، چیزی بگیرم برات. 🔹میگفتم: بیشتر از این نکن❌ به قدر کافی بال و پرمو بسته. عاشق کشی❤️، دیوانه کردن مردم آزاری، یک جفت چشم مشکی و اینقدر کارایی⁉️ میخندید و مجنونم میکرد💞 🔹دلش دختر میخواست👧دختری که تو سالگی،با شیرین زبونی صداش کنه، یه روز با یه جعبه شیرینی🍩 اومد خونه سلام کرد و نشست کنارم👥 به تکون تکون افتاد. 🔸مگه میشه دختر جواب رو نده⁉️ لبخندی کنج لباش نشست. از همون مست کننده اش.یه  گذاشت دهنم😋 گفتم: "خیره ان شاءالله❗️ 🔹گفت: وقتش رسیده به وفا کنیم اشکام بود که بی اختیار میریخت😭 "خدایایعنی به این زودی فرصتم تموم شد؟" نمی خواست بودنشو با گریه کم رنگ کنه. ولی نتونست🚫 جلو بغضشو بگیره😢 🔸گفت:"میدونی اگه مردای ما اونجا نمی جنگیدن، اون ، به یزد و کرمان هم رسیده بودن وشکم زنان میدریدن؟!💔میدونی عزت تو اینه که مردم بیرون از خاکشون🇮🇷 واسه بجنگن..؟ 🔹گفتم: میدونم ⚡️ولی تو این هیاهوی شهر که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن، کسی هست که قدر این  بدونه❓باز مست شدم از ❤️. گفت: لطف این همینه. 🔸تو تشییعش⚰ قدم که بر میداشتم، و زمانی که رو تخت بیمارستان🛌 واسه اولین بار❣ دادن دستم، همون جمله رو زیر لب تکرار کردم😔 راوی:همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
3⃣6⃣1⃣ به یاد #شهید_مصطفی_خلیلی 🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣3⃣2⃣1⃣ 🌷 🔻همســر شهید 🔰همسرم 5 دی ماه 1394📆 به رفت و ماه در جریان آزاد سازی نوبل و الزهرا به واسطه اصابت تیر💥 در به شهادت رسید. در ابتدا به ما گفتند که او زخمی شده ولی به مرور خبر شهادت🌷 را اطلاع دادند 🔰در ابتدا همه شوکه بودیم😦 زیرا همسر من همیشه می گفت که نگران نباش من می روم و صحیح و بازمی گردم. اینقدر در زندگی گناه کرده ام که نصیب من نمی شود😔 به پدر و مادرش هم گفته بود که برای تبلیغ می روم و خیالتان از من راحت باشد. 🔰او رفت و یک باره تصمیم گرفت و گفت که اجازه می دهی مدت ماندنم را کنم⁉️ گفتم: هر طور صلاح می دانی. ولی گفت که باز می گردد تا این که به شهادت رسید🕊  🔰زمانی که همسرم به سوریه رفت یک سال و چند ماه داشت بسیار به پدرش وابسته بود💞 به طوری که گاهی باعث من بود هنگامی که پیکر همسرم⚰ را آوردند به حسین گفتم شهید شده🌷 و پیش امام حسین (ع) رفته، زیرا پدرش همیشه داستان قیام امام حسین(ع) را برای حسین تعریف می کرد وهمیشه به من می گفت حسین بسیار بیشتر از سنش متوجه می شود. 🔰هنگامی که حسین را برای دیدن پیکر پدرش بردم با توجه به حساسیت های پدرش بسیار خود را مرتب کرد👌 و به خودش عطر زد ولی وقتی دید افراد زیادی جمع شدند به من گفت چرا به من دروغ می گویی بابا مرده؟؟ گفتم نه پسرم "شهید" شده گفت اگر شهید شده که نباید برایش گریه کنیم❌ 🔰او در خود به حسین پسرش سفارش کرده بود که به نماز اول وقت📿 اهمیت زیادی دهد و پیرو خط فقیه باشد و به من هم سفارش کرده بود که دوست دارم پسرم را به گونه ای تربیت کنی که امام زمان (عج) باشد✅ از سوی دیگر برای عموم مردم نیز توضیح داده بود که حرم برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) و مرزهای کشور رفتند👌 تا فتنه ای گریبان گیر مردم نشود⛔️ و اقدامات مدافعین حرم بسیار با ارزش است.  🔰اگر دوباره همسرم مصطفی را ببینم باز هم خود را برای رفتن او به سوریه اعلام خواهم کرد و اگر حسین نیز بزرگ شود امید دارم که انشاالله مسیر 🌷 را ادامه دهد.  🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⇜حالا که رفته ای👤 ★ هایم زیاد شده😔 💔شبـ بیداری هایی از بارانـ🌧 تر ★شبـ بیداری هایِ 😭 💔سنگین و گلوگیر ★واشک هایی که فریاد میزنند ⇜حالا که رفـته‌ای آسمانم بی تو💕 بارانیست😭 فرزند 🌷 🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸بار اول که پاییز ۹۴🍂 رفته بود #سوریه. یک روز در ميون به ما زنگ میزد و همیشه می گفت: اینجا جاش خوبه👌
🎀دنيا فهميده بابای من بوده و هست! این سالها، در ميان تمام نبودن ها، بيش از هرپدری كنارمي💞 🎀كودکم.. دلم كوچك است بابا، اما دارم كه بزرگي و مـ♥️ــرد 🎀حالا جاي همه ي پدراني كه وفرزندانشان را به خدا مي سپارند تا خوشبخت باشند🌸 و عاقبت بخير، من تو را ، به مي سپارم تا لبخند شادي و عشق💖 را به نام تو بر لب تمام كودكان جهان تكثير كنم! اندازه ی تمام خوبی های دنیا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎀دنيا فهميده بابای من #مردترين بوده و هست! این سالها، در ميان تمام نبودن ها، بيش از هرپدری كنارمي💞 #
7⃣3⃣2⃣1⃣ 🌷 💠 🔰یادش بخیر روز تولد ؛ دقیقا یادمه. تو بیمارستان امیر مازندرانی ساری. اون روز باجناق و برادرش آقا جواد هم بیمارستان🏥 بودن. 🔰وقتی رفتم بیمارستان دیدم دل تو دل نیست. تو سالن انتظار همه ما منتظر یه خبر خوب بودیم. خبر به دنیا اومدن زینب و که دادن انگار دنیا رو بهش داده بودن😍 گل از گلش شکفت و تو پوست خودش نمی گنجید🌺 🔰محمد یه حال دیگه ای داشت. اون همیشگیش و حالا بهتر می شد رو صورتش دید😍 رفتم سمتش؛ بغلش کردم؛ بوسیدمش و بهش گفتم حالا دیگه شدی. 🔰یه کم خجالت کشید😅 شرم و حیای خاص خودش، اجازه نمیداد چیزی بگه. باجناق و داداشش هم بهش گفتن. دل تو دل محمد نبود و بالاخره رفت بچه رو دید🌸وقتی برگشت کلی سر به سرش گذاشتیم 🔰خیلی خوشحال بود و بهش گفتم: خب محمدتقی الان چه دارنی⁉️ (چه حسی داری؟) محمد هم به شوخی می گفت: مه جه سوال نکن فارسی گپ بَزِن بلد نیمه(از من سوال نپرس، من فارسی صحبت کردن بلد نیستم)😅و هردوتا می خندیدیم 😄 درهر شرایطی و مهربونی خاص خودش و داشت. 💠خاطره ای از همرزمان شهید سالخورده🔻 🔰گوشیش زنگ خورد📳 یه کم راحت نشسته بود، خودش رو جمع و جور کرد، دو زانو نشست، یه دستش رو روی سینه اش گذاشت، و قیافه ی شرمگینی☺️ به خودش گرفت و با صدای آرام با زیاد هر چند لحظه یک بار می گفت: ، چشم، چشم🌷 🔰بعد از پایان مکالمه بهش نزدیک شدم با این حدس که با یا صاحب منصبی تماس داشته، پرسیدم: کی بود⁉️ با صدای مهربان و آرامی گفت بودند♥️💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
۴ سال می گذرد از آخرین عکسی که ازتو گرفتیم📸 از آخرین دیدار 14 فروردین رفتی و در جواب #دلتنگیها با
2⃣4⃣2⃣1⃣ 🌷 💠آخرین دیدار 🔰عصر 14فروردین 95 بود، جلسه دورهمی خانمای خونه آبجی حمیده. محمدتقی هم خانمش رو آورد. غروب شد🏜 محمدتقی دوباره اومد اونجا با لباس کار گفتیم چرا لباس کار پوشیدی⁉️ 🔰گفت: می خواستم برم شالیزار🌾 به بابا کمک کنم که زمین رو برای نشا آماده کنه، که زنگ زد وگفت: نیا🚷 ما داریم میایم خونه. اون روز ما خواهر برادرا دور هم جمع بودیم و کلی با هم میگفتیم و . 🔰گوشی محمدتقی زنگ خورد📳 پشت خط یکی از دوستاش بود که برای زنگ زده بود؛ وقتی صحبتاش تموم شد، گفتم دوستت بود؟ می خواست بره ازت خداحافظی کرد⁉️ گفت آره...بعد سرش و پایین آورد و با تکون داد. لبخندی زد، به ما نگاهی کرد وگفت: ماموریت..!! 🔰آخه کردستان وکرمانشاه و....این جور جا هم شدن ماموریت؟؟!!😏 گفتم پس بنظر تو ماموریت ؟ سوریه؟؟؟!! با همون لبخند نگام کرد وبا صلابت گفت: "وسسطططط تلاویو" بند دلم یهو پاره شد. چیا تو سرش بود😢 🔰چند ساعتی با هم بودیم، بعد هر کدوممون رفتیم خونه هامون🏘 حدود ساعت یازده ونیم شب بود که اومد خونمون؛ اون شب عارفه بود. بچه‌ها داشتن کیک🎂 میخوردن. اومد تو. گفت: به به تنهایی ها رو میخورین!! بعد شروع کرد کیک های ته مونده بشقاب بچه‌ها رو میخورد. 🔰گفتم داداش این دهنی بچه هاست؛ صبرکن برات یه بشقاب کیک بیارم🍰 گفت نه...نه...اسراف میشه، اینجوری بیشتر می چسبه😋 بهش گفتم چرا تنها اومدی؟ زنداداش نرگس وذ جون و چرا نیاوردی؟ از جاش بلند شد وگفت: عجله داشتم اومدم . گفتم کجا به سلامتی❓ 🔰نگاهی بهم کرد، نمیدونست چجوری بهم بگه‼️ اینجور موقع ها حالت بخصوصی داشت، هرکی داداش و میشناسه میدونه چه حالتی میشد این جور مواقع. دستاش و رو هم میزاشت روی دلش، کمی سرش رو پایین می نداخت. با احساسی توی صورتش بود☺️ و... 🔰این حالت رو که میگرفت، همیشه میکردم، اما اون شب یهو دلم ریخت😥 وقتی گفت می خوام برم دنیا روسرم چرخید. بغض کرده بودم، نمیتونستم حرف بزنم😔 فقط به زور گفتم ما که تا چند ساعت پیش باهم بودیم، چرا چیزی نگفته بودی! گفت ای شد.. 🔰خیلی سعی کردم گریه نکنم😭شوهرم یواشکی بهم اشاره میکرد که نکنم. مادرمون هم همیشه سفارشمون میکرد که هر وقت میره ماموریت گریه نکنین❌ موقع خداحافظی. بچه ام دلش میگیره. اون شب واقعاً نتونستم خودمو کنترل کنم😭 اومد جلو بغلم کرد، یهو بغضم ترکید. 🔰شوهر وبچه هامم زدن زیر گریه. قد من به سینه ش میرسید هی می بوسیدمش هم سرمو میبوسید. خودشم بغض کرده بود اشکش در اومده بود😢 گفت: آبجی تو رو خدا منو شرمنده نکن وقتی اینجوری میشی، دلم میگیره💔 گفتم داداش گلمی، خدا نکنه شرمنده باشی!! مابه تو و شغلت میکنیم. 🔰گریه م فقط از سر دلتنگیه دست خودم نیست. گفت آبجی جون نباش، ایندفعه زیادطول نمیکشه🚫 گفتم: گولم نزن؛ دفعه قبل نزدیک دو ماه بودی. گفت باورکن این دفعه فرق میکنه، قول میدم دیگه خونه باشم. اگه مستقیم از خودش نمی شنیدم شاید بعدا باورم نمیشد. ولی خیلی محکم و قاطع گفت: هفت روز دیگه . نگفت حدودا مثلاً هفت هشت روز دیگه ممکنه بیام؛ فقط گفت هفت روز📆 دیگه میام ومثل همیشه سر قولش بود😔 🔰تا دم در باهاش رفتم هی میرفت و برمیگشت نگام میکردو با میگفت خداحافظ. رفت وگفت برم از آبجی محبوبه هم خداحافظی👋 کنم. از در که رفت بیرون شروع کرد به دویدن🏃‍♂ دلم می خواست یواش بره من بتونم بیشتر اما دوید و دقیقه ای نشد که از جلو چشمام رفت و رفت و.... .....😞 و دیگه هیچوقت اون خنده ها وصورت زیباش وندیدم.. اون بود تا هفت روز دیگه که برگشت ومن دیدمش اما کجا⁉️ چه طوری..😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_هشتم 8⃣ 🔮وقتی من خواستم برگر
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 9⃣ 🔮ادامه دادم: من تصمیم گرفته ام با مصطفی ازدواج کنم، عقدم هم پس فردا پیش امام است. فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام🤭 مصطفی اصلا نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم. خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد و برای اولین بار می خواست مرا بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما با کی؟ 🔮گفتم : ، من خیلی سعی کردم شما را قانع کنم، ولی نشد. مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم می خواست برود مسافرت🚗 پدرم به حرف هایم گوش داد و همان طور آرام گفت: من همیشه هر چه خواسته اید فراهم کرده ام. ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست❌ او شبيه ما نیست، فامیلش را نمی شناسیم. من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود. 🔮گفتم: به هر حال من را گرفته ام می روم. امام موسی صدر هم اجازه داده اند. ایشان حاكم شرع است و می تواند ولیّ من باشد. بابا دید، دیگر مسئله جدی است. گفت: حالا چرا پس فردا⁉️ ما آبرو داریم. گفتم: اما تصمیممان را گرفته ایم. باید پس فردا باشد. البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه باشد نه جای دیگر. 🔮اگر شما بدهيد و سايه تان روی سر ما باشد من خیلی خوش حال ترم. بابا گفت: آخر شما باید داشته باشید. گفتم: من آمادگی دارم، کاملا👌 نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم. من داشتم از همه امور اعتباری، از چیزهایی که برای همه مهم ترین بود می گذشتم. البته آن موقع نمی فهمیدم، اصلا وارستگی انجام چنین کاری را هم نداشتم. فقط می دیدم که بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت♥️ است و من هم به همه این ها عشق می ورزیدم 🔮بابا گفت: خب اگر خواست شما این است حرفی نیست. من مانع نمی شوم. باورم نمی شد به این سادگی قبول کرده باشد. حالا چه طور باید به مصطفی خبر می دادم😥 نکند مجبور شود از حرفش برگردد! تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجاست، این طرف و آن طرف. شهر و دهات را گشت تا بالاخره را پیدا کرد. گفت: فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمی شد، مگر خودش باورش می شد؟ ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠دعا کردم بابا شهید بشه ...!😔 🔹یادم آمد فروردین 94 که به پابوس (ع) رفتیم، حسین آقا دائماً به بچه‌ها می‌گفت: «دعا کنید شهید بشه🌷» 🔸بچه‌ها هم اشک در چشم‌هایشان جمع می‌شد😢 و بعد که اصرارهای بابا را می‌دیدند، می‌گفتند" . دعا می‌کنیم. 🔹هرچند مقاومت می‌کرد و می‌گفت: «اگر شهید شوی من دیگر !» حسین هم می‌گفت: شهید بشم براتون یه خونه خوشگل🏡 می‌خرم تو تا بیاین. 🔸یک‌بار که از زیارت برگشتیم، گفت: مامان من برای بابا دعا کردم. گفتم: چقدر خوب. چه دعایی مامان جان⁉️ گفت: دعا کردم ! 🔹یک لحظه یخ زدم! گفتم «چرا؟» گفت: خب اگه شهید بشه که بهتر از ! از حرف‌های محمد محسن زبانم قفل شد😔 راوی: همسرمحترم شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊بر بال خاطره ها 🕊 🌴چند وقت از شهادت علی جان می گذشت ساعت ۱۰ شب🕰 یکدفعه آمد گفت: بابا آمده. بابا آمده بیاید دنبالم 🌴همه با تعجب به امیر محمد نگاه می کردیم😟 که رفتیم داخل اتاق خواب گفت ببین اینجاست، پیراهن بابا👕 را گرفت و با اشک و خنده بومی کرد. 🌴می گفت بوی بابا میده. میده و آن شب پیراهن بابا را پوشید و بعد از مدتها با آرامش خوابید😴 راوی: پدر شهید امیر محمد فرزند شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰وظیفه شناسی 🔸می گفت: مهم نیست❌ چه #مسئولیتی داریم و کجا هستیم، هرجا که هستیم باید درست👌 انجام #وظی
✍️ یادداشت خواندنی مدافع حرم بعد از حضور در برنامه سحر شبکه سه 📝زهرا گاهی می شد. از من می پرسید چرا بابا نمیاد خونه؟ چرا نمیاد منو بغل کنه⁉️ دلم براش تنگ شده... میگفتم شهید شده و رفته تو آسمون‌ها🕊 رفته بهشت... 📝می‌گفت مامان، من می خوام که باهاش بتونم برم تو آسمونا تا . می‌گفتم: دخترم ما باید خیلی خوب باشیم تا بتونیم بریم بهشت🌺 📝تو برنامه، زهرا چند بار نگاهش به خیره شد؛ بعد از برنامه ازش پرسیدم: «دخترم! موقع برنامه به چی نگاه میکردی‼️» گفت: «به عکس بابا...» گفتم: «قشنگ بود؟» گفت:« بله مامان؛ من فکر کردم اونجا میخواستم برم پیش بابا، اما نمی‌دونستم از کجا باید برم😔» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣اینجا نماند پَر زد🕊 و از پیش ما گذشت 🌷تنگ #غــروب بود که او بی هوا #گذشت ❣من از خــودم
7⃣5⃣2⃣1⃣ 🌷 💠خبر شهادت 🔰شهید نظرزاده به عنوان بسیجی رفتند برای اعزام به جبهه. از طریق ثبت نام کردن. یک شب، دو شب موندن بعد اعزام شدند. 🔰ماه رمضون بود که خبر شهادتش رو بهمون دادن. نمیدونم چندم بود. ما چشم انتظار آمدنش بودیم، قند شکسته بودیم🍚 آماده کرده بودیم. مرغ گرفته بودم ببرم بزارم خونه بابام توی یخچال، شنیدم در می زنند به پسر بزرگم گفتم ببین کیه، رفت دم در یک مرتبه دیدم برگشت. 🔰گفتم کی بود مامان گفت: یک آقایی. بهم گفت داخل خانه کیه؟ گفتم . گفت غیر از مامانت کس دیگه ای نیست؟ گفتم چرا پدر بزرگ و مادر بزرگم و خاله ام. دیگه اون بنده خدا رفته بود، گفتم خب نپرسیدی چیکار داره؟! گفت زود رفتند. دل من یهو یه جوری شد😢 گفتم نکنه یه . 🔰مرغ ها🍗 رو برداشتم رفتم خونه بابام بزارم تو یخچال دیدم نیستند. رفتم دم پنجره. دیدم اقا رضا با یه نفر دیگه با موتور اومدن. مثل اینکه گفته بود ایشون خالَمه، بنده خدا رفت. می خندید😄 گفت چه خبر خاله؟ گفتم خبرا که دست شماست کجا بودی⁉️ این بنده خدا کی بود، واسه چی اومده بود. گفت اومده بود کنه برای پسر خاله. گفتم خاله شب که کسی تحقیقات نمیاد. گفت چرا چون است و هوا گرمه شب میان واسه تحقیق 🔰این که رفت، من یه مقدار شدم که خبرهایی هست و اینا به من چیزی نمیگن. برگشتم خونه خواهرم. رفتم دیدم عموم خدا بیامرز نشسته؛ سلام و احوالپرسی کردیم. دیدم پسرخواهرم چندتا دفتر و ... زیر بغلش گرفته. گفتم کجا میری آقارضا؟ گفت امشب هست دارم میرم. گفتم نه دروغ میگی آقا رضا، گفت به جان خودم خاله، گفتم اگر خبری هست به من بگو. گفت هیچ خبری نیست خاله، عمو مگه خبریه؟؟ گفت نه❌ هیچ خبری نیست. 🔰گفت بیا بشین یه چایی☕️ بخور گفتم نه من میرم خانه. به آقاجواد گفتم: مادر هر خبری هست اینا چیزی به من نمیگن. رفت به خاله اش گفت چه خبره خاله؟ خواهرم گفته بود خبری نیست دیگه اومدیم خوابیدیم. دیدم دو تا بچه های کوچکم خیلی بی تابی می کنند. این دو تا طفلکی ها پشت سر هم بودن از لحاظ سنی، خیلی بی قراری می کردند. جواد گفت: من میرم مسجد🕌 🔰همین که رفت چیزی نگذشت که دیدم یه دفعه برگشت. گفتم نخوندی گفتش نه مامان (رنگش هم خیلی پریده بود) گفت مثل اینکه یه خبرایی هست مامان😥 من پامو گذاشتم تو مسجد همه گفتن شش تا بچه داره مثل اینکه رو میگفتن. گفتم خب می خواستی بری بپرسی گفت دیگه اصلا پام پیش نرفت که برم تو مسجد. 🔰بچه ها رو خوابوندم. دیگه خودمم خوابیدم هوا روشن شد ساعت های شش و نیم، هفت🕗 بود دیدم پسر خواهرم اومد زنگ زد در رو باز کردم. گفت خاله خوبی چه خبر؟ گفتم سلامتی خاله جان! خبر ها که دست شماست. گفت نه خبری نیست فقط بابای جواد(شهید نظرزاده) شده. گفتم الکی میگی آقا رضا زخمی شده یا ⁉️ اونم گفت: حالا که شما میگی خاله، آره شهید شده😔 🔰سردخانه که رفتیم فقط بدنش سرد بود ما گفتیم که حتما هست. دیدم تمیز، مرتب خوابیده. پسر خواهرم میخواست عکس بگیره📸 که دیدیم پشت سرش، سمت چپ ترکش خورده و به شهادت رسیده. روحشون شاد🌷 راوی: همسر بزرگوار شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سیره_شهید 💢شاگردانش می گفتند: استاد بهمون می گفت: کتاب و دفترها📚 روجمع کنید و این چند #توصیه رو گو
🍄مهدی در روزهای آخر گفته بود: این روزها خیلی برایم شیرین شد😍 به حسین گفتن را یاد بده تا من برگردم 🍄هرچند دل کندن💕 سخت است ولی برخودم میدانم که فقط به فکر بچه های خودم نباشم، به فکر بچه شیعه های محاصره شده در هم باشم👌 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
رفت 🕊 ★و از این پس ★پای قاب🖼 عکس ِ بزرگ میشود ... 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم 📝یک بار جزوه ای
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 7⃣1⃣ 📝تا مدت ها تعقیبش می کردند.تمام کلاس ها و جلسه های و مخفیش را تعطیل کرد. به من هم گفت تا مدتی جلسه ی قرآن و این چیزها نرم. تصمیم گرفت برنامه های تفریحیمان را زیاد کند. انگار خدا خواسته بود برای حامد. 📝هرشب می رفتیم این طرف آن طرف؛ ، جشن، سینما اینقدر رفته بودیم پارک که حامد می گفت: مامان! چی شده که هرشب من رو می بره پارک؟ توی همین اوضاع، خانم یکی از افسرهای مافوق یوسف، زایمان کرد👶 ما سال به سال خانه شان نمی رفتیم. به ماها نمی خوردند شاه دوست بودند. 📝ولی وقتی یوسف فهمید خانمش زایمان کرده، تلفن زد☎️ خانه شان و تبریک گفت: چشمتون روشن، امشب می خوایم بیایم دیدن شما. و رفتیم، توی راه دوباره فهمید که دارند می کنند. میدان احتشامیه نگه داشت و رفت توی یک گل فروشی. وقتی بیرون آمد اصلا ندیدمش. یک سبد گل بزرگ💐 و قشنگ گرفته بود. این قدر بزرگ بود که خودش پیدا نبود. 📝آن را بردیم برای خانواده ی همان افسر. گاهی هم مراسمی بود که باید با هم می رفتیم، مثل سالگرد تولد شاه👑 سالگرد کشف ، مهمانی باشگاه افسران یا مجلس که افسرهای گارد هم باید شرکت می کردند. این جور موقع ها من را می فرستاد اصفهان پیش پدر و مادرم. 📝وقتی ازش می پرسیدند: چرا خانمت رو نیاورده ای؟ می گفت: خانمم کسالت داشته، یا رفته . توی آن مهمانی ها نمی شد با حجاب بروم؛ حتی با روسری. ولی خودش برای این که شک نکنند، کت و شلوار های مد روز می پوشید و کراوات های👔 شیک می زد؛ حسابی به سر و وضعش می رسید. 📝وقتی بهش مشروب🍾 تعارف می کردند، می گفت: به معده اش نمی سازد و نمی خورد. دوستانش دیگر اخلاقش را می دانستند. برای همین هم توی مهمانی ها هیچ وقت به رقص دعوتش نمی کردند. نمی توانستیم  مثل بقیه ی مردم برویم تظاهرات✊ خیلی توی چشم بودیم. گاهی یواشکی وقتی حوری و حسن یا فک و فامیل ها می آمدن تهران ما زن ها با هم میرفتیم؛ حسن و که نمی توانستند. 📝با این که من خیلی دوست داشتم از کارش سر در بیارم ولی یوسف چیزی بروز نمی داد❌ در مورد کارش خیلی کم با من حرف میزد. می گفت: این طوری راحت ترید ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهیدانه🌷 🔮توی #کمدش در را با عکس شهدا📸 پر کرده‌بود و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا، منِ بی سر و پ
2⃣8⃣2⃣1⃣🌷 🔰محمد خیلی به (ع) علاقه داشت و به من می گفت: حضرت علی اکبر خیلی غریب💔 و ناشناخته است! محمد در عین اینکه ظاهر بسیار ای داشت، در رابطه برقرار کردن با دیگران بسیار مصمم و پیشقدم تر🙂 بود. 🔰همیشه در هر محیطی وارد میشد سریعا با افراد آن جمع👥 دوست میشد وخودش را در دل آنها جا میکرد. از حرف زدن با دیگران لذت می برد. به همه کودکان👦 توجه خاصی داشت. بعد از محمد خیلی از بچه ها برایش گریه می کردند. 🔰محمد پنج سالش بود که از طرف محل کارم به رفتیم. وقتی داشتیم از اتوبوس🚌 پیاده می شدیم. محمد جلوتر رفت و افتاد توی جوی آب و سرش شکست⚡️ من هم نگران محمد بودم و هم نگران اینکه نکند محمد گریه کند😭 و حواس مردم را در حین خواندن دعای کمیل پرت کند. 🙏محمد را بردم در کنار حسینه کاشانی ها که درمانگاه بود. در تمام این مدت که را بردم و آوردم و سرش را بخیه کردند🤕 محمد گریه نمی کرد، ترسیدم، پیش خودم گفتم: چرا بچه گریه نمی کند، نکند اتفاقی برایش افتاده است‼️ 🔰رفتیم نشستیم و محمد را خواباندم در کنار خودم. محمد گفت: خوشت آمد که من گریه نکردم💪 چند سال مانده بود مکلف شود که به رفتیم. از همان جا نمازش را شروع کرد. حتی به برادر کوچکش هم نماز را یاد داد. تو مسجد🕌 امام حسن(ع) اذان و تکبیر می گفت. 🔰دوران راهنمائی که بود هیئت می رفت. این هیئت منازل اعضای هیئت برنامه داشت. شهید مصطفی احمدی روشن🌷 هم توی این هیئت بود. حتی یکبار همراه شهید احمدی روشن به منزل🏡 آمده بود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh