eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
ضميمه ششم من قبلاً شنيده بودم كه وقتى قاسم به ميدان رفت، هيچ زره اى كه اندازه او باشد، پيدا نشد، اين مطلب بسيار مشهور است. وقتى بررسى بيشتر كردم به اين نكته رسيدم: در زيارت ناحيه مقدّسه كه در آن، امام زمان به شهداى كربلا سلام مى دهد چنين آمده است: "السلام على القاسم بن الحسن بن على المضروب على هامته، المسلوب لامته". در اينجا تصريح شده است كه زره قاسم از بدن او جدا شده است، پس او بايد در هنگام جنگ، زره بر تن كرده باشد. اين نشان مى دهد كه قاسم با اين كه نوجوان بوده است امّا درشت اندام بوده است به گونه اى كه مى توانسته است از زره استفاده كند. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 (ع) eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ نگاهى به من كردى و گفتى: "براى جوانان بنويس! قلم در دست بگير و براى آنان از عشق آسمانى بگو! از على و فاطمه(ع) براى آنان سخن بگو". نمى دانم چه شد كه سخن تو به دلم نشست، فهميدم كه تو مى خواهى كارى بزرگ انجام بدهى و هدفى مقدّس دارى و مى خواهى همه با على و فاطمه(ع)بيشتر آشنا شوند. ماه ذى الحجّه، ماه امامت است، از روز 9 تا روز 25 اين ماه، مناسبت هاى امامت و ولايت است، همه با عيد غدير كه هيجدهم اين ماه است، آشنا هستند، امّا خيلى ها از مناسبت هاى ديگر اين ماه خبرى ندارند. تو مى خواستى همه را با مناسبت هاى اين ماه آشنا كنى. از من خواستى تا كتابى در اين زمينه بنويسم و اين گونه بود كه من قلم در دست گرفتم، مى خواستم دوستانم را با خاندان پيامبر بيشتر آشنا كنم. مى دانستم كه اين خاندان به هر كسى اجازه نمى دهند كه برايشان بنويسد، اين بود كه از خود آنان كمك خواستم و به خود آنان متوسّل شدم. اكنون خدا را شكر مى كنم كه به من توفيق داد و توانستم اين كتاب را بنويسم. *** هر روز باهم برگی از این کتاب را باهم ورق میزنیم.... eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ليوان چاى را برمى دارم و روى مبلى مى نشينم، كاروان ما، تازه به هتل رسيده است و همه مى خواهند زودتر به اتاق هاى خود بروند. بايد صبر كنم تا آسانسورها خلوت شود. سرم كمى درد مى كند، پرواز ما ده ساعت تأخير داشت، خيلى خسته ام. چاى سرد مى شود، ديگر وقت نوشيدن آن است! بلند مى شوم، چمدان خود را برمى دارم، بايد به اتاق شماره 908 بروم. اينجا طبقه نهم است. وارد اتاق مى شوم. سريع آماده غسل زيارت مى شوم، مى خواهم به زيارت پيامبر مهربانى ها بروم. از هتل بيرون مى آيم، ساعت يازده صبح است، به سوى حرم پيامبر مى شتابم، آن طور كه به من گفته اند وقتى به انتهاى اين خيابان برسم، ديگر مى توانم گنبد سبز پيامبر را ببينم، اين اوّلين بارى است كه من به مدينه آمده ام، نمى دانم چگونه خدا را شكر كنم. دست خود را به سينه مى گيرم و به پيامبر سلام مى دهم: السّلامُ عليكَ يا رَسوُل الله! اشك شوق در چشمان من مى نشيند... وارد مسجد مى شوم، مى خواهم به سمت ضريح پيامبر بروم، وقتى روبروى ضريح قرار مى گيرم سرجاى خود مى ايستم، دست به سينه مى گيرم تا سلام بدهم. يك نفر با لباس نظامى آنجا ايستاده است، مواظب است تا كسى به ضريح نزديك نشود. جوانى كه چفيه قرمز بر سر انداخته است درست روبروى من ايستاده است، اشاره مى كند كه حركت كنم، گويا توقّفِ زياد در اينجا ممنوع است. به سمت "روضه پيامبر" حركت مى كنم، "روضه" به معناى گلستان است، پيامبر فرموده است كه بين منبر و خانه ام، گلستان بهشت است. نماز خواندن در آن مكان ثواب زيادى دارد و هر مسلمانى كه به مدينه مى آيد دوست دارد در آنجا حتماً نماز بخواند و با خداى خويش راز و نياز كند. شنيده ام هر كجاى مسجد كه رنگ فرش آن سبز باشد، آنجا روضه پيامبر است. به روضه پيامبر مى رسم، اينجا خيلى شلوغ است، بايد صبر كنم تا جايى پيدا شود. نگاهم به گوشه سمت راست مى افتد، جاى خالى است، به آن سو مى روم و شروع به خواندن نماز مى كنم. بعد از نماز با خود فكر مى كنم، من كجا نشسته ام. به تاريخ سفر مى كنم، به سال هاى دور مى روم... تقريباً به سال نهم هجرى. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
يكى به اين سو مى آيد و مى گويد: اى معاذ! پيامبر با تو كار دارد. مَعاذ از جا برمى خيزد و به سوى محراب مى رود، من هم همراه او مى روم. او به پيامبر سلام مى كند، جواب مى شنود و در حضور پيامبر مى نشيند. پيامبر رو به معاذ مى كند و مى فرمايد: ــ اى مَعاذ! امروز جبرئيل نازل شد و از طرف خدا دستور مهمّى براى من آورد. ــ چه دستورى؟ ــ خدا از من خواسته است تا از مردم بخواهم درهايى را كه به اين مسجد باز كرده اند، مسدود كنند. ــ يعنى همه بايد درهايى را كه از طرف خانه هايشان به مسجد باز مى شود، برداشته و جاى آن را ديوار بكشند؟ ــ بله. اين دستور خداست. ــ اكنون از تو مى خواهم تا نزد عمويم عبّاس بروى و سلام مرا به او برسانى و پيامم را به او بدهى. ــ چشم. مَعاذ از مسجد بيرون مى رود، من هم همراه او مى روم. خودم را به او مى رسانم. همين طور كه راه مى رويم من از او چند سؤال مى كنم، قلم و كاغذ در دست من است، حرف هاى او را تند تند مى نويسم. او با دقّت به سؤال هاى من پاسخ مى دهد: چند سال قبل پيامبر از مكّه به اين شهر آمد. او دستور داد تا در وسط شهر مسجد ساخته شود. پس از اتمام كار، او در كنار مسجد اتاق هايى را بنا نمود. على(ع) هم در آنجا، اتاقى براى خود ساخت. بقيّه كسانى كه همراه پيامبر از مكّه به مدينه هجرت كرده بودند در اطراف مسجد براى خود خانه هايى ساختند. آنان براى خانه هاى خود دو در قرار دادند، درى كه به كوچه باز مى شد و درى كه به سوى مسجد باز مى شد. در واقع همه خانه هايى كه دور تا دور مسجد ساخته شده اند، دو در دارند، اكنون خدا به پيامبر دستور داده تا درهايى كه از طرف خانه ها به مسجد باز مى شود بسته شود، مردم بايد براى آمدن به مسجد ابتدا داخل كوچه شوند و بعد از عبور از كوچه به درِ اصلى مسجد برسند و از آنجا وارد شوند. 🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
نگاه كن مَعاذ در جستجوى عبّاس، عموى پيامبر است. او را در بازار مدينه مى يابد، سلام مى كند و چنين مى گويد: ــ پيامبر مرا فرستاده است تا از تو بخواهم درِ خانه خود را كه به مسجد باز كرده اى، مسدود كنى. ــ چشم. من دستور پيامبر را انجام مى دهم. ــ خدا به شما جزاى خير بدهد. عبّاس به سوى خانه حركت مى كند، او مى خواهد اوّلين كسى باشد كه اين دستور پيامبر را انجام مى دهد. سريع دست به كار مى شود، از جوانان مى خواهد تا كمكش كنند، بعد از ساعتى در خانه خود را مسدود مى كند. خبر به همه مى رسد، همه بايد درهاى خانه هاى خود را مسدود كنند. وقتى عبّاس، عموى پيامبر در خانه خود را مسدود كرده است، بقيّه هم بايد اين دستور را انجام دهند. درها يكى بعد از ديگرى مسدود مى شود. نگاه كن، اين عمر بن خطّاب است كه نزد پيامبر مى آيد، رو به پيامبر مى كند و مى گويد: ــ اى پيامبر! من دوست دارم وقتى تو در محراب قرار مى گيرى، به تو نگاه كنم، به من اجازه بده دريچه اى كوچك از خانه من به سوى مسجد باز باشد. ــ اجازه چنين كارى را ندارم. ــ پس اجازه بده سوراخى به اندازه چشم خود به سوى مسجد باز كنم تا بتوانم شما را در حال نماز ببينم. ــ نه. ــ اجازه بده به سوراخى به اندازه سر سوزن از خانه من به سوى مسجد باز باشد. ــ خدا اجازه چنين كارى را نداده است. 🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
خانه على(ع) هم درى به سوى مسجد دارد، فاطمه و على(ع) در اين خانه زندگى مى كنند، آيا اين دستور پيامبر، شاملِ اين خانه هم خواهد شد؟ آيا على(ع) هم بايد در خانه خود را كه به داخل مسجد باز مى شود، مسدود كند؟ به هر حال على(ع) آماده است كه دستور پيامبر را انجام بدهد، گويا على(ع)امروز در مدينه نيست، چه كسى بيش از او مشتاق اطاعت از دستور پيامبر است؟ آنجا را نگاه كن! فاطمه(س) دست حسن و حسين(ع) را گرفته است و از همان در كه به سمت مسجد باز مى شود به مسجد آمده است، فاطمه(س) حسن و حسين(ع) را كنار خود مى نشاند. لحظاتى مى گذرد، پيامبر نگاهش به فاطمه مى افتد، به سوى او مى آيد و به فاطمه سلام مى كند و مى گويد: ــ دخترم! فاطمه جانم! چرا اينجا نشسته اى؟ ــ منتظر دستور شما هستم، شنيده ام كه شما از همه خواسته ايد تا در خانه هاى خود را كه به سوى مسجد باز مى شود، مسدود كنند. ــ فاطمه جان! خدا به من اجازه داده است كه در خانه ام به سوى مسجد باز باشد، در خانه شما هرگز مسدود نخواهد شد، زيرا شما از من هستيد. لبخند بر چهره فاطمه مى نشيند، خوشحال مى شود، اين افتخارى است كه خدا براى فاطمه و على(ع) قرار داده است. 💐💐💐💐💐💐💐💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
چند روز مى گذرد، همه ياران پيامبر درهاى خانه ها را مسدود مى كنند، در ميان ياران پيامبر، فقط خانه على(ع) است كه درِ آن به سوى مسجد باز است. نگاه كن اين عبّاس، عموى پيامبر است كه با عدّه اى از خويشان خود نزد پيامبر نشسته است، او اشك در چشم دارد و با چشمانى گريان رو به پيامبر مى كند و مى گويد: ــ اى پيامبر! چرا ميان ما و على(ع) فرق مى گذارى؟ ــ منظور تو از اين سخن چيست؟ ــ من عموى تو هستم و به من دستور دادى تا درى را كه از خانه ام به سوى مسجد باز مى شود، ببندم، امّا در خانه على به سوى مسجد هنوز باز است. ــ عمو جان! من به دستور خداى خود عمل نموده ام. جبرئيل از طرف خدا برايم پيام آورده است و از من خواسته است تا اين فضيلت را براى على(ع) قرار بدهم. آيا مى دانى چرا خدا اين دستور را به من داده است؟ ــ نه. ــ حتماً به ياد دارى شبى كه من مى خواستم از مكّه به سوى مدينه هجرت كنم. آن شب كافران، خانه مرا محاصره كرده و تصميم گرفته بودند تا با طلوع آفتاب با شمشيرهاشان حمله كنند و مرا به قتل برسانند. آن شب، على(ع) در بستر من خوابيد و همه خطرها را به جان خريد، اگر اين فداكارى على(ع) نبود، من امروز اينجا نبودم! خدا مى خواهد جان فشانى على(ع) را اين گونه پاداش بدهد. ــ آرى. آن شب را به ياد دارم، على(ع) با اين كار خود خدمت بزرگى به اسلام نمود. ــ عموجان! تو از اين كه درِ خانه على به سوى مسجد باز است، تعجّب كرده اى، امّا تو خبر ندارى كه مقام و جايگاه على(ع)نزد خدا بسيار بالاتر از اين مى باشد. اگر كسى على را دشمن بدارد، خدا او را به عذاب گرفتار خواهد كرد و اگر كسى على را دوست بدارد، اين محبّت باعث نجاتش خواهد شد. ــ من به آنچه خدا فرمان داده است راضى هستم. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
منافقان گروهى از مسلمانان هستند كه در مدينه زندگى مى كنند، به ظاهر مسلمان شده اند، امّا به سخنان پيامبر ايمان واقعى ندارند، آنان كنار هم جمع شده اند و با يكديگر سخن مى گويند: ــ ديديد كه محمّد چه كرد، او دستور داد تا ما درِ خانه هاى خود را كه به سمت مسجد باز مى شد ببنديم، امّا در خانه داماد خود را باز گذاشت. ــ فكر مى كنم محمّد گمراه شده است!! ــ آرى، او شيفته على شده است، ميان على و بقيّه فرق مى گذارد. ــ نمى دانم على با ما چه فرقى دارد، على جوانى است كه تجربه زيادى هم ندارد، ولى محمّد او را خيلى دوست دارد. پيامبر در خانه خود است كه جبرئيل نزد او مى آيد و سخن منافقان را براى او مى گويد و سپس آيات اوّل سوره نجم را براى او مى خواند. پيامبر صبر مى كند تا موقع نماز فرا رسد و مردم براى نماز به مسجد بيايند، بعد از خواندن نماز به بالاى منبر مى رود و چنين سخن مى گويد: چرا بعضى از شما به على حسادت مىورزيد؟ بدانيد كه من به خواسته خود چنين كارى را نكرده ام. اين دستور خدا بود كه جبرئيل آن را برايم آورد، خدا فرمان داده تا در خانه هايتان را كه به سمت مسجد باز مى شد، مسدود كنيد و بدانيد باز خدا از من خواسته تا در خانه على به سوى مسجد باز باشد. على برادر من است و خدا اين امتياز را به او داده است. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
اى مردم! بدانيد كه خدا اين آيات را بر من نازل كرده است، گوش فرا دهيد، اين سخن خداست: (وَ النَّجْمِ إِذَا هَوَى ) (مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَ مَا غَوَى ) (وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى ) (إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى ). سوگند به ستاره هنگامى كه غروب مى كند كه محمّد هرگز گمراه نشده است و راه را گم نكرده است، او هرگز از روى هوس سخن نمى گويد، آنچه او مى گويد، چيزى جز وحى آسمانى نيست. مردم با شنيدن اين سخنان به فكر فرو مى روند، آن ها مى فهمند كه پيامبر هرگز بر اساس خواست خود سخنى نمى گويد، او فرستاده خداست و از هر خطا و لغزشى به دور است. اين افتخار براى على(ع) باقى مى ماند و درى كه از خانه على(ع) به مسجد باز مى شد به حال خود ماند. سال هاى سال گذشت... مردم از آن در به خانه على(ع)مى رفتند و در آنجا نماز مى خواندند. سال شصت و پنج هجرى فرا مى رسد و عبدالملك بن مروان به حكومت مى رسد، او كه بغض على(ع) را به دل داشت، تصميم گرفت تا اين نشانه را از بين ببرد، براى همين به بهانه توسعه مسجد پيامبر اقدام به خراب كردن ديوار خانه على(ع) مى كند تا با اين كار بتواند اين فضيلت على(ع) را از يادها ببرد، امّا او نمى دانست كه هرگز نمى توان حقيقت را پنهان نمود. خوب نگاه كن من كجا نشسته ام! من در روضه پيامبر هستم، وقتى كه رو به قبله بنشينى و ضريح پيامبر سمت چپ تو باشد، بايد به دنبال "ستون حَرَس" بگردى، "حَرَس" به معناى "نگهبانى دادن" است، اينجا همان جايى است كه على(ع) مى ايستاد و براى پيامبر نگهبانى مى داد تا خطرى از سوى دشمنان، جانِ پيامبر را تهديد نكند. وقتى اين ستون را پيدا كردى، حدود چهار متر از اين ستون به عقب تر كه قرار بگيرى، اينجا همان جايى است كه در خانه على(ع) به سوى مسجد باز مى شده است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
روز عيد قربان است، ديروز در صحراى "عرفات" بودم، ديشب هم در سرزمين "مشعر" ماندم، امروز صبح به اينجا رسيده ام. اينجا سرزمين "مِنا" است، جايى كه آرزوهاى بزرگ انسان برآورده مى شود. خسته ام، صبح زود براى سنگ زدن به جَمَره يا همان شيطان بزرگ رفتم و هفت سنگ بر آن زدم. بايد در اين شلوغى راه خود را پيدا كنم، در جستجوى قربانگاه هستم، به من گفته اند كه بايد اين مسير را تا انتها بروم، در پاى آن كوه قربانگاه است. لباس احرام به تن دارم، وقتى گوسفند خود را قربانى كنم، بايد موى سر خود را بتراشم، آن وقت حاجى مى شوم. به گمانم آن ساختمان قربانگاه است، چه جمعيّتى آنجا جمع شده است، وارد قربانگاه مى شوم، چند نفر از دوستان آنجا منتظرم هستند، سلام مى كنم، با هم به سوى محلّ نگهدارى گوسفندان مى رويم. گوسفندان را انتخاب مى كنيم، كتاب دعاى خود را باز مى كنم و شروع به خواندن دعا مى كنم: بار خدايا! به نام تو و ياد تو مى خواهم گوسفندى را قربانى كنم، مى خواهم به آيين و سنّت پيامبر تو عمل كنم! بار خدايا! تو وعده كرده اى كه هر كس با اخلاص در اين سرزمين قربانى كند، گناهان او را مى بخشى، از تو مى خواهم تا شيرينى عفو خود را به من بچشانى. لحظه اى به فكر فرو مى روم، به ياد مى آورم چه رمز و رازى در اين عمل است، به ياد ابراهيم(ع) مى افتم... 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ساليان سال است كه ابراهيم(ع) در حسرت داشتن فرزند است و بارها از خدا خواسته تا به او پسرى بدهد. سرانجام خدا دعاى او را مستجاب مى كند و ابراهيم نام پسر خود را اسماعيل مى گذارد. سال ها مى گذرد، اسماعيل بزرگ مى شود، اكنون موقع امتحان بزرگ ابراهيم(ع)است. گوش كن ابراهيم(ع) با پسرش چنين سخن مى گويد: "ما بايد به قربانگاه برويم". اسماعيل در جواب پدر مى گويد: "اى پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده". آنان به قربانگاه مى رسند. پدر، پسر را روى زمين به سمت قبله مى خواباند، اكنون پسر چنين مى گويد: "روى مرا بپوشان و دست و پايم را ببند". او مى خواست تا مبادا پدر نگاهش به نگاه او بيفتد و در انجام امر خدا ذرّه اى ترديد نمايد. همه فرشتگان ايستاده اند و اين منظره را تماشا مى كنند، ابراهيم(ع) "بسم الله" مى گويد و كارد را بر گلوى پسر مى كشد; امّا كارد نمى برد، دوباره كارد را مى كشد، زير گلوى اسماعيل سرخ مى شود. ابراهيم(ع) كارد را محكم تر فشار مى دهد; امّا باز هم كارد نمى برد، او كارد را بر سنگى مى زند و سنگ مى شكند. صدايى در آسمان طنين مى اندازد كه اى ابراهيم تو از اين امتحان سربلند بيرون آمدى. جبرئيل مى آيد، گوسفندى به همراه دارد، آن را به ابراهيم(ع) مى دهد تا قربانى كند. و اين گونه است كه روز دهم ذى الحجّه، عيد قربان مى شود، روزى كه حاجيان به سرزمين "مِنا" مى آيند و گوسفند قربانى مى كنند. من بايد فكر كنم و بدانم كه اسماعيلِ من چيست؟ رياست، شهرت، ثروت، آبرو، عزّت و... آيا آماده ام تا همه اين ها را در راه دوست قربانى كنم؟ 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🏴🏴🏴🏴🏴
اگر آن روز اسماعيل(ع) قربانى مى شد، از او هيچ نسلى باقى نمى ماند، پيامبر و حضرت على(ع) و همه امامان ما از نسل اسماعيل(ع) مى باشند، آرى، اگر او در آن روز قربانى مى شد، ديگر پيامبر و اهل بيت(عليهم السلام) به دنيا نمى آمدند. عيد قربان عيد بزرگى است، روزى كه همه مسلمانان جشنى بزرگ مى گيرند و خدا را شكر مى كنند. هنوز من در سرزمين "مِنا" هستم، بعد از قربانى كردن، سر خود را تراشيده ام و از لباس احرام بيرون آمده ام، شب يازدهم ذى الحجّه نيز در اين سرزمين ماندم، روز يازدهم به سه شيطان بزرگ سنگ زدم. اكنون ساعت 10 صبح روز دوازدهم است، مى خواهم به سوى شياطين بروم و آخرين سنگ هاى خود را بزنم. پس از آن مى توانم به شهر مكّه باز گردم، با انجام اين كار ديگر اعمال سرزمين "مِنا" تمام مى شود. تو نگاهى به من مى كنى و مى خواهى براى تو از راز اين كار بگويم، دوست دارى بدانى كه چرا بايد به اين سه شيطان سنگ زد. بايد بار ديگر از ابراهيم(ع) برايت سخن بگويم، خدا به ابراهيم(ع) دستور داد تا اسماعيل(ع) را به اين سرزمين بياورد و در راه او قربانى كند . وقتى ابراهيم(ع)همراه اسماعيل به اين سرزمين آمد ، شيطان سر راهشان آمد و او را اين گونه وسوسه كرد : "تو چقدر بى رحمى ! آيا مى خواهى با دست خود فرزندت را سر ببرى ؟" . جبرئيل به كمك ابراهيم(ع) آمد و دستور داد كه شيطان را با سنگ بزند . ابراهيم(ع) سنگى برداشت و به سوى شيطان پرتاب كرد . او با زبان دل اين گونه با شيطان سخن مى گفت : "تو مى خواهى مرا وسوسه كنى تا دستور خداى خويش را انجام ندهم ! من ، خود ، فرزند و هر چه دارم را فداى خدا مى كنم" . از آن روز است كه حاجى به همان جايى سنگ مى زند كه ابراهيم(ع) به شيطان سنگ زده است . شيطان در آن مكان به زمين فرو رفت و ابراهيم(ع) به راه خود ادامه داد، بار ديگر شيطان آمد و ابراهيم به او سنگ زد، بار سوم هم شيطان آمد و ابراهيم(ع) باز هم به او سنگ زد. اكنون همان مكانى كه شيطان به دل زمين فرو رفت، جايگاهى شده است براى سنگ زدن به شيطان! آرى، حاجى با اين كار خود ، به تمام وسوسه هاى شيطان ، سنگ مى زند . 💐💐💐💐💐💐💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
در سرزمين منا، مسجدى بزرگ وجود دارد كه به نام مسجد "خيف" مشهور است. شنيده ام كه در اين مسجد هزار پيامبر نماز خوانده اند، چقدر خوب است كه من هم در اين مسجد بروم. سمت راست جمرات، پاى آن كوه را نگاه كن! مسجد خيف آنجاست. به سوى مسجد مى روم، جمعيّت موج مى زند، هر چه به مسجد نزديك تر مى شوم، ازدحام جمعيّت بيشتر مى شود، به زحمت وارد مسجد مى شوم، به دنبال جايى مى گردم تا بتوانم دو ركعت نماز بخوانم، پس از مدّتى، يك جاى خالى پيدا مى كنم، به نماز مى ايستم، بعد از نماز سر به سجده مى گذارم و شكر خدا را به جا مى آورم. اكنون با خود فكر مى كنم، دوست دارم بدانم من كجا نشسته ام. به تاريخ سفر مى كنم، به سال هاى دور مى روم... به سال دهم هجرى. در اين سال پيامبر به سفر حج آمده است، او روز دهم (روز عيد قربان) در اينجا قربانى كرده است، شب يازدهم و شب دوازدهم در اين سرزمين مانده است، اكنون كه روز دوازدهم ذى الحجّه است، او به محلِ مسجد "خيف" آمده است. كسى در ميان مردم اعلام مى كند : "اى مردم ! همگى كنار مسجد خيف جمع شويد پيامبر مى خواهد براى ما سخن بگويد" . جمعيّت زيادى جمع شده است، پيامبر مى گويد : "اى مردم ! من به زودى به ديدار خداى خود خواهم رفت ، بدانيد كه من دو چيز گرانبها در ميان شما به يادگار مى گذارم ، آن دو چيز گرانبها ، قرآن و عترت مى باشند ، خداوند خبر داده است كه قرآن و عترت من ، هرگز از هم جدا نمى شوند تا در روز قيامت كنار حوض كوثر به من ملحق شوند. اين پيام مهمّى بود كه پيامبر در اين مكان مقدّس به گوشِ همه مردم رساند ، امروز ديگر همه مى دانند كه عترت و خاندان پيامبر ، خيلى عزيز و محترم هستند ، قرآن و على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام)، يادگارهاى پيامبر هستند . امروز همه مى فهمند كه خاندان پيامبر چه جايگاه ويژه اى دارند. آرى، از اين سخن استفاده مى شود كه خاندان پيامبر شايستگى رهبرى جامعه اسلامى را دارند، زيرا پيامبر در اين سخن خود، اهل بيت(عليهم السلام) و قرآن را دو امانت بزرگ خود معرفى نمود و همانگونه كه قرآن باعث هدايت انسان ها مى شود، پيروى از اهل بيت(عليهم السلام) هم زمينه رستگارى و نجات را فراهم مى كند. همان طور كه هيچ باطلى در قرآن راه ندارد، هيچ باطلى هم در اهل بيت(عليهم السلام) راه ندارد و اين همان معناى "عصمت" است، آرى، خاندان پيامبر از هرگونه خطايى به دور هستند. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
بعدازظهر فرا مى رسد، پيامبر به سوى شهر مكّه حركت مى كند، او همه اعمال حج را انجام داده است، مردم حجّ ابراهيمى را از او فرا گرفته اند، پيامبر خوشحال است كه توانسته است به وظيفه خود عمل كند، او آخرين دين خدا را براى مردم بيان كرد و فقط يك قسمت مهم اين دين باقى مانده است و آن ولايت على(ع)مى باشد، پيامبر منتظر فرمان خداوند است، منظر فرمان بزرگ خدا درباره ولايت على(ع). پيامبر شب سيزدهم را در مكّه مى ماند، روز سيزدهم فرا مى رسد، در اين روز جبرئيل نزد پيامبر مى آيد و از او مى خواهد تا علم و ميراث پيامبران را كه نزد اوست به على(ع) تحويل دهد. پيامبر على(ع) را فرا مى خواند و اين امانت هاى آسمانى را به او تحويل مى دهد. اين امانت ها نشانه هاى پيامبران بزرگ است كه بايد نزد على(ع) باشد، على(ع) هم وظيفه دارد آن ها را در هنگام شهادت خود، به امام حسن(ع) تحويل دهد. اين امانت ها سرانجام به دست مهدى(ع) خواهد رسيد. سخن از امانت هاى آسمانى به ميان آمد كه نشانه امامت و ولايت است. پيامبر امانت هاى آسمانى را در روز سيزدهم ذى الحجّه سال دهم هجرى به على(ع)تحويل داد و اكنون همه آن ها نزد امام زمان(ع) است. در اينجا به دو مورد آنها اشاره مى كنم تا با ميراث پيامبران بيشتر آشنا شوى: * اول: پيراهن يوسف(ع). امام زمان(ع) در مكّه ظهور خواهد نمود، او پيراهن يوسف(ع) را به تن خواهد كرد، امّا چرا؟ زيرا پيراهن يوسف(ع)، يك لباسى معمولى نيست، بلكه لباسى ضدّ آتش است. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
پيراهن يوسف(ع) در اصل از ابراهيم(ع) بود. هنگامى كه نمرود مى خواست ابراهيم(ع) را به جرم خداپرستى در آتش اندازد، جبرئيل به زمين آمد تا بزرگ پرچمدار توحيد را يارى كند. او همراه خود لباسى از بهشت آورد. با اين لباس، ابراهيم(ع)در آتش نسوخت. پس از ابراهيم(ع)، اين لباس به فرزندان او به ارث رسيد تا اين كه لباس يوسف(ع) شد و عامل روشنى چشمان يعقوب! اين لباس نسل به نسل گشت تا پيامبر اسلام و بعد از او امامان معصوم(عليهم السلام)، يكى بعد از ديگرى به ارث بردند. خداوند اين پيراهن را براى امام زمان نگه داشته است، آتش نمرود بزرگ ترين آتش آن روزگار بود، يك بيابان آتش كه شعله هاى آن به آسمان مى رسيد ، نمرود با امكاناتى كه در اختيار داشت آتشى به آن بزرگى برپا كرد و ابراهيم(ع) را ميان آن آتش انداخت; امّا خدا، پيامبر خود را با آن پيراهن يارى كرد و در روز ظهور همان پيراهن در تن امام زمان خواهد بود. * عصاى موسى(ع) وقتى امام زمان(ع) ظهور كند در دست او عصاى موسى(ع) خواهد بود. با اين كه چوب اين عصا هزاران سال پيش، از درخت بريده شده است; امّا تر و تازه خواهد بود، مثل اين كه همين الآن آن را، از درخت قطع كرده اند. در زمان موسى(ع)، بشر در سحر و جادو پيشرفت زيادى كرده بود و به اصطلاح، فن آورى بشرِ آن روز، سحر و جادو بود; امّا وقتى موسى(ع) عصاى خود را به زمين زد، ناگهان آن عصا به اژدهايى تبديل شد كه همه آن سحر و جادوها را در يك چشم به هم زدن بلعيد. در روز ظهور هم بشر هر چه پيشرفت كرده و هر فن آورى جديدى داشته باشد بايد بداند كه امام زمان با همين عصا به مقابله با دشمنان خواهد رفت. اين عصا، يك عصاى معمولى نيست، بلكه هر دستورى را كه امام به آن بدهد، انجام مى دهد. آنچه كه بشر به دست خود ساخته است توسط اين عصا بلعيده مى شود. هنر بشرِ آن روز سحر و جادو بود، هنر بشر در روز ظهور هر چه مى خواهد باشد، آن عصا به اذن خدا مى تواند مقابل آن بايستد. آيا مى دانى وقتى امام زمان(ع) آن عصا را بر زمين بزند، آن عصا تبديل به چه چيزى مى شود؟ امام باقر(ع) فرمود: "وقتى قائم ما، عصاى خود را به زمين بزند، آن عصا هر چه را كه مقابلش باشد، مى بلعد". به راستى كه خداوند چه حكمت هاى زيبايى دارد كه اين چنين با عصاى موسى(ع)، آخرين ولىّ خود را يارى مى كند. 💐💐💐💐💐💐🍃🍃🍃 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
پيراهن يوسف(ع) در اصل از ابراهيم(ع) بود. هنگامى كه نمرود مى خواست ابراهيم(ع) را به جرم خداپرستى در آتش اندازد، جبرئيل به زمين آمد تا بزرگ پرچمدار توحيد را يارى كند. او همراه خود لباسى از بهشت آورد. با اين لباس، ابراهيم(ع)در آتش نسوخت. پس از ابراهيم(ع)، اين لباس به فرزندان او به ارث رسيد تا اين كه لباس يوسف(ع) شد و عامل روشنى چشمان يعقوب! اين لباس نسل به نسل گشت تا پيامبر اسلام و بعد از او امامان معصوم(عليهم السلام)، يكى بعد از ديگرى به ارث بردند. خداوند اين پيراهن را براى امام زمان نگه داشته است، آتش نمرود بزرگ ترين آتش آن روزگار بود، يك بيابان آتش كه شعله هاى آن به آسمان مى رسيد ، نمرود با امكاناتى كه در اختيار داشت آتشى به آن بزرگى برپا كرد و ابراهيم(ع) را ميان آن آتش انداخت; امّا خدا، پيامبر خود را با آن پيراهن يارى كرد و در روز ظهور همان پيراهن در تن امام زمان خواهد بود. * عصاى موسى(ع) وقتى امام زمان(ع) ظهور كند در دست او عصاى موسى(ع) خواهد بود. با اين كه چوب اين عصا هزاران سال پيش، از درخت بريده شده است; امّا تر و تازه خواهد بود، مثل اين كه همين الآن آن را، از درخت قطع كرده اند. در زمان موسى(ع)، بشر در سحر و جادو پيشرفت زيادى كرده بود و به اصطلاح، فن آورى بشرِ آن روز، سحر و جادو بود; امّا وقتى موسى(ع) عصاى خود را به زمين زد، ناگهان آن عصا به اژدهايى تبديل شد كه همه آن سحر و جادوها را در يك چشم به هم زدن بلعيد. در روز ظهور هم بشر هر چه پيشرفت كرده و هر فن آورى جديدى داشته باشد بايد بداند كه امام زمان با همين عصا به مقابله با دشمنان خواهد رفت. اين عصا، يك عصاى معمولى نيست، بلكه هر دستورى را كه امام به آن بدهد، انجام مى دهد. آنچه كه بشر به دست خود ساخته است توسط اين عصا بلعيده مى شود. هنر بشرِ آن روز سحر و جادو بود، هنر بشر در روز ظهور هر چه مى خواهد باشد، آن عصا به اذن خدا مى تواند مقابل آن بايستد. آيا مى دانى وقتى امام زمان(ع) آن عصا را بر زمين بزند، آن عصا تبديل به چه چيزى مى شود؟ امام باقر(ع) فرمود: "وقتى قائم ما، عصاى خود را به زمين بزند، آن عصا هر چه را كه مقابلش باشد، مى بلعد". به راستى كه خداوند چه حكمت هاى زيبايى دارد كه اين چنين با عصاى موسى(ع)، آخرين ولىّ خود را يارى مى كند. ❤️❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃🍃 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
روز سيزدهم ذى الحجّه است، هنوز پيامبر در مكّه است، فردا كه فرا برسد، پيامبر به سوى مدينه حركت خواهد كرد. نگاه كن، على(ع) به سوى پيامبر مى آيد و با او سخن مى گويد: ـ اى رسول خدا! من صدايى را شنيدم، گويا كسى با من سخن مى گفت، امّا كسى را نديدم! ــ على جان! اين جبرئيل است كه به تو سلام كرده است. او آمده است تا وعده خدا را به انجام برساند. او تو را "اميرمؤمنان" خطاب نموده است. اكنون پيامبر به ياران خود دستور مى دهد تا نزد على(ع) بروند و به او اين گونه سلام كنند: "سلام بر تو اى اميرمؤمنان". در اين ميان عُمر و ابوبكر زبان به اعتراض مى گشايند و مى گويند: "آيا اين دستور از طرف خداست؟". پيامبر در جواب آنان مى گويد: "آرى، خدا به من اين دستور را داده است". ياران پيامبر به اين سخن پيامبر عمل مى كنند و نزد على(ع) مى روند و به او اين گونه سلام مى كنند: "سلام بر تو اى اميرمؤمنان". آرى، همه مى فهمند كه على(ع) آقاى آنان است. اين سلام، مقدّمه اى است براى برنامه اى مهم تر! "امير" در زبان عربى، به معناى رهبر است، "اميرمؤمنان" يعنى رهبر و پيشواى همه اهل ايمان! اين لقبى است كه خدا فقط به على(ع) داده است و هيچ كس (نه قبل از او و نه بعد از او) شايستگى اين لقب را ندارد. اكنون هر كس اين لقب را بشنود، مى فهمد كه على(ع) بعد از پيامبر، شايستگى خلافت و جانشينى پيامبر را دارد. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59۰
وقتى به مدينه مى روم، گاهى اوقات نماز خود را جايى مى خوانم كه قبلاً محلّه بنى هاشم بوده است، كسانى كه قبل از سى سال پيش به مدينه آمده اند، اين محلّه را با چشم خود ديده اند، متأسّفانه امروزه اين محلّه خراب شده است و هيچ اثرى از آن نمانده است. وقتى به مدينه مى آيى با اين آدرسى كه مى دهم مى توانى محلّه بنى هاشم را پيدا كنى. مسجد پيامبر چندين در دارد، وقتى از درى كه به در بقيع مشهور است، خارج شوى، مى توانى قبرستان بقيع را در دوردست خود ببينى، محلّه بنى هاشم در فاصله بين درِ مسجد (كه به نام درِ بقيع است) تا قبرستان بقيع مى باشد. اينجا خانه امام حسن(ع)، خانه امام حسين(ع)، خانه زينب(س) و ... قرار داشته است. اينجا خاطرات زيادى دارد. امروز هم اينجا نشسته ام تا نماز ظهر را بخوانم، نگاهى به آسمان مى كنم، قطرات باران بر صورتم مى بارد، گويا باران بهارى در راه است. صداى رعد و برق هم به گوش مى رسد. صداى اذان مى آيد. نماز كه تمام مى شود به فكر فرو مى روم، دوست دارم بدانم كجا نشسته ام. بايد از خاطرات اين مكان باخبر شوم، بايد به تاريخ سفر كنم. به سال هفتم هجرى بروم. ❤️❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃🍃 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
اينجا خانه اُمّ اَيمن است. پيامبر معمولاً براى ديدن اُمّ اَيمن به اينجا مى آيد، وقتى پيامبر اُمّ اَيمن را مى بيند او را "مادر" خطاب مى كند واحوال پرسى مى كند و با او سخن مى گويد. راستى چرا پيامبر اُمّ اَيمن را "مادر" خطاب مى كند؟ پيامبر كه به دنيا آمد براى او دايه اى گرفتند. حليمه سعديّه دو سال از پيامبر نگهدارى كرد. سپس پيامبر نزد مادرش آمنه آمد. اُمّ اَيمن به آمنه كمك مى كرد. بعد از مدّتى كه آمنه از دنيا رفت، عبد المطّلب، پيامبر را به خانه خود برد. اُمّ اَيمن هم به خانه او رفت و در حقِّ پيامبر مادرى مى كرد. هنگامى كه رسول خدا به پيامبرى مبعوث شد، اُمّ اَيمن جزء اوّلين زنانى بود كه به او ايمان آورد. جالب است كه پيامبر در سخن خود اُمّ اَيمن را اهل بهشت معرّفى كرده است. نگاه من به درِ خانه اُمّ اَيمن دوخته شده است، اُمّ اَيمن از خانه خارج مى شود، به او سلام كرده و مى گويم: ــ شما اين وقت روز كجا مى رويد؟ ــ مى خواهم به خانه على(ع) و فاطمه(س) بروم. دلم براى ديدن حسن و حسين(ع) تنگ شده است. او را همراهى مى كنم. اُمّ اَيمن به سوى خانه على(ع) مى رود. خانه اى كوچك كه همه خوبى هاى بزرگ دنيا را در آن مى توانى ببينى. على(ع) در خانه را باز مى كند و به اُمّ اَيمن خوش آمد مى گويد. اُمّ اَيمن وارد مى شود، به حسن و حسين(ع) سلام مى كند. اين ها عزيزان دل پيامبر هستند. فاطمه(س) هم به استقبال او مى آيد. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
اُمّ اَيمن كنار فاطمه(س) مى نشيند و با هم مشغول گفتگو مى شوند. صداى در خانه به گوش مى رسد. على(ع) در خانه را باز مى كند. نگاه كن! پيامبر براى ديدن عزيزانش آمده است. پيامبر حسن و حسين(ع) را در آغوش مى گيرد، آن ها را مى بوسد و مى بويد. پيامبر وارد اتاق مى شود، اُمّ اَيمن به احترام پيامبر از جا برمى خيزد. ديدار اُمّ اَيمن، پيامبر را به ياد مادرش آمنه مى اندازد.از اين رو از ديدن او بسيار خوشحال مى شود. چه منظره زيبايى! پيامبر كنار گل هاى خودش آرام گرفته است. اهل اين خانه تنها دل خوشى او در اين دنيا هستند. پيامبر آن ها را مى بيند و لبخند مى زند . ناگهان ، عطرى در فضا مى پيچد، نسيمى مىوزد. جبرئيل نازل مى شود و آيه 26 سوره "إسراء" را بر پيامبر مى خواند: ( وَ ءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ ). اى پيامبر ، حقِّ خويشان خودت را ادا كن ! آيه تازه اى نازل شده است.پيامبر به فكر فرو مى رود. خداوند فرمانى تازه داده است. به راستى منظور خدا از اين فرمان چيست ؟ ــ اى جبرئيل برايم بگو كه حقّ چه كسى را بايد بدهم ؟ ــ اى حبيب من ، اجازه بده نزد خداوند بروم و جواب را بگيرم و برگردم . لحظاتى سكوت همه جا را فرا مى گيرد. پيامبر منتظر است. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دوباره بوى بهار در فضا مى پيچد و نسيم مىوزد. جبرئيل باز گشته است: ــ اى جبرئيل ، چه خبر ؟ ــ خداوند دستور داده است كه تو فدك را به فاطمه(س) بدهى ، فدك از اين لحظه به بعد مالِ فاطمه(س) است . آرى، درست شنيدى خدا سرزمين فدك را به فاطمه(س) بخشيده است. اين فرمان خداست. چرا اشك در چشم پيامبر نشسته است؟ اين اشك شوق است؟ نه، اشك فراق است. هر وقت كه پيامبر به ياد يار سفر كرده اش، خديجه(س)مى افتد و غمى جانكاه، سراسر وجودش را فرا مى گيرد. پيامبر به ياد روزى مى افتد كه تصميم گرفت به خواستگارى خديجه(س) برود. دست پيامبر از مالِ دنيا خالى بود; امّا خديجه(س)، ثروتمندترين زن آن روزگار بود. عموى خديجه(س) كه با اين ازدواج مخالف بود در مجلس خواستگارى مهريه خديجه(س) را بيش از هزار سكّه تعيين كرد. او مى دانست كه پيامبر از عهده اين مهريه سنگين بر نمى آيد. ابوطالب لبخندى زد و گفت: "قبول است". همه تعجّب كردند و با خود گفتند: "محمّد اين همه پول را از كجا خواهد آورد". پيامبر همه مهريه را پرداخت كرد. آيا شما مى دانيد چگونه؟ خود خديجه(س) اين پول را به پيامبر داده بود تا به عنوان مهريه پرداخت كند! وقتى ابوجهل اين را شنيد، گفت: "هميشه داماد براى عروس مهريه مى دهد، امروز عروس براى داماد مهريه داده است". پيامبر از همان زمان آرزو داشت تا روزى مهريه خديجه(س) را جبران كند. درست است كه خديجه(س) پول زيادى به پيامبر بخشيده بود; امّا من فكر مى كنم او هميشه خود را وامدار خديجه(س) مى ديد و به اين پول به چشم قرض نگاه مى كرد و دوست داشت زمانى اين پول را به خديجه(س) بازگرداند. سال ها از اين ازدواج گذشت و در شرايط سختى كه بر مسلمانان مى گذشت، خديجه(س) تمام ثروت خود را در راه اسلام خرج كرد. تقدير چنين بود كه خديجه(س) پيامبر را تنها بگذارد و پيش خدا برود; امّا ياد خديجه(س) هرگز از خاطر پيامبر نرفت. خداوند بعد از فتح خيبر، فدك را به پيامبر داد. اكنون فرصت خوبى است تا بزرگوارى خديجه(س) را جبران كند. افسوس كه امروز خديجه(س) نيست; امّا دختر او كه هست. فاطمه(س) تنها يادگار خديجه(س) است. او وارث خديجه(س)است و بعد ازمرگ مادرازاو ارث مى برد. پس پيامبر مى تواند مهريه خديجه(س) را به فاطمه(س) بدهد. امروز آيه قرآن نازل شد. آيا موافقى يك بار ديگر اين آيه را بخوانيم؟ خدا به پيامبر دستور داد: ( وَ ءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ )، اى پيامبر ، حقّ فاطمه را ادا كن ! پيامبر بايد حقّ فاطمه(س) را بدهد. هرگز فراموش نكن! فدك حقّ فاطمه(س) است، چون او دختر خديجه(س) است و پيامبر براى هميشه وامدار خديجه(س)است. ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️🍃🍃 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ــ فاطمه جان! خداوند دستور داده تا فدك را به تو بدهم. من وامدار مادرت خديجه بودم. مهريه اش را نپرداخته ام. اكنون كه مادرت نيست تا فدك را به او دهم، پس فدك را به تو مى بخشم. بايد نماينده اى به فدك بفرستى و آنجا را در اختيار بگيرى. ــ پدر جان! تا شما زنده هستيد من در فدك هيچ تصرّفى نمى كنم. ــ نه، بايد همه بفهمند، فدك از آنِ توست. مى ترسم كه اگر فدك را تصرّف نكنى بعد از مرگ من فدك را به تو ندهند. ــ چشم. چون شما مى گويى، اين كار را مى كنم. اكنون پيامبر از على(ع) مى خواهد تا وسايل نوشتن را آماده كند. پيامبر مى خواهد سندى براى فدكِ فاطمه(س) بر روى "اَديم" نوشته شود. حتماً مى گويى "اديم" چيست؟ وقتى پوست گوسفند دباغى شد آن را براى نوشتن آماده مى كنند. عرب ها به آن "اديم" مى گويند. پيامبر مى خواهد اين نوشته به راحتى پاره نشود و از بين نرود. على(ع) بعد از لحظاتى با يك "اديم" و قلم و دوات برمى گردد. پيامبر به او مى گويد: "مى خواهم فاطمه براى فدك سند مكتوب داشته باشد. بنويس كه پيامبر فدك را به فاطمه داد". على(ع) مشغول نوشتن مى شود. بعد از آن كه سند آماده مى شود بايد دو نفر به عنوان شاهد نامشان آورده شود. پپامبر به على(ع) مى گويد نام خودت را به عنوان شاهد اوّل بنويس. بعد رو به اُمّ اَيمن مى كند. اُمّ اَيمن را همه مى شناسند، همه مى دانند كه پيامبر او را اهلِ بهشت، معرّفى كرده است. اكنون پيامبر به على(ع) مى گويد: "نام اُمّ اَيمن را به عنوان شاهد بنويس". اين گونه است كه نام او در سند فدك نوشته مى شود. از ميان همه فقط اُمّ اَيمن لياقت داشت شاهد نزول آيه بخشش فدك باشد. نام او بايد كنار نام على(ع) تا هميشه در تاريخ به عنوان شاهد فدك بدرخشد. اين چه رازى است كه تا نام فدك زنده است نام اُمّ اَيمن زنده است؟ پيامبر او را مى شناسد و مى داند كه او در هر شرايطى از حقّ فاطمه(س)دفاع خواهد كرد. اين گونه است كه نام فدك و اُمّ اَيمن تا ابد به هم گره خوردند و هر دو با هم جاودانه شدند. 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فدك ! تو چه مى دانى كه فدك چيست ! فدك ، سرزمينى آباد و حاصلخيز است ، اين سرزمين ، چشمه هاى آب فراوان و نخلستان هاى زيادى دارد ، فاصله آن تا مدينه حدود دويست و هفتاد كيلومتر است . ماجراى فدك اين چنين است: يهوديانِ قلعه خيبر دور هم جمع شدند و تصميم گرفتند تا به مدينه حمله كنند ، امّا پيامبر از تصميم آن ها باخبر شد و با سپاه بزرگى به سوى خيبر حركت كرد . قلعه خيبر به محاصره نيروهاى اسلام در آمد . سپاه اسلام به سوى قلعه نزديك شد ، امّا برق شمشير "مَرحَب" ، پهلوان يهود ، همه را فرارى داد . سپاه اسلام مجبور به عقب نشينى شد و سرانجام پيامبر تصميم گرفت تا على(ع) را به جنگ پهلوان يهود بفرستد . صداى على(ع) در فضاى ميدان طنين افكند: "من آن كسى هستم كه مادرم مرا حيدر نام نهاد" جنگ سختى ميان اين دو پهلوان در گرفت و سرانجام "مَرحَب" به قتل رسيد . على(ع) به قلعه حمله كرد و آن را فتح كرد . خيبر منطقه آبادى بود ، نخل هاى خرما و زمين هاى سرسبزى داشت و پيامبر همه غنيمت هاى اين سرزمين را در ميان رزمندگان اسلام تقسيم كرد . در نزديكى هاى خيبر ، گروهى ديگر از يهوديان ، در فدك زندگى مى كردند . آن ها نيز با يهوديانِ خيبر همدست شده بودند ، پيامبر منتظر بود تا سپاه اسلام استراحت كنند و از خستگى بيرون بيايند و با روحيّه بهترى به جنگ با يهوديان فدك بروند . در اين ميان پيرمردى كه فرستاده مردم فدك بود به سوى اردوگاه اسلام آمد و سراغ پيامبر را گرفت ، يارانِ پيامبر، او را نزد آن حضرت بردند . او پيام مهمّى را براى پيامبر آورده بود . به پيامبر گفت: "اى محمّد ، مردمِ فدك مرا فرستاده اند تا من از طرف آن ها با شما پيمان صلح را امضاء كنم ، آن ها حاضرند نيمى از سرزمين خود، فدك را به شما ببخشند تا شما از حمله به آن ها صرف نظر كنى" . پيامبر لحظاتى فكر كرد و لبخندى بر لب هاى او نشست ، او با اين پيشنهاد موافقت كرد . پيمان صلح نوشته شد ، سپاهيان اسلام همه خوشحال شدند ، ديگر از جنگ و لشكركشى خبرى نبود ، آرى ، سرزمين فدك بدون هيچ گونه جنگ و لشكركشى تسليم شد . در اين ميان جبرئيل فرود آمد و آيه ششم سوره "حشر" نازل شد: (وَ مَآ أَفَآءَ الله عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَآ أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْل وَ لاَ رِكَاب)، آن غنائمى كه در به دست آوردن آن ، لشكر كشى نكرده ايد، از آنِ پيامبر است. خدا فدك را به پيامبر بخشيد ، فدك ، مالِ پيامبر شد . اين حكم قرآن بود و هيچ كس با آن مخالف نبود و همه با دل و جان ، حكم خدا را پذيرفتند . اين هديه خداوند به پيامبر بود به پاس همه زحماتى كه در راه او متحمّل شده بود. پيامبر شخصى را در فدك به عنوان كارگزار خود قرار داد و به سوى مدينه بازگشت . امروز هم خدا فدك را به فاطمه(س) بخشيد و پيامبر مى خواهد همه مردم را از اين ماجرا باخبر كند. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
الله اكبر! الله اكبر! اين صداى اذان بلال است كه به گوش مى رسد. همه براى رفتن به مسجد آماده مى شوند. پيامبر به مسجد مى آيد و در محراب مى ايستد. صف ها بسته شده و نماز آغاز مى شود. بعد از نماز پيامبر از جا برمى خيزد و از مردم مى خواهد تا متفرّق نشوند. او امروز با مردم كار دارد. پيامبر رو به مردم مى كند و از آن ها مى خواهد تا همراه او به بيرون مسجد بيايند. پيامبر حركت مى كند و همه پشت سر او مى روند. مردم تعجّب كرده اند. پيامبر مى خواهد مردم را كجا ببرد؟ پيامبر مى آيد و كنار درِ خانه فاطمه(س) مى ايستد. مردم همه هجوم مى آورند. كوچه پر از جمعيّت است. راه بند آمده است. اكنون پيامبر رو به مردم مى كند و با صداى بلند مى گويد: "اى مردم! بدانيد كه من فدك را به دخترم فاطمه(س) بخشيدم! فدك مالِ دخترم فاطمه(س) است". در ميان جمعيّت، فقيران مدينه هم هستند. آن هابسيار خوشحال مى شوند زيرا به زودى روزگار فقر و نداريشان براى هميشه پايان مى يابد. آن ها فاطمه(س) را خوب مى شناسند. فاطمه(س) كسى است كه وقتى در خانه فقط يك قرص نان داشت، آن را به فقيرى داد و خود و بچّه هايش گرسنه ماندند. آن ها خوب مى دانند كه فاطمه(س) فراموششان نخواهد كرد. اين آرزوى فاطمه(س) بود كه هرگز در مدينه فقيرى نباشد. مگر از فاطمه(س)غير از اين هم مى شود انتظار داشت؟ او دختر خديجه(س) است ، همان بانويى كه تمام ثروت خود را در راه پيامبر خرج كرد و او را با تمام وجود يارى نمود . امروز ديگر هيچ كس به اندازه فاطمه(س) ثروتمند نيست. افسوس كه عدّه اى خيال مى كنند كه فاطمه(س) در همه مراحل زندگى خود فقير بود. آن ها مى گويند كه فاطمه(س) در همه زندگيش، محتاج نان شب خود بود ! فاطمه(س) را بايد از نو شناخت. فاطمه(س) كسى است كه ساليانه هفتاد هزار دينار سرخ درآمد دارد. آيا مى دانى اين مقدار يعنى چقدر پول ؟ بيش از سيصد كيلو طلاى سرخ ! حالا حساب كن ، هر مثقال طلا (پنج گرم) چقدر قيمت دارد ، آن را ضرب در شصت هزار كن! اين فقط درآمد يك سال فدك است. اصلِ سرمايه او خيلى بيش از اين حرف هاست . ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فصل برداشت خرما كه فرا مى رسد، فاطمه(س) كارگزارى را به فدك مى فرستد. فاطمه(س) به نماينده خود دستور مى دهد تا با مردم فدك با عدالت و انصاف برخورد كند، مبادا حقّ آن ها ضايع شود. مدّتى مى گذرد، خبر مى رسد كه نماينده فاطمه(س) با درآمد فدك به مدينه مى آيد. هفتاد هزار سكّه طلا! فاطمه(س) با هفتاد هزار سكّه طلا چه خواهد كرد؟ نگاه كن! همه فقيران مدينه به درِ خانه فاطمه(س) آمده اند. پيامبر هم اينجاست. گويا فاطمه(س) مى خواهد اين سكّه ها به دست پيامبر ميان فقيران تقسيم شود. پيامبر رو به فقيران مى كند و مى گويد: "اين سكّه ها از آنِ فاطمه(س)است"، بعد آن سكّه ها را ميان همه تقسيم مى كند. نگاه كن! به دست هر فقيرى كه نگاه مى كنى سكّه هاى طلا را مى بينى! همه خوشحال هستند و براى فاطمه(س) دعا مى كنند. خدا فاطمه(س) را پاينده دارد. تا فاطمه(س) هست ديگر از فقر و گرسنگى خبرى نيست! فاطمه(س) به هر كدام از آن ها به اندازه خرجىِ يك سال داده است. آن ها تا يك سال بى نيازند! حتماً مى خواهى بدانى از آن هفتاد هزار سكّه طلا چقدر براى خود فاطمه(س)باقى مانده است؟ فاطمه(س) از آن همه پول براى خود به اندازه غذاى يك سال برداشته است. نه يك سكّه كمتر نه يك سكّه بيشتر! آيا باور مى كنى؟ سهمى كه فاطمه(س) براى خود برداشته كمتر از سهم هر كدام از فقيران مدينه است. فاطمه(س) به هر فقير مدينه علاوه بر هزينه تهيّه غذاى يك سال، هزينه لباس و ديگر وسايل زندگى را داده است; امّا براى خودش فقط به اندازه غذاى يك سال برداشته است. او جود و كرم را از مادرش به ارث برده است. آرى، فاطمه(س)، دخترِ خديجه(س) است. 🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🏴🏴🏴🏴🏴🏴