eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.8هزار دنبال‌کننده
452 عکس
431 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 یه نگاه به ساعت ماشین انداختم ساعت 3 بود. انقدر از دیروز اتفاقات مختلف افتاده بود که اصلا حواسم به پریا و کارش و حقوقم نبود. حتما اومده بود گله، که چرا صبح باهاش اونجوری صحبت کردم. نمی خواستم کارش رو به روش بیارم با اینکه خیلی دلخور بودم ولی اون تقصیری نداشت، از محبت زیادش بود. دیدم زیادی نشستم توی ماشین مهندس، پس در ماشین رو باز کردم و یه خداحافظی زیر لبی کردم. که گفت : - امشب با پدرم میایم منزلتون، امشب باید نامزدی ما علنی بشه. لطفا دیگه بازی در نیارید. تیز برگشتم طرفشو تند گفتم : - در این باره صحبت کردیم، دیگه دلم نمی خواد هی تکرار کنید. عصر بخیر جناب مهندس... پامو گذاشتم بیرون که برم که دوباره گفت : - راستـــی با کلافگی برگشتم سمتش و گفتم : - دیگه چه فرمانی دارید؟ یه کیسه پلاستیک گرفت سمتمو گفت : - این دارو هایی هست که دکتر داده با تعجب گفتم : - برا من؟!! من که دیگه خوب شدم. - بله فعلا خوبید، ولی دکتر گفت تا دو سه ساعت دیگه اثر دارو میره و ممکنه دوباره تنگی نفس بگیرید. پس این دوتا آمپول توی پاکت رو به فاصله ی شش ساعت از هم تزریق کنید و این قرص ضد حساسیت هم همراهش مصرف کنید تا به گفته ی دکتر کاملا اثر حساسیت زای فلفل از بین بره. حالا می تونید تشریف ببرید، دیگه امری ندارم. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
دستمو تازه شسته بودم😄 صحنه دراماتیک🙈😂 ای خدا از دست این ورپریده
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 بعد از زدن این حرفش یه پوزخند نافرم نشست رو لبش که کلا خط خطیم کرد ولی فعلا تصمیم گرفتم بی خیالش بشم. البته من کلا بیخیال هیچی نمی شم، با حرص از ماشین پیاده شدم و در ماشین و تا ته باز کردم و با همه ی قدرتم کوبیدمش به هم که خودم صد متر پریدم هوا... هومن خان بدون اینکه به من نگاه کنه، قفل کودک رو زد که تقی صدا داد و خیلی ریلکس استارت زد و رفت. بی خیالش من با شخصیت تر از این حرفام که بخوام جوابشو بدم، والا... رفتم سمت ماشین پریا، سرش خم شده بود سمت عقب و دهنش نصفه باز مونده بود و یه کم آب دهنش از کنار لبش آویزون بود. آخی مثل نوزادا خوابیده... خرس گنده... ناجوانمردانه با کف دست محکم کوبیدم به شیشه که چرتش پاره شد و گنگ اول به این طرف اون طرف نگاه کرد بعدم زل زد به من... چند بار پلک زد، یه کم بعد حالت صورتش عوض شد و از حرص رنگ عوض کرد. در ماشین رو باز کرد و در حالی که پیاده می شد، گفت : - معلوم هست کدوم گوری هستی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ هــان؟ با شنیدن اسم گوشیم یاد یه چیزی افتادم و زدم توی پیشونیم، شناسنامه هام با گوشیم توی جیب لباسایی بود که پشت ماشین مهندس بودن و من یادم رفته بود برشون دارم، حالا چیکار کنم. با نیشگونی که پریا از بازوم گرفت به خودم اومد و یه جیغ خفه کشیدم. - چتـــه؟!! خرچنـگ - خرچنگ هفت جد و آبادته، میگم کدوم گوری بودی؟ به جای جواب میری تو توهم؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - قصه اش درازه، بیا بریم تو تا برات بگم. می خواست مخالفت کنه که دستش رو کشیدم به طرف خونه، واقعا لازم داشتم با یکی حرف بزنم و از تصمیمی که گرفتم مطلعش کنم. تا از در خونه رفتیم تو، زهره با سرو صدا اومد طرفم. - ترلان، معلوم هست از صبح کجایی؟ اگه می خواستید این همه طولانی حرف بزنید باید به ما هم می گفتید که نگران نشیم. حالا نتیجه چی شد؟ با هو.... تا خواست بگه هومن.. چشمش به پریا که پشت سرم بود افتاد و ساکت شد. با مهربونی لبخند زد و گفت : - خوبی پریا جون؟ ببخشید متوجه حضورت نشدم عزیزم - نه نه عیب نداره، فکر کنم الان یکم مزاحمم. فعلا رفع زحمت می کنم. - این چه حرفیه دخترم، تو هم مثل ترلان... بیاین بشینین یه شربت خنک بهتون بدم، جیگرتون خنک شه. ترلان چرا معطلی دعوتش کن از تند تند حرف زدن زهره کلافه شده بودم. دستم و گذاشتم پشت کمر پریا و به سمت یه دست مبل هدایتش کردم و زودتر از اون؛ خودمو پرتاب کردم رو مبل، چشمام رو بستم و کش و قوسی به بدنم دادم که از خستگی در بیاد. زهره برامون شربت اورد و برای اینکه مزاحممون نباشه، رفت توی آشپزخونه پریا گفت : - زودتر بنال ببینم چی شده؟ کجا بودی؟ با کی بودی؟ زهره چی میگه؟ - اَه.. یه ذره آروم تر... چرا امروز همه اینقدر تند تند حرف میزنن. بذار فعلا شربتمون رو بخوریم بعد میریم توی اتاق بالا فوضولیتو می خارونم. و بعد این حرف شربتم رو برداشتم که بخورم. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 که در ورودی باز و آراد داخل شد، متوجه حضور ما نشده بود. در حالی که داشت کفشاش رو در میورد با داد گفت : - مامان... ترلان نیومده هنوز ؟! از کفشاش که فارغ شد، راهشو کج کرد سمت آشپزخونه که متوجه ما شد و استپ کرد. رو به من گفت : - اِ تو که اومدی؟! بعد رو به پریا گفت : - خوبید پریا خانم؟ پریا با خجالت آهسته گفت : - بله ممنون آراد اومد سمت جایی که ما نشسته بودیم و خودشو رو مبل روبرویی من و پریا ول کرد. موهاشو دوباره عینهو جوجه تیغی تیز تیز داده بود بالا.. ارتفاع تیغاشم خیلی زیاد بود. یه پیرهن دو یقه ی آستین کوتاه تنگ مشکی سفید پوشیده بود و سه تا دکمه ی بالاش رو باز گذاشته بود که عضله های سینه شو زنجیر سفیدی که گردنش بود رو خوب نشون میداد. یه دستبند خاردار پهن توی دست راستش بود و یه ساعت گنده هم به دست چپش، توی انگشتاش رو تا تونسته بود انگشتر کرده بود. و چندش ترین صحنه، ناخن بلند و سوهان کشیده ی انگشت کوچیکه ی دستش بود. فکر کنم باهاش ذرات داخل دماغش رو فیتیله پیچ می کرد... اَه.. شلوارشم یه جین مشکی، تنـــــگ.... که به پوست پا گفته بود زِکی.... کلی هم از کمرش زنجیر آویزون بود، در اشکال مختلف هم شی به زنجیرا آویزون بود. از جمجمۀ کوچیک فلزی گرفته تا جمجمۀ کوچیک فلزی... می بینید تنوع رو..!!! فقط یه خلخال (زینتی برای مچ پای زنان که در گذشته بیشتر زنان عرب از آن استفاده می کردن) برای مچ پاش کم داشت تا بشه از این رقاصای هندی که تو فیلما مثل مار از تو کوزه میان بیرون ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
ترلانِ با شخصیت‌و داشتین😁 حالا هرکس با توصیفات ترلان عکسی برای آراد داره بفرسته برام😄
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ مرا سخت در آغوش بگير بگذار سهمم از همه ی جهان ضربانِ موزونِ قلبـت باشد 🌙♥️ ❤️
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 آراد گفت : - خوردیــم بابا با صداش به خودم اومدم. قیافم رو مثل اینکه حالم بهم خورده جمع کردم و گفتم : - نه که خیلی خوردنی هستی با این تیپ و قیافه ی جک و جونور که شِـت!! و به سرتاپاش اشاره کردم. بعد از این حرفم یه صدای خنده دار از گلوی پریا اومد بیرون که فکر کنم خنده ی قورت دادش بود که استفراغ کرد. قیافه ی آراد اینقدر آویزون و پکر شد که یه لحظه دلم براش سوخت. البته فک کنم بیشتر بخاطر این بود که جلوی پریا ضایعش کردم. حقشه... آخه پسرم اینقدر جلف می گرده؟!! اونم قلِ منِ بدبخت.. با این قیافه و هیکل می تونست خیلی خوشتیپ باشه، ولی امان از این جنگ نرم که همه تحت تاثیرشن.. خیر سرشون می خوان ادای آدمای متمدن اروپا رو دربیارن یکی نیست بهشون بگه آخه الاغا وقتی که قدیم توی ایران دستشویی بود، یونانیا رو پله هاشون دستشویی می کردن، اونوقت الان این لباسای مزخرف رو می کنید توی تنتون که مثل اونا شید. اَه ولش کن اعصابم خورد شد. به خودم که اومدم دیدم آراد میخ پریا شده و پریا هم سر به زیر داره روی اشعه ی فروسرخ رو کم میکنه. یه سرفه ی بلند کردم که توجه آراد بهم جلب شد. یه نگاه خطرناک بهش کردم و با لب زدن گفتم : - می کشـــمـت سریع سرشو انداخت پایین، جذبه رو داشتین نه جون من داشتیـن! ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 همونطور که سرش پایین بود، لیوان شربتی رو که گمونم وقتی من توی فکر بودم، زهره براش اورده بود.. برداشت و آروم شروع به مزه مزه کردنش کرد. پریا شربتش رو خورده بود و به من اشاره می زد بلند شیم بریم. شربت نصفمو از روی میز برداشتم، تمومش کنم که یکدفعه... صدای آراد بلند شد که گفت : - پری ج...ده بلا..... بلافاصله بعدشم فکر کنم شربت پرید توی گلوش که به سرفه افتاد. با خشم و حیرت به سمتش برگشتم، یه چیزی بارش کنم که این بار در حال سرفه خیلی رسا گفت : - پری ج...ده بلا.... به پریا نگاه کردم که سفید سفید شده بود. بی شعور با پریا بود؟ دوباره برگشتم طرفش که..... با سرفه های خفه و صورت سرخ شده گوشی شو از توی جیبش دراورد و دوباره صدایی که این بار بلندتر بود، گفت : - پری ج...نده بلا...... با تعجب بهش نگاه کردم، این صدا الان زنگ موبایلش بود؟ سرش رو بلند کرد و به پریا نگاه کرد و سرخ تر شد. دوباره صدا... پری ج...ده بلا...... سریع خواست قطعش کنه که لرزش دستش باعث شد گوشی از دستش بیوفته زمین فکر کنم اسم دختره ی پشت خط پری بود. چقدر این پسر وقیح بود. ولی با همه ی وقاحتش در اون لحظه که با استیصال دوباره به پریا که رنگش دقیقه به دقیقه بیشتر می پرید نگاه کرد. دلم به حالش سوخت، انگار نمی دونست باید گوشی شو خاموش کنه ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 با یک تصمیم ناگهانی، رفتم کمکش صدای موبایلش همچنان میومد. عجب آدمی پشت خط بودا... خب قطع کن دیگه گوشی رو از جلوی پاش برداشتم، وهوووو... چه دمو دستگاهی داره، من از کجا بدونم چه مدلی خاموش میشه؟ شانسکی یه دکمه رو زدم که به این نتیجه رسیدم من به کسی کمک نکنم سنگین ترم با زدن دکمه، یدفعه تماس وصل شد و صدای یه دختر توی خونه پیچید. - آرادی؟ هانـــی؟ عسلــم؟ عشقــم کجایی؟ تا به حال سابقه نداشت گوشیتو روی پری جونت اینقدر دیر برداریا!! می شنوی صدامو عزیـزم؟ چرا جواب نمیدی؟ گلــــم... امشب منتظرت باشم؟ با تأسف به آراد نگاه کردم که یجورایی عجیب به پریا زل زده بود. انگار منتظر یه عکس و العمل یا حرف بود. صدای لوس دختره همچنان میومد، که پریا پوزخندی تمسخر آمیز زد و با حالتی تحقیرآمیز سرش رو پایین انداخت و به چپ و راست تکون داد. با این حرکت پریا..... آراد انگاری آمپر سوزوند، تندی از جاش بلند شد، با شدت گوشی رو از دستم کشید و گذاشت جلوی دهنش.... با فریادی بلند به پشت خطی گفت : - هــــان؟ چه مرگتــه؟ بهت نگفته بودم دیگه به من زنگ نزن؟ دخترۀ...... فک کنم می خواست از اون حرف بد بدا بزنه بهش...... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 که با کلافگی به پریا نگاه کرد و آرومتر ادامه داد. - دیگه به من زنگ نزن و گوشی رو قطع کرد. آخرین نگاهو به پریا که خیلی ریلکس داشت به این گفتگو گوش میداد کرد و سریع از خونه زد بیرون بعد از رفتنش به پریا نگاه کردم که هنوزم به نظرم رنگ پریده میومد. یه نگاه به جلوی آشپزخونه انداختم که زهره با حالتی اندوهناک سرش رو تکون میداد. خب معلومه بایدم ناراحت باشه، هیچ مادری نمی خواد پسرش اینجوری باشه ولی وقتی یه قطره اشک چکید روی گونه اش.. احساس کردم یه کوچولو دلم لرزید. ولی بی خیالش شدم و رو به پریا گفتم : - پاشو بریم اتاقم اما پریا انگار نشنید بلند صداش زدم - پریــــا که هم اون از جاش پرید هم زهره، پریا با پرخاش گفت : - هان؟ کوفـــت، مگه مرض داری؟ - گفتم پاشو بریم توی اتاق من - خیله خب بابا ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
جنگ نرم و داشتین.. 😂 ترلان تو کار خودت و بکن به کسی نمیخاد کمک کنی😄😁 چهار پارت شد، حواستون هست به افتخار تمام کسانی که گپ و پیوی و ناشناس را ترکوندن😍
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ** هومن وارد اتاقش شد و در رو بست، مستقیم رفت جلوی آینه به لباساش نگاه کرد. یه دست روی یقه ی کت همونجا که ترلان مرتبش کرده بود کشید. نگاهشو داد سمت کفشاش، سرش رو بالا اورد و به لبخند کجکی صورت توی آینه نگاه کرد، سریع لبخند روی لبش خشکید. پنجه هاش رو با کلافگی داخل موهاش کرد و پشتش رو به آینه، همونجور پشت به آینه، لباساش رو یکی یکی دراورد و پرت کرد روی تخت، دوباره برگشت. دستاش رو تکیه داد به دراور و سرش رو نزدیک تصویرش کرد. توی چشمای خودش گم شد، در حالت عادی، در طول یکسال هم اینهمه اتفاق براش نمی‌افتاد که امروز با اون دختر همش توی چند ساعت خلاصه شد. پلک زد و از افکارش جدا شد، نفس عمیقی کشید که نصفه موند. با چشمای گرد شده دستش رو برد سمت گلوش، با یادآوری تعداد نفس های عمیقی که امروز کشیده بود، چشماش پر از لبخند شد. و یک طرف لبش به سمت چشماش کش اومد ولی با نگاه به صورت توی آینه با ترس یه قدم عقب رفت. این درست نبود، یه چیزی سرجاش نبود، یه چیزی نبود، اینو مطمئن بود. با شتاب به سمت حموم رفت شاید یه ذره تنبیه بهش می فهموند داره چه غلطی می کنه!؟ دوش آب رو باز کرد، کف دستش رو گرفت زیر قطرات آب و به بازتابشون که از کف دستش به اطراف پراکنده می شدن، خیره شد. چشماش رو بست. کم کم یه لبخند روی لبش جون گرفت. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 با همون چشم بسته و همون لبخند میخ شده روی صورتش، رفت زیر دوش صورتش رو به سمت بالا گرفت و قطره های پرشتاب و سبک آب و روی صورتش با همه ی وجودش حس کرد. صدای احوالپرسی از پایین، نشون از اومدن مهندس و باباش میداد. **** یه نگاه به لباسام انداختم. سارافون صورتی با شال سفید و شلوار پارچه ای سفید.. با یه دست دمپایی روفرشی که برا زهره بود و از دم آشپزخونه برداشته بودمش خیلی دلم می خواست مشکی بپوشم، احساس عذاب وجدان داشتم ولی به هر حال قولیه که دادم و باید سرش بمونم. اگه برم پایین و ببینم هومن زده زیر قولش و کت و شلوار پوشیده همون جا با کف دست پهنش می کنم روی فرش... بعدشم یه دور روش راه میرم، چند بارم روش می پرم بالا و پایین که خدمتکاراش مجبور بشن بیان با کاردک از رو زمین جمعش کنن بریزن تو کیسه پلاستیک برن با تلمبه بادش کنند و دوباره یه مهندس تحویل جامعه بدن خیلی آهسته از پله ها پایین رفتم روی پله ی آخری بودم که نگاهم به هومن افتاد که یه دست کت و شلوار مشکی براق پوشیده بود با همون کفشای مشکی براق مزخرف تر از خودش داشتم آنالیزش می کردم که نگاهش چرخید و روی من ثابت موند. خیلی ریلکس زل زده بود به من و انگار منتظر بود برم پایین و سلام کنم. بچه پررووو... انگار نه انگار زده زیر قولش، اونم به این زودی با تهدید نگاهش کردم و قبل از اینکه شخص دیگه ای متوجه حضورم بشه به همون آرومی که اومده بودم همونجور هم برگشتم بالا رفتم توی اتاقم و با حرص شالم رو از سرم کشیدم و رفتم سر کمدم، حیف... حیف که زور ندارم وگرنه با کف دست پهنش میکردما.. ایـش.... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 همون سارافون مشکی شب مهمونی با شلوار و شال مشکیمو سر کردم و با آرامش خیال اینبار با سرو صدا از پله ها پایین رفتم. و روی پله ی آخر با صدای بلند سلام کردم که همه به طرفم برگشتن و جوابم رو دادن. زهره با تعجب به لباسام نگاه کرد. هر چند وقتی برگشتم به خاطر اخلاق خوشگلم نتونسته بود، ازم بپرسه پس لباس مشکیام کو و فقط طرف لباسام یه لبخند منظوردار زده بود ولی حالا... چشمامو چرخوندم سمت هومن، که به لباسام نگاه می کرد. اوخی بیچاره الان فکر می کنه کور رنگی گرفته روی مبل نشستم که به چشمام نگاه کرد. سرمو یه جوری تکون دادم که یعنی.... بچرخ تا بچرخیــم... زیر قولت با من می زنی؟ حالا خوبه خودت این شرایط مسخره رو گفتیا... خدایــی حال میکنید!!!؟ با یه حرکت سر چقدر در استفاده از کلمات و مهمتر از اون کالری سلولهای لپم، صرفه جویی کردم!؟؟ به این می گن زبون اشاره ی 2023.... ورژن 2022 البته می دونم دارم چرت و پرت میگمــا ولی اصلا دست خودم نیس، هر وقت یکی بهم زل بزنه، کلمه ها تو مغزم قاطی میکنند الانم این بابای هومن، همچین با اون چشمای زاغش بهم زل زده که احساس می کنم از همه طرف دارن نگام میکنند. هرچقدرم من سرم رو پایین میندازم، بالا که میارمش هنوز زومه رو من اگه نمی دونستم بابای به اصطلاح نامزد چند ساعت دیگه امِ، فکر میکردم داره هیزی می کنه، هـــی..... نکنه واقعا داره هیزی می کنه؟ نه بابا یه نگاه دیگه بهش انداختم که دیدم نخیر، این خیار لازمــه... یکی از همون قبلیه بزنم تو سرش حالش جا میاد. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
زبان اشاره را داشتین یاد بگیرین😄🙈 بابای هومن خیار لازمه😂 ای خدا از دست این ترلان😆😅
هر سخنی عادی ست ، جز یک سخن، هر اسمی ساده است جز یک اسم، همه‌ی روزها تکراری اند جز یک روز، عشقت و اسمت و روزی که همدیگر را دیدیم...
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 همونجوری توی چشمام زل زده بود و بعد مشکوکانه به چشمای حشمت خان نگاه کرد و آروم سرش رو تکون داد و توجهش رو داد به صحبت های بین حشمت خان و هومن گفتم... نگاهش هیز نبود، مچ گیرانه بود فکر کنم می خواسته ببینه من واقعا بچه ی حشمتم یا نـه؟ توی فکر بودم که با شنیدن اسمم از دهن زهره، با صدای بلندی؛ گیج گفتم : - هـــااا صدای خنده های ریز آراد و دیدن لبای زهره که از خجالت داشت زیر دندوناش پِرِس می شد، باعث شد بفهمم چه گندی زدم. البته از نظر اونا با حفظ خونسردیم گفتم : - بله؟ - عزیزم میشه چایی بیاری؟ چایی اوردن تو برناممون نبودا... ولی چه کنم که مهربونم، دلسوزم، دیگه دیگه.... آهسته از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. داشتم چایی میریختم که گلوم شروع به خارش کرد و باعث شد یادم بیاد آمپولمو نزدم. یه سرفه ی خفیف کردم و سینی بدست به سمت حال راه افتادم. خارش گلوم داشت زیادتر می شد و نایم هم داشت تنگ می شد. دلم می خواست بشینمو یه دل سیر سرفه کنم ولی حیف که نمی شد. پس حبسش کردم تا سر فرصت..... ولی وقتی چای رو جلوی هومن گرفتم دیگه نتونستم تحمل کنم سریع یه دستمو از سینی چایی جدا کردم که بگیرم جلوی دهنم و سرفه کنم. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 که جدا کردن سینی همانا و چپه شدن چهار تا استکان چای توی سینی به همراه قندون و ظرف خرما روی مهندس همان.... از ترس، سرفه ام بیخ دلم گیر کرد. یه نگاه به صورت سرخ شده ی هومن و یه نگاهم به شلوارش که داشت ازش بخار بلند می شد. بهم فهمونـد... بهم فهمونــــد کـــه.... با اضطراب از سکوت یکدفعه ای جمع و صورت مهندس که دیگه به کبودی می زد، با صدای لرزانی گفتم : - آقا هومن خودتونو نگه ندارید؛ یه داد بزنید حالتون خوب شه با زدن این حرف، صدای خنده ی بهمن خان به سقف رسید. میون خندش هم بریده بریده گفت: - خوشم اومد... به این میگن گربه رو دم حجله کشتن ولی من که واقعا از قیافه ی دردناک هومن، ترسیده بودم. سریع دستمو دراز کردم و پارچ آبی رو که یه تیکه یخ بزرگ هم توش شناور بود و کنار ظرف میوه قرار داشت رو برداشتم گرفتم بالای سر مهندس و خالی کردم رو هیکلش که.... با صدای تق محکمی که از برخورد یخ با کله ی مهندس ایجاد شد بغض منم ترکید و اشکام راه افتاد. من می دونم.... من می دونم الان از گوشش خون میاد، بعدشم غش میکنه، بعدشم میمیره بعدشم پلیسا میریزن توی خونه و منو محاصره میکنن، بعدش یه پلیس مرد میگه زنگ بزنید افسر زن بیاد. بعدش منو میبرن برای بازجویی.... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 بعدم زندان و پله هایی به سوی مرگ... بعد هم.... بعد هم یه طناب دار که با آغوش باز و نیش گشاد شده که توی باد داره قر میده و منتظره تا منو تحویل عزرائیل بده... بعدشم عزرائیل میاد و منو میبره پرتم میکنه تو آتیش جهنم... بعدشم شیطون میاد برام دهن کجی میکنه... میگه اگ گ گ گ گ گ... وای صداش تو گوشم میاد.... بعد تیتر روزنامه ها... "دختری که خواستگارش را در روز خواستگاری به قتل رساند امروز به قصاص رسید" میدونم.. این روز رو حدس میزدم که هیچکس نیاد سر قبرم برام خرما بیاره، می دونستم... می دونستم.... با صدای دورگه هومن که به بقیه می گفت، من خوبم... به خودم اومدم، با صورت عصبی جلوم ایستاده بود، از گوشاش دود می زد بیرون خوبــه... خیالم راحت شد، نمــرده.... من می دونستم، مرگ من اینجوری نیست، می دونستم..... با لبای بسته چند تا سرفه کردم. زهره با خنده ای مصنوعی سعی داشت فضا رو عوض کنه و در همون حال رو به من گفت : - ترلان؛ بهتره هومن جان رو به اتاقت راهنمایی کنی که حرفای آخر رو با هم بزنید. یا خدا چرا زهره می خواست منو با این گودزیلا که از دماغش آتیش میومد، تنها بذاره؟ ناچار جلوتر راه افتادم که آرادم پشت سرمون اومد و گفت : - میرم تا برای مهندس لباس بیارم تازه اون موقع بود که متوجه خودشو لباساش شدم. از موهاش آب می چکید و بالای کت و پیرهنش خیس خیس بود. به شلوار خیس از چاییشم خاک قند و خرمای ماسیده شده، چسبیده بود. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
وااااای خدای من 🤣🤣 امان از این ترلان هومن بدبخت و سوزوند 🙈😅
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن با صدای آرومی گفت : - شاهکار قشنگیــه، نـــه! چشمامو که هنوزم از اشکام خیس بود؛ بهش دوختم و با صدای آرومی گفتم : - باورکنید از قصد نبود، یه دفعه ای سرفه ام گرفت. نتونستم نگهش دارم و بعد.... سرمو انداختم پایین که گفت : - داروهاتونو استفاده نکردین؟!! - نه یادم رفته بود. در اتاق رو باز کردم و اول وارد شدم، ادامه دادم. - الان می زنم - خودتون؟ - آره من هلال احمر دوره دیدم. - خب چرا نمی دید آراد بزنه؟ - آراد؟ مگه بلده؟! بدون تعارف روی صندلی میز کنار تختم نشست. - نکنه نمی دونید برادرتون دانشجوی رشته پزشکیه؟ خنده ام گرفت اساسی... آراد دکتر بود؟ یه خنده ی آروم کردم و بدون توجه به حضور هومن، زمزمه وار گفتم : - بهش نمیاد، جوجه تیغــی و دوباره خندیدم. سرمو بلند کردم که دیدم هومن در سکوت و با حالتی مشکوک بهم زل زده. خودمو جمع و جور کردم. - شما چه جور خواهری هستید که نمی دونید برادرتون پزشکی می خونه؟ نکنــه.... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 تازه فمیدم چه سوتی ای دادم.! سریع گفتم : - خب به این خاطره که من خیلی سال ازشون دور بودم و اطلاعی نداشتم آراد چه رشته ای رو انتخاب کرده. چون قبلا به من می گفت می خواد قهوه خونه داشته باشه حالا درووووووغ..... صدای در زدن اومد و بعدشم آراد با یه دست لباس توی چارچوب در ظاهر شد. جلو اومد و رو به هومن گفت : - دیگه ببخشید آقا هومن، لباس رسمی نداشتم همه لباسام همین مدلیه و لباسا رو گذاشت روی پای هومن و با لبخندی به من، از اتاق بیرون رفت. مهندس با شک به لباسا نگاه کرد و بعدشم رو به من گفت : - همون موقعی که روی پله با نگاهت برام خط و نشون کشیدی باید پیش بینی اینو می کردم. حالا دلتون خنک شد که کت و شلوارم رو باید در بیارم و این لباسای... حالا هرچی... اینارو بپوشم؟ حق به جانب جواب دادم. - هیچ ربطی به من نداره، با این که بدقولی کردی ولی وقتی خودت می خوای اینجوری لباس بپوشی، من هیچکارم. هرچند...«خر اَر جُلّ اطلس بپوشد، خر است»! (معنی: خر اگر پالان ابریشمی هم بپوشد، باز خر است!) و با پشت چشمی که نازک کردم به سمت دیگه اتاق نگاه کردم. هومن هم گفت : - بله، خیلی هم متین... واقعا درسته که می گن (خر چه داند قیمت نقل و نبات! قدر زر؛ زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری) با تعجب برگشتم و به قیافش که مثل پسر بچه های سرتق شده بود، نگاه کردم و با حیرت گفتم : - واقعــــا! نه بــاابااااا و چند تا سرفه کردم. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 با دیدن حالت من، اخماش رو توی هم کشید و از روی صندلی بلند شد و به سمت حموم رفت و در همون حال گفت : - میرم تا لباسام رو عوض کنم، شما هم داروتونو استفاده کنید. و داخل حمام شد و در رو بست. ****** به در حمام تکیه داد و چشماش رو بست. دوباره اشتباه کرده بود، چرا وقتی این دختر حرف می زد. یکدفعه اختیار زبونش رو از دست میداد؟ نفس شو فوت کرد بیرون و پلکاش رو گشود و به دوش نگاه کرد، اگه توی حموم خونه ی خودش بود، حسابی از خجالت خودش در میومد. یه قدم به سمت جلو برداشت که با دیدن چیزی جلوش متوقف شد. یه بار چشماش رو بست و دوباره باز کرد، یه بند رخت از یه دیوار حمام به دیوار دیگرش کشیده شده بود. پر از لباسای زیر دخترونه..... دوباره نفسش رو فوت کرد و پشت و رو شد و شروع به تعویض لباساش کرد. رفت جلوی آینه ی کوچکی که توی حمام بود؛ تا خودش رو ببینه ولی به زور فقط صورتش مشخص بود. نگاهش افتاد به لیف صورتی رنگ خرسی مانندی که از کنار آیینه آویزون بود. رفت سمتش و برش داشت. با تعجب گوشه شو گرفت و جلوی چشمش آویزونش کرد، داشت با حیرت از زاویه های مختلف نگاهش می کرد و به این فکر می کرد که این دختر واقعا یه بچه است، که ناغافل با قدمی که به سمت عقب برداشت.... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
آراد دکتر باشه😄😄 چه تصوری با اون توصیفات ترلان ازش😂😂 ضرب المثل ها را داشتین🙈🙈 خدا به دادت برسه هومن😁
با توصیفات ترلان از آراد ایشون میشن😄 فکر کنید دکتر مملکت باشه🤣😉
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 پای هومن روی یه چیز لیز رفت و همراه با فریادی که کشید از پشت پرت شد روی بند رخت و با قسمت تحتانیش افتاد توی وان نیمه پر که یه عروسک جغجغه ای اردک توش بود. ترلان که از صدای فریاد ترسیده بود، همونجوری که سوزن توی دستش بود و اون یکی دستش روی تلمبه ی سرنگ... سریع پرید سمت حموم و با آرنجش بازش کرد. ولی از صحنه ای که می دید نزدیک بود پس بیوفته هومن تا شده از پشت توی قسمت عرضی وان افتاده و لنگای درازش به سمت بالا وایساده بود و فجیع ترین قسمتش این بود که..... لباس زیراش روی سر و شونه هاش افتاده و بقیشونم به اطراف پراکنده شده بودن وای خدایـــا!!!! چرا یادش نبود؟ احساس کرد فشارش رسید به صفر، به چپ متمایل شد. هومن که متوجه تغییر رنگ سریع ترلان، از قرمزی به کبودی و بعد دوباره از قرمزی به سفیدی شده بود. یه کم به سمت چپ خم شد. سریع با یه حرکت از توی وان اومد بیرون و قبل از اینکه سوزن سرنگ رگشو پاره کنه، بازوشو گرفت و سرجاش صافش کرد. آهسته گفت : - اول ادامه ی آمپول تو بزن، بعد به بقیه ی چیزا فکر کن..... ترلان سعی کرد تمرکز کنه، کارشو کامل کرد و سریع سوزن و از رگش کشید بیرون که خون از جاش در اومد. نگاهش رفت سمت هومن که روبروش ایستاده بود. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هنوزم اون شو*رت با طرح میکی موس، روی سرش داشت بهش دهن کجی می کرد. دوباره فشارش رسید به صفر... چشماش سیاهی رفت و اینبار به عقب متمایل شد. که دوباره سریع هومن مچ دوتا دستشو گرفت و صافش کرد. ترلان اصلا نمی دونست باید چه عکس العملی داشته باشه. آب دهنشو با صدا قورت داد و دوباره به قیافه ی برزخی هومن نگاه کرد. خیلی خیلی آروم گفت : - میشه... میشـه خم بشی؟ هومن با ابروهای گره کرده، سوالی بهش نگاه کرد که دید ترلان داره به روی سرش نگاه میکنه. دستش رو برد به سرش و قبل از اینکه به ترلان، فرصت اعتراض بده تکه لباس رو با چندش پرت کرد پایین.. که دوباره نگاهش به ترلان افتاد که این بار داره به سمت راست متمایل میشه، سریع با گرفتن یقه ی سارافونش صافش کرد و زودتر از اون خواست، از حموم بیرون بره تا بهش فرصت بده با خودش کنار بیاد. که یکدفعه صدای لرزون ترلان بلند شد. - ن.. نه... نرو... بی... ب...ی...رون... هومن با خشم نفسش رو فوت کرد و با عصبانیت گفت : - پس میشه بفرمایین چیکار کنم؟ بمونم تا یه بلای دیگه سرم بیاد؟ کف دست راستشو محکم کوبید رو سینش و ادامه داد - من.. مهندس هومن هدایت، رئیس شرکت بین المللی.... الان کجام؟ هــه... توی حموم یه دختر، قاطی لباس زیراش غرق شدم. مسخرست. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝