eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 قلب بشری محکم می‌کوبید. طوری که لرز به جانش می‌انداخت. پاهایش می‌لرزید و با برداشتن هر قدم، کمی مکث می‌کرد. بین زهراسادات و یاسین نشست. یاسین تمام کارها را از قبل انجام داده بود. طبق حکم دادگاه هیچ مانعی برای خواندن صیغه وجود نداشت. هنوز یک حس ته دل بشری را مالش می‌داد که کاش طلاق خوانده نشود. کاش خدا یک روزنه‌ی امید از غیب بفرستد. اما برخلاف میل او روند کار خیلی سریع پیش رفت. محضردار از موضوع مطلع بود. جایی برای صحبت و نصیحت وجود نداشت. به بشری نگاه کرد که حالش مثل یک اعدامی پای دار بود. پاهایش می‌لرزید.‌ کف کفش راحتی‌اش به سرامیک‌ دفتر می‌خورد. آهنگ موزون اما ناخوشایندی به وجود می‌آورد. محضردار با دیدن وضعیت بشری، دلش به درد آمد. خودکار را لای دفتر گذاشت. _دخترم! سخته ولی طلاق رو هم خدا خودش قرار داده. تو بهترین تصمیم رو گرفتی. چاره چیه؟ اگه پای بچه در میون بود شاید فرق می‌کرد. ان‌شاءالله خدا اون جوون رو هم هدایت کنه. تو خبر نداری تقدیرت چیه. صبر کن و از خدا اجر صبرت رو بگیر. زندگیت رو به خودش بسپار. نگاهی به سیدرضا و یاسین کرد. سیدرضا با دست به او اشاره کرد تا شروع کند. انگار او هم که مردی پا به سن گذاشته و سرد و گرم چشیده بود تحمل آن جو سنگین را نداشت. محضردار شروع کرد. با کلمه به کلمه‌ی خطبه، بشری خمیده‌تر می‌شد. انگار دنیا بارش را روی شانه‌های نحیف او گذاشته بود. بغض، هر لحظه فشار بیش‌تری به گلوی او می‌آورد. اشک‌ پشت پلک‌های قرمزش سد شده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد اما طعم گس دهانش عوض نشد. دوست داشت کسی او را از این کابوس بیرون بکشد. دست روی گوش‌هایش بگذارد تا صیغه‌ی طلاق را نشنود. خدا گفته صیغه‌ی طلاق که جاری میشه عرشش می‌لرزه. همه‌ی دنیا روی سر من به جنب و جوش افتاده... جان به سر شد ولی بالآخره تمام شد. دست دراز شده‌ی یاسین را گرفت. روی پاهای لرزانش ایستاد. _امیدت به خدا باشه. بشری چشم‌هایش را بست. گوشه‌ی پلکش می‌پرید. پله‌های سنگی را پایین رفت. توی پاگرد ایستاد. چرخید و به در دفتر نگاه کرد. همه چیز تمام شده بود. اما به جای سبک شدن، بار سنگینی روی دوش خود احساس می‌کرد. بالآخره آتشفشان خفته‌ی درونش غلیان کرد و از چشم‌هایش جاری شد. زیر گریه زد، با صدای بلند. صدای گریه‌ی محزونش توی راه‌پله پیچید. محضردار برای یک‌ لحظه به سمت در سرک کشید. متوجه شد گریه‌ی ارباب رجوع کم سن و سال چادری‌اش است. به تاسف سر تکان داد. زمزمه کرد: خدا ازت نگذره این دختر رو به این روز انداختی! زهراسادات بشری را بغل کرد. عطر تن مادر، بشری را بی‌تاب‌تر کرد. گاهی آدم با یافتن تکیه‌‌گاه آشنا و گرم، بغضش محکم‌تر سر باز می‌کند. سیدرضا دستمالی از جیبش درآورد و اشک‌هایش را گرفت. دیدن بشری توی آن وضع دل می‌خواست. سیدرضا دل دیدن دخترش توی آن حال را نداشت. اشاره‌ای به یاسین کرد که من میرم و بعد میام خونه. بشری نشست توی ماشین. فاصله‌ی محضر تا خانه زیاد بود. سرش را به پنجره چسبوند. هق‌هق گریه‌اش به اشک‌های بی‌صدا تبدیل شده بود. ریز و پیوسته اشک می‌ریخت. زهراسادات برگشت و خواست حرفی بزند.‌ یاسین مانعش شد. _بذار سبک بشه مامان. بعد دندان‌قروچه‌ای کرد و زمزمه‌وار گفت: دستم بهت نرسه امیر! فکت‌و خرد می‌کنم. تمام خاطرات بشری برای چندصدمین بار برای او زنده شدند. دلش، بلور ترک برداشته بود. از روزی که توی کتاب‌خانه‌ی دانشگاه برای بار اول امیر را دید تا لحظه‌ی آخر که توی اتاق بغلش کرد، مثل یک فیلم کوتاه از جلوی چشمش رد ‌شد. حتی صحنه‌ی بوسیدن امیر از پشت شیشه‌ی پنجره‌ی اتوبوس، روزی که قرار بود برود مشهد. همه چیز بعد از برگشتن از اون سفر شروع شد! فکر کرد کاش هرگز به آن سفر بدون امیر نمی‌رفتم. باز خاطرات تلخ توی ذهنش نقش بست. رفتارهای تند، کم‌محلی‌ها و توهین‌ها. چقدر بد شده بودی امیر! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜ 📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️ دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹 ارسال رمان شب‌های شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿 دقت کنید رمان در وی‌آی‌پی قبل از بازنویسی هست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🥀🕯🍂 سلام من به رقیه، به خاندان کریمش به گوشواره و زلف و به اجتهاد رفیعش سلام من به رقیه، به شام و کنج خرابه به دست و بال عمویش، به تشنگیّ حبیبش ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🏴🕯🥀 رقیه جان! تو به همه ثابت کردی . . ‌. اگر کسی صادقانه، از عمق وجودش حضرت پدر را صدا بزند، پدر با سر به سراغش خواهد آمد؛ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌻🍂🌻🍂🌻 شهريورترين ماهِ منی دلهره‌ی آمدنت كه هيچ فكر رفتنت بی‌تابم می‌كند دست‌هايت را به من بده از تو تا پاييز همين چند نفس باقيست!🍂 🖊روشنک آرامش ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
♨️💯 بی‌اختیار به سمت صدا روونه شدم .جوونی سیاهپوش کفشها رو مرتب می کرد. بغضم رو فرو دادم و پرسیدم:— آقا... مجلس روضه همینجاست؟ مرد چرخید.نگاه محجوبش روی زمین بود و روی سخنش با من — بله بفرمایید. اشک چشمهام و سایه‌ی پرچم روی صورتش مانع از وضوح دیدم میشد._ ورودی خانومها کجاست؟ به کوچه‌ی فرعی اشاره کرد و سر بالا آورد. — اولین در سمت... بهت نگاهم با ناباوری چشمهاش درهم آمیخت. — ثمین...تویی؟ باور نمی‌کردم،چقدر تغییر کرده بود؛چقدر مرد شده بود. مردی که هیچ‌اِبایی از براق شدن چشمهاش و لرزش صداش نداشت— باور کنم خودتی؟ باور کنم اقا به این سرعت جوابمو داد؟کجا بودی تو آخه؟می دونی چقدر دنبالت گشتم؟ نگاه سرگردونم از محاسن صورتش شروع شد،سینه‌ی ستبر و سیاهپوش و بازوبند «خادم الحسین» زیباش رو طی کرد و به کفشهای جفت شده رسید.— به آقا گفتم اگه ثمین پیدا بشه تا آخر عمر نوکریت رو میکنم. http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜ 📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️ دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹 ارسال رمان شب‌های شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿 دقت کنید رمان در وی‌آی‌پی قبل از بازنویسی هست
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری خودش هم فکر نمی‌کرد با جاری شدن صیغه‌ی طلاق آن‌قدر به هم بریزد. با استاد صالحی تماس گرفت. حال بدش را بهانه‌ای کرد برای این که این هفته سر کلاس نرود. روز اول را توی خانه ماند. حالش بدتر شد. داشت برمی‌گشت به چهارماه پیش. به حال وخیمی که داشت و باعث شد امیر را پس بزند. چرخی توی اتاقش زد. حس می‌کرد دیوار‌ها دارند به او فشار می‌آورند‌. تصمیم گرفت دوش بگیرد. شاید این افکار برای لخظاتی رهایش کنند. آن‌قدر زیر آب ماند تا مخزن آبگرمکن خالی شد. وقتی آب ولرم بود، بشری متوجه‌ی تغییر دمای آب نبود اما یک‌باره احساس کرد بدنش سرد و کرخت شد. حوله‌اش را پوشید. دوباره به اتاق پناه برد. صدای به هم خوردن دندان‌هایش بیش‌تر آشفته‌اش می‌کرد. بلوز و شلوار گرم اسپرت پوشید. هنوز سردش بود. در کمد را باز کرد تا لباس گرم‌تری بپوشد. بافت خاکستری کلوش هدیه‌ی امیر را دید. با حرص بافت را گرفت و کشید. به دیوار پرت کرد. چرا همه چیز باید تو رو یادم بیاره!؟ نشست. سرش را به کمد تکیه داد. به حال خودش زار زار گریه کرد. تقاص کدوم گناهم‌و دارم پس میدم؟ جرمم این بوده که عاشق شده بودم؟ جرم بدترم هم این که پای عشقم ایستادم؟ در اتاق باز شد. زهراسادات هراسان داخل رفت. بشری به صورت خیس مادرش نگاه کرد. زهراسادات نشست و اشک‌های دخترش را پاک کرد. _بمیرم برات. بشری دست‌هایش را دور گردن مادرش قفل کرد. گریه‌اش بیشتر شد. _مامان! خیلی دوستش داشتم. زهراسادات بین کتف‌های بشری دست کشید. _میدونم. _من اشتباه کردم. کاش امیر هیچ‌وقت نیومده بود. سرش را روی شانه‌ی مادرش گذاشت. آن‌قدر که آرام شود. نفهمید چه‌قدر گریه کرده اما سبک شد. سر از شانه‌ی مادرش برداشت. نگاهش به سیدرضا افتاد. توی قاب در با اندوه نگاهش می‌کرد. _انقدر بی‌تابی نکن. عزیز بابا! انگار سیدرضا توی همان چند وقت پیرتر شده بود. سفیدی موهایش بیشتر نشده بود. خطوط پیشانی‌اش هم همانی بود که قبلاً. اما خرد بود و خمود. _کاش ازت نخواسته بودم به امیر فکر کنی. بشری لب زد: بابا! _بابا بمیره که تو به این روز افتادی. _خدا نکنه! سیدرضا لبه‌ی تخت نشست. _پرس و جو کردم. از هر جا که فکر کنی. همه تعریفِ شخصیتش‌و می‌کردن. خونواده‌اشم از قبل می‌شناختیم. نمی‌دونم این چه جوری سر از انگلیس درآورد! پیشانی بشری را بوسید. دست روی موهای خیس دخترش کشید. _تا ‌عمر دارم خودم رو نمی‌بخشم. به حساب حرف من قبول کردی‌. نوزده‌سالگی مهر طلاق به شناسنامه‌ات خورد. دختر عزیزتر از جونم با اعتماد به من مطلقه شد. حلالم کن. بشری روی زانو خودش را جلو کشید. _بابا! بشری درد خودش را فراموش کرد. وضعیت پدرش آشفته‌تر بود. انگار دردی توی وجود بشری جا داشت و سیدرضا تمام آن درد را احساس می‌کرد. زهراسادات دست کمی از سیدرضا نداشت. با لحن غمگین سعی می‌کرد به او آرامش بدهد. _هیشکی مقصر نیست. وقتی تحقیق کردیم و هیچ بدی نشنیدیم باید چی کار می‌کردیم؟ درد منم کم نیست اما چاره چیه؟ خداروشکر کنیم کار به جاهای باریک نکشیده. همین که زود فهمیدیم نعمت بزرگیه. بشری حرف‌های مادرش را قبول داشت. خدا را شاکر بود که پای برادر جوان و بابای عزیزش وسط کشیده نشد اما دل لامذهبش با او راه نمی‌آمد. گویی امیر مرده بود و بشری داشت برایش عزاداری می‌کرد. دوباره که تنها شد. خودش ماند و اتاقی که خاطرات روزهای با امیر بودن در گوشه به گوشه‌اش به او دهن‌کجی می‌کرد. شام را به خاطر پدر و مادرش با بی‌میلی خورد. نمی‌خواست از پا بیفتد و دوباره دردسر شود. یاسین وقتی داشت می‌رفت به او گفته بود خودت را برای سفر مشهد آماده کن. دل بشری هوایی شده بود. مثل کبوتر جلدی که از آشیانه دور افتاده و بی‌خانه‌مان شده و می‌خواست خودش را به آشیانه برساند. داشت لحظه شماری می‌کرد برسد به هوای معطر حرم. پشت پنجره اتاقش ایستاد. یک لحظه دلش خواست برود بیرون. هرچند سرمایی بود اما دل به دریا زد. پتوی سبکی دور خودش پیچید. آرام‌آرام پله‌ها را پایین رفت. به جز خودش کسی بیدار نبود. توی حیاط هوای دلنشینی بود. خرمن ماه از پشت ابرهای توی هم پیچیده به زیبایی به چشم می‌خورد. بوی نم باران خبر از این می‌داد که بارش رحمت می‌خواهد شروع شود.  ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠⚜💠 امام عزیز! می‌آیی و پرانتزهایمان را از (عج) به (ع) خلاصه می‌کنی. و (ع)، مخفف «عزیز» خواهد بود. 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌞🍃🌞 🍃 ای کاش... که در قسمت من هم بنویسند صبحی که شود با نفس گرم تو آغاز؛ 🖊الهه سلطانی سلام صبحتون آرام 🐚🍂 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⛓⛓🥀🥀⛓⛓ رنج اسارتـــــــــ🍂 پرستارهایشان که می‌آمدند، رویمان را بر می‌گرداندیم. یا روسریشان عقب بود یا بی‌حجاب بودند. بهشان بر می‌خورد. شکایتمان را به سربازها می‌کردند. آن‌ها هم در آزار و اذیت کم نمی‌گذاشتند. می‌گفتند: شما دارید به ناموس ما توهین می‌کنید، آن هم توی کشور خودمون. 📚 کتاب اسارت/ روزگاران 🖊 لیلا پوراسکویی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🥀🍂🍂🐚🌾 🍂 🐚 🌾 🍹 شهریور عاشق انار بود اما هیچ‌وقت حرف دلش را به انار نزد؛ آخر انار شاهزاده‌ی باغ بود! تاج انار کجا و شهریور کجا؟ انار اما فهمیده بود، می‌خواست بگوید: او هم عاشق شهریور است؛ اما هربار تا می‌رسید، فرصت شهریور تمام می‌شد. نه شهریور به انار می‌رسید و نه انار می‌توانست شهریور را ببیند دانه‌های دلش خون شد و ترک برداشت💔 سال‌هاست انار سرخ است. سرخ از داغی و تندی عشق 🔥 و قرن‌هاست شهریور بوی پاییز می‌دهد.🍂 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜ 📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️ دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹 ارسال رمان شب‌های شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿 دقت کنید رمان در وی‌آی‌پی قبل از بازنویسی هست
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 لامپ‌های کم سوی حیاط را روشن کرد. قدم‌زنان زیر درخت‌های لخت و بی‌برگ راه افتاد. حال خوبی نداشت. اما هوا عجیب به دلش نشسته بود. پشت ابرهای سیاه چیزی از نور ماه را نمی‌شد دید. بشری بی‌خیال دیدن ماه، فقط راه رفت. تنش از سرما مور مور می‌شد ولی اهمیت نداد. قدم به قدم، خاطره‌ای توی ذهنش شکل می‌گرفت. عجیب این بود که خاطرات شیرین بودند. روزهای خوش خوشبختی‌اش. چند بار دور حیاط راه رفت. سرش را بالا گرفت. ابرها به هم نزدیک شده بودند. یک‌باره رعد و برق زد. حیاط روشن شد. و باز خاطره‌ای از امیر توی ذهن بشری جرقه زد. روزی که برای امیر شال و کلاه بافته و از خستگی خوابش برده بود. اولین‌بار با موهای آشفته جلوی امیر ظاهر شد. آخر شب، بعد از رفتن امیر، بشری به در حیاط تکیه داد. با رعد و برقی به خودش آمد و دوید توی خانه. بشری بازوهایش را بغل کرد. تا کی باید تاوان خاطراتت‌و بدم! توی تاب نشست. دانه‌های درشت باران با سرعت به زمین می‌نشست. چه‌ شباهتی داشت این باران با حال بارانی و گرفته‌ی دل بشری! صورتش خیس بود. خیس از اشک و باران. سرش را رو به آسمان گرفت. تو هم مث من دلتنگی؟ مث من بی‌صبری می‌کنی؟ اینا اشکای توئه؟      رعد و برق بعدی بشری را از روی تاب بلند کرد. به قدم‌هایش سرعت داد. خودش را توی اتاق انداخت. لامپ را روشن نکرد.لباس‌هایش را عوض کرد و زیر پتو رفت. شب تا صبح فقط کابوس دید. همه‌اش هم خودش بود و امیر. اتفاق خاصی نمی‌افتاد. صحنه‌ها فقط وهم و وحشت داشت. امیر لا‌به‌لای آن سیاهی‌ها و صدا‌ها می‌آمد جلویش و محو می‌شد. سحر که بیدار شد، توانایی بلند شدن نداشت. روی دست چپ چرخید. از مچ تا آرنجش تیر کشید. همه‌ی وزنش را روی دست راستش انداخت و به زحمت بلند شد. تا چند لحظه ذهنش خالی از هر چیزی بود. یک‌باره درد و غم زیادی به دلش سرازیر شد. انگار دیروز مراسم خاکسپاری عزیزترین کس زندگی‌ش بوده. سینه‌اش سنگین بود. از خدا خواست کمکش کند. حالا که امیر می‌خواد خیانت کنه، دل من‌و سخت کن. محبت امیرو از دلم بیرون کن. در را باز کرد. برای گرفتن وضو بیرون برود. توی راهرو با مادرش رو به رو شد. تعجب کرد. بعد از نگاه مادرش ترسید. چشم‌های مهربان زهراسادات داشت از حدقه بیرون می‌زد. نگاه غمبارش روی صورت بشری بود. _چی شده مامان! زهراسادات دستش زا جلوی دهانش گرفت اما صدای ترسیده‌اش بلند بود. _تو چت شده؟! زهراسادات با دست لرزان به صورت بشری اشاره کرد. بشری با دیدن چهره‌ی ترسیده‌ی مادر سلام را فراموش کرد. می‌خواست بپرسد که چه شده؟ هیچ صدایی از دهانش خارج نمی‌شد. چند بار لب‌هایش را باز کرد و بست. باز هم نتوانست حرف بزند! زبانش سنگین بود و نمی‌چرخید. صدای نامفهموی از دهانش خارج شد. خودش وحشت کرد. این صدا فقط به حرف زدن آدم‌های کر و لال می‌خورد. بشری دست روی لبش کشید. لب پایینش به سمت چپ کج شده بود. بشری دوباره دست روی لبش کشید. با وحشت کف دستش را نگاه کرد. انگار می‌خواست اثر لبش را روی دستش ببیند. هنوز نفهمیده بود چه بلایی به سرش آمده. یک‌باره به خودش آمد‌. برگشت به اتاق. توی آینه خودش را نگاه کرد. خدایا چی به سرم اومده؟ فکم برگشته! رنگ پریدگی و سیاهی زیر چشم‌هایش به کنار، تغییر حالت صورتش شده بود قوز بالا قوز. چشم‌هایش را با درد بست. نشست لبه‌ی تخت. سیدرضا هم به طبقه‌ی بالا رفت. مطمئناً زهراسادات خبرش کرده بود. _چی شده بشری! بشری سرش را بالا گرفت. ناراحتی پدرش چندین برابر شده بود. _همه‌اش به خاطر فکر و ناراحتیه. زهراسادات ساکت یک گوشه ایستاده بود. _تو فکر نرو خانم! از فکر چی نصیب آدم می‌شه به جز همین سکته‌ی خفیف. نشست کنار بشری. _خوب می‌شی بابا. خداروشکر که بلای بدتری سرت نیومده. هضم این اتفاق برات سخت بوده. زمان بگذره همه چیز درست می‌شه. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯