eitaa logo
[نگاه ِ تو]
271 دنبال‌کننده
433 عکس
42 ویدیو
3 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌رنج، روایت مشترکِ آدم‌های روی زمین است. تحملِ رنج، زبانِ مشترکی برای آدم‌ها می‌سازد که می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی را در خود حل کند. رنج کشیدن، آدم‌ها را غنی می‌کند. قلب‌شان را سرشار می‌کند از تجربه‌هایی گران‌قیمت و درخشان، که برقشان، مثل نور می‌تابد روی زندگی. نوری که قلبت را گرم می‌کند و تو را به ادامه راه امیدوار می‌کند. امشب، عالیه عطایی با حرف‌هایش، با خنده و بغض‌هایش، با حرکات و سکناتش، قلب من را گرم کرد. گرم، مثل خزیدن زیر کرسیِ خانه مادربزرگ در یک شب سردِ پاییزی. عالیه عطایی متولد مرز ایران و افغانستان، چهل‌وسه سال است با هویت مرزنشین زندگی کرده. به قول خودش «مگر هویتی به نام مرزنشین داریم؟ این قدر سست؟» اما به نظر من، هویتِ مرزنشین که او آن را زندگی کرده، از خیلی هویت‌های دیگر، اصیل‌تر و محکم‌تر است. آنقدر اصیل و محکم که با دیدن تمام ناملایمت‌های این سال‌ها، آن اصالت را هم در وجودش و هم در قلمش حفظ کرده است. هویتِ مرزنشینی که عینک قضاوت را از چشم‌هایش برداشته و صادقانه، یا به قول کاپیتان جواهری، بی‌ادا، آنچه زیسته را به مخاطبِ خود هدیه می‌دهد. من، عالیه را خواهر بزرگتری دیدم که سخاوتمندانه، دستم را گرفته، برده به دنیای درونش، از رسم زندگی‌اش گفته، و به من اجازه داده خودم فهم کنم بقیه‌اش را. من امشب دلم می‌خواست عالیه را از پشت دوربینِ لپتاپ، در آغوش بکشم و باز در گوشش بگویم: چه خوب شد نویسنده شدی دختر. پ.ن. کتاب کورسرخی را به جای خواندنِ چاپ کاغذی یا الکترونیکی، با صدای خود عالیه در نوار یا طاقچه بشنوید. @Negahe_To
هدایت شده از «پاراگراف»
حتی گیاهان هم وقت تغییر درد می‌کشند. فرقی نمی‌کند زنده باشند یا مرده. اگر دقت کنيم این درد را در هر حالتی تشخیص می‌دهیم. مثلا اگر وقتی میوه‌ای دارد در سرکه تخمیر و تجزیه می‌شود درِ شیشه را بردارید، بوی این درد کشیدن را به خوبی می‌شنوید. 📚 - راهنمای مردن با گیاهان دارویی - @paragerafat
‌ ‌ 🌱 مستحضر هستید اگر خود آن شخصی که گناه کرده، خودش حرف بزند، می‌گویند اقرار کرده است. دیگری اگر علیه او این حرف را بزند، می‌گویند شهادت داده است. خدا در قرآن می‌فرماید: "تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَیْدیهِمْ". یعنی در قیامت این دست و این زبان شهادت می‌دهند. برای کسی که با دستش خلاف کرده، رومیزی گرفته، زیرمیزی گرفته، مال حرام گرفته، امضای باطلی کرده، با دست کرده؛ اما این دست، غیر از خودِ ماست. چرا؟ برای اینکه شهادت دادن برای بیگانه است. اگر این دستی که امضا کرده است، این دست گناه کرده باشد، این دست که حرف می‌زند، باید بگوییم اقرار کرده است. در قرآن دارد که این دست شهادت می‌دهد. این زبان شهادت می‌دهد، پس معلوم می‌شود که اینها رقبای ما هستند. اینها را خدا گذاشته است که مراقب ما باشند. انسان یک وقت با دست خلافی را می‌کند، معصیتی را می‌کند، با زبان دروغ می‌گوید، اگر دروغگو این زبان باشد، وقتی در قیامت این زبان دارد حرف می‌زند، باید بگوییم اقرار کرده است. ولی بیان قرآن این است که "تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ". آن وقت اینها می‌گویند: "قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَیْنا" چرا علیه ما شهادت می‌دهید؟ معلوم می‌شود دستِ ما، مالِ ما نیست. پایِ ما، مال ما نیست. زبانِ ما، مالِ ما نیست. چشمِ ما، مالِ ما نیست. اینها همه را خدا، رقیبِ ما گذاشته است. ما چگونه می‌توانیم فرار کنیم؟ ما با اینها کار می‌کنیم. ما چگونه می‌توانیم خلاف بکنیم؟ با دست خلاف بکنیم که مأمور الهی است. با پا خلاف بکنیم که مأمور الهی است! در قیامت می‌گوییم: "لمَ شَهِدْتُمْ عَلَیْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذی أَنْطَقَ کُلَّ شَیْ‏ءٍ". معلوم می‌شود اینها خلاف نمی‌کنند. اگر اینها خلاف می‌کردند که ما می‌گفتیم اقرار کردند. ما چگونه می‌توانیم عذرخواهی بکنیم؟ همه این اعضا و جوارح، شاهد هستند. @Negahe_To
‌ ‌ اگه همچین چیزی توی خیابون دیدین، (یه پیرمرد که از سرما توی خودش مچاله شده و داره سرتاپاش می‌لرزه)، مثل من جوگیر نشین و بش پول ندین. بی‌تفاوت رد شدن و محل ندادن هم اصلا کار درستی نیست. بهترین کار اینه:‌ ‌ ۱. برید چند کلمه باش حرف بزنین که از سالم بودن جسمی و روانیش مطمین بشین. یه‌وقت ممکنه کسی باشه که آلزایمر داشته باشه یا خدای نکرده سکته کرده یا ... ۲. اگه حال جسمی شخص خوب نیست زنگ بزنین اورژانس ۱۱۵ و اطلاع بدین. ۳. اگه حال جسمی شخص خوبه زنگ بزنین ۱۱۰ و موقعیت رو اطلاع بدین. پلیس ۱۱۰ بعد از بررسی موضوع، اگه لازم باشه بهتون اطلاع میده که زنگ بزنین اورژانس اجتماعی ۱۲۳. پ.ن. من بعد از رد کردن مرحله جوگیری، خودم هم بقیه مراحل رو انجام دادم. با پیگیری از طریق پلیس ۱۱۰ فهمیدم که میشناسنش و میدونن که شب‌ها برای گدایی، این کار رو میکنه. @Negahe_To
‌ ‌ "استاد، تخته‌پاک‌کن نیست".‌ اولین بار، سه هفته پیش شنیدمش. وقتی وارد کلاس شدم و تخته‌ را نگاه کردم که پُر بود از جمله و فرمول که نفهمیدم مال چه درسی است. فکر کردم شوخی می‌کنند و خواسته‌اند تخته کثیف باشد که وقت بخرند برای دیرتر شروع شدن درس. اما جدی بود. همه‌جای کلاس را گشتیم. واقعا تخته‌پاک‌کن نبود. آب شده بود رفته بود توی زمین. با یکی دو تا از بچه‌ها رفتیم سراغ کلاس‌های دیگر و بالاخره از یک کلاس، تخته‌پاک‌کن قرض گرفتیم و کارمان راه افتاد. هفته بعد و بعدترش، باز همین وضع تکرار شد. هفته‌ای یک‌بار توی این کلاس، درس داشتیم. وقتی می‌رسیدم توی کلاس، تازه یادم می‌افتاد که ای وای اینجا همان کلاسی است که تخته‌پاک‌کن ندارد. از کلاس که بیرون می‌آمدم، توی شلوغی‌های روزمره‌، فکرِ تخته‌پاک‌کنِ نداشته، مثل سوزنی در انبار کاه، گم می‌شد. روی گوشی چند تا هشدار گذاشتم برای خریدن تخته‌پاک‌کن و چند تا هشدار برای اینکه صبحِ دوشنبه یادم نرود تخته‌پاک‌کن را با خودم ببرم. هشدارها، هرچند با تاخیر، اما بالاخره جواب دادند. ‌رسیدم توی کلاس. روبرویشان ایستادم، سلام کردم و بسم‌الله را مثل همیشه بلند گفتم. دلم می‌خواست موقع نشان دادن تخته‌پاک‌کن برایشان بگویم که همین یک تخته‌پاک‌کنِ کوچک، چقدر ذهنم را در چند هفته، مشغول کرده تا حواسم باشد بگیرم و بیاورم. از فکرم خنده‌ام گرفت. روبروی هفتاد تا دانشجوی متولد ۸۴ و ۸۵ ایستاده بودم و چه خیال‌های خامی در سر داشتم. چه احمقانه دلخوش بودم به اینکه چنین چیز کوچک و بی‌اهمیتی برای آنها مهم باشد. برای آنهایی که صبح تا شب سرشان توی اینستا و هوش مصنوعی است.‌ ‌فکرم را جمع کردم. خودم را راضی کردم که طبیعی است برایشان مهم نباشد. اصلا همین که توی دلشان نگویند چه استادِ بیکاری، کافیست دیگر. تخته‌پاک‌کن را از توی کیف درآوردم و نشان‌شان دادم؛ همزمان گفتم: "بچه‌ها از امروز دیگه تخته‌پاک‌کن داریم". جمله‌ام تمام نشده، صدای دست‌زدن‌هایشان کلاس را برداشت! بی‌هیچ هماهنگی، بی‌هیچ توضیح، داشتند من را تشویق می‌کردند. داشتند با دست‌زدن از من تشکر می‌کردند که حواسم بوده برای کلاس تخته‌پاک‌کن بیاورم. احساسِ شوق و امید، رسید تا پشت پلک‌هایم. ما فقط بعد از یک ماه، با هم به زبانِ مشترک رسیده بودیم.‌ ما همدیگر را می‌فهمیدیم، برای هم احترام قائل بودیم و همدیگر را دوست داشتیم. ما کنار هم باز نشان داده بودیم که زبانِ محبت، زبانِ مشترکِ همه آدم‌هاست. @Negahe_To
‌ 🍂 ‌انقدر سرعت و تنوع فشارهای زندگی زیاد شده که دیگه ‌کارمون با و راه نمیفته! به‌جاش باید بگیم ! @Negahe_To
‌ ‌ ‌🍃 به غنیمت شمر ای دوست، دم عیسی صبح تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست @Negahe_To
‌ ‌ ‌همین روزها بود. سه سال پیش. آذرماهِ هزاروچهارصد داشت به نیمه می‌رسید که قسط اول را برای ثبت‌نام دوره نویسندگی خلاقِ مبنا پرداخت کردم. آن روز نمی‌دانستم ولی بعدها فهمیدم خدا خیلی دوستم داشته که در اولین قدم جدی برای نویسندگی، آدمِ کاردرست و بااخلاقی مثل فاطمه‌سادات موسوی، @muuusavi @chiiiiimeh را به عنوان استادیار سر راهم گذاشته است. یک زمستانِ شیرین را با تمرین‌های دوره خلاق، کنارش مزمزه کردم. می‌خواستم بهار را با دوره مقدماتی، پیوند بزنم به زمستانِ خلاق، اما نشد. دستم از دست استادیارم رها شد و افتادم در چرخه‌های بی‌پایانِ زندگی. زمستانِ هزاروچهارصدویک، دلتنگ و مشتاق، برگشتم. به دنیایی برگشتم که نفسم را تازه می‌کرد و یک سال از آن دور افتاده بودم. باز رفتم سراغ فاطمه‌سادات. پیام دادم: «آیا امکانش هست شما استادیار دوره نویسندگی مقدماتی من هم باشید؟» بلافاصله جواب داد: «باافتخار، چرا که نه!». مهربان بود و منعطف اما پای کار که می‌رسید جدی بود و سخت‌گیر. همین را می‌خواستم. همین بود که من را دلگرم می‌کرد به ادامه دادن و اجازه هم نمی‌داد به هر بهانه‌ای از زیر کار در بروم. بهار که رسید باز زندگی پیچید در هم و من را هم با خودش پیچاند. ذوقِ رفتن به دوره پیشرفته در وجودم ماسید. با این حال، پایش ایستادم و نگذاشتم نرفتن به دوره پیشرفته، من را از دنیای محبوبم دور کند. کتاب خواندنِ هر روزه ولو فقط چند صفحه و شرکت در دوره‌های کوتاه‌مدت‌تر را به هر زوری بود چپاندم لابه‌لای زندگی. فکر می‌کردم زمستانِ هزاروچهارصدودو که برسد، باز برمی‌گردم و مانع‌ها را کنار می‌زنم. این‌بار نشد. زورِ زندگی بیشتر شده بود. زمان‌هایم، آب می‌رفت انگار. بهارِ هزاروچهارصدوسه کلافه بودم. حس می‌کردم با گذشت چند سال، عرضه تمام کردن کاری که با علاقه شروع کرده بودم را نداشته‌ام. نه می‌توانستم کلا بی‌خیالش بشوم و نه انجامش داده بودم. سررسیدِ سال جدیدم را باز کردم و نشستم پای نوشتن. گذراندنِ دوره پیشرفته و حرفه‌ای مبنا را نوشتم توی لیست اهدافِ نه‌گانه. با خودم عهد بستم که اگر امسال هم انجامش ندادم کلا بی‌خیالش می‌شوم. انجامش دادم. توی شلوغ‌ترین روزهای تابستان و پاییز سالِ هزاروچهارصدوسه. سخت بود. گاهی، خیلی سخت. نباید برای کلاس‌های دانشگاه و کلاس‌های طب، کم می‌گذاشتم. راه دیگری نداشتم. باید به زندگی‌ام سخت می‌گرفتم تا بشود. هرچه بیشتر تلاش کردم، زور زندگی هم بیشتر شد. همان اول‌ِ دوره حرفه‌ای، کمردردِ بی‌سابقه‌ای آمد سراغم. نمی‌خواستم پا پس بکشم و انصراف بدهم. درد، رهایم نمی‌کرد. فقط با یک ربع نشستن، مثل پیچک، می‌پیچید به ستون فقراتم. لپتاپ را می‌گذاشتم روی اُپن آشپزخانه و ایستاده، تکلیف می‌نوشتم. باز یک ربع می‌نشستم و می‌نوشتم. درد، امانم را می‌برید. گریه می‌کردم. بعد دراز می‌کشیدم و چفت‌وبستِ پیرنگِ داستان را دوباره از نو در ذهنم چک می‌کردم. دو ماهِ تمام، با درد، دست‌به یقه بودم. دردی که حالا دیگر دارد آرام‌آرام عقب‌نشینی می‌کند. امروز نسخه بازنویسی شده از آخرین تکلیف دوره حرفه‌ای را فرستادم توی گروه «خزانه داستان‌های نهایی» که برود در تنورِ نقدِ استادیاران. یکی دو هفته دیگر، پرونده دوره حرفه‌ای نویسندگی مبنا بسته می‌شود. انگیزه آمدن به دوره حرفه‌ای را مدیونِ استادیار عزیزم، نفیسه شیرین‌بیگی، @nafyseh_shirinbeygi @nafys3390 هستم که برای دوره پیشرفته، در تابستانِ هزاروچهارصدوسه، دلسوزانه و مقتدرانه کنارم ایستاد. نقدهای اساسی‌اش، دستم را گرفت و هلم داد به سمتِ دوره حرفه‌ای. به دوستان نویسنده‌ام گفته‌ام که اسمِ دوره حرفه‌ای گول‌زننده است. ممکن است باعث بشود کسی توهم بزند که یک نویسنده حرفه‌ای شده است. در حالی که با گذراندنش، تازه می‌فهمی نسبتِ تو با نویسندگی چیست. می‌فهمی کجایِ این سرزمینِ بی‌انتها و شگفت‌انگیز ایستاده‌ای. می‌فهمی کجایش را دوست نداری و قلمت برای نوشتن از کدام قسمتش، بی‌تاب است. هرچند اوضاع‌واحوال آن هشت تا هدفِ دیگر اصلا تعریفی ندارد اما خوشحالم که در حوالی پایانِ فصلِ سوم از سالِ هزاروچهارصدوسه، توانسته‌ام بالاخره، یک تیکِ سبز خوشرنگ بزنم پای یکی از اهدافِ نُه‌تایی امسالم. پ.ن. از قشنگ‌ترین قسمت‌های دوره حرفه‌ای برای من، تعاملِ نزدیک و صمیمی با ده تا رفیقِ نویسنده و به‌ویژه با دو استادیارِ نازنین و کاردرست، ‌زهرا عطارزاده، @z_Attarzade @zaatar و آزاده رباط‌جزی، @Azadr0 @harfikhteh است. آدم‌هایی که صرف وقت گذراندن با آنها، هم حالت را خیلی خوب می‌کند، چه برسد به اینکه نقدهای ارزشمندشان را به تو و داستان‌هایت هدیه بدهند؛ و در آخر از استاد جوان آراسته، @mrarasteh https://zil.ink/mrarasteh صمیمانه ممنونم که با خلقِ مدرسه مهارت‌آموزی مبنا، دستمان را گرفت و ما را با دنیای دلربای نویسندگی آشنا کرد. @Negahe_To
‌ ‌ 🍂 جلال آل‌احمد در یکی از نامه‌ها برای همسرش، سیمین دانشور نوشته: "آن‌قدر دلم گرفت که می‌ديدم در غیاب تو، همان کوه و تپه، همان پستی و بلندی‌ها، همان درخت‌ها و جوی‌ها هستند، من هم هستم، ولی تو نیستی..."‌‌ ‌ 🍂 ‌از امشب، علی است که مدام درودیوارِ خانه، سنگِ آسیاب، تنور، چادرنماز و صورتِ حسن و حسین و زینب را می‌بیند اما فاطمه‌اش را نمی‌بیند. @Negahe_To
‌ ‌ ‌این صدای ضبط شده "حُ سِین سِین" چیه که مُد شده پس‌زمینه همه مداحی‌ها باشه آخه؟! چقدر دردناکه که انقدر پسرفت داشتیم توی سطح و کیفیت مداحی‌ها توی این سال‌ها... @Negahe_To
4_6037408564182517743.mp3
15.8M
‌ ‌ 🥀 ‌اگه تو بری زهرا جان، کسی رو ندارم... @Negahe_To