#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_شانزدهم
نمی دونم شاید دستی ما رو برده بود توی اون چلو کبابی .....و من اینو شک نداشتم ..... آقا مصطفی پسر حاج خانم خودش اومد منو برد مهمون پذیر تا بچه ها و اثاثم رو بیارم ..... در اتاق رو که بازم کردم دلم براشون سوخت سه تایی نشسته بودن روی تخت و هیچ کاری نمی کردن ... گفتم پاشین جمع کنیم براتون خونه گرفتم .... هر سه تا خوشحال شدن و بهم کمک کردن تا وسایل رو جمع کنم کارگر هتل رو صدا کردم ولی دیدم مصطفی هم پایین پله وایستاده و اومد کمک و چمدون ها رو برد پایین ....و قبل از ظهر توی خونه ی جدیدم بودم ... ... شاید باور نکنین که حاج خانم برامون ناهار درست کرده بود و ما که رسیدیم چایی هم حاضر بود و اتاق ها رو هم تمیز کرده بود و خودش آیینه و قران گذاشته بود ......اون به من گفت شماها جابجا بشین امروز بیان خونه ی ما غذا بخورین .... دست حاج خانم رو گرفتم و گفتم : نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم .نمی دونستم که مردم مشهد اینقدر مهربون هستن ... گفت : چی میگی دختر جون چرا نباشن همه ی آدما مهربون هستن ..... گفتم نگین تو رو خدا اینو به من نگین که من آواره ی نا مهربونی آدما هستم .... گفت : فکر شو نکن برو کاراتو بکن بیا ناهار بخورین .... برای من و تو وقت زیاده معلوم میشه ما دیگه با هم همسایه شدیم و شاید هم مادر و دختر ....... من اولین کاری که کردم بچه ها رو حموم کردم و خودم دوش گرفتم و بعدم چون کُمدی توی خونه نبود چمدون ها رو مرتب توی اتاق کوچیکه که یک تخت دو نفره توش بود گذاشتم و تازه فهمیدم که به جز تشکی که روی تخته رختخواب دیگه ای ندارم .... ..پس باید تا قبل از اینکه شب بشه برم و بخرم ...یک کم هم خونه رو تر و تمیز کردم و بالاخره جابجا شدیم و یک چایی ریختم تا بخورم و نفس راحت کشیدم و چشممو بستم و گفتم شکر،،،، خدایا شکر؛؛ ممنونم یا امام رضا که ردم نکردی ... که حاج خانم صدام کرد و گفت بهاره خانم ناهار حاضره میای ؟ گفتم بفرمایید حاج خانم ... گفت : نه اگر گرسنه هستین بیاین ناهار بخورین من تنهام تا شب مصطفی نمیاد ..... ناهار خوشمزه ای با اون زن با صفا خوردیم ... چیزی که برام جالب بود و نشون می داد اون زن؛ یک مومن به تمام معنی بود به من اعتماد کرده بود بدون اینکه منو بشناسه... اون حتی یک کلمه از من نپرسید تو کی هستی ؟ از کجا اومدی ؟ و چرا این وضع رو داری ...و این برای من خیلی ارزش داشت . مقام اون زن رو در نظرم خیلی بالا برد ...بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم اول گفت نه مادر بزار خودم می شورم تو خسته ای گفتم بزارین راحت باشم و اجازه بدین و اونم دیگه حرفی نزد وقتی خواستیم بریم گفت مادر اون رختخواب ها رو ببر سنگین بود من نتونستم. اینم کلید اتاق شما و در حیاط گفتم حاج خانم تو رو خدا بگین چقدر کرایه باید بدم ؟ گفت : به خدا نمی دونم اصلا من قصد نداشتم اجاره بدم حالا برو تا ببینیم چی میشه ندادی هم ندادی اونا رو هم خودت ببر همه تمیزه مدیونت نشم شسته و اطو کرده دلت بیاد بکشی روت نگاهی بهش کردم واقعا بغض کرده بودم باورم نمی شد به خدا که این زن رو بعد از این همه سختی که کشیده بودم خدا برام فرستاده بود رختخواب ها رو بغل زدم و با خودم بردم وقتی برگشتیم تو اتاق مون ، یلدا خوشحال بود و گفت : مامان حاج خانم شکل فرشته ها بود گفتم ساکت باش یلدا ؟؟ ساکت بچه ها خسته بودن و خوابیدن و من رفتم تا یک کم رفع احتیاج مون رو بگیرم و هر چی که لازم داشتم خریدم چای قند ، برنج روغن و هر چی که به فکرم می رسید گرفتم و برگشتم و برای شام هم برای بچه ها ماکارونی درست کردم و خوردن و کمی بازی کردن و خوابیدن مدت ها بود اینقدر آروم نبودم ، خیالم بطور معجزه آسایی راحت شده بود حاج خانم دیگه سراغ من نیومد ....جای امن و راحتی پیدا کرده بودم و باید می خوابیدم که فردا خیلی کار داشتم ولی بازم بی خواب شدم و رفتم تو فکر یک هفته گذشت و دایی خودشو از ما قایم می کرد بابام تو زندان بودو روز گار ما تلخ تر از زهر مار شده بود نه دلمون میومد چیزی بخوریم نه حرف بزنیم عمه ها اومدن فامیل جمع شدن ولی دایی رضایت نداد که نداد ...من گفتم نه عزیزم این چه حرفیه براتون جا می گیرم علی با همون بچگی خودش گفت پس دیگه برای جا گریه نکن ما هر کجا که بگیری زندگی می کنیم یلدا دست منو گرفته بود و گفت بود همش تقصیر منه مامان اگر من مریض نبودم تو اینقدر اذیت نمی شدی و بازم حرف زده بودیم و پسر حاج خانم شنیده بود و اونم که مثل مادرش مهربون بود .. وقتی ازش پرسیدم جایی با اثاث سراغ نداره دلش برای ما سوخته بودحرفی هم به ما نمی زد.
~~~~
شوهر عمه واسطه شد و جلسه گذاشتن ولی هر کس پا در میونی می کرد دایی بهش می گفت حرفی ندارم شما چک بده من رضایت میدم خوب کسی هم نمی تونست این کارو بکنه چون می دونستن بابام پولی نداره و خودشون تو درد سر میفتن
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_هفدهم
...هر روز جلسه و کشمش داشتیم ...و من عذاب وجدان ... شاید با یک کم گذشت من کار درست می شد... البته این حرف رو ابراهیم زده بود و دایی و زن دایی چیزی نگفته بودن ...ولی هر چی فکر می کردم نمی تونستم مجسم کنم که یک لحظه کنار ابراهیم وایستم چه برسه به این که زنش بشم واقعا حال تهوع بهم دست می داد ..بهروز سر و ته بنایی رو جمع کرد و خودش تنها توی نجاری کار می کرد که خرج روزانه مون در بیاد ....و نشون داد که اونم مثل بابام مرد درست و فدا کاریه ... بهروز و مامان به ملاقات بابا رفتن ولی منو نبردن .. مامان می گفت تو دختر جوونی و برات اونجور جاها خوب نیست ... دلم براش تنگ شده بود و دوری اون به خصوص که می دونستم تو شرایط بدی بسر می بره خیلی سخت بود ..... بالاخره بعد از یکماه و نیم که به من یکسال گذشت .. فامیل جمع شدن و دایی رو هم صدا کردن و اومدن تا کار رو یک سره کنن ..من اصلا دلم نمی خواست چشمم به اون بیفته...شوهر یکی از عمه ها گفت : نزار این لکه تو دامنت بمونه اکبر آقا که شوهر خواهرتو فرستادی زندان این بده،، تو فامیلی نباید باشه شما با قول و قرار از ما رضایت بده من شخصا قول میدم کمک کنم ظرف یکسال پول تو رو بده شما هم یک کم تخفیف بده تا ببینیم چیکار باید بکنیم .... گفت الان که پنجاه هزار تومن نیست سه سال پیش بود حالا با حساب روز شده هشتاد و نه هزار تومن ...البته بیشتر از صد تومن بود من کمش کردم تا براتون سخت نشه .... شوهر عمه گفت : دست شما درد نکنه ....خیلی زحمت کشیدین .... فهمیدم؛؛ شما فکر کردین ما الان پول نقد اینجا گذاشتیم طمع کردی ؟ برو آقا معلوم میشه ما رو نشناختی ما مراد نیستیم ....کی گفته پولی رو که داری به زور می گیری ربا هم بدیم پاشو برو آقا این سفره رو جای دیگه پهن کن فوق فوقش یکسال میره زندان و میاد بیرون توام برو لب کوزه آبشو بخور ... دایی دستی به ریشش کشید و گفت : باشه شما شصت تومن بدین .... شوهر عمه گفت : متوجه نشدین ما پولی نداریم به شما بدیم ...هیچی برو دنبال کارت مراد بمونه اونجا تا تاوان اعتماد به تو رو بده،، من خیلی بخوام کاری برای مراد بکنم میرم براش وکیل می گیریم تا ثابت کنیم به زور ازش سفته گرفتی ,, حالا بگرد تا بگردیم من شخصا نمی زارم یک قرون دست تو بده ... پولی که می خوایم بدیم به تو اون بیاد بیرون خرج زن و بچه هاش می کنیم ..اونم باشه همون جا ...ختم جلسه .دست پاچه شده بود ولی همه طرفش براق بودن و می دید که اوضاع به نفع اون نیست بلند شد و رفت ... اون که رفت جلسه برای اینکه چطوری وکیل بگیرن و چیکار کنن که دایی رو محکوم کنن شروع شد ...و من فهمیدم که بازم باید بابام اونجا بمونه ..... شنیدن این حرفا برای من عذابی دردناک بود هر شب با خیال اینکه بابام توی زندانه تا صبح گریه می کردم و قلبم می شکست احساس می کردم آدم های ضعیفی هستیم که گذاشتیم این طور یکی به ما ظلم کنه و الان هم کاری از دستمون بر نمیاد .... شوهر عمه و عطا و بهروز دنبال کار و گرفتن و هر روز پیش وکیل بودن و مدرک جمع کردن تا بالاخره بعد از یکماه دیگه وقت دادگاه شد .... اون روز منم برای دیدن بابام رفتم جلوی در دادگستری منتظر موندیم تا ماشین زندان اومد و زندانی ها پیاده شدن ... پای همه ی اونا رو با زنجیر بهم بسته بودن با لباس زندان و دم پایی و دستبد ...با چشم دنبال بابام می گشتم پیداش نمی کردم تا اونو شناختم با ریش بلند و موهای سفید شاید باور کردنی نباشه ولی اونقدر موهاش سفید شده بود که ما اونو نشناختیم لاغر و پژمرده .... اونو این طور تحقیر شده و عاجز دیدن برای همه ی ما خیلی سخت بود مامان عقب ؛ عقب رفت و محکم خورد زمین و همون جا نشست و شروع به گریه کرد و برای اولین بار برادرشو نفرین کرد ..... توی دادگستری زنجیر ها رو باز کردن و مامورِ بابا هم به ما لطف کرد و دستبندشم باز کرد ..و ما تونستیم یک گوشه بشینیم و با اون کمی حرف بزنیم .... به ما نگاه می کرد انگار می دونست که این تلاش ها فایده ای نداره ....نمی فهمیدم عصبانیه یا ناراحت ..یک حس عجیبی داشت با اینکه اونقدر افسرده بود صورتش یک حالت خشم داشت که من می ترسیدم .... تمام مدتی که با ما بود منو بغل کرده بود و دستهامو توی دستش نگه داشته بود ... گاهی حس می کردم منو بو می کنه و انگار می خواد این بو رو با خودش ببره یا اینکه از دل تنگی این کارو می کرد .... دادگاه تشکیل شد و همون موقع دایی هم رسید .. شاید یک گوشه ای قایم شده بود که با ما روبرو نشه ... ولی تا مامان اونو دید گفت : نفرینت می کنم اکبر که دردی بگیری درمون نداشته باشه ...حالا می بینی با یک بی گناه این کار رو کردن چه سزایی داره
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا امروز دلمان را در جویبار رحمتت
چنان شستشو ده که
هر جا نفرت هست، دوستی
هر جا یاس هست، امید
و هر کجا زخمى هست، درمان
جایش را بگیرد
الهی آمین
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالِ خوبِتان را،
نه از کسی طلب کنید،
نه برایش به این و آن رو بزنید،
و نه حتی منتظرِ معجزه باشید...
قدری "تلاش" کافیست،
برایِ داشتَنَش!این خودِ شمایید،
که میتوانید، روحِتان را،
مملو از عشق و آرامش کنید...
حال دلتون خوب خوب عزیزان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_هجدهم
قاضی بابامو شناخت و پرسید هنوز نتونستی رضایت شاکی تو بگیری ؟ بابام لبخند تلخی زد و فقط نگاه کرد . اونم سرشو تکونی داد بعد دفاعیه ای که وکیل نوشته بود رو خوند ..... همه ساکت بودیم ...بعد سرشو بلند کرد و گفت : مراد تهرانی بیا جلو حالا خودت یک بار دیگه جریان رو بگو .... بابام همه چیز رو از اول تعریف کرد و قاضی هم با صبر گوش داد ... بعد مامانم رو صدا کردن و ازش پرسید چطور شما نفهمیدین که برادرتون داره چیکار می کنه یا شما هم تو جریان بودین ؟ مامان به جای هر جوابی گریه اش گرفت و گفت : چه حرفا می زنین آقای قاضی من چرا باید این کارو بکنم ؟ گردنم بشکنه که هیچ وقت فکر نمی کنم کسی ممکنه این قدر نامرد باشه که به سر خواهرش این بلا رو بیاره .... قاضی گفت خیلی خوب برو بشین .....و بعد شوهر عمه رو که اون روز خونه ی ما بود صدا کرد ... اونم جریان رو تعریف کرد ...و بعد خود دایی رو صدا کرد و گفت : پس تو با دوز و کلک این بدبخت رو تو درد سر انداختی ؛؛؛..دایی گفت : به خدا آقای قاضی من خسارت دیدم اون منو تو درد سر انداخته مالم رفته الانم برای وصولش آبروم رفته .... زندگی برام نمونده ... من باید چیکار کنم؟ که این مرد پول منو بده ؟ قاضی گفت خدا به کمرت بزنه مگه هر کس خسارت می بینه باید یقه ی یک بی گناه رو بگیره؟ تو به مراد تهرانی گفتی بره برات ماشین بیاره ؟ پیشنهاد تو بود ؟ گفت : بله می خواستم یک کمکی به زندگیش بشه ..... گفت : وقتی گفت نمیرم چرا مرتب به خواهرتون اصرار کردین که اونو راضی کنه .... اینجا نوشته هر روز چند بار بهش زنگ می زدین و اصرار می کردین ...... دایی در حالیکه باز سعی می کرد قیافه ی حق به جانبی به خودش بگیره گفت : کی گفته ؟من زنگ می زدم حال خواهرمو بپرسم اون از زندگی شکایت می کرد من می گفتم خوب راضیش کن بره و ماشین بیاره ....... مامان از جا پرید و با اعتراض سرش داد زد من غلط کردم از مراد بد گویی کنم به خدا دروغ میگه آقای قاضی این کارو نکردم اون بود که زنگ می زد و می پرسید راضی شد یا نه ؟چیکار کردی ؟خواهر زود باش دیگه .... قاضی به مامان گفت بشین شما الان حق حرف زدن نداری ....... و بعد از دایی پرسید : بعد از اینکه ماشین تصادف کرد اونو چیکار کردی؟ ...البته من می دونم ولی تو باید در محضر دادگاه بگی راستشم بگو ... دایی گفت گذاشتم درستش کردم و نمره کردم و فروختم .... قاضی گفت: بله خبر دارم شنیدم شصت و هفت هزار تومن فروختی..... به کی غالب کردی خدا عالمه ؟ حالا این کجاش ضرره ؟ گفت : به مرتضی علی همون قدر خرجش کردم تا ماشین ماشین شد ... ماشین صفر کجا .. ماشین تصادفی کجا ؟ قاضی گفت : خوب تو که اونو فروختی چرا از این بنده ی خدا پول همه ی ماشین رو می خوای ؟ گفت : به خدا همون قدر خرج کردم ....اگر بدهکار نبود که سفته نمی داد .... قاضی گفت .بسه دیگه تمومش کن تو از این شخص به زور سفته گرفتی ...در حالیکه خرج ماشین ده هزار تومن شده تو پنجاه هزار تومن سفته گرفتی ....ماشین رو هم فروختی وکیل مراد تهرانی از شما به عنوان کلاه بردار شکایت کرده و من شخصا فکر می کنم شکایتش هم به جایی میرسه .. ....یا همین جا با هم صلح کنین و مبلغی رو دادگاه تعین می کنه که بهت پرداخت بشه قبول می کنی ؟ .... یا این پرونده رو هم به جریان بندازم حالا میل خودته ......اگر از من بپرسی همین جا خاتمه اش بده ...این ماجرا رو تموم کن ...... دایی گفت: اگر من رضایت بدم اون کی پول منو میده؟ .... قاضی گفت اگر یعنی چی ؟ یا رضایت میدی ؟ یا نه ؟ اونو من تعین می کنم ....دایی گفت باشه میدم؛؛ رضایت میدم به شرط اینکه .... قاضی گفت برای من شرط نزار..بگو آره یا نه ؟..... مراد تهرانی تو ظرف یکسال ده هزار تومن خسارت به این آقا میدی؟ بابام گفت : هر چی شما بگین .... قاضی گفت پس بیا تعهد بده تا یکسال دیگه این پول پرداخت شده باشه و گرنه دوباره میفتی زندان ...بابام سرشو تکون داد و گفت : چشم جورش می کنم ..... دایی گفت : به خدا من اومده بودم رضایت بدم ولی یک تعهد می خواستم که به پولم برسم این پول خسارت من نیست آقای قاضی راضی نیستم قاضی گفت راضی نیستی که نباش ماشین مال تو بوده و به زور و اصرار این مرد رو فرستاده بودی و به زور هم ازش سفته گرفتی .. بازم میل خودته رضایت میدی ؟ یا نه ؟ یا پرونده رو برای اقدامات بعدی بفرستم بالا .دایی که خیلی آشفته و عصبانی بود گفت رضایت میدم .... قاضی گفت برو خدا رو شکر کن ازت ضرر و زیان نخواسته این کارم می تونه بکنه سه ماه از کار و زندگی این بنده ی خدا رو انداختی حالا همه بیرون جز شاکی و متهم منشی دادگاه از دایی امضاء گرفت و یکی دیگه از بابام تعهد نامه ما پشت در منتظر بودیم تا کار اونا تموم بشه که دایی مثل شیر زخم خورده بدون اینکه به کسی نگاه کنه از در اومد بیرون و با عصبانیت رفت
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_نوزدهم
. در حالیکه برای ما باور کردنی نبود که اون روز دایی رضایت بده ... قرار شد یا همون روز یا فردا بابام از زندان آزاد بشه .... که وکیل و شوهر عمه و عطا و بهروز به دست و پای قاضی افتادن که ترتیبشو برای همون روز بده ..... و حکم آزادی رو گرفتیم و یک راست از همون جا رفتیم جلوی در زندان و منتظر شدیم هانیه رفت خونه تا کارای اومدن بابا رو انجام بده تازه دخترش مریم هم بی تابی می کرد و خسته شده بود ........حالا چه دلی داشتیم و چقدر زجر کشیده بودیم رو نمی تونم بگم چون قابل گفتن نیست . فقط باید کسی اونو حس کرده باشه تا درد ما رو بفهمه ...... پشت در زندان ایستادن تا عزیزت از اون در بیاد بیرون حال خوبی نیست ..هوا داشت تاریک می شد ... هر وقت در زندان باز می شد ما همه با هم می دویدیم جلو ولی بازم اون نبود ...یکی می گفت دیگه امشب کسی رو آزاد نمی کنن ...یکی می گفت من دیدم که از این دیر ترم آزاد شدن ولی از توی زندان خبر نداشتیم و هر لحظه به ما عمری می گذشت ....... تا بالاخره در باز شد و یک سرباز اومد بیرون و پرسید کسی همراه مراد تهرانی هست ؟ بهروز دوید جلو گفت : برای بابام اتفاقی افتاده ؟ سرباز گفت :نه یک کم حالش بده بیا تو کمکش کن خودت ببرش ... شوهر عمه پرسید منم بیام ؟ گفت توام بیا ...و با هم رفتن توی زندان و در آهنی بزرگ بسته شد .....خیلی طول نکشید که دوباره در باز شد و بابا رو کشون کشون آوردن بیرون ...فورا عطا ماشین رو برد جلوی در و اونو سوار کردیم..... مامان داشت خودشو می کشت ...مرتب می زد تو صورتش و زبون گرفته بود و به دایی فحش می داد عطا با سرعت رفت تا بابا رو برسونیم به بیمارستان ...... حالا منو مامان و بابام عقب و شوهر عمه و بهروز جلو به زور جا شده بودیم..... بابا سرشو گذاشت روی شونه ی مامان و دست منو گرفت توی دستش ....ما نمی دونستیم از این که خیلی مریضه یا از روی محبت و دل تنگی اون کارو کرده .... مامان پرسید چی شده؟؟!! چرا حالت بده ؟ گفت نمی دونم از همون جا تو دادگاه حالم خوب نبود توی ماشین زندان که نشستم دیگه چشمم جایی رو نمیدید از بس خراب بودم ...تا حالا که ... نمی تونم درست نفس بکشم ....چون می خواستم مرخص بشم طاقت آوردم و نرفتم بهداری ترسیدم گیر کنم .. ولی مثل اینکه اشتباه کردم .... دم بیمارستان بابام دیگه نمی تونست راه بره و برانکارد چرخ دار آوردن و اونو بردن تو و ما هم دنبالش مدتی هم طول کشید تا دکتر اومد و اونو معاینه کرد و بالافاصله دستور داد ...زود ببرینش سی سی یو سکته کرده ....... منو مامان تنها کاری که از دستمون بر میومد کردیم,, و اونم اشک ریختن بود؛؛ .... بابام بستری شد و فورا بهش دستگاه های مختلف وصل شد ...آخر شب که یک کم حالش بهتر شده بود ، اجازه دادن یک بار من و یک بار مامان بریم و اونو ببینیم ....انگار روزگار با ما لج کرده بود و نمی خواست که ما روز خوشی داشته باشیم ..... وقتی من به دیدنش رفتم خندید و گفت : نگران نباش بابا جان برو خونه منم صبح میام دیگه الان خوبم ...خم شدم و اونو محکم بوسیدم و دستشو فشار دادم و گفتم آره بابا جون دیگه تموم شد دوباره دور هم جمع میشیم و من برات می خونم ... نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت : تو بلبل منی؛؛ عزیز بابایی ..... دیدم حالش بهتره یک کم خیالم راحت شد .... ساعت دوازده شب بود که عطا به مامان گفت : مامان جان بیاین من شما و بهاره رو ببرم خونه صبح میام دنبالتون هانیه هم تنهاست .... ما که اینجا هستیم ... انشالله صبح میارمش خونه دیگه لازم نباشه شما هم بیاین ....... سحر مثل اینکه یکی منو تکون داده باشه از خواب پریدم ...بلند شدم و رفتم پایین دیدم هانیه و مامان سر نمازن ...منم وضو گرفتم ایستادم به نماز هر سه برای سلامتی اون دعا می کردیم ...... صبح من امتحان داشتم و فکر کردم دو ساعتی دیگه بخوابم بعد بیدار بشم و درس بخونم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... هانیه گوشی رو بر داشت ... عطا بود ..گفت : زنگ زدم بیدار بشین دارم میام دنبالتون .... گفت : ما بیداریم چرا ؟ بابا حالش خوبه ...ولی عطا جواب نداد و گوشی قطع شده بود ....هر سه حاضر شدیم و با اضطرابی عجیب منتظر عطا شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم .... دعا می کردیم جرات هیچ حرفی رو نداشتیم که از زبون هم بشنویم ... عطا دیر کرد و هوا روشن شد و ما هنوز منتظر بودیم همون طور ساکت .... مامان بدنش گُر گرفته بود و خودشو باد می زد .... یک دفعه شروع کرد به داد زدن و به عطا فحش دادن که چرا با ما این کارو کرد؟ اگر نمی خواست بیاد چرا زنگ زد ؟چرا خبر نمیده؟مراد ... مراد ... مراد ... هانیه اونو دلداری می داد ... نکن مامان جان حتما یک کاری پیش اومده صبر داشته باش ببین چقدر بهار حالش بده تو رو خدا به خاطر بهار آروم باش ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستم
ساعت هشت صبح بود و ما تا اون موقع به همون حال دور خونه راه می رفتیم و عذاب می کشیدیم ....که صدای زنگ در خونه بلند شد هانیه خودشو مثل برق رسوند به در رو باز کرد ....هر سه تا پشت در بودن و دیگه نمی خواست بپرسیم چی شده کاملا معلوم بود ..پریدم یقه ی بهروز رو گرفتم و با التماس گفتم : بگو بابام طوریش نشده ... بهروز چنان گریه می کرد که حرفی باقی نمونده بود ..... اون موقع که به ما زنگ زدن حالش بد بوده ولی همون موقع تموم کرده بود و دیگه دنبال ما نیومدن ..... ما نفهمیدیم چطوری و کی خونه ی ما لبریز از فامیل و دوست و آشنا شد ...ولی چیزی که معلوم بود بابای من مرده بود ... و حقیقت تلخ همین بود اون مظلومانه رفت و ما رو تنها گذشت .....توی تمام مراسم من مثل جنازه ای این طرف و اون طرف می رفتم بیشتر به خاطر اینکه بهم قرص می دادن تا خوابم بگیره وگرنه کسی نمی تونست منو نگه داره .... بالا و پایین می پریدم و گاهی هم خودمو می زدم .. باورم نمیشد که دیگه هرگز اونو نمی بینم عمه هام اومدن ولی با همه ی اینکه می دونستن چقدر مامانم بابام رو دوست داشت و عشق عمیقی بین اونا بود زبون می گرفتن و کسی رو که باعث مرگ اون شده بود نفرین می کردن ...و مامان که اصلا حالش خوب نبود بدون حرف گریه می کرد و آروم زبون می گرفت و مرادم مرادم می کرد .... دایی و زن دایی اصلا نیومدن ولی ابراهیم و آرمان سر خاک میومدن و از دور نگاه می کردن و می رفتن .... مراسم تموم شد ولی شام غریبون ما تازه شروع شده بود .... هیچ کدوم نمی تونستیم با نبودن بابام کنار بیام ... و هیچکدوم مرحمی بر درد اون یکی دیگه نبودیم ..... نُه ماه بعد ..من سال دوم بودم ...و اولین روز ی بود که من برای کار آموزی با عده ای دیگه از بچه ها به بیمارستان رفتیم .... اول ما رو بردن توی یک اتاق... یک سر پرستار برای ما سخنرانی کرد و دستورات لازم رو به ما دادو ......... بعد ما رو تقسیم کردن تو بخش ها ... منو دوتا دیگه از دوستام رو به بخش اطفال فرستادن ..... چند تا پرستار اونجا بودن که ما رو تحویل گرفتن و کارمون رو شروع کردیم...... از همون لحظه ی اول فهمیدم که چقدر این کار و دوست دارم و پرستاری کردن از مریض بهم حس خوبی می داد ، با اینکه اونا بچه بودن بازم من حس می کردم دارم از بابام پرستاری می کنم و بهم لذت می داد و انگار عشق این کار رو خدا در دلم گذاشت .... ساعت حدود ده بود که گفتن دکتر بشیری اومد الان میاد تو بخش ..... یک جورایی انگار همه ازش حساب می بردن و تا اون رسید همه جا مرتب شد ...و بالاخره دکتر بشیری اومد ...قد بلند و چهار شونه با صورتی جذاب چشمانی سیاه و موهای مشکی و صافی که یک کم هم بلند بود... اخمهاش تو هم بود و از همون تخت اول شروع کرد به ایراد گرفتن ... یکی از پرستارها دنبالش می رفت ...اون ویزیت می کرد و ایراد می گرفت؛؛ چرا گزارش کامل نیست ؛؛... .چرا پانسمان این بچه رو خوب نبستین .. چرا چک نکردین .. چرا میز کنار تختش شلوغه ...... و همین طور هر مریض رو چک می کرد یک چیزی می گفت ...بعد چشمش افتاد به ما که بهش نگاه می کردیم پرسید : روز اول شماست ؟ من جواب دادم بله ... گفت : یاد بگیرین از همین اول کارتون رو بی عیب انجام بدین اینجا با جون آدما سر و کار داریم ... سهل انگاری در هیچ کاری قابل جبران نیست ... بازم من جواب دادم و گفتم : چشم آقای دکتر نگاهی به من کرد و دستشو کشید توی موهاش و رفت از در اتاق بیرون ساعت دو ما تعطیل شدیم و حاضر شدم تا برم خونه از در بیمارستان که اومدم بیرون بازم دیدمش اونم منو دید.. با لبخند ازم پرسید برای روز اول چطور بود ؟ تعجب کردم گفته بودن که دکتر بشیری خیلی بد اخلاقه و با کسی حرف نمی زنه گفتم مرسی خوب بود ممنون و دیگه بر نگشت نگاه کنه ..اصلا نفهمیدم صدای منو شنید یا نه و رفت طرف تو ماشینش..اون روز ها هنوز خونه ی ما خالی از شادی بود من هنوز منتظر بابام بودم که از در بیاد و گاهی واقعا احساس می کردم اون هنوز توی زندانه ... مامان سر در گریبون خودش و غم هاش بود و این بهروز بود که بار زندگی بی رونق ما رو روی شونه هاش می کشید .. و شبانه روز بدون منت کار می کرد و در آمدش رو هر چی که بود می داد به مامان تا سختی نکشه .. اون حالا بیست و سه سالش بود ولی حرفی از زندگی خودش نمی زد .. دیگه ما هم دل و دماغ زن گرفتن برای اونو نداشتیم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستویکم
بهروز مهربون از صبح تا غروب توی کارگاه نجاری بابا کار می کرد ...تنها چیزی که از مال دنیا به ما رسیده بود ........ ولی ارث اون به ما چیزایی بود که ارزشش خیلی بیشتر از این حرف ها بود .... تنها دلخوشی من تو اون روز هایی تلخ درسم بود و ساعاتی که توی بیمارستان کار آموزی می کردم .. و هر کاری بهم می گفتن با دل و جون انجام می دادم .... یک ماه بعد دوباره توی همون بخش کار می کردم ... اون روز از صبح چند تا دکتر برای ویزیت مریض اومدن و رفتن ... نزدیک ظهر بود که یکی اومد و گفت دکتر بشیری اومده ......... منیژه سر پرستار بخش ما بود دختر بسیار زیبا و خوش قد و بالایی بود که زبون چرب و نرمی هم داشت و تو کارش هم بسیار دقیق و حساس بود و این طور که ما فهمیدیم همه ی دکترها هم روی کارش حساب می کردن .... دکتر که وارد بخش شد؛ منیژه فورا خودش به اون روسوند و دنبالش راه افتاد ... دکتر بدون اینکه به کسی نگاه کنه یک راست رفت سراغ مریض هاش و همون طور که اخمهاش تو هم بود یکی یکی اونا رو ویزیت کرد برای هر کدوم دستورات لازم رو داد و همون طور که با عجله اومده بود از در رفت بیرون ...... هیچ حرفی هم با کسی نزد ....وقتی رفت منیژه نشست روی صندلی و دو لبشو به بطور خاصی برد تو دهنش و مدتی همون طور موند و بعد گفت از خود راضی .... یک دفعه چشمش افتاد به من که داشتم نگاهش می کردم .... سرشو تکون داد به معنی این که چی میگی ...... منم همونطور سرم تکون دادم یعنی هیچی ..... بعد با صدای بلند گفت : چرا وایستادی برو سر کارت ..... از لحنش معلوم بود از چیزی خوشش نیومده .... آبان ماه بود و هوا کمی سرد شده بود ..از پنجره نگاه کردم داشت نم نم بارون میومد خیلی دلم می خواست توی اون بارون راه می رفتم ...ولی سرم به کار گرم شد تا موقعی که تعطیل شدم ... وقتی از در بیمارستان رفتم بیرون دیدم بارون شدید شده .... من از بارون خوشم میومد ..و چون دلم بشدت گرفته بود و حال و هوای خوبی نداشتم ..... از بیمارستان اومدم بیرون و قدم زنون از کنار پیاده رو همون راهی رو که هر بار می رفتم تا به اتوبوس برسم با خیال راحت آهسته رفتم...... قطره های بارون توی صورتم می خورد و من هر لحظه بیشتر خیس می شدم ...ولی دوست داشتم ... دلم می خواست خجالت نکشم و زیر بارون می ایستادم و ساعت ها سرمو رو به آسمون نگه می داشتم .... انگار غم مرگ پدرم هنوز زیر پوستم مونده بود فکر می کردم شاید اون بارون بتونه اونو از تنم در بیاره و بشوره و با خودش ببره ...آرزو داشتم دوباره خوشحال باشم بالا و پایین بپرم و آواز بخونم و برقصم ....آرزو داشتم این بغض لعنتی از گلوم بره بیرون .... دلم می خواست دوباره شوق زندگی داشته باشم ....و هیچ کجا رو نمیشناختم که این رهایی رو به من بده و فکر می کردم که شاید این بارون بتونه تن منو از این غم بشوره و آزادم کنه .... تا ایستگاه چیزی نمونه بود ولی من خیس ِ ؛ خیس شده بودم که برام اهمیتی هم نداشت .... که یک ماشین کنارم ایستاد و بوق زد ...نگاه نکردم و به راهم ادامه دادم ....یک کم جلوتر اومد و دوتا بوق زد ... بدون اینکه دقت کنم گفتم گمشو ...... دوباره بوق زد و پیاده شد و گفت : همکار سوار شو بارون زیاده ......... بیا من می رسونمت ..... نگاه کردم دکتر بشیری بود ...با صدای یلدا به خودم امدم که می گفت مامان حاج خانم کارت داره .... از جام پریدم ..و رفتم در و باز کردم و گفتم بفرما تو..... تو رو خدا خجالتم ندین چرا این کار و کردین دیدن که رفتم صبحانه خریدم بفرمایید تو ... اون با یک سینی صبحانه اومده بود و یک دنیا محبت ..... نگاهش کردم شیرین و دوست داشتنی بود...با یک لبخندی که همیشه روی لبش بود ... لبخندی که به آدم سخاوت و بزرگی رو نشون می داد ..... و من از اون لبخند آرامش و امنیت می دیدم ...تا به صورتش نگاه می کردم احساسم این بود که هیچ مشکلی نیست که روزی آسون نشه ....و همین,, قدری منو از دنیای پر تلاطم فکرم نجات می داد ..... حاج خانم گفت : بیا مادر منم نخوردم گفتم با هم بخوریم ... مصطفی زود میره تا برای چلوکبابی خرید کنه همون جا هم یک چیزی می خوره ..... گفتم : به به چه از این بهتر ببخشید من دیشب دیر خوابیدم برای همین دیر بلند شدم البته مدتی میشه که شب ها تا نزدیک صبح فکر می کنم و خوابم نمی بره ..برای همین صبح بچه ها هم ساکت می مونن تا من یک کم بیشتر بخوابم ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستودوم
حتما شما سحرخیز هستین .....( همینطور که با اون حرف می زدم کتری رو گذاشتم روی گاز و صورتم رو شستم )گفت : نه بابا منم حالا صبح دیر بلند میشم از وقتی بازنشسته شدم دیگه بعد از نماز می خوابم گاهی چطور چیزی بشه,, که برم حرم نماز بخونم آخه زانوم درد می کنه همیشه نمی تونم برم ....خوب وقتی بر می گردم خوابم نمی بره ... گفتم: اون وقت صبح نمی ترسین برین بیرون؟ ... گفت : نه مادر تو محله ی ما خیلی ها صبح میرن حرم .. همه هم همدیگر رو میشناسن ... پرسیدم بازنشسته ی کجا هستین ؟ گفت : می خوای کجا باشم آموزش و پرورش سی و پنج سال کلاس اول درس دادم ... گفتم چه خوب امیر سال دیگه میره کلاس اول ... اگر انشالله مشهد موندنی شدم از شما کمک می گیرم .... گفت : چرا سال دیگه امسالم می تونه؛؛ خودم بهش یاد میدم ... گفتم : منم پرستارم ...باید برم امروز دنبال کار بگردم. یک لقمه گذاشت دهنش و گفت نه مادر تو کجا بری بگردی ؟ من هزار تا دوست و آشنا داریم ... برات کار پیدا می کنم ...با ذوق پرسیدم ....حاج خانم مطمئنی که یک دفعه غیب نمیشین ؟ خندید و گفت : چرا ؟ به خاطر آشنا داشتن توی شهر ؟ گفتم : نه به خدا دارم شک می کنم که بیدارم یا خواب اگر معجزه ی امام رضا باشه که من به خودم می بالم ... که شما رو سر راهم قرار داد .... گفت : این طورام نیست که تو میگی ولی شک نکن که خدا همیشه همراه توس چون خوب و مهربونی ..... اینم که تو میگی کارِ مهمی نیست که .... خوب من شوهرم آدم سر شناسی بود یک مختصر اعتباری هم داشت حالا کی نداره ؟ اگر من بیام تهران ...تو آشنا نداری ؟ خندیدم و گفتم : فکر نکنم شما توی این دنیا لنگه داشته باشین. گفت بیا بشین این قدر راه نرو من طاقت ندارم صبر کنم گشنمه بیا با هم بخوریم.وقتی دور هم صبحانه می خوردیم ازش پرسیدم حاج خانم کنجکاو نیستین بدونین من کیم و چرا این وضع رو دارم ؟ نمی ترسین براتون مشکلی ایجاد کنم ؟ علی نشست تو بغلم و پرسید مشکل یعنی چی مامان ما همش داریم ؟ حاج خانم گفت : علی آقای گل یک لقمه بخوره و حرف خوب بزنیم مامانش. ببین دخترم اگر لازم بود خودت بهم میگی .... بعدام که صورتت نشون میده که آدم نجیبی هستی و از دامن پدر و مادر پاکی اومدی از همه مهمتر اینه که ...یک زن تنها با سه تا بچه مگه ترس داره ؟ اگر ترسی هست تو باید از ما داشته باشی وقتی مصطفی حال و روزت رو گفت بهش گفتم برو بیارشون اینجا گیر گرگ نیفتن ...گناه دارن ... مصطفی گفت از جای تو خبر نداره.دعواش کردم بعد که زنگ زد و گفت تماس گرفتی خیالم راحت شد گفتم اگرم اینجا رو خوشت نیومد ، مواظبت که می تونیم باشیم ......خوب فکر کردم تو دختر تهرونی حتما اینجا رو نمی پسندی گفتم نگین حاج خانم در حال حاضر برای من بهشته حتی برای بچه هام نمی دونین تو سه سال اخیر کجاها زندگی کردیم یک روز براتون تعریف می کنم پرسید حالا چطور کاری رو می خوای ؟ گفتم: والله الان که فقط کار می خوام همین اگر بتونم کاری پیدا کنم که بعد از ظهر ها برم خیلی بهتره چون یلدا می تونه پیش بچه ها باشه اگرم به رشته ی من مربوط بشه که دیگه نور الا نور میشه. گفت صبر کن من به چند نفر سفارش کنم ببینم چی میشه ... خدا کمکت می کنه من می دونم ... دوتا داماد دارم الحمدالله دستشون به دهنشون می رسه.یک کاری برات جور می کنم نگران نباش ناهار هم درست نکن مصطفی امروز مهمون کرده گفته برامون چلوکباب می فرسته ....منم از خدا خواسته راستش چون ظهر ها نمیاد منم چیزی درست نمی کنم و بلند شد و سینی رو بر داشت که بره من نمی دونستم چی باید به اون زن مهربون بگم سینی رو ازش گرفتم و گذاشتم روی میز اوپن و جلوش ایستادم یک کم بهش نگاه کردم نمی دونست می خوام چیکار کنم..دستهامو باز کردم و اونو محکم گرفتم تو آغوشم و دیدم بوی مادرم رو میده ... اونم شروع کرد به خندیدن و منو بغل کرد و گفت الهی قربونت برم دختر جون تو چقدر مهربونی مادر ...گریه ام گرفته بود با چشم اشک آلود گفتم : دستتون درد نکنه همین ...دیگه نمی تونم چیزی بهتون بگم سرشو انداخت پایین و در حالیکه می رفت گفت : تو به چیزی فکر نکن با هم درستش می کنیم .... گفتم راستی حاج خانم مدرسه ی راهنمایی این نزدیکی ها سراغ دارین ؟ گفت آره دختر جون دو قدم بالا تره دو سه کوچه بالاتر. بعد از اینکه اون رفت.بچه ها رو به یلدا سپردم و تنهایی رفتم حرم باید می رفتم ، دلم برای اینکه دوباره باهاش درد دل کنم پر می زد .... از حرم که برگشتم مدارک یلدا رو بر داشتم و رفتم برای نام نویسی اون. ظهر مصطفی خودش چلوکباب رو آورد دم اتاق ما. من در و باز کردم سرش پایین بود ... دسته ی کیسه ای که ظرف غذا ها توش بود رو گرفت جلوی من و گفت : قابلی نداره نوش جان گفتم تو رو خدا آقا مصطفی بزارین پولشو بدم گفت : این حرفا چیه می زنین ..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستوسوم
همین موقع حاج خانم هم اومد و گفت : ببخشید که فرستادم در اتاق تون گفتم شاید راحت تر با بچه هات بخورین ... من کیسه رو از مصطفی گرفتم و اونم به حاج خانم گفت : مادر چیزی نمی خواهین ؟ حاج خانم گفت نِه برو به کارت برس و از همون در حیاط رفت بیرون و حاج خانم هم رفت.مصطفی یک جوون قوی هیکل و ورزشکار بود صورتی مهربون و قابل اعتماد داشت و اغلب پیراهن مشکی می پوشید.
همون شب من سالاد الوویه درست کردم و یک بشقاب هم برای خاج خانم بردم وقتی در راهرو رو زدم مصطفی در و باز کرد و اونو ازم گرفت و کلی تشکر کرد و گفت : من خیلی دوست دارم و مامان حوصله نداره برام درست کنه دست تون درد نکنه ...... دو روزی از این ماجرا گذشت ولی از حاج خانم هیچ خبری نبود منم نمی خواستم مزاحمش بشم ولی دلم می خواست ببینمش و ازش بپرسم که کاری برای من پیدا کرده یا نه چون گفته بود که تو نرو دنبالش می ترسیدم فراموش کرده باشه این بود که ..با خودم فکر کردم اگر امشب هم خبری نشد از فردا برم دنبال کار بگردم ... من چهار ماه توی یزد زندگی کردم....... اونجا توی مطب یک دکتر دندونپزشک دستیار بودم و پول خوبی هم بهم می داد ...فکر می کردم این کار برای من از همه مناسب تره.صبح تازه بیدار شده بودم و داشتم چایی درست می کردم که یکی زد به در فکر کردم حاج خانمه از پشت در پرسیدم کیه ؟ مصطفی بود گفت : ببخشید خانم تهرانی میشه بیاین کارتون دارم .. زود مانتو پوشیدم و شالم رو سرم کردم و در و باز کردم ... گفتم سلام حالتون چطوره ؟ گفت : مرسی ببخشید ... مادر گفتن دنبال کار می گردین منم سفارش کرده بودم ...چند تا مورد هست که می خواستم ببینم شما کدوم رو بهتر می دونین که بریم صحبت کنیم ..... خوشحال شدم ...دم پایی رو پام کردم و رفتم تو حیاط .... گفتم : خدا خیرتون بده خیلی نگرانم که یک کاری پیدا کنم فکر کردم حاج خانم فراموش کرده .... همین طور که سرش پایین بود و سرخ و سفید می شد ... گفت : بله اتفاقا مادر من هیچوقت این جور چیزا رو فراموش نمی کنه روزی ده بار به من سفارش می کنه و به خواهرام و شوهراشون میگه چی شد چرا کار پیدا نکردین ؟ نه ایشون یادشون نرفته .... گفتم : خدا منو ببخشه که اینقدر پر رو شدم شما خودتون بهم رو دادین آقا مصطفی حالا این کارا چی هست ؟ گفت : گفتین پرستار هستین ...یک جا هست توی شرکت شوهر خواهر من ..به شغل شما نمی خوره ولی شما می تونین کار دفتری بکنین؟ ... یک کار دیگه هم هست الان من دقیقا نمی دونم چه کاریه ولی تو یک شرکت ساختمونیه ...یک جا هم هست که فکر نکنم شما قبول بکنین چون حقوقش کمه ... تو یک کلینک برای تزریقات یک نفر رو می خوان فعلا همین بود اگر نپسندید اشکالی نداره بازم می گردم ..... گفتم : همون کلینک خوبه فعلا میرم تا بعد .... میشه موقتی برم اونجا ؟ گفت : شما چیزی نگین که موقتی میرین بد میشه .... من عصر میام خودم میبرمتون ...هر وقت کار بهتری پیدا کردیم بعدا خودتون بگین نمیام این طوری بهتره .... گفتم باشه من امروز باید مدارک یلدا رو ببرم مدرسه ساعت چند شما میان؟ ....سرشو بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : ساعت چهار خوبه ؟ گفتم بله من که کاری ندارم ..... خدا حافظی کرد و رفت .... با همه ی احترامی که برای اون و حاج خانم قائل بودم احساس کردم مصطفی اون روز یک طور دیگه ای با من برخورد کرد و رفتارش عوض شده بود ...رفتم تو فکر..... ولی زود به خودم نهیب زدم که خفه شو این فکرا رو نکن امکان نداره از بس مهربونن این طوریه ... بهاره تو خیلی احمقی با این سن و سال و سه تا بچه ..... خیلی آدم بدی هستی در مورد مردم این طوری فکر می کنی ..... بعد فکر کردم خدا کنه این طوری نباشه وگر نه خدا می دونه باز چی بسرم میاد ....
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا آرامش را
نصیب همهی دلها بگردان
خدایا شبی بیدغدغه
شاد و بی نظیر قسمتِ
عزیزان و دوستانم بگردان
به امید طلوعی دیگر
شبتون در پناه خدا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷سلام روزتون زیبا
امـروزتون عـالی
مسیرتون پراز گل🌻🍃
🍃🌹زندگیتون پراز نعمت
نگاهتون پراز محبت
و روزهای زندگی تون
بدون تکرار و سرشاراز موفقیت🌼✨
🍃🌸همراهتون دعای خیـر
و مقصدتون روشن باشـه💐🍃
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستوچهارم
نام نویسی توی مدرسه برای یلدا تموم شد اون بی نهایت با هوش و زرنگ بود و جز نمره ی بیست چیزی تو کارنامه اش نداشت ... من نمی دونم اون چطوری و کی درس می خوند ولی به خاطر شرایط خاصی که داشت با یک نگاه همه چیز توی مغزش حک می شد ...... اون هنوز خودشم خوب به این شرایطش واقف نشده بود ...و منه مادر می دونستم که اون در آینده چقدر دچار مشکل خواهد شد .... ساعت دقیقا چهار بود یکی در اتاق رو زد از تنها پنجره ی خونه که توی آشپز خونه بود ، نگاه کردم حاج خانم بود .....(در وردی آلمینیومی بود که از بالا شیشه داشت) ....من امیر رو هم حاضر کرده بودم تا با خودم ببرم,, هم اینکه یلدا رو اذیت نکنه و همین اینکه با مصطفی تنها نباشم ..... حاج خانم گفت : بهاره جان ؟ خانم ؟ حاضری ؟ در باز کردم و گفتم الهی فداتون بشم آره حاضرم .... گفت : مصطفی اومده دنبالت.... برو به امید خدا منم برات دعا می کنم ....به یلدا گفتم : مراقب علی باش و از اتاق بیرون نیاین ....حاج خانم گفت : بزار بیان پیش من تنها نباشن ...گفتم نه عادت دارن .... دنبال حاج خانم از تو اتاق اونا رفتم..... مصطفی داشت چایی می خورد تا منو دید زود گذاشت زمین و بلند شد و گفت : سلام حالتون خوبه سعی کردم سر موقع بیام که معطل نشین ... گفتم سلام خیلی باعث زحمت شدم ...باور کنین دلم نمی خواست ولی شما ها دارین منو بد عادت می کنین ... کاش آدرس می دادین خودم می رفتم ... حاج خانم گفت : برای چی مگه ما مُردیم ..که تو تنها بری ؟ صاحب کلینک آشنای ماست برو به امید خدا .... وقتی به ماشین رسیدیم مصطفی خودش در جلو رو برای من باز کرد ..گفتم : امیر جان تو دوست داری جلو بشینی؛؛ بشین من میرم عقب..... و اونو نشوندم و کمر بندشو بستم و خودم هم نشستم عقب ..... حالا یک جورایی بدون اختیار حواسم بود که یک وقت مصطفی از حد خودش تجاوز نکنه .... ولی به جز اینکه فقط احساس می کردم حالتش با قبل فرق کرده کاری نکرد که من ناراحت بشم مودب و مهربون بود ....توی راه هم همش با امیر حرف می زد ... ازش پرسید : ببینم تو مرد شدی یا نه ؟ امیر گفت : منظورتون رو نمی فهمم مگه مرد نبودم مامانم میگه من مرد اونم ؟ خنده ی بلندی کرد و گفت : ببخشید می خواستم ببینم اهل ورزش هستی که ببرمت باشگاه .... امیر گفت : بله دوست دارم ... مامان اجازه میدی برم ؟ گفتم باشه بعدا صحبت می کنیم ..... جلوی کلینک نگه داشت و پیاده شدیم.......... اون طرف خیابون بود ظاهر ش رو که پسندیدم ..... مصطفی در ماشین رو قفل کرد و من دست امیر رو گرفتم و از خیابون رد شدیم ...و با هم رفتیم توی کلینک...بزرگ و خوب و تمیز بود... با خودم فکر کردم که چقدر خوب میشه من اینجا کار کنم .... ولی بر خلاف اون چیزی که فکر می کردم آشنای مصطفی یکی از کار کنان اونجا بود و بعد از این که بهم معرفی شدیم منو برد پیش دکتری که می تونست منو استخدام کنه ..... کمی اونجا نشستیم احساس کردم نظر خوبی نسبت به من نداره و هی طفره می رفت ... بالاخره گفت ببخشید این کار به درد شما نمی خوره .... هزار جور آدم میاد و میره پایین شهر هم هست شما این کاره نیستین .... ببخشید ..گفتم : از چه نظر می فرمایید؟ گفت : فکر می کنم شما به درد تزریقات نمی خورین... گفتم : عیب نداره من پرستارم ...می تونم تو بخیه و پانسمان و خیلی کارای پزشکی کمکتون کنم ..... گفت : واقعا پرستارین؟ ..پس چرا می خواین آمپول بزنین ؟ گفتم برای این که الان به کار نیاز دارم ..... گفت : مدارک تون رو آوردین ؟ گفتم بله همه چیز توی این پوشه هست ....از من گرفت و نگاه کرد ...پرسید چرا اینقدر جا عوض کردین ؟ گفتم به خاطر شرایط زندگیم ....خوب معلومه که مشکل کاری نیست چون از هر جا که اومدم بیرون رضایت نامه گرفتم ..... گفت : بله دیدم.... بسیار خوب شما از الان اینجا کار می کنید ...به عنوان پرستار ...بخش اورژانس ....خوشحال شدم و در حالیکه نمی تونستم پنهون کنم گفتم: خیلی ممنونم دست شما درد نکنه تمام سعی خودمو می کنم ..... فقط یک خواهش داشتم که همیشه شیفت عصر باشم ... سرشو تکون داد که یعنی نباید مشکلی باشه ... گفت : فقط شیف بعد از ظهر تا ساعت ده شبه می تونین از دو تا ده شب بیاین ؟ گفتم : باشه می تونم .... گفت :این فرم رو پر کنین و ببینین موافقی یا نه ،
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستوپنجم
الان ماهی هفت هزار تومن به شما میدیم سه ماه بعد اگر از کارتون راضی بودم میشه ده هزار تومن ... گفتم خوبه راضیم ....فرم رو امضا کردم و دوست مصطفی محل کارم رو نشون داد و قرار شد از فردا بعد از ظهر مشغول کار بشم ..... مصطفی و امیر خیلی با هم دوست شدن و دیگه موقع برگشت با هم شوخی می کردن و می خندیدن و امیر بچه ام که مدت ها بود از همه چیز دور مونده بود احساس خوشحالی می کرد ... در خونه مصطفی بهش گفت دوست داری بیایی چلوکبابی به من کمک کنی ؟ امیر خوشحال شد و از من خواهش می کرد که اجازه بدم ..نمی دونستم در اون شرایط باید چیکار کنم؟ اون التماس می کرد و منم مادر بودم......... بالاخره راضی شدم و گفتم بزار بره اینقدر توی اون اتاق مونده که بچه ام داره افسرده میشه .... گفتم : آقا مصطفی تو رو خدا چشم ازش بر نداری اون شیطونه مواظبش باشین ....... مصطفی هم خوشحال بود مثل امیر ذوق می کرد و با هم سوار شدن و رفتن ........ ولی من که عادت نداشتم بچه ها م ازم جدا بشن تا اونا برگشتن دل تو دلم نبود .......مرتب سرک می کشیدم ببینم امیر اومد یا نه؟................ تا در اتاق حاج خانم باز شد و امیر با چند تا پرس غذا اومد بیرون مصطفی توی حیاط وایستاد تا امیر بیاد تو....... من از پنجره اونو می دیدم .... در و باز کردم و مصطفی گفت : سلام امانتی شما .... شب بخیر .. گفتم دست شما درد نکنه برای همه چیز ممنونم .... شب شما هم بخیر ..... امیر با سه پرس چلوکباب مخصوص وارد شد ... یلدا که خوشحال شده بود ولی خوب دیگه من راضی نبودم و دوست نداشتم ...من مهربونی کردن و مهربونی دیدن رو دوست داشتم ولی همیشه حد رو رعایت می کردم و احساس کردم این دیگه از حدش بیرونه ..... به هر حال اونشب رو با خیال کار فردا بچه ها رو خوابوندم ..داشتم به این فکر می کردم که تمام این اتفاقات ظرف چند روز انجام شده ... بدون اینکه من حتی تلاشی کرده باشم ....یادم میومد که زمانی هر چی به در گاه خدا دعا می کردم و این در و اون در می زدم بازم کارم درست نمیشد و حالا بدون اینکه دخالتی بکنم خود به خود همه چیز انجام می شد و من حیرون و متعجب بودم اگر این معجزه نبود چی می تونستم اسمشو بزارم ؟من با چشم خودم دیدم که چه کسی بهم کمک کرد و این شاید برای کسی که اعتقاد نداشته باشه امری محال جلوه کنه ولی من دیگه نمی تونستم انکارش کنم .... سر نماز پیشونی به مهر گذاشتم و هر چی در توانم بود با گریه شکر گفتم ....و بعد رفتم به رختخواب ... در حالیکه بازم خوابم نمی برد ... بازم دلم برای آینده ی بچه هام می جوشید ........ و باز یادم اومد که ......... همین طور که بارون تو سر و کله ام می خورد گفتم شما بشین تو ماشین خیس میشی ، برین لطفا من خودم میرم ... نشست تو ماشین و شیشه رو کشید پایین و با دست اشاره کرد و داد زد سوار شو ...سوار شو...و در جلو رو باز کرد ... من سرمو بردم جلو و گفتم ماشینتون خیس میشه ها بعدا نگی نگفتی ؟ و در باز کردم و نشستم ... با عصبانیت گفت : چرا داشتی تو بارون راه می رفتی مریض میشی حالا اگر هوا گرم بود یک چیزی شاعرانه می شد ولی سرده دختر سرما می خوری کتتو در بیار ... همون طور که رانندگی می کرد دستشو برد عقب ماشین و یک کاپشن آورد جلو و دوباره گفت: کت تو در بیار اینو بپوش. گفتم نمی خواد ... داد زد یعنی چی ؟ در بیار اینو بپوش ... مریض میشی اونم سخت؛؛ سینه پهلو می کنی،،در بیار من نگاه نمی کنم زود باش .... کتی که کاملا خیس شده بود به هر سختی بود از تنم در آوردم و بازم با همون سختی کاپشن اونو پوشیدم ...اون داشت رانندگی می کرد و حواسش به من نبود یا این طوری وانمود می کرد .... چون شدت بارون اونقدر زیاد بود که دید ماشین کم شده بود و دقت زیادی می خواست تا آدم بتونه تصادف نکنه.. وقتی کت رو پوشیدم تازه لرزم گرفته بود و دندونام می خورد بهم ...دکتر بدون اینکه منو نگاه کنه گفت : نمی دونم چرا این کارو کردی؟ ولی کار احمقانه ای بود .... گفتم : ببخشید دکتر اینجا تو بیمارستان نیست متوجه هستین .... گفت : آخه حرصم می گیره یک آدم عاقل که این کارو نمی کنه ... گفتم : شاید منم برای خودم دلیلی داشتم به اینم فکر کنین ....پرسید خونه تون کجاست ؟ دیدم جای تعارف نیست و من دیگه نمی تونم از ماشین پیاده بشوم گفتم ده متری لولاگر ... ببخشید راهتون دور میشه گفت : نه خیلی .... و سکوت کرد... مدتی همین طور ساکت بود ....بارون طوری بود که انگار با سطل آب می ریختن روی ماشین و گاهی مجبور می شد که خیلی آهسته بره ... بالاخره از من پرسید گرم شدی ؟ بخاری رو زیاد کردم ... گفتم : آره بهترم ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستوششم
پرسید چی شده بود که هوس کردی خودکشی کنی ؟ از سئوالش تعجب کردم و یک حسی بهم دست داد انگار دلم خواست که درد دل کنم گفتم حالا که فکر می کنم بدم نمی اومد این کارو بکنم ...اگرم این طور بود نا خودآگاه این طوری شد گفت تو عشق شکست خوردی ؟ گفتم آره شما از کجا فهمیدی ؟ عشق بزرگم رو تو زندگی از دست دادم پرسید : بهت خیانت کرد ؟ گفتم : نه ولم کرد و تنهام گذاشت و رفت ... گفت : به نظرت همیچن آدمی ارزش خودکشی داره ؟ .... گفتم : من همچین قصدی نداشتم ....ولی از شدت غم بارون رو دوست داشتم...کمی مکث کردم و دیدم دلم می خواد حرف بزنم ادامه دادم .... مثل کسی که مدت هاست گِلی شده و به آب هم دسترسی نداره.... یک مرتبه روی سرش بارون میاد فکر می کنه خودشو زیر اون بشوره منم همین حالت رو داشتم ..گفت : تو که دختر خوشگلی هستی چرا ولت کرد ؟ گفتم : اینقدر ناگهانی بود که نشد ازش بپرسم .... سرمو کردم لای یقه ی کاپشن اونو گفتم : با این که می گفت من عزیز ترینش هستم و بهار عمرشم بلبل اونم بازم رفت .... سرشو تکون داد و چونه شو یک ور کرد و گفت : چه شاعرانه خوش به حالش که تو اینقدر دوستش داری حالا چرا بلبل ؟ گفتم چون براش می خوندم .... پرسید با اینکه ترکت کرده بازم دوستش داری ؟... گفتم : آخه می دونم که هنوزم دوستم داره ...و رفتنش دست خودش نبود ..این دنیا رو ترک کرده ..... گفت : ای وای تسلیت میگم پس این طوری بوده ... خیلی خوب به نظرم باید واقعیت رو قبول کنی و به زندگی خودت بچسبی وگرنه عمرت رو بی خودی از دست میدی ... اون به یک باره چنان مهربون شد و با لحن آرومی با من حرف می زد که انگار مدت هاست با اون آشنام .... گفت : می خوای تعریف کنی چطور باهاش آشنا شدی ؟ گفتم یادم نیست از وقتی خودمو شناختم اونو دیدم مهربون و عاطفی و عاشق من .....هیچ وقت از گل بالاتر بهم نگفت کنار اون احساس می کردم زیباترین و با هوش ترین و بی عیب ترین دختر عالم هستم .....گیج شده بود و پرسید: از بچگی می شناختیش .... گفتم آره چون اون پدرم بود ....... دوبار گفت : پیش....؛؛ پیش ,, منو سر کار گذاشتی ؟ گفتم نه برای چی ؟ گفت مخصوصا این کارو کردی......فهمیدم .... خونسرد گفتم : نه ..ازم نپرسیدی.... عشق که فقط بین یک زن و مرد نیست ... من عاشق بابام بودم و هنوزم هستم .... گفت : می دونی نظرم در مورد تو چیه ؟ گفتم : نه نمی دونم ...گفت تو خیلی زرنگی می دونی داری چیکار می کنی ..... گفتم : خدا کنه؛؛؛ولی اولش گفتی من احمقم .... گفت : الان عقیده ام عوض شد ....گفتم فکر کنم بازم عوض بشه چون من امشب اصلا خودمو نمیشناسم .. و یک آدم جدیدی شدم ...تا حالا سوار ماشین مرد غربیه ای نشدم و هرگز با مردی اینطوری توی یک ماشین ننشستم که حرف بزنم و درد دل کنم ...و ممکنه که دیگه ام این کارو نکنم پس زود قضاوت نکنین ...... گفت اینجا ده متری لولاگره خونه ی شما کجاس ؟ گفتم یک کم پایین تره .... سر کوچه ی ما نگه داشت ... اومدم کاپشن از تنم در بیارم گفت نه ؛؛نه ,, لازم نیست بعدا ازت می گیرم .....در نیار سرما می خوری زود برو که بیشتر خیس نشی گفتم خیلی لطف کردین مرسی سرشو تکون داد و گفت : کار مهمی نبود مراقب خودت باش اسمت چی بود؟ گفتم تهرانی .... پرسید اسم کوچیک ؟ گفتم بهاره و پیاده شدم و در رو بستم و با سرعت دویدم طرف خونه و اونم رفت ...مامان از نگرانی تو راهرو وایستاده بود بهروز هم سر کار نرفته بودو هر دو نگرانم بودن کاپشن رو در آوردم و تازه یادم افتاده بود که کت خودم رو توی ماشین جا گذاشتم بهروز پرسید این مال کیه .. تند و تند لباسم رو عوض کردم و مامان برام یک چایی ریخت و گفت بخور گرم بشی تا حالا همچین بارونی ندیده بودم ... بهروز دوباره پرسید کاپشن مال کیه ....جریان رو گفتم مامان گفت : خدا پدر و مادرشو بیامرزه وگرنه تو چطوری میومدی خونه بهت صد دفعه گفتم وقتی هوا بده با تاکسی بیا ..... گفتم آخه داداش جونم گناه داره ..باید صرفه جویی کنیم بهروز با ناراحتی گفت : یعنی من این قدر بی عرضه ام که خواهرم یک روز هم نتونه با تاکسی بیاد خونه ؟ گفتم عزیزم منظورم این نبود تو که چیزی از ما دریغ نمی کنی فدات بشم انشالله یک روز برای دامادیت جبران می کنم گفت حالا اون دکتر رو می بینی که کاپشن رو پس بدی ؟ گفتم آره دکتر بیمارستانه ...کت منم توی ماشین اون جا مونده وای حالا نمی دونم فردا چی بپوشم برم دانشگاه (با خنده گفتم )کاپشن دکتر رو که حتما نمیشه بپوشم مامان گفت کت منو بپوش ... بهروز خندید و گفت نه مادر من کت شما مال عهد دقیانوسه بهاره جوونه من کاپشن خودمو میدم بهش مامان کمی دمی لوبیا چشم بلبلی درست کرده بود اونو با ترشی آورد ...با میل و لذت اونو خوردم و کنار بخاری خوابیدم ولی ساعتی بعد با تب و لرز شدیدی از خواب بیدار شدم و دیدم حالم خیلی بده ...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستوهفتم
سرفه سینه درد و سر درد همه با هم به سراغم اومده بود..... و تا شب تب چهل درجه کردم و یک هفته افتادم توی رختخواب و دوبار منو بردن دکتر ... چون از شدت تب بیهوش می شدم ......بعد از یک هفته تبم پایین اومده بود ولی هنوز حال خوبی نداشتم که برم دانشگاه یک دوستی داشتم به اسم مینو مرتب تلفن می کرد و حالم رو می پرسید ... روزی که باید میرفتیم بیمارستان من بازم نتونستم از جام بلند بشم بعد از ظهر باز مینو تلفن کرد و من ازش پرسیدم : دکتر بشیری اومده بود بیمارستان ؟.. گفت : آره همون بد اخلاقه ؟ گفتم : اومده بود ؟ چیزی از من نپرسید ؟ گفت نه برای چی همون جور با سرعت اومد و رفت در ضمن برای هفته ی دیگه بخش ما رو عوض کردن رفتیم بخش جراحی ..... گفتم: چه حیف من بچه ها رو خیلی دوست داشتم .... وقتی گوشی رو قطع کردم با خودم فکر کردم شاید کاپشن شو هم فراموش کرده وگرنه سراغ منو می گرفت حالا فکر نکنه دیگه نمی خوام بهش بدم ... کت خودمو چطور ازش بگیرم ؟ .... و تمام فکری که من در مورد اون می کردم همین کت خودم و کاپشن اون بود ...... چند روز بعد که حالم بهتر شد برای این که برم دانشگاه بهروز کاپشن خودشو داد به من و یک ژاکت زخیم داشت که خودش پوشید .....و من مجبور بودم که چهار روز با وجدان ناراحت که نکنه بهروز سرما بخوره با کاپشن اون برم بیرون ... تا روز یکشنبه که دوباره ما باید میرفتیم بیمارستان ... من کاپشن دکتر رو بر داشتم و لای روزنامه بستم و رفتم....... صبح اول وقت ما رو بردن تو بخش جراحی من چند دقیقه اجازه گرفتم و بدو رفتم بخش اطفال .... منیژه پشت میز نشسته بود کاپشن رو دادم به اونو گفتم : منیژه خانم ببخشید میشه اینو بدین به دکتر بشیری ؟ گفت : برای چی ؟ گفتم شما بدین بهشون خودشون می دونن ....و با سرعت برگشتم سر کارم ..... اون روز گذشت و من نرسیدم برم ببینم دکتر کاپشنشو گرفته یا نه و کت منو چیکار کرده ...و باز تا هفته ی بعد هم من باید کاپشن بهروز رو می پوشیدم در حالیکه کاملا معلوم بود مردونه اس ..... هفته بعد همون اول که رسیدم رفتم بخش اطفال این بار منیژه نبود ...توی بخش دنبالش گشتم و پیداش کردم ... گفتم سلام ببخشید امانتی دکتر رو دادین ؟ سرشو بر گردوند انگار دلش نمی خواست منو نگاه کنه گفت: بله دادم ... گفتم : آقای دکتر چیزی به شما نداد ؟ گفت : نه خیر چی باید می داد ؟ گفتم کت من دست ایشون بود ...اگر اومدن بگین بزارن پیش شما من میام میگیرم ... پرسید : کت تو دست دکتر چیکار می کنه ؟ یک مرتبه جا خوردم و دستپاچه شدم و برای این که فکر بدی نکنه ، گفتم : اون روز که بارون میومد دکتر منو رسوندن و چون خیس شدم کاپشن شونو دادن به من همین..........و با سرعت برگشتم به بخش جراحی ...... و تازه اونجا به فکرم رسید که چقدر کار بد و احمقانه ای کردم کاپشن دکتر رو پیش منیژه گذاشته بودم ...نکنه اون در مورد من فکرای بدی بکنه و یا در مورد دکتر .....ذهنم اونقدر آشفته بود که نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم .... حداقل کاش دیگه دنبال کت خودم نمی رفتم....آره کار امروزم احمقانه تر از دفعه ی قبل بود .... اون روز که تعطیل شدیم به ما گفتن چهار شنبه هم باید بریم بیمارستان و اونجا کلاس داریم .... من برگشتم خونه در حالیکه حالم خیلی گرفته بود ... مامان تا منو دید متوجه شد، بهروز هم برای ناهار اومده بود خونه .... من جریان رو تعریف کردم ... بهروز گفت : این بار من میرم سراغش و کت تو رو میگیرم که بدونن خانواده ی تو در جریان هستن .... گفتم نه می ترسم بدتر بشه اگر دکتر می خواست کت منو میاورد و می داد به منیژه پس شاید نمی خواسته کسی بفهمه و من کار بدی کردم و با آبروش بازی کردم .... بهروز گفت : نه بابا ,,مردم عقل دارن می فهمن که اگر تو ریگی تو کفشت بود خوب چرا کاپشن رو دادی به اون پرستار خوب می دادی به خودش .... نه نگران نباش مشکلی پیش نمیاد ... بعد هم بهاره خانم با آبروی دختر بازی می کنن آبروی مرد ها که نمیره اگر حرفی بشه برای تو بد میشه ... گفتم : آره دیگه خدا رو شکر مردا اصلا آبرو ندارن که جایی بره خندید و گفت : ما مردیم دیگه ...و با هم خندیدم ..هنوز نوزده سال داشتم و با هر حرفی زود قانع می شدم .. با حرفای بهروز کمی حالم بهتر شد .... یکی از ارث هایی که بابام برای ما گذاشته بود همین سادگی , زود باوری و زود قانع شدن بود ..... درست صبح چهارشنبه با بهروز از در خونه اومدیم بیرون که اون بره نجاری و من برم بیمارستان ... داشتیم کنار هم توی پیاده رو راه می رفتیم که یک ماشین بوق زد و کنار ما نگه داشت ....هر دو با هم برگشتیم ... من فورا دکتر بشیری رو شناختم ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستوهشتم
رفتم جلو و سلام کردم اونم پیاده شد و سلام کرد ... گفتم : برادرم بهروز ؛؛... .آقای دکتر بشیری ... دکتر اومد خیلی مودب با بهروز دست داد و گفت : ببخشید من چند روز پیش خانم تهرانی رو چون بارون میومد رسوندم خونه ....بهروز گفت : می دونم آقای دکتر واقعا زحمت کشیدین بهاره همه چیز رو تعریف کرده .... گفت : می دونین خواهرتون حالا برای من یک درد سر درست کرده؟ توی بیمارستان همه دارن برای من و خواهر شما داستان درست می کنن و هر کسی هم هر طوری خودش دلش می خواد قصه رو تعریف می کنه باور کنین من هفت ,هشت جورشو تا حالا شنیدم .... الانم اومدم کت شما رو بدم که دیگه نرین تو بیمارستان سراغ کت رو از پرستار ها بگیرین بعدم باید با من بیاین و جلوی همه دوتایی موضوع رو روشن کنیم .. من تنهایی بگم شما نباشین حرفمو باور نمی کنن ... تا حالا نگذاشتم کسی برام حرف درست کنه که به لطف شما اینم شد ...... سرمو انداختم پایین و نمی دونستم چی بگم .. اون حق داشت ... بهروز گفت : خودشم الان چند روزه از این موضوع ترسیده ولی من فکر نمی کردم اینطوری بشه خوب اگر بهاره قصدی داشت که نمی رفت و به پرستار بگه چرا مردم این طوری شدن آخه یک کم آدم فکر می کنه ... دکتر گفت : شما نباید کاپشن منو می دادین به منیژه اون فتنه ی دو عالمه ازش هر کاری بر میاد .... ممکن بود کس دیگه ای باشه حرف در نیاد ولی اون با سرعت نور همه جا پخش کرده ... بهروز گفت : حالا می خواین چیکار کنین می خواین منم بیام فکر میکنین اگر باشم بد نیست ؟ گفت : نه من از پسشون بر میام زیاد مهم نیست ... ولی نمی خوام برای خانم تهرانی بد بشه ... هر چند ایشون حقشونه چون فکر نکرده کاری رو انجام میدن مثل اون روز توی بارون ..... بهروز دستشو گذاشت تو پشت منو گفت : نه خواهر من هیچوقت کار نادرستی نمی کنه .... اونا فکر شون خرابه تقصیر این نیست .......با همون سادگی خودم پرسیدم گفتین کت منو آوردین ؟ خنده اش گرفت و گفت : بله و رفت و از تو ماشین اونو آورد داد به من ....... خشک شویی رفته و مرتب و لای کاغذ ... خجالت کشیدم که کاپشن اونو همین طور مچاله برده بودم ... سرمو تکون دادم و گفتم ممنونم که ثابت کردین من آدم بی فکری هستم ....به جای اون بهروز پرسید چرا ؟ گفتم دکتر کت منو دادن خشک شویی ولی من کار احمقانه ای کردم ...... گفت : پس میشه امروز بیاین بیمارستان ؟جبران کنین ؟ گفتم اصلا من داشتم می رفتم بیمارستان امروز استثنا کلاس دارم .... گفت : پس بیان با هم بریم ....و خودش با بهروز دست داد و رفت توی ماشین ...من فورا کت بهروز رو در آوردم و دادم بهش و کت خودم رو پوشیدم .. بهروز رو بغل کردم و بوسیدم و خدا حافظی کردم همون طور که توی بغل بهروز بودم در گوشش گفتم تو رو خدا حالا بپوش که سرما نخوری ... و رفتم و کنار دکتر نشستم ....تا راه افتاد شروع کرد به خندیدن .... و باز خندید ...یک کم رفت و باز خندید ....... ولی حرفی نمی زد ...رفتم تو هم و پرسیدم ... به چی می خندین ؟ گفت : به تو ... گفتم برای چی مگه من خنده دارم ؟ گفت : آره ..خیلی حالا بازم می خوام تو رو قضاوت کنم ....بازم عقیده ام عوض شد ....باور می کنی از اون روز که دیدمت صد بار عقیده ام عوض شده ..... داشتم میومدم در خونه ی شما که باهات دعوا کنم و بگم چرا کاپشن منو دادی به منیژه و حرف درست کردی ؟ و فکر کردم تو عمدا این کارو کردی که خودتو به من بچسبونی .. و همه تو بیمارستان فکر کنن که با منی .... گفتم خوب این چه افتخاریه که من خبر ندارم ؟ شاید هم شما داری این کارو می کنی ....چون اصلا من فکرشم نکرده بودم و نخواهم کرد خاطرتون جمع باشه ....اولا من در مورد این طور چیزا اصلا فکر نمی کنم ... تا برم سر کار و مستقل نشم به هیچ عنوان ... ... دوما چرا شما اینقدر از خودتون راضی هستین ...بدم اومد که در مورد من همچین فکری کردین .... گفت : تو متوجه نیستی تو بیمارستان چقدر دخترا دلشون می خواد من بهشون توجه کنم ؟ فقط توجه کنم ... همین .....گفتم ...حالا من در مورد شما قضاوت می کنم .... دلیل اون ژست ها و حرکات اضافه ای که از خودتون در میارین تا دوتا بچه رو ویزیت کنین همینه که جلب توجه کنین ....
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستونهم
ولی من فکر می کنم به جای اینکه نگاه کنین چهار تا دختر چی می خوان در مورد شما بگن به اون بچه ها فکر کنین که اگر روی خوش داشته باشین و بهشون یک لبخند بزنین چقدر خوشحال میشن ..... گفت : تو هنوز با محیط بیمارستان درست آشنا نیستی ...نمی بینی فورا حرف در میاد منم خیلی برام مهمه که حرفی پشت سرم نباشه ..... گفتم منم همین طور ولی بهش فکر نمی کنم و ناخودآگاه همیشه خودم هستم نمی تونم به چیز دیگه ای تظاهر کنم ...ولی امروز که دیدم خندیدین تعجب کردم ... خوش به حال من که هر وقت هر کاری دلم بخواد می کنم ..... شما باید ببینن وقتی دکتر شادکام میاد بچه ها از خوشحالی بال در میارن یک ساعت با اونا میگه و می خنده و من واقعا تحسینش می کنم که اینقدر مریض هاشو دوست داره...... حرف منو نشنیده گرفت و پرسید : مثل این که عاشق برادرتم هستی؟ .... گفتم : آره اون الان به جای بابام از من و مادرم مواظبت می کنه و خیلی مهربونه .... گفت مشخصه پسر خوبیه قبول دارم راستش بهش حسودیم شد چون من خواهر ندارم .... گفتم : ای وای ... برادر دارین ؟ گفت : آره دوتا از من بزرگترن و ازدواج کردن و یکی یک دونه بچه هم دارن .... پرسیدم اونام دکترن ؟ گفت : نه کاسب هستن یک شون دیپلم هم نگرفته من توی اونا درس خون بودم ... گفتم بابای منم می گفت تو باید دکتر بشی ولی من درس خون نبودم همین پرستاری رو هم نمی دونم چطوری قبول شدم خواست خدا بود .... نگاهی به من کرد و با لبخند گفت : که با من آشنا بشی ؟ گفتم : ببخشید دکتر بازم دارین به خودتون افتخار می کنین .... نه خواست خدا بود که بتونم کاری رو که دوست دارم پیدا کنم ...من خیلی دوست داشتم خواننده بشم و فکر می کردم جز این هیچ کاری رو دوست ندارم ....ولی حالا می بینم که پرستاری بهترین شغله.... آدم هر روز می تونه خودشو محک بزنه که چقدر انسانه ؟ .. وقتی پرستاری هر ساعت و هر لحظه داری به در گاه خدا و خودت امتحان پس میدی .. توی این کار .یک لحظه نباید از خودت غافل بشی و یادت بره که اون مریض به تو نگاه می کنه و شکستن دل اون یعنی از دست دادن همون لحظه ..... و همون میشه برات گناه و ثواب ... این خیلی جالبه که من شغلی داشته باشم که توی تمام لحظات زندگیم مراقب اعمالم باشم ...... گفت : اگر این طور که تو میگی من مسئولیت بیشتری دارم که ....نمی دونم تا حالا این طوری بهش فکر نکرده بودم .... خوبه .... بهاره ؟ می خوام دوباره در موردت قضاوت کنم .... گفتم بفرمایید ... گفت : تو اصلا احمق نیستی ...... گفتم دست شما درد نکنه همین هم خوبه که فکر کنین احمق نیستم ولی خودم میگم اون چیزایی که مردم منو با اونا احمق فرض می کنن سادگی و زود باوریه ...و این تو وجود منه کسی نمی تونه عوضم کنه .... آقای دکتر میشه منو جلوتر پیاده کنین که تو بیمارستان کسی ما رو با هم نبینه این طوری بدتر میشه ..... گفت : حامدم .... پرسیدم خوب ؟ گفت هیچی دیگه اسمم حامده ...گفتم باشه ......از این حرف یکه خوردم من اسم کوچیک اونو می خواستم چیکار .......گفتم فکر نکنم به کارم بیاد .ساکت شد و رفت تو فکر ... و به حرف من گوش نکرد و رفت توی بیمارستان نگه داشت .... گفتم آقای دکتر اگر کسی الان ما رو ببینه دیگه حرفمون رو باور نمی کنن ... گفت : پیاده شو بریم .. به درک ما میگیم خودشون می دونن می خوان باور کنن می خوان نکنن ....با من بیا تو بخش ..... در ماشین رو قفل کرد و اون جلو و من پشت سرش رفتیم تو .... منیژه تا چشمش افتاد به ما از جاش پرید ....به دکتر سلام کرد ... دکتر گفت : همه بیاین تو اتاق من ....و خودش رفت من مثل بچه ها دنبالش رفتم یک دفعه یکی از پشت یقه ی منو گرفت و برگشتم ..منیژه بود انگشتشو گذاشت روی دماغش و گفت : هیس .. وایستا ببینم چی رفتی گفتی به دکتر ؟ گفتم من که حرفی نزدم ولی فکر کنم یکی اینجا براشون حرف درست کرده که همه تو بیمارستان در موردش حرف می زنن هر کس دکتر رو می بینه یک داستان ساختگی براش تعریف می کنه ... فکر می کنم ایشون می خوان داستان واقعی رو براتون تعریف کنه تا همه چیز روشن بشه ..... اون یک کم منو با خشم نگاه کرد و رفت تا همه رو بیاره تو اتاق دکتر .... من زودتر رفتم و جلوی در وایستادم ...به من گفت بشین لطفا چرا وایستادی ؟ .... گفتم این طوری بهتره ........ بچه های بخش یکی یکی اومدن و آخر از همه هم منیژه اومد و گفت دکتر لطفا زودتر که بخش خالی نباشه ..... دکتر گفت : بله حتما این بستگی به شما داره لطفا بگین چی دیدن و چی شنیدین که این شایعه رو درست کردین ؟ خودتون بگین ... گفت به من ربطی نداره من فقط به کارم فکر می کنم و به کار کسی هم کار ندارم .....
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب برای دل های پاکتون
از پروردگار مهربان میخواهم
فاصله نباشد میان شما و
تمام احساس های خوبتون
شما باشید و عشق باشد و
یک دنــیــا سلامتی و شــادی و
امضای خدا پای تمام آرزوهاتون
شبتون در پناه خدا⭐️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبح
پلک هایت فصل جدیدی از
زندگی را ورق میزند
سطر اول همیشه این
است: خدا همیشه با ماست...
سلام صبح بخیر
روزتون در پناه خداوند مهربان
زندگیتون زیبا و پر برکت🌹
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سی
دکتر گفت : اولا خانم تهرانی کاپشن رو داده بود به شما ؛؛و فقط شما خبر داشتین پس اینکه شما گفتین حرفی درش نیست ........دوما همه میگن از شما شنیدن با عقل هم جور در میاد ولی من کار ندارم خانم ها و آقایون حالا حقیقت رو از خودم بشنوین ..... چیزایی که شنیدین درست نیست ... خانم تهرانی توی بارون مونده بودن و من ایشون رو بردم خونه شون همین چیز دیگه ای نبوده ولی این که من قصد دارم با ایشون ازدواج کنم یا نه .... دیگه به خودم مربوط میشه .. لطفا به کارتون برسین و شایعه درست نکنین ... ممنونم بفرمایید سر کارتون ..... من اومدم چیزی بگم که همه داشتن از در اتاق می رفتن بیرون وا مونده بودم اصلا اون چی گفت ؟ منظورش چی بود ؟ اصلا نفهیمدم جمله ی آخر یعنی چی ؟ بعد رو کرد به من و با همون اخم گفت شما هم لطفا سر کارتون بفرمایید ......من رفتم سر کارم ولی تمام ذهنم به حرفی بود که دکتر زده بود و اصلا خوشم نیومده بود اون فکر می کرد من کسی هستم که دوست دارم زن اون بشم اون روز منم مرتب به آخرین جمله ی دکتر بشیری فکر می کردم ... وقتی اومدم خونه همه چیز رو برای بهروز تعریف کردم .... اون گفت : خوب این که ناراحتی نداره همین حرفیه که براش درست کردن می خواست بگه به شما مربوط نیست .... دست انداختم دور گردنش و گفتم: داداش خوش خیال من .... عزیزم همه رو مثل خودت می دونی .... گفت : نکنه بهاره فکر کردی دکتر تو رو می گیره ؟ گفتم : اِاا توام که ؛؛ دوست نداشتم همچین فکری بکنی بدم اومد .... چرا همه فکر می کنن دکتر بشیری تحفه ای ..من به جون داداش دلم می خواد درس بخونم پول در بیارم و برای تو زن بگیرم .. اگر شوهر کنم اختیارم میره دست اون،،، بدم میاد تازه امکان نداره دکتر بشیری منو بگیره چرا خودمو علاف اون بکنم مسخره اس نه ؟ .... صدای زنگ در اومد و حرف ما قطع شد ....هانیه و مریم بودن ..... مریم حالا راه می رفت و شیرین زبونی می کرد و خیلی هم به من علاقه داشت ..منم شروع کردم بعد از مدت ها با اون بازی کردن و خندیدن .... دنبالش می دیدم و قایم موشک بازی می کردیم .... هانیه مدتی بود که تو کوک کارای من بود عاقبت گفت : چیه ؟ بهار خوشحالی ؟ وایستادم و بهش نگاه کردم .... سر جام موندم موهامو صاف کردم و نشستم کنارش انگار راست می گفت گفتم :آره مثل اینکه حالم بهتره ...چرا؟ ؟ نمی دونم ؛؛ شاید بارون کار خودشو کرده ...پرسید دیوونه چی میگی ... یک چیزی بگو منم بفهمم ...بهروز داشت کفش می پوشید که بره گارگاه ... گفت : بارون که خورد مریض شد عقلش اومد سر جاش .... مامان گفت : ولش کنین بچه رو داشت بازی می کرد زدین تو ذوقش ..... هانیه گفت : مامان جان کجاش بچه اس شما تا کی می خوای لوسش کنی ...... صبح آماده شدم برم دانشگاه زود تر از بهروز اومدم بیرون چون اون هنوز خواب بود ...چند قدم بیشتر نرفته بودم که یک ماشین نگه داشت . صدای دکتر بشیر ی اومد ... بهاره .....بهاره .با تعجب رفتم جلو و خم شدم و گفتم سلام باز چی شده آقای دکتر؟ ... گفت بیا بشین تا بهت بگم ....گفتم همینطوری بگین چون نمی تونم برای همسایه ها توضیح بدم شما کی بودین ...... حالا اونا برای من حرف در میارن ... گفت : یک کاریش بکن چون واقعا کارت دارم پس برای چی اون روز سوار شدی ؟ گفتم :خوب بهروز اون روز پیشم بود ...صبر کنین الان میام ... و برگشتم رفتم توی خونه و بهروز رو صدا کردم و گفتم میشه بلند شی؟ نمی دونم چی شده دکتر بازم اومده میگه کار مهمی دارم ... تو بیا تا من بتونم سوار ماشین بشم ... چشماشو مالید و گفت : بهاره دکتره می خواد تو رو بگیره به خدا .... فکر کنم گلوش گیر کرده ... گفتم :خودتو لوس نکن بی غیرت داداشم,, داداشهای قدیم اقلا یک ذره غیرت داشته باش بلند شو بیا دم در تا من بتونم سوار ماشینش بشم و برم ببینم باز چی شده .... خندید و گفت : به خدا داره کلک می زنه اومده تو رو ببینه من اگر بیام می زنمش بعد دیگه تو رو نمی گیره ....... مامان گفت : ولش کن, من میام ....تا اون حاضر بشه یک ساعت طول می کشه ...و همون طور که حرف می زد چادرشو سرش کرد و راه افتاد ... دکتر دنده عقب اومده بود و سر کوچه وایستاده بود چشمش که به مامان افتاد زود پیاده شد و اومد جلو و سلام کرد ... مامان گفت : سلام پسرم بفرمایید تو ...گفت مرسی دیرم شده با بهاره خانم یک کاری دارم خودشون می دونن اجازه می فرمایید با من بیاد ؟ مامان گفت خواهش می کنم بهاره خودش تصمیم می گیره ولی خوب دهن مردم رو نمیشه بست ..در ضمن از شما ممنونم که اون روز بهاره رو رسوندین این یکی یک دونه ی ماست ... گفتم : ایییی مامان ؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیویکم
دکتر خیلی مودب جلوی مامان وایستاده بود و گفت : بله ؛؛ بله ,, معلوم میشه ته تاقاریه .... مامان گفت : خدا شما رو هم خیر بده که اون روز تو بارون اونو آوردین خونه ...دعات می کنم مادر دکتر گفت خواهش می کنم کاری نبود که لطف می کنین منو دعا می کنین ...امری ندارین ببخشید دیرم شده مامان اومد دم ماشین و گفت نه برین خدا پشت و پناهتون باشه ...... من سوار شدم و یک بای بای با مامانم کردم و راه افتادیم . گفتم: آقای دکتر من نظرم در مورد شما عوض شد ....فکر می کردم آدم خشک و یک دنده و بد اخلاقی هستین ولی انگار این فقط شخصیت توی بیمارستان با شماست ...وقتی اونجا شما رو می بینم ازتون می ترسم و زبونم بند میاد .... الان جلوی مامانم مثل بچه های مودب و حرف گوش کن بودین چرا ؟ خندید .... بازم خندید ... گفتم بازم من خنده دارم ؟گفت نه بازم نظر من در مورد تو عوض شد تو خیلی ساده بی ریا با هوش و نترسی ....گفتم و نقش هم بازی نمی کنم مثل شما گفت نه نقش نیست توام توی خونه کارایی می کنی که تو دانشگاه نمی کنی یا توی بیمارستان ... این مصلحته که کجا باید چطور رفتار کرد گفتم کار مهم شما چی بود؟ با من چیکار داشتین ؟ اگر میشه منو سر ایستگاه پیاده کنین این جوری راحت میرم دانشگاه ...گفت خودم می رسونمت. پرسیدم خودم ؟ آقای دکتر لطفا بگین چی می خواستین به من بگین ؟ گفت : با من ازدواج می کنی ؟رسیدیم دم دانشگاه نگه داشت و گفت : مطمئنی که عقیدت عوض نمیشه چون من اهل دوباره گفتش نیستم اگر می خوای بهت فرصت بدم فکر کنی ....... گفتم نه ..... نمی تونم شما رو هم سر کار نمی زارم ..... گفت : پس لطفا به کسی نگو از تو خواستگاری کردم .. میشه ؟ گفتم چشم آقای دکتر ...خنده ی تمسخر آمیزی زد و من پیاده شدم و اونم گاز داد و رفت ..... علی با جفت پا پرید روی پشتم و چنان از خواب پریدم که نفسم بند اومد هراسون پرسیدم ساعت چنده ؟ یلدا گفت ده صبح ...گفتم خدا منو بکشه چقدر خوابیدم ... باید غذا درست کنم...برم سر کار وای خدا ..... شما ها صبحانه خوردین ؟ یلدا گفت : آره مامان ما خوردیم براتون چایی بریزم ؟ ... گفتم : باید برم سر کار روز اولی نباید دیر برسم .... الهی فدات بشم مادر دستت درد نکنه ...کو امیر ؟ گفت رفته تو حیاط داره بازی می کنه .... گفتم چرا اجازه دادی ممکنه مزاحم مردم بشه صداش کن بیاد تو ..... اون روز پنجشنبه بود من تند و تند ناهار بچه ها رو حاضر کردم و اونا رو به یلدا سپردم و رفتم سر کار ..... وقتی از در رفتم بیرون مصطفی رو دیدم...اومد جلو سلام کرد و گفت : بزارین روز اولی من شما رو ببرم که راه رو یاد بگیرین ...گفتم اگر اجازه بدین از همین اول خودم برم یاد می گیرم مزاحم شما نمیشم ممنونم ....از این که اون منتظر من بود ، ناراحت شدم نمی دونستم می خواد به من لطف کنه و مراقب من باشه یا ...... در هر صورت من باهاش نرفتم و آدرس گرفتم و یک تاکسی در بست خودمو رسوندم به کلینک ... خیلی زود وارد کار شدم و همه هم اونجا فهمیدن که من تو کارم قابلیت هایی دارم ....و تقریبا روز پر کاری رو هم داشتم ....و باز همون طور یک تاکسی گرفتم و بر گشتم ...سر راه خرید کردم ولی اینقدر نگران بچه ها بودم که نمی دونستم چطوری خودمو برسونم به خونه .... کلید انداختم و رفتم توی حیاط چراغ ها خاموش بود قلبم ریخت ....داد زدم یلدا .... امیر ..... و در و باز کردم هیچ کدوم نبودن دویدم طرف خونه ی حاج خانم و محکم زدم به در ... یلدا درو باز کرد ...داد زدم چرا اومدین بیرون من که مُردم این چه کاری بود کردی ؟ ... حاج خانم اومد جلو و گفت تقصیر منه عزیزم شام درست کردم به فکر بچه ها افتادم آوردمشون اینجا ببخشید دخت،م .... دستم روی قلبم بود گفتم : آخه شرایط ما یک جوریه شما نمی دونین ....یلدا گاهی مریض میشه من ترسیدم ، گفتم حتما یلدا حالش بد شده ببخشید حاج خانم لطف کردین ....تو رو خدا خودتون رو به زحمت نندازین راضی نیستم .... گفت ..بهاره جان میشه یک کم راحت باشی .. خوب فکر کن من مادرتم و مصطفی برادرت ... من فرستادمش تو رو ببره چرا باهاش نرفتی خوب روز اول راه و چاه رو بلد نبودی ..منم تلفن کردم و بهش گفتم بیاد .....یک نفس راحت کشیدم از اینکه مصطفی خودش سر خود این کارو نکرده بود .... و خودمو نفرین کردم که چرا این قدر بد خیالم ...و بچه ها رو بر داشتم که بریم خونه دیدم باز یک ظرف غذا برای من گذاشته گفت بچه ها سیرن اینم سهم تو برو خسته هستی ..... گفتم حاج خانم با من که اینطوری هستین با دختر تون چیکار می کنین ؟ گفت : راستی فردا دخترام میان اینجا ناهار شما هم دعوت دارین می خوان با تو آشنا بشن .... گفتم حاج خانم پس من صبح بیام بهتون کمک کنم؟ گفت : آره دیگه بیا خوشحالم میشم باهات کارم دارم ....
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیودوم
سر جام میخکوب شدم ...یک لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم ..... گفتم چی ؟ گفت: واضح و روشن با من ازدواج می کنی ؟... سکوت کردم .....یک کم خشکم زده بود اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم ... گفتم : نه ... چرا باید این کارو بکنم؟ ....به خدا ترسیدم فکر کردم توی بیمارستان اتفاقی افتاده ..... پرسید : واقعا نمی خوای یا داری ناز می کنی ؟ گفتم آقای دکتر واقعا نمی خوام ..اولا فکر می کنم خیلی از من بزرگ ترین ... شما چند سالتونه ؟ گفت سی و دوسال ... گفتم خوب سیزده سال از من بزرگ ترین ..یا حالا بگو دوازده سال .... همین اختلاف سن کافیه که بگم نه .... بعدام شما خیلی با من بد حرف می زنین همش به من دستور میدین ,,و یک جواریی تحقیر آمیز منو صدا می کنین .... خوب تا حالا فکر می کردم که دکتر بیمارستان هستین و من باید حرف شما رو گوش کنم ولی این طوری نمی تونم ........ نه ....نه .... من زیر بار نمیرم ....نه متاسفم......... نکنه دارین منو مسخره می کنین؟ یا امتحان؟ .. گفت : نه این کارو نمی کنم ...با تو نه .....خیلی خوب قول میدم باهات درست حرف بزنم ....... گفتم: ببینین ؛؛ ببینین ؛؛ الانم لحنتون تحقیر آمیز بود .... اصلا خانواده ی ما بهم نمی خورن مامان منو دیدین ؟,, بهروز رو هم دیدین .... خوب ما آدمای عادی هستیم ، طبقه ی متوسط به شما نمی خوریم فکر کن مامان من بشه مادر زن شما خیلی خنده داره ........ اخماشو کشید تو هم و گفت : ولی مامان من شکل مادر توست یک کم پیر تر بهروزم شکل برادرای منه ...من که فرقی بین خودمون نمیبینم .. خونه ی ما تو سر سبیله به خونه ی شما نزدیکه خیلی نزدیک .... فکر کنم مامانت با مادر من خوب کنار بیان .....با تعجب پرسیدم : راست میگی شما هم محله ای ما هستین ؟ گفت : آره ....من این طرفا بزرگ شدم ....... گفتم به خدا فکر کردم از اعیان و اشرافین ...... تو رو خدا راست میگین شما تو سرسبیل زندگی می کنین ؟ گفت : مگه عیبی داره ؟ گفتم نه ولی من فکر می کردم مامان تون از اون خانم های شیک و متجدد باشه مثل خودتون .... گفت به نظرت من شیک و متجددم ؟ ........... رفتم تو فکر بهش نگاه کردم احساس خاصی بهش نداشتم ... گفتم : نه آقای دکتر جواب من منفیِ..... اصلا حالا نمی خوام به این زودی ازدواج کنم منو ببخشید ... میشه منو پیاده کنین ....... دلم می خواست هر چه زود تر از ماشین پیاده بشم ........... گفت : باشه می رسونمت ...اشکالی نداره ...می دونی تا حالا من از کسی تقاضای ازدواج نکرده بودم و اصلا بهش فکرم نکردم ..... پرسیدم :خوب چرا ؟ گفت درس می خوندم بازم قصد داشتم اول مطب بزنم بعد ازدواج کنم ... ولی فکر کردم شاید تو همونی باشی که من دنبالش می گشتم ............ سرم رو به طرف پنجره کردم صورتم رو نیبنه من نمی تونستم چیزی رو از کسی پنهون کنم آشکار توی صورتم نمایون می شد ....چون یک کم دستپاچه شده بودم پرسیدم : شما برای چی می خواین با من ازدواج کنین ؟ گفت : خوب معلومه به نظرم ..برای من مناسبی دیگه ........ یک جورایی باهات راحتم و احساس خوبی دارم وقتی هم ازت جدا میشم همش بهت فکر می کنم و دلم می خواد ببینمت ....راستش از جر و بحث با تو لذت می برم ..... گفتم چشم مامانم روشن اگر می دونست برای چی می خوای باهات بیام حتما نمی گذاشت فقط برای اینکه با من جر و بحث کنی می خوای ازدواج کنی .... تا حالا این جوری ندیده بودم ... پس خوب لازم نیست این همه خودتو به دردسر بندازی صبح به صبح بیا در خونه ی ما و من با بهروز میام دم در توام منو برسون ...تو راه با هم جر و بحث می کنیم ....این که دیگه ازدواج نمی خواد ... خنده ی بلندی کرد و گفت : همین جواب ها رو دوست دارم ...خیلی راحتی و با اعتماد به نفس خوشم میاد ... منظورم این بود که از حرف زدن با تو لذت می برم ..... گفتم : نه ؛؛ فایده نداره آقای دکتر ببخشید ..با اینکه من به دکتر نه گفته بودم ولی تمام روز رو به اون فکر کردم ... یک جور حس دخترونه داشتم که خوشم اومده بود دکتر از من خواستگاری کرده بود و اگر به من سفارش نمی کرد حتما به دوستام می گفتم ... در واقع توی اون شرایط امتیاز بزرگی بین دوستام برای من بود ....و از اینکه بهش نه گفته بودم بیشتر خوشحال بودم ..که اینقدر به خودش ننازه ؛؛؛ دیرم می شد که کی برسم خونه و به بهروز و مامان جریان رو بگم بیشتر به خاطر پیش بینی که بهروز کرده بود .... وقتی رسیدم هنوز نیومده بود ....اول برای مامان تعریف کردم اونم فورا شماره ی کارگاه رو گرفت و به بهروز گفت تو صبح چی گفتی ؟ بهروز گفت : نمی دونم یادم نیست در مورد چی ؟ گفت در مورد دکتر بشیری چی گفتی ؟ بهروز داد زد درست حدس زده بودم ؟ می دونستم یک کسی مثل اون که هی بی خودی نمیاد دم خونه ی ما از اولش هم بهانه بود صبر کن الان میام خونه الان میام .....
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوسوم
به فاصله ای که ما سفره رو پهن کردیم بهروز اومد زود دست و صورتشو شست و نشست سر سفره و گفت : خوب تعریف کن .... گفتم نه گذاشت و نه ور داشت روک و راست پرسید با من ازدواج می کنی ؟ منم روک و راست گفتم نه ..... بهروز گفت : خوب غلط کردی چرا گفتی نه دیگه چی می خوای دختر ..میمونی رو دستمون و باید ازت ترشی درست کنیم .... گفتم سیزده سال از من بزرگ تره ... مامان گفت : باید باشه مادر باباتم ده سال از من بزرگتر بود...همین عطا نه سال از هانیه بزرگتره,, باید باشه مادر,, ...مرد که سنش کم باشه فردا زیر سرش بلند میشه ...ولی بزرگتر که باشه ناز زنشو می کشه و عبد و عبیدش میشه ... گفتم : نه بابا من عبد و عبید نمی خوام من یک نفر رو می خوام که با من درست رفتار کنه اون همیشه فکر می کنه هنوز تو بیمارستان هستیم ... نمی خوام از الان منو این طوری صدا کنه انگار نوکر باباشم صدا می زنه بهاره ... بهاره ؟ می خواستم بگم درد مرض و بهاره .. میمیری یک خانم کنارش بزاری ....نه با این نمیشه ... خودم می فهمم که نمیشه..جور نیستیم با هم ..باهاش حرف می زدم که اون فراموش کنه ولی هر چی به مدرسه نزدیک می شدیم اون حالش بدتر می شد ... می گفتم آخه چرا این کارو می کنی بهم بگو ... دیگه خودم هم بی اختیار اشک هام سرازیر شد و گفتم باشه بیا برگردیم خونه نمی خواد امروز بری ..... گفت نه میرم ....میرم مامان تو رو خدا تو گریه نکن ..... در حالیکه می لرزید دست منو محکم گرفته بود و می گفت : قول میدم مامان ....قول میدم .... تو رو خدا بزار برم مدرسه ..... کشیدمش کنار خیابون و گفتم باشه صبر می کنیم تو خوب بشی بعد میریم ......بیا تو بغلم هر وقت آروم شدی می برمت ...الان بگو چرا این طوری شدی ؟ گفت اون آقاهه که چاق بود از کنارم رد شد رفت ...اون بود .... گفتم خوب عزیز مادر مگه نگفتم به کسی نگاه نکن ؟ تو رو خدا تو مدرسه هم همین کارو بکن اگر این طوری شدی چشمتو ببند و ده تا صلوات بفرست یک دفعه همه چیز درست میشه یک دفعه می بینی که خوب شدی ..... با تلقین اونو آماده کردم و بردمش توی مدرسه ....... ناظم خانم خیلی مهربون و خوبی بود ..من کشیدمش کنار مدرسه و گفتم: راستش یلدا یک مشکل داره که ممکنه گاهی ناراحت بشه اگر دیدین ترسیده زود منو خبر کنین ....وشماره ی حاج خانم رو دادم بهش ..... خانم ناظم پرسید دختر به این زرنگی و خوشگلی چه مریضی داره ؟ ... گفتم : یک بار تصادف کردیم حالا یادش میاد و می ترسه .... با این که دل تو دلم نبود اونو گذاشتم و برگشتم خونه و اولین کاری که کردم این بود که به حاج خانم گفتم : ببخشید بی اجازه شماره ی شما رو دادم به مدرسه ی یلدا اشکالی نداره اگر زنگ زدن منو صدا کنین ؟ با خوشرویی گفت : خوب کاری کردی نگران نباش صدات می کنم ........اون از حرفا و کارای من فهمیده بود که یلدا مشکلی داره که من این طور به خاطر اون آواره شدم ..... نمی تونم بگم با چه حالی تا ظهر سر کردم حالا دور از چشم اون می تونستم راحت گریه کنم برای بچه ام جگر گوشه ام که نمی تونستم حتی اونو پیش دکتر ببرم ....زبون گرفته بودم و اشک می ریختم و با امام رضا حرف می زدم و بازم ازش کمک می خواستم ...... همیشه همین طور بودم ...یلدا از نیم متری من دور میشد قلب من درد داشت تا دوباره به اون میرسیدم .... نزدیک ظهر دیدم مصطفی در اتاق ما رو می زنه ..با چشمان ورم کرده در و باز کردم ...گفت سلام بهاره خانم مامان گفتن این تلفن رو تو اتاقتون نصب کنم .... گفتم : وای دست شما درد نکنه ..کار خیلی خوبی کردین واقعا لازم داشتم فقط وقتی میرم بیرون از بچه ها خبر داشته باشم برام کافیه. مصطفی بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه تلفن رو وصل کرد و رفت اصلا حوصله نداشتم درست و حسابی ازش تشکر کنم ...مثل این که اونم حال و روز منو دید برای اینکه هیچی نگفت و قیافه اش رفته بود تو هم ظهر که شد زودتر از موقع دم مدرسه بودم .... که تا زنگ خورد یلدا رو با خودم بیارم ...وقتی از کلاس اومد بیرون دیدم صورتش باز شده و خوشحاله .... نفس راحتی کشیدم ...منو که دید دوید طرف من با ذوق و شوق گفت : مامان اینجا همه خوبن ... خیلی خوش گذشت ...چقدر بچه های مهربون و معلم های خوبی داره ...بی اختیار بغلش کردم و گفتم الهی مادر به قربونت بره انشالله همیشه خوب باشی فدات بشم.بعد در حالیکه سعی می کردم اون به اطراف نگاه نکنه بر گشتیم خونه ناهار بچه ها رو دادم و علی رو خوابوندم و رفتم سر کار .... مصطفی داشت میرفت بیرون منو که دید گفت : می خواین من برسونمتون دارم از اونطرف میرم ....گفتم آره برسون .... خیلی خسته بودم و انگار همینو از خدا می خواستم. شب باید از راه کلینک می رفتم برای یلدا لوازم مدرسه شو می خریدم اونشب از خستگی و استرس روز خوابم نمی برد هی از این دنده به اون دنده می شدم..
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوچهارم
صبح ، من زود بیدار شدم و رفتم بیرون و خرید کردم ....... و با عجله یک مرغ رو درسته پختم و سرخ کردم یک سالاد کاهو درست کردم و دو تا کاسه هم ژله یکی برای بچه ها و یکی برای حاج خانم و ساعت ده اونا رو بر داشتم و رفتم ...... فکر کردم الان بهم میگه چرا این کارو کردی ولی با همون روی خوشش به من گفت : دستت درد نکنه کارمون جلو افتاد ...به به ژله؛؛؛ ..من خیلی دوست دارم و هیچوقت درست نمی کنم ... چه کار ِخوبی کردی ....دستت درد نکنه ..... گفتم ژله هنوز نبسته میشه بزارم تو یخچال ؟ بی ریا با هم گرم کار کردن و حرف زدن شدیم اون از شوهرش گفت که چطوری نا بهنگام سکته کرد و از گذشته های خودش تعریف کرد و بالاخره از من پرسید : مثل اینکه تو دهنت خیلی قفله ؟ هیچی نمیگی ... نگو مادر اگر دلت نمی خواد نگو ..... گفتم : حاج خانم گفتی نیست دلم اونقدر از دنیا پُرِ که دهن باز کنم باید سه روز برای خودم زار بزنم چی بگم ؟ یک روز همشو برات تعریف می کنم ..... گفت : شوهر داری ؟ ... اومدم حرف بزنم که صدای در اومد ..... یکی از دخترای حاج خانم بود خودش در باز کرد... مرضیه زن خوش صورتی بود با قد متوسط با یک خال گوشتی سیاه کنار لبش دست یک دختر سه ,چهار ساله تو دستش بود و اومد تو منو بغل کرد و بوسید و گفت : خدا رو شکر که شما اومدین پیش مامان ..خیالمون راحت شده دیگه تو خونه تنها نیست ...یکسال خونه ی ما حاضر بود ولی نمی رفتم و از وقتی هم رفتیم همش نگرانش میشدیم...... حالا هر وقت زنگ می زنیم همش از شما تعریف می کنه ....الان خونه مون خیلی دوره .......تا از مدرسه میام خونه دیگه شب میشه ..خدا شما رو برای ما رسوند ..... اون شیرین زبون بود و مهلت نمی داد من حرف بزنم و خواهرش طیبه هم همین طور تقریبا همون حرفا رو به من زد ...اون یک پسر داشت همسن امیر ....... هر دو شون منو موهبتی الهی برای مادرشون می دونستن ....یا داشتن این طوری می گفتن که من خوشحال باشم نمی دونم به هر حال در اون موقع من نیاز شدیدی به محبت داشتم ........هر دو شوهراشون رفته بودن پیش مصطفی و مجلس زنونه بود و ما تا عصری با هم گفتیم و خندیدم و امیر و علی با دختر مرضیه و پسر طیبه توی حیاط بازی کردن وخوشبختانه حال یلدا هم خوب بود و هیچ اتفاقی نیفتاد ...چیزی که من ازش می ترسیدم ...... غروب وقتی می خواستن برن کلی با هم آشنا شده بودیم .... سه روز بعد اول مهر بود و من باید یلدا رو می بردم مدرسه ....هم اون استرس داشت هم بینهایت من ....امیر و علی رو گذاشتم پیش حاج خانم و با یلدا راه افتادیم .... چند قدم که رفتیم یلدا حالش بد شد ..... احساس کردم صورتش تغییر کرده پرسیدم الهی مادر فدات بشه چی شده می خوای برگردیم؟ ... گفت : آره من اصلا مدرسه نمیرم ....نگاهش به دوتا پلاکارت شهید روی دیوار بود با اینکه یکسال از تموم شدن جنگ گذشته بود مثل این اینکه تازه جنازه ی اون جوون رو آورده بودن.. گفتم عزیز دلم مگه قرار نشد نگاه نکنی ..تو رو خدا به خاطر من سعی کن ...تو دیگه بزرگ شدی امسال میری سوم راهنمایی و سال دیگه انشالله اول دبیرستان ... خانم میشی میری دانشگاه ....با وجود همه ی این حرفا که زدم ....همش داشتم به نوع خواستگاری اون فکر می کردم ... طوری که اون به من پیشنهاد کرده بود خیلی عجیب و غیر منتظره بود ...برای همین نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم .... اگرم می خواستم فراموش کنم مامان نمی گذاشت و مرتب می گفت : من تا دیدمش فکر کردم یک آشناست ، اصلا برام غربیه نبود ... چقدر صورت دلنشینی داشت .... چقدر با ادب و با نزاکت بود آدم دلش ضعف می رفت نگاهش می کرد .... داد زدم مامان؟... تو رو خدا بس کن دیگه,,, چی میگی برای خودت؟ می بُری و می دوزی گفتم که جواب منفی دادم تموم شد و رفت ....دلم ضعف رفت یعنی چی ؟ گفت : لیاقت نداشتی مادر به خدا هر چی فکر می کنم حیف اون پسر مقبول بود برای تو .... از فردا همه جا با نگاه دنبال اون می کشتم هیچ کجا نبود ....
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوپنجم
گاهی دلم می خواست یک جوری برم و سر راهش سبز بشم ببینم که چیکار می کنه... ولی جلوی خودمو می گرفتم ... از ته قلبم می خواستم که همین مقدار هم که بهش فکر می کنم از سرم بیرون بره ....ولی نمی شد نه که دوستش داشتم باشم نه،،، ولی از در خونه که میومدم بیرون نگاه می کردم ببینم اومده یا نه ؟ نزدیک بیمارستان اطرافم رو می پایدم شاید ببینمش ... و موقعی که بر می گشتم تا دم ایستگاه اتوبوس همش حواسم به خیابون بود و مرتب پشت سرمو نگاه می کردم .... ولی خبری ازش نشد و کم کم باورم شد که اون راست گفته بود و دیگه سراغم نمیاد برای همین منم داشتم فراموش می کردم و انگار خیلی برام مهم نبود .... من از اول هم اونو برای خودم زیاد می دیدم .... یکماه شایدم بیشتر گذشت ....و من به زندگی عادی خودم برگشتم ....... با خودم می گفتم حتما عاشق من نبود چون اگر بود به همین راحتی دست بر نمی داشت ... ولش کن تا گفتم نه رفت و پشت سرشم نگاه نکرد .. خوب شد بهش جواب منفی دادم ....... و این طوری از خودم راضی می شدم . تا یک روز پنجشنبه که زود تعطیل شده بودم و برگشتم خونه دیدم هانیه و مامان دارن بالا رو تمیز می کنن و همه چیز رو می سابن در و پنجره و پله ها و همه چیز در دست تمیز کردن بود. بلند گفتم : .سلام ..من اومدم ....مامان از همون بالا گفت : برو ناهارتو بخور برو حموم داره برات یک خواستگار میاد .... پامو کوبیدم زمین و گفتم: مامان جان ای بابا این چه کاری بود کردین؟ من از خواستگاری بدم میاد شما هم که می دونین من جلو نمیام ...( مریم دوید بغل من ) گفتم همین مریم رو عروسش کنین بره خونه ی بخت الهی خاله قربونت بره. مامان گفت : به خدا خانمه خیلی اصرار کرد ... گفت در حد یک دید و باز دید همین بزار مادر بیان؛؛ در خونه رو که نمیشه روی خواستگار بست , می گن اگر خواستگارو راه ندی بختت بسته میشه.. اون داشت منو راضی می کرد که بهروز وارد خونه شد از شیر مرغ و جون آدمیزاد رو خریده بود و همه چیز عالی و درجه یک گفتم داداش جان دید و بازدید همین طوری که این کارا رو نداره ... گفت : نه آبرومونه فردا میگن باباش مرده بود نتوستن برای دخترشون خواستگار قبول کنن باید سنگ تموم بزاریم. از این که اونا داشتن اونقدر زحمت می کشیدن خجالت کشیدم بیشتر جلوشون وایستم ..این بود که به ناچار به حرفشون گوش کردم و منتظر اولین خواستگار خودم شدم قبل از اینکه اونا بیان از مامان پرسیدم حالا اینا کی بودن اسمشون چی بود؟ گفت نمی دونم والله یادم رفت ولی خانمه خیلی خوب حرف می زدو با ادب بود فامیلش ؟؟؟؟.. صبر کن....گفت به خدا ایییی چرا این طوری شدم ...فر....فَرَ...فَرَخ.....نمی دونم یک همیچین چیزی ... حالا میان می پرسیم .درست سر ساعت اومدن بهروز در و باز کرد . من چراغ آشپز خونه رو خاموش کردم که اونا رو از تو تاریکی ببینم ... سه تا خانم که یکی شون چادری بود اومدن تو با یک جعبه ی شیرینی و یک نفر که آخر از همه وارد شد و توی دست راستش یک سبد گل بود که جلوی صورتش رو گرفته بود و من نتونستم ببینمش با بهروز سلام و علیک گرم و صمیمی کردن و رفتن بالا هیچ احساس خاصی نداشتم و مراسم خواستگاری رو مسخره ترین و توهین آمیز ترین کار توی دنیا می دونستم همون جا تصمیم گرفتم که این آخرین باری باشه که تن به این کار میدم با اخطار هانیه یک سینی چایی بردم تو اتاق وقتی وارد شدم سر جام خشک شدم دکتر درست روبروی در نشسته بود هوا سرد بود و من باید در و زود می بستم ولی سینی به دست به اون نگاه می کردم .... یک کم دستپاچه شدم هانیه زود سینی رو ازم گرفت و خودش تعارف کرد من سلام کردم و دست دادم و کنار مامانم نشستم ... خانمی که معلوم می شد مادر دکتره نگاه خریدارانه ای به من کرد در حالیکه که خیلی شیرین و صمیمی شکل مامانم حرف می زد . ازم پرسید حالتون خوبه ؟ نترس دخترم این مرحله ها رو همه ی دخترا باید طی کنن ..چاره ای نیست بعدا برای بچه هات تعریف می کنی که کیا اومدن کیا رفتن. روشون چه ایرادی گذاشتی که رفتن و پشت سرشون رو نگاه نکردن از کی خوشت اومد اونوقت بچه هات هم به همین روزا می خندن ... گفتم: نه ؛؛من شوکه شدم دیدم آقای دکتر اومده اصلا فکرشم نمی کردم.. خنده ی کش داری کرد و گفت راستش دسته جمعی برات نقشه کشیدیم ...تا الان شوکه بشی گفتم راستی مامان ؟ بهروز ؟ مامان گفت چیکار کنم آخه می گفتی نمی خوای شوهر کنی ترسیدم قبول نکنی همه با هم داشتن از شیرین کاری خودشون تعریف می کردن و می خندیدن و من از بین حرفای اونا فهمیدم که مدتیه مادر دکتر مامان رو دیده و بهروز و دکتر هم چند بار همدیگر رو ملاقات کردن و خلاصه با هم نقشه کشیدن و این جلسه رو درست کرده بودن. راستش چرا دورغ بگم داشت ته دلم قند آب می کردن مخصوصا از صمیمیتی که بین اونا پیش اومده بود خیلی خوشحال بودم .
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii