eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
61 عکس
443 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
حتما شما سحرخیز هستین .....( همینطور که با اون حرف می زدم کتری رو گذاشتم روی گاز و صورتم رو شستم )گفت : نه بابا منم حالا صبح دیر بلند میشم از وقتی بازنشسته شدم دیگه بعد از نماز می خوابم گاهی چطور چیزی بشه,, که برم حرم نماز بخونم آخه زانوم درد می کنه همیشه نمی تونم برم ....خوب وقتی بر می گردم خوابم نمی بره ... گفتم: اون وقت صبح نمی ترسین برین بیرون؟ ... گفت : نه مادر تو محله ی ما خیلی ها صبح میرن حرم .. همه هم همدیگر رو میشناسن ... پرسیدم بازنشسته ی کجا هستین ؟ گفت : می خوای کجا باشم آموزش و پرورش سی و پنج سال کلاس اول درس دادم ... گفتم چه خوب امیر سال دیگه میره کلاس اول ... اگر انشالله مشهد موندنی شدم از شما کمک می گیرم .... گفت : چرا سال دیگه امسالم می تونه؛؛ خودم بهش یاد میدم ... گفتم : منم پرستارم ...باید برم امروز دنبال کار بگردم. یک لقمه گذاشت دهنش و گفت نه مادر تو کجا بری بگردی ؟ من هزار تا دوست و آشنا داریم ... برات کار پیدا می کنم ...با ذوق پرسیدم ....حاج خانم مطمئنی که یک دفعه غیب نمیشین ؟ خندید و گفت : چرا ؟ به خاطر آشنا داشتن توی شهر ؟ گفتم : نه به خدا دارم شک می کنم که بیدارم یا خواب اگر معجزه ی امام رضا باشه که من به خودم می بالم ... که شما رو سر راهم قرار داد .... گفت : این طورام نیست که تو میگی ولی شک نکن که خدا همیشه همراه توس چون خوب و مهربونی ..... اینم که تو میگی کارِ مهمی نیست که .... خوب من شوهرم آدم سر شناسی بود یک مختصر اعتباری هم داشت حالا کی نداره ؟ اگر من بیام تهران ...تو آشنا نداری ؟ خندیدم و گفتم : فکر نکنم شما توی این دنیا لنگه داشته باشین. گفت بیا بشین این قدر راه نرو من طاقت ندارم صبر کنم گشنمه بیا با هم بخوریم.وقتی دور هم صبحانه می خوردیم ازش پرسیدم حاج خانم کنجکاو نیستین بدونین من کیم و چرا این وضع رو دارم ؟ نمی ترسین براتون مشکلی ایجاد کنم ؟ علی نشست تو بغلم و پرسید مشکل یعنی چی مامان ما همش داریم ؟ حاج خانم گفت : علی آقای گل یک لقمه بخوره و حرف خوب بزنیم مامانش. ببین دخترم اگر لازم بود خودت بهم میگی .... بعدام که صورتت نشون میده که آدم نجیبی هستی و از دامن پدر و مادر پاکی اومدی از همه مهمتر اینه که ...یک زن تنها با سه تا بچه مگه ترس داره ؟ اگر ترسی هست تو باید از ما داشته باشی وقتی مصطفی حال و روزت رو گفت بهش گفتم برو بیارشون اینجا گیر گرگ نیفتن ...گناه دارن ... مصطفی گفت از جای تو خبر نداره.دعواش کردم بعد که زنگ زد و گفت تماس گرفتی خیالم راحت شد گفتم اگرم اینجا رو خوشت نیومد ، مواظبت که می تونیم باشیم ......خوب فکر کردم تو دختر تهرونی حتما اینجا رو نمی پسندی گفتم نگین حاج خانم در حال حاضر برای من بهشته حتی برای بچه هام نمی دونین تو سه سال اخیر کجاها زندگی کردیم یک روز براتون تعریف می کنم پرسید حالا چطور کاری رو می خوای ؟ گفتم: والله الان که فقط کار می خوام همین اگر بتونم کاری پیدا کنم که بعد از ظهر ها برم خیلی بهتره چون یلدا می تونه پیش بچه ها باشه اگرم به رشته ی من مربوط بشه که دیگه نور الا نور میشه. گفت صبر کن من به چند نفر سفارش کنم ببینم چی میشه ... خدا کمکت می کنه من می دونم ... دوتا داماد دارم الحمدالله دستشون به دهنشون می رسه.یک کاری برات جور می کنم نگران نباش ناهار هم درست نکن مصطفی امروز مهمون کرده گفته برامون چلوکباب می فرسته ....منم از خدا خواسته راستش چون ظهر ها نمیاد منم چیزی درست نمی کنم و بلند شد و سینی رو بر داشت که بره من نمی دونستم چی باید به اون زن مهربون بگم سینی رو ازش گرفتم و گذاشتم روی میز اوپن و جلوش ایستادم یک کم بهش نگاه کردم نمی دونست می خوام چیکار کنم..دستهامو باز کردم و اونو محکم گرفتم تو آغوشم و دیدم بوی مادرم رو میده ... اونم شروع کرد به خندیدن و منو بغل کرد و گفت الهی قربونت برم دختر جون تو چقدر مهربونی مادر ...گریه ام گرفته بود با چشم اشک آلود گفتم : دستتون درد نکنه همین ...دیگه نمی تونم چیزی بهتون بگم سرشو انداخت پایین و در حالیکه می رفت گفت : تو به چیزی فکر نکن با هم درستش می کنیم .... گفتم راستی حاج خانم مدرسه ی راهنمایی این نزدیکی ها سراغ دارین ؟ گفت آره دختر جون دو قدم بالا تره دو سه کوچه بالاتر. بعد از اینکه اون رفت.بچه ها رو به یلدا سپردم و تنهایی رفتم حرم باید می رفتم ، دلم برای اینکه دوباره باهاش درد دل کنم پر می زد .... از حرم که برگشتم مدارک یلدا رو بر داشتم و رفتم برای نام نویسی اون. ظهر مصطفی خودش چلوکباب رو آورد دم اتاق ما. من در و باز کردم سرش پایین بود ... دسته ی کیسه ای که ظرف غذا ها توش بود رو گرفت جلوی من و گفت : قابلی نداره نوش جان گفتم تو رو خدا آقا مصطفی بزارین پولشو بدم گفت : این حرفا چیه می زنین .. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همین موقع حاج خانم هم اومد و گفت : ببخشید که فرستادم در اتاق تون گفتم شاید راحت تر با بچه هات بخورین ... من کیسه رو از مصطفی گرفتم و اونم به حاج خانم گفت : مادر چیزی نمی خواهین ؟ حاج خانم گفت نِه برو به کارت برس و از همون در حیاط رفت بیرون و حاج خانم هم رفت.مصطفی یک جوون قوی هیکل و ورزشکار بود صورتی مهربون و قابل اعتماد داشت و اغلب پیراهن مشکی می پوشید. همون شب من سالاد الوویه درست کردم و یک بشقاب هم برای خاج خانم بردم وقتی در راهرو رو زدم مصطفی در و باز کرد و اونو ازم گرفت و کلی تشکر کرد و گفت : من خیلی دوست دارم و مامان حوصله نداره برام درست کنه دست تون درد نکنه ...... دو روزی از این ماجرا گذشت ولی از حاج خانم هیچ خبری نبود منم نمی خواستم مزاحمش بشم ولی دلم می خواست ببینمش و ازش بپرسم که کاری برای من پیدا کرده یا نه چون گفته بود که تو نرو دنبالش می ترسیدم فراموش کرده باشه این بود که ..با خودم فکر کردم اگر امشب هم خبری نشد از فردا برم دنبال کار بگردم ... من چهار ماه توی یزد زندگی کردم....... اونجا توی مطب یک دکتر دندونپزشک دستیار بودم و پول خوبی هم بهم می داد ...فکر می کردم این کار برای من از همه مناسب تره.صبح تازه بیدار شده بودم و داشتم چایی درست می کردم که یکی زد به در فکر کردم حاج خانمه از پشت در پرسیدم کیه ؟ مصطفی بود گفت : ببخشید خانم تهرانی میشه بیاین کارتون دارم .. زود مانتو پوشیدم و شالم رو سرم کردم و در و باز کردم ... گفتم سلام حالتون چطوره ؟ گفت : مرسی ببخشید ... مادر گفتن دنبال کار می گردین منم سفارش کرده بودم ...چند تا مورد هست که می خواستم ببینم شما کدوم رو بهتر می دونین که بریم صحبت کنیم ..... خوشحال شدم ...دم پایی رو پام کردم و رفتم تو حیاط .... گفتم : خدا خیرتون بده خیلی نگرانم که یک کاری پیدا کنم فکر کردم حاج خانم فراموش کرده .... همین طور که سرش پایین بود و سرخ و سفید می شد ... گفت : بله اتفاقا مادر من هیچوقت این جور چیزا رو فراموش نمی کنه روزی ده بار به من سفارش می کنه و به خواهرام و شوهراشون میگه چی شد چرا کار پیدا نکردین ؟ نه ایشون یادشون نرفته .... گفتم : خدا منو ببخشه که اینقدر پر رو شدم شما خودتون بهم رو دادین آقا مصطفی حالا این کارا چی هست ؟ گفت : گفتین پرستار هستین ...یک جا هست توی شرکت شوهر خواهر من ..به شغل شما نمی خوره ولی شما می تونین کار دفتری بکنین؟ ... یک کار دیگه هم هست الان من دقیقا نمی دونم چه کاریه ولی تو یک شرکت ساختمونیه ...یک جا هم هست که فکر نکنم شما قبول بکنین چون حقوقش کمه ... تو یک کلینک برای تزریقات یک نفر رو می خوان فعلا همین بود اگر نپسندید اشکالی نداره بازم می گردم ..... گفتم : همون کلینک خوبه فعلا میرم تا بعد .... میشه موقتی برم اونجا ؟ گفت : شما چیزی نگین که موقتی میرین بد میشه .... من عصر میام خودم میبرمتون ...هر وقت کار بهتری پیدا کردیم بعدا خودتون بگین نمیام این طوری بهتره .... گفتم باشه من امروز باید مدارک یلدا رو ببرم مدرسه ساعت چند شما میان؟ ....سرشو بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : ساعت چهار خوبه ؟ گفتم بله من که کاری ندارم ..... خدا حافظی کرد و رفت .... با همه ی احترامی که برای اون و حاج خانم قائل بودم احساس کردم مصطفی اون روز یک طور دیگه ای با من برخورد کرد و رفتارش عوض شده بود ...رفتم تو فکر..... ولی زود به خودم نهیب زدم که خفه شو این فکرا رو نکن امکان نداره از بس مهربونن این طوریه ... بهاره تو خیلی احمقی با این سن و سال و سه تا بچه ..... خیلی آدم بدی هستی در مورد مردم این طوری فکر می کنی ..... بعد فکر کردم خدا کنه این طوری نباشه وگر نه خدا می دونه باز چی بسرم میاد .... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا آرامش را نصیب همه‌ی دل‌ها بگردان خدایا شبی بی‌دغدغه شاد و بی نظیر قسمتِ عزیزان و دوستانم بگردان به امید طلوعی دیگر شبتون در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷سلام روزتون زیبا امـروزتون عـالی مسیرتون پراز گل🌻🍃 🍃🌹زندگیتون پراز نعمت نگاهتون پراز محبت و روزهای زندگی تون بدون تکرار و سرشاراز موفقیت🌼✨ 🍃🌸همراهتون دعای خیـر و مقصدتون روشن باشـه💐🍃 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نام نویسی توی مدرسه برای یلدا تموم شد اون بی نهایت با هوش و زرنگ بود و جز نمره ی بیست چیزی تو کارنامه اش نداشت ... من نمی دونم اون چطوری و کی درس می خوند ولی به خاطر شرایط خاصی که داشت با یک نگاه همه چیز توی مغزش حک می شد ...... اون هنوز خودشم خوب به این شرایطش واقف نشده بود ...و منه مادر می دونستم که اون در آینده چقدر دچار مشکل خواهد شد .... ساعت دقیقا چهار بود یکی در اتاق رو زد از تنها پنجره ی خونه که توی آشپز خونه بود ، نگاه کردم حاج خانم بود .....(در وردی آلمینیومی بود که از بالا شیشه داشت) ....من امیر رو هم حاضر کرده بودم تا با خودم ببرم,, هم اینکه یلدا رو اذیت نکنه و همین اینکه با مصطفی تنها نباشم ..... حاج خانم گفت : بهاره جان ؟ خانم ؟ حاضری ؟ در باز کردم و گفتم الهی فداتون بشم آره حاضرم .... گفت : مصطفی اومده دنبالت.... برو به امید خدا منم برات دعا می کنم ....به یلدا گفتم : مراقب علی باش و از اتاق بیرون نیاین ....حاج خانم گفت : بزار بیان پیش من تنها نباشن ...گفتم نه عادت دارن .... دنبال حاج خانم از تو اتاق اونا رفتم..... مصطفی داشت چایی می خورد تا منو دید زود گذاشت زمین و بلند شد و گفت : سلام حالتون خوبه سعی کردم سر موقع بیام که معطل نشین ... گفتم سلام خیلی باعث زحمت شدم ...باور کنین دلم نمی خواست ولی شما ها دارین منو بد عادت می کنین ... کاش آدرس می دادین خودم می رفتم ... حاج خانم گفت : برای چی مگه ما مُردیم ..که تو تنها بری ؟ صاحب کلینک آشنای ماست برو به امید خدا .... وقتی به ماشین رسیدیم مصطفی خودش در جلو رو برای من باز کرد ..گفتم : امیر جان تو دوست داری جلو بشینی؛؛ بشین من میرم عقب..... و اونو نشوندم و کمر بندشو بستم و خودم هم نشستم عقب ..... حالا یک جورایی بدون اختیار حواسم بود که یک وقت مصطفی از حد خودش تجاوز نکنه .... ولی به جز اینکه فقط احساس می کردم حالتش با قبل فرق کرده کاری نکرد که من ناراحت بشم مودب و مهربون بود ....توی راه هم همش با امیر حرف می زد ... ازش پرسید : ببینم تو مرد شدی یا نه ؟ امیر گفت : منظورتون رو نمی فهمم مگه مرد نبودم مامانم میگه من مرد اونم ؟ خنده ی بلندی کرد و گفت : ببخشید می خواستم ببینم اهل ورزش هستی که ببرمت باشگاه .... امیر گفت : بله دوست دارم ... مامان اجازه میدی برم ؟ گفتم باشه بعدا صحبت می کنیم ..... جلوی کلینک نگه داشت و پیاده شدیم.......... اون طرف خیابون بود ظاهر ش رو که پسندیدم ..... مصطفی در ماشین رو قفل کرد و من دست امیر رو گرفتم و از خیابون رد شدیم ...و با هم رفتیم توی کلینک...بزرگ و خوب و تمیز بود... با خودم فکر کردم که چقدر خوب میشه من اینجا کار کنم .... ولی بر خلاف اون چیزی که فکر می کردم آشنای مصطفی یکی از کار کنان اونجا بود و بعد از این که بهم معرفی شدیم منو برد پیش دکتری که می تونست منو استخدام کنه ..... کمی اونجا نشستیم احساس کردم نظر خوبی نسبت به من نداره و هی طفره می رفت ... بالاخره گفت ببخشید این کار به درد شما نمی خوره .... هزار جور آدم میاد و میره پایین شهر هم هست شما این کاره نیستین .... ببخشید ..گفتم : از چه نظر می فرمایید؟ گفت : فکر می کنم شما به درد تزریقات نمی خورین... گفتم : عیب نداره من پرستارم ...می تونم تو بخیه و پانسمان و خیلی کارای پزشکی کمکتون کنم ..... گفت : واقعا پرستارین؟ ..پس چرا می خواین آمپول بزنین ؟ گفتم برای این که الان به کار نیاز دارم ..... گفت : مدارک تون رو آوردین ؟ گفتم بله همه چیز توی این پوشه هست ....از من گرفت و نگاه کرد ...پرسید چرا اینقدر جا عوض کردین ؟ گفتم به خاطر شرایط زندگیم ....خوب معلومه که مشکل کاری نیست چون از هر جا که اومدم بیرون رضایت نامه گرفتم ..... گفت : بله دیدم.... بسیار خوب شما از الان اینجا کار می کنید ...به عنوان پرستار ...بخش اورژانس ....خوشحال شدم و در حالیکه نمی تونستم پنهون کنم گفتم: خیلی ممنونم دست شما درد نکنه تمام سعی خودمو می کنم ..... فقط یک خواهش داشتم که همیشه شیفت عصر باشم ... سرشو تکون داد که یعنی نباید مشکلی باشه ... گفت : فقط شیف بعد از ظهر تا ساعت ده شبه می تونین از دو تا ده شب بیاین ؟ گفتم : باشه می تونم .... گفت :این فرم رو پر کنین و ببینین موافقی یا نه ، ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
الان ماهی هفت هزار تومن به شما میدیم سه ماه بعد اگر از کارتون راضی بودم میشه ده هزار تومن ... گفتم خوبه راضیم ....فرم رو امضا کردم و دوست مصطفی محل کارم رو نشون داد و قرار شد از فردا بعد از ظهر مشغول کار بشم ..... مصطفی و امیر خیلی با هم دوست شدن و دیگه موقع برگشت با هم شوخی می کردن و می خندیدن و امیر بچه ام که مدت ها بود از همه چیز دور مونده بود احساس خوشحالی می کرد ... در خونه مصطفی بهش گفت دوست داری بیایی چلوکبابی به من کمک کنی ؟ امیر خوشحال شد و از من خواهش می کرد که اجازه بدم ..نمی دونستم در اون شرایط باید چیکار کنم؟ اون التماس می کرد و منم مادر بودم......... بالاخره راضی شدم و گفتم بزار بره اینقدر توی اون اتاق مونده که بچه ام داره افسرده میشه .... گفتم : آقا مصطفی تو رو خدا چشم ازش بر نداری اون شیطونه مواظبش باشین ....... مصطفی هم خوشحال بود مثل امیر ذوق می کرد و با هم سوار شدن و رفتن ........ ولی من که عادت نداشتم بچه ها م ازم جدا بشن تا اونا برگشتن دل تو دلم نبود .......مرتب سرک می کشیدم ببینم امیر اومد یا نه؟................ تا در اتاق حاج خانم باز شد و امیر با چند تا پرس غذا اومد بیرون مصطفی توی حیاط وایستاد تا امیر بیاد تو....... من از پنجره اونو می دیدم .... در و باز کردم و مصطفی گفت : سلام امانتی شما .... شب بخیر .. گفتم دست شما درد نکنه برای همه چیز ممنونم .... شب شما هم بخیر ..... امیر با سه پرس چلوکباب مخصوص وارد شد ... یلدا که خوشحال شده بود ولی خوب دیگه من راضی نبودم و دوست نداشتم ...من مهربونی کردن و مهربونی دیدن رو دوست داشتم ولی همیشه حد رو رعایت می کردم و احساس کردم این دیگه از حدش بیرونه ..... به هر حال اونشب رو با خیال کار فردا بچه ها رو خوابوندم ..داشتم به این فکر می کردم که تمام این اتفاقات ظرف چند روز انجام شده ... بدون اینکه من حتی تلاشی کرده باشم ....یادم میومد که زمانی هر چی به در گاه خدا دعا می کردم و این در و اون در می زدم بازم کارم درست نمیشد و حالا بدون اینکه دخالتی بکنم خود به خود همه چیز انجام می شد و من حیرون و متعجب بودم اگر این معجزه نبود چی می تونستم اسمشو بزارم ؟من با چشم خودم دیدم که چه کسی بهم کمک کرد و این شاید برای کسی که اعتقاد نداشته باشه امری محال جلوه کنه ولی من دیگه نمی تونستم انکارش کنم .... سر نماز پیشونی به مهر گذاشتم و هر چی در توانم بود با گریه شکر گفتم ....و بعد رفتم به رختخواب ... در حالیکه بازم خوابم نمی برد ... بازم دلم برای آینده ی بچه هام می جوشید ........ و باز یادم اومد که ......... همین طور که بارون تو سر و کله ام می خورد گفتم شما بشین تو ماشین خیس میشی ، برین لطفا من خودم میرم ... نشست تو ماشین و شیشه رو کشید پایین و با دست اشاره کرد و داد زد سوار شو ...سوار شو...و در جلو رو باز کرد ... من سرمو بردم جلو و گفتم ماشینتون خیس میشه ها بعدا نگی نگفتی ؟ و در باز کردم و نشستم ... با عصبانیت گفت : چرا داشتی تو بارون راه می رفتی مریض میشی حالا اگر هوا گرم بود یک چیزی شاعرانه می شد ولی سرده دختر سرما می خوری کتتو در بیار ... همون طور که رانندگی می کرد دستشو برد عقب ماشین و یک کاپشن آورد جلو و دوباره گفت: کت تو در بیار اینو بپوش. گفتم نمی خواد ... داد زد یعنی چی ؟ در بیار اینو بپوش ... مریض میشی اونم سخت؛؛ سینه پهلو می کنی،،در بیار من نگاه نمی کنم زود باش .... کتی که کاملا خیس شده بود به هر سختی بود از تنم در آوردم و بازم با همون سختی کاپشن اونو پوشیدم ...اون داشت رانندگی می کرد و حواسش به من نبود یا این طوری وانمود می کرد .... چون شدت بارون اونقدر زیاد بود که دید ماشین کم شده بود و دقت زیادی می خواست تا آدم بتونه تصادف نکنه.. وقتی کت رو پوشیدم تازه لرزم گرفته بود و دندونام می خورد بهم ...دکتر بدون اینکه منو نگاه کنه گفت : نمی دونم چرا این کارو کردی؟ ولی کار احمقانه ای بود .... گفتم : ببخشید دکتر اینجا تو بیمارستان نیست متوجه هستین .... گفت : آخه حرصم می گیره یک آدم عاقل که این کارو نمی کنه ... گفتم : شاید منم برای خودم دلیلی داشتم به اینم فکر کنین ....پرسید خونه تون کجاست ؟ دیدم جای تعارف نیست و من دیگه نمی تونم از ماشین پیاده بشوم گفتم ده متری لولاگر ... ببخشید راهتون دور میشه گفت : نه خیلی .... و سکوت کرد... مدتی همین طور ساکت بود ....بارون طوری بود که انگار با سطل آب می ریختن روی ماشین و گاهی مجبور می شد که خیلی آهسته بره ... بالاخره از من پرسید گرم شدی ؟ بخاری رو زیاد کردم ... گفتم : آره بهترم ... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پرسید چی شده بود که هوس کردی خودکشی کنی ؟ از سئوالش تعجب کردم و یک حسی بهم دست داد انگار دلم خواست که درد دل کنم گفتم حالا که فکر می کنم بدم نمی اومد این کارو بکنم ...اگرم این طور بود نا خودآگاه این طوری شد گفت تو عشق شکست خوردی ؟ گفتم آره شما از کجا فهمیدی ؟ عشق بزرگم رو تو زندگی از دست دادم پرسید : بهت خیانت کرد ؟ گفتم : نه ولم کرد و تنهام گذاشت و رفت ... گفت : به نظرت همیچن آدمی ارزش خودکشی داره ؟ .... گفتم : من همچین قصدی نداشتم ....ولی از شدت غم بارون رو دوست داشتم...کمی مکث کردم و دیدم دلم می خواد حرف بزنم ادامه دادم .... مثل کسی که مدت هاست گِلی شده و به آب هم دسترسی نداره.... یک مرتبه روی سرش بارون میاد فکر می کنه خودشو زیر اون بشوره منم همین حالت رو داشتم ..گفت : تو که دختر خوشگلی هستی چرا ولت کرد ؟ گفتم : اینقدر ناگهانی بود که نشد ازش بپرسم .... سرمو کردم لای یقه ی کاپشن اونو گفتم : با این که می گفت من عزیز ترینش هستم و بهار عمرشم بلبل اونم بازم رفت .... سرشو تکون داد و چونه شو یک ور کرد و گفت : چه شاعرانه خوش به حالش که تو اینقدر دوستش داری حالا چرا بلبل ؟ گفتم چون براش می خوندم .... پرسید با اینکه ترکت کرده بازم دوستش داری ؟... گفتم : آخه می دونم که هنوزم دوستم داره ...و رفتنش دست خودش نبود ..این دنیا رو ترک کرده ..... گفت : ای وای تسلیت میگم پس این طوری بوده ... خیلی خوب به نظرم باید واقعیت رو قبول کنی و به زندگی خودت بچسبی وگرنه عمرت رو بی خودی از دست میدی ... اون به یک باره چنان مهربون شد و با لحن آرومی با من حرف می زد که انگار مدت هاست با اون آشنام .... گفت : می خوای تعریف کنی چطور باهاش آشنا شدی ؟ گفتم یادم نیست از وقتی خودمو شناختم اونو دیدم مهربون و عاطفی و عاشق من .....هیچ وقت از گل بالاتر بهم نگفت کنار اون احساس می کردم زیباترین و با هوش ترین و بی عیب ترین دختر عالم هستم .....گیج شده بود و پرسید: از بچگی می شناختیش .... گفتم آره چون اون پدرم بود ....... دوبار گفت : پیش....؛؛ پیش ,, منو سر کار گذاشتی ؟ گفتم نه برای چی ؟ گفت مخصوصا این کارو کردی......فهمیدم .... خونسرد گفتم : نه ..ازم نپرسیدی.... عشق که فقط بین یک زن و مرد نیست ... من عاشق بابام بودم و هنوزم هستم .... گفت : می دونی نظرم در مورد تو چیه ؟ گفتم : نه نمی دونم ...گفت تو خیلی زرنگی می دونی داری چیکار می کنی ..... گفتم : خدا کنه؛؛؛ولی اولش گفتی من احمقم .... گفت : الان عقیده ام عوض شد ....گفتم فکر کنم بازم عوض بشه چون من امشب اصلا خودمو نمیشناسم .. و یک آدم جدیدی شدم ...تا حالا سوار ماشین مرد غربیه ای نشدم و هرگز با مردی اینطوری توی یک ماشین ننشستم که حرف بزنم و درد دل کنم ...و ممکنه که دیگه ام این کارو نکنم پس زود قضاوت نکنین ...... گفت اینجا ده متری لولاگره خونه ی شما کجاس ؟ گفتم یک کم پایین تره .... سر کوچه ی ما نگه داشت ... اومدم کاپشن از تنم در بیارم گفت نه ؛؛نه ,, لازم نیست بعدا ازت می گیرم .....در نیار سرما می خوری زود برو که بیشتر خیس نشی گفتم خیلی لطف کردین مرسی سرشو تکون داد و گفت : کار مهمی نبود مراقب خودت باش اسمت چی بود؟ گفتم تهرانی .... پرسید اسم کوچیک ؟ گفتم بهاره و پیاده شدم و در رو بستم و با سرعت دویدم طرف خونه و اونم رفت ...مامان از نگرانی تو راهرو وایستاده بود بهروز هم سر کار نرفته بودو هر دو نگرانم بودن کاپشن رو در آوردم و تازه یادم افتاده بود که کت خودم رو توی ماشین جا گذاشتم بهروز پرسید این مال کیه .. تند و تند لباسم رو عوض کردم و مامان برام یک چایی ریخت و گفت بخور گرم بشی تا حالا همچین بارونی ندیده بودم ... بهروز دوباره پرسید کاپشن مال کیه ....جریان رو گفتم مامان گفت : خدا پدر و مادرشو بیامرزه وگرنه تو چطوری میومدی خونه بهت صد دفعه گفتم وقتی هوا بده با تاکسی بیا ..... گفتم آخه داداش جونم گناه داره ..باید صرفه جویی کنیم بهروز با ناراحتی گفت : یعنی من این قدر بی عرضه ام که خواهرم یک روز هم نتونه با تاکسی بیاد خونه ؟ گفتم عزیزم منظورم این نبود تو که چیزی از ما دریغ نمی کنی فدات بشم انشالله یک روز برای دامادیت جبران می کنم گفت حالا اون دکتر رو می بینی که کاپشن رو پس بدی ؟ گفتم آره دکتر بیمارستانه ...کت منم توی ماشین اون جا مونده وای حالا نمی دونم فردا چی بپوشم برم دانشگاه (با خنده گفتم )کاپشن دکتر رو که حتما نمیشه بپوشم مامان گفت کت منو بپوش ... بهروز خندید و گفت نه مادر من کت شما مال عهد دقیانوسه بهاره جوونه من کاپشن خودمو میدم بهش مامان کمی دمی لوبیا چشم بلبلی درست کرده بود اونو با ترشی آورد ...با میل و لذت اونو خوردم و کنار بخاری خوابیدم ولی ساعتی بعد با تب و لرز شدیدی از خواب بیدار شدم و دیدم حالم خیلی بده ... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سرفه سینه درد و سر درد همه با هم به سراغم اومده بود..... و تا شب تب چهل درجه کردم و یک هفته افتادم توی رختخواب و دوبار منو بردن دکتر ... چون از شدت تب بیهوش می شدم ......بعد از یک هفته تبم پایین اومده بود ولی هنوز حال خوبی نداشتم که برم دانشگاه یک دوستی داشتم به اسم مینو مرتب تلفن می کرد و حالم رو می پرسید ... روزی که باید میرفتیم بیمارستان من بازم نتونستم از جام بلند بشم بعد از ظهر باز مینو تلفن کرد و من ازش پرسیدم : دکتر بشیری اومده بود بیمارستان ؟.. گفت : آره همون بد اخلاقه ؟ گفتم : اومده بود ؟ چیزی از من نپرسید ؟ گفت نه برای چی همون جور با سرعت اومد و رفت در ضمن برای هفته ی دیگه بخش ما رو عوض کردن رفتیم بخش جراحی ..... گفتم: چه حیف من بچه ها رو خیلی دوست داشتم .... وقتی گوشی رو قطع کردم با خودم فکر کردم شاید کاپشن شو هم فراموش کرده وگرنه سراغ منو می گرفت حالا فکر نکنه دیگه نمی خوام بهش بدم ... کت خودمو چطور ازش بگیرم ؟ .... و تمام فکری که من در مورد اون می کردم همین کت خودم و کاپشن اون بود ...... چند روز بعد که حالم بهتر شد برای این که برم دانشگاه بهروز کاپشن خودشو داد به من و یک ژاکت زخیم داشت که خودش پوشید .....و من مجبور بودم که چهار روز با وجدان ناراحت که نکنه بهروز سرما بخوره با کاپشن اون برم بیرون ... تا روز یکشنبه که دوباره ما باید میرفتیم بیمارستان ... من کاپشن دکتر رو بر داشتم و لای روزنامه بستم و رفتم....... صبح اول وقت ما رو بردن تو بخش جراحی من چند دقیقه اجازه گرفتم و بدو رفتم بخش اطفال .... منیژه پشت میز نشسته بود کاپشن رو دادم به اونو گفتم : منیژه خانم ببخشید میشه اینو بدین به دکتر بشیری ؟ گفت : برای چی ؟ گفتم شما بدین بهشون خودشون می دونن ....و با سرعت برگشتم سر کارم ..... اون روز گذشت و من نرسیدم برم ببینم دکتر کاپشنشو گرفته یا نه و کت منو چیکار کرده ...و باز تا هفته ی بعد هم من باید کاپشن بهروز رو می پوشیدم در حالیکه کاملا معلوم بود مردونه اس ..... هفته بعد همون اول که رسیدم رفتم بخش اطفال این بار منیژه نبود ...توی بخش دنبالش گشتم و پیداش کردم ... گفتم سلام ببخشید امانتی دکتر رو دادین ؟ سرشو بر گردوند انگار دلش نمی خواست منو نگاه کنه گفت: بله دادم ... گفتم : آقای دکتر چیزی به شما نداد ؟ گفت : نه خیر چی باید می داد ؟ گفتم کت من دست ایشون بود ...اگر اومدن بگین بزارن پیش شما من میام میگیرم ... پرسید : کت تو دست دکتر چیکار می کنه ؟ یک مرتبه جا خوردم و دستپاچه شدم و برای این که فکر بدی نکنه ، گفتم : اون روز که بارون میومد دکتر منو رسوندن و چون خیس شدم کاپشن شونو دادن به من همین..........و با سرعت برگشتم به بخش جراحی ...... و تازه اونجا به فکرم رسید که چقدر کار بد و احمقانه ای کردم کاپشن دکتر رو پیش منیژه گذاشته بودم ...نکنه اون در مورد من فکرای بدی بکنه و یا در مورد دکتر .....ذهنم اونقدر آشفته بود که نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم .... حداقل کاش دیگه دنبال کت خودم نمی رفتم....آره کار امروزم احمقانه تر از دفعه ی قبل بود .... اون روز که تعطیل شدیم به ما گفتن چهار شنبه هم باید بریم بیمارستان و اونجا کلاس داریم .... من برگشتم خونه در حالیکه حالم خیلی گرفته بود ... مامان تا منو دید متوجه شد، بهروز هم برای ناهار اومده بود خونه .... من جریان رو تعریف کردم ... بهروز گفت : این بار من میرم سراغش و کت تو رو میگیرم که بدونن خانواده ی تو در جریان هستن .... گفتم نه می ترسم بدتر بشه اگر دکتر می خواست کت منو میاورد و می داد به منیژه پس شاید نمی خواسته کسی بفهمه و من کار بدی کردم و با آبروش بازی کردم .... بهروز گفت : نه بابا ,,مردم عقل دارن می فهمن که اگر تو ریگی تو کفشت بود خوب چرا کاپشن رو دادی به اون پرستار خوب می دادی به خودش .... نه نگران نباش مشکلی پیش نمیاد ... بعد هم بهاره خانم با آبروی دختر بازی می کنن آبروی مرد ها که نمیره اگر حرفی بشه برای تو بد میشه ... گفتم : آره دیگه خدا رو شکر مردا اصلا آبرو ندارن که جایی بره خندید و گفت : ما مردیم دیگه ...و با هم خندیدم ..هنوز نوزده سال داشتم و با هر حرفی زود قانع می شدم .. با حرفای بهروز کمی حالم بهتر شد .... یکی از ارث هایی که بابام برای ما گذاشته بود همین سادگی , زود باوری و زود قانع شدن بود ..... درست صبح چهارشنبه با بهروز از در خونه اومدیم بیرون که اون بره نجاری و من برم بیمارستان ... داشتیم کنار هم توی پیاده رو راه می رفتیم که یک ماشین بوق زد و کنار ما نگه داشت ....هر دو با هم برگشتیم ... من فورا دکتر بشیری رو شناختم ... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
رفتم جلو و سلام کردم اونم پیاده شد و سلام کرد ... گفتم : برادرم‌ بهروز ؛؛... .آقای دکتر بشیری ... دکتر اومد خیلی مودب با بهروز دست داد و گفت : ببخشید من چند روز پیش خانم تهرانی رو چون بارون میومد رسوندم خونه ....بهروز گفت : می دونم آقای دکتر واقعا زحمت کشیدین بهاره همه چیز رو تعریف کرده .... گفت : می دونین خواهرتون حالا برای من یک درد سر درست کرده؟ توی بیمارستان همه دارن برای من و خواهر شما داستان درست می کنن و هر کسی هم هر طوری خودش دلش می خواد قصه رو تعریف می کنه باور کنین من هفت ,هشت جورشو تا حالا شنیدم .... الانم اومدم کت شما رو بدم که دیگه نرین تو بیمارستان سراغ کت رو از پرستار ها بگیرین بعدم باید با من بیاین و جلوی همه دوتایی موضوع رو روشن کنیم .. من تنهایی بگم شما نباشین حرفمو باور نمی کنن ... تا حالا نگذاشتم کسی برام حرف درست کنه که به لطف شما اینم شد ...... سرمو انداختم پایین و نمی دونستم چی بگم .. اون حق داشت ... بهروز گفت : خودشم الان چند روزه از این موضوع ترسیده ولی من فکر نمی کردم اینطوری بشه خوب اگر بهاره قصدی داشت که نمی رفت و به پرستار بگه چرا مردم این طوری شدن آخه یک کم آدم فکر می کنه ... دکتر گفت : شما نباید کاپشن منو می دادین به منیژه اون فتنه ی دو عالمه ازش هر کاری بر میاد .... ممکن بود کس دیگه ای باشه حرف در نیاد ولی اون با سرعت نور همه جا پخش کرده ... بهروز گفت : حالا می خواین چیکار کنین می خواین منم بیام فکر میکنین اگر باشم بد نیست ؟ گفت : نه من از پسشون بر میام زیاد مهم نیست ... ولی نمی خوام برای خانم تهرانی بد بشه ... هر چند ایشون حقشونه چون فکر نکرده کاری رو انجام میدن مثل اون روز توی بارون ..... بهروز دستشو گذاشت تو پشت منو گفت : نه خواهر من هیچوقت کار نادرستی نمی کنه .... اونا فکر شون خرابه تقصیر این نیست .......با همون سادگی خودم پرسیدم گفتین کت منو آوردین ؟ خنده اش گرفت و گفت : بله و رفت و از تو ماشین اونو آورد داد به من ....... خشک شویی رفته و مرتب و لای کاغذ ... خجالت کشیدم که کاپشن اونو همین طور مچاله برده بودم ... سرمو تکون دادم و گفتم ممنونم که ثابت کردین من آدم بی فکری هستم ....به جای اون بهروز پرسید چرا ؟ گفتم دکتر کت منو دادن خشک شویی ولی من کار احمقانه ای کردم ...... گفت : پس میشه امروز بیاین بیمارستان ؟جبران کنین ؟ گفتم اصلا من داشتم می رفتم بیمارستان امروز استثنا کلاس دارم .... گفت : پس بیان با هم بریم ....و خودش با بهروز دست داد و رفت توی ماشین ...من فورا کت بهروز رو در آوردم و دادم بهش و کت خودم رو پوشیدم .. بهروز رو بغل کردم و بوسیدم و خدا حافظی کردم همون طور که توی بغل بهروز بودم در گوشش گفتم تو رو خدا حالا بپوش که سرما نخوری ... و رفتم و کنار دکتر نشستم ....تا راه افتاد شروع کرد به خندیدن .... و باز خندید ...یک کم رفت و باز خندید ....... ولی حرفی نمی زد ...رفتم تو هم و پرسیدم ... به چی می خندین ؟ گفت : به تو ... گفتم برای چی مگه من خنده دارم ؟ گفت : آره ..خیلی حالا بازم می خوام تو رو قضاوت کنم ....بازم عقیده ام عوض شد ....باور می کنی از اون روز که دیدمت صد بار عقیده ام عوض شده ..... داشتم میومدم در خونه ی شما که باهات دعوا کنم و بگم چرا کاپشن منو دادی به منیژه و حرف درست کردی ؟ و فکر کردم تو عمدا این کارو کردی که خودتو به من بچسبونی .. و همه تو بیمارستان فکر کنن که با منی .... گفتم خوب این چه افتخاریه که من خبر ندارم ؟ شاید هم شما داری این کارو می کنی ....چون اصلا من فکرشم نکرده بودم و نخواهم کرد خاطرتون جمع باشه ....اولا من در مورد این طور چیزا اصلا فکر نمی کنم ... تا برم سر کار و مستقل نشم به هیچ عنوان ... ... دوما چرا شما اینقدر از خودتون راضی هستین ...بدم اومد که در مورد من همچین فکری کردین .... گفت : تو متوجه نیستی تو بیمارستان چقدر دخترا دلشون می خواد من بهشون توجه کنم ؟ فقط توجه کنم ... همین .....گفتم ...حالا من در مورد شما قضاوت می کنم .... دلیل اون ژست ها و حرکات اضافه ای که از خودتون در میارین تا دوتا بچه رو ویزیت کنین همینه که جلب توجه کنین .... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ولی من فکر می کنم به جای اینکه نگاه کنین چهار تا دختر چی می خوان در مورد شما بگن به اون بچه ها فکر کنین که اگر روی خوش داشته باشین و بهشون یک لبخند بزنین چقدر خوشحال میشن ..... گفت : تو هنوز با محیط بیمارستان درست آشنا نیستی ...نمی بینی فورا حرف در میاد منم خیلی برام مهمه که حرفی پشت سرم نباشه ..... گفتم منم همین طور ولی بهش فکر نمی کنم و ناخودآگاه همیشه خودم هستم نمی تونم به چیز دیگه ای تظاهر کنم ...ولی امروز که دیدم خندیدین تعجب کردم ... خوش به حال من که هر وقت هر کاری دلم بخواد می کنم ..... شما باید ببینن وقتی دکتر شادکام میاد بچه ها از خوشحالی بال در میارن یک ساعت با اونا میگه و می خنده و من واقعا تحسینش می کنم که اینقدر مریض هاشو دوست داره...... حرف منو نشنیده گرفت و پرسید : مثل این که عاشق برادرتم هستی؟ .... گفتم : آره اون الان به جای بابام از من و مادرم مواظبت می کنه و خیلی مهربونه .... گفت مشخصه پسر خوبیه قبول دارم راستش بهش حسودیم شد چون من خواهر ندارم .... گفتم : ای وای ... برادر دارین ؟ گفت : آره دوتا از من بزرگترن و ازدواج کردن و یکی یک دونه بچه هم دارن .... پرسیدم اونام دکترن ؟ گفت : نه کاسب هستن یک شون دیپلم هم نگرفته من توی اونا درس خون بودم ... گفتم بابای منم می گفت تو باید دکتر بشی ولی من درس خون نبودم همین پرستاری رو هم نمی دونم چطوری قبول شدم خواست خدا بود .... نگاهی به من کرد و با لبخند گفت : که با من آشنا بشی ؟ گفتم : ببخشید دکتر بازم دارین به خودتون افتخار می کنین .... نه خواست خدا بود که بتونم کاری رو که دوست دارم پیدا کنم ...من خیلی دوست داشتم خواننده بشم و فکر می کردم جز این هیچ کاری رو دوست ندارم ....ولی حالا می بینم که پرستاری بهترین شغله.... آدم هر روز می تونه خودشو محک بزنه که چقدر انسانه ؟ .. وقتی پرستاری هر ساعت و هر لحظه داری به در گاه خدا و خودت امتحان پس میدی .. توی این کار .یک لحظه نباید از خودت غافل بشی و یادت بره که اون مریض به تو نگاه می کنه و شکستن دل اون یعنی از دست دادن همون لحظه ..... و همون میشه برات گناه و ثواب ... این خیلی جالبه که من شغلی داشته باشم که توی تمام لحظات زندگیم مراقب اعمالم باشم ...... گفت : اگر این طور که تو میگی من مسئولیت بیشتری دارم که ....نمی دونم تا حالا این طوری بهش فکر نکرده بودم .... خوبه .... بهاره ؟ می خوام دوباره در موردت قضاوت کنم .... گفتم بفرمایید ... گفت : تو اصلا احمق نیستی ...... گفتم دست شما درد نکنه همین هم خوبه که فکر کنین احمق نیستم ولی خودم میگم اون چیزایی که مردم منو با اونا احمق فرض می کنن سادگی و زود باوریه ...و این تو وجود منه کسی نمی تونه عوضم کنه .... آقای دکتر میشه منو جلوتر پیاده کنین که تو بیمارستان کسی ما رو با هم نبینه این طوری بدتر میشه ..... گفت : حامدم .... پرسیدم خوب ؟ گفت هیچی دیگه اسمم حامده ...گفتم باشه ......از این حرف یکه خوردم من اسم کوچیک اونو می خواستم چیکار .......گفتم فکر نکنم به کارم بیاد .ساکت شد و رفت تو فکر ... و به حرف من گوش نکرد و رفت توی بیمارستان نگه داشت .... گفتم آقای دکتر اگر کسی الان ما رو ببینه دیگه حرفمون رو باور نمی کنن ... گفت : پیاده شو بریم .. به درک ما میگیم خودشون می دونن می خوان باور کنن می خوان نکنن ....با من بیا تو بخش ..... در ماشین رو قفل کرد و اون جلو و من پشت سرش رفتیم تو .... منیژه تا چشمش افتاد به ما از جاش پرید ....به دکتر سلام کرد ... دکتر گفت : همه بیاین تو اتاق من ....و خودش رفت من مثل بچه ها دنبالش رفتم یک دفعه یکی از پشت یقه ی منو گرفت و برگشتم ..منیژه بود انگشتشو گذاشت روی دماغش و گفت : هیس .. وایستا ببینم چی رفتی گفتی به دکتر ؟ گفتم من که حرفی نزدم ولی فکر کنم یکی اینجا براشون حرف درست کرده که همه تو بیمارستان در موردش حرف می زنن هر کس دکتر رو می بینه یک داستان ساختگی براش تعریف می کنه ... فکر می کنم ایشون می خوان داستان واقعی رو براتون تعریف کنه تا همه چیز روشن بشه ..... اون یک کم منو با خشم نگاه کرد و رفت تا همه رو بیاره تو اتاق دکتر .... من زودتر رفتم و جلوی در وایستادم ...به من گفت بشین لطفا چرا وایستادی ؟ .... گفتم این طوری بهتره ........ بچه های بخش یکی یکی اومدن و آخر از همه هم منیژه اومد و گفت دکتر لطفا زودتر که بخش خالی نباشه ..... دکتر گفت : بله حتما این بستگی به شما داره لطفا بگین چی دیدن و چی شنیدین که این شایعه رو درست کردین ؟ خودتون بگین ... گفت به من ربطی نداره من فقط به کارم فکر می کنم و به کار کسی هم کار ندارم ..... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب برای دل های پاکتون از پروردگار مهربان میخواهم فاصله نباشد میان شما و تمام احساس های خوبتون شما باشید و عشق باشد و یک دنــیــا سلامتی و شــادی و امضای خدا پای تمام آرزوهاتون شبتون در پناه خدا⭐️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبح پلک هایت فصل جدیدی از زندگی را ورق میزند سطر اول همیشه این است: خدا همیشه با ماست... سلام صبح بخیر روزتون در پناه خداوند مهربان زندگیتون زیبا و پر برکت🌹 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دکتر گفت : اولا خانم تهرانی کاپشن رو داده بود به شما ؛؛و فقط شما خبر داشتین پس اینکه شما گفتین حرفی درش نیست ........دوما همه میگن از شما شنیدن با عقل هم جور در میاد ولی من کار ندارم خانم ها و آقایون حالا حقیقت رو از خودم بشنوین ..... چیزایی که شنیدین درست نیست ... خانم تهرانی توی بارون مونده بودن و من ایشون رو بردم خونه شون همین چیز دیگه ای نبوده ولی این که من قصد دارم با ایشون ازدواج کنم یا نه .... دیگه به خودم مربوط میشه .. لطفا به کارتون برسین و شایعه درست نکنین ... ممنونم بفرمایید سر کارتون ..... من اومدم چیزی بگم که همه داشتن از در اتاق می رفتن بیرون وا مونده بودم اصلا اون چی گفت ؟ منظورش چی بود ؟ اصلا نفهیمدم جمله ی آخر یعنی چی ؟ بعد رو کرد به من و با همون اخم گفت شما هم لطفا سر کارتون بفرمایید ......من رفتم سر کارم ولی تمام ذهنم به حرفی بود که دکتر زده بود و اصلا خوشم نیومده بود اون فکر می کرد من کسی هستم که دوست دارم زن اون بشم اون روز منم مرتب به آخرین جمله ی دکتر بشیری فکر می کردم ... وقتی اومدم خونه همه چیز رو برای بهروز تعریف کردم .... اون گفت : خوب این که ناراحتی نداره همین حرفیه که براش درست کردن می خواست بگه به شما مربوط نیست .... دست انداختم دور گردنش و گفتم: داداش خوش خیال من .... عزیزم همه رو مثل خودت می دونی .... گفت : نکنه بهاره فکر کردی دکتر تو رو می گیره ؟ گفتم : اِاا توام که ؛؛ دوست نداشتم همچین فکری بکنی بدم اومد .... چرا همه فکر می کنن دکتر بشیری تحفه ای ..من به جون داداش دلم می خواد درس بخونم پول در بیارم و برای تو زن بگیرم .. اگر شوهر کنم اختیارم میره دست اون،،، بدم میاد تازه امکان نداره دکتر بشیری منو بگیره چرا خودمو علاف اون بکنم مسخره اس نه ؟ .... صدای زنگ در اومد و حرف ما قطع شد ....هانیه و مریم بودن ..... مریم حالا راه می رفت و شیرین زبونی می کرد و خیلی هم به من علاقه داشت ..منم شروع کردم بعد از مدت ها با اون بازی کردن و خندیدن .... دنبالش می دیدم و قایم موشک بازی می کردیم .... هانیه مدتی بود که تو کوک کارای من بود عاقبت گفت : چیه ؟ بهار خوشحالی ؟ وایستادم و بهش نگاه کردم .... سر جام موندم موهامو صاف کردم و نشستم کنارش انگار راست می گفت گفتم :آره مثل اینکه حالم بهتره ...چرا؟ ؟ نمی دونم ؛؛ شاید بارون کار خودشو کرده ...پرسید دیوونه چی میگی ... یک چیزی بگو منم بفهمم ...بهروز داشت کفش می پوشید که بره گارگاه ... گفت : بارون که خورد مریض شد عقلش اومد سر جاش .... مامان گفت : ولش کنین بچه رو داشت بازی می کرد زدین تو ذوقش ..... هانیه گفت : مامان جان کجاش بچه اس شما تا کی می خوای لوسش کنی ...... صبح آماده شدم برم دانشگاه زود تر از بهروز اومدم بیرون چون اون هنوز خواب بود ...چند قدم بیشتر نرفته بودم که یک ماشین نگه داشت . صدای دکتر بشیر ی اومد ... بهاره .....بهاره .با تعجب رفتم جلو و خم شدم و گفتم سلام باز چی شده آقای دکتر؟ ... گفت بیا بشین تا بهت بگم ....گفتم همینطوری بگین چون نمی تونم برای همسایه ها توضیح بدم شما کی بودین ...... حالا اونا برای من حرف در میارن ... گفت : یک کاریش بکن چون واقعا کارت دارم پس برای چی اون روز سوار شدی ؟ گفتم :خوب بهروز اون روز پیشم بود ...صبر کنین الان میام ... و برگشتم رفتم توی خونه و بهروز رو صدا کردم و گفتم میشه بلند شی؟ نمی دونم چی شده دکتر بازم اومده میگه کار مهمی دارم ... تو بیا تا من بتونم سوار ماشین بشم ... چشماشو مالید و گفت : بهاره دکتره می خواد تو رو بگیره به خدا .... فکر کنم گلوش گیر کرده ... گفتم :خودتو لوس نکن بی غیرت داداشم,, داداشهای قدیم اقلا یک ذره غیرت داشته باش بلند شو بیا دم در تا من بتونم سوار ماشینش بشم و برم ببینم باز چی شده .... خندید و گفت : به خدا داره کلک می زنه اومده تو رو ببینه من اگر بیام می زنمش بعد دیگه تو رو نمی گیره ....... مامان گفت : ولش کن, من میام ....تا اون حاضر بشه یک ساعت طول می کشه ...و همون طور که حرف می زد چادرشو سرش کرد و راه افتاد ... دکتر دنده عقب اومده بود و سر کوچه وایستاده بود چشمش که به مامان افتاد زود پیاده شد و اومد جلو و سلام کرد ... مامان گفت : سلام پسرم بفرمایید تو ...گفت مرسی دیرم شده با بهاره خانم یک کاری دارم خودشون می دونن اجازه می فرمایید با من بیاد ؟ مامان گفت خواهش می کنم بهاره خودش تصمیم می گیره ولی خوب دهن مردم رو نمیشه بست ..در ضمن از شما ممنونم که اون روز بهاره رو رسوندین این یکی یک دونه ی ماست ... گفتم : ایییی مامان ؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دکتر خیلی مودب جلوی مامان وایستاده بود و گفت : بله ؛؛ بله ,, معلوم میشه ته تاقاریه .... مامان گفت : خدا شما رو هم خیر بده که اون روز تو بارون اونو آوردین خونه ...دعات می کنم مادر دکتر گفت خواهش می کنم کاری نبود که لطف می کنین منو دعا می کنین ...امری ندارین ببخشید دیرم شده مامان اومد دم ماشین و گفت نه برین خدا پشت و پناهتون باشه ...... من سوار شدم و یک بای بای با مامانم کردم و راه افتادیم . گفتم: آقای دکتر من نظرم در مورد شما عوض شد ....فکر می کردم آدم خشک و یک دنده و بد اخلاقی هستین ولی انگار این فقط شخصیت توی بیمارستان با شماست ...وقتی اونجا شما رو می بینم ازتون می ترسم و زبونم بند میاد .... الان جلوی مامانم مثل بچه های مودب و حرف گوش کن بودین چرا ؟ خندید .... بازم خندید ... گفتم بازم من خنده دارم ؟گفت نه بازم نظر من در مورد تو عوض شد تو خیلی ساده بی ریا با هوش و نترسی ....گفتم و نقش هم بازی نمی کنم مثل شما گفت نه نقش نیست توام توی خونه کارایی می کنی که تو دانشگاه نمی کنی یا توی بیمارستان ... این مصلحته که کجا باید چطور رفتار کرد گفتم کار مهم شما چی بود؟ با من چیکار داشتین ؟ اگر میشه منو سر ایستگاه پیاده کنین این جوری راحت میرم دانشگاه ...گفت خودم می رسونمت. پرسیدم خودم ؟ آقای دکتر لطفا بگین چی می خواستین به من بگین ؟ گفت : با من ازدواج می کنی ؟رسیدیم دم دانشگاه نگه داشت و گفت : مطمئنی که عقیدت عوض نمیشه چون من اهل دوباره گفتش نیستم اگر می خوای بهت فرصت بدم فکر کنی ....... گفتم نه ..... نمی تونم شما رو هم سر کار نمی زارم ..... گفت : پس لطفا به کسی نگو از تو خواستگاری کردم .. میشه ؟ گفتم چشم آقای دکتر ...خنده ی تمسخر آمیزی زد و من پیاده شدم و اونم گاز داد و رفت ..... علی با جفت پا پرید روی پشتم و چنان از خواب پریدم که نفسم بند اومد هراسون پرسیدم ساعت چنده ؟ یلدا گفت ده صبح ...گفتم خدا منو بکشه چقدر خوابیدم ... باید غذا درست کنم...برم سر کار وای خدا ..... شما ها صبحانه خوردین ؟ یلدا گفت : آره مامان ما خوردیم براتون چایی بریزم ؟ ... گفتم : باید برم سر کار روز اولی نباید دیر برسم .... الهی فدات بشم مادر دستت درد نکنه ...کو امیر ؟ گفت رفته تو حیاط داره بازی می کنه .... گفتم چرا اجازه دادی ممکنه مزاحم مردم بشه صداش کن بیاد تو ..... اون روز پنجشنبه بود من تند و تند ناهار بچه ها رو حاضر کردم و اونا رو به یلدا سپردم و رفتم سر کار ..... وقتی از در رفتم بیرون مصطفی رو دیدم...اومد جلو سلام کرد و گفت : بزارین روز اولی من شما رو ببرم که راه رو یاد بگیرین ...گفتم اگر اجازه بدین از همین اول خودم برم یاد می گیرم مزاحم شما نمیشم ممنونم ....از این که اون منتظر من بود ، ناراحت شدم نمی دونستم می خواد به من لطف کنه و مراقب من باشه یا ...... در هر صورت من باهاش نرفتم و آدرس گرفتم و یک تاکسی در بست خودمو رسوندم به کلینک ... خیلی زود وارد کار شدم و همه هم اونجا فهمیدن که من تو کارم قابلیت هایی دارم ....و تقریبا روز پر کاری رو هم داشتم ....و باز همون طور یک تاکسی گرفتم و بر گشتم ...سر راه خرید کردم ولی اینقدر نگران بچه ها بودم که نمی دونستم چطوری خودمو برسونم به خونه .... کلید انداختم و رفتم توی حیاط چراغ ها خاموش بود قلبم ریخت ....داد زدم یلدا .... امیر ..... و در و باز کردم هیچ کدوم نبودن دویدم طرف خونه ی حاج خانم و محکم زدم به در ... یلدا درو باز کرد ...داد زدم چرا اومدین بیرون من که مُردم این چه کاری بود کردی ؟ ... حاج خانم اومد جلو و گفت تقصیر منه عزیزم شام درست کردم به فکر بچه ها افتادم آوردمشون اینجا ببخشید دخت،م .... دستم روی قلبم بود گفتم : آخه شرایط ما یک جوریه شما نمی دونین ....یلدا گاهی مریض میشه من ترسیدم ، گفتم حتما یلدا حالش بد شده ببخشید حاج خانم لطف کردین ....تو رو خدا خودتون رو به زحمت نندازین راضی نیستم .... گفت ..بهاره جان میشه یک کم راحت باشی .. خوب فکر کن من مادرتم و مصطفی برادرت ... من فرستادمش تو رو ببره چرا باهاش نرفتی خوب روز اول راه و چاه رو بلد نبودی ..منم تلفن کردم و بهش گفتم بیاد .....یک نفس راحت کشیدم از اینکه مصطفی خودش سر خود این کارو نکرده بود .... و خودمو نفرین کردم که چرا این قدر بد خیالم ...و بچه ها رو بر داشتم که بریم خونه دیدم باز یک ظرف غذا برای من گذاشته گفت بچه ها سیرن اینم سهم تو برو خسته هستی ..... گفتم حاج خانم با من که اینطوری هستین با دختر تون چیکار می کنین ؟ گفت : راستی فردا دخترام میان اینجا ناهار شما هم دعوت دارین می خوان با تو آشنا بشن .... گفتم حاج خانم پس من صبح بیام بهتون کمک کنم؟ گفت : آره دیگه بیا خوشحالم میشم باهات کارم دارم .... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سر جام میخکوب شدم ...یک لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم ..... گفتم چی ؟ گفت: واضح و روشن با من ازدواج می کنی ؟... سکوت کردم .....یک کم خشکم زده بود اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم ... گفتم : نه ... چرا باید این کارو بکنم؟ ....به خدا ترسیدم فکر کردم توی بیمارستان اتفاقی افتاده ..... پرسید : واقعا نمی خوای یا داری ناز می کنی ؟ گفتم آقای دکتر واقعا نمی خوام ..اولا فکر می کنم خیلی از من بزرگ ترین ... شما چند سالتونه ؟ گفت سی و دوسال ... گفتم خوب سیزده سال از من بزرگ ترین ..یا حالا بگو دوازده سال .... همین اختلاف سن کافیه که بگم نه .... بعدام شما خیلی با من بد حرف می زنین همش به من دستور میدین ,,و یک جواریی تحقیر آمیز منو صدا می کنین .... خوب تا حالا فکر می کردم که دکتر بیمارستان هستین و من باید حرف شما رو گوش کنم ولی این طوری نمی تونم ........ نه ....نه .... من زیر بار نمیرم ....نه متاسفم......... نکنه دارین منو مسخره می کنین؟ یا امتحان؟ .. گفت : نه این کارو نمی کنم ...با تو نه .....خیلی خوب قول میدم باهات درست حرف بزنم ....... گفتم: ببینین ؛؛ ببینین ؛؛ الانم لحنتون تحقیر آمیز بود .... اصلا خانواده ی ما بهم نمی خورن مامان منو دیدین ؟,, بهروز رو هم دیدین .... خوب ما آدمای عادی هستیم ، طبقه ی متوسط به شما نمی خوریم فکر کن مامان من بشه مادر زن شما خیلی خنده داره ........ اخماشو کشید تو هم و گفت : ولی مامان من شکل مادر توست یک کم پیر تر بهروزم شکل برادرای منه ...من که فرقی بین خودمون نمیبینم .. خونه ی ما تو سر سبیله به خونه ی شما نزدیکه خیلی نزدیک .... فکر کنم مامانت با مادر من خوب کنار بیان .....با تعجب پرسیدم : راست میگی شما هم محله ای ما هستین ؟ گفت : آره ....من این طرفا بزرگ شدم ....... گفتم به خدا فکر کردم از اعیان و اشرافین ...... تو رو خدا راست میگین شما تو سرسبیل زندگی می کنین ؟ گفت : مگه عیبی داره ؟ گفتم نه ولی من فکر می کردم مامان تون از اون خانم های شیک و متجدد باشه مثل خودتون .... گفت به نظرت من شیک و متجددم ؟ ........... رفتم تو فکر بهش نگاه کردم احساس خاصی بهش نداشتم ... گفتم : نه آقای دکتر جواب من منفیِ..... اصلا حالا نمی خوام به این زودی ازدواج کنم منو ببخشید ... میشه منو پیاده کنین ....... دلم می خواست هر چه زود تر از ماشین پیاده بشم ........... گفت : باشه می رسونمت ...اشکالی نداره ...می دونی تا حالا من از کسی تقاضای ازدواج نکرده بودم و اصلا بهش فکرم نکردم ..... پرسیدم :خوب چرا ؟ گفت درس می خوندم بازم قصد داشتم اول مطب بزنم بعد ازدواج کنم ... ولی فکر کردم شاید تو همونی باشی که من دنبالش می گشتم ............ سرم رو به طرف پنجره کردم صورتم رو نیبنه من نمی تونستم چیزی رو از کسی پنهون کنم آشکار توی صورتم نمایون می شد ....چون یک کم دستپاچه شده بودم پرسیدم : شما برای چی می خواین با من ازدواج کنین ؟ گفت : خوب معلومه به نظرم ..برای من مناسبی دیگه ........ یک جورایی باهات راحتم و احساس خوبی دارم وقتی هم ازت جدا میشم همش بهت فکر می کنم و دلم می خواد ببینمت ....راستش از جر و بحث با تو لذت می برم ..... گفتم چشم مامانم روشن اگر می دونست برای چی می خوای باهات بیام حتما نمی گذاشت فقط برای اینکه با من جر و بحث کنی می خوای ازدواج کنی .... تا حالا این جوری ندیده بودم ... پس خوب لازم نیست این همه خودتو به دردسر بندازی صبح به صبح بیا در خونه ی ما و من با بهروز میام دم در توام منو برسون ...تو راه با هم جر و بحث می کنیم ....این که دیگه ازدواج نمی خواد ... خنده ی بلندی کرد و گفت : همین جواب ها رو دوست دارم ...خیلی راحتی و با اعتماد به نفس خوشم میاد ... منظورم این بود که از حرف زدن با تو لذت می برم ..... گفتم : نه ؛؛ فایده نداره آقای دکتر ببخشید ..با اینکه من به دکتر نه گفته بودم ولی تمام روز رو به اون فکر کردم ... یک جور حس دخترونه داشتم که خوشم اومده بود دکتر از من خواستگاری کرده بود و اگر به من سفارش نمی کرد حتما به دوستام می گفتم ... در واقع توی اون شرایط امتیاز بزرگی بین دوستام برای من بود ....و از اینکه بهش نه گفته بودم بیشتر خوشحال بودم ..که اینقدر به خودش ننازه ؛؛؛ دیرم می شد که کی برسم خونه و به بهروز و مامان جریان رو بگم بیشتر به خاطر پیش بینی که بهروز کرده بود .... وقتی رسیدم هنوز نیومده بود ....اول برای مامان تعریف کردم اونم فورا شماره ی کارگاه رو گرفت و به بهروز گفت تو صبح چی گفتی ؟ بهروز گفت : نمی دونم یادم نیست در مورد چی ؟ گفت در مورد دکتر بشیری چی گفتی ؟ بهروز داد زد درست حدس زده بودم ؟ می دونستم یک کسی مثل اون که هی بی خودی نمیاد دم خونه ی ما از اولش هم بهانه بود صبر کن الان میام خونه الان میام ..... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به فاصله ای که ما سفره رو پهن کردیم بهروز اومد زود دست و صورتشو شست و نشست سر سفره و گفت : خوب تعریف کن .... گفتم نه گذاشت و نه ور داشت روک و راست پرسید با من ازدواج می کنی ؟ منم روک و راست گفتم نه ..... بهروز گفت : خوب غلط کردی چرا گفتی نه دیگه چی می خوای دختر ..میمونی رو دستمون و باید ازت ترشی درست کنیم .... گفتم سیزده سال از من بزرگ تره ... مامان گفت : باید باشه مادر باباتم ده سال از من بزرگتر بود...همین عطا نه سال از هانیه بزرگتره,, باید باشه مادر,, ...مرد که سنش کم باشه فردا زیر سرش بلند میشه ...ولی بزرگتر که باشه ناز زنشو می کشه و عبد و عبیدش میشه ... گفتم : نه بابا من عبد و عبید نمی خوام من یک نفر رو می خوام که با من درست رفتار کنه اون همیشه فکر می کنه هنوز تو بیمارستان هستیم ... نمی خوام از الان منو این طوری صدا کنه انگار نوکر باباشم صدا می زنه بهاره ... بهاره ؟ می خواستم بگم درد مرض و بهاره .. میمیری یک خانم کنارش بزاری ....نه با این نمیشه ... خودم می فهمم که نمیشه..جور نیستیم با هم ..باهاش حرف می زدم که اون فراموش کنه ولی هر چی به مدرسه نزدیک می شدیم اون حالش بدتر می شد ... می گفتم آخه چرا این کارو می کنی بهم بگو ... دیگه خودم هم بی اختیار اشک هام سرازیر شد و گفتم باشه بیا برگردیم خونه نمی خواد امروز بری ..... گفت نه میرم ....میرم مامان تو رو خدا تو گریه نکن ..... در حالیکه می لرزید دست منو محکم گرفته بود و می گفت : قول میدم مامان ....قول میدم .... تو رو خدا بزار برم مدرسه ..... کشیدمش کنار خیابون و گفتم باشه صبر می کنیم تو خوب بشی بعد میریم ......بیا تو بغلم هر وقت آروم شدی می برمت ...الان بگو چرا این طوری شدی ؟ گفت اون آقاهه که چاق بود از کنارم رد شد رفت ...اون بود .... گفتم خوب عزیز مادر مگه نگفتم به کسی نگاه نکن ؟ تو رو خدا تو مدرسه هم همین کارو بکن اگر این طوری شدی چشمتو ببند و ده تا صلوات بفرست یک دفعه همه چیز درست میشه یک دفعه می بینی که خوب شدی ..... با تلقین اونو آماده کردم و بردمش توی مدرسه ....... ناظم خانم خیلی مهربون و خوبی بود ..من کشیدمش کنار مدرسه و گفتم: راستش یلدا یک مشکل داره که ممکنه گاهی ناراحت بشه اگر دیدین ترسیده زود منو خبر کنین ....وشماره ی حاج خانم رو دادم بهش ..... خانم ناظم پرسید دختر به این زرنگی و خوشگلی چه مریضی داره ؟ ... گفتم : یک بار تصادف کردیم حالا یادش میاد و می ترسه .... با این که دل تو دلم نبود اونو گذاشتم و برگشتم خونه و اولین کاری که کردم این بود که به حاج خانم گفتم : ببخشید بی اجازه شماره ی شما رو دادم به مدرسه ی یلدا اشکالی نداره اگر زنگ زدن منو صدا کنین ؟ با خوشرویی گفت : خوب کاری کردی نگران نباش صدات می کنم ........اون از حرفا و کارای من فهمیده بود که یلدا مشکلی داره که من این طور به خاطر اون آواره شدم ..... نمی تونم بگم با چه حالی تا ظهر سر کردم حالا دور از چشم اون می تونستم راحت گریه کنم برای بچه ام جگر گوشه ام که نمی تونستم حتی اونو پیش دکتر ببرم ....زبون گرفته بودم و اشک می ریختم و با امام رضا حرف می زدم و بازم ازش کمک می خواستم ...... همیشه همین طور بودم ...یلدا از نیم متری من دور میشد قلب من درد داشت تا دوباره به اون میرسیدم .... نزدیک ظهر دیدم مصطفی در اتاق ما رو می زنه ..با چشمان ورم کرده در و باز کردم ...گفت سلام بهاره خانم مامان گفتن این تلفن رو تو اتاقتون نصب کنم .... گفتم : وای دست شما درد نکنه ..کار خیلی خوبی کردین واقعا لازم داشتم فقط وقتی میرم بیرون از بچه ها خبر داشته باشم برام کافیه. مصطفی بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه تلفن رو وصل کرد و رفت اصلا حوصله نداشتم درست و حسابی ازش تشکر کنم ...مثل این که اونم حال و روز منو دید برای اینکه هیچی نگفت و قیافه اش رفته بود تو هم ظهر که شد زودتر از موقع دم مدرسه بودم .... که تا زنگ خورد یلدا رو با خودم بیارم ...وقتی از کلاس اومد بیرون دیدم صورتش باز شده و خوشحاله .... نفس راحتی کشیدم ...منو که دید دوید طرف من با ذوق و شوق گفت : مامان اینجا همه خوبن ... خیلی خوش گذشت ...چقدر بچه های مهربون و معلم های خوبی داره ...بی اختیار بغلش کردم و گفتم الهی مادر به قربونت بره انشالله همیشه خوب باشی فدات بشم.بعد در حالیکه سعی می کردم اون به اطراف نگاه نکنه بر گشتیم خونه ناهار بچه ها رو دادم و علی رو خوابوندم و رفتم سر کار .... مصطفی داشت میرفت بیرون منو که دید گفت : می خواین من برسونمتون دارم از اونطرف میرم ....گفتم آره برسون .... خیلی خسته بودم و انگار همینو از خدا می خواستم. شب باید از راه کلینک می رفتم برای یلدا لوازم مدرسه شو می خریدم اونشب از خستگی و استرس روز خوابم نمی برد هی از این دنده به اون دنده می شدم.. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صبح ، من زود بیدار شدم و رفتم بیرون و خرید کردم ....... و با عجله یک مرغ رو درسته پختم و سرخ کردم یک سالاد کاهو درست کردم و دو تا کاسه هم ژله یکی برای بچه ها و یکی برای حاج خانم و ساعت ده اونا رو بر داشتم و رفتم ...... فکر کردم الان بهم میگه چرا این کارو کردی ولی با همون روی خوشش به من گفت : دستت درد نکنه کارمون جلو افتاد ...به به ژله؛؛؛ ..من خیلی دوست دارم و هیچوقت درست نمی کنم ... چه کار ِخوبی کردی ....دستت درد نکنه ..... گفتم ژله هنوز نبسته میشه بزارم تو یخچال ؟ بی ریا با هم گرم کار کردن و حرف زدن شدیم اون از شوهرش گفت که چطوری نا بهنگام سکته کرد و از گذشته های خودش تعریف کرد و بالاخره از من پرسید : مثل اینکه تو دهنت خیلی قفله ؟ هیچی نمیگی ... نگو مادر اگر دلت نمی خواد نگو ..... گفتم : حاج خانم گفتی نیست دلم اونقدر از دنیا پُرِ که دهن باز کنم باید سه روز برای خودم زار بزنم چی بگم ؟ یک روز همشو برات تعریف می کنم ..... گفت : شوهر داری ؟ ... اومدم حرف بزنم که صدای در اومد ..... یکی از دخترای حاج خانم بود خودش در باز کرد... مرضیه زن خوش صورتی بود با قد متوسط با یک خال گوشتی سیاه کنار لبش دست یک دختر سه ,چهار ساله تو دستش بود و اومد تو منو بغل کرد و بوسید و گفت : خدا رو شکر که شما اومدین پیش مامان ..خیالمون راحت شده دیگه تو خونه تنها نیست ...یکسال خونه ی ما حاضر بود ولی نمی رفتم و از وقتی هم رفتیم همش نگرانش میشدیم...... حالا هر وقت زنگ می زنیم همش از شما تعریف می کنه ....الان خونه مون خیلی دوره .......تا از مدرسه میام خونه دیگه شب میشه ..خدا شما رو برای ما رسوند ..... اون شیرین زبون بود و مهلت نمی داد من حرف بزنم و خواهرش طیبه هم همین طور تقریبا همون حرفا رو به من زد ...اون یک پسر داشت همسن امیر ....... هر دو شون منو موهبتی الهی برای مادرشون می دونستن ....یا داشتن این طوری می گفتن که من خوشحال باشم نمی دونم به هر حال در اون موقع من نیاز شدیدی به محبت داشتم ........هر دو شوهراشون رفته بودن پیش مصطفی و مجلس زنونه بود و ما تا عصری با هم گفتیم و خندیدم و امیر و علی با دختر مرضیه و پسر طیبه توی حیاط بازی کردن وخوشبختانه حال یلدا هم خوب بود و هیچ اتفاقی نیفتاد ...چیزی که من ازش می ترسیدم ...... غروب وقتی می خواستن برن کلی با هم آشنا شده بودیم .... سه روز بعد اول مهر بود و من باید یلدا رو می بردم مدرسه ....هم اون استرس داشت هم بینهایت من ....امیر و علی رو گذاشتم پیش حاج خانم و با یلدا راه افتادیم .... چند قدم که رفتیم یلدا حالش بد شد ..... احساس کردم صورتش تغییر کرده پرسیدم الهی مادر فدات بشه چی شده می خوای برگردیم؟ ... گفت : آره من اصلا مدرسه نمیرم ....نگاهش به دوتا پلاکارت شهید روی دیوار بود با اینکه یکسال از تموم شدن جنگ گذشته بود مثل این اینکه تازه جنازه ی اون جوون رو آورده بودن.. گفتم عزیز دلم مگه قرار نشد نگاه نکنی ..تو رو خدا به خاطر من سعی کن ...تو دیگه بزرگ شدی امسال میری سوم راهنمایی و سال دیگه انشالله اول دبیرستان ... خانم میشی میری دانشگاه ....با وجود همه ی این حرفا که زدم ....همش داشتم به نوع خواستگاری اون فکر می کردم ... طوری که اون به من پیشنهاد کرده بود خیلی عجیب و غیر منتظره بود ...برای همین نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم .... اگرم می خواستم فراموش کنم مامان نمی گذاشت و مرتب می گفت : من تا دیدمش فکر کردم یک آشناست ، اصلا برام غربیه نبود ... چقدر صورت دلنشینی داشت .... چقدر با ادب و با نزاکت بود آدم دلش ضعف می رفت نگاهش می کرد .... داد زدم مامان؟... تو رو خدا بس کن دیگه,,, چی میگی برای خودت؟ می بُری و می دوزی گفتم که جواب منفی دادم تموم شد و رفت ....دلم ضعف رفت یعنی چی ؟ گفت : لیاقت نداشتی مادر به خدا هر چی فکر می کنم حیف اون پسر مقبول بود برای تو .... از فردا همه جا با نگاه دنبال اون می کشتم هیچ کجا نبود .... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گاهی دلم می خواست یک جوری برم و سر راهش سبز بشم ببینم که چیکار می کنه... ولی جلوی خودمو می گرفتم ... از ته قلبم می خواستم که همین مقدار هم که بهش فکر می کنم از سرم بیرون بره ....ولی نمی شد نه که دوستش داشتم باشم نه،،، ولی از در خونه که میومدم بیرون نگاه می کردم ببینم اومده یا نه ؟ نزدیک بیمارستان اطرافم رو می پایدم شاید ببینمش ... و موقعی که بر می گشتم تا دم ایستگاه اتوبوس همش حواسم به خیابون بود و مرتب پشت سرمو نگاه می کردم .... ولی خبری ازش نشد و کم کم باورم شد که اون راست گفته بود و دیگه سراغم نمیاد برای همین منم داشتم فراموش می کردم و انگار خیلی برام مهم نبود .... من از اول هم اونو برای خودم زیاد می دیدم .... یکماه شایدم بیشتر گذشت ....و من به زندگی عادی خودم برگشتم ....... با خودم می گفتم حتما عاشق من نبود چون اگر بود به همین راحتی دست بر نمی داشت ... ولش کن تا گفتم نه رفت و پشت سرشم نگاه نکرد .. خوب شد بهش جواب منفی دادم ....... و این طوری از خودم راضی می شدم . تا یک روز پنجشنبه که زود تعطیل شده بودم و برگشتم خونه دیدم هانیه و مامان دارن بالا رو تمیز می کنن و همه چیز رو می سابن در و پنجره و پله ها و همه چیز در دست تمیز کردن بود. بلند گفتم : .سلام ..من اومدم ....مامان از همون بالا گفت : برو ناهارتو بخور برو حموم داره برات یک خواستگار میاد .... پامو کوبیدم زمین و گفتم: مامان جان ای بابا این چه کاری بود کردین؟ من از خواستگاری بدم میاد شما هم که می دونین من جلو نمیام ...( مریم دوید بغل من ) گفتم همین مریم رو عروسش کنین بره خونه ی بخت الهی خاله قربونت بره. مامان گفت : به خدا خانمه خیلی اصرار کرد ... گفت در حد یک دید و باز دید همین بزار مادر بیان؛؛ در خونه رو که نمیشه روی خواستگار بست , می گن اگر خواستگارو راه ندی بختت بسته میشه.. اون داشت منو راضی می کرد که بهروز وارد خونه شد از شیر مرغ و جون آدمیزاد رو خریده بود و همه چیز عالی و درجه یک گفتم داداش جان دید و بازدید همین طوری که این کارا رو نداره ... گفت : نه آبرومونه فردا میگن باباش مرده بود نتوستن برای دخترشون خواستگار قبول کنن باید سنگ تموم بزاریم. از این که اونا داشتن اونقدر زحمت می کشیدن خجالت کشیدم بیشتر جلوشون وایستم ..این بود که به ناچار به حرفشون گوش کردم و منتظر اولین خواستگار خودم شدم قبل از اینکه اونا بیان از مامان پرسیدم حالا اینا کی بودن اسمشون چی بود؟ گفت نمی دونم والله یادم رفت ولی خانمه خیلی خوب حرف می زدو با ادب بود فامیلش ؟؟؟؟.. صبر کن....گفت به خدا ایییی چرا این طوری شدم ...فر....فَرَ...فَرَخ.....نمی دونم یک همیچین چیزی ... حالا میان می پرسیم .درست سر ساعت اومدن بهروز در و باز کرد . من چراغ آشپز خونه رو خاموش کردم که اونا رو از تو تاریکی ببینم ... سه تا خانم که یکی شون چادری بود اومدن تو با یک جعبه ی شیرینی و یک نفر که آخر از همه وارد شد و توی دست راستش یک سبد گل بود که جلوی صورتش رو گرفته بود و من نتونستم ببینمش با بهروز سلام و علیک گرم و صمیمی کردن و رفتن بالا هیچ احساس خاصی نداشتم و مراسم خواستگاری رو مسخره ترین و توهین آمیز ترین کار توی دنیا می دونستم همون جا تصمیم گرفتم که این آخرین باری باشه که تن به این کار میدم با اخطار هانیه یک سینی چایی بردم تو اتاق وقتی وارد شدم سر جام خشک شدم دکتر درست روبروی در نشسته بود هوا سرد بود و من باید در و زود می بستم ولی سینی به دست به اون نگاه می کردم .... یک کم دستپاچه شدم هانیه زود سینی رو ازم گرفت و خودش تعارف کرد من سلام کردم و دست دادم و کنار مامانم نشستم ... خانمی که معلوم می شد مادر دکتره نگاه خریدارانه ای به من کرد در حالیکه که خیلی شیرین و صمیمی شکل مامانم حرف می زد . ازم پرسید حالتون خوبه ؟ نترس دخترم این مرحله ها رو همه ی دخترا باید طی کنن ..چاره ای نیست بعدا برای بچه هات تعریف می کنی که کیا اومدن کیا رفتن. روشون چه ایرادی گذاشتی که رفتن و پشت سرشون رو نگاه نکردن از کی خوشت اومد اونوقت بچه هات هم به همین روزا می خندن ... گفتم: نه ؛؛من شوکه شدم دیدم آقای دکتر اومده اصلا فکرشم نمی کردم.. خنده ی کش داری کرد و گفت راستش دسته جمعی برات نقشه کشیدیم ...تا الان شوکه بشی گفتم راستی مامان ؟ بهروز ؟ مامان گفت چیکار کنم آخه می گفتی نمی خوای شوهر کنی ترسیدم قبول نکنی همه با هم داشتن از شیرین کاری خودشون تعریف می کردن و می خندیدن و من از بین حرفای اونا فهمیدم که مدتیه مادر دکتر مامان رو دیده و بهروز و دکتر هم چند بار همدیگر رو ملاقات کردن و خلاصه با هم نقشه کشیدن و این جلسه رو درست کرده بودن. راستش چرا دورغ بگم داشت ته دلم قند آب می کردن مخصوصا از صمیمیتی که بین اونا پیش اومده بود خیلی خوشحال بودم . ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐ خدایا شکرت🙏 ⭐ دلم گرمِ خداوندیست که با دستان من ⭐ من گندم برای یاکریمِ خانه میریزد ⭐ دلم گرم است ، میدانم ⭐ بدونِ لطفِ او تنهایِ تنهایم ⭐ برایت من "خدا" را آرزو دارم... ⭐ خدا جونم صد هزار مرتبه شکرت که ⭐ در شادی و ناراحتی و مشکلات ⭐ به قلبمون آرامش میدی 🌙 شب قشنگت در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم تواین روزا خدامهمونت کنه به یک اتفاق خوبِ یهویی که بعدمدت‌ها یه آخیش بگی درست از نقطه‌ای که انتظارشو نداری .. سلام امروزتـون‌عـالی😍🌼🍃 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من ساکت به حرفاشون گوش می کردم و اونا هم خیلی راحت با هم می گفتن و می خندیدن تا بهروز به دکتر گفت : بفرما چایی تون سرد میشه ... اونم گفت: بهاره خانم شیرینی تعارف کنه بعداچایی هم می خوریم ..... مادرش گفت این طوری که نمیشه ..باید اول بله بگیریم بعد شیرینی بخورم ...... خوب با اجازه(کمی جا بجا شد و یک دستشو گذاشت روی زانو شو به من نگاه کرد و گفت ) ..... بهاره خانم ..خلاصه که ما اومدیم خواستگاری شما عزیز و نور چشم ؛؛؛...پسر من یک دل نه صد دل نه هرازون دل عاشق شما شده .....حالا شما زن پسر من میشین ؟ ...... من که خیلی هم خوشحال بودم و نمی تونستم اینو پنهون کنم ... خندم گرفت و گفتم : خوب الان نمی دوم چی بگم ...راستش غافلگیر شدم ... نمی دونم چی بگم .. مادر دکتر که یک زن تهرانی بود و خیلی هم شبیه مامانم بود ...سر و گردنشون تکون و داد وگفت : هر چی دلت میگه ...ناز خاتون بی رو در وایسی حرف دلتون بزن ........ یک کم سکوت کردم ...سرمو بلند کردم و دیدم همه دارن به من نگاه می کنن ....یک نگاهی به دکتر کردم و بعد به مادرش گفتم : اگر الان بگم راضیم پر رویی میشه ؟ ... همه شروع کردن به دست زدن ...اون دوتا خانم که زن برادر های دکتر بودن از جاشون بلند شدن و هورا کشیدن و یکی شون با لحن مخصوصی که انگار داره با یک بچه حرف می زنه گفت : آخیش.... چقدر ساده و بی ریاست الهی .... عزیزم .... مادردکتر هم گفت : فکر کنم همین طوری دل بچه ی منو بردی مبارکه.... انشالله مبارکه دست دست ........ بیا جلو بوست کنم ، عروس من ... به به چه عروسی گیرم اومد همونی که می خواستم به به .......و منو بغل کرد و چند تا ماچ محکم از لپ من کرد و گفت : الهی شکرت خدا و نشست و گفت : بگیر اون شیرینی رو ببینم زنیت داری یا نه ؟ ........ خودشم کلی خندید .....ولی من رفتم سراغ مامانم و اونو بغل کردم و بعدم بهروز منو بغل کرد و محکم به خودش فشار دادو گریه اش گرفت و سرمو بوسید ...و با همون بغض نشست .. در حالیکه همه تحت تاثیر قرار گرفته بودیم ... مادر دکتر که خانجان صداش می کردن گفت : هر چی دلت می خواد الان بغلش کن و ماچش کن که دیگه شوهر کنه ..این طوری نمی تونی بغلش کنی دیگه خواهرت صاحب داره ....از این حرف خوشم نیومد و اگر من از چیزی خوشم نیاد فورا میگم و نمی تونم تو دلم نگه دارم گفتم : صاحب که نه یار و همراه ....خانجان بالافاصله گفت : البته اونم تو این دور و زمونه.... من به شوخی گفتم ناز خاتون ...... من شیرینی رو تعارف کردم و همه با شادی خوردن در حالیکه من خجالت می کشیدم به دکتر نگاه کنم ولی صداشو می شنیدم که با بهروز و عطا حرف می زد ..و معلوم بود که از خوشحالی روی پاش بند نیست .... همه مشغول خوردن بودن و یادشون رفته بود برای چی اومدن .... بالاخره خانجان که نبض جلسه دستش بود از مامان پرسید : خوب کی برای بله برون بیام شما وقت تعین کنین ... مامان هم که خودش از اونا بیشتر عجله داشت گفت : هر وقت شما بگین ..فردا شب پس فردا شب هر وقت شما بخواین ما در خدمتیم .....من گفتم : اجازه میدین مامان ؟ شب جمعه ی هفته ی آینده که ما هم کارامون رو بگنیم ......... بعد از قول و قرار اونا راه افتادن که برن ولی فکر کنم نیم ساعت بیشتر طول کشید تا از در رفتن بیرون البته خانجان و مامان حرف می زدن و اون دوتا خانم، و من بدون اینکه حتی یک نظر به دکتر نگاه کنم وایستاده بودم و کاملا مشخص بود که نمی خوام چشمم بهش بیفته .وقتی رفتن یاد حرف اون روز ِدکتر توی بیمارستان افتادم که به پرستار ها گفت : اینکه من با خانم تهرانی ازدواج می کنم یا نه به خودم مربوطه .... و لبخند رضایت مندی روی لبم نقش بست ...دلم می خواست برقصم و آواز بخونم ... خیلی احساس خوب و لطیفی داشتم همه چیز رو شاعرانه و زیبا می دیدم ...و فکر می کردم دو تا بال دارم که به راحتی می تونم توی آسمون پرواز کنم ...وقتی بهروز از بدرقه ی اونا برگشت خودمو انداختم توی بغلشو ...گفتم بهروز خیلی خوب شد ... راست گفتی داشتم اشتباه می کردم اونا عین خودمون می مونن ....... گفت : بیا حالا برات تعریف کنم که از فردای اون روز دکتر چند بار اومد پیش منو بالاخره با هم این نقشه رو کشیدیم ...مامان چادرشو از دورش باز کرد و نشست و دو حبه انگور انداخت توی دهنش که گلوی خشک شده اش تازه بشه و گفت : وای خدایا شکرت دلم از حال میره دکتر و می بینم ... یک پارچه آقا؛؛ برو ...هانیه برو اسفند دود کن ..به خدا خودم چشمش می کنم بدو ... و تند و تند یک چیزایی خوند و به من و بقیه فوت کرد ..... هانیه یک کاست کرد تو ضبط صوت و خودشم شروع کرد به قر دادن و به من گفت بیا برقصیم .... منم از خدا خواستم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اونشب زیبا ترین شب زندگی من بود چون فقط رویا بود و خوش خیالی و آرزو هایی که همون شب برای من دست یافتی شده بود و من با دو بال خیال بر فراز این آرزو ها پرواز می کردم و توی این پرواز شاعرانه به جایی رسیدم که آغوش کسی رو می خواستم که نبود آره بشدت آغوش پدرم رو می خواستم ...کاش اونم بود و خوشبختی منو می دید.صبح جمعه بود و من دلم نمی خواست تو اون هوای سرد نزدیک زمستون از توی رختخواب بیام بیرون ... مامان صبحونه رو نزدیک رختخواب من پهن کرده بود و هی منو صدا می کرد ....بهروز تازه دست و صورتشو شسته بود و اومد کنار سفره نشست ... و گفت بهاره ...می خوای سرویس اتاق خوابت رو خودم درست کنم ؟ سرمو از زیر لحاف در آوردم و گفتم مگه بلدی ؟ گفت آره ..اگر تو بخوای بهترینشو برات درست می کنم چرا که نه .... گفتم عزیزم از خدا می خوام ..تو بهترین داداش دنیایی ... و دوباره رفتم زیر لحاف انگار دلم نمی خواست اون رویاهام تموم بشه ......تلفن زنگ زد ... من همون طور زیر لحاف موندم ...بهروز گوشی رو بر داشت ..... و گفت سلام دکتر جان خوبین ... بله نه بابا چه زحمتی خواهش می کنم ....نمی دونم به خدا بهش بگم ....نه چه اشکالی داره خوب شما باید با هم آشنا بشین.... چشم .... چشم به مامان میگم شما نیم ساعت دیگه تماس بگیرین الان بهاره خوابه ....چشم ...نه بابا تو رو خدا این حرفا رو نزنین ... خدا نگهدار .... من حالا نشسته بودم و منتظر که ببینم دکتر چی گفت ؟ ولی خوب از مکالمه ی بهروز کاملا معلوم بود ..... پرسیدم می خواد بیاد دنبالم؟ می خواستی بگی بیاد ..... گفت : پر رو شدی بهاره ...نه من اجازه نمیدم بری ...... سرمو تکون و دادم و خودمو لوس کردم و گفتم : باشه داداش جون هر چی تو بگی ..... ولی ببخشید شما برای من نقشه کشیدی و اونا رو آوردین تو خونه آقا بهروز ..... خندید و از مامان پرسید ...شما چی میگین بره با دکتر بیرون ....مامان که حال و روزش معلوم بود گفت : آره که بره برای چی نره ؟ دیگه حکم نامزدشو داره ما که جایی نداریم با هم حرف بزنن برن بیرون بلکه با خلق و خوی هم آشنا بشن .... گفتم اگر آشنا شدیم و دیدم به درد هم نمی خوریم دیگه دلت ضعف نمیره براش ؟ گفت دهنتو ببند نفوس بد نزن همیشه حرف خوب بزن ..... تا برات خوبی بیاد ......از در هم که می خوای بری بیرون بگو بسم الله سه تا صلوات بفرست که خدا بهت کمک کنه ...وقتی هم رفتی حرف یاوه نزن....گفتم مامان منو نگاه کنین! اگر اون صلوات نفرستاد و یاوه گفت چی میشه؟ خوب عیب نداره مرده دیگه هر کاری دلش خواست می تونه بکنه... بهتون بگم مامان خانم اگر دیدم به دردم نمی خوره باهاش عروسی نمی کنم گفته باشم...دکتر که دوباره زنگ زد من تو حموم بودم و بهروز بهش گفته بود ساعت ده بیاد دنبالم. تعجب می کردم از اینکه مامان و بهروز با همه کار اون موافق بودن و تازه یک جورایی هم خوشحال بودن و می ترسیدن اونو از دست بِدن... من موهامو سشوار کشیدم و لباس پوشیدم و منتظرش شدم و برای اولین بار تو زندگیم آرزو کردم یک پالتو داشتم که باز همون کت رو نمی پوشیدم...صدای زنگ در که اومد قلبم ریخت پایین و به تپش افتاد... تجربه ای تازه برای من... دلم برای دیدنش پر می زد و نمی دونستم چرا یک دفعه این طوری شدم. از مواجه شدن با اون هراس داشتم... بهروز در رو باز کرد، من روی پله ها وایستادم تا اون منو صدا کنه، ولی نتونستم طاقت بیارم و وقتی اونا داشتن سلام و تعارف می کردن رفتم جلو و به بهروز گفتم: من از نقش بازی کردن خوشم نمیاد... و سلام کردم. پرسید برای چی؟ گفتم قرار بود من رو پله وایسم تا بهروز صدام کنه ولی نتونستم و هر سه تایی کلی خندیدیم و من با اون رفتم... کنارش که نشستم حس غریبی داشتم، حالا فکر می کردم اون مال منه و از داشتن اون احساس غرور بهم دست داد... می دونستم که این خبر مثل بمب توی دانشگاه و بیمارستان منفجر میشه... از من پرسید دوست داری کجا بریم؟ گفتم باورکن من خامِ خامم!! هیچ کجا رو بلد نیستم و نرفتم. هر جا بری برای من تازگی داره... گفت: بهاره نکنه تو یک روز عوض بشی تو رو خدا همین طوری بمون... پرسیدم چه طوری؟ گفت: رک و راست همونی که الان هستی... خام خام... وقتی میگی آره، همونه و وقتی میگی نه، بازم همونه. پشتش چیزی نیست. آدم که نگاهت می کنه انگار دورن تو رو می بینه... گفتم خوش خیال نباش! من یک روی سگ بدی دارم که تو نمی دونی.خوب نگاه نکردی؟ ببین اون سگ هاره رو می بینی؟ آخ مامانم گفته بود یاوه نگم یک چیزی می دونست... گفت: مامانت خیلی خواستی و مهربونه... از بهروز هم خوشم اومده، با معرفت و عاقله... گفتم پس تو بابامو ندیدی نمی دونی چه انسان بی نظیری بود... گفت: اگر تو و بهروز بچه هاشین همین طور باید باشه... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بهاره از کی فهمیدی دلت می خواد با من ازدواج کنی؟ یک فکری کردم و گفتم شما از کی؟ گفت از اون روزی که توی بیمارستان به جای همه حرف زدی... توجه منو جلب کردی. هر وقت میومدم توی بخش دنبالت می گشتم، ولی بهت محل نمی گذاشتم اون موقع نمی دونستم چرا ذهن منو مشغول می کنی تا توی بارون دیدمت... وقتی دیدم برامون حرف درآوردن دلم خواست راست باشه. گفتم برای چی پس می خواستی منو ببری و جلوی همه انکار کنی؟ گفت فقط برای این که از خونه تون تا بیمارستان باهات باشم و کتت رو هم بدم... من اونجا می دونستم که تو قسمت منی... گفتم: توهین؟؟ گفت: چی؟ گفتم قسمت هم هستیم آخه مثل اینکه منم آدمم اینجا فقط شما نیستین... گفت چشم مراقب میشم. خوب بگو تو از کی فهمیدی؟گفتم: وقتی با سینی اومدم تو و چشمم به شما افتاد...گفت: حامد... اسمم رو صدا کن دختر... گفتم: یک کم برام سخته... بهم فرصت بده هنوز تو شوکم نمی دونم شاید خواب می بینم... گفت: بریم کنار یک رودخونه؟ پرسیدم کجا؟ گفت: جاده چالوس... گفتم: نه اصلا من خیلی دور نمی تونم بیام... گفت پس می برمت یک جایی تو فرح زاد خیلی کباب خوبی داره... پرسیدم با گوجه و ریحون؟ با دست زد رو فرمون و گفت با گوجه و ریحون ... با کله پاچه چطوری؟ گفتم نگو که عاشقشم. بلند خندید و گفت به به منم عاشق توام... با این مرامت... پس یک روز صبح میام دنبالت میریم کله پاچه می خوریم و میریم سر کار... پرسیدم چه غذا هایی رو دوست داری؟ گفت راستشو بگم از همه بیشتر دمپختک با سیر ترشی... گفتم پس خاطرت جمع هفته ای دوبار برات درست می کنم چون منم خیلی دوست دارم... گفت: می دونی چیه تو رو از همه بیشتر دوست دارم؟ این که جلوی تو راحتم... لازم نیست کلاس بزارم و به چیزی تظاهر کنم انگار صد ساله باهات آشنام ...خانجانم چقدر ازت خوشش اومده و از دیشب تا حالا داره از تو تعریف می کنه.گفتم بهت قول میدم از مامان من که از تو خوشش اومده بیشتر نیست یک دل نه صد دل عاشق تو شده... اگر من به تو نه می گفتم منو می کشت... مطمئن باش بازم با شما ها هم دست می شد و بالاخره منو می داد به تو.. حامد گفت: آخه ما خیلی شبیه هم هستیم پدر منم وقتی کوچک بودم مرد جلوی مغازه اش یک ماشین زد بهش... سرش خورد به جدول و در جا تموم کرد و داداش بزرگم حسین اونجا کار کرد و خرج ما رو داد برای همین من اینقدر بهروز رو دوست دارم ... الانم ماهیانه به خانجان پول میده و محسن تو برق الستون کار می کنه... بد نیستن... ولی من مثل تو ته تاقاری هستم و هنوز تو خونه ی پدری زندگی می کنم از دار و دنیا همین ماشین رو دارم و چند دست لباس و همین مدرکی که دارم. هنوز که پول نداشتم مطب بزنم فکر نمی کنم به این زودی ها هم بشه. در آمدم از بیمارستانه... همین و همین. گفتم چه خوب... پرسید این خوبه؟ گفتم یک جورایی آره چون هر دو با هم کار می کنیم و زندگیمون رو می سازیم. با خوشحالی گفت: آره منم همین رو می خوام. اگر تو کمک کنی با هم همه چیز رو درست می کنیم... ولی... یک چیز دیگه باید بهت بگم... نمی تونم از خانجان جدا بشم اون تنهاس... تو راضی میشی با ما زندگی کنه؟ گفتم خوب معلومه که میشم... نمیشه که آدم زن بگیره مادرشو ول کنه... فکر کنم بهروز هم باید همین کارو بکنه مامان منم تنها میشه اگر بهروز زن بگیره... با خوشحالی گفت : خیلی ازت ممنونم که همین اول کاری خیالم رو راحت کردی ... حامد اصلا یک آدم دیگه بود ساده و خوش سر زبون و بی ریا با هم رفتیم و کباب خوردیم برامون پیاز آوردن... من دلم پیاز می خواست... بهم نگاه کردیم و من پرسیدم پیاز خوری؟ و در حالیکه هر دو از خنده ریسه رفته بودم شروع کردیم پیاز خوردن با کباب.... تا ساعت هفت شب با هم بودیم حرف زدیم خندیدیم و شوخی کردم و اونقدر به هر دوی ما خوش گذشت که باور نمی کردیم ساعت هفت شبه... وقتی خواستم ازش جدا بشم گفت: بهاره دوشنبه شام بیاین خونه ی ما. گفتم نمی دونم به مامان بگم بعدم مثل اینکه باید خانجان دعوت کنه. گفت: پیشنهاد خودشه یک بار هم شما بیاین خونه ی ما رو ببینین. به مامانت بگو خبرشو به من بده. راستش دلم نمی خواست ازش جدا بشم. خدا حافظی کردم و رفتم. اون همین طور سرش کج بود تا من وارد خونه شدم... با دعوت خانجان ما شب سه شنبه رفتیم به خونه ی اونا... عطا و هانیه اومدن دنبالمون و با هم رفتیم... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یک خونه ی قدیمی با در آهنی کوچیک. این در توی یک راهرو ی خیلی باریک باز می شد و اتنهای اون یک حال کوچیک بود. یک طرف سرویس بود و آشپزخونه و یک راه پله باریک که روش موکت قرمز کشیده بودن و طرف دیگه دوتا اتاق اِل مانند که پذیرایی و ناهار خوری اونا بود . یک دست مبل کهنه ی نخ نما و دو قطعه فرش قرمز رنگ قدیمی و خیلی وسایلی که همه مال خیلی سال پیش بود اتاق رو پر کرده بود. من بالا نرفتم ولی پیدا بود که اتاق حامد اون بالاس... زندگی اونا از ما بهتر نبود که هیچ، یک جورایی ما از اونا بهتر بودیم. توی اون خونه همه چیز بوی کهنگی می داد و این ناخودآگاه باعث خوشحالی من می شد. یک حس عجیب و باور نکردنی، چرا که من دلم نمی خواست که جلوی شوهرم کم داشته باشم و حالا از اینکه اونا مثل ما بودن راضی بودم. خانجان شام درست کرده بود و حسین و محسن با خانواده اومده بودن. حسین یک دختر و یک پسر بزرگ و یک دختر کوچیک داشت و محسن هم سه تا بچه داشت که معلوم می شد پشت سر هم هستن از ده ساله تا شش ساله و شنیدم که طاهره زن محسن بازم بارداره... شب خیلی خوبی رو توی خونه ی حامد گذروندیم و حالا من تازه اونو شناختم و می دونستم که اون کیه و چطور بزرگ شده... من از حامد خواستم که تا عقد نکردیم توی بیمارستان به کسی نگیم، موافق نبود ولی قبول کرد..شب بله برون با حرفایی که حامد زده بود من هیچ امیدی نداشتم که اونا بتونن کار مهمی برای من انجام بدن ولی به اندازه ی خودشون سنگ تموم گذاشتن انگشتر خریده بون و یک گردنبد و یک پالتو.... حتما حامد فهمیده بود که چقدر دلم یک پالتو می خواد و چقدر از اون پالتوی یشمی خوشم اومد، مثل کاپشن خودش شیک و قشنگ بود... و ما رسما نامزد شدیم و قرار بود خونه ی اونا رو بزارن برای فروش و یک جای دیگه بخرن و تا اون موقع صبر کنیم که مامانم هم فرصت داشته باشه جهاز منو درست کنه... و حالا مونده بود که توی بیمارستان همه بدونن... این بود که با هم رفتیم و بدون اینکه به کسی حرفی بزنیم با هم برگشتیم... زمزمه ها در مورد ما شروع شد و بالاخره بعد از چند روز همه فهمیدن از خواب پریدم باید یلدا رو می بردم مدرسه. بیدارش کردم و زود براش صبحانه آماده کردم. اونو گذاشتم مدرسه و با عجله رفتم خرید کردم و برگشتم خونه دلهره ی من از این بود که علی بیدار نشده باشه چون اون اگر بیدار می شد و می دید من یا یلدا نیستیم با صدای بلند گریه می کرد و می ترسیدم مزاحم حاج خانم بشه. ساعت هفت بود که یلدا رفته بود تو کلاس و درست ساعت نه بود که زنگ تلفن به صدا در اومد و چند لحطه بعد دیدم حاج خانم می زنه به تلفن و بعدم خودش با عجله اومد تو حیاط و از همون جا داد زد بهاره خانم گوشی رو بردارپریدم روی گوشی... ناظم مدرسه ی یلدا بود. پرسید خانم بشیری؟ گفتم بله چی شده؟ یلدا ؟ گفت: حالش بده زود خودتون رو برسونین دیگه نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم داد می زدم وتو سر و کله ی خودم می زدم حاج خانم گفت تو برو من مراقب بچه ها هستم برو همین طور که اشک می ریختم توی کوچه می دویدم و از خدا می خواستم چیزیش نشده باشه وقتی رسیدم یلداداشت می لرزید و جیغ می زد و ناظم و مدیر مدرسه سعی می کردن اونو آروم کنن. همه ی بچه ها جمع شده بودن...فورا خودمو بهش رسوندم و گرفتمش تو بغلم. دستهاشو دور کمر من حلقه کرد و همین طور که می لرزید گفت: مامان... مامان جون خیلی بد بود، خیلی به دادم برس... من به کمک ناظم یلدا رو بردم توی کتابخونه ی مدرسه و درو بستم. گفتم: چیزی نیست خودت که می دونی.. نگو عزیز دلم، نگو. شب با هم حرف می زنیم. تو رو خدا تحمل کن قربونت برم... الان آروم باش بالاخره تونستم اونو آروم کنم. خانم ناظم گفت می خواین ببرینش خونه؟ ما نفهمیدیم چی شده بود؟ گفتم: وقتی از چیزی می ترسه این طوری میشه به خاطر اینه که تهرون بمب بارون بود از اون موقع این طوری شده. اونم گفت خدا ذلیل کنه صدام رو که چقدر جنایت کرده طفلک بچه شما برو من مراقبش هستم گفتم اگر اجازه بدین یک کم دیگه بمونم تا خیالم راحت بشه. مدتی بعد رفتم پشت در کلاس و گوش دادم. خبری نبود با دلهره از در مدرسه اومدم بیرون. مصطفی جلوی در منتظرم بودزمستون سرد و بدی بود صبح ها یلدا مدرسه بود و بعد از ظهر ها هم من می رفتم سر کار ... در حالیکه این جور زندگی موقتی کردن ، خیلی سخت بود گاهی علی رو با خودم می بردم سرکار تا یلدا بتونه درس بخونه هر چند امیر بیشتر اذیتش می کردتازگی ها بهانه گیر شده بود و لج بازی می کرد و مثل گذشته با من راه نمیومد خوب بچه بود و حق داشت نه تفریحی برای اون بود و نه شادی توی خونه هر شب تصمیم می گرفتم که وقتی برگشتم خونه اونا رو خوشحال کنم ولی اصلا دل و دماغ نداشتم هیچ آینده ای برای خودم و اونا نمی تونستم تصور کنم حتی فرصت نمی کردم تا حرم برم و کمی دلم رو خالی کنم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یک روز صبح برف سنگینی بارید و مدرسه ها تعطیل شد ....یلدا تا شنید که نمی خواد بره مدرسه دوباره رفت تو رختخواب ...منم تنبل شدم و رفتم کنارش دراز کشیدم .... موهاشو نوازش کردم و گفتم : عزیز دلم ..چقدر خوبه که چند وقته حالت خوبه فکر می کنی از چی باشه ؟ به جای اینکه جواب منو بده دست انداخت گردن منو ازم پرسید مامان من تا کی اینطوری می مونم؟ ... میشه دیگه این طوری نشم ؟ دلم خیلی گرفته و حوصله ام سر رفته آخه این شد زندگی ؟ من می خوام مثل قبل زندگی خوبی داشته باشیم برای همین می خوام خوب بشم که برگردیم تهران .... اینجا رو دوست ندارم ما اینجا حتی یک تلویزیون نداریم ....آه بلندی کشیدم و گفتم : می خوای براتون بخرم ؟ .... گفت : آره خیلی دلم می خواد میشه ؟ ..... با خودم فکر کردم آره این کارو می کنم بچه ها سرشون گرم میشه عیب نداره برای خوشحالی اونا این کارو می کنم .... اگر خواستم از اینجا برم دیگه دلم نمی سوزه برای اینکه تو خونه ی حاج خانم می مونه ... با این فکر تصمیم گرفتم حالا که امروز یلدا خونه اس برم و این کارو بکنم ....هنوز سه ماه نشده بود و حقوق من کم بود و باید از پس اندازم استفاده می کردم .....وقتی به یلدا گفتم همین امروز حتما برات می خرم با اعتراض گفت : تو رو خدا نرو مامان جان الان تو این برف که نگفتم دیر نمیشه ...... نمی زارم بری سرما می خوری ....... ولی من به حرفش گوش نکردم فورا ناهار رو آماده کردم بچه ها رو به یلدا سپردم و رفتم بیرون ....رفت و آمد خیلی کم بود تا چهار راه خسروی پیاده رفتم تا یک تاکسی گیر بیارم .. ولی هیچ خبری نبود ...هوا بیشتر از اونی که فکر می کردم سرد شده بود ....که دیدم یکی منو صدا می کنه ....برگشتم و مصطفی رو دیدم که از ماشین پیاده شده بود . .... اومد جلو و در حالیکه سعی می کرد به من نگاه نکنه .... گفت : سلام کجا میرین بهاره خانم خواهش می کنم بیاینن من ببرمتون الان تاکسی نیست .... دیدم راست میگه ..به دو دلیل اول اینکه هوا خیلی سرد بود و بشدت پام یخ کرده بود ..دوم اینکه خوب اون پسر حاج خانم بود و نمی خواستم غیر طبیعی رفتار کنم ....پس بدون چون و چرا سوار شدم و گفتم مزاحم نباشم ؟ گفت : نه معلومه که نه ....تو این برف کجا میرین ؟ گفتم راستش باید یک تلویزیون برای بچه ها بخرم امروز یلدا خونه بود با وجود اینکه احمقانه به نظر میاد من آدم عجولی هستم وقتی تصمیم می گیرم یک کاری بگنم تا انجامش ندم راحت نمیشم .. گفت : من به مامان گفتم ما یک دونه سیاه و سفید داریم ...بیارم براتون نصب کنم ولی مامان می گفت : نباید مزاحمتون بشیم ....لبخند تلخی زدم و گفتم : دیگه از این حرفا به من نزنین من مزاحم شما هستم ..... ولی با اینکه صلاح نیست من پولامو خرج بی خودی بکنم تو این شرایط تلویزیون برای بچه ها لازم بود اونا خیلی تنهان .... پرسید اونا تنهان شما نیستی ؟ گفتم دیگه یک کاری نکن همین جا برات گریه کنم .... گفت : من از صبح تا شب فکر می کنم چرا شما نمی تونی با کسی درد دل کنی ؟ و این برای من معما شده ؛؛؛این نوع زندگی کردن خیلی عجیبه .... به خوبی معلومه که از چیزی فرار می کنی و اون چیه که اینقدر باعث آزار شما ها شده منو گیج می کنه ...خوب راستش دلم می خواد بدونم .... گفتم: دقیقا این همون چیزیه که وقتی پیش میاد موقع رفتن من میشه ........وقتی کسی در مورد زندگی من کنجکاو میشه ... آقا مصطفی یک کاری برای من می کنی ؟ تو رو به هر کس می پرستی در مورد زندگی من کنجکاوی نکن بزار به حال خودم باشم ..... گفت : به خدا قصدم این نیست؛؛؛ فقط نگرانم .... نمی تونم در مورد شما بی تفاوت بمونم ....دلم .....یعنی ....دلم برای بچه ها می سوزه ..... من سکوت کردم ..بهتر دیدم به اون بحث ادامه ندم ...اونم پسر محجوبی بود و وقتی دید که من نمی خوام چیزی بگم ساکت شد .... رانندگی خیلی توی اون برف سخت بود ...با همون حال من با مصطفی رفتم و یک تلویزیون پارس خریدم و همون طور که ساکت بودیم آوردیم خونه .... مصطفی بدون اینکه حرف بزنه ....خودش اونو آورد تو خونه و جا سازی کرد و رفت که آنتن اونو نصب کنه ..... بچه ها از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ...... دیدن این خوشحالی برای من خیلی خوب بود با خودم گفتم که ارزش اینو داشت که خودتو به زحمت بندازی ...... ولی از این که مصطفی اونقدر داشت زحمت می کشید و هی میرفت رو پشت و بوم و بر می گشت خجالت می کشیدم .... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حتی نمی تونستم براش زبون بریزم که نکنه سوء تفاهم بشه ...اشک تو چشماش جمع شده بود و با نگرانی منو نگاه می کرد گفتم نترس آقا مصطفی حالش بهتره وای مُردم ... دیگه جونی برام نمونده درِ ماشین رو باز کرد و گفت اومده بودم یلدا رو ببریم دکتر الان چطوره ؟ اون نمی دونست که یلدای من دکتر بردنی نیست و من باید این غم رو به تنهایی به شونه هام بکشم گفتم نه لازم نیست حالش بهتر شده و سوار ماشین شدم و با هم رفتیم خونه حاج خانم هم آشفته و پریشون شده بود و اومده بود پیش بچه ها امیر که تا حالا از این جور صحنه ها زیاد دیده بود ..داشت گریه می کرد و به پیرو اون علی منو که دیدن خودشون رو به من رسوند و اومدن تو بغلم همین طور که بچه ها تو بغلم بودن ، نشستم روی زمین و بی اختیار دستمو گذاشتم روی صورتم و های و های گریه کردم .....از ته دلم می خواستم بمیرم ولی این سه تا بچه منو به اون زندگی وصل کرده بودن ولی دیگه تحملم تموم شده بود و حاج خانم وقتی دید من گریه می کنم به مصطفی گفت بچه ها رو ببر یک دور بزنین و اونم فورا دست اونا رو گرفت و با خودش برد ....... حاج خانم از دیدن گریه ی دلخراش من .... دیگه ولم نمی کرد و منو سئوال پیچ کرده بود ... اون واقعا کنجکاو شده بود که بدونه یلدا چرا این طوری میشه .در حالیکه نگرانی از صورتش می ریخت کنارم نشست و پرسید : بگو ببینم یلدا چه مشکلی داره شاید ما بتونیم کمکت کنیم ..... صورتم رو با دستمال پاک کردم ولی بازم اشک راه خودشو پیدا می کرد و میومد پایین ..نگاهی به حاج خانم کردم ... تنها تونستم بگم نپرسین تو رو خدا ازم نپرسین ..... آخه نمی تونستم به آدم خوب و مهربونی مثل اون دروغ بگم ....و ممکن بود یک روز این دروغ فاش بشه و من خجل بشم ..... حاج خانم گفت : بگو دخترم به تنهایی کشیدن این بار کمر تو رو میشکنه....بازم خودت می دونی من فکر می کنم اگر با یکی در میون بزاری حداقل می تونی باهاش درد دل کنی و یک کم خالی بشی .... گفتم : نمی تونم به خدا نمی تونم ... نمیشه .... اگر می شد که من اینجا نبودم ....... دو ماه گذشت ... هوا روز به روز سرد تر می شد .. و من و بچه هام توی اون خونه ی کوچیک و سرد فقط با یک والُر گرم می شدیم ....... من تا اونجایی که ممکن بود سعی می کردم از حاج خانم و خانواده اش دوری کنم تا از راز من سر در نیارن .... ولی بازم مصطفی منو شرمنده کرد و یک روز که از سر کار برگشتم دیدم توی خونه بخاری نصب کرده و اونو روشن کرده ....و من دوباره مدیون محبت اون شده بودم .....وقتی میرفتم سر کار حاج خانم تمام مدت مراقب بچه ها بود و من از این بابت خیالم راحت بود ....ولی چیزی که حالا ناراحتم می کرد شکی بود که به مصطفی کرده بودم و با هر نگاه اون این احساس در من زنده می شد و باعث می شد که تا می تونم از اون فاصله بگیرم ........ و شاید اینو مصطفی هم فهمیده بود چون در نبودن من این کارو کرده بود ...... روز ها و شبهای من به این می گذشت که ببینم حالا فردا چی میشه ...بالاتکلیف بودم و گرنه پول داشتم که بخاری بخرم ولی نمی خواستم خرج اضافه بکنم و اگر قصد رفتن کردم چیزی دست و پای منو نگیره.اون برای نصب آنتن بیشتر از ده بار رفت بالا و اومد پایین ...... حاج خانم هم با یک بشقاب شلغم پخته اومد و ....همون طور که از سرما قوز کرده بود گفت : مبارکه خیلی کار خوبی کردی ...بهاره جان ..لازم داشتین دیدم صبح رفتی بیرون به مصطفی گفتم بی غیرت پاشو ببین بهاره خانم داره کجا میره؟ ... فکر کردم مشکلی برات پیش اومده .... آغوشم رو باز کردم و بغلش کردم و بوسیدمش؛؛؛ از دل و جون،،، اون یک فرشته بود که خدا برای من نازل کرده بود مگه می شد اینقدر یک آدم نیک نفس و مهربون باشه .. گفتم : چقدر خوبه که حواستون به ما هست .. شما برای من نعمت خدا هستین .....اومد تو و کنار من نشست .... تا کار مصطفی تموم بشه .... دیگه نزدیک ظهر بود و من باید حاضر می شدم برم سر کار ..... بالاخره کارش تموم شد و بچه ها با خوشحالی نشستن به تماشا ...مصطفی از اون بالا پرسید خوب شد بهاره خانم گفتم بله دست شما درد نکنه عالی شد ....و درو بستم که اتاق سرد نشه ... و اون از پشت بوم اومد پایین و رفت تو اتاقشون و من دیگه ندیدمش ....و برای تشکر و قدردانی که باید ازش می کردم به حاج خانم پیغام دادم ..... حِسم به من دورغ نمی گفت ...مصطفی یک چیزیش شده بود چون وقتی به حاج خانم گفتم که از قول من از آقا مصطفی تشکر کنین از کار و زندگی امروز افتاد ... گفت : نه مادر این روزا نمی دونم چش شده که دل به کار نمیده ..همش تو فکره و شب ها نمی خوابه ... بچه ام تا حالا این طوری غمگین نبوده ... نمی دونم چرا حالش خوب نیست ... دیشب خونه ی مرضیه بودیم یک کلمه حرف نزد .... بهاره میشه از دختری خوشش اومده باشه روش نمیشه به من بگه ؟ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بار الها تنها کوچه ای که بن بست نيست کوچه ياد توست از تو خالصانه ميخواهم که دوستان خوبم و هيچ انسانی در کوچه پس کوچه های زندگی اسير و گرفتار هيچ بن بستی نگردند ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام✋ صبحت بخیـر☕️ امروزت پراز زیبایی🌸🍃 روزت پرانرژی و نشاط چهره‌ات شـاد و خنـدان🙂 لبت پراز تبسـم قلبت پراز نورالهی زندگی‌ات پراز سلامتی و عافیت صبحت سرشار از خیر و برکت ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii