🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۳ و ۴
خانم شلدون ادامه داد:
_اول اینکه، #سابقه اجرایی و کاری شما درخشان بود و مهمتر اینکه شما تسلط خوبی روی #زبان_فارسی دارید و اونم به خاطر اینه که شما از یه مادر ایرانی به دنیا آمده اید.
دیوید با این حرف خاطرات کودکی اش در ذهنش جان گرفت، تصویر مادری مهربان که دیر زمانی بود نه او را دیده بود و نه حتی از وجودش خبر داشت،
اما الان متعجب شده بود ،
زبان مادری او و این پروژه چه ارتباطی بهم میتونست داشته باشه.
دیوید آهسته لبهاش را تکون داد و هنوز کلامی از دهانش خارج نشده بود
که خانم شلدون حرفش را ادامه داد:
_بله جناب باسلر ، ما میخواهیم روی پروژه ای کار کنید که علم به زبان فارسی به شما کمکی صد چندان میکنه...
دیوید مبهوت تر از قبل چشم به دهان خانم شلدون دوخته بود و هزاران سؤال در ذهنش رژه میرفت.
.
.
.
بالاخره بعد از گذشت چندین هفته ،
کار دیوید شروع شد و بعد از سفری طولانی از انگلیس به ترکیه🛫 و از ترکیه به عراق،🛫هواپیمای او در فرودگاه نجف به زمین نشست.🛬
دیوید خوب میدانست ،
که آنچه برعهدهاش گذاشته اند را باید از کجا شروع کند او می بایست به حرم اولین امام شیعیان که نامش امام علی علیه السلام بود برود.
دیوید تحقیقات زیادی کرده بود ،
اما این پروژه چیزی متفاوت تر از همهٔ کارهای قبلی او بود ،
او می بایست در تجمعی شرکت کند که در آن غریبه بود و سر از کار مردمی درآورد که #با_عملشان دنیای غرب را به خود جلب کرده بودند و گویی آنها در #بهتی_سنگین بودند.
به او گفته شده بود ،
که این حرکت بزرگ حتما پیشتوانه ای قوی دارد و دیوید مأمور بود تا سر از این راز مهم درآورد .
او به خود اطمینان میداد که موفق خواهد شد و البته با چیزهایی که از خانم شلدون شنیده بود ، خودش نیز کنجکاو بود تا سر از همه امور درآورد.
وارد خاک عراق و شهر نجف شده بود،
بدون تعلل به سمت تاکسیهای جلوی فرودگاه حرکت کرد و ماشینی گرفت به مقصد حرم امام علی ،
اما متوجه شد که هیچ وسیله نقلیه ای حق ورود به آن مکان را ندارد و این اولین یادداشت دیوید بود ،
او می بایست نکته به نکته یادداشت کند تا آخر کار به نتیجه ای درست برسد.
بعد از گذشت ساعتی...
خودش را جلوی حرمی با گنبدی طلایی دید، چشمش به گنبد افتاد،
احساسی خاص به او دست داد،
حسی مبهم اما شیرین که تا به حال تجربه نکرده بود.
خیره به گنبد بود که متوجه پیرمردی با صورتی آفتاب سوخته شد که آستین لباسش را میکشید و با زبان عربی چیزی به او میگفت و روی گفته اش هم ،پافشاری میکرد.
دیوید با حالت سوالی و با زبان فارسی گفت :
_چیه پیرمرد؟ از من چه میخواهی؟
تا این حرف از دهانش بیرون آمد ، لبخندی روی صورت پر از چین وچروک پیرمرد نشست و با ذوقی کودکانه گفت :
_شما ایرانی....بفرمایید....منزل.... استراحت...طعام....
دیوید که خوب میدانست ،
در عصر کنونی همه چیز و همه کس برای #درآوردن_پولی_اندک دست به هر کاری میزنند و علی الخصوص #عراق کشوری جنگ زده و مردمی فقیر دارد ، پس مردمش بیشتر به کسب پول علاقه دارند.
ناگهان فکری از ذهنش گذشت،
سازمان پول کافی در اختیار او قرار داده بود ، پس اندکی از این پول را خرج میکرد ، زودتر و بهتر به نتیجه می رسید ،
پس از همین جا و منزل همین پیرمرد ،
میتوانست شروع کند و با دادن مبلغی بیش از آنچه که او بابت پذیرایی می خواست، می توانست از زیر زبان پیرمرد و اطرافیانش ، حرفهایی بیرون بکشد که او را به هدفش نزدیک میکرد.
پس با تکان دادن سر ،دعوت پیرمرد را قبول کرد.
پیرمرد خوشحال از یافتن مهمان ،
به سمتی اشاره کرد، دیوید پشت سر او که خود را ابوعلی معرفی کرد ،به راه افتاد و بعد از طی مسافتی به پسر بچه ای رسیدند که جلویش گاریای چوبی بود .
و زنی سالخورده روی گاری سوار بود ،
و در کنارش هم یک کیف سفری که مشخص بود متعلق به همان پیرزن هست و دیوید فهمید که آن پیرزن هم مسافری ست که بی شک آن پیرمرد شکار کرده.
پسر بچه با دیدن پیرمرد ،
لبخندی بر چهرهٔ سیاهش نشست و همانطور که دستش را سایهٔ چشمش می کرد تا قیافهٔ دیوید را بهتر ببیند ،
سری تکان داد و مانند مردی پخته گفت :
_سلام علیکم....
دیوید سری تکان داد ،
و از دیدن این صحنه که پسری در این سن برای گذران زندگی باید چنین کارهای سنگینی انجام دهد متأسف شد.
پیرمرد، دیوید را به دست پسرک سپرد ،
و خودش به سمت حرم برگشت.
انگار او مسؤل جذب مشتری بود و آن پسرک مسؤل رساندن مشتری به خانه شان که گویا در این زمان نقش هتل را داشت، بود.
دیوید ناخوداگاه خیره به زنی شد.
که روی گاری ،همراه او به سمت خانهٔ ابوعلی در راه بود.
پیرزن نگاه مهربانی به دیوید انداخت و برای باز کردن سر صحبت گفت:
_خوبی پسرم؟
دیوید متوجه شد آن زن هم اهل ایران است
دیوید متوجه شد آن زن هم اهل ایران است، پس با ذوقی کودکانه گفت :
_سلام مادر،شما از ایران میآیید؟ به تنهایی سفر می کنید؟ آیا سفر در این سن برایتان مشکل نیست؟
پیرزن سری تکان داد و گفت :
_بله از ایران می آیم، مشخص است فارسی میدانی اما نمیدانم واقعا ایرانی باشی... تنها نیستم ، #خدا با من است و هوایم را خواهد داشت ، مگر نمیبینی اینهمه #عاشقی ،که اطرافم را گرفته اند ، آیا در این بین تنهایی معنایی دارد؟ برای من این سفر نه مشکل ، بلکه پر از عشق است و سعادتی ست که سالها در انتظارش بودم
و سپس صدایش را پایین آورد و ادامه داد :
_مگر میشود سفر به سوی #ارباب لذت بخش نباشد؟ سختی در راه #حسین علیهالسلام که سختی نیست ،اوج راحتی ست و نیش در این راه نوش است ،قربان امام حسینم بشوم من، که سخت ترین روزها و دردهای این دنیا را دید و کشید ،اما به عشق خدایش تحمل کرد و هرچه داشت و نداشت فدای معبود نمود
و سپس آهی کشید و گفت :
_بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت، سرخم می سلامت شکند اگر سبویی...
دیوید از حرفهای زن چیزی نمیفهمید،
اما خوب میدانست که این زن در عین پیری می تواند اطلاعات خوبی به او دهد،
پس خودش را به گاری نزدیک تر کرد وگفت :
_همسر یا فرزندانتان کسی همراه شما نیست؟
پیرزن لبخند دلنشینی زد و گفت :
_آنها که همه جا با من هستند، همسرم سالهاست از ملکوت همراه من است و مرا نظاره می کند و پسرم هم مدتهاست چشم انتظار آمدنش هستم ، او هم مدتهاست در جایی داخل همین سرزمین آرمیده...
دیوید مشتاق شنیدن بود و با سکوتِ پیرزن گفت :
_چه زیبا حرف میزنی،اصلا توقع نداشتم اینگونه سخن بگویی، منظورت چیست که فرزندت در این سرزمین است؟
پیرزن لبخندش پر رنگ تر شد و گفت : _عمریست که آداب سخن گفتن به شاگردان میآموزم...فرزندم اینجاست برای این است که به تأسی از #مولایم حسین ، سالها پیش در زمان #جنگ_تحمیلی ،تنها فرزندم را برای #جهاد در راه خدا به جبهه فرستادم، #عاشقانه فرستادم و عاشقانه رفت و هنوز که هنوز است خبری از آمدنش نیست و خوب میدانم که #خودش_خواست #گمنام باشد و #مانند_مادرمان زهرا سلام الله علیها گمنام بماند.
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۵ و ۶
دیوید متوجه شد که آن زن مادر یکی از مفقودین جنگ ایران است ، پس با تعجب به سمت او برگشت و گفت :
_تو به کشوری آمدی که فرزندت در جنگ با آنها کشته شده ،چرا اینچنین عاشقانه از این سرزمین و سفر به اینجا یاد میکنی؟
پیرزن آهی کوتاه کشید و همانطور که گاری از چاله چوله های کوچههای نجف میگذشت، گفت :
_بر کشور #عراق هم مثل کشور #ایران، سالهای دور، #رژیم_استبدادی و دست نشانده دول متجاوز حاکم بود ، وگرنه مردم ایران و مردم عراق مانند #برادران یکدیگرند و پارهٔ جگر هم می باشند و براستی که ملت عراق و ملت ایران دو نیمهٔ یک پیکان هستند که برای #ظهور مولایمان مهدی عجل الله تعالی فرجه،باید بهم پیوند بخورند، تا تیر تیزشان گلوی دشمنان بشکافد و من شک ندارم که پیوند میخورند و آن هم به برکت همین اربعین ،مشتاقان ظهورش با ذکر حسین بر لب ، لبیک گویان لشکر ظهورش را برپا خواهند کرد.
دیوید خوب میفهمید با معلمی فهیم و البته سختی کشیده و عزیز از دست داده طرف هست،
اما از حرفهای او درک درستی نداشت و نمی توانست احساسات این زن را به درستی بفهمد ،
پس تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و هم صحبت کسی شود که حرفهایش را بهتر بفهمد.
بالاخره بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های شهر،
وارد کوچه ای خاکی شدند و انتهای کوچه خانه ای بلوکی به چشم میخورد که گویا مقصد مسافران این داستان آنجا بود،
گاری جلوی خانه ایستاد ،
و آن پیرزن آرام آرام از آن پایین آمد. پسرک سیه چرده که انگار از وجود این میهمانان احساس شعفی زیاد میکرد،با همان زبان عربی و لهجهٔ شیرینش میخواست به آنها بفهماند که وارد خانه شوند و میهمان آنها باشند.
داخل خانه شدند،
دیوید حیاط موزاییک شده خانه را از نظر گذراند ، خانه ای با یک باغچه کوچک که نخلی نورس ،تنها درخت آن بود.
پسرک کیف پیرزن را به کول انداخت،
و یاالله یاالله گویان وارد راهرویی شد که به هال بزرگ خانه ختم میشد.
هال پوشیده شده بود از فرش هایی لاکی و نخ نما و دورتا دور آن پتوهای کناره ای و پشتی هایی به رنگ فرش ها گذاشته بودند و روی دیوارهای هال با پارچه های سیاه که عبارات عربی بر روی آن نقش بسته بود، تزیین شده بود.
دیوید همانطور که محو فضای ساده و فقیرانه خانه شده بود ، متوجه دو مرد دیگر شد که گوشه ای دراز کشیده بودند،
خبری از پیرزن نبود ،
انگار او را به اتاقی دیگر راهنمایی کرده بودند .
با ورود دیوید یکی از مردهای داخل هال که بیدار بود ، نیم خیز شد و با صدای بلند گفت :
_سلام علیکم برادر...
دیوید نزدیک مرد شد و کنارش بر زمین نشست.
با حالت سؤالی آن مرد را نگاه کرد، انگار می خواست بداند این مرد از کجای دنیاست.
آن مرد در حالیکه لبخند میزد با زبان فارسی گفت :
_اسم من مرتضی است
و با زبان عربی شکسته بسته ای ادامه داد
_ماسمک؟!
دیوید متوجه شد این مرد میانسال هم ایرانی ست ، لبخندی زد و با زبان فارسی گفت :
_اسم من دیوید هست ، از انگلیس آمدم.
مرد میانسال که خود را مرتضی معرفی کرده بود با حالتی متعجب گفت :
_یعنی باور کنم لندنی هستی و زبان فارسی را اینقدر مسلط و روان صحبت میکنی؟
دیوید لبخندش پررنگ تر شد و گفت :
_مادرم ایرانی و پدرم انگلیسی هست.
مرتضی دستی به روی شانه اش زد و گفت:
_پس هموطنی دادا....حالا برای چی به سرت زده بیای پیاده روی اربعین؟! نکنه عشق حسین تو را به اینجا کشونده؟
دیوید نمیدانست چه جواب دهد ،
ترجیح میداد حرفی نزند ،بنابراین سری تکان داد و چشم به گلهای رنگ و رو رفتهٔ فرش دوخت.
مرتضی خودش را به طرف دیوید کشاند و گفت :
_رو از ما نگیر دادا،ما هم مثل خودتیم...
اصلا #طبیعت تمام بشریت اینه که به سمت #خوبیها کشیده میشن ، به طرف #معنویات میان ، به راهی میرن که اونا را به #اصل و اصالتشون نزدیک تر کنه و چه خوبی بهتر از اهل بیت و حسین علیه السلام و چه معنویتی بالاتر از ایثار و شهادت طلبی و فدا کردن خود برای خدا و چه راهی روشن تر و مستقیم تر از راه #شهدای_کربلا... بی شک راه کربلا به بهشت میرسد.
مرتضی گرم صحبت بود ،
که پسرک با سینی که مملو از خوراکی بود ،وارد هال شد
دیوید که متوجه شده بود،بسیاری از مسافران این سفر از کشور ایران هستند
در حین خوردن غذا شروع به پرسیدن سوال کرد:
_ببینم آقا مرتضی، اونطور که متوجه شدم، از کشور ایران تعداد مسافران اربعین زیاد هست، به نظر میرسه که دولت حمایت خوبی از این مسافران میکنه و احتمالا اسباب راحتی و سفرشون را فراهم میکنه و اونا را به درستی ساماندهی میکنه که مردم مشتاقانه از هر سن و قشری خودشون را به اینجا میرسونن...
هنوز حرفهای دیوید تمام نشده بود که مرتضی خنده بلندی کرد و گفت :
_چی میگی دادا انگار خیلی وقته ایران نیومدی. حالا اگر دولت سنگ تو راه زوار نندازه باید کلاهمون را هم هوا بندازیم، ساماندهی و امکانات پیش کش...
مرتضی خنده بلندی کرد و گفت :
_چی میگی دادا انگار خیلی وقته ایران نیومدی، حالا اگر دولت سنگ تو راه زوار نندازه باید کلاهمون را هم هوا بندازیم، ساماندهی و امکانات پیش کش...اصلا تو نمیدونی برای گرفتن همین پاسپورت و روادید و... ملت چه سختی هایی نمیکشن و توی چه صف های طویلی که واینمستند، حالا تهیه دینار و...جای خود دارد...بعدم ساماندهی از طرف دولت نیست ، این یه حرکت #خودجوش_مردمی هست،مردم #خودشون میان وسط و خودشون برنامه میریزن و #خودشون هماهنگی و ساماندهی میکنن و هیچ نهاد دولتی هم پای کار نیست دادا
دیوید از لهجه زیبا و لحن شیرین مرتضی سر ذوق آمده بود و اما فکر میکرد اغراقی در این گفته ها باشد،
درسته که دیوید تازه وارد این جمع شده بود اما طبق مطالعاتی که قبل از آمدن به این مکان انجام داده بود ،
نمیتوانست قبول کند که این حرکت بزرگ، بدون ساماندهی نیرویی پشت کار و دولتی که همه جانبه حمایت کند ،به انجام برسد.
آنطور که سازمان از او خواسته بود ،
باید متوجه میشد،
از لحاظ مادی و مالی ،این حرکت چگونه تامین میشد ،
آخر این حرکت ، #حرکت_بزرگی بود و طبق علم اقتصاد غرب که دیوید مدتها روی آن تحقیق کرده بود ،
خوب میفهمید که می بایست این پیاده روی از پشتوانهٔ مالی خوبی برخوردار باشد و او باید تمام تلاشش را می کرد تا سر از کار این مسلمانان جهان سومی درآورد ،
شک نداشت که اگر دولت پشت این حرکت نباشد ،حتما از طرف مؤسسه و نهاد خاص و مخفی و البته قدرتمند حمایت می شود ، چون اصلا با #علم و #منطق نمیخواند که حامی در ورای این اجتماع عظیم نباشد.
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۷ و ۸
پس از صرف غذا و استراحتی کوتاه، مرتضی از جا برخواست و رو به دیوید گفت :
_اونطور که متوجه شدم ، درسته نصف وجودت ایرانی ست اما انگار از رسم و رسوم ایرانی ها چیزی نمیدونی و نمیدونم که دلیل آمدنت به پیاده روی اربعین چی هست ، اما میدونم کسی که #حسین_بن_علی علیهالسلام بهش نظر کند، #سعادت_حضور به او میدهند و هدف بهانه ای بیش نیست ، حالا دادا اگر ما را همسفری خوش سفر یافتی ، بگو یا علی تا سفر عشق را شروع کنیم.
دیوید که هنوز کلی سؤال ریز و درشت در ذهنش رژه میرفت تا از ابوعلی بپرسد و اما هنوز فرصتی نشده بود بپرسد،
با تردید گفت :
_دوست داشتم با ابوعلی و خانوادهاش بیشتر آشنا بشوم، اما از هم صحبتی با شما هم لذت بردم ،پس من هم با شما میآیم.
از جا بلند شدند ،
دیوید به آن پیرزن فکر میکرد که با او وارد این خانه شده بود و در حین پوشیدن کفش هایش ،
سرش را بالا آورد و رو به مرتضی که در کنارش منتظر آماده شدن او بود، کرد و آهسته گفت :
_هزینه خورد و خوراک اینجا را چگونه حساب کنیم؟ درست است امکانات آنچنانی نداشت اما منوی غذای خوبی برایمان آوردند.
مرتضی با شنیدن این سخن ،لبخندی روی لبش نشست و گفت :
_حساب شده دادا....کار به این کارا نداشته باش، فقط بیا بریم ، انگار واجبه که زودتر بریم تا ببینی آنچه که در مخیله ات #نمیگنجد.
دیوید که از حرفهای مرتضی چیزی سردرنمی آورد،به گمان اینکه هزینه او را مرتضی حساب کرده، سری تکان داد و از جا برخواست.
وارد جاده مورد نظر شدند،
مرتضی که حالا کاملا فهمیده بود با کسی طرف است که از اربعین و پیاده روی آن هیچ نمیفهمد،
از همان ابتدای راه شروع به توضیح دادن نمود :
_ببین دادا این جاده را که میبینی، برا ما شیعه ها ،انگار جادهٔ بهشت است ، اولش شروع میشه با زیارت مولامون علی و انتهاش میرسه به کربلا و دو راهی عشق... کلاً این راه، راه عشق است، عشقی که از ازل تا به ابد در وجود هر بنی بشری گذاشته شده ، عشق به خوبیها ، اما بعضیا به ندای فطری وجودشون لبیک گفتن و به این عشق رسیدن و بعضی ها هم بی توجه به ندای درونشون به اموری غیر از این میپردازند ،حالا اینا یا شاید واقعا خبر ندارن از همچی چیزی که درونشان هست ، یا میدانند اما گرفتار ظواهر شدند ، حالا اگر ندونی و نیای ،مطمئن باش بالاخره به یه طریقی خدا مندازه تو راهت...اما اگر بدونی و این عشق را برنتابی اونموقع حسابت فرق میکنه.
دیوید باز هم چیزی از حرفهای مرتضی نمیفهمید و در حین رفتن غرق اطرافش بود.
او زنی را میدید که کودک کوچکی در بغل داشت ...
و کودکی دیگر به دنبالش روان بود....
او مردی را میدید که پیرزنی را بر دوش میکشید و در حین رفتن با خنده و مهربانی با سوارش صحبت میکرد و کاملاً برمیآمد که میخواهد به آن پیرزن خوش بگذرد....
قدم به قدم و عمود به عمود جلو میرفتند و هرچه که بیشتر پیش میرفتند، صحنه های ناب تری شکار میکردند.
مرتضی که مردی پخته و زود جوش و در حقیقت اهل علم و روحانی بود ، کاملاً متوجه بود که دیوید برای مقصدی خاص به این راه قدم گذاشته است.
دیوید اطراف را با تیزبینی از نظر میگذراند و گهگاهی با دوربینش صحنه هایی شکار میکرد.
اینک داخل قاب دوربین دخترکی بود با لباسهای فرسوده که سطلی شیر در کنار داشت و هر زائری که از کنارش عبور میکرد، لیوان پلاستیکی دستش را پر از شیر میکرد و با التماس از او میخواست تا لیوان شیر را بگیرد.
دیوید صحنه را ثبت کرد و همزمان با ثبت تصویر میگفت :
" این است پیاده روی شیعیان جهان سومی، دخترکی در این سن برای گذران زندگی بر سر راه مسافران می ایستد و با خواهش لیوان شیر به آنها میفروشد."
مرتضی که متوجه حرکات دیوید بود،
به سمت دختر رفت لیوان شیر دستش را گرفت و به طرف دیوید داد.
دیوید نگاهی به چشمان معصوم دختر کرد و نگاهی به لیوان شیر، یاد دخترک کبریت فروش داستان کودکیاش افتاد،
لیوان شیر را گرفت و یک نفس سرکشید
و بعد سخاوتمندانه دست در جیبش کرد و اسکناس دلاری بیرون آورد و به طرف دخترک داد، دخترک همانطور که غرق تماشای مردان پیش رویش بود ، سرش را به نشانه نه، تکان داد و زیر لب به زبان عربی چیزی گفت...
دیوید رو به مرتضی گفت :
_چرا اسکناس را نمیگیرد؟ نکند قیمت یک لیوان شیر بیش از این است؟
مرتضی لبخندی زد و گفت:
_بگذار از خودش بپرسم
و سپس جلوی پای دخترک زانو زد
سپس جلوی پای دخترک زانو زد و با زبان عربی چیزی به او گفت ،
مرتضی ساکت شد ،
و دخترک خیره به دیوید شروع به حرف زدن کرد و در حین حرف زدن ، اشک هایش روان شد،
دیوید از حرفهای دختر چیزی نفهمید ،
فقط انتهای سخنش به «حسین» ختم شد.
دیوید مبهوت از حرکات دخترک عراقی رو به مرتضی گفت :
_این دختر چه میگوید؟
مرتضی بغض گلویش را فرو داد و گفت : _میگوید در خانه به جز این شیر ، چیز دیگری نداشتند که تقدیم زائران کربلا کنند، آنان روزی خودشان را به عشاق حسین ارزانی میدارند تا نامشان در زمرهٔ دوستدارن حضرتش ثبت شود دادا...
فهم این سخنان برای دیوید سنگین بود...
و اصلاً این دنیا با دنیایی که در آن بزرگ شده بود در #تضادی_آشکار بود.
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۹ و ۱۰
هر چه جلوتر میرفتند جمعیت بیشتر و بیشتر میشد، جمعیتی که در چندین لاین مختلف راه می پیمودند ،
سفری که دلیلش برای دیوید نامفهوم بود اما با چشم خود میدید...
مردمی را که از همه چیز خود میگذشتند تا این سفر، برای دیگری راحت تر باشد
و مسافرانی را میدید که از کنار انبوه زباله ها میگذشتند و بی توجه به اطراف به انتهای راهی فکر میکردند که به شوقش قدم برمی داشتند.
دوربین دیوید مردی را به تصویر میکشید که با یک پای علیل ،عصا زنان و لنگ لنگان زیر لب حسین حسین میگفت و پیش میرفت ، در این بین جمعیت زیاد شد...
و مردی دیگر به او تنه زد و مرد علیل بر زمین افتاد، عده ای به سمتش رفتند تا او را از زمین بلند کنند ،
آن مرد علیل بدون اینکه خم به ابرو آورد و اعتراضی کند، با گفتن «یا حسین » از جا برخواست و به راهش ادامه داد...
این رفتارها برای دیوید که بزرگ شده کشوری بود که خود را سردمدار تمدن میدانست، #غریب و #عجیب بود.
جاده ای که در آن راه میپیمود ،
قدم به قدمش چادرهایی برپا شده بود و جلوی هر چادر خوردنی های متنوعی به مسافرین عرضه میشد
و کسی که پذیرایی میکرد، هیچ پول و مزدی بابت این خدمت نمی خواست.
دختر بچه ای دستمال کاغذی میداد..
و ان طرف تر پسرکی قوطی آب معدنی پخش میکرد ،
کمی جلوتر پیرزنی جوراب به دست، التماس می کرد که مسافران از او جوراب بگیرند و به پا کنند،
کمی جلوتر پیرمردی که روی ویلچر نشسته بود فریاد می زد و مسافران را به طرف خود می خواند تا کفش های آنها را ترمیم کند ،
این پیرمرد نظر دیوید را به خود جلب کرد، پس به مرتضی اشاره کرد تا از او سؤال کند چرا در این سن و در این آفتاب سوزان، چنین مشقتی به خود راه میدهد.
مرتضی جلو رفت و گرم صحبت با پیرمرد شد، بعد از لحظاتی،پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود و در حین سخن گفتن گریه هم میکرد و دانه های اشک را با دستار سرش پاک مینمود.
دیوید زبان او را نمیفهمید اما با دیدن او حسی مبهم #درون_وجودش به #جوشش افتاده بود.
مرتضی رو به دیوید گفت:
_این بزرگ مرد میگوید که فقیر است و چیزی برای عرضه به زائران ندارد ،اما چون میخواهد نامش در صف عشاق حسین ثبت شود،از تنها هنری که ایام جوانی با آن زندگی میگذارنید، استفاده میکند تا خود را در این حرکت عظیم سهیم کند.
مرتضی بوسه ای از سر پیرمرد گرفت ،
و همراه با دیوید به راه افتاد
و در حین راه رفتن گفت :
_میدانی داداش ،حکایت این مردم حکایت آن پیرزنی هست که با کلافی نخ قصد خرید حضرت یوسف را داشت و وقتی به او گفتند: چرا فکر میکنی با کلافی بی ارزش میتوانی یوسف زیبا را بخری؟! پیرزن لبخندی زد و گفت: میخواهم نامم در صف خریداران یوسف باشد
و همانا که آن پیرزن از تمام اغنیا ،
بخشنده تر و سخاوتمندتر بود ، چون با تمام دار و ندارش برای خرید یوسف به میدان آمده بود...
و این مردم هم مانند آن پیرزن،
هر چه دارند و ندارند را در طبق اخلاص قرار دادند تا به چشم امامشان بیایند.
روز به انتها میرسید ،
اما این جاده مانند روز روشن بود تا مسافرانی که میخواهند در شب حرکت کنند، به راحتی بتوانند این راه را بپیمایند.
اینجا همه چیزش با بقیهٔ جاها فرق میکرد، گویی تمام قوانین و قواعد دنیا را پشت سر گذاشته بودند،
اینجا قانونی حاکم بود که در #هیچ دولتی در این دنیا یافت نمیشد.
اینجا اگر یکی دست در جیب دیگری می کرد و پول مورد نیازش را برمیداشت هیچکس اعتراضی نمیکرد ،
اینجا لقمه از دهان خود میگرفتند و به دهان دیگری میگذاشتند ،
اینجا قانون دولتی #آرمانی برپا بود که تا به حال هیچ جا اجرا نشده بود.
دیوید محو چیزهایی بود که میدید ،
ناگاه مردی میانسال با پسرنوجوانش راه را بر او گرفتند و چیزی به او میگفتند که دیوید منظورشان را متوجه نمیشد،
در این هنگام مرتضی به دادش رسید و به او گفت :
_اینها اصرار دارند که برای غذا و استراحت به منزلشان برویم.
دیوید رو به مرتضی گفت :
_به نظرت چه کنیم؟
مرتضی که مردی سرد وگرم چشیده بود و بارها در این پیاده روی شرکت کرده بود گفت :
_به نظر من دعوتشان را قبول کنیم ، بعد از کمی استراحت نیمه های شب دوباره به جاده عشق برمیگردیم و راهمان را ادامه میدهیم.
دیوید سری تکان داد و به همراه آن مرد و پسرش به راه افتادند.
مرد عرب که خودش را ابومحمد معرفی کرد از تک تک حرکاتش برمی آمد که از یافتن میهمان بسیار خوشحال است
و پسرش دوان دوان از آنها دور شد ،گویی می خواست برود و خبر ورود میهمانان را به اهل خانه بدهد.
دیوید از همراهی با مرتضی و ابو محمد حس خوبی داشت. او این مرد ایرانی را مردی خونگرم میدانست،
مردی که با اینکه متوجه شده بود دیوید مسلمان نیست اصلا از هدف او سؤالی نپرسید،
انگار در مرام اینان و دولتی که اینجا شاهدش بود،سؤال و پرسش از نیت انسان مطرح نبود.
انگار در مرام اینان و دولتی که اینجا شاهدش بود ،سؤال و پرسش از نیت انسان مطرح نبود.
اینجا به یکدیگر احترام میگذاشتند ،
و حاضر بودند هر چه دارند را برای دیگری نثار کنند فقط به خاطر کسی که به حکم خداوند امامش می خواندند ،
گویی اینجا فقط رضای خدا و خشنودی قلب امامشان مهم بود و بس...
دیوید و مرتضی وارد خانه ای محقر شدند، خانه ای که شامل دو اتاق بود،
اتاقی را که دیوارهایش سفید و بهتر از آن یکی بود برای میهمانان درنظر گرفته بودند و مشخص بود خانم ها در اتاق دیگر مشغول تدارک پذیرایی هستند.
دیوید همانطور که اتاق محقر را از نظر می گذراند بر زمین نشست.
هنوز درست ننشسته بود که پسر بچه ای داخل اتاق شد و با ایما و اشاره به آنها فهماند که جوراب های آنها را میخواهد تا بشورد و آنقدر اصرار کرد تا هم مرتضی و هم دیوید تسلیم شدند،
پسرک که رفت ، همان پسر نوجوان اولی آمد و اینبار نوبت اصرار او بود.
پسرک موفق شد تا به خواسته اش برسد دیوید دراز کشید و پسر با مهارت تمام شروع به ماساژ دادن پاها و بدن او نمود.
پسرک چنان با دل و جان ، کارش را انجام میداد که هر بیننده ای فکر میکرد او برای کارش مزدی سنگین طلب خواهد کرد .
پس از ماساژ ، سفره را پهن کردند،
سفره ای که نان بود و بشقابی تخم مرغ نیمرو که درکنارش خلال های سیب زمینی به چشم میخورد
و داخل بشقابی دیگر دانه های انگورهای زرد و طلایی به چشم می خورد.
دیوید و مرتضی بر سر سفره نشستند و منتظر شدند که ابو محمد و دو پسرش بر سر سفره حاضر شوند با آنها غذا میل کنند.
اما هر چه صبر کردند بچه ها نیامدند و ابو محمد هم کمی دورتر از سفره نشسته بود و مدام تعارف می کرد تا زودتر شروع به تناول کنند.
دیوید اشاره کرد و به مرتضی گفت که از ابومحمد بخواهد و خود و پسرانش هم با آنها شریک شوند.
تا مرتضی چنین گفت ، ابو محمد سرش را به نشانه نه تکان داد...
مرتضی دستش را که به سمت نان برده بود عقب کشید وگفت :
_تا فرزندانتان نیایند ،ما لب غذا نمیزنیم.
ناگاه مرد عرب با تحکم اشاره کرد به سفره و گفت :
_بخورید، فرزندان من حاضر نخواهند شد، چون از دیدن خوردن شما غرق لذت میشوند، این غذای آنها بود ،چون میخواستند در ثواب این حرکت عظیم سهیم شوند ، خودشان پیشنهاد دادند که غذایشان را به زائران مولا بدهند، حالا هر چه شما اصرار کنید آنها نخواهند آمد.
مرتضی که از اینهمه ایثار بغضش گرفته بود با صدایی گرفته و محبتی عمیق در کلامش گفت:
_هر چه هست با هم می خوریم...تا شما و فرزندانتان همسفره ما نشوید ،لب به طعام نمیزنیم.
ناگهان ابو محمد مانند اسپند روی آتش از جا جهید و گفت :
_اگر...اگر نخورید شکایتتان را به مولایم حسین میکنم
و اینچنین شد که مرتضی دست به غذا برد و به دیوید اشاره کرد که بخورد و در حین صرف شام برای او تعریف کرد که بین او و ابومحمد چه گذشته است.
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۱۱ و ۱۲
دیوید هرچه که میشنید بر تعجبش افزوده می شد .
او هرگز به مخیله اش هم خطور نمیکرد که روی زمین چنین مردمی هم باشند،
در تمام دولت های مدرن، قوانین اقتصادی و مملکتی بر اساس رقابت استوار بود، اما در اینجا و در دولت اربعین، رقابت معنایی نداشت ، اینجا #ایثار و #تعاون حکمفرما بود.
عده ای به مسافرت میآیند..
و عده ای دست به دست هم میدهند و با همکاری یکدیگر کار را آنچنان پیش میبرند که نمونه اش در هیچکدام از جوامع پیشرفته غربی نیست....
براستی که #زندگی اینجا جاریست....
براستی که #عشق اینجا معنا دارد...
براستی که اینان به #معنای_واقعی انسان هستند.
نیمه های شب بود ،
بعد از استراحتی کوتاه ،مرتضی و دیوید دوباره به جاده عشق برگشتند و این نظر مرتضی بود که پیاده روی در شب راحت تر هست ،هم هوا خنک تر و هم فشار جمعیت کمتر است .
وارد جاده شدند ،
و باز هم دیوید شاهد چیزهایی بود که در عمرش نه دیده و نه شنیده بود.
حالا میدانست از جلوی هر چادر و موکبی که رد میشود،آن موکب نماینده یک ایل و عشیره در عراق هست،
یعنی برای خدمت به زائران ،
عراقی ها نه تنها با خانواده بلکه با ایل خود به میدان آمدند و این نکته بسیار قابل اهمیتی بود.
برای دیوید جالب بود ،
اینجا همهٔ اقوام دست به دست هم میدادند و از تمام اموال و دارایی خود میگذشتند تا حرکتی که پشتوانه ای الهی و مذهبی و اعتقادی دارد به بهترین وجه به وقوع بپیوندد.
اینجا تمام قوانین بشری را درنوردیده بودند و #قانونی_جدید و رویه ای جدیدتر بنا نهاده بودند و هرکس با همان مهارتی که داشت به میدان آمده بود ،
یکی لباس و کفش زائران تعمیر میکرد،
یکی دکتر بود و بیماران ویزیت مینمود ،
آن دیگری برای رفع خستگی ماساژری ماهر شده بود
و یکی از هنر آشپزی اش برای خدمت به مسافران استفاده می نمود ، خلاصه اینجا بحث رقابت نبود ، هر چه بود رفاقت و تعاون بود.
دیوید همانطور که اطراف را از نظر میگذراند و صحنه های ناب شکار میکرد ، به مرتضی گفت :
_اینجا هر چه که بخواهیم از خوردنی و پوشیدنی و.. هست و این مورد اقتصادی قوی میخواهد به نظرت اقتصاد اربعین بر چه پایه ایست؟!
مرتضی با اشاره به موکب های نزدیک و تک تک افرادی که مشغول خدمت رسانی بودند گفت :
_اینان را میبینی؟ هرکدام با #عشق جلو آمدند، برای آنان کسب درآمد مادی و دنیوی مطرح نیست، چیزی در ورای این مادیات هست که این جنبش،این ایثار،این خدمت رسانی را بوجود آورده است...اقتصادی که در اربعین وجود داره نه تنها مبتنی برتعاون هست داداش ،بلکه مبتنی بریک اندیشه الهی و
توحیدیه که اون زیرمجموعهٔ تعاون میشه یعنی نه تنها جمع افراد بلکه تک تک افراد که توی اربعین دارن هزینه میکنن چه مالی چه زمانی چه اعتباری چه اعتمادی اینها همه دارن با ابا عبدالله معامله میکنند، یعنی با یک اعتقادی ویژه معامله انجام میدن و زیرساخت این کارجمعی، این تعاون جمعی یک اعتماد و یک اعتقاد به درحقیقت برکت این کار و درحقیقت مبادله با یک شخص کریم هست اون مبناست .
مرتضی گلویی صاف کرد و ادامه داد: _اربعین درحقیقت اتفاقی که داره رقم میزنه اینه که ما داریم عنصر سود محوری کوتاه مدت را از در حقیقت به عنوان عنصر تنظیمگر روابط میان افراد خارج میکنیم و به جاش اعتقاد
به ماوراء و اعتقاد به توحید رو در میان قرار میدیم. اما #فضای_غربی مبناهاش چیز دیگه ایست و بیشتر بر پایهٔ #رقابت استوار هست یعنی #مجبورن رقابت کنن و اون کسی که قوی تره زنده بمونه بقیه ها ازبین برن و برن حذف شن اما اینجا زمین تا آسمون فرق میکنه، یه قانون نانوشته هست که میگه اقتصاد اربعین ،مبتنی برتعاون مبتنی برهمکاری اینجا مبتنی بررقابت نیست.
مبتنی برقیاس نیست مبتنی بردستگیریه مبتنی برمواساته مبتنی بربه رسمیت شناختن
تفاوتهاست مبتنی بر به رسمیت شناختن هویت هاست خصوصا هویت های اصیل ، دراندیشه غربی انباشت که ارزش داره دراندیشه اسلامی انفاق هست که ارزش داره ...حالا تو زندگی واقعی اگر نگاه کنیم ،همین کسی که داره اینجا بیچشمداشت کار میکنه ، اونجا برای بدست آوردن پول بیشتر دست به هرکاری میزنه ، اما اقتصاد و اندیشه درست و شیعی همون هست تو اربعین جاریست و اربعین به ما نشان میده که این اقتصاد که مبنی بر تعاون و ایثار هست قابل اجراست،اصلا دادا بزار لپ کلام را بهت بگم،به نظر من جامعهٔ اربعین شیعی شمهای کوچک از جامعهٔ #ظهورمنجی_آخرالزمان هست، یعنی اگر میخوای بفهمی مردم در زمان ظهور چه جوری کارها را به پیش میبرن، باید پیاده روی اربعین را نگاه کنی و عجب جامعه ای بشه اون زمان، کیف میده باشی و زندگی کنی، والا زندگی اون موقع معنا داره نه الانا...
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۱۳ (قسمت اخر)
دیوید نگاهی عمیق به مرتضی که واقعا مسائل را خوب باز مینمود، کرد
و همانطور که سری تکان میداد گفت :
_درسته #اقتصاد_غرب مانند #گرگ میمونه ،یا باید پاره بشی و یا پاره کنی ،اما اینجا قانونی حکمفرماست که همه چیز جامعهٔ غرب را #زیرسؤال میبرد.
دیوید با گفتن این حرف سکوت اختیار کرد و همانطور که در کنار مرتضی قدم برمیداشت، صحنه های اطرافش را #در_ذهن ثبت میکرد.
.
.
.
.
.
دیوید دستانش را از هم باز کرد ،
و سینه اش را جلو داد، نفس عمیقی کشید و سپس دستانش را دو طرف میز شیشه ای جلوی رویش گذاشت،
نگاه به تحقیق جلویش که حاصل سفری چند روزه و تجربیاتی تازه بود انداخت ،
صفحهٔ آخر تحقیق را از نظر گذراند :
" پیادهروی شیعیان در اربعین ،پدیده ای اعجابانگیز است،
اجتماعی که نمونه اش در هیچ جای دنیا وجود ندارد ، موردی اختصاصیست که مختص به جامعهٔ مسلمانان است.
اربعین مانند یک دولت میمانند ، دولتی نوظهور که متعلق به هیچ مؤسسه و دولت خاصی نیست و از جانب دولت ها حمایت نمیشود ،
یک حرکت خود جوش مردمی که ریشهٔ آن برمی گردد به اعتقادات مذهبی مردمش ، اعتقاداتی به یک منبع الهی و نیرویی ماورایی،
نیرویی که همه چیز از اعجاز و عشق و مهر و عطوفت و تعاون و ایثار و...در آن نهفته است.
این دولت میتواند نمونهٔ بسیار کوچک یک دولت آرمانی باشد ،دولتی که شیعیان اعتقاد دارند در آخرالزمان برپا میشود و برپا کنندهٔ آن منجی کل دنیا خواهد بود .
شیعیان و شرکت کنندگان در این پیاده روی معتقدند حرکت بزرگ اربعین ،پیش زمینهای برای ظهور آخرین امام شیعیان است .
آنها در این حرکت شرکت می کنند و به ندای کمک خواهی، امام حسین که امام سوم آنهاست بعد از گذشت نزدیک به هزارو چهارصد سال لبیک می گویند و اعتقاد دارند این جواب ،
لبیکی ست که مریدان حسین به نوادهٔ امام حسین ، امام مهدی ،می گویند.
و معتقدند،
دولت اربعین شمه ای از دولت منجی آخرالزمان است و اگر چنین باشد ،
بی شک ،در آخرالزمان بهشتی دیگر در روی زمین شکل خواهد گرفت
و این است اجتماع عظیم شیعیان و پاک باختگان جهان که امید دارند وصل شود به ظهور منجی آخرالزمان..."
والسلام...
«یارب الحسین، بحق الحسین،اشف صدرالحسین باظهورالحجة»
🌴🚶پایان🎒🌴
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴