📌آیا در #گفتگوی زن و مرد نامحرم، فرقی بین گفت و گوی مستقیم و از راه دور هست؟
📌آیا #چت_کردن با جنس مخالف و رد و بدل کردن صحبت های معمولی جایز است؟
📌چقدر مراقب رفتارمون با نامحرم در #فضای_مجازی هستیم؟
🔵حضور در شبکههای اجتماعی و گروههای مختلف، مثل اینستاگرام، تلگرام، واتساپ، ایتا، سروش، روبیکا و...
تحت عناوین مختلف مثل ؛
🔸گروههای کاری،
🔸گروههای شعر،
🔸خرید و فروش
🔸گروههای درسی و ...
اگر چه افراد همدیگر را نمیبینند حتی با رعایت رفتار و گفتار خود اما نمیتوانند #بیقیدشدن در سهولت برقراری رابطه با نامحرم حتی در چت و گفت و گو را منکر شوند.
🔴دختران و زنانی که در #دنیای_واقعی در روابط خود رسمیت و جدیت را رعایت میکنند اما با عضویت در گروه های مختلف شبکه های اجتماعی به مرور و ناخواسته راه و #هدف خود را گم می کنند.
❌این #صمیمیت_ها ممکن است در دنیای واقعی بروز نکند اما حضور بیضابطه در فضای مجازی میتواند فرد را دچار نوعی دوگانگی کند..
⬅️که بر اثر آن ناچار است در فضای مجازی که تعدادی از دوستان و آشنایان را دارد و در دنیای حقیقی عده ای دیگر، رفتاری متفاوت و در مواردی متناقض از خود بروز دهد.
✅به همه شما پیشنهاد میکنم داستان #دایرکتی_ها رو حتما بخونید تا متوجه بشید که این #ارتباط_با_نامحرم در فضای مجازی ممکنه چه عواقب بدی داشته باشه عواقبی که شاید بنیان یک خانواده رو از هم بپاشه و باعث #جدایی و #اختلاف بین زن و شوهر بشه...
#رمان #تلنگرانه #داستان_کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📳📵📵📵📴📵📵📵📳
❤️🔥رمان تلنگری، عبرتآموز، آموزنده و ویژه متاهلین
📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها
🤳قسمت ۱ و ۲
از بچگی درس خوندن رو دوست نداشتم
بخاطر پدر و مادرم مجبور شدم تا لیسانس ادامه بدم... بعدش رفتم سراغ کلاسهای هنری، خیاطی، خطاطی...
هر هنری رو که یاد میگرفتم برا خودم و اطرافیانم انجام میدادم.
اما دوست نداشتم برم سرکار.. آرامشی که تو خونه بود رو دلم نمیخواست با هیچ چیز دیگه ای عوض کنم.
هر روز بعد از انجام کارهای روزانه میرفتم سراغ گوشی.. تقریبا تا عصر سرگرم مجازی میشدم..
فعالیتم توی #اینستا بیشتر بود، راه به راه پست میذاشتم، استوری که خوراکم بود..!
یه روز یکی از فالورام به اسم «افشین» پستی در مورد داروهای گیاهی برای پوست گذاشته بود
پست خیلی خوبی بود،
میخواستم دارو رو برای صورتم استفاده کنم
نحوه استفاده رو خوب متوجه نشدم، براش #کامنت گذاشتم و سوالمو پرسیدم
یه روز گذشت اما جواب نداد..
تعداد لایکاش زیاد بود و خیلیا کامنت گذاشته بودند
گفتم لابد هنوز وقت نکرده جواب بده
روز بعدش دیدم اومده تو دایرکت و پیام گذاشته..
🔥_سلام، حال شوما؟ عذر میخوام تو خصوصی مزاحم شدم و خیلی بیشتر عذر میخوام که شما بانوی محترم رو در انتظار جواب گذاشتم..
بعدش نحوه استفاده رو خیلی خوب و کامل توضیح داده بود...نمیدونم چرا اومده بود دایرکت...
خواستم جوابشو ندم..
اما دیدم دور از ادبه جواب کسی رو که انقدر محترمانه صحبت کرده رو ندم! خلاصه مجبور شدم براش پیام بذارم
تا گفتم سلام!
آنلاین بود و جوابمو داد
🔥_سلام خانومم
+ممنون بابت جواب سوالم،خیلی لطف کردید
🔥_خواهش بانوی محترم
+خدانگهدار
🔥_عه چه زود خداحافظی! سوالی نداری؟!
+نه دیگه..متوجه دستور استفاده شدم
🔥_اگه سوالی برات پیش اومد حتما ازم بپرس، خوشحال میشم کمکت کنم
+بله، ممنون، خداحافظ
🔥_قطعا که پوست بانو خوب و زیبا هست، اما امیدوارم پوستتون شفاف تر از همیشه بشه، خدانگهدار
اینبار حس خوبی نسبت به طرز صحبتش نداشتم...
چند روزی گذشت
یه روز توی اینستا استوری گذاشتم
دیدم سریع اومد دایرکت...
" شکلک ذوق " فرستاده بود. دیدم اما جوابشو ندادم..
یعنی نمیدونستم چی باید جواب بدم!
پیام فرستاد
🔥_جواب شکلک سکوته بانو؟
+کامنتای مربوط به استوری رو اکثرا جواب نمیدم...
🔥_من فرق دارم خب
+ببخشید؟!!!؟؟
_عصبی نشو دیگه...منظورم اینکه من یه جورایی دکتر پوستتم..
سریع خواستم بپیچونمش و از دستش در برم..گفتم :
_عذر میخوام من باید برم خدانگهدار!
خداحافظی کرد و " استیکر قلب " فرستاد
با دیدن استیکر قلب و جمله من فرق دارم، با خودم کلنجار رفتم،بلاکش کنم یا نه؟!
توی فکر بودم که مدیر ساختمون برا گرفتن شارژ اومد..
بعدش کلا داستان افشین و قلب و بلاک یادم رفت!
هر سری که استوری میذاشتم،
افشین بدو بدو میومد دایرکت..حرف خاصی نمیزد، منتها به هیچ وجه #دوست_نداشتم بیاد دایرکت..
اما روم نمیشد بهش بگم!
هر چقدر من #خشک و #رسمی جواب میدادم، برعکس افشین خیلی راحت و خودمونی حرف میزد..
صحبتاش در مورد داروهای گیاهی بود و انصافا حرف دیگه ای در میون نبود..فقط #نوع_بیانش طوری بود که انگار نه انگار داره با یه #نامحرم صحبت میکنه..
توی بیوی اینستا نوشته بودم
دایرکت آقایون=بلاک!
نمیدونم چرا نمیتونستم بلاکش کنم!
از یه طرف لحن بیانش اذیتم میکرد...
از طرفی میگفتم چقدر منفی فکر میکنی. بنده خدا حرفی نزد که...فقط داره بهت کمک میکنه!
الکی الکی خودمو با این #توجیه #گول میزدم..
چند روزی کامنت استوری رو بستم تا افشین نیاد دایرکت...
یه روز عصر،
عکس نیم رخ از خودم با خواهرزاده ام که تازه بدنیا اومده بود رو گذاشتم استوری...
کامنت رو هم بسته بودم
اما باز سروکله افشین خان پیدا شد..
🔥_به به! بانو قدم نو رسیده مبارک! دختر خودته؟
+نه...خواهرزادمه،..ببخشید اما من کامنت استوری رو بستم که کسی دایرکت نیاد!
" شکلک دلخوری " فرستاد
گفتم :
+معذرت میخوام اما لطف کنید دیگه پیام ندید!
🔥_مگه من حرف خاصی بهت میزنم؟
+نه
🔥_پس چرا عصبی شدی؟!
+عصبی نیستم! اما من #متاهلم...
🤳ادامه دارد....
❤️🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📵📵📴📳📴📵📵
📳📵📵📵📴📵📵📵📳
❤️🔥رمان تلنگری، عبرتآموز، آموزنده و ویژه متاهلین
📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها
🤳قسمت ۳ و ۴
+نمیخوام یه #نامحرم سر هر استوری بهم پیام بده، ای بابا!
🔥_ما که کاری نمی کنیم آخه..
+مگه قراره کاری هم انجام بدیم؛ اینکار درست #نیست..! ببین من خودم متاهلم، ۳ساله ازدواج کردم، همسرمم دوست دارم!
🔥_چه خوب! امیدوارم خوشبخت باشید!
+بله هستیم! خیلی هم خوشبختیم!
🔥_خب خیلی خوبه که..اما آدما گاهی نیاز دارن با کسی حرف بزنن..درد و دل کنن..
+وا! خب همون حرفا رو به #همسرشونم میتونن بگن دیگه!
🔥_دِ نه دیگه...وقتی با زنم دعوا میکنم نمیتونم برم با خودش حرف بزنم که.. یه وقتایی آدم یه حرفایی داره که نمیتونه به شریک زندگیش بگه..
+حرفاتون خیلی برام عجیبه!!
🔥_چیش عجیبه فرشته ی روی زمین.
+میشه اینطوری صدام نکنید!!
🔥_چشمممم فرشته خانومم!
+بحث #محرم و #نامحرمی چی میشه؟! همون حرفا رو به هم جنس خودتون بزنید، اینطوری بهتره..
🔥_همجنسا اکثرا تو زرد از آب در میان، بعدشم چرا انقدر سخت میگیری حالا!
+من سخت میگیرم؟
🔥_آره دیگه...ما که نمیخوایم ارتباط با هم داشته باشیم انقدر بزرگش کردی، میخوایم گاهی دو کلمه با هم اختلاط کنیم همین! نمیخوام بخورمت که!
+ببخشید من نمیتونم با شما صحبت کنم
#خیانت که فقط رابطه نیست! لطفا دیگه پیام ندید..
🔥_عهههه صبر کننن..کجا رفتی؟ میخوام باهات حرف بزنم، خیلی بد اخلاقی
حرفاش همش توی ذهنم رژه میرفت...
هی با خودم سبک سنگین میکردم..! چند روزی دور اینستا خط کشیدم..خودمو سرگرم #کتاب_خوندن و دید و بازدید کردم
کیوان جدیدا کارش طول می کشید و شبا دیر میاومد خونه،
منم بشدت حوصله ام سر میرفت! این اواخر دیر اومدنای کیوان و خستگیاش اذیتم میکرد..
زندگی خوبی داشتیم،
چیزی کم و کسر نداشتیم به لطف خدا..من و کیوان دختر خاله پسر خاله بودیم، ۶ سال بود ازدواج کرده بودیم، تقریبا همه چی رو براه بود!
کیوان عاشق بچه بود،
دو سالی بود که مدام با زبون بی زبونی میگفت دلش میخواد بچه داشته باشیم!
اما من بهانه می آوردم که هنوز زوده.. خودمون بچه ایم، بچه میخوایم چیکار!واقعیتش حس میکردم نمیتونم #مسئولیت یکی دیگه رو به عهده بگیرم، کمی میترسیدم، حرفای دیگران هم روم تاثیر داشت. خیلیا بهم میگفتن حالا جوونید،
خوشگذرونی کنید! وقت واسه بچه دار شدن زیاده.. اینجوری شد که نخواستم حس مادری رو به اون زودی تجربه کنم..
کم کم داشت افشین و حرفاش یادم میرفت اما باز طاقت نیاوردم و سمت گوشی دویدم..!
همین که نت رو روشن کردم
پیامش اومد بالا.. کلی پیام داده بود..!!
🔥_[سلام بانوی زیبا، خوبی؟چرا نیستی؛
نگرانت شدم!
🔥_سلاممم، کجایی، چرا نیستی...هنوز نیومدی، از پوستت چه خبر بهتره شده ؟!الو خانومییییی، کجایییی.. پاسخگو باش دیگه!
نگرانتم..
🔥_خانومی کجایی؟! دقیقا کجایی...؟؟؟؟]
تو این مدت دوری از مجازی، افشین کاملا از ذهنم پاک شده بود..اما اون بارها و بارها به من پیام داده بود! برام عجیب بود ..چرا #الکی نگران من شده بود؟!
جوابش رو ندادم...
به ساعت نکشیده سر وکله اش پیدا شد!
🔥_سلاممم فرشته بانووو، خوبی؟ کجا بودی تو! نمیگی آدم نگرانت میشه! من مردم و زنده شده ام، اونوقت تو حتی جواب سلام منم نمیدی!؟ جواب سلام واجبه ها خانوم خانوما..
سلام رو تایپ کردم..اما دستم بشدت می لرزید.. سلام، سلان تایپ شده بود..
خندید گفت:
🔥_سلام یا سلان؟
+ببخشید سلام!
🔥_خدا ببخشه، خب تعریف کن، کجا بودی که نبودی؟! داروها رو پوستت خوب عمل کرده؟
+بله پوستم بهتر شده؛ ممنون از شما.
🔥_خب خوشحالم که تونستم برات کاری انجام بدم
[هر چی من خشک و رسمی حرف میزدم
افشین خیلی راحت بود؛..انگاری این طرز صحبت براش عادی بود..]
_عذر میخوام افشین خان، اما من باید شما رو بلاک کنم!
🔥_عه من تازه کلی ذوق کردم که بالاخره اسممو صدا زدی، گند زدی به حالم که...
+ببینید من متاهلم! شما هم متاهل هستید، ضرورتی برای صحبت کردن ما با هم وجود نداره! تا الانم اشتباه کردم پاسخگوی شما بودم!
افشین #زبون_چرب_و_نرمی داشت، میدونست چه طوری حرف بزنه تا طرف مقابل رو متقاعد کنه...انقدر گفت و گفت تا مجاب شدم که بلاکش نکنم!!! قول داد دیگه نیاد دایرکت مگر اینکه من سوالی داشته باشم.
مدتی که گذشت؛
اومدنای افشین دوباره شروع شد..بارها و بارها با دلیل و بی دلیل میومد سراغم..
از زندگیش میگفت،
از همسرش، از اختلاف سلیقه های کوچیکی که با هم داشتن..از مادر زنش که مدام تو زندگی زناشویی شون دخالت میکرد..
یه جورایی من شده بودم صندوقچه اسرار افشین..!
گاهی بهش راهکار میدادم..گاهی ام فقط و فقط گوش شنوای درد و دلش بودم...
🤳ادامه دارد....
❤️🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📵📵📴📳📴📵📵
📳📵📵📵📴📵📵📵📳
❤️🔥رمان تلنگری، عبرتآموز، آموزنده و ویژه متاهلین
📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها
🤳قسمت ۵ و ۶
کمکم داشتم بهش عادت میکردم...
مدام برام نحوه استفاده داروهای گیاهی رو میفرستاد..اوایل با اکراه قبول میکردم، اما بعدش با شوق و ذوق استقبال میکردم..
دیر اومدنهای کیوان...
هم تقریبا دائمی شده بود، چند باری باهاش بحث کردم.. گفتم خسته شدم از این وضعیت؛ تنهایی کلافه ام میکنه...
اونم مدام میگفت...
خب چیکار کنم تو این اوضاع بیکاری و اقتصاد خراب..توقع داری کارمو از دست بدم بیام بشینم تو خونه کنار تو؟! صد بار بهت گفتم بچهدار بشیم قبول نکردی..
گفتم...
چرا هر چی میشه پای بچه رو میکشی وسط؟! مگه برا فرار از تنهایی باید مادر بشم!!!
همین بحثای #بیخود و #بی_جهت من با کیوان، جرقه راحت حرف زدن با افشین رو روشن و روشن تر کرد! انگار مجوز درد و دل با افشین برام امضا شد!
بحثایی که بین من و کیوان پیش میومد؛همه رو برا افشین تعریف میکردم..اونم با حوصله تمام گوش میکرد.. و با حرفاش آرومم میکرد!
این اولین بار بود با جنس مخالف به غیر از همسرم صحبت میکردم و انقدر راحت سبک میشدم!
نه بحثی در کار بود..
نه تشری.. نه حرف بچه ای که من بهش آلرژی پیدا کرده بودم!
متاسفانه ارتباطمون بیشتر شد..
ساعت ورود و خروج کیوان رو بهش گفته بودم، تا توی اون زمان پیام نده..! اونم زمانی که سرکار بود و بیرون از خونه بهم پیام میداد..
همه چت ها رو هم قبل اومدن کیوان پاک میکردم. پیام خاصی بینمون نبود،
اما خودم خوب #میدونستم که کارم اشتباهه!
برا همین چندین بار از ترسم چک میکردم تا خیالم راحت باشه که پیاما پاک شده..! رفته رفته پیامهای افشین از درد و دل و کمک فراتر رفت..
افشین به من علاقه مند شده بود،
چند باری بهم گفت
حتی اگه نمیگفتم با اون همه قربون صدقه رفتن و دلبری مشخص بود دوسم داره!
هر چی بهش میگفتم قرارمون این نبود!
میگفت گور بابای قرار و مدار.. دل که این حرفا رو نمیفهمه!!!
من آدم محکمی بودم،
همه سعیمو کرده بودم که دلم نلرزه؛ اما بشدت وابسته شده بودم، به کسی که بی چون و چرا گوش شنوا بود..!
به افشین گفتم:
دست از عشق و علاقه بردار، چون من کیوان رو دوست دارم! اگرم باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر داروهای گیاهی بود
و بعدشم شاید فرار از تنهایی.. الانم پشیمونم چون نمیخوام بهت وابسته تر بشم و زندگیمو از دست بدم!
حرفامو که دید؛
به غلط کردن افتاد..گفت...
🔥باشه فرشته خانوم! من غلط کردم! دیگه حرفی نمیزنم؛ فقط تنهام نذار! باشه؟!
قول میدم دیگه هیچ حرفی از حسم نزنم..
سخت بود برام دل کندن از مجازی و چت بیهوده...
انگار معتاد شده بودم؛ معتاد یه آدم مجازی که حتی چهرشو ندیده بودم.. برام شده بود دایه دلسوز تر از مادر!
[گفتم باشه و خداحافظی کردم!
🔥گفت دمت گرم، بعدشم استیکر خنده و خوشحالی فرستاد و خداحافظی کرد!]
توی این مدت....
❌دست و دلم به زندگی نمیرفت..
❌مدام بهانه های الکی میگرفتم،
❌سر مسائل جزئی و بی اهمیت با کیوان بحثم میشد..
کیوان میگفت...
_چته؟! چرا عوض شدی؟ کو اون فرشته ای که ورد زبونش قربونت برم و فدات شم بود؟! همش دعوا راه میندازی؛ اعصاب خودتو منو بهم میریزی! خب چته لعنتی..بگو بذار بفهمم..؟! میگفت بگو بذار بفهمم!!!
اما من خودم نمیدونیستم دقیقا چه مرگم شده! چی رو به کیوان میگفتم! من حرفی برا گفتن نداشتم..کیوانم گاهی عصبی میشد. و سمتم نمی اومد..
بعد از مشاجره ای که داشتیم،
کیوانم کمی تغییر کرد..دیگه به اندازه قبل قربون صدقه ام نمیرفت؛ برام وقت نمیذاشت..
البته #بیشتر_من مقصر بودم؛
چون بیخود و بی جهت دعوا راه مینداختم!از اون طرف افشین سنگ صبورم بود و آرومم میکرد! و من از لحاظ روحی و روانی تا حدودی از جانب افشین تامین میشدم!اگر کیوان باهام بدخلقی میکرد دیگه مهم نبود، چون یکی دیگه جاشو پر کرده بود..
🤳ادامه دارد....
❤️🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📵📵📴📳📴📵📵
📳📵📵📵📴📵📵📵📳
❤️🔥رمان تلنگری، عبرتآموز، آموزنده و ویژه متاهلین
📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها
🤳قسمت ۷ و ۸
روز به روز از کیوان فاصله میگرفتم
و به افشین نزدیکتر میشدم..
چند وقت بعد افشین دوباره ابراز علاقه کرد؛
توقع داشت منم هم متقابلا اینکارو انجام بدم!!! نمیدونم چرا، اما این بار #ترسی وجودم رو فرا گرفت..
ترسیدم از این دوستت دارم های تایپ شده توی صفحه ی گوشی..
ترسیدم از اینکه دلم بی هوا بلرزه...
ترسیدم از اینکه کسی بهم میگه دوستت دارم که نامحرمه و همسرم نیست!!!
ترسیدم و لرزیدم...
تمام تنم می لرزید...
تا ساعاتها جواب افشین رو ندادم
اون مدام پیام میفرستاد...
اما من گوشه خونه کز کرده بودم و
زل زده بودم به نقطهای نامعلوم...
حس کردم #سقوط_کردم
سقوط #آزاد..
اما #چطور نفهمیده بودم؟!
تمام مکالمه روزای اول یادم بود...
همش گفته بودم درست #نیست!
یعنی چی درد و دل..
من همسر دارم!!
وای من همسر د ا ر م😰😭
به اسم همسر که رسیدم...
بغضم ترکید. های های گریه کردم. انقدر گریه کردم تا کمی آروم شدم. توی آینه خودمو نگاه کردم، چشمام قرمز شده بود
همش تو فکر بودم شب کیوان منو با این چشمها ببینه، چی بهم میگه...
به افشین گفتم..
اگر یه کلمه دیگه حرف از علاقه بزنه؛ دیگه تو اینستا نمیمونم. بزور قبول کرد!
میخواستم همون شب از دنیای مجازی بیام بیرون..
اما #وابستگی کار دستم داده بود!!!
سخت بود یهو از کسی که 3ماه تمام برا دردودلام وقت گذاشته بود و گاهی کمکم کرده بود دل کند!
مثل معتادی شده بودم که هی میگفتم از فردا، از فردا دیگه ترک میکنم
✅آروم آروم روزای چت کردنمون رو کم کردم؛...بعدش تایم چت ها رو..
دیگه استرس و اضطراب سراغم نمی اومد..
ترس چک شدن گوشیمو نداشتم..حس میکردم یه پرنده ام.. پرنده ای که از قفس آزاد شده..
افشین شاکی شده بود،میگفت:
🔥_گفتی ازعلاقه حرف نزن گفتم چشم!
اما الان تا میخوام حرفی بزنم، خداحافظی میکنی میری..!
هر سری یه بهانه می آوردم براش..
بهش نگفتم میخوام برای همیشه از مجازی برم، چون میترسیدم با حرفاش وسوسه ام کنه..! بالاخره موفق شدم تایم رو به یک ربع برسونم. با خودم اتمام حجت کردم که فردای اون روز همه حرفام رو برا افشین تایپ کنم و تمام...
بالاخره روز موعود فرا رسید؛
شروع کردم به تایپ کردن..!
+[افشین خان از اول هم گفته بودم اینکار غلطه اما شما به حرفام گوش نکردی! من خام حرفای شما شدم، در واقع ببخشیدا... نمیدونم چرا خر شدم! هم من اشتباه کردم هم شما..
ما یه جورایی از #اعتماد همسرامون #سواستفاده کردیم! هر چند حرف خاصی بینمون نبود، تا اینکه این اواخراحساسی شدن شما باعث شد من کمی به خودم بیام! ما خطا کردیم، امیدوارم خدا از سر تقصیرات هر دومون بگذره.. من که دارم دیوونه میشم😭
نمیدونم چطوری قراره #تاوان این گناه رو پس بدم!!! حرفای روزای آخر شما باعث شد بفهمم چه گندی به زندگیم زدم.. جای شکرش باقیه جز وابستگی کاذب، علاقه ای به شما پیدا نکردم!
بین من و شما یه موجود زرنگ بود!موجودی به اسم #شیطان..نفر سوم رابطه ما بیکار ننشسته بود! نفسمونم قلقلک داد و ما هم از خدا خواسته افتادیم تو #چاه..!سقوط کردیم میفهمید سقوط😭
اما من میخوام دوباره به زندگی برگردم، حتی اگه کیوان دیر بیاد خونه..حتی اگه مدام گیر بده و بچه بخواد! برای همیشه از مجازی میرم، چون #جنبه بودن تو این فضا رو نداشتم و پام بدجور لیز خورد خداحافظ برای همیشه..]
✋منتظر جوابش نموندم،
سریع همه چی رو حذف کردم..😭📵
🤳ادامه دارد....
❤️🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📵📵📴📳📴📵📵
May 11
📳📵📵📵📴📵📵📵📳
❤️🔥رمان تلنگری، عبرتآموز، آموزنده و ویژه متاهلین
📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها
🤳قسمت ۹ و ۱۰
نشستم روی کاناپه و زار زار گریه کردم..
همش به این فکر میکردم که چی شد به اینجا رسیدم، یه ارتباط غلط و بی دلیل!!!توی همین فکرا بودم که کیوان زنگ زد..
_الو
+الو سلام
_سلام، خوبی؟
+خوبم
_دارم میام خونه چیزی نمیخوای؟
+نه...منتظرتم بیا!
_باشه، خداحافظ!
یه بغض و خشم خاصی توی صداش حس کردم، نمیدونم چرا ناخودآگاه تنم لرزید..!
میز شام رو چیدم،
منتظر شدم تا بیاد! کمی دیر اومد؛ حالت آشفته و بهم ریخته ای داشت! گفتم حتما خستگی کاره.. بدون اینکه نگاهم کنه، نشست سر میز!
گفتم:_دست وصورتتو بشور تا غذا رو بکشم
گفت:_ میخوام باهات حرف بزنم
گفتم:_ باشه حالا شام بخوریم بعد..
سرم داد زد گفت:
_مگه کری!!؟؟😡گفتم میخوام باهات حرف بزنم!
خشکم زد..
کیوان تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود!به اجبار نشستم روی صندلی، زل زدم به کیوان تا ببینم این چه حرفیه که بخاطرش سرم داد زده!
شروع کرد..
_چند وقتیه #حواست به زندگیمون نیست، هست؟!
+چرا هست کیوان..
_مطمئنی؟!
+با صدای لرزون گفتم آره
_حواست بود و #نفهمیدی چقدر از هم #فاصله گرفتیم!؟
+یعنی چی کیوان
_ساکت! حرف نزن..گوش کن فقط! حواست هست و #نفهمیدی هفته پیش تصادف کردم! حواست هست که شبا تا دیروقت بیرون بودم و عین خیالت #نشد!حواست هست که لوبیا پلو #دوست_ندارم
الان بوش توی خونه پیچیده! حواست هست موهای ژولیده و #شلختگی رو دوست ندارم؛ اما دو هفته بیشتره اصلا به #خودت نرسیدی؟! حواست هست ریش پرفسوری دوس نداری اما این ریش رو #گذاشتم و تو غر نزدی!! حواست هست پیراهن چارخونه قرمز دوست نداری، الان با این پیراهن روبروت نشستم و هیچی #نمیگی!؟ حواست هست کیوان جان، شد #کیوان؟ حواست هست چند وقته موهاتو نوازش نکردم!! حواست هست چند وقته بهم #نگفتی دوستت دارم؟!! تو حواست کجا بوده که #اینجا کنارم نبودی؟! جسمت اینجا بود، اما #روحت.. روحت معلوم نیست کجاها سیر میکرده..
با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم...
و دیگه خبری از صفحه های مجازی توی گوشیم نبود، اما باز میترسیدم و تو دلم خدا خدا میکردم کیوان چیزی از ارتباط غلطم نفهمیده باشه...
_دوسش داری؟
متعجب زده از سوالش، گفتم:
_چی؟!
_چی نه، کی!
+خب کی؟ واضح حرف بزن..
_واضح نیست سوالم؟
+نه!
_افشین خانت!!!
انگار آب یخ ریخته باشن روی سرم!
لال شده بودم، نمیتونستم چیزی بگم،کیوان از کجا فهمیده بود!!
من که همیشه چت ها رو پاک میکردم..
خودم رو زدم به اون راه.. با صدای لرزون گفتم :
_افشین خان دیگه کیه!؟
_از من میپرسی!!!؟؟ هه هه...
کیوان قهقه ای سر داد و گفت:
_میشه دیگه برام نقش بازی نکنی؟ من همه چی رو میدونم!!
+چی رو میدونی؟! چرا درست حرف نمیزنی منم بفهمم؟!
_خودتو به خریت نزن فرشته ..دو هفته ست فهمیدم چه بلایی سر من و زندگیم آوردی. همون روزی که افشین خانت بهت گفته بود دوستت داره!!! همون روز دستت برام رو شد! چرا سکوت کردی؟؟؟ میگفتی دوسش داری دیگه.. میگفتی اشغال...!😡فکر کردی میتونی راحت خیانت کنی و منو بپیجونی!؟ کار خدا بود که دقیقا همون روزی که اون مرتیکه کثافت به #زن من..!! به #ناموس من ابراز علاقه میکرد و میخواست دل ببره و دلبری کنه.. یادت بره گند کاریاتو پاک کنی و منم نصف شب وسوسه بشم و گوشیتو چک کنم..
دنیا روی سرم خراب شده بود..
اشک از چشمام جاری شد و روی گونه هام غلتید،
نمیدونستم چی باید بگم!
لعنت به من..
کاش همه چیز رو زودتر از اینا تموم کرده بودم..قبل از اولین گفتن دوست دارم افشین....قبل از اینکه لو برم..قبل از اینکه بدبخت بشم..کاش...
🤳ادامه دارد....
❤️🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📵📵📴📳📴📵📵
📳📵📵📵📴📵📵📵📳
❤️🔥رمان تلنگری، عبرتآموز، آموزنده و ویژه متاهلین
📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها
🤳قسمت ۱۱ و ۱۲
_غلط کردم کیوان..😭غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭 همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده.. تروخدا منو ببخش کیوان..
کیوان: _ببخشم!!؟؟ چیکار کردی با من..؟چیکار کردی با خودت؟ چی کم داشتی ها!!!گیرم که کم داشتی، باید با اون مرتیکه چت میکردی؟! دردی داشتی به خودم میگفتی.. چرا به یه نامحرم آخه!!! چراااا...؟؟
هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود، به پاش افتادم...
همه چی رو براش توضیح دادم..اما کیوان عصبی بود و گوشش به این حرفا بدهکار نبود!
چشماش آماده باریدن بود،
اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد..
کتشو برداشت رفت سمت در..
گفتم :_نرو کیوان..😭 یه چیزی بگو.. اصلا بزن در گوشم.. چرا هیچی نمیگی..تنهام نذار کیوان..😭
برگشت زل زد تو چشمام.چشماش کاسه ی خون شده بود.گفت:
_فرشته #سقوط کردی، بدجوریام سقوط کردی.. #از_چشمم_افتادی.. حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن، دیگه فرشته #نیستی!!!
در کوبید و رفت...
تو چشماش #نفرت رو دیدم... تو چشماش #غرور_له_شده شو دیدم..نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم..و های های گریه کردم
کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!!
تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره.اما سه شبانه روز تنهام گذاشت
گوشیشم خاموش بود.. از ترس #آبروریزی نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم
سه شبانه روز اشک ریختم و اشک..
دریغ از یه لحظه آروم گرفتن..
بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت #نماز خوندم، از خدا خواستم منو #ببخشه و #آبرومو حفظ کنه.. انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد...
شب بالاخره کیوان به خونه برگشت..
داغون داغون... انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!! کیوان #شکسته شده بود و #من مسبب این بدبختی بودم...
چند روز گذشت..
کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..!
حتی نگاهمم نمیکرد..
حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت..
صبح میرفت سرکار، شب دیر وقت برمیگشت..
منتظر بودم بره دادگاه و تقاضای طلاق بده،
منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم اما چند ماه گذشت و خبری نشد..!
توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد..فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد و #حفظ_ظاهر میکرد!
فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..!
چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم
اما جدا از هم...جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه کلامی رد و بدل نمیشد..
طلاق عاطفی..
زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی..
ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم!
این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد
اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمیکشیدم! کیوان انگار با سکوت و بی محلی داشت شکنجه ام میداد..😭
دیگه صبرم سر اومد..
یه شب که اومد خونه، طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی.. اما باز بی اثر بود😭
گفتم :
_یا ببخش یا طلاقم بده!!! چرا طلاقم نمیدی؟؟؟ چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟! میخوایی چی رو ثابت کنی؟!
پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت..
_من یه غلطی کردم.. بهت بد کردم کیوان..میدونم! من به خودمم بد کردم.. لعنت به من.. اما تو #بزرگی کن و #ببخش! همش خودمو گول میزنم، میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی... اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه خوابیدنت چیه؟ حرف نزدنات چیه؟ بی محلیات چیه؟! جلوی مردم نقش بازی میکنی؛ توی خونه زجر کشم میکنی؟!تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده! راحتم کن دیگه تحمل ندارم...
🤳ادامه دارد....
❤️🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📵📵📴📳📴📵📵
📳📵📵📵📴📵📵📵📳
❤️🔥رمان تلنگری، عبرتآموز، آموزنده و ویژه متاهلین
📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها
🤳قسمت ۱۳ و ۱۴
بارها و بارها حرف طلاق رو پیش کشیدم..
هر بار که سر بحث باز میشد، کیوان یا سکوت اختیار میکرد یا عصبی میشد و تیکه انداختناش شروع میشد!
من رو متهم میکرد به خیلی از کارهایی که نکرده بودم..!
متهم به خیلی از حرف هایی که اصلا نزده بودم!
سخت بود برام تحمل حرفهایی که میزد
اما چاره ای نداشتم جز اینکه آه بکشم و سکوت کنم..
گاهی #خودمو میذاشتم جای کیوان..
شاید اگه منم جای اون بودم، باور نمیکردم که علاقه به نامحرمی وجود نداشت! شاید اگه منم جای کیوان بود شک میکردم..
اما..
اما بعضی حرفها و تهمت هایی که بهم میزد خیلی آزار دهنده بود.. یه وقتایی که حرفهاش مثل نیش مار سمی میشد دیگه نمیتونستم سکوت کنم...
میگفتم من که دیگه هیچ برنامه ای تو گوشیم نیست! من که قول دادم دیگه خطا نکنم..
میگفت از کجا معلوم..!؟ بعدشم اصلا برام مهم نیست !! نصب کن اون برنامه های کوفتی رو.. افشین خانتم پیدا نکردی غصه نخورا.. آشغالای امثال افشین #زیاده تو #مجازی! اون نشد یکی دیگه... واسه اون وقت نکردی دلبری کنی..واسه این یکی دلبری کن! با اون نشد قرار مدار بزاری،
با این یکی بذار! به اون نشد بگی دوستت دارم... به این یکی بگو..!
حرفاش دیوونم میکرد..
زجرم میداد..!
چند باری خودمو راضی کردم که برای دادخواست طلاق پا پیش بذارم تا از این جهنمی که توش هستم نجات پیدا کنم..
اما نتونستم قدم از قدم بردارم!
از یه طرف بحث آبرو در کار بود..😭
از طرفی بهم ریختن خانواده ها و رابطه فامیلی..😭
از طرفی من..من واقعا کیوان رو دوست داشتم..!😭و چقدر سخت بود ثابت کردن این جمله دو حرفی به کیوان!!!
من از لحاظ روحی بهم ریخته بودم..
آب خوش از گلوم پایین نمیرفت! هر کی منو میدید میگفت :
چقدر رنگ و روت زرد شده..
چقدر بی حالی؛
چرا انقدر لاغر شدی..؟!
نکنه خبری شده؟!
نکنه داری مامان میشی فرشته خانوم؟؟
خنده تلخی رو لبهام سبز میشد و میگفتم نه خبری نیست..
اسم بچه که می اومد دوباره داغ دلم تازه میشد..بارها کیوان اصرار کرده بود بچه دار بشیم و من مخالفت کرده بودم!
حالا با خودم میگفتم کاش خبری بود..
کاش بچه ای در راه بود..
حالا چقدر دلم میخواست مادر بشم..!
اما فسوس...
افسوس که فرصت ها رو از دست داده بودم..
نه تنها فرصت برای به موقع مادر شدن رو از دست داده بودم..بلکه دچار خطا شده بودم و دیگه هیچ جایی تو دل کیوان نداشتم..!
برای آخرین بار رفتم سراغ کیوان...باهاش حرف زدم..گفتم:
_منو ببخش!😭✋اینهمه گناه میکنیم #خدا ما رو #میبخشه و به رومون نمیاره...حالا من فقط یکبار خطا کردم! نمیگم خطام کوچیک بوده نه..!! اما #قول_دادم که تکرارش نکنم... همون یه بارم باور کن هیچ حسی از جانب من در کار نبود..ببخش کیوان..!😭دلم تنگ شده برا صدات..😭دلم تنگ شده برای شنیدن اسمم از روی لبات..😭دلم تنگ شده برای جان گفتنات.. دلم برات تنگ شده کیوان..😭تروخدا ببخش..
کیوان سکوت کرد و لام تا کام حرفی نزد...
دیگه طاقت این بی محلی و سکوت رو نداشتم
گفتم :_پس حالا که نمیبخشی طلاقم بده،من دیگه این وضع رو نمیتونم تحمل کنم..
گفت :_طلاق میخوای؟! باشه...فردا میرم دادگاه تقاضای طلاق میدم..فقط تا روز جدایی حق نداری به کسی چیزی بگی..
خیره شدم به گلای قالی...
اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم :
_باشه!
نمیدونستم چی توی سرش میگذره!
میخواست منو بترسونه یا جدی جدی دیگه میخواست طلاق بده!!!
بالاخره تقاضای طلاق داد..
یه پامون تو دادگاه بود و یه پامون تو خونه...از ترس اون به هیچکس چیزی نگفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید..
لباسامو توی چمدون آماده کرده بودم که بعد محضر برگردم بردارم و برم خونه پدری..
رفتیم محضر..
بزور دو تا شاهد پیدا کردیم..
نشستیم تا نوبتمون بشه. دل توی دلم نبود..رنگ به رخ نداشتم!! همش با خودم میگفتم کاشکی همه چی یه خواب باشه...و از خواب بیدار بشم..
اما خوابی وجود نداشت..
بعد یکسال #تاوان گندی رو که زده بودم باید پس میدادم و #آبروم جلوی خانواده ها میرفت..
اسممونو صدا زدن، رفتیم تو..
نشستیم روی صندلی کنار هم..اول اسم منو صدا زدن..چشمهام بارونی شد و روی گونه ها غلتید؛😭😞
دستام میلرزید..
دستام میلرزید..
به هر جون کندن که بود امضاء کردم و برگشتم سر جام نشستم...حس خفگی بهم دست داده بود..
دلم مرگ میخواست!
چه راحت زندگیمو باخته بودم..😭
چه راحت از کسی که دوسش داشتم جدا شدم..😭
همش با خودم میگفتم :
" خدایا من که بهت #قول دادم.. من که به عهدم #وفا کردم... پس چرا کمکم نکردی... چرا به دل کیوان ننداختی منو ببخشه..پس کو رحمانیتت.. کو بزرگیت..پس کجایی خداااا...صدای #دل_شکستم رو چرا نشنیدی خدا..!!!
نوبت کیوان شد..رفت که امضا بزنه..
لرزش دستاشو حس میکردم..خودکارو گرفت دستش، برد سمت دفتر..!
یه نگاه به من..
یه نگاه به دفتر..
یه دفعه خودکار رو گذاشت روی میز...
ازش پرسیدن:
_چی شد؟! امضا کنید لطفا!
+نمیتونم..
_مگه شما نمیخواستی همسرتو طلاق بدی؟
+چرا..
_خب پس امضا کن دیگه برادر من!
+نمیتونم..!
_چرا آقای محترم؟
+چون دوسش دارم..
زل زد تو چشمام و گفت:
_وقتی خدا گفته...
"باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ
که این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار گر توبه شکستی باز آ "
پس من چه کارم.. می بخشمش..
❤️❤️....پایان....❤️❤️
❤️🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📵📵📴📳📴📵📵
بعضی وقتا اینجوری تموم نمیشه، مرد یا زن ممکنه نبخشه و یه زندگی از هم بپاشه
مراقب زندگیهامون باشیم💞