❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۱۰
صغری با صدای بلند و متعجب گفت:
ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟
سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید:
ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه
کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد، و گفت:
ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟
ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟
کمیل ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟
صغری عصبی به طرفش رفت و گفت:
ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار، بریم خواستگاری سمانه، کاری که باید بکنی اینه
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ با بزرگترت درست صحبت کن!!.. سمانه راه خودشو انتخاب کرده،.. پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه
از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود.
سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛
ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟
ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره
سمیه خانم ــ منم میدونم! ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی، بزرگتره،احترامش واجبه
بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،
ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد، با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود، لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست.
ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته
کمیل در همان حال زمزمه کرد:
ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه
سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛
ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم، اومدم در مورد سمانه صحبت کنم
ــ مـــا مــــان..! نمیخواید این موضوعو تموم کنید..!؟
ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری!
کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛
ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو
_کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه، نمیگم بزرگ شدی، اما جوون هم نیستی، از وقتی کمی قد کشیدی، و فهمیدی اطرافت چه خبره، شدی #مرد این خونه، کار کردی، نون اوردی تو این خونه، نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم، تو برای صغری هم #پدری کردی هم #برادری.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ از دَرست زدی به خاطر درس صغری، صبح و شب کار می کردی، آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی، من #سختی زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر. #مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم، #ازخودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی.
اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد، و با مهربانی ادامه داد:
ــ بعد این همه سختی،دلم میخواد پسرم #آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟
صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را، به خوبی می شنید،
که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید:
ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد، من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم
ــ تنفر..؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی!؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره. الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش. بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده، باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است.
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۶۸
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟
سمانه سری تکان داد،
وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،
در را برایش باز کرد،
بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت :
ــ الان برمیگردم
نگاه ترسان سمانه را دید،
و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغول صحبت با گوشی بود رفت،
امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت:
ــ جانم
ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون، تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا برسونمت
ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه، ماشین باهاشه، داره میاد دنبالم
ــ حتما؟
ــ آره داداش ،تو هم آروم باش، اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یا درد و دل کنه، تنها امیدش تویی پس دعواش نکن یا سرش داد نزن
ــ برو بچه به من مشاوره میدی
امیرعلی خندید و گفت
ــ بروداداش،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی
کمیل ناراحت سری تکان داد،
و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت.
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،
میدانست این یک ساعت، برایش چقدر عذاب آور بود،
تا وقتی که به سمانه برسند،
شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،
با صدای بوقی،
نگاهش به ماشین سفیدش،که نگار با لبخند پشت فرمون نشسته بود،
خودش را برای چند لحظه،
به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش، همسرش، اینطور به دست یه عده آسیب ببیند، او را دیوانه می کرد،
استغفرالله زیر لب گفت،
و با لبخندی به سمت ماشین رفت.
صدایی جز گریه های آرام سمانه،
صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند، فرمون را محکم بین دستانش فشرد،
به خانه نزدیک شده بودن،
ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند
ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون
ــ اما..
ــ لطفا این بار حرف گوش بدید لطفا!
سمانه سری تکان داد،
و گوشی را از کیفش بیرون اورد، ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین، روی صفحه افتاده بود،
تماس های بی پاسخ زیادی،
از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود، گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،
شماره مادرش را گرفت،
بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید
ــ سلام مامان خوبم
ــ...
ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید
ــ....
ــ الان با آقا کمیلم
ــ...
ــ با صغری داریم میریم خونه خاله، امشبم میمونم خونشون
ــ....
ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی
ــ ....
ــ خداحافظ
سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته، نداشت،
می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود، و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته، بازخواست میکند،
اما این ها اصلا مهم نبود،
الان او فقط کمی احساس #آرامش و #امنیت می خواست.
به خانه رسیده بودند،
کمیل با ریموت در را باز کرد، و وارد خانه شدند،
سمانه در را باز کرد،
تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند.
ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت، اینطور میشه که باهم اومدیم.
سمانه سری تکان داد،
و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،
با ورود سمانه به خانه،
صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد، اما با دیدن سمانه،
نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد:
ــ چرا جیغ میزنی دختر
🍝🍲🍛
سمیه خانم برای سمانه و کمیل،
شام کشید، بعد صرف شام، سمانه و صغری شب بخیری گفتند، و به اتاق رفتند،
کمیل گوشی اش را برداشت،
و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت، که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید:
ــ الو
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۹۴
سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند.
سمانه ــ من برم کمیلو بیدار کنم
کمیل ــ میخوای کیو بیدا کنی
هرسه به طرف کمیل برگشتند،
سمانه لبخندی به کمیل زد، و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت:
ــ بیا بشین شام آمادست
ــ دستت دردنکنه خانمی
صغری ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد.
سمانه کاهویی سمتش پرت کرد،
و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد.
سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت،
که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود، خیره بود.
خدا را هزار بار شکر کرد،
به خاطر #آرامش و #خوشبختی پسرش، و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد،
با خنده ی بلند صغری،
به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد.
بعد از شام کمیل و سمانه،
در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود، کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت،
سمیه خانم تشر زد:
ــ صغری
ــ ها چیه
کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید:
ــ چی شده؟
صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت:
ــ یکم برو اونور، فک نکن گرفتیش شد زن تو، اول دوست و دخترخاله ی خودم بود
سمانه خندید و گفت:
ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه
ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون، بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد، توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده
سمانه با تعجب به او نگاه می کرد،
صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید،
و صغری به این فکر کرد،
چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد...
🚙💞🚙💞
سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد.
ــ بریم کمیل
ــ بریم خانم
سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت، و گفت:
ــ کاشکی میموندی
ــ امتحان دارم باید برم بخونم
ــ خوش اومدی عزیز دلم
به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت
ــ خوش اومدی زنداداش
ــ دیوونه
بعد از خداحافظی،
سوار ماشین شدند، تا کمیل او را به خانه برساند.
باران می بارید،
و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت:
ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم
از فشار دستی که به دستش وارد شد،
به طرف کمیل برگشت،
کمیل با اخم گفت:
ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه
ــ اِ... این چه حرفیه کمیل،! خب جاده ها لغزندن
ــ لعزنده باشن...
کمیل با دیدن صحنه رو به رویش،
حرفش را ادامه نداد
سمانه کنجکاو،
مسیر نگاه کمیل را گرفت، با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند، از وحشت دست کمیل را محکم فشرد،
کمیل نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ نگران نباش سمانه، من هستم
سمانه چرخید،
تا جوابش را بدهد، اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند،
با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ کجا داری میری کمیل
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۲۳
صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.. ایستاد و نگاهی به اطرافش کرد.پویان گفت:
_از این طرفه.
با حاج محمود و امیررضا سمت نمازخانه رفتن.علی یه گوشه نمازخانه ایستاد و شروع به نماز خواندن کرد.با #صبر و #آرامش نماز میخوند.امیررضا آروم به حاج محمود گفت:
_بابا...علی حالش خوبه؟!!
حاج محمود به علی نگاه کرد و نفس غمگینی کشید.
ساعت ها میگذشت.
حاج محمود و امیررضا منتظر دکتر بودن و پویان از دور مراقب علی بود.علی همونجا نشسته بود و با خدا حرف میزد. خدایا امتحان سختی ازم میگیری... منکه جز فاطمه کسی رو ندارم...
حاج محمود پیش دکتر رفت.دکتر گفت:
_حقیقت اینه که حال دخترتون اصلا خوب نیست.ضربه ای که به سر وارد شده جدیه..در حال حاضر دخترتون...تو کماست...و ...سطح هوشیاریش خیلی پایینه..اگه به هوش بیاد.. تازه باید ببینیم به مغزش آسیب وارد شده یا نه..امکانشم هست که مجدد دچار خون ریزی مغزی بشه.
حاج محمود تو دلش گفت خدایا..به ما رحم کن.به علی،به زینب،به زهره...کمک مون کن.
به سختی راه میرفت.
به نماز خانه رفت.کنار علی نشست.علی متوجه ش نشد.
-علی جان.
علی نگاهش کرد.آب دهانش رو به سختی قورت داد و با نگرانی و تردید پرسید:
_..چه خبر؟
حاج محمود به پویان اشاره کرد نزدیک تر بره.پویان هم رو به روی حاج محمود نشست و مضطرب نگاهش میکرد.حاج محمود گفت:
_با دکترش صحبت کردم،گفت عملش خوب بوده ولی...
به علی نگاه کرد.
نمیدونست چطوری بگه،چند ثانیه سکوت کرد.همون چند ثانیه برای علی یک عمر گذشت.نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. با اضطراب و التماس به لب های حاج محمود چشم دوخته بود.
پویان با نگرانی گفت:
_ولی چی؟
حاج محمود از علی چشم گرفت و به پویان نگاه کرد.
-...تو کما ست.
نفس حبس شده علی با درد بیرون اومد. سر به سجده گذاشت و از خدا سلامتی فاطمه شو میخواست. پویان و حاج محمود فقط نگاهش میکردن.حال اونا هم تعریفی نداشت.
مدتی تو سکوت گذشت.حاج محمود به علی گفت:
_دکتر اجازه داد ببینیمش.پاشو پسرم.
علی نشست و گفت:
_من نمیخوام فعلا ببینمش...
پویان و حاج محمود تعجب کردن.
-...نمیتونم تو اون حال ببینمش.
هردو سکوت کردن..حاج محمود گفت....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
💥https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت ۵۵
🌟گرمای عشق
رفتم توی صف نماز ایستادم ... همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ... بی توجه به همه شون ...
اولین نماز من شروع شد ... .
از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم ... روی گوشم گذاشتم ... و الله اکبر گفتم ... دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت ...
اولین رکوع من ...
و اولین سجده های من ... .
نماز به سلام رسید ...
الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر...
با هر الله اکبر ... قلبم آرام می شد ...
با هر الله اکبر ... وجودم سکوت عمیقی می کرد ... .
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود ... چنان قدرتی رو احساس می کردم ... که هرگز، تجربه اش نکرده بودم ...
بی اختیار رفتم سجده ...
بی توجه به همه ... در سکوت و آرامش قلبم ... اشک می ریختم ... از درون احساس عزت و قدرت می کردم ... .
با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد ...
_قبول باشه ...
تازه متوجه هادی شدم ...
تمام مدت کنار من بود ... اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود...
لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد... .
امام جماعت ... الله اکبر گفت ... و نماز عشاء شروع شد ...
اون شب تا صبح خوابم نبرد ...
حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود ... #آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم ...
حس می کردم بین من و خدا ... یه پرده نازک انداختن ... فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم ...
حس #آرامش، وجودم رو پر کرد ...
تمام زخم های درونم آرام گرفته بود ... و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد ...
تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم ... حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم ...
خدا رو میشه با #عقل ثابت کرد ...
اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت ... در وادی #معرفت، عقل ها سرگردانند ...
تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم ...
دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود ... این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد ...
من #باعقل دنبال اسلام اومده بودم ... با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم ... اما این عقل ... با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود ...
یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد ...
و من فهمیدم ... فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد... اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست ... چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ... ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد ... .
به رسم استاد و شاگردی ...
دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ...
_چی کار می کنی کوین؟ ... اینطوری نکن ...
_بهم یاد بده هادی ... #مسلمان بودن و #بنده بودن رو بهم یاد بده ... توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن ... استاد من باش ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۸۷ و ۸۸
اما زن است دیگر، دلش بند یک مرد تا ابد میماند، باید با این چه کند؟
رها چه گفته بود؟ قبل از آمدن معصومه چه گفت؟
راستی، اگر ارمیا هم
مثل سید مهدی شود و دیگر نیاید؟
نه... امکان ندارد!
ارمیا کجا و سید مهدی کجا؟ ارمیا کجا و شهادت کجا؟
ارمیا و این حرفها؟ اصلا چه کسی گفته حق دارند ارمیا را با سید مهدی
مقایسه کنند؟
سید مهدی تک بود... بهترین بود؛ اصلا سید مهدی نمونهی دومی نداشت! ارمیا هرگز مانند او نمیشد؛ اصلا تقصیر ارمیاست که سیدمهدی دیگر به خواب آیه #نمیآید. ارمیا مزاحم خلوتهای ذهنیاش با یاد سیدمهدی است!
چشمانش بسته شد ،
و همانجا روی مبل و وسط #خوددرگیریهای ذهنیاش به خواب رفت... خوابی که سیدمهدی مهمان آن بود و نه ارمیا؛ خوابی که سراسر پریشانی بود و هرج و مرج...
ساعت یک و نیم بعدازظهر بود ،
که آیه با آخرین مراجعش خداحافظی کرد،
ده دقیقهای مشغول نوشتن گزارش بود. زمانی که سررسیدهایش را مرتب در کشوی میزش گذاشت و در آن را قفل کرد، دو ضربه به در اتاقش خورد.
این مدل در زدن دکتر صدر بود.
آیه بلند شد و در را برای دکتر باز کرد.
آیه: _سلام استاد، چیزی شده؟
صدر روی صندلی مراجع نشست و با دست به صندلی بغل دستش اشاره کرد که بنشیند:
_مگه باید چیزی شده باشه؟
آیه همانطور که مینشست:
_تا چیزی نشه که شما از اون اتاق خوشگلتون بیرون نمیایید.
صدر خندهای کرد:
_حق داری، حاج علی نگرانته؛ گفت من باهات صحبت کنم.
آیه لبخندش پر درد شد:
_کارم به اینجا کشید؟
+به کجا؟
_که دست به دامن شما بشن؟
+خودت بهتر میدونی که همهی آدما نیاز به مشاوره و درددل کردن، تخلیه هیجانی و از همه مهمتر شنیده شدن دارن؛ با حرف نزدن و #گوشهگیری و #فرار از #واقعیت میخوای به کجا برسی؟ به فکر #زینبت هستی؟ امانتداری میکنی؟ رها گفت وضع #روحی زینب اصلا خوب نیست؛ وقتی رها میگه خوب نیست من مطمئن میشم یه جای کار داره میلنگه! ارمیا چرا تنها رفت؟چرا وقتی بیمارستان بودی رفت؟ ارمیایی که من سه ساله میشناسم اینجوری نبود!
آیه: _سه سال؟ شما که تازه...
صدر میان کلامش آمد:
_چند ماه بعد از شهادت سیدمهدی بود که یه روز پدرت اومد، ارمیا رو آورده بود. من سه ساله با زیر و بم این بچه آشنام.
+چرا میومد؟
_اینا دیگه جزء اسرار مراجع منه؛ فقط گفتم که بدونی ارمیا آشنای یکی دو روزه نیست که بخوای من رو از سرت باز کنی!
+اونروز تو بیمارستان حرفای خوبی بهش نزدم.
_بعد از اونروز باهاش حرف زدی؟
+نه.
_میدونی کجاست و کی میاد؟
+بابا گفت رفته همون روستایی که قرار بود ما بریم.
_برنامه آیندهت چیه؟ وقتی اومد؟
+نمیدونم استاد! من هنوز با رفتن مهدی کنار نیومدم!
_مهدی برمیگرده؟
+نه!
_اما ارمیا میتونه بره؛ میتونه خسته بشه!
صدای ارمیا از لای در نیمه باز اتاق آمد:
_من خسته نمیشم دکتر؛ اینقدر آیه رو اذیت نکنید!
صدر به سمت صدا برگشت و با دیدن ارمیا با آن ریشهای چند روزه، از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت:
_سلام؛ رسیدن به خیر!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت: _ببخشید، سلام. ممنون؛ شما هم خسته نباشید.
+تو خسته نباشی مرد خدا!
_مرد خدا رو زمین چی کار داره دکتر؟ مرد خدا بالش برای پریدن باز بازه!
صدر: _لطفا تو قصد #پرواز نکن. داغ مهدی برای همهمون بس بود!
ارمیا: _بعضی داغها هیچوقت سرد نمیشن، شما که اینو میدونید نباید به آیه خانوم فشار بیارید؛ دست ما امانتن!
صدر: _خودتون میدونید؛ من برم که خانومم منتظره.
ارمیا: _اون خانوم چی شد؟
صدر منظور ارمیا را فورا فهمید:
_بستری شد، تو بیمارستان رازی.
ارمیا: _کجا هست؟
صدر: _به امینآباد مشهوره.
ارمیا: _خطری برای ما نداره دیگه؟
صدر: _خیالتون راحت.سابقهی خرابش اینجا باعث شده اونجا حسابی تحت نظر باشه که داروهاش مصرف بشه.
ارمیا: _ممنون دکتر!
صدر: _به امید دیدار
صدر که رفت ارمیا نگاه با لبخند مهربانانهاش را به آیه دوخت:
_سلام خانوم، خسته نباشی؛ بریم خونه!هنوز زینب سادات رو ندیدم، دلم براش تنگه!
آیه سلامی زیر لبی گفت. همیشه شرمندهی #اخلاق_خوب و #آرامش و #صبر ارمیا بود.
کلید ماشین را که به سمت ارمیا گرفت گفت:
_چطور با اینهمه بد رفتاریای من هنوز خوبی؟ گفته بودی تا من نگم دیگه نمیای؟
ارمیا کلید را از دست آیه گرفت:
_اومدم دکتر صدر رو ببینم که حرفاتونو شنیدم؛ من نبودم خیلی اذیتت کردن؟باور کن به خاطر خودت رفتم، نمیدونستم اذیت میشی.
آیه دوباره پرسید:
_چرا همهش #خوبی؟
ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت:
_من امروز رو نبین. اتفاقا....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۴۱ و ۴۲
....امروز رفتن من بهای #ماندن توست. بهای #آرامش و #لبخند_فردایت. جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. #جان میدهم که تو در #امنیت #چادرت را سر کنی.
زینب ساداتم! از پدر نرنج و بدان تا همیشه #حسرتم، دیدار توست...تو را به آیهام سپردم و آیهام را به تو میسپارم. آیهام میداند چطور تو را پرورش دهد. من نیز نگاهم #تا_همیشه با شماست. برایم از خودت بگو. برایم از آرزوهایت بگو.
زینبم! گاهی بر سر مزارم بیا و بگو از روزمرگیهایت. مرا هم پدر بخوان!
فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است!
تو را سفارش به خوشرفتاری با #مادرت میکنم. تو را وصیت به #حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا #چادرت را دست بیگانه از سرت برندارد.
و آخرین وصیتم به تو دخترکم، #راهم را ادامه بده که راِه من راه
#تمام شهداست...به #حرمت این خونی که برای آزادیت دادهام، آزادیت را حفظ کن و حریم
شناس باش...
✍پدر همیشه حسرت به دلت، سیدمهدی علوی
**************
زینب سادات به هقهق افتاد.
آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید.
زینب میان هق هق هایش گفت:
_بابا! بابا! بابا مهدی!
ارمیا زینب را به سمت ماشین برد،
بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیهای که افتان و خیزان میرفت.آیهای که چشمانش خونبار بود. آیهای که خیلی نشانهی خدا بود....
زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود.
آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود.
آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکدهی پرستاری و مامایی رفته بود.هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجهاش را به خود جلب کرد.
دختری با صدای بلندی گفت:
_صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آیندهای نداری! تو بچه سهمیهای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیهی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه رو
هم نمیدیدی!
صدای یک پسر هم آمد:
_آخه عقل هم خوب چیزیه! تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟
صدای خنده ی جمعیت بلند شد.
صدای همان دختر اول دوباره شنیده شد:
_آخه امل! تو رو چه به دانشگاه!
برو همون شوهر کن، کهنهی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده...
یک دختر دیگر گفت:
_حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر...
دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود...
صدای زینب سادات میلرزید:
_شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری
حرف بزنید.
آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو درهمکشیده و دستهایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود.
آیه مادری کرد:
_اینجا چه خبره؟!
همه نگاهها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچههایی که آیه را میشناختند زمزمه کردند:
_استاد معتمده!
یکی از پسرها محض خودشیرینی گفت:
_چیزی نیست دکتر! بحث آزاده!
صدای خندهی مجدد بچهها بلند شد و آیه چقدر از این دکتر دکتر کردنها در دانشگاه بیزار بود. دانشگاه بود و استادی! این چه خود شیرینیهایی بود که راه انداختهاند، خدا میدانست.
آیه به سمت دخترکش رفت. یک دستمال کاغذی از کیفش درآورد و به او داد:
_چی شده؟
زینب سادات:
_هیچی.
آیه رو به آن دختر کرد و گفت:
_حرفاتونو شنیدم. پس بحث آزاده؟
دختر گفت:
_بله استاد.
آیه به سمت میز استاد رفت و گفت:
_پس بشینید بحث کنیم!
همهمهای برپا شد. اما بعد از دقایقی تمام صندلیها پر شده و بچه ها از کلاسهای دیگر صندلی میآوردند.
تا آرام شدن جو، آیه تلفن همراهش را درآورد و به ارمیا پیامکی مبنی بر دیر به خانه بازگشت خودش و زینب سادات داد، سپس به رییس دانشگاه زنگ زده و اطلاع داد.هنوز دقایقی
نگذشته بود که رییس دانشکده و چند تن از اساتید هم وارد شدند.
آیه ضمن ادای احترام به آنها، بحث را شروع کرد...
_خب بچهها، شما اول شروع میکنید یا من؟
یکی از پسرها بلند شد:
_ما شروع میکنیم!
آیه سری به تایید تکان داد:
_بفرمایید
همان پسر شروع کرد:
_استاد چرا بعضیا باید با سهمیه وارد دانشگاه بشن؟ چرا حق یک عده بچه درس خون رو میدید به یک سری بی سرو پا و خنگ؟
آیه که نگاه پسر را به زینبش دید، ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اولا این بحث کلی هست و خطاب قرار دادن یک نفر اصلا کار درستی نیست. دوما خانوم علوی بدون استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شدن. سوما.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت:
_به چه حقی هرچی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی #فرزندشهید چیه؟ میدونی #چندبار #ترور یعنی چی؟ میدونی...
زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت:
_ایلیا اگه میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت نایستاده بود.
خانم احمدی: _منظورتون چیه خانم؟
زینب سادات نگاهی به زن کرد:
_ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت!....دکتر زند! ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟
احسان: _نه! کاملا سالمه.
فلاح: شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟
زینب سادات: _بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. اما بهش این هم یاد داده که خودیها هرچقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر #آرامش خاطر شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر #آسودگی خاطر شما! حق ما نیست که طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم زندگی کنیم.
زینب سادات دست ایلیا را گرفت:
_بهت افتخار میکنم.
ایلیا عمیق لبخند زد:
_مثل مامان شدی!
«کاش مادر اینجا بود....
کجایی آیه؟
کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟
کجایی که یتیمی درد دارد!
بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد!
این درد فقط درد یتیمی اش نیست!
درد یتیمی برادری است از خون مردی که برایش پدر کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد! درد یتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود.
مادر! اسطوره زندگی ام!
چگونه مثل تو کوه باشم؟
چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگیام؟»
زینب سادات: _کاش مامان بود.
به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید:
_تا تو هستی، دلم قرصه!
" دلت قرص باشد جان خواهر! خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو هستم! "
زینب سادات: _هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگیر چرا دعوا کردید؟
محسن گفت: _به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت حرف دهنتو ببند.اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خلاص بشه و دعوا نشه. خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشتهاش هم ناغافل و نامردی زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتم کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید و...
محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت:
_ #قضاوت ناعادلانه کردید! ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیمها از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه!
زینب رفت. احسان رو به پسرک گفت:
_با ناجوانمردی به هیچ جا نمیرسی! یادت نره!
احمدی رو به فلاح گفت:
_دایی حالا چی میشه؟
احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد:
_دایی!
احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند!
احسان: _زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید.
زینب سادات: _ممنون آقای دکتر! ترجیح میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر کنم.
زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از صبح....
.
.
.
.
محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی مقابلشان بودند.
احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها نشسته بودند.
رها سکوت را شکست:
_بدترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام دادین! #اعتماد ما رو به خودتون از دست دادید.
محسن اعتراض کرد:
_اما مامان...
صدرا حرفش را قطع کرد:
_چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به دست نمیاد.
ایلیا: _کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم شما هم اشتباه درباره ما #قضاوت کنید!
زینب سادات جواب برادرش را داد:
_چند بار اینجوری شد؟ چند بار کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟
ایلیا سرش را پایین انداخت:
_هیچوقت.
زینب سادات: _پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید!
احسان گفت:
_زیاد بهشون سخت نگیرید.
صدرا: _سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که پسرم روی حمایتم حساب نکنه!
صدرا بلند شد و به اتاقش رفت. رها سری به افسوس تکان داد:
_ما یک #خانواده هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی......
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷ و ۸
بعد از چند لحظه دستم را میگیرد و با مهر میگوید :
_خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا
+متشکرم هوا خوب بود
~ باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن
زن هنوز هم انگار در چهرهی من دنبال چیزی است، انگار سوالی نپرسیده دارد !
حاج رضا دستی به محاسن سفیدش میکشد و میگوید:
_خیر باشه ، بشین آقاجون
باز هم تشکری میکنم و لبه ی تخت مینشینم زل میزنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانهی حاجی جابه جا میشود
+خب دخترم ، گوشم با شماست
منتظرند و کنجکاو به شنیدنم نمیدانم که از کجا شروع کنم اصلا !
_راستش خب … میخواستم یه خواهشی ازتون بکنم .
+خیره ان شاالله
با چیزهایی که در موردشان شنیدهام میترسم محکومم کنند به بیعقلی ! ولی حرفم را میزنم:
_من مشهدیام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده، کسی رو هم نمیشناسم که ازش کمک بگیرم.
~عزیزم
+عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟
_میخوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما
نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث میشود تا احساس خطر کنم ،
همسرش بعد از کمی من و من میگوید :
~ متوجه منظورت نشدم
_میخوام یه اتاق اینجا اجاره کنم
~ کی بهت گفته که ما مستاجر میخوایم ؟
هول میشوم و میگویم :
_قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازهداری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقهی خالی دارید که کسی توش زندگی نمیکنه من اجاره اش میکنم هر چقدر که قیمتش باشه
~ مسئله پول نیست دختر گلم
_ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط میخوام اینجا باشم تا #آرامش بگیرم همین .
احساس میکنم جور خاصی به حاج رضا نگاه میکند انگار میخواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد
حاجی سرفه ای میکند و می گوید :
+توام مثل دخترم میمونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته....
نمیگذارد میان حرفش بپرم و ادامه میدهد :
+منو ببخش نمی تونم قبول کنم
_اما حاج آقا …
+بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه
با قاطعیت ردم میکند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینهام میزنند شاید هم به خاطر #ظاهرم !
امیدم پر میکشد میترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند حس غربت میکنم ، باحسرت به در و دیوار حیاط چشم میدوزم و بدون هیچ حرفی بلند میشوم ...
دختر بچهای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و میپرد روی تخت و شروع میکند به شیرین زبانی .
قدسی سرش را پایین میاندازد ، ناراحت منی که هنوز نمیشناسم شده
احساس میکنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را میگیرم و به سمت در میروم.
هنوز در را باز نکردهام که صدای حاج خانوم بلند میشود :
~ صبر کن
هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود :
~ صبر کن دخترم من عادت ندارم #مهمون رو از خونم بیرون کنم !
میایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست برمیگردم ...
لبخند میپاشد به صورتم و به همسرش میگوید :
~ اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم .
با شنیدن یکی دو روز وا میروم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه!
قدسی چشمکی می زند .
نمیدانم چرا ، اما حسی به من میگوید.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
راست میگفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از ۱۱ هم گذشته بود .
_چطور ؟
مینشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز میگذارد .
+دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی میرفتی بیرون.....
داغ میکنم ، پس آمارم را داده بود پسرهی فضول ، با لج میگویم :
_خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟
فرشته با چشمهای گرد شده میگوید:
_باز که ترش کردی زود
+آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد
_من هیچ طرفداری نمیکنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود
+جز آمار دادن چی میتونسته باشه ؟
_بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا
+همین !
_آره والا همین
+یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟
_داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان !
میخندد و بلند میشود دنبالش تا توی آشپزخانه میروم
+خیله خب باور میکنم
توی لیوان دستهدار مایع سیاه رنگی میریزد و تکه کوچکی نبات هم میاندازد و به دستم میدهد.
_تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟
+مرسی چه بوی خوبی داره این، آره اهل اینجور غذاهام اصلا
_پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقهی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم میخوریم
انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق میآورد .سفره را روی میز میچینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرفهای کیان اذیتم میکند .
+چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمیچسبید
_چون نمیچسبید این همه تدارک دیدی برای خودت ؟
+مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص #خودش احترام بذاره عزیزم
_اوه بله … خوشمزه شده
+برات میکشم ببری برای شامت
_دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟
+آقاجونم اینا …
از لحن بامزهاش میخندیم ،صدای زنگ در که بلند میشود فرشته هم از روی صندلی بلند میشود و متعجب میپرسد :
_یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام
به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمیگردد و میگوید :
+شهاب الدینه
تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده از جا میپرم
_خب چیکار کنیم ؟
+داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا
دنبالش تا توی اتاق تقریبا میدوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم میدهد و با #ملایمت میگوید :
_اینو بنداز سرت بیا بیرون
تردیدم را میبیند و دوباره میگوید :
+باشه ؟ من دلم میخواد ناهار باهم باشیما
صدای سلام بلند شهاب را که میشنود نگاهی به من میکند و بیرون میرود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره میشوم .
#عطر خوبش را میشود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟!
چادر را با اکراه میاندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم یاد حرفهای افسانه میافتم
” مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر میشی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو میبری! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشتهی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل بخدا انقدرام که تو سختش میکنی بد نیستا !”
تمام سالهای گذشته انقدر اینها را شنیده بودم که مغزم پر بود اما حالا فرشته #خواهش کرده بود ، #لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز #آرامش دارد فقط کاش شهاب نبود !
روسریام را گره میزنم و چادر را برمیدارم ، توی هوا بازش میکنم و غنچههای ریز و درشت مخملی اش دلم را میبرد جلوی آینه میایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند میزنم !☺️
نمیدانم خودم را مسخره کردهام یا نه، با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کردهام !
دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ،
شیطنت وجودم بالا میزند در را باز میکنم و راه میافتم به سمت آشپزخانه صدایشان را میشنوم :
_چرا زود اومدی ؟
+یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل میگیری
_پس چی !
+چرا سبزی خوردن نداریم ؟
_آخه بیکلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی میخوره ؟
+بیکلاس اونیه که سالادش مزهی ماست میده بجای سس سفید
و بلند میخندد ، من هم میخندم ! چون نظر خودم هم همین بود . با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش میکنم. خنده اش جمع میشود، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب میخورد.
بعد از چند ثانیه تازه به خودش میآید، بلند میشود و با متانت سلام میکند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود !
جوابش را میدهم ، چادر از روی سرم سر میخورد، محکم زیر گلویم میچسبمش. یاد #بچگیام میافتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم #حرم.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۵۷ و ۵۸
_....امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوستیابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصلهی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن…
چند قدم میرود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده میایستد و برمیگردد.انگشت اشاره اش را توی هوا تکان میدهد و با لحنی شمرده میگوید:
+تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه ! اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش!
او میرود .....
و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده میشکنم و روی زمین میافتم.😭😖
تمام مسیر برگشت به خانه را ...
توی ماشین اشک میریزم.انقدر حالم نزار شده که علت نگاه های وقت و بی وقت و متعجبانه ی راننده آژانس از توی آینه را به خوبی درک میکنم.
شاید میتوانستم فکر کنم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و حرکت پارسا فقط یک شوخی بوده و بس!بعد هم میخندیدم و سرخوش از ادامه ی مهمانی همانطور که دل خودم میخواست و لذت میبردم.
اما هرچه با خودم کلنجار میروم بیشتر فرو می ریزم.
با واقعیت شاید تلخی که به تازگی و از زمانی که به تهران آمده ام مواجه شدم و آن این است که من با اینکه #بدحجاب هستم و #آرایش میکنم و #آزادی میخواهم اما مثل هیچ کدام از دخترهای بی حجاب
توی آن پارتی #نیستم!😞🥺
تابحال فکر میکردم بخاطر قید و بندهایی که افسانه برایم تعریف کرده مثل مرغ در قفس مانده ام اما حالا می بینم که خودم از بودن در چنین جمع هایی حس خوبی ندارم و بجز #عذاب_وجدان چیزی برایم ندارد.😞
ترمز کردن های پیاپی ماشین بخاطر ترافیک،حالت تهوعی که داشتم را شدیدتر کرده،
چه روز نحسی شده امروز!
چشمم که به خانه ی حاج رضا میافتد ،
انگار دنیا را به من میدهند.کرایه ی ماشین را میدهم و پیاده میشوم.
با دستهای لرزانم کلید میاندازم و در را باز میکنم…
دلم میخواهد مستقیم بروم پیش زهرا خانوم تا با حرفهای مادرانهاش آرامم کند اما با حال و روزی که دارم خیلی کار جالبی نیست!
میروم بالا و اولین کاری که میکنم کندن شالم هست. پر شده از بوی سیگار و عطر پارسا و حالم را بدتر میکند!
قرص مسکن میخورم و نمی فهمم چرا بیخود مسکن خوردهام؟!
اینجور وقت ها افسانه برایم شربت آبلیمو یا عرق نعنا درست میکرد،اما هیچکدام را ندارم. بهترین بهانه دستم می آید برای پایین رفتن…
راه میافتم و وسط پله ها تهوعم شدت میگیرد. با شدت در را میکوبم؛فقط چند ثانیه طول میکشد تا در باز شود.
نه فرشته است و نه مادرش ،شهاب الدین است و تنها چیزی که فرصت میکنم ببینم گرمکن ورزشی مشکی هست که به تن دارد!
و بعد چشمهای گرد شده از تعجبش را میبینم و در اوج استیصال از کنارش میگذرم و خودم را به دستشویی میرسانم.
انگار تمام محتوایات دل و روده ام را بالا می آورم. معدم پیچ میخورد و دلم همزمان مالش میرود…احساس سبکی می کنم، اما هنوز سرگیجه و ضعف دارم.
سر بلند میکنم و به صورت خیس از آبم نگاه میکنم و مثل برق گرفتهها میشوم و تازه میفهمم علت تعجب شهاب چه بوده. حتی فراموش کرده بودم که چیزی سرم کنم!😓لبم را گاز می گیرم و مرددم که حالا با چه رویی بیرون بروم؟😞
اصلا چرا فرشته نیامد پیش من؟البته فقط صدای شیر آب در فضا پیچیده و همه جا سکوت است.پس حتما شهاب تنها بوده!
حالم از چیزی که بود هم بدتر میشود.
بدشانسی روی بدشانسی…با اتفاقاتی که امروز افتاد حتی از شهاب هم میترسم!
دوباره آبی به صورتم میزنم و قفل در را باز میکنم.
چاره ای جز بیرون رفتن هم دارم؟!
اما همین که در را باز میکنم دلم منقلب میشود از صحنه ای که میبینم. روسری یشمی رنگی روی دستگیره ی در گذاشته شده که مطمئنم موقع آمدن نبود!
توی دلم غوغاست.
روسری را تا میکنم و روی سرم میاندازم. انقدر بی جان شدهام که توان حرکت ندارم. همانجا کنار در سر میخورم و مینشینم روی سرامیک های یخ...
صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب میکند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر میکند خودم را جمع و جور میکنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه میدارم.
از آشپزخانه تصویر تارش را میبینم که با یک لیوان نزدیکم میشود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز میکند.
عطر عرق نعنا به دلم مینشیند،
میگوید:
_بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو میرسونه تا اون موقع تا این رو بخورید فکر میکنم خوب باشه براتون. من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید. با اجازه..
لیوان را روی زمین میگذارد و رفتنش تار تر میشود دوباره.
شربت عرق نعنا را سر میکشم.
شیرینی اش نه زیاد است و نه کم… دلم را نمیزند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفتهام اما حالا احساس #آرامش و #امنیت عجیبی میکنم.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۷۹ و ۸۰
حتما یاد دوستاش افتاده،
بعد از تمام شدن دعا،
رضا رو کرد به من
رضا:_خانومم
-جان دلم
رضا:_میشه برای منم دعا کنی؟
-من دعا کنم، من که پر از گناهم؟
رضا:_اره تو دعا کن، تو دلت پاکه، از خدا و امام رضا بخواه حاجتمو بده
-چه حاجتی؟
رضا رو کرد سمت گنبد، و اشک میریخت: _اینکه منم برم
-کجا بری؟
رضا: سوریه
(انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار #بیبی_زینب بودمو
همراهیش میکردم، ولی راست میگفت، #حرف و #عمل باهم فرق میکنه، من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه، چطور #اون_فکر
اومد سراغم)
چشمامو بستمو رو به سمت حرم کردم:
" یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من
برگردونیش، خودت حکم رفتنشو صادر کن."
دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد
-رضا چه سخته بین حرفو عمل یکی باشی، چه سخته از یه طرف دلت #بخواد همراه بیبی باشی، از یه طرف دلت #نیاد.
عشقتو راهی این سفر کنی
رضا پیشونیمو بوسید:
_الهی قربون اون دلت بشم، دستت درد نکنه که دعا کردی برام.
زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت دردآور.
ای کاش میشد هرموقع دلتنگت میشدم مثلا بین کبوترای حرم پرواز میکردمو میاومدم روی گنبدت مینشستمو یه دل
سیر نگاهت میکردم.
افسوس که هیچ چیزی امکانپذیر نیست
" آقا جان باز بطلب، بیایم به پا بوست. اما دفعه بعد سه نفری..."
حالم زیاد خوب نبود، سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشینو بیرون تماشا میکردم که کمکم خوابم برد.
چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه.
به عقب نگاه کردم، نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن
-رضاجان، بزن کنار یه کم استراحت کنی
رضا:_نه فعلا که هنوز چشمام خسته نشده.
یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام.
دوباره حرکت کردیم.
نزدیکای ظهر بود که رسیدیم.
عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید.
بابا و مامانو هانا هم اومده بودن.از یه طرف خیلی خوشحال بودم، زندگیمون شروع شده، از طرفی نگران...
چند ماهی گذشت...
و به خاطر کار رضا، هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت، #دوریش خیلی #سخت بود ولی برای #امنیت و #آرامش کشور باید میرفت،
هردفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره.
باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره...
دو هفتهای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت..
من هم هر روز میرفتم کانونو سرمو با بچهها گرم میکردم.
روزی سه-چهار بار رضا زنگ میزد برام.
چون از نگرانیم باخبر بود، میدونست که چقدر سخته این جداییها..
به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچهها میخواست تا شعر مادر رو بخونن.
من با کمک مریمخانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچهها بتونن همراه آهنگ بخونن.
روز آخر تمرین بود واقعا بچهها با استعداد بودن.
روز جشن رسید،
صبح زود از خواب بیدار شدم.
دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپزخونه.
-سلام عزیزجون
عزیزجون:_سلام دخترم بیا صبحانهاتو بخور
-چشم، نرگس اومده؟
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱