eitaa logo
برش‌ ها
383 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
346 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
#میگما ؛نیش نوشت های پراکنده
#میگما ؛نیش نوشت های پراکنده
#شهید_حسن_قاسمی_دانا #عنایات_و_کرامات_شهدا #راهکار_شهادت
به همراه حسین برای شرکت در جلسه ستاد مشترک سپاه به آمده بودیم. مسیرمان خورد پشت چراغ قرمز (عج). حسین اطراف را نگاه می کرد. از دیدن زنهای در خیابان نزدیک بود شاخ در بیاورد. کارد میزدی خونش در نمی آمد. می گفت اینجا کجاست؟! اینجا است. نچ نچ کنان ادامه داد: اینها چه کسانی هستند؟ چرا این طوری اند؟ مگر ایران در حال جنگ نیست؟ چرا این آدم ها مثل در هم می لولند؟ جبهه کجا اینجا کجا؟ به من گفت: برو پایین به این ها بگو چرا این طوری این کجا دارند می‌روند؟! می‌گفت: اگر بچه‌های جبهه، بیایند تهران دیگر بر نمی گردند. جبهه این جا هیچ خبری از جنگ نیست و همه اند. جوانان مردم در جبهه جانشان را کف دست گرفته اند، این ها هم بی‌تفاوت، دنبال بازی خودشان. آن روز به حسین خیلی سخت گذشت. راوی: علیرضا صادقی کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۴۱٫
سید از همه چیزش در راه انقلاب گذشت. خانه ای داشتیم به وسعت هزار متر مربع، با چندین واحد مسکونی دیگر. همه را فروخت و پول آن را خرج جبهه کرد و کوچک ترین چشم داشتی هم از کسی نداشت. همیشه می گفت: از این کمکهایی که من می کنم، حتی بعد از مرگم هم سخنی به میان نیاور. وقتی سید به شهادت رسید، چند میلیون قرض بالا آورده بود. یک روز رفتم در مغازه بقالی محل قند بگیرم. آقا اسماعیل با تعجب پرسید: یعنی واقعا شما در منزل تان قند ندارید؟ گفتم: قند نداشتن که تعجب ندارد. گفت: آخر سید با من تماس گرفت و مقدار زیادی قند و شکر سفارش داد که بفرستم جبهه. راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۱۶
؛ نیش نوشت های پراکنده
؛ نیش نوشت های پراکنده
قرار شده بود زندگی مشترک مان را در خانه پدر علی آقا شروع کنیم. مادر علی آقا اصرار بر مراسم_عروسی داشت؛ اما ما تصمیم گرفته بودیم برویم قم و برگردیم و زندگی مان را شروع کنیم. خیلی ساده و انقلابی. خرید ازدواج ما یک گردنبند ظریف بود که رویش نوشته شده بود علی. حوله و ساک و پیراهن سفید و یک جفت کیف و کفش قهوه ای. مادر علی که وسایل ما را دید، خودش رفت آینه و شمعدان و برخی لوازم دیگر را گرفت. مادرم اصرار بر خرید سرویس خواب داشت و من زیر بار نمی رفتم. علی آقا با اینکه در قید و بند دنیا نبود، هر چه می آوردند فقط به به و چه چه می کرد و یک بار هم نگفت اینها چیست؟ خرید که کردیم می خواستیم برویم قم. فقط هزار تومان پول برای مان مانده بود. رفتیم قم دو روز ماندیم. نهار که خوردیم، پول مان ته کشید و برای شام دیگر پولی نمانده بود. علی می گفت: واقعا ازدواج نصف دین است. از وقتی ازدواج کردم، رفتارم با بچه های جبهه هم نرم تر شده. وقتی توجه می کنم که در خانه زن دارم، سنگین تر و محکم تر راه می روم. کتاب نیمه پنهان ماه، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۳-۳۲٫
رفتار فضل الله با ها هم عجیب بود. یک دفعه ریختند خانه مان. همه شان لباس شخصب بودند به جز یکی شان که لباس نظامی داشت با کلی درجه و واکسیل و مدال. دادستان ارتش بود. آمدند کتاب خانه. نظامی درجه دار به لباس شخصی ها گفت: می خواهم این کتاب خانه را برایم شخم بزنید. کتاب به کتاب، ورق به ورق. فضل الله اما آرام و خنده رو. رفته بود آشپزخانه برایشان و میوه می آورد و تعارفشان می کرد. انگار که عزیز ترین مهمان هایش هستند. من راضی نبودم و زیر لب می گفتم: درد بخورند الهی. فضل الله می گفت: نگو سید خدا! این طوری نگو. بگو این ها حبیب خدایند و ما و احترام بهشان واجب است. راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۰-۲۹