در جبهه مریوان روی ارتفاع بلندی مستقر بودیم و برای بردن تدارکات از جمله #نان باید پیاده از تپه ها بالا می رفتیم.
رضا هر وقت میخواست بالای ارتفاع برود، یک #گونی ۲۰ کیلوئی نان را بر دوش میگرفت و با خود بالا می آورد.
وقتی از او پرسیدم شما چرا این کار را میکنید؟
در پاسخ گفت: اگر من به عنوان مسئول این نیروها، چنین مشقت هایی را تحمل نکنم، نیروها هم علی رغم وجود فشار و سختی زیاد، نمی برند.
#شهید_رضا_چراغی
#سیره_مدیریتی_شهدا
#همراهی_با_نیروها_در_سختیها
کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۲۸٫
در دیدگاه باغ کوه نشسته بودیم. عراقی ها گرای منطقه را داشتند و یک ریز آتش می ریختند.
علی یک باره گفت: سعید!
با این صدا کردنش فکر کردم زخمی شده
گفتم چه می گویی؟
گفت: یادت هست قبل از انقلاب از مدرسه رفتیم باغچه سبزی مشهدی. دوران راهنمایی را می گفت که دزدکی افتادیم داخل باغچه مشهدی، سبزی فروش محل و یک دسته ترپچه کندیم و خوردیم.
گفت: همین الان برو همدان و آن مرد را پیدا کن. یا حلالیت بگیر یا پول تربچه ها را بده.
به هر زحمتی بود پیدایش کردم. گفت: خوشِ حلالتان.
راوی سعید چیت سازیان پسر عموی شهید
کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۳۰ و ۳۱
میگما
آورده اند شر خری فردی ضعیف النفس را فحش باران کرد.
ضعیف النفس برای این که خودی نشان دهد بادی در غبغب انداخت و گفت: با که بودی؟
شر خر گفت: با تو.
ضعیف النفس گفت: شانس آوردی که که با تو بودی، اگر با من بودی می دانستم چه کارت کنم.
سخنان امشب روحانی همین حال و هوا را داشت.
بعد از این همه نقض عهد طرف مقابل و توجیهات ذلیلانه ما، هنوز هم با ژستی فاتحانه به همان تقریبا هیچ دل خوش کرده، تازه می خواهد دو هفته منت کشی کند.
به راستی هر آنکه عزت را در نزد مردمـ جوید، ذلیل خواهد شد.
#میگما ؛ نیش نوشت های پراکنده
@boreshha
#شهید_امروز
#شهید_احمد_بابایی
فرمانده گردان مالک اشتر تیپ 27 محمد رسول الله (ص)
فرازی از وصیت نامه:
ای ملتهای دربند جهان، فقط با یک شیوه می توان با ظالمان و ستمکاران و متجاوزان مبارزه نمود و حق از دست رفته خود را از آنها باز پس گرفت و آن #اسلام است و آن هم اسلام محمد (ص) و علی (ع) و حسین (ع) و فرزندان و شاگردان آنها نه اسلام متولیان به ناحق حرمین شریفین و نه #اسلام_آمریکایی.
@boreshha
#شهید_امروز
#شهید_علی_اصغر_بشکیده
فرمانده گردان عمار یاسر تیپ 27 محمد رسول الله (ص)
فراز از وصیت نامه:
در راه خدا گام برداريد و براى اسلام و انقلاب مفيد باشيد و فقط پيرو #ولايت_فقيه باشيد و وابسته به هيچ دسته و #گروهى نباشيد . البته همكارى و همفكرى با اسلاميان بكنيد ولى وابسته نباشيد كه اگر خطا كردند، بتوانيد آنها را از خود دور كنيد نه اينكه وابستگي تان باعث شود كه بر ضد قرآن و اسلام قدم بردارید
.
قبل از انقلاب حمید #کتاب های دکتر شریعتی و #شهید_مطهری را از تهران میخرید می آورد دزفول. این کتاب ها در آن دوره کتب ممنوعه بودند. اگر از کسی میگرفتند اذیتش میکرد.
وظیفه فروش کتاب ها با حسین بود. آنها را داخل کارتن میگذاشت و هنگام #اذان_صبح کنار مسجد آیت الله قاضی می فروخت. وقتی هم هوا روشن می شد، برمی گشت.
هیچ کس باور نمی کرد که پسر بچه های #یازده ساله توزیع کننده کتابهای ممنوعه باشد.
یک بار قرار بود یک #کارتن_کتاب را روی دوچرخه از میدان مثلث تا حسینیه ابوالفضل علیه السلام بیاوریم. آن روز نظامی ها داخل خیابان بودند و همه چیز را تحت کنترل داشت. وسط کوچه که رسیدیم نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. چون حتماً داخل کارتن را بازرسی می کردند.
حسین گفت: از لباس های تان در بیاورید و روی کتاب ها بیاندازید.
یک نظامی ها جلوی مان را گرفت و پرسید: داخل کارتن چه دارید؟
گفتیم لباس. وقتی دید بچه ایم بی خیال مان شد.
راوی: فرزانه خبری(خواهر شهید) و علیرضا بهشتی
#شهید_عبدالحسین_خبری
#ترویج_فرهنگ_کتابخوانی
#پخش_چریکی_کتاب
کتاب آسمان خبری دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری، نویسنده: گروه روایتگران شهدای دزفول، ناشر: سرو دانا، تاریخ چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۸ و 29.
@boreshha
عباس #میوه هایی را که معمولا در دسترس همه نبود، نمی خورد.
می گفتم: قوت دارد بخور.
می گفت: قوت را می خواهم چه کار؟ من ورزش کارم. چه طور #موز ی را بخورم که گیر مردم نمی آید.
بعد صدایش را تغییر می داد و آمیخته با شوخی می گفت: مگر تو مرا نشناختی زن.
میوه را که بر می داشت بخورد، کلی در دستش می چرخاند و بر اندازش می کرد و می گفت: سبحان الله.
تا کلی نگاه شان نمی کرد، نمی خورد.
#شهید_عباس_بابایی
#آداب_غذا_خوردن
#زندگی_مردم_گونه
آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحه 28.
@boreshha
موقع ناهار بود. نه پول داشتیم و نه خوراکی.
به مرتضی گفتم: چه کنیم؟
گفت: همین جا باش تا برگردم.
رفتم جلوی بالکن مدرسه، #میرزا_جواد_آقا را دیدم که سرش پایین بود و دور حوض می چرخید. فهمیدم به درد ما مبتلاست.
مرتضی با دو تومانی که #قرض کرده بود، آمد.
وقتی داستان میرزا جواد را به او گفتم. سریع رفت پایین و یک تومان پولش را به او داد.
#شهید_مرتضی_مطهری
#دست_به_خیری
#انفاق_در_حال_فقر
کتاب مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه 15.
@boreshha
با شهید بهشتی کاری داشتم. برایم زمان #ملاقاتی در تقویم کوچک جیبی اش نوشت. فردا نُه صبح.
صبح هر چه سعی کردم با بیست دقیقه #تأخیر رسیدم.
با لبخند استقبال کرد و گفت: از وقت شما ده دقیقه مانده که آن هم با احوال پرسی و خوردن یک چای تمام خواهد شد.
برای نوبت دیگر اقدام کردم. گفت: هفته بعد چهارشنبه بعد از نماز صبح.
این بار قبل از نماز صبح در خانه شان رسیدم. در آغوشم گرفت و صحبت کردیم.
بعد از نماز گفت: آقا جواد! من #نظم و انظباط را از #نماز آموخته ام.
#شهید_بهشتی
#نظم
#کارکرد_نماز
کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه 62.
@boreshha
حاج آقا ردانی پور! علی نوری بود صدا می کرد. گوشه خاکریز افتاده بود، زخمی. #آب می خواست.
گفتیم: آب برایت خوب نیست؛ اما باز اصرار می کرد.
مصطفی گفت: آب می دهم به شرطی که کم بخوری. به خاطر خون ریزی برایت خوب نیست.
وقتی آب دادیم، ظرف آب را از نزدیکی لب های خشکیده اش برگرداند و گفت: این لحظات آخر بگذار مثل اربابم #تشنه شهید شوم.
رو به #کربلا، با صدایی لرزان گفت: السلام علیک یا … .
سرش روی دامن مصطفی بود. صدای هق هق مصطفی از دور هم شنیده می شد.
#شهید_علی_نوری
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#لحظه_های_شهادت
#شهدا_و_امام_حسین (ع)
کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص ۶۸٫