وقتی ارتداد #احمد_کسروی محرز شد، #شهید_نواب_صفوی مصمم بود که ایشان باید به درک واصل شود. به همین خاطر هم، فتوای #ارتداد و مهدور الدم بودنش را از آیت الله سید محمد تقی خوانساری گرفت.
#شهید_مدنی هم حاضر شد هزینه سفر ایشان را پرداخت کند. حواله دادند که ۱۳ دینار از آقای حاج میرزا عباس رزاز تبریزی در صحن مطهر حضرت ابوالفضل (ع) بگیریم.
بعدها معلوم شد ایشان این پول را برای تهیه مقدمات #ازدواج خود کنار گذاشته بود.
#شهید_سید_اسدالله_مدنی
#ایثار_اقتصادی_در_سیره_شهدا
#اولویت_های_انفاق
راوی: شهید سید محمد واحدی
#کتاب_سید_اسد_الله ؛ خاطراتی از شهید سید اسد الله مدنی، نویسنده: علی اکبری مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: اول – ۱۳۹۳؛ صفحه ۲۵.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
گزیده ای از فهرست موضوعی #چمران_مظلوم_بود ؛ خاطرات #شهید_مصطفی_چمران به صورت اکسل و پی دی اف
#معرفی_کتاب
👇
مدتی بود داخل هور آموزش بلم سواری می دیدیم. قرار بود بی صدا کار کنیم؛ اما خنده و شوخی بچه ها، صدای مسئولین لشکر را در آورده بود. #شهید_نظام_علی_فتحی از اطلاعات لشکر آمده بود برای اخطار.
در هیمن برنامه، بچه ها “کرزه بر” را وسوسه کردند برای تکبیری رعد آسا؛ که منجر به تنبیهش شد؛ شنای در آب سرد.
با #شیرجه او باز همه خندیدند. انگار نه انگار که جلسه توبیخ است. جنابان فرمان تنبیه عمومی را صادر کرد: «همه داخل آب».
هنوز فرمان فرمانده را هضم نکرد بودیم که خودش پرید توی آب. راهی برای ما نمانده بود. #جانشین_گردان امام سجاد (ع) داخل آب بود. همه پریدیم داخل آب.
از سردی کم مانده بود سنگ کوب کنم. بالاخره نزدیک صبح از آب بیرون آمدیم.
#شهید_سید_محمد_ابراهیم_جنابان
#سیره_مدیریتی_شهدا
#همراهی_با_نیروها_در_سختی_ها
راوی: حاج #حسین_یکتا
#کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۳۳۹-۳۴۱.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_امروز
#شهید_سید_محمد_رضا_سعیدی
فرازی از وصیت نامه:
✔️پسران من همگي اهل علم و تبليغ براي خدا شويد. دختران من به شوهر اهل علم و تبليغ همسر شويد.
✔️به هر كسي كه مي خواهد زحمات فاتحه خواني برايم بكشد بگوييد، در عوض يك مساله ياد بگيريد و عمل كنيد
yon.ir/Jh0G0
یک روز #ناهار لوبیا پلو داشتیم. وقتی علی آمد خانه، مهمانی هم با خودش آورده بود. یکی از همکاران هندی اش در سازمان بود.
او را از مقابل آشپزخانه رد کرد و برد داخل اتاق. کشیدمش گوشه ای و اعتراض کردم که “چرا بدون هماهنگی #مهمان آورده ای؟”
فکر می کردم ابرو ریزی شده و باید غذای بهتری جلوی مهمان می گذاشتیم.
همان لبخند همیشگی اش را نثارم کرد.
می گفت: اسلام هم همین را گفته. حالا اگر سفره #ساده باشد اسمش مهمانی نیست؟!
#شهید_سیدمحمدعلی_رحیمی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#آداب_مهمان_داری
راوی: مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید
#کتاب_رسول_مولتان ؛روایتی از زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی، نویسنده: زینب عرفانیان، ناشر: سوره مهر، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه ۳۳ و ۳۴.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
ابراهیم از بس پشت #موتور توی سرما نشسته بود، #سینوزیت گرفته بود و سرش درد می گرفت. برای آرامش سر دردش گاهی #سیگار می کشید.
وقتی که رقتیم #خواستگاری، بعد از اتمام شرط و شروط، مادرم گفت: یک شرط دیگر هم اینکه که ابراهیم قول بدهد که دیگر سیگار نمی کشد.
همسرش با شنیدن این شرط گفت: مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشد. دور از شأن و منزلت شماست که سیگار بکشید.
در راه برگشت ابراهیم نارحت بود. گفت: مگر شما نمی دانید که من فقط برای سر درد سیگار می کشم؟
مادرم گفت: لازم بود که همه چیز را درباره ات بدانند.
وقتی رسیدیم خانه ابراهیم همه سیگارهایش را از جیبش در آورد و زیر پا له کرد و گفت: بعد از این کسی دست من سیگار نخواهد دید.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#سیره_خانوادگی_شهدا
#قول_و_قرارهای_زندگی_مشترک
راوی: ولی الله همت؛ برادر شهید
#کتاب_برای_خدا_مخلص_بود ؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یاز رهرا (س)، نوبت چاپ: یازدهم- زمستان ۹۵ ، صفحه ۲۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
محمد شیر روز بود و زاهد شب. شب هایش با گریه و ناله سپری می شد اما روزهایش پر از #خنده و #شوخی بود.
گردان را برده بودیم برای تمرین. کلی سینه خیز رفته بودیم. همه بدن شان #گلی شده بود. موقع برگشت تا رسیدیم به چند مغازه سریع از پشت ماشین پرید پایین و دم گرفت: “فرمانده باید چی بخره؟” همه می گفتند: “نوشابه نوشابه“.
مشغول خوردن بودیم که یکی از #مسئولین با کت و شلوار شیک با چند محافظ آفتابی شدند. آمده بود برای سخنرانی.
محمد گفت: بیائید یک حالی بهش بدهیم.
چند نفر رفتند جلو و با همه آنها دست داده و روبوسی کرده، بغل شان کردند. همه وجوشان گلی شده بود.
در همین حین حاج آقای #قرائتی را دیدیم. همه رفتیم تا حالی بهش بدهیم. قسم مان داد کاری به کارش نداشته باشیم. می گفت: لباس اضافی نیاورده.
آن روز حکایتی داشتیم.
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
#سیره_تفریحی_شهدا
#خنده_و_شوخی_در_سیره_شهدا
راوی: سردار علی مسجدیان؛ فرمانده وقت گردان امام حسن (ع)
#کتاب_یا_زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۸۷ و ۸۸.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
گوشه کتاب خانه مقر #انرزی_اتمی به نام #اردستانی سند خورده بود. صبح گاه تمام نشده می دوید سمت #کتاب_خانه و تا ظهر سر و کله اش پیدا نمی شد.
با هیکل لاغرش خیمه می زد روی کتاب. شر شر عرق می ریخت؛ اما کتاب می خواند.
برگه های کوچکی هم داشت که از کتاب ها #یادداشت_برداری می کرد. #روایات جدید را می نوشت. هر وقت هم که وقت خالی پیدا می کرد، خودش بود و مرور یاداشت هایش؛ مثل زمانی که بعد از صبح گاه، از لای شیارها بالای کوه می رفتیم.
#سیره_فرهنگی_شهدا
#فرهنگ_کتابخوانی_در_سیره_شهدا
#شهید_حسین_علی_عرب_اردستانی
راوی: حاج حسین یکتا
کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه۲۱۸.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
بعد از تظاهرات #پانزده_خرداد رژیم پهلوی خیلی به طیب فشار می آورد که به گردن بگیرد از #امام_خمینی (ره) پول گرفته تا شورش راه بیاندازد. زندانی های ۱۵ خرداد را به صف کرده بودند تا دیگر زندانی ها عبرت بگیرند. به طیب دست بند قپونی* زده بودند. زیر شکنجه عرق از بدنش می ریخت. گفته بودند: اگر در محضر امام به ایشان بتوپی آزاد می شوی.
پدرم می گفت: وقتی مرا خدمت امام بردند، تا چشمم به این مرد خدا و نورانی افتاد، گفتم: سید! تو را به جدت قسم! آیا تا کنون مرا دیده ای؟ تو به من پول دادی؟ امام گفت: نه من تو را دیده ام و نه از من پولی گرفته ای. ولی الحق که تو یک آدم #آزاده ای هستی.
وقتی هم که اطرافیان فشار می آوردند که «یک کلمه می گفتی و خودت را خلاص می کردی». پدرم می گفت: تنها امید زندگی من خدمت به خانواده #امام_حسین (ع) است. چه طور بیایم و خانواده امام (ع) را زیر پای این دژخیم ها بیاندازم. زندگی دو روزه دنیا چه ارزشی دارد که به خاطر آن دروغ بگویم.
می گفت: من عمر خودم را کرده ام. در پایان عمر، حاضر نیستم به مرجع تقلیدی که جانشین #امام_زمان (عج) است تهمت نمی زنم.
من به دستگاه امام حسین (ع) خیانت نمی کنم.
#شهید_طیب_حاج_رضایی
#شهدا_و_امام_حسین
#غیرت_دینی_در_سیره_شهدا
راوی: بیژن حاج محمد رضا؛ فرزند شهید
#کتاب_سه_شهید ؛ مصاحبه هایی د رمورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی، نویسنده: حمید داود آبادی، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: اول-۱۳۹۵؛ صفحه ۳۹-۳۸ و ۵۳-۵۲.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
دختر دومم مرجان عقب ماندگی ذهنی داشت. سر بزرگ کردنش و مدرسه رفتنش خیلی اذیت شدم. یک بار رفته بودیم #مسافرت.
علی، مرجان را از من گرفت و گفت: خانم! توی این مسافرت نگه داشتن مرجان با من. شما #استراحت کنید. بچه در بغل علی خوابش برده بود.
علی ساکت بیرون را نگاه می کرد. گفت: خانم! حالا می فهمم شما برای بزرگ کردن این بچه چه می کشید آن هم دست تنها و در نبود من.
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#قدر_دانی_از_زحمات_همسر در سیره شهدا
راوی: همسر شهید
#کتاب_خدا_میخواست_زنده_بمانی ؛ کتاب صیاد شیرازی، نویسنده: فاطمه غفاری، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: هفتم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۶.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
شهید صانعی پور از بچه های واحد #تخریب بود. رفته بود شناسایی و جمع آوری مین. هر چه منتظر شدیم نیامد. مطئمن شدیم که شهید شده. می خواستیم به قرار گاه خبر دهیم که آمد.
می گفت: وسط #میدان_مین بودم. هر جا که می رفتم عراقی ها بودند. راه را گم کرده بودم. همانجا گودالی کندم و شروع به خواندن #دعای_توسل کردم. بعد از اتمام دعا بلند شدم و راهی را در پیش گرفتم. نزدیک صبح بود که به جاده آسفالت خود یرسیدم.
#شهید_غلام_رضا_صانعی_پور
#سیره_عبادی_شهدا
#دعای_توسل
راوی: شهید یوسف اللهی
کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۹۱-۹۰.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
هدایت شده از روی خط شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم
#مستند
#شهید_احمد_مکیان
#شهدای_مدافع_حرم
#مستند_سوره_های_سرخ
مستند سورههای سرخ که هر قسمت به یک شهید قرآنی اختصاص دارد با همکاری سازمان قرآن و عترت بسيج تهران تهیه و تولید شده است.
@khateshahadat
#زمستان سردی بود. شبها لوله آب یخ می بست. نیمه شب بود که از خواب بیدار شدم. محمود کنار شیر آب بود.
دقیق که شدم، دیدم چند تکه مقوا زیر شیر آب #آتش زده. با همان آب #غسل کرد و همانجا مشغول به #نماز_شب شد.
سهم من هم از پشت پنجره اشک هایی بود که می ریختم.
#شهید_محمود_اخلاقی
#سیره_عبادی_شهدا
#نماز_شب_شهدا
راوی: پدر شهید
#کتاب_نذر_قبول ؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، ناشر: اداره کل حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس کرمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ شماره ۱۴ صفحه ۲۱.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
از منطقه داشتیم برمی گشتیم شهر، در آن سرمای #زمستان یک مرد #کرد با زن و بچه اش کنار جاده ایستاده بودند. علی آقا تا آنها را دید زد روی ترمز و رفت طرفشان
می گفت: «میخواستم بروم #کرمانشاه ».
علی پرسید: «رانندگی بلدی؟»
گفت: بله.
مرد کرد نشست پشت فرمان و زن و بچه اش کنارش و ما هم رفتیم پشت ماشین. باد و سرما می لرزاند مان.
لجم گرفت و گفتم« آخر مگر این آدم را می شناسی که به او اعتماد کردی؟»
در حال لرزش خنده ای کرد و گفت: بله! می شناسمش. این ها از همان #کوخ_نشین هایی هستند که امام فرمود به تمام #کاخ_نشینان شرف دارند. تمام سختی های ما به خاطر این هاست.
#شهید_علی_چیت_سازیان
#سیره_اخلاقی_شهدا
#خدمت_به_مردم در سیره شهدا
راوی: سعید چیت سازیان؛ پسر عمو و هم رزم.
#کتاب_دلیل ؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۴۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
سید مهدی رفیق جانی و برادر عقد_اخوت ی ام بود.
وقتی در عملیات_بدر تیر به شکمم خورد، حالم بد بود. روی زمین افتاده بودم و دست و پا می زدم و منتظر تیر_خلاص عراقی ها بودم.
در این گیر و دار صدای سید مهدی را شنیدم. گفت: یا علی! بلند شو.
با هر زحمتی بود مرا به کول انداخت و به خاکریز خودی رساند و صورتم را بوسید و رفت. وقتی از بیمارستان به خانه برگشتم، سید مهدی خیلی شهید شده بود. خیلی دلتنگ دوستان شهیدم بود. در خواب سید مهدی را دیدم. با لباس خاکی بالای سرم ایستاده بود.
گفت: ما رسم_رفاقت را به جا آوریدم. اولین شبی که آمدی خانه، به دیدنت آمدم. تو هم سعی کن تسبیحات_حضرت_زهرا (س) را شمرده شمرده بگویی.
راوی: حاج حسین یکتا
کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۲۷۸-۲۸۰ و ۲۸۵.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
تازه به محل جدید آمده بودیم. آن روزها محمود رضا نوجوان بود. #پنج_شنبه ها اتوبوسی مردم را از جلوی مسجد سوار می کرد و می برد مسجد جامع برای #دعای_کمیل.
من به بهانه اشتغالات درسی کمتر شرکت می کردم. اما محمود رضا کبوتر جلد این مراسم بود.
بار اولی که رفته بود و کلی گریه کرده بود، بهش گفتم خوب بود؟
گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون این که بداند چه می گوید».
هر موقع نوای دعای کمیل را می شنوم، این جمله محمود رضا مرا به حیرت می اندازد.
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سیره_عبادی
#دعای_کمیل_شهدا
#خاطرات_مناسبتی (پنج شنبه ها)
راوی: برارد شهید
#کتاب_تو_شهید_نمی_شوی ؛ حیات جاودانه شهید محمود رضا بیضایی به روایت برادر، نشر معارف، نوبت چاپ: سوم-زمستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۱۶.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_امروز
#شهید_مصطفی_چمران
خاطرات و مطالب مربوط به این شهید عزیز را در اینجا مشاهده بفرمایید.
yon.ir/rOsqM