فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این صبح زیبای بهاری
💗اميد و تندرستی
🌸مهمان وجودتون
💗دورتون پر از عزيزانتون
🌸زندگیتون پراز آرامـش
💗و دلتون گرم
🌸به حضور حضرت دوست
💗که هرچه داريم از اوست
🌸 صبحتون بخیر 🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_یازدهم
ههمون ترسیدیم ..کوبیدم رو صورتم ..
_:وای ..حتما فهمیدن اومدن دنبالم. .
خالم نگران و دستپاچه گفت حالا چه خاکی به سرم بریزم ..که یهو ابراهیم به پشت بوم اشاره کرد. دستمو گرفت و کشید _:بدو شراره ..بدوو .
به سرعت دویدیم سمت حیاط خلوت تا از پله های پشتی بریم پشت بوم ..دل تو دلم نبود ..رسیدیم ..پشت بوم ..خم شدیم و زل زدیم به در ..خالم رفت سمت در...درو که باز کرد ....
در و که باز کرد مادرم گریان و پریشان وارد حیاط شد.
داشت محکم میکوبید رو سرو صورتش ..گونش جای چنگ بود ..
_:چی شده خواهر ...خدا مرگم بده
_:شراره. .دختر کم عقل من بدبختمون کرد ..شوهرو پدررشوهرش اومدن دم درمون آبرومون رفت خواهر به خاک سیاه نشستیم ..
_:آخه چرا. ؟
_:رفته. شراره ..رفته ..میگن فرار کرده. ..پیداش بشه یا شوهرش میکشه یا پدرش..
بعد کوبید رو سر و سینش ..افتاد رو پله ..شروع کرد به کشیدن گیسوهاش ...
دلم براش سوخت ..میخواستم برم بغلش کنم ..ولی ابراهیم محکم دستمو فشار داد ..
_کجا ؟ خاله وقتی لو نداد اینجایی یعنی میخواد کمکت کنه ..همه چیزو خراب نکن. .اولین قدم و سخترین قدمو برداشتی ..بقیش هم میتونی. .
با گریه گفتم ..ببین داره خودشو هلاک میکنه ...
_:تاوان اشتباهشه تاوان خودخواهیش! اگه با دوز و کلک مجبورت نمیکرد زن حببب بشی نه تو فرار میکردی نه اون الان خودشو میزد ..
_:ولی مادرمه. .اون حتما فکر میکرده باهاش خوشبخت میشم. ..اشتباه کرده. ولی گناه که نکرده ...
_:پا رو دل و احساست بزار ! باور کن دیدار من و تو الان ..تو این شرایط اتفاقی نیست. .ما ..مال همیم شراره ..ابراهیم اینو گفت . .
با ناراحتی نگاهی بهش کردم ..کمی خودمو عقب کشیدمو گفتم_:اشتباه کردم ! بلاخره منو پیدا میکنن بر میگردونن تو اون خونه ! فقط بی ابرویی و کتکش برام میمونه !
با گریه به مادرم خیره شدم بلندشد و مایوس گفت پس اینجاهم نیست بعد ناامید رفت ..خاله گلبهارم بعد رفتن مادرم اشاره کرد بریم پایین ..
سلانه ..سلانه رفتم پایین _:دیدی حال و روز مادرتو ..
_:من میرم قبرستون ..میرم میشینم سر خاک مادر بزرگ ..به مادرم خبر بده یکی منو اونجا دیده ...وقتی اونجا پیدام کنن ..من میگم که
از سر دلتنگی رفتم ..نمیدونستم کار اشتباهی کردم...
_:آره ..آره همین خوبه ..برووو ...شراره ..برووو منم. خودم میرم به مادرت میگم ..میگم یکی از همسایه ها تورو اونجا دیده. .
نفسمو عمیق بیرون دادم و رفتم سمت در ..
ابراهیم عاجزانه گفت _:نرو شراره ....بخدا سخته ولی شدنیه !
خالم کوبید رو دهن ابراهیم ..
_:اون شوهر داره ..شوهرش دمار از روزگارت در میاره ..چشماتو دیگه درویش کنو برو پی کارت ابراهیم ...
خالم اینو گفت رفت توی خونه ..
خواستم درو باز کنم برم که ...یهو ....
که یهو ..فکری به سرم زد
_:ابراهیم ؟؟
_جانم؟؟
دست بردم زیر پیراهنم ..دستمالی که توش اونا رو گذاشته بودمو برداشتم و گرفتم سمتش
_:اینا مال حبیبه !
تن صدامو پایین آوردم .
_: با اینا مردمو بدبخت میکنن ..ببر یه جایی نیست و نابودش کن ...
ابراهیم نگاهی به من و نگاهی به دستمال توی دستم انداخت و گفت _:راست میگی ؟؟
_:بگیرش! من وقت ندارم باید برگردم ...
ابرهیم دستمال رو ازم گرفت ..با عجله درو باز کردم..چادرمو رو صورتم انداختم و پاتند کردم سمت قبرستون ...تا اونجارو فقط دویدم ..گلوم میسوخت ..درحالی که نفس نفس میزدم رسیدم سر خاک مادربزرگم ..خودم رو رها کردم رو قبرش ..بغلش کردم و زار زدم. دلم خیلی براش تنگ شده بود. کاش الان بود و دست مهربونشو میکشید رو سرمو میگفت برات صلوات نذر کردم مشکلت حل بشه. .با صدای بلندی داشتم گریه میکردم وبا مادر بزرگم درو دل میکردم که یهو لگد محکمی از پشت به کمرم خورد. نفسم برید..حس کردم کمرم شکست. .
هراسون چرخیدم. حبیب با چشمهای پر از خون پشت سرم وایساده بود.
مادرم التماسش کرد _:توروخدا ببخشش پسرم ! نادونی کرده ...لابد نمیدونسته نباید بی اذن شوهر از خونه بره بیرون ..توروخدا ببخشش ..به پات میافتم ..
حبیب ولی بدون توجه به گریه های مادرم..دست برد سمت گیس هام ...محکم موهامو چنگ زد و منوپشت سرش کشید.
_:پسر پدرم نیستم اگه امشب ادبت نکنم ...کاری میکنم مرغای آسمون به حالت زار بزنن ..کاری میکنم آرزوی مرگ کنی ..
داد زدم . از مادرم کمک خواستم. .
_:مامان. توروخدا ...مامان. ..مامان مگه تو نگفتی این از ابراهیم بهتره پس چی شد. .
تا اسم ابراهیم از دهنم پرید ..یهو موهامو ول کرد ..
محکم افتادم رو زمین ...از نگاهش فهمیدم گورم کندس ...نگاهی به مادرم و به من کرد و گفت _:ابراهیممم ؟؟ چشمم روشن. .دخترت معشوقه داره و قالبش کردی به من هااا؟
نگاهی به اطراف چرخوند اصلا ازکجا معلوم الان معشوقش اینجا نباشه ؟؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_دوازدهم
مادرم مستاصل گفت _:نهه. نهه ..فقط خواستگارش بود ..
حبیب رو دو زانو خم شد. از جیبش چاقوشو دراورد رو گونم فشار داد و گفت _:حالا میگی این ابراهیم کیه یا صورت خوشگلتو نقاشی کنم ..
مادرم با داد گفت_:میگم ..میگم ..ولش کن بگم ....ابراهیم ...
ابراهیم یه معلم بود ..همین حوالی ..یه نظر شراره رو دید و خواست ما ندادیم یعنی همون موقع مادرت شراره رو خواستگاری کرد منم شراره رو مجبور کردم به شما بله بگه ..همین. ..الانم اون معلم از اینجا رفته. .اصلا شراره اونو ندیده...
ببین پسرم ..من مادرو رو سیاه نکن من بچمو راضی به ازدواج با تو کردم. بچم حتی تورو ندیده من ازش بله رو گرفتم. حالا جلو چشم من رو جگر گوشه من چاقو میکشی. .این انصاف نیست...
حبیب عصبی بلند شد:_راه بیافت بریم !
نگران به مادرم نگاه کردم. .
مادرم با چشمهای اشک بارش اشاره کرد برم.
با گریه راه افتادم پشت سر حبیب !
_:چادرتو پایین تر بکش خوش ندارم کسی صورت زنمو ببینه ! بکش پایین_:چشمم
چادرمو با عجله تا جلوی چونم کشیدم بزحمت جلوی پامو میدیدم ..بلاخره بعد کلی دلواپسی رسیدیم خونه ..
پدرشوهرم تو حیاط،قدم میزد و مشخص بود منتطر ماست ! تا مارو دید حمله کرد بهم مشت محکمش نشست رو گردنم و کتفم حس کردم یه طرف بدنم بی حس شد
حبیب حتی نگفت چرا ؟؟! کفش هاشو از پاش بیرون کرد و به پدرش گفت _:سر خاک ننه بزرگش بود!
پدرشوهرم دوباره اومد نزدیکتر ،ازش خیلی میترسیدم. تو خودم مچاله شدم.
_:دفعه آخرت باشه پاتو از در این خونه بیرون میزاری ؟! فهمیدی ؟کسی که با آبروی ما بازی کنه حقش مرگه ..ملتفتی که چی میگم ؟
با گریه باشه ای گفتم و رفتم خونه ..
حبیب دراز کشیده بود و سیگار میکشید ...
تا منو دید یهو نیم خیزشد _:درو ببند.
_:بستم. .
_:پرده رو بکش ...
خیره شدم بهش ...چند ثانیه مکث کردیم. .
_:گفتم پرده رو بکش ...
با اینکه میترسیدم. پرده رو با دستهای لرزانم کشیدم. کل خونه نمور تاریک شد. کم کم سمت اتاق کوچیکم قدم برداشتم. میخواستم حبیب رو نبینم. وقتی میدیدمش بی اختیار میترسیدم ..رعشه میگرفتم ..ولی همین که خواستم برم تو اتاقم حبیب صدام زد.
_:شراره ؟؟
_:سرجام میخکوب شدم ..
_:بلللله ؟
_:بیا اینجا
_:مطمئنی اون بسته ها افتاد تودستشویی؟؟
_:آره افتاد تو دستشویی....به جووون آقام نیستن !
حبیب نعره زد ..
پس گمشو .گمشووو نبینم اینقدر الان عصبی هستم که میتونم تیکه پارت کنم .مادرم چشم بازاروکور کرده با این زن گرفتنش برام ...
با گریه دویدم تو اتاقم. یه گوشه کز کردم و نشستم ...
_:آخه این چه زندگی بود مادرم برام ساخته بود؟؟؟
حس بدبختی داشت حالمو بددمیکرد. ولی میدونستم باید تحمل کنم چون مجبور به تحمل هستم !
چند روزی هم گذشت. دیگه خبری از محبت های نصف و نیمه حبیب هم نبود. خونه مادرش غذا میخورد و فقط برای خواب می اومد این خونه ،که اونم من هر بار که می اومد بخوابه از ترس ضعف میکردم که نکنه بازم.....
زندگی نکبتم داشت سپری میشد که حبیب یه شب کمی زود اومد و گفت لباس بپوش بریم..
هیجان زده از شنیدن این حرف با شوق گفتم: کجاا؟
حبیب رفت سمت کتش و گفت _:خونه پدرت! پاگشامون کردن ..
مثل یک زندانی تازه از بند رها شده با عجله بلندشدم دستی به موهام کشیدمو ..لباسی عوض کردمو مثل بچه ها هی تکرار میکردم بریمم ! بریم ..به قدری که حبیب رو کلافه کردم و سرم داد زد ..مایوس سکوت کردم و نیم ساعت بعد راه افتادیم سمت خونه پدرم. فکر دیدن خواهرام و پدرو مادرم حالمو خوب میکرد...بلاخره رسیدیم . مادرم یه دیگ بزرگ تو حیاط بار گذاشته بود. و دخترعموم شیدا رو برای کمک آورده بود پیش خودش. شیدا که کنار دیگ وایساده بود تا مارو دید دوید سمتمون ...
یه دل سیر همدگیرو بغل کردیم شیوا هم به حبیب خوش آمد گرمی گفت وباهم رفتیم تو خونه روم نمیشد تو چشمهای پدرم نگاه کنم یعنی کلا عروس ها اون موقع خیلی خجالتی بودن به خاطر چیزی که دست خودمون نبود باید خجالت میکشیدیم ! اون شب بعد یک و نیم ماه دوباره برگشته بودم خونه ای که پر بود از خاطرات تلخ و شیرین برام ..مادرم برخلاف انتظارم فقط غم تو چشمهاش بود شاید چون تنها کسی بود که میدونست من خوشبخت نیستم ! شاید چون خودشو مقصر این بدبختی من میدونست ! ساعت ۱۱ شب شدحبیب بلندشد و گفت بریم !
شیدا یه دختر پونزده ساله تپل و خوشگل بود با موهاو چشم وابروی سیاه! تا دید حبیب گفت بریم. ..بالحن ملتمسانه ای گفت:_:میشه بیشتر بمونید هنوزکدو حلوایی که من پختمو نخوردیم حبیب خندش گرفت: بعد مدتها داشت این طوری میخندید.
دوباره نشست و گفت_:چشم کدو حلوایی شمارو میخوریم و بعد میریم! دوباره نشست و
منم خوشحال شدم خوشحال برای اینکه شوهرم حداقل کمی احساس و شعور داره .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_سیزدهم
اون شب پاییزی بلاخره برگشتیم خونمون حالا خیلی خوشحال بودم هم اینکه دیگه پاگشا شده بودم و میتونستم حداقل هفته ای یه بار بیام پیش خانوادم و هم اینکه حبیب به شیدا گفت هروقت دلش خواست میتونه بیاد بهم سر بزنه و شیدا خیلی ذوق زده شد که میتونه بیاد دیدن من ! غافل ازاینکه حبیب نه به خاطر من بلکه به خاطر خودش همچین حرفی زده بود . به خاطر اینکه اون شب فقط اسم شیدارو صدا میزد و من هر بار هزار بار میمردم و حق اعتراضی نداشتم چون اولین اعتراضم شد مشت تو دهنم...تا خود صبح گریه کردم.بهترین شبم دوباره زهرشد برام.
چند روزی گذشت فکر کردم همه چیز برای اون شب بود و تموم شد رفت. خودمو با کارهای خونه سرگرم میکردم،تظاهر میکردم که چیزی نشده ! نه خانی اومده نه خانی رفته.
تا اینکه عصر روز پنج شنبه حبیب یهویی از بیرون اومد و بهم گفت پاشو بریم خونه مادرت. ..
ذوق زده گفتم راست میگی ؟؟
_:آره!
_:آخه ما تازه یکشنبه اونجا بودیم...
_:از این به بعد پنج شنبه ها میبرمت...
با خوشحالی بلندشدم آماده شدیم ورفتیم
ولی همین که پاتو حیاط گذاشتم و دیدم شیدا رو پله ها نشسته و داره برنج پاک میکنه قلبم لرزید. ...به وضوح رنگم پرید. نگاهی به صورت خوشحال حبیب کردم و گفتم :خبر داشتی شیدا اینجاست ؟؟
حبیب شونه ای برام بالا انداخت و سر کیف رفت سمت شیدا ،ولی وقتی داشت بهش نزدیک میشد....
زیر لب آروم بهش گفتم _:اگه به خاطر اون منو آوردی اینجا من همین الان بر میگردم!
حبیب پر از خشم برگشت. فقط،اون نگاهش کافی بود بگم غلط کردم !نگاهی که هزار برابر بدتر از زدن بود . نگاهی که میگفت برسیم خونه به حسابت میرسم ! سرمو پایین انداختم
سلانه سلانه راه افتادیم .مادرم خیلی خوشحال شد. وقتی بغلم کرد زیر گوشم گفت
_:دیدی دختر. دیدی هرمردی یه قلقلی داره...بلاخره رام زن میشه. خداروشکر شوهرت کم کم داره آدم میشه..
با بغض براش لبخند زدم. بغضی گلو سوزز!
دوباره دور هم جمع شدیم پدرم به خاطر موقعیت مالی حبیب خیلی تحویلش میگرفت ..منم سرم گرم صحبت بودکه یهو حس کردم شیدا نیست..چون خونشون نزدیک خونمون بود فکر کردم حتما رفته یه سر خونشون و بیاد.کمی بعد هم که تمام حواسم به حبیب بود. دیدم حبیب بلندشد و رفت حیاط خونمون ..های و هوی زیاد بود..هیچ کس حواسش به کسی نبود همه مشغول خوردن و نوشیدن بودن.نمیدونم چرا وقتی حبیب رفت حیاط بی قرار شدم. خیلی بی قرار !موقعیت رو که مناسب دیدم .کسی حواسش بهم نبود.منم بلندشدم و پاورچین ،پاورچین رفتم تو حیاط .دستمو رو سینم گذاشتم. .انگار قلبم میخواست از سینم بیاد بیرون. این چه فکررهایی بود که تو سرم داشتم ..فکرهای شوم و خاکستری !
چراغ دستشویی گوشه حیاط روشن بود. .میتونستم برگردم و بگم حبیب رفته دستشویی. .ولی برنگشتم. یه چیزی ته دلم گفت برووو ...برووو جلوتر شراره !
اینقدری فکرهای تو ذهنم قوی بودن که منوراضی به رفتن کردن. آروم آروم رفتم سمت دستشویی. دستشویی خونمون خیلی بزرگ بود حتی مادرم یه گوشش وقتی بچه بودیم مارو حموم میکرد .برای همین ..از لای در چوبی نمیشد راحت داخلشو دید. گوشهامو تیز کردم و چسبوندم به در دستشویی ولی شنیدم چیزی که نباید میشنیدم. همه فکرای شوممم درست از آب در اومد .صدای حبیب و......وای من ...وای....
بدترین و هولناکترین صحنه ای که یه زن میتونه ببینه رو من تو این سن کمم دیدم و شنیدم. با ذره ذره وجودم فروریختم و نابودد شدم !سرمو برگردونم و از رو ی شونم نگاهی به داخل خونه کردم صدای خنده های پدرم می اومد ..من اگه الان داد میزدم میگفتم، چی میشد!؟ تا اومدن اونا این دوتا فرار میکردن و حبیب هم میزد زیرش و فقط من میشدم زن دروغگو! فقط این خنده ها تبدیل به گریه میشد ! من اگه شکستم دلیل نداره خانوادم بشکنن!
خودمو بغل کردم و زل زدم به در دستشوویی ...بلاخره که اززاونجا می اومدن بیرون ...
هوای سرد اشکهای داغ. ....داشتن تلخ ترین خاطره زندگیمو رقم میزدن. حواسم پرت شد. یهو صدای گریم بلندشد. .چند لحظه بعد حبیب پریشون اومد بیرون ...گفت:_:تو اینجا چیکار میکنی ؟
آب دهنمو بلعیدم. .
_:میخوام برم دستشویی.
قدم برداشتم سمت دستشویی. حبیب هولم داد_:الان میریم خونه ..میری ...
خیره شدم بهش .پلک زدم. اشکم بارید رو گونم _:میدونم شیدا اونجاست !
حبیب یخ کرد. .چشمهای ریزش گردتر شد.
_:تو .تو ..
_:آره من همه چی میدونم..
با گریه داشتم با حبیب حرف میزدم که شیدا آشفته درحالی که سرو صورتشو مرتب میکرد اومد بیرون ...شرمم بود نگاش کنم. .بسختی سر بالا کردم و گفتم _:از من نه ...از سنت خجالت نکشیدی ؟؟ از من نه. .از آبروت. ..از خداهم نترسیدی ؟
شیدا برعکس انتظارم اومد سمتم ..نزدیکم شد طلبکارانه گفت. .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_چهاردهم
_:این تویی که مرد یکی دیگه رو صاحب شدی شراره خانوم...من یک ساله زن حبیبم ..یک سال !گناه رو تو کردی که چشم بسته شدی زن شوهرم..الانم اگه آبروتو نبردم پیش پدرت و مادرت،جار نزدم که هووی من شدی فقط به خاطر حبیبه. ..حبیب ازم خواسته چند ماهی صبر کنم ...بعد به همه بگیم...
یهو عقم گرفت،دستمو رو زانو گذاشتم عق زدم، حالم داشت بهم میخورد..این حرفها چی بود که من داشتم میشنیدم. . این چه اراجیفی بود که شیدا داشت تحویلم میداد.
دور دهنمو پاک کردم،داشتم میلرزیدم..
حبیب رو کرد به شیدا ( شیدا دختر عموی شراره هست )_:ولش کن عزیزم،خودتو ناراحت نکن خانومی کردی تا الان،یه مدت هم خانومی کن،الانم تا کسی شک نکرده برو تو خونه..برووو عزیزم..قربون شکل ماهت بشم
آخ، خدا..من نزدیک دوماه زن حببب بودم..اینجور ندیده بودم قربون صدقم بره ،جلو چشمم داشت اینجوری قربون صدقه دختر عموم میرفت شیدا در حالی که نگاهش به ما بود رفت خونه. .حبیب نزدیکم شد دندون هاشو روهم فشار داد محکم بازومو گرفت،منو برد سمت شیلنگ آب_:سرو صورتتو آب بزن. .سریع برو بالا آماده شو بریم...سریع
اون گریه هاتم نگه دار برای خونه ..ازاین اتفاق کسی بویی ببره روزگارتو سیاه میکنم ..محکم زد رو بازوم ..شیر فهم شدی ؟؟
سرمو به نشونه آره تند و تند چند بار پایین آوردم، بغضمو بلعیدم و حناق گرفتم !
به هر سختی بود رفتم بالا با یه لبخند روصورتم گفتم حببب گفت خوابش میاد و ازهمه خداحافظی کردم و رفتم بیرون
تا از در خونه اومدم بیرون، بغضم شکست خودمو رها کردم و زار زدم...نشستم تو ماشین،گریه امونم نمیداد.
حبیب حتی یک بارهم نگفت، گریه نکن ..نخواست ارومم کنه ..فقط رانندگی کرد. .بعد چند لحظه با گریه گفتم _:شیدا برای اینکه آبروش و نبرم اون دروغ ها رو گفت_:یک کلمه هم حرفش دروغ نبود ..!
_:حبیب ؟؟ نگام کن ..
داد زدم_:گفتم نگام کن.
حبیب با اکراه برگشت سمتم ..
_:بله. ..بفرما ..نگات کردم !
_:چرا فکر میکنی من باید باور کنم شیدا زنته ؟ هااا؟ چرا فکر میکنی من باید این اراجبف رو باور کنم ..نترسید به کسی نمیگم چی دیدم. خاک تو سر شیدا ،وقتی رو دست پدرو مادرش موند تازه میفهمه چه غلطی کرده.
_:ما قراره عروسی کنیم...
_دستمو رو سرم گذاشتم ..
_:حبیب چی داری میگی چه عروسی ؟
_:دوس داری همه چیزو بدونی؟
_:آررره ...آره.
_:پس خوب گوش کن ..
سرتا پا گوش شدموباقلبی مالامال از غم چشم دوختم به حبیب. .
_:وقتی دیدمش ..یه دختر سیزده ساله بود. یعنی نمیدونستم سیزده سالشه. آخه تپله....تو یه عروسی دیدمش. به رفیقم سپردم آدرس خونشونو برام در بیاره.
با یه بار دیدنش بی قرارش شده بودم. اونم کی؟من؟ حبیب ! که همیشه میگفتم عشق من کارمه فقط! ولی دوسال پیش من دل دادم به عشق یه دختر سیزده ساله !رفیقم آدرس خونشون و کس و کارشو برام دراورد. اومدم خونه به ننم گفتم ..گفتم ننه پسرت عاشق شده برو برام خواستگاری ....
ننم با شورو ذوق گفت.:ای به چشم من آرزوی همچین روزی رو دارم ...حالا اون دختر کیه ؟
من شروع کردم به گفتن اینکه شیدا کیه و دختر کیه ..ولی مادرم با شنیدن اسم مادر شیدا کبود شد ..دادزد:اسمشووونیار ...اسمشوو نیار...گیج شدم. به پاش افتادم. .. ننه آخه چرا ؟چرا حرفشو نزنم مگه خودت نگفتی آرزو داری من زن بگیرم؟؟
_:آره آرزو دارم. ولی مجبور نیستم برم در خونه هر کس و ناکسی ..
_:چرا آخه؟ ننه ..بگو منم بدونم ..
-:مادرش ...مادر دختره یه عفریتس....اون سالها که آب لوله کشی نشده بود سر چشمه صدبار باهم گیس و گیس کشی کردیم . اونو از وقتی میشناسم که دختر بود و حتی ازدواج نکرده بود باور کن ..اینقدری از من بدش میاد که اگه یه سال دیرتر ازدواج میکرد هووم میشد ! از درو همسایه چند بار شنیده بودم که برای آقات پیغوم پسغوم میفرستاده. ..حالا دختر اونو بگیرم و پای همچین زنی رو به خونم و زندگیم باز کنم ! دیگه حرفشو نزن!
خلاصه هرچی من گفتم ننم از خر شیطون پیاده نشد وآستین بالا زد تا من از راه به در نشدم برام زن پیدا کنه ...ولی من از فکر شیدا نمیتونستم بیام بیرون ..برای همین تصمیم گرفتم خودم برم خواستگاریش ..دلو به دریا زدم ..پشتم به داشته هام گرم بود. خونه ..ماشین ..درامد ...همه چی داشتم دلیل نداشت نه بشنوم ..بلاخره تنهایی به بهانه اینکه مادرم ناخوش احواله رفتم خواستگاری وگفتم من عاشق دخترشون شدم ..
مادرش تا فهمید من پسر کی هستم ..برخلاف مادرم بیشتر روی خوش بهم نشون داد. .مدام پسرم..پسرم کرد. .پدرشم تو یک نگاه فهمیدم بنده مواده! و خیلی زود وا میده. .شروع کردم از خودم گفتن..به حدی وعده وعید دادم که راضی شدن. ولی مادرش گفت:دخترم بیوه نیست که همینجوری بدم دستت بری،میگی مادرت ناخوش احواله باشه،صبر میکنیم حالش خوب بشه،هروقت با پدرو مادرت تشریف آوردی چشم،دختر مال تو...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_پانزدهم
ولی من به حدی بی تاب داشتن شیدا بودم که همونجا گفتم اگه امشب منو شیدارو محرم هم کنید تا خیالم راحت بشه ..خونه رو به اسمش میزنم ..مهرو امضا میکنم هرکاری بگید میکنم..
با شنیدن پیشنهادم هردوشون هیجان زده شدن و پدر شیدا ظرف چند روز منو شیدا رو محرممم کرد و قرار شد این محرمیت بی سرو صدا بمونه تا وقتی که مادرم راضی بشه
تا اینکه ...
حبیب یهو زد رو ترمز ،قلبم اومد تو دهنم ..
با پشت دستش میخواست بزنه تو دهنم که دستـشو رو هوا گرفتم...
_:بخوای منو بزنی یکی میشم لنگه خودت ! آبرو برات نمیزارم ! بجای اینکه التماسم کنی آبروی شیدا و تورو نبرم داری منو میزنی ...اون بسته هات هم پیش منه،میتونم به پلیس لوت بدم...
_:بده من ...بده من شراره ؟؟!
دستـشو باز کرد سمتم
_:الان پیشم نیست. قایمش کردم. .
_:خطرناکه ..تو اصلا میدونی اون چیه. .تو اصلا میدونی اونو بگیرن چیکارت میکنن کجا گذاشتیش؟
نگران نگاهی به ماشین کرد. تو ماشین که نیست ها؟؟تو دردسر نیافتم ؟
_:نه تو ماشینه ..نه تو خونس! یه جای امنه ! خیالت راحت ...
_خب کجاس؟
کمی فکر کردم و گفتم_:تو قبرستون کنار قبر یکی چالش کردم...
_خب بریم اونجا بردارش. ..
_:الان؟این وقت شب ؟ من میترسم. .
_:بگووو کجاس؟کنار قبر کیه؟من میرم ..
_:نههههه!! نمیگم ...حبیب نمیگم ...اونو زمانی بهت میگم کجاست که شیدارو طلاق بدی ! مگه نمیگی یه صیغه بینتون خونده شده ؟خب باطلش کن ..نه به خاطر من ..نههه ..به خاطر اون مواد که اینقدر برات مهمه ...
حبیب مشتـشو محکم کوبید رو فرمان ماشین ..
_:حرف نزن...تو دیگه حرف نزن !
با خیال راحت لبخندی زدمو گفتم:چشمم..دیگه لال میشم !
_:سالمه دیگه ؟ ها ؟
دستمو رو دهنم گذاشتم و با اشاره بهش گفتم :من دیگه حرف نمیزنم ..
حبیب کلافه شد ..دندون هاشو روهم فشار داد گفت _:بیا اصلا معامله کنیم. شراره ..باشه ؟
منتظر نگاهش کردم_:چه معامله ای ؟
_:تو راز من و شیدا رو پیش خودت نگه میداری ..تا زمانی که بسته رو بهم برسونی ..
بسته رو که بهم رسوندی ..میتونی بری بگی شیدا زن منه ...بلاخره قرار بود یه روزی همه بدونن دیگه....قبوله !؟
ابرویی بالا انداختم .کمی تامل کردم و گفتم _:معامله منصفانه ای نیست !
_چرااا؟
_:اینکه بقیه بفهمن شیدا زن تو هست مثل تف سر بالاس ! آبروی خود منم میره !خودمم نمیتونم سر بالا کنم ازاین خفت. ..نهه نهه این معامله خوبی نیست.
_:پس چیکار کنیم ؟ تو راضی بشی ؟
_:یا شیدا رو طلاق میدی یا منو ! ولی ...
_:ولی چی ؟
_:ولی مهریمم میدی ! تمام و کمال
پوزخندی زد -:مهریت رو نمیدونم چرا اون شب پدر ساده من قبول کرد زمین بندازه پشت قبالت ...زمینی که پشت قبالت خورده ..باغ پدرمه محاله بهت بده.
_:ولی حقمه. باید بده ! تو ازش بگیر بده ! یا یه زندگی بی دردسر بدون هووو! یا طلاقم با مهریه...این میشه یه معامله. منصفانه ..
حبیب کلافه سرشو رو فرمان ماشین گذاشت
_:شراره ولی من دوسش دارم ! قضیه رو پیچیده ش نکن ...اصلا شیدارو میبرم یه خونه دیگه ..چطوره ؟
_:حالا که شیدا اینقدر برات مهمه پس قید اون بسته رو بزن ! حداقل اونها بزار بشن حق من ..از زندگی نکبتی که با تو دارم ...
_:اونا میدونی چقدر پولشه چند برابر مهریه تو ...
_:خب خودت نمیخوای دیگه. ..من چیکار کنم. .
_:باشهه عوضی ..باشه. !!!! ااااه ....
_:چی باشه. ؟
_:طلاقش میدم. شیدارو طلاقش میدم. .ولی بهم وقت بده. ..
_: مثلا چقد ؟
_:یکی دوماه. ..
_:خوبه!!
حبیب راه افتاد ..تا خونه برسیم دیگه هیچ حرفی بینمون زده نشد..
از ماشین که پیاده شدیم در خونمون باز شد.
مادرشوهرم دست به کمر اومد بیرونو گفت _:کدوم تازه عروسی دم به دقیقه میره خونه ننه باباش که تو دومیش باشی ؟ ها کدوم ؟ اون نبات رو پیدا کردم و انداختم دور باز انگار چیز خورش کردی پسرمو وگرنه حبیب پسری نبود اینقدر رو بده به زن..اینقدر لی لی به لا لای زن بزاره. ..
_:والا من میلی به رفتن نداشتم ..اتفاقا دخترعموم شیدا و خانوادش مهمون پدرم بودن ما سرزده رفتیم مزاحمشون شدیم. نمیدونم چه اصراری داشت حبیب که امشب حتما بریم خونه پدرم ..
برگشتم و با شیطنت نگاهی به حبیب کردمو گفتم_:مگه نه حبیب ؟ مگه تو نگفتی بریم ؟
حبیب رنگش پرید. ....
_:با پدرزنم کار داشتم !
سریع راهی خونه شدم ..ولی تمام حواسم به مادرشوهرم بود که یقه لباس حبیب و کشید و با عصبانیت چیزی در گوشش گفت و رفت خونشون ..رفتم اتاقم ،لباسامو تاکردم داشتم میزاشتم تو کمدم که حبیب عصبی وارد اتاق شد_:اینقدر یعنی بی عرضم که از پس زبون تو بر نیام ؟ حالا که اینجوری شد. .نه طلاقت میدم نه موادرو میخوام ..شیداروهم میارم ور دلت ..میزارم اینجا بشه سوگولی خونم ..تو هم کنیزش ..باید بشوری و بسابی ..باید بپزی و بیاری ...عین یه کلفت تمام وقت ..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_شانزدهم
انگشتشو گرفت سمتم_:فقط یادت باشه خودت خواستی شراره !وگرنه ما حرفهامونو زده بودیم ..سنگهامونو وا کنده بودیم ..لزومی نداشت شیطنت کنی ..لزومی نداشت ذاتتو معلوم کنی برام ! گفتی شیدارو طلاق بده گفتم چشم .این خود شیرینت تاوان داره برات دختر! تاوانشم سنگینه .. مادرم زن باهوشیه، کافیه بهم شک کنه تا تهشو در نیاره ول کن نیست ..حالا که مادرم بهم شک کرده و دیر یا زود دستمو رو میکنه پس معامله ای در کار نیست ! خونه رو آماده کن برای نو عروسم
حبیب اینو گفت در اتاقمو محکم کوبید و رفت ..
بهت زده خیره شدم به در_:من چیکار کردم ؟! اصلا چی شد ؟ یعنی حبیب واقعا شیدا رومیاره اینجا ...؟اگه شیدا هووم بشه مادرم دق میکنه ..ای خدا باید کاری میکردم ..نبایددست رو دست میزاشتم ...
رفتم سمت پنجره. .نگاهی به حیاط،کردم ..فکری به سرم زد. .پنجره رو باز کردم ...چین پیراهنمو بالا دادمو ،پریدم تو حیاط،پابرهنه و پاورچین درو باز کردم و رفتم خونه مادرشوهرم تا دوسه ضربه در زدم. .در سریع باز شد. .
مادرشوهرم عصبی نگاهی بهم کرد_:خیر باشه ؟ چیزی میخوای. ..
زل زدم تو سیاهی چشمهاش
_:پرسیدم چیزی میخوای ؟؟ قندی ؟ ربی ؟ شاخه نباتی ؟ ها ؟ پس چرا حرف نمیزنی ؟ داری برو بر نگام میکنی ؟ باتوام دختر ؟
بی مقدمه گفتم _:زنشه !شیدا زنشه! زنه حبیب پسرت ! سوسن زنی که ازش بیزاری ..دخترشو داده به حبیب ...
امشبم با شیدا تو دستشویی دیدم که داشتن مراو.ده میکردن. حتی صدای کثیفشونم شنیدم..
مادرشوهرم دستپاچه منو کشید داخل خونه و درو بست. هولم داد به دیوار چسبیدم._:دروغ که نمیگی ؟
_:به جون آقام قسم ! شیدارو دوسال پیش صیغه کرده پسرت ! الانم دید که من بهتون گفتم اون منو برده خونه پدرم. .اومد برام خط و نشون کشید که شیدارو میاره تو این خونه ..
_:غلط کرده. ..شکر زیادی خورده ..باید از رو نعش من رد بشه که دختر اون عفتریته رو بیاره. ..
_:چیکار کنیم مادرجان ؟ سرم هوو بیاد آبرو برام نمیمونه مادرم دق میکنه ..
_:نمیزارم کار به اونجا برسه !
دستشو گذاشت رو شکمم _:باید حامله بشی...باید حبیب رو وابسته خودت بکنی ...
_:اون خودمو نمیخواد بچه ای که ازمن بشه رو میخواد چیکار ..
_:بچه تورو بهش وصل میکنه،محبت میاره ،جای پاتو محکم میکنه . شاید اون عفریته بفهمه حامله ای دیگه نخواد زنش بشه ...
مادرشوهرم پریشون دستهاشو رو هم مالید.
_:فهمیدم،خودم همون لحظه فهمیدم.ریگی به کفش این پسرس ! خاک تو سرت کنم حبیب خاک ! که پا رو حرف مادرت گذاشتی ولی نتونستی پا رو احساست بزاری. بچه من خیرو صلاحتو میخواستم .از قدیم گفتن مادرو بیین دخترو بگیر .دختر سوسن یکیه لابد عین خودش! حالا که اینطور شد بچرخ تا بچرخیم ..سوسن خانوم . حالا دختر به پسر من میدی بدون اجازه من ...پس بشین و ببین چیکارتون میکنم ..
با حرفهایی که مادرشوهرم زد خیلی امیدوار شدم ..با دلی پر از امید گفتم_:میخوای چیکار کنی مادر جان. ؟
_:کاری میکنم کارستون ! تو اصلا نگران نباش،فقط ،الان برو بگیر بخواب ...فردا صبح میام دنبالت بریم یه جایی. ..
_:کجا؟؟کجا میریم.
مادرشوهرم نگاهی به اطرافش کرد .تن صداشو خیلی پایین کرد و زیر گوشم نجوا وار گفت ....
_:فردا پیش یکی میبرمت که رحمتو برات گرم کنه تا پسر بیاری یه دعا هم بنویسه بدی خورد حبیب تا به چشمش فقط تو بیای _:واقعا ؟ یعنی میشه ؟
_:چرا نشه !حالا برووو ....
خوشحال ازحرف مادرشوهرم برگشتم برم که ....
برگشتم برم که حبیب رو پشت سرم دیدم از نگاهش، از چشمهاش ترسیدم. خیلی هم ترسیدم. عقب عقب رفتم سمت مادرشوهرم. .
گوشه لباسشو چنگ زدم_:من ..من. .داشتم می اومدم..
حرفم رو کامل ادا نکرده بودم که محکم کوبید تو صورتم حس کردم گردنم شکست
مادرشوهرم منو کشید بغلش_:هوووی آروم داری چیکار میکنی ؟ باز سگ شدی
_:این زنیکه ارزونی خودت
روکرد به من_:باید به چه زبونی باهات راه می اومدم ها ؟ همه جوره باهات حرف زدم. باز تو کار خودتو کردی ؟ الان چی بهت رسید از گفتن این خزعبلات جز اینکه یه کتک حسابی میخوری ؟ ها ؟؟اشکم در اومد
مادرشوهرم بغلم کرد و گفت _:خزعبلات یا خر یت تو ! چشمم روشن کلاهمو بالاتر بزارم دختر زنی رو گرفتی که بهت گفته بودم مادرش چشمش دنبال زندگی من بود !همین پدر بی عرضت بفهمه سوسن مادر زنته. ..فکر میکنی چیکار میکنه،بهت گفته بودم باید از رو نعش من رد بشی تا با اون دختر ازدواج کنی
حالا هم که این کارو کردی.پس من برات مردم. میفهمی حبیب.من مردم از این لحظه به بعد حق نداری منو مادرصدا کنی .مادرت همون سوسنه...زندگیت همونان....
مادرشوهرم گریه کرد. درمونده نگاهش کردم. حبیب کلافه شد اومد سمت مادرش_:یه غلطی کردم توش موندم ! کلم هوا داشت. دوسال پیش عقل الانمو نداشتم ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی🙏
به حق مهربانیت♥️
نگذار کسی با نا امیدی
و ناراحتی شب خود را
به صبح برساند💓
و شبی آرام همراه با آرامش
برایشان مقدر بفرما...💫✨
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
براتون شبی آروم آرزومندم😇
شب بخیر همراهان عزیز ✨❤️🙏
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸 خدایا
✨نـام بـا عظمـت تـو
🌸زبـان قلـم را میگشـايد
✨تـو آغـاز هـر كلمـهای
🌸و صبـح كلمـهای اسـت
✨لبـريـز از نـام تـو
🌸صبـح تنهـا
✨بـا نـام تـو زیبا میگـردد
🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_هفدهم
وگرنه وقتی خواستی برام زن بگیری میتونستم قبول نکنم ولی نخواستم دلتو بشکنم ..مادر،تو بگو من چیکارکنم ؟توروخدا گریه نکن ..
دلم مچاله شد؟ امشب اون همه گریه کردم یک بار بهم نگفت گریه نکنم دلداریم نداد ولی الان طاقت اشک مادرشو نداشت ..چون دوسش داشت.چون دوسم نداشت!
مادرش با گوشه روسریش اشکهاشو پاک کرد و گفت _:طلاقش بده!اگه ذره ای من برات مهمم.حبیب دستشو محکم زد به در آهنی و گفت _:نمیتونم ..نمیتونم
_:چرا آخه مگه یه محرمیت ساده نیست ؟ عقدش که نکردی ؟
_:این خونه رو زدم پشت قبالش ..طلاقش بدم این خونه رو باید بدم ..از طرفی دو بسته از مواد بابک رو این خانوم گم کرده. .بابک پو ل اونارو بخواد ..شیدارو هم طلاق بدم. .میشم آس و پاس ،دارو ندارم از دستم میره ..
مادرشوهرم رنگش پرید دستشو رو سرش گذاشت_:بدبختم کردی حبیب.!بدبخت .
حبیب از بازوم گرفت:بریم که امشب باهات خیلی کار دارم..
حبیب منو داشت میبرد سمت خونه که
پدرشوهرم سرشو از پنجره بیرون کرد وچیزی گفت که حس کردم دنیا رو سرم آوار شد. ...
_:اون گم کرده خودشم باید تاوانشو بده ! تو که زن داری ،شیدا ! دوتارو میخوای چیکار ..ببرش پیشکشش کن به بابک در عوض بسته هایی که گم کرده !
سکوت شد. .همه همدیگرو نگاه کردن .صدای داد من این سکوت رو شکست_:نهههه! نهههه!!
مادرشوهرم از همونجا یه تف انداخت سمت شوهرش. .
_:تف به غیر.تت که داری به خاطر خودت این حرفو میزنی ..تازه عروسمو بدم دست بابک که پای شیدا و مادرش تو این خونه باز بشه. .
حبیب داد زد-:بس کن مامان. زیاد بی راه هم نمیگه !
صدای گریم زیادشد. با نهایت درمونگی مادرشوهرمو نگاه کردم_:توروخدا مادرجون ..شما کمکمم کنید ...
حبیب منو محکم کشید _:بسته هارو بیار تا پیشکش بابک نشی ! میدونی بابک کیه ؟ یه مرد سی و پنج ساله ..کرو کثیف ..بوی گندش آدموخفه میکنه،رو صورتش فقط جای ده تا زخم چاقو هست، تو بسته اونو گم کردی.. تا فردا وقت داری فکراتو بکنی. یا بسته هارو میاری یا کت بسته فرداشب میبرمت خونه بابک و میندازمت خونشو برمیگردم !برمیگردمو زندگی میکنم با شیدا....پس تا فردا خوب فکرارتو بکن مگه نگفتی بسته ها دستته خب بیارش بده بمن..
_اگه بدم چیکار میکنی ؟
_:میمونی تو همین خونه.دیگه نمیدمت به بابک !
_:بازم با شیدا عروسی میکنی.؟
حبیب شرمزده نگاهی به مادرش کرد و گفت
_:دوسش دارم. ! چیکار کنم. ..دوستدارم شیدا مادر بچه هام باشه.
اشکهام شدت گرفت_:پس زیاد فرقی به حال من نداره !
_:منظورت چیه ؟
_:ببر منو ببر بده به بابک،حداقل آبرویی اگه قراره از من بره ،از شما هم بره ،بی غیرتیتون پر بشه تو این حوالی ..خدا نشناس بودنتون ..بی بندو باربودنتون ..
حبیب پوز خندی زد _:ببرم بدمت بابک...کسی بویی نمیبره که بخواد آبرویی ازما بره یه مدت میمونی بعد میای برای کلفتی....
پدرشوهرم با صدای بلندی خندید _:چندوقت پیش میگن یه دختری و باباش داده بوده بابک عقدش کرده بود. ...تو خونه بابک بچه دارشده ..بچه هاشو بابک برداشته و خود دختره رو پس فرستاده ..دختره میگن دیوانه شده .
قلبم لرزید ..اینا کی بودن. مادرم کجاست تا ببینه ..تا بشنوه ..سرم داشت گیج میرفت. .
نگاهی انداختم به مادرشوهرم یه گوشه کز کرده بود ..انگار اونم تسلیم بود. امیدم ناامید شد. .زیر پام حس کردم خالی شد. دستمو به دیوار تکیه دادمو گفتم_:منو ببر خونه خالم ...بسته ها دست پسر خالمه ...
چشمهای حبیب از حدقه زد بیرون ،دندون هاشو روهم فشار داد و گفت_:پس گم نشده ! پس تو خودت برداشتی ! اصلا کی؟ به پسر خالت دادی ! نکنه با پسر خالت مراوده داشتی ؟؟
محکم کوبید رو سرش_:بفرما مادر ..اینم زنی که برام گرفتی ..
مادرشوهرم نگران و بهت زده گف_:شراره... چرا. ...چرا این کارو کردی. من مثل چشماهم بهت اعتماد داشتم. .همه محل از نجابتت میگفتن. ..
باگریه و دستپاچه گفتم._:نههه ..نههه. این طور که فکر میکنید نیست. ..من ..خودم بردم دادم بهش. همون روزی که رفته بودم قبرستان ..بخدا راست میگم ..من بردم بهش دادم ..
حبیب موهامو محکم کشید_:بریم ...بریممم ..همین امشب اون بسته هارو میاری و فردا صبح هم طلا'ثقت میدم ...دیگه نتونستم تاب بیارم ..خودمو انداختم زیر پای حبیب._:بخدا دختر بدی نیستم .بسته هارو خودم بهش دادم. .همون روز..ابراهیم یکبارم این ورا نیومده ..
حبیب نفسمو عمیق بیرون داد ..خم شد. .
از موهام دوباره گرفت. گردنم خم شد به عقب. ..دندون هاشو روهم فشار داد ...
از عصبانیت دور لبش کف سفید بست _:پس ابراهیمی که مادرت میگفت. همین پسر خالت بوده ! پس معشوقت پسر خالت بوده که مادرت اون روز بهم یه مشت دروغ تحویل داد..توهم لنگه مادرتی..درو'غ گو ...حالا که منوخر فرض کردید..باید تقاص بدید .
درحالی که میلرزیدم زل زدم به حبیب
_جای زنی مثل تو فقط خونه بابکه...یالله بریمم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_هجدهم
حبیب بدون توجه به گریه هام منو کشون کشون برد توی ماشین ،پرتم کرد توی ماشین و خودشم با سرعت نشست _:خفه شو....صدای گریتم حالمو بد میکنه ...گفتم خفه شووو شراره. ..خفههه ..
دستمو جلوی دهنم گرفتم ..تا گریم بند بیاد _:داری اشتباه میکنی ...بخدا اشتباه میکنی
_:اشتباه رو وقتی کردم که به مادرم نتونستم بگم من زن دارم. نمیخوام برام زن بگیری ....اونم چه زنی ...زنی که معشوقشو میاره تو خونم ...میکشمش ...اون پسرره رو میکشمش...
نگران نگاهی به جاده انداختم و گفتم _:کجا میریم. ..الان کجا میریم حبیب !؟
حبیب با اکراه و تنفر آمیز نگاهی بهم کرد و گفت _:دیدن معشوقت !
دلم لرزید، اگه حبیب میرفت جلوی در خونه خالم آبروریزی میکرد خالم آبرویی برای پدر و مادرم نمیزاشت _:توروجون مادرت،تو رو ...جون شیدا...
_:اسم شیدارو ..رو زبون کثیفت نیار..
_:آبروی منو نبر ! بخدا قسم جز تو که شوهرمی کسی به من دست نزده. ابراهیم فقط یه بار بهم گفت منو میخواد مادرم گفت نه و تموم شد رفت !
_:اگه تموم میشد میرفت بسته ها دست اون نبود ...
_:اتفافی دیدمش ..بسته ها دستم بود. اون روز به دروغ گفتم افتادن تو دستشویی ..چون میخواستم بدونم چی تو اوناس !زیر لباسم قایمشون کردم و اون روزم که قبرستون بودم ابراهیمو دیدم. بسته هارو بهش دادمو فقط گفتم برام نگهش داره. به تمام مقدسات قسم اون جور که تو فکر میکنی نیست. پدرم این بی ابرویی رو بدونه منو میکشه. .بهم رحم کن ..ببخش به من این خبط و خطارو عوضش منم بسته هارو بهت میدم...
حبیب سرعتش و کم کرد. برگشت نگاهی بهم انداخت _:شرط داره..
هیجان زده گفتم_:هر شرطی باشه قبول میکنم..
_:خودت باید برام عروسی بگیری ..تو عروسی منو شیدا برقصی! بشی کلفت خونمون ...قبوله ؟
اون لحظه صدای شکستن قلبمو خودمم شنیدم ..انگار یهو تو یه لحظه پیرشدم. .
کمی فکر کردم ..بهتر از این بود یه عمر سر پدر و مادرم پایین باشه. بهتر از این بود خالم بیافته به جون مادرم ..من قربانی باید میشدم . من تموم بشم ..بشکنم بهتراز اینه خانوادم ناراحت بشن.
درحالی که گونه هام خیس اشک بودن گفتم
:باشه ..باشه ..قبوله. ..
_:بگوو کدوم کوچه؟
_:مگه نگفتی دیگه کاریش نداری ..
_:فقط آبروشونو نمیبرم ..میرم دم در خونشون . ..بسته هارو ازش میگیرم ..کاری ندارم باهاش ..بلاخره باید بسته هارو بگیرم ازش یانه ؟
آب دهنمو بلعیدم...
_:قول دادی ها ؟؟
_:به جون شیدام کاری باهاش ندارم !
دوباره شکستم. چقدر قشنگ اسمشو میگفت ..
اروم زیر لب گفتم بریم. .
خیلی زود رسیدیم جلوی درشون ..حبیب پیاده شد ..دل تو دلم نبود هرلحظه فکر میکردم الانه که قلبم از تو دهنم بیرون بزنه ..تمام تنم عرق سردی شد ...سرتا پام ...زیر لب شروع کردم به خوندن ذکر. ..خیره بودم به درخونه خالم که در بازشد و ...
درباز شد و شوهر خالم اومد دم در سرمو تا جای ممکن پایین آوردم.. صداشونو شنیدم. .باهم خوش و بشی کردن و حبیب گفت که با ابراهیم کار داره ! شوهر خالمم و رفت تو خونه تا صداش کنه ...
آروم سرمو بالاآوردم. .
خیره شدم به در ...ابراهیم خیلی زود اومد ..با لباس خونه بود. یه عرق گیر آستین کوتاه با گرمکن ..دستشو گرفت سمت حبیب...ولی حبیب یهو از یقش گرفت و کشید سمت دیوار .تا کسی از تو خونه نبینه ..
میخواستم از ماشین پیاده بشم و بگم ولش کن ...ولی فقط تونستم دستمو رو دهنم بزارم تا صدای جیغمو خفه کنم ! چند لخظه گذشت ..حبیب ابراهیم رو کشید و آورد تو ماشین...جرات نکردم برگردم و نگاش کنم ..شرمندش بودم ! حبیب خودش هم نشست ! با گریه و توام با ترس و لرز گفتم _:حبیب کجا میری ؟
_:پیش بابک ! میبرم تا این پسر خاله خوشگلتو نشونش بدم و بگم بسته ها دست اینه ! بعدش بابک میدونه خودش باهاش چیکار کنه ..پسره بهم میگه دست من نیست !!
با گریه برگشتم ..ابراهیم دستشو رو لبش که پاره شده بود گذاشت ..پر از خشم نگاهم کرد
_:ابراهیمم تورو خدا بده بهش تموم بشه بره ..
_:وقتی دست من نیست چی رو بدم بهش ؟
_:یعنی چی دست من نیست!
_:خونه خاله گلبهار که بهم دادی. .ترسیدم، تا از خونه اومدم بیرون انداختم لای آت آشغالا. من نمیدونستم که میای دنبالش ...نمیتونستم با اونا برم تو خونه که ...حبیب با صدای بلندی خندید. _:هردم ار این باغ بری میرسد !شوک زده برگشتم سمتش ..حبیب فهمید دارم نگاش میکنم و بدون اینکه حتی برگرده نگام کنه مشتی حوالم کرد که خورد وسط سینم ..از درد مثل مار پیچیدم به خودم .._:درو غگوی پست ! بهم میگی تو قبرستون این پسره رو دیدی، الان میگه خونه خاله گلبهار بسته رو بهش دادی ... تو اون خونه با این پسره نرفته بودی که دعا بخونی ..حتما برای یه غلطایی رفته بودید ..دوتاتونم .حقتونه بمیرید. .بعد یهو سرعت ماشین رو زیاد کردو ....
ادامه ساعت۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_نوزدهم
زیاد کردو تاخت...به حدی وحشتناک با سرعت رانندگی میکرد که دستهامو رو گوشم گذاشتمو فقط داد زدم ! بند دلم پاره شد مطمئن بودم میخواد مارو بکشه ...ولی چنددقیقه بعد یهو ماشین از حرکت وایساد...از شدت ترس نفس نفس میزدم. .
_:گمشید پایین. ..گمشید.
سرمو به سختی بالا گرفتم. .نگاهی به اطراف کردم، اصلا نمیدونستم کجاییم...
_:چیه برو بر داری نگام میکنی ...گفتم گمشو پایین..
بعد رو کرد به ابراهیم_:هی با توام هستما..
با دستهای لرزونم درو باز کردم.
_:حبیب ..اینجا کجاست ؟
_:خونه عمم! میخواستی کجا باشه؟ خونه بابک !!
نگاهی به ابراهیم کردم. با گریه گفتم_:ابراهیم یه کاری کن ...میگن بابک مرد خوبی نیست ! میخواد منو جای اونا بده به بابک ..حبیب غیرت نداره. ..تو چی ..
_:خفه شو.....
حبیب اینو گفت و رفت سمت در بزرگ سبز رنگی..تمام بدنم مثل بید میلرزید. دندون هام بهم میخورد و صداش رو همه واضح میشنیدن ..نیم نگاهم به ابراهیم و نیم نگاهم به در بود که در بازشد .
حبیب با یه پسر جوان که انگار دربون بود حرفهایی زد و اومد سمتم ..
_:برید تو زود ..باید برگردم ...
_:حبیب تورو خدا ...من زنتم ..
_:زنممم ؟؟ تو دشمنمی. ..همین فردا میام میبرمت سه طلاقت میکنم ..تو لیاقت من و زندگی با من و نداشتی ..لیاقتت یکیه عین این ،که نمیتونه حتی تونبونشو بکشه بالا ..
حبیب اینو گفت ،سوار ماشین شد و تو یه چشم برهم زدنی رفت. تا به خودم بیام پسر جوان داد زد...
_:میخوام درو ببندم زود داخل بشین.
نگاهی به ابراهیم کردم،راه گریزی نبود ..
سلانه سلانه وارد خونه بزرگ درندشتی شدیم،برخلاف گفته های حبیب ازبابک، خونه بابک خیلی خوشگل و دلباز بود،پسرک جوان برگشت :برید بالا. ..هروقت آقا تشریف آوردن میگم بیان خدمتتون،برید بالا.
با دستش اتاقی که تو قسمت بالای نزدیک تراس بود رو نشونمون داد.
همراه ابراهیم آروم اروم رفتیم نشستیم ،یه اتاق که شبیه آلا چیق بود ! همه چیزش چوبی بود ! تخت ،میز ،صندلی. پنجره هاش ،یه گوشه کز کردم ..خودمو بغل کردم و گفتم _:ابراهیم اگه هنوز دوستم داری کاری کن ازاین خراب شده ازاین منجلاب رها بشیم ...
ابراهیم نفسشو عمیق بیرون داد و گفت _:بسته.. ها پیش خودمه ،دروغ گفتم به حبیب ،بسته هارو میدیم امشب از اینجا میریم..
حس کردم گوشهام اشتباه شنید_:چی ؟ چی گفتی ابراهیم،بلندشدمو چند قدمی رفتم سمتش،بگو چی گفتی ؟
_:گفتم که بسته ها دست منه !
اینبار از ذوق چشمهام پر اشک شد _:پس چرا به حبیب نگفتی چرا نگفتی ؟؟
ابراهیم دستشو رو دماغش گذاشت_:هیس آروم ! چون خر نیستم ! تو فکر میکنی شوهر دیوونت بسته رو از من میگرفت ،بعد منو که خیال میکنه با زنش مراوده داشتم رها میکرد ؟ نه یه بلایی سرم ..یا سرمون میاورد ..
_:الان که بدتر شد،میدونی اصلا بابک کیه ..؟ میدونی اصلا ما کجاییم ...؟ هیچ فکر کردی بابک چه بلایی سرم میتونه بیاره خوش غیرت ؟؟گریم زیاد شد سرمو بین دوتا دستهام قاب گرفتم. .
_:خاک توسر من که از توهم شانس نیاوردم ،تو وقتی شنیدی حبیب میخواد منو بده بابک باید بسته رو پرت میکردی تو صورتش ..
_:بابک شرف داره به حبیب ! این بهترین راهه،الان حببب از من و تو دیگه کینه ای نداره فکر میکنه تلافی کرده ؟؟از طرفی فردا هم میاد طلاقت میده،ماهم بسته هارو میدیم و میریم دنبال زندگی خودمون،شراره این خیلی خوبه،خیلی ،فکر کن ...من و تو میتونیم باهم ازدواج کنیم.
با بغض پوز خندی زدم و گفتم _:زهی خیال باطل ...
بعد ناامید سرمو به پنجره چوبی تکیه دادم
حس کردم چشمهام دیگه جون ندارن.. خیلی خسته بودم ..اروم اروم چشمهامو بستم
هنوز گیج خواب بودم که حس کردم یکی داره صدام میزنه_:های خانوم ..آهای خانوم بیدارشو..
چون صدای ناشناسی بود خوابم از سرم پرید..
هراسون چشمهامو باز کردم ولی باز همه جا تاریک بود.حس کردم چشمهامو بستن،تا خواستم جلوی چشممو باز کنم دیدم دستهامم بسته شده داد زدم و شروع کردم به تقلا کردن برای باز شدن دستهام_:دستهامو باز کنید چرا دستهامو بستین،ابراهیممم ؟؟ ابراهیم کجایی ؟ _:آروم باش دختر. ..آروم
اشکم در اومد _:پسر خالم کووو؟ توروخدا بگید پسر خالم کووو ؟ اون بی گناهه ..اون تقصیری نداره ،یعنی ..یعنی ..هردومون تقصیری نداریم ..فقط گرفتار آدم بد و شانس و اقبال بد شدیم..
حس کردم داره میاد سمتم،صدای پاشنه کفشش هر لحظه بیشتر میشد و بند دلم پاره تر ،نزدیکم شد و وایساد. .
_:بگیر، آبه،بخور
با عصبانیت گفتم_:کوری ؟ نمیبینی دستهامو بستن ..
اروم خندید،لیوان اب رو نزدیک لبهام آورد.خیلی عطش بودم تا جای ممکن اب خوردم_:گوارای وجودت ..
از صدای کفشش فهمید کمی ازم فاصله گرفت ..
_:خب اگه بگم پسر خالت کجاست آروم میشی ؟ بداخلاقی نمیکنی ؟؟
_:ننه !! نهه قول میدم
_:خب..پس خوب گوش کن ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستم
_:خب پس خوب گوش کن
_:پسر خالت یه امانتی دستش بود ،رفت اونو برامون بیاره،وقتی تو خواب بودی باهاش حسابی گفتگو کردیم،پسر عاقل وبالغی بود ،با یکی از بچه ها همراهیش کردیم بره امانتی های مارو بیاره ! چون گفت که یه جایی پنهون کرده و الان دستش نبود..
_:بلایی که سرش نیاوردین ها ؟؟
خندید،خیلی متعجب شدم. .
_:صدای خندش ،عطر تنش ،لحنش،اصلا شبیه تصور من از بابک نبود...
بسختی و بریده بریده گفتم..
_:آقا بابک ،توروخدا بگید که بلایی سر پسر خالم نمیارید...
_:تا وقتی که کسی به حرف ما گوش کنه ما کاریش نداریم ! تا وقتی مثل امشب بچه خوبی باشه کسی بلایی سرش نمیاره ...
_:میشه،میشه. ..یه خواهشی کنم ؟؟
_:بفرما. ..
_:چشمهامو باز کنی،دارم اذیت میشم،اصلا میترسم اینجوری...
_:اگه قول بدی برنگردی و نگام کنی باشه،چشمهاتم باز میکنم ..
_:قول میدم،به جون مامانم قسم !
_:خب برگرد.
برگشتم،اومد سمتم و آروم چشم بندرو از چشمهام باز کرد. چند بار پلک زدم، روبه روم فقط دیوار چوبی بود. .
چند لحظه بعد یه لیوان چایی گذاشت کنارم،آستینشو دیدم ،یه اورکت مشکی ،دستهاشم سفید بود ..
_:بخور ..چای نباته ...
لیوان چایی رو گرفتم تو دستم،نگاهی بهش کردم و دوباره چشمهام اشکی شد...
_:برای یه دختر خیلی سخته تاوان کار نکرده بده ،تاوان شانس بدشو ،انتخاب بدشو ،اگه من شوهرم حبیب نبود، امشب،الان اینجا نبودم ،من مگه چیکارکردم؟؟ چشم بازکردم کنار مادرم شستم و پختم و سابیدم ،حتی ازدواجمم به خواست مادرم شد . من حتی فرصت نکردم بفهمم عشق چیه،دوست داشتن چیه ،با هزار امید اومدم خونه شوهرم ،که آلن فهمیدم یه قاچاقچیه . نمیدونستم اون بسته ها چیه. اگه میدونستم این بلا سرم میاد هیچ وقت اونارو بر نمیداشتم،اینارو بهتون گفتم که بهم رحم کنید.پدرم بفهمه حبیب منو پیشکش کرده به شما دق میکنه. خودمم حتما یه بلایی سرخودم میارم،شما که امانتیتون رو میخواستین،خب ابراهیم اونو اگه آورد بزارین بریم ،خواهش میکنم به پاتون میافتم
اینو گفتمو بی اختیاربا گریه چرخیدم سمتشو با دیدن پسرجوان و خوشچهره ،با قدی بلند و شونه های پهن و عریض و کمری تقریبا باریک نسبت به شونه هاش ،با موهای براق و پرپشت که از وسط فرق شده بودن ،اشکهام یهو بند اومد ،بهتم زد،متوجه این تعجب من شد ،نگران با حالت خفه ای گفت_:تو قول داده بودی ! چرا برگشتی ؟؟
نگران رفت سمت در ،نگاهی به بیرون کرد و گفت_:تا کسی نبومده برگرد،برگرد ..
_:آقا بابک ..حبیب بهم گفته بود شما یه مرد چاق شلخته میانسال هستید نمیدونم چرا بهم دروغ گفته ؟؟
_:برگرد،اون بهت دروغ نگفته ...
برخلاف میلم برگشتم رو به دیوار ...
_:چرا حرفمو گوش ندادی و برگشتی ؟؟
_:نمیدونم،حواسم نبود ببخشید !
_:میشه منو از این سر درگمی رها کنید !گفتید حبیب دروغ نگفته ؟ یعنی چی ؟؟
_:یعنی من بابک نیستم برادرشم ! نمیدونم چرا بعد چند ماه دوری و بی خبری از برادرم امشب که اومدم پیشش توهم اومدی اینجا !
_:یعنی چی من گیج شدم.؟
_:خانوادم مخالف بابک و کارهاش هستن یه جورابی از خانواده طرد شده ! امروز مادرم گفت خوابشو بد دیده و منو فرستاد از برادرم خبر بگیرم،سر شب که اومدم دیدم برادرم حال نداره، بهم گفت امشب من میرم استراحت کنم تو به کارها برسی ولی ، ولی.
_:ولی چی ؟
_:ولی نمیخواستم چهره منو ببینی، من کارم هنریه نقاشم ،دوست نداشتم به عنوان باز جو تو ذهن کسی نفش ببندم. کاش برنمیگشتی.
بی اختیارخندیدم_:ولی من خوشحالم که دیدمت، اینجوری فراموشتون نمیکنم. .
اونم خندید_:منم فکر نکنم بتونم به این راحتی فراموشت کنم ..خیلی برام عجیبی ..من خیلی دختر دیدم. .ولی با همه دخترها فرق داری. ..ولی نمیدونم چه فرقی؟!
که همون لحظه در چوبی باز شد. یه مردی در حالی که نفس نفس میزد بریده بریده گفت _:جناب ..فرار کرد ..از دستمون فرار کرد. ..
برادر بابک هراسون بلندشد_:کی فرار کرد ؟ کی ؟؟
_:همین پسری که با این خانوم بود!
_:بسته ها چی ؟
_نههه اونارو که گرفتیم ..داشتیم می اومدیم نزدیک خونه که بودیم دررفت !اصلا نمیدونیم چطوری تونست از دستمون در بره ! چشمم بهش بود یهو جلو چشمام غیبش شد.
قلبم هزار تیکه شد ..ابراهیم منو اینجا گذاشته بود و فراررکرده بودد؟ مردی که تا همین چند ساعت پیش دوباره بهم قول خوشبختی داده بود خیلی زود زد زیر قولش. چشمهام پر شد از هاله اشک ..
_:خب برو مهم بسته هایی بود که گرفتید. .اشکال نداره ...برای بابک اون بسته ها مهم بودن نه پسره،خود بابک هم گفته بود بسته هارو که داد بزاریم بره،الانم بروو ..
_:چشم جناب
صدای بسته شد در که اومد با صدای آرومی بهم گفت _:پسر خالت بود ؟ آره. .؟؟ به ما که گفت پسر خالته ...
با بغض گفتم_:آره ! ولی دیگه نیست !
_:چون تورو ول کرد رفت؟
_:چون مرد نبود،چون غیرت نداشت،چون دروغگوئه!
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستویک
_:نکنه اینکه بهمون گفت حبیب شوهرت فردا میاد اینجا سه طلاقت کنه رو هم دروغ گفته
_:نهه ..نهه ..حبیب خودش گفت،منم شنیدم ..
_:دوست داری بری پیش خانوادت؟؟
_:الان فقط دوست دارم بمیرم ..
_:ااای ...چرا ؟؟
دوباره صدای کفشش بلندشد تو اتاق ،ساییش رو کنارم حس کردم تا سر مو بالا کردم دیدم اومد دقیقا روبروم وایساد.
خیره شدم بهش،خیره شد بهم ...همونطور که نگاهش کردم اشکم از گوشه چشمم بارید.
از جیب اور کتش یه دستمال خوشگل دراورد .گرفت سمتم _:اشکهاتو پاک کن ...چرا فکر میکنی بایدبمیری تو هنوز سنی نداری . .
دستمال و گرفت نزدیک صورتم که کردم آهی کشیدمو گفتم _:چون از اینجا برم خونه خودمون بدبختم ،اینجا بمونم بدبختم ،با حبیب برم بد بختم،پس مردن من میارزه به این زندگی ..
_:بامن بری چی ؟ با من بری بنظرت بازم بدبختی ؟؟
سرمو پایین انداختم ._:من ،من،متوجه حرفتون نمیشم.
_:مگه حبیب نگفته سه طلاقت میکنه؟خب فردا منتطر میشیم طلاقت بده و ....
طل خودم میبرمت پیش خانوادت جریان رو میگم ،خوبههه ؟ .
خم شد نگاهم کنه. پلکی زدم و گونم خیس شد دوباره با دستمال اشکهامو پاک کردم.
_:چرا خودتو اینقدر بدبخت میدونی. تو اگه بدبخت بودی برادرم به راحتی ازت نمیگذشت ! وقتی ازش پرسیدم باهاشون چیکار کنم. گفت امانتی رو که گرفتی ولشون کن ..
_:یعنی الان میزارید من برم ؟
_:حواست نیستا،ما به کسی نمیگیم بسته هارو گرفتیم،تا فعلا اینجا پیشمون باشی. حبیب که طلاقت داد. بعدا در موردت تصمیم میگیرم ،فقط خواهش میکنم دیگه گریه نکن ..
سرمو به نشونه باشه پایین آوردم و همون لحظه درباز شد و صدای گرفته و دورگه خواب الود مردی پیچید تو گوشم ..
_:چی شد، شاپور تونستی کاری بکنی ؟
سریع بلند شد و گفت_:داداش، همه چی حل میشه نگران نباش. ..
بند دلم پاره شد.اروم اروم برگشتم سمت در و با دیدن هیبت بابک خون تو رگهام یخ بست ،با وحشت داشتم نگاش میکردم که گفت_:چتههه؟ لولوخور خوره که نیستم ؟ چرا اینجوری داری نگام میکنی،از شوهرت حبیب که زشت تر نیستم ،هستم؟؟؟
اینو گفت و با صدای بلندی خندید.
حالا که اسمشو میدونستم با درموندگی شاپور رو نگاه کردم،شاپور رفت سمت برادرش بابک _:داداش برو بخواب ،گفتم که کاریت نباشه ،من حلش میکنم دیگه . پس نگران نباش.
بابک همونطور که نگاهش بهم بود برگشت بره،که گفت _:شاپور این دختره بنظرم قیافش خیلی آشنا میزنه ،جایی ندیدیدمش ..
_:من که اولین باره میبنمش فکر نکنم !
هیجان زده گفتم _:شاید،شاید تو عروسیمون اومده بودید ،دیدین.
_:حبیب کی باشه که من عروسیشم بیام !
برای این حرفش خندید. منم سرخ شدم ...
برگشت تلو تلو بره ...که گفت_:با حبیب تا فردا عصر رو طی کردیم ،تا فردا عصر بسته ها پیدا نشه ،زنش دیگه از این خونه حق نداره پاشو بیرون بزاره ،تا فردا عصر ..!بابک اینو و گفت و رفت
با شنیدن این حرف بابک شروع کردم به لرزیدن.
_:چیه دختر ..آها راستی اسمت چی بود ..؟
_:شررراه ..شراره
_:چه اسمت بهت میاد..خب شراره من عصر نشده بسته هارو به برادرم میدم،پس نمیخواد اینقدر نگران باشی ،نمیزارم دست برادرم بهت بخوره میدونی چرا ؟
سرمو بالا گرفتم ،درمونده نگاهش کردم و گفتم _:نه ...نه. ..نمیدونم. ..چراا؟؟
_:چون یه نجابتی تو نگاهت تو صدات ..تو رفتارت هست که نباید لکه دار بشه ! تو برگردی پیش شوهرت،شاید یه روزی یه جایی دوباره ازتو سواستفاده کنه ،کم ندیدم از این مردای خوش غیرت که به خاطر مواد یا پول زنهاشون رو به حراج میزارن ..تو حیفی دختر. .حیفی اگه زن حبیب بمونی ! میگی برگردی هم خانوادت اذیتت میکنن. .پس من میخوام ..طلاقتو بگیرم و با خیال راحت خودم ببرم به خانوادت تحویل بدم،حالا هم من میرم میگم اتاق مهمان رو آماده کنن تا بری استراحت کنی..
اینبار از ذوق چشمهام پر شد از اشک ..
_:واقعا ممنونم ..نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم ..اصلا باورم نمیشه. .یکی پیدا شده که داره کمکم میکنه. .
خندید_:خودمم نمیدونم چرا کمکت میکنم ...!
بلندشد بره_:برم بگم اتاقتو آماده کنن. .
از در اتاق میخواست بره بیرون که یهو مکث کرد ..بعد از چند لحظه برگشت ..نافذ نگاهی کرد و گفت. آررره. آره. فهمیدم !
گیج و منگ گفتم _:چی ؟ چی رو فهمیدی ؟
_:اینکه چرا به چشم برادرم و من از همون لحظه اول آشنا اومدی. .یا اینکه چرا دارم بهت کمک میکنم
با پریشانی گفتم_:چرااا؟
_:دوسال پیش یه چهره ای رو نقاشی کردم و زدم دیوار اتاق نشیمن،تو دقیقا شبیه اون چهره ای هستی که من نقاشی کردم ،عین همونی !
_:نمیدونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت ؟
خندید_:خودمم نمیدونم !!
منم براش لبخند زدمو رفت،کمی بعد هم یه زن خدمتکار اومد و منو برد تو اتاقم ..
ولی تا پا گذاشتم تو اتاق،آرامش و قرارم رخت بست و رفت! هی دلشوره داشتم و هی تو اتاق قدم میزدم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستودو
اصلا نمیتونستم آروم بگیرم ،تا اینکه نیمه های شب دیگه نتونستم تو اتاق تاب بیارمو ،آروم درو بازکردم و رفتم بیرون ....ولی همین که به دهلیز خونه رسیدم حس کردم صدای همهمه ای از اتاق ته سالن میاد .مرددبودم برم یا برگردم ...من همیشه دختر مطیع و سر به زیر مادرم بودم. همیشه میگفتم چشم ..اشکال نداره ! الان چی ؟ الان باید چیکار میکردم ؟ این اولین تنهایی من، اولین ترس بزرگ من تو زندگی بود. یه جورایی دلم میخواست تا حواس کسی نیست برم. .فرار کنم برم سراغ ابراهیم یقشو بگیرم و بگم چرااا؟ ولی از طرفی میگفتم حداقل کسی مثل شاپور میتونه کمکم کنه. .تو همین فکر ها بودم که یهو ترس برم داشت و برگشتم تو اتاقم ،روی تخت نشستم ! من دختر پر دل و جراتی نبودم ! میترسیدم کاری کنم و آبروی خانوادم بره ! پس باید به شاپور اعتماد میکردم ..آره باید خودمو میسپردم دست تقدیر..با همین افکار تو سرم روی تخت دراز کشیدمو خودمو جای مادرم بغل کردم به خودم دلداری دادمو خوابیدم !
غرق خواب بودم که چند ضربه به در اتاق خورد ..مضطرب بلند شدم و خودمو به گوشه دیوار چسبوندم ..در باز شد و همون زنی که دیشب منو به اتاق آورده بود اومد داخل . یه دست مانتو ترو تمیزو خوشگل با یه روسری کلاغی خوشرنگ بهم داد_:آقا گفت بپوش بیا همون جای دیشبی...همون اتاقک چوبی ..
سراسیمه بلندشدم هیجان زده گفتم_:کدومم آقا ؟؟ کدومم ؟؟
زن پشت چشمی برام نازک کرد و بدون اینکه جوابمو بده رفت.
سریع بلندشدم،مانتو طوسی رنگ و برداشتم ..اندازش که بنظر خوب بود. سریع مانتو خودمو دراوردمو اونو پوشیدم. خیلی قشنگتر از مانتوی خودم بود اپلشم بلندتر و بزرگتر بود ! ذوق کردم،سریع روسریمم عوض کردم ،با تنگ آبی هم که گوشه تخت بود دستمو نمدار کردمو کشیدم رو صورتم ،ابروهامو با دستم مرتب کردمو دلنگران رفتم بیرون.
آروم اروم داشتم راهرو باریک و طویل رو به سمت در بیرونی طی میکردم که یهو صدای دادو بیداد حبیب رو از حیاط شنیدم با شنیدن نعره ای که میزد بند دلم پاره شد. .انگار با یکی داشت بحث میکرد.
با عجله دویدم پایین،توی پله ها پام پیچ خورد و افتادم..بی اختیار آخی گفتم ..حبیب شنید. دوید سمتم._:شراره ؟
خم شد زیر بازومو گرفت ..
سرمو بلند کردم،با نفرت نگاهی بهش کردمو گفتم_:بهم دست نزن ..
حبیب دستهاشو تسلیم وار بالا برد. انگشتهاش داشت میلرزید. .
_:ببین ..ببین ..گوش کن ..یه لحظه گوش کن ..من دیشب حالم خوب نبو..تو که میدونی گاهی خل میشم .نه میفهم چیکار کردم. نه میفهمم چی میگم . ببین اینا میگن باید طلاقت بدم. ولی مادرم داره دق میکنه ..بهم گفته بدون تو برنگردم.
دوباره بازو مو گرفت_:بلندشو بریم. .به اینا بگو که با من میای. ..
تو صداش خواهش و التماس موج میزد. چقدر اون لحظه عاجز میدیدمش ! براش پوز خندی زدم _:به مادرت بگو شراره مرد ،بگو شراره اون لحظه ای که شوهرش اونو دست دربون داد تا بجای مواد بده به بابک مرد.. ولی خدا حواسش بهم بود. خدا تا الان نزاشت عفتم لکه دار بشه. ولی نمیدونم بعد این چه بلایی سرم میاد..ولی اینو میدونم دیگه با تو برنمیگردم. اینجا میمونم ..میمیرم ولی با مردی مثل تو دیگه نمیتونم لحظه ای زندگی کنم ..این حرفو که زدم، شاپور به حبیب نزدیک شد_:من از صبح سیدرو از کارو زندگیش انداختم ،ما حرف زدیم. زنت در قبال اون بسته ها ..خودت گفتی!..خب زنتو مگه نمیخوای ؟ برو اون بسته هارو بیار زنتو ببر دیگه ..اصلا تا شب بهت دوباره وقت میدم. .
حبیب با گریه افتاد به پای شاپور _:نیست ...نیست. از کجا بیارم ؟؟خوب اون پسره گفت که دست اونه ..
_:اونم لنگه تو ..دروغ میگفت.
بعد رو کرد به اتاقی که سید اونجا بود. ._:بخون حاج ناصر بخون صیغه طلاقشون رو ..سه طلاقشم بخون ....
سید شروع کرد به خوندن خطبه حبیب داد زد تورو به هرچی میپرستی حاج ناصر نخونش بابا زنمه دوسش دارم.
تا اینو گفت با بغض گفتم_:دروغ میگه،منو دوست نداره،شیدا زنشو دوست دارهشاپور با اون اورکت و کفش نوک تیزو براقش چرخی زد و گفت_:مرحبا ..توام شلوارت دوتاس!
حبیب برگشت نگاهی ملتمسانه بهم انداخت _:اون قضیه رو هم بریم خونه حلش میکنم ،به مادرم قول دادم جدا میشم از شیدا..به توهم قول میدم
_:مادرت پسرشی شاید قولتو باور کنه ..ولی من باور نمیکنم ! چون برای من فقط یه نامردی !
شاپور با صدای بلندی خندید.
_:خب پس بلاخره یکیشو باید طلاق بدی...قال قضیه رو اینجا بکن تموم شه بره،برو با شیدا زندگیتو بکن دیگه ...
حبیب کلافه داددزد _:اصلا خود بابک کو ..من با بابک حرف زده بودم. اون بیاد با خودش باید حرف بزنم ..حبیب تا اینو گفت،بابک خواب آلوده با موهای ژولیده از روی تراس گفت _:حرفتو بگو میشنوم ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️در رحمت خدا
✨همیشه باز است
❄️و فانوس قشنگش
✨همیشــــه روشن ...🌟
❄️ فکرت را از همۀ
✨این اما و اگرها دور کن🙃
❄️ ترس و نا امیدی
✨و تردید را به خاک بسپار🍀
❄️ و امید و صبر را
✨راه زندگیت قرار بده ...🥰
✨ شب تون بخیـــــــــــــــر ✨
فرداتون پراز اتفاقات عالی ❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸صبح است و
🍃دلم میل به اعجاز تو دارد
🌸صبح است و
🍃به لبخند تو محتاج ترینم
🌸تا هستی و
🍃آرامش چشمان تو اینجاست؛
🌸دیوانه تــرین
🍃عاشق خوشبخت زمینــم
🌸لب را بگُشــا،
🍃تا شِکر از کام تـو خیـــزد
🌸چشمی بگُشا تا به طلوعی بنِشینم
🌸 سلام صبحتون بخیر
امروز تون پراز عشق و محبت🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستوسه
حبیب درمونده رفت سمتش_:من هر حرفی زدم غلط زیادی کردم بهم مهلت بده ...فقط یه بار. ..خواهش میکنم ...من پول اون کوفتی رو بلاخره جور میکنم بهت میدم ..
بابک ..دستی به دماغ گوشتی و پف کردش کشید و رو به شاپور گفت _:زیادی حرف زد سرم درد گرفت. ..بگو بخونه صیغه طلاق رو ...اینجا حرف کسی دوتا نمیشه!
حبیب رو دو زانو رو زمین افتاد. .محکم کوبید رو زانوهاشوو داد زد. .
_:نههههههههههه
ولی حاج ناصر سری تکون داد و با میلی صیغه طلاق رو خوند و آدم های بابک که حبیب رو دوره کرده بودن بزور ازش اثر انگشت و امضا گرفتن. .حبیب با گریه انگشت جوهریشو به برگه زد.
شاپور یه فنجان قهوه گرفت سمتش_:گلویی تر کن ؟
حبیب از زیر فنجون زد و فنجون افتاد و هزار تیکه شد ..
شاپور دندون قروچه ای کرد و یهو محکم کوبید رو صورت حبیب،بینی حبیب خون اومد و یه نگاهی به من کرد و تفی زمین انداخت و رفت ...بعد چند دقیقه صدای در اومد ،فک کردم حبیب دوباره برگشته،ولی در کمال ناباوری پدرم بود،شاپور که خوشحالیه منو دید ،گفت :پدرت و خبر کردم که با هم برگردین خونه...خجالت زده به پدرم نگاه کردم،پدرم اما از دیدنم خیلی خوشحال بود،اومد کنارم و دستم وگرفت..
شاپور اروم یه چیزی به حاج ناصر گفتو حاجی جوابش و داد که شاپور بهم ریخت. .
غرید_:یعنی چی؟چند ماه چرا باید صبر کرد ؟
حاج ناصر سرشو پایین انداخت و گفت_:پسرم قانون خداست ! گفتم بهتره بدونید..در پناه حق. ..
اینو وگفت و رفت.
شاپور اومد سمت پدرم _:این ملا گفت زنی که طلاق میگیره سه چهار ماه بعد میتونه اردواج کنه ..اینجوری که تو کوچه و محل براتون بد میشه،من میخواستم سریع بیام خواستگاری صوری و فکر کنن اردواج کرده رفته....
پدرم لبخندکجی زد_:نه پسرم. .این راهش نیست،همین که دخترمو یه شب تو خونت پناه دادی. .حافظ آبروی من بودی از دست اون مرتیکه پلید نجاتش دادی برای ما کلی ارزش داره حرف مردم همیشه هست...من نگران بچم هستم تا حرف مردم. میگن حتما دخترم عیب و ایرادی داشته که سر دوماه طلاقش دادن. عیب نداره بزار بگن ..خدای ماهم بزرگه..
شاپور سرشو متاسف تکون داد ..
پدرم محکم دستمو گرفت _:بریم شراره مادرت حتما دلواپس شده. .
_:بریم !
با ترس نگاهی به شاپور کردم. .
_:میتونم برم؟؟
_:آره ..آره. .حتما ..
با پدرم راه افتادیم بریم که بابک دوباره روی تراس پیداش شد_:شاپور دیگه زیادی داری ادای منو در میاری ..تمومش کن ..تو مگه کارو زندگی نداری ؟ مگه نگران ننمون نیستی که چسبیدی اینجا .اومدی ازم خبر بگیری ..خب گرفتی دیگه ..برو بسلامت ..
بعد رو کرد به پدرم _:دختر شما اینجا میمونه ..
دست و پام شروع کردن به لرزیدن ..دست بابام تو دستم یخ کرد.
شاپور سریع برگشت نگاهی بهم کرد و گفت_:بدویین ...فقط زود بدوین ..
دست تو دست پدرم پاتند کردیم سمت بیرون که بابک داد زد ..بگیرینشون مفت خورا ..آدم های بابک اومدم سمتمون ولی شاپور اجازه نداد و باهاشون گل آویز شد و فقط داد میزد برید. بلاخره بدون هیچ تعللی از اون خونه زدیم بیرون ..تا سر کوچه یه بند می دویدیم ،به حدی که گلوم سوخت ..نفسم برید و وایسادم ...نگاهی به پدرم کردم. دلم براش سوخت. .رنگ به رو نداشت به وضوح میلرزید. یه نیسان سبز تامارو دید زد رو ترمز.
سریع سوار شدیم و بلاخره از اون وحشتکده دور شدیم و رفتیم خونه..
مادرم تو حیاط نشسته بود و منتظرمون بود تا منو دید بلندشد اومد سمتم .صورتش پر جای چنگ بود. بغلم کرد. .هردومون زدیم زیر گریه.
تو آغوشش بودم که گفتم_:حبیب زن داشته. .شیدا. .. زن حبیبه مامان ..باورت میشه ؟
یهو گریه مادرم بند اومد. .سراسیمه سرمو از رو شونش بلند کردم و خیره شدم بهش ...حس کردم نفس نمیکشه..
داد زدم مامان.
بابام اومد سمتش،محکم تکونش داد. یهو مامانم با صدای بلندی به گریه افتاد بیشتر شبیه جیغ و داد بود تا گریه و زاری افتاد وسط حیاط..همسایه ها یکی یکی اومدن و مادرم هی تکرار میکرد. شیدا زن حبیب بوده ..بچمو هوو برده بودن خبر پیچید تو کل اقوام...تو کل محل. .مامانم اون روز تب کرد. بجای اینکه اون به حال دل من برسه...من تیمارش کردم ..به مدت یک هفته فوج فوج مهمون می اومد خونمون و همشون فکر میکردن وقتی من فهمیدم شیدا زن حببیه طلاق گرفتم بهم دلداری میدادن و میگفتن بهترین کارو کردم. ..خودمم باورم نمیشد این همه نگران حرف مردم بودم ولی همه الان داشتن تحسینم میکردن و کسی که آبروش رفته بود و تو محل نمیتونستن سر بالا کنن خانواده عموم بودن ! حتی جرات نمیکردن از خونه بیان بیرون و من خدارو اون روزهای زندگیم بالا سر خودم دیدم که چطور آبروی منو حفظ کرد حتی چندتا خواستگارم برام پیدا شد که پدرم اجازه نمیداد حرفشو مادرم تو خونه بزنه. میگفت قید ازدواج رو بزنید...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستوچهار
اگه دخترای منن دوست دارم ترشی بندازمشون !
نزدیک پنج ماه گذشت.مادر حبیب تو این مدت چند باری اومد دیدنم. مدام گریه میکرد ..میگفت شیدارو نمیتونم قبول کنم ..میگفت حبیب رو از خونه بیرون کردیم و گفتیم تا شیدارو طلاق نده حق نداره بیاد حتی راضی هستیم هرچی مهرش کرده بده .بهم میگفت مبادا ازدواج کنم و ازم میخواست منتطر باشم حبیب شیدارو که طلاق داد ،باهم دوباره ازدواج کنیم دلم نمی اومد بهش بگم نه فقط حرفهاشو گوش میکردم که کمی دلش آروم بشه. تا خودش خسته بشه از این اومدن و رفتن های بیهوده ...با اینکه پنج ماه از اون روزهای وحشتناک گذشته بود تونسته بودم همه چیزو فراموش کنم جز شاپور!شبی نبود که بهش فکر نکنم ..شبی نبود که چهرشو برای خودم تصور نکنم ..حرف زدنش. صورتش ..نگاهش .تمام شکل و شمایلش جلو چشممم بود! باخودم میگفتم یعنی اونم منو یادشه ؟ و حس شیرینی رو تو دلم با این فکرم حس میکردم یه حس خوشایند..
شب و روزم مثل قبل با کارهای خونه و بافتتی گلدوزی میگذشت که یه شب مادرم سرشام به پدرم گفت_:فردا شب زود بیای خونه چند کیلو میوه ترو تازه هم بخری مهمان داریم.
پدرم گوشت آبگوشت رو با گوشت کوب محکم کوبید و گفت. .کیه ؟خیر باشه. ؟
مادرم نافذ نگاهی بهم کرد لبخندی زد وگفت _:خیره ان شالله. ...
_:از نگاهش حدس هایی زدم. رنگم پرید. خودمو به حواس پرتی زدم.
_:خب حالا بگو ببینم کیه ؟
مادرم با غرور ابرویی بالا دادو گفت_:غریبه نیست. خواهرمه...
با شنیدن این حرف مادرم حس کردم یکی محکم با گرزآهنی کوبید فرق سرم یهو ازدرون داغ شدم ..دوست داشتم پدرم مثل همیشه مخالفت کنه ..ولی انگار بی میل نبود.
لقمه گنده ای گرفت و گفت _:قدمشون روی چشم ! و این یعنی رضایت پدرم برای ازدواج من با ابراهیم ..با کسی که
منو تنها شبانه تو اون خونه گذاشت و رفت ! دلم خون بود. دردمو تا حالا به کسی نگفته بودم. .دستم خورد لیوان دوغ ریخت رو دامنم ..
دستپاچه بلندشدم،مادرم لبخند زد. بیچاره مادرم. فکر میکرد لابد من از فرط هیجان دستپاچه شدم. خبرنداشت از دل واموندم ! از اینکه ابراهیم هم لنگه حبیبه! به بهونه تمیز کردن لباسم دویدم تو حیاط سر حوض آب نشستم. .داشتم خفه میشدم. .نگاهی به آسمون که مهتابی بود کردم. اشکم گونمو خیس کرد
_:خدایااا ..چیکار کنم. .خودت مثل همیشه حواست بهم باشه. من زندگیمو به خودت سپردم ..دست خودم نبود یاداوری اون شب همیشه منو داغون میکرد. .زنگ صدای شاپور تو گوشم به صدا در اومد،که وقتی پرسیدم ابراهیم کو گفت ،فرار کرد. .فرار کرد. .اه ..لعنت بهت ابراهیم ..! کاش مردانه میموندی به پای عشقی که ادعاشو داشتی ! کاااش!
چشم خیسم به ماه نورانی خیره بود که صدای مادرمو شنیدم _:خیلی برات خوشحالم مادر جان ..کار خدارو میبینی. خواهرم خودش با عجز و التماس توو ازم خواستگاری کرد.خواهری که دنبال شوهرت بود برای تو حالا خودش خواستگارته ،بهم گفت ابراهیم خواب و خوراک نداره. دل به کار نمیده. افتاده یه گوشه خونه ..گفتن دردت چیه،گفته شراره رو برام بگیرید. خالت اینقدر نگران حال ابراهیم بود، که گفت فرداشب که میان خواستگاری دو سه شبش بعدش جشن بله برون بگیریم ،خداروشکر مادر شما دوتا قسمت هم شدین ...نمیدونی که چقدر براتون خوشحالم ...
براش با بغض لبخند زدم. با دستم اشکمو کنار زدمو گفتم _:ماااامان ...ماااامان
_:جان مامان ؟
_: ولی من نمیخوام با ابراهیم اردواج کنم ...یعنی نمیخوامش ...دیگه نمیخوامش،...
مادرم یهو قالب تهی کرد. نگاهی یه پشت سرش کرد تا کسی حرفهامون رو نشنوه ...نگران و اروم نشست کنارم. .دستمو گرفت تو دستش ..
با حالت گیح و منگی پرسید_:چی گفتی شراره ؟ یه بار دیگه بگووو ؟
تو چشمهاش امید رو دیدم ..امید به اینکه اشتباه شنیده باشه ولی من حرفمو دوباره تکرار کردم _:گفتم من ابراهیمو نمیخوام ..
چشمهای مادرم پرهاله اشک شد_:روسیاهم نکن پیش خواهرم. ..داری با من لج میکنی؟داری کار منو تلافی میکنی. .؟ من مادرتم یه خبط و خطایی کردم به منه مادر ببخش،..الان وقت تلافی نیست دختر،با زندگیت بازی نکن ...
_:نههه. .نهه. اصلا.
مادرم با حالت خفه داد زد _:پس چی ؟ پس دردت چیه؟تو که دل بهش داده بودی توکه میخواستیش. ..
دوباره اشکهام بی اختیار جاری شدن
_:منو ول کرد رفت. همون شب،میون اون همه مرد،تو خونه بابک ولم کرد مامان ،جونشو برداشت و رفت،بدون اینکه لحظه ای فکر کنه چه بلایی تو اون خونه میتونه سرمن بیاد !
مادرم چشمهاش گرد شد_:حالیت هست چی داری میگی؟
سرمو به نشونه آره پایبن آوردم. .
_:آرره. .آره. مامان ابراهیم اون شب فرار کرد و منو تنها گذاشت،من و ابراهیم رو اون شب باهم برده بودن اونجا. .
مادرم کوبید رو صورتش _:تورو گذاشت و رفت. شاید. شاید. بلایی سرش اومده. .شاید اتفافی افتاده بوده ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستوپنج
_:پس چرا تو این پنج ماه نیومده خونمون ؟؟چون روسیاهه. چون میدونه بی غیرته ..تو که نمیخوای دوباره به یکی مثل حبیب تکیه بدم؟؟
مادرم بهت زده بلندشد،دستهاشو محکم رو هم زد و گفت _:حالا جواب خواهرمو چی بدم؟؟حالا چه خاکی به سرم بریزم ..
داشتم غصه خوردن مادرمو نظاره میکردم که یهو درمون به صدا دراومد.
_:من باز میکنم حتما کتایون ( زن همسایه) برامون ماست آورده. ..برو خونه مامان. .به خواهرتم بگو پسرش بی غیرته دختر بهش نمیدی. .همین !
اینو گفتم و رفتم درو باز کنم که ...
رفتم درو باز کنم که با دیدن کسی که پشت در ظاهر شد چندلحظه انگار خون به مغرم نرسید. خشکم زد نه نفس میکشیدم نه پلک میزدم فقط خیره بودم به اینکه آیا کسی که الان جلوی من وایساده همون کسی هست که شب و روز بهش فکر میکنم ؟عطر مخصوصش من و به باور رسوند ...آره خودشه. .به خودم نهیب میزدم،باور کن شراره ..باور کن. با صدای گرمش هوش و حواس پرت شدم برگشت _:جواب سلام ...سلامه! نه نگاه کردن!
هول شدم. بریده بریده گفتم_:سلام.
_:ترسیدی ؟؟
_:نههه. .نهه. .نترسیدم فقط تعجب کردم
_:پدر منزل تشریف دارن ؟
_:بلههه ..بلههه ..
صدای مادرم تو کل حیاط پیچید_:کیه شراره ؟
نمیدونستم چی بگم..
برگشتم و گفتم _:یه آقاییه. .با پدر کار داره.
_:بگووو منتظر باشه الان میگم بیاد.
حیاطمون نزدیک دو متر دالان داشت و بعد از اون دالان وارد حیاط خونه میشیدیم ..برای همین مادرم نمیتونست مارو بینه، دوباره با صدای بلندی گفت_:پس چرا نمیای دختر
_:شما مهمون رو تعارف نمیکنید منزل ؟ همین جا بمونم ..
بهت زده و سردرگم گفتم ..
_:آخه ..آخه ..
_:آخه اینکه مهمون نواز نیستین دیگه ..
از شرم سرخ شدم. شاپور با صدای بلندی خندید_:بروو به پدرت بگو شاپور اومده ولی من با پدرت کار ندارم. .با خودت کار دارم. .
دستمومتعجب رو سینم گذاشتم _با من ؟
_:بله ...با خود خود شما بانوی گرانقدر!
دیگه نتونستم بیشتر ازاون تاب بیارم سرمو انداختم پایین و به سرعت رفتم سمت خونه ...
با عجله پله هارو دویدم بالا، مادرم نگران گفت_:چیه شراره چته ...
بدون اینکه جواب مادرمو بگم رفتم اتاقی که پدرم کنار بخاری نفتی نشسته بود و خرمالو میخورد. .
_:بابا ؟؟
از لحن صدا زدنم خوف کرد.
_:چیه بابا جان. ؟ مامان مگه نگفت جلوی در باهات کار دارن.
_:چرا گفت. .الان بلندمیشم. .
_:بابا؟؟
_:چیه شراره چته ؟
_شااا پور. .شاپور اومده ؟
پدرم خرمالوی تو دستشو پرت کرد تو ظرف ..
با عجله بلندشد، دستشو به شلوارش کشید_:من فکر کردم طلبکار مه ...الان. الان میرم ..
_:یعنی چیکارت داره ؟
_:خیره ان شالله. .
بابام سریع رفت پایین و منم دلواپس رفتم رو پله ها نشستم. .دل تو دلم نبود .
مادرم اومد پیشم ..
_:شراره، اونی که با پدرت کار داره کیه ؟ چرا بهم ریختی ؟ میشناسیش .
خیره شدم تو چشمهای مادرم _:همون پسری که اون شب منو از دست بابک و حبیب نجات دادو آبرومو حفظ کرد ....کسی که زندگیمو بهش مدیونم ....
مادرم چشمهاش گرد شد. _:خب چرا زودتر نگفتی ؟ تعارفش میکردی داخل
مادرم تا اینو گفت، صدای یا الله پدرم پیچید تو حیاط...باورم نشد. شاپور و پدرم داشتن می اومدن داخل خونه !
مادرم سر خواهرام و برادرم داد زد.پ_:بلند شید بریدبخوابید مهمون داره میاد صداتونم در نیاد. همگی سریع بلند شدن و بی هیچ حرفی رفتن بخوابن. .
_:شراره. تو برو زیر سماورو زیاد کن آب جوش اومده بود ،کم کردم زیرشو تا یه غل خورد چایی دم کن، هل بندازی یادت نره. .
مادرم دستاچه چادرشو که عادت داشت دور کمرش بینده باز کردانداخت رو سرشو رفت پیشواز شاپور.
_:بفرمایید،بفرمایید قدم رنجه فرمودید...خونمون رو منور کردید
صدای شاپور رو که شنیدم گفت ..نفرمایید خواهش میکنم ...زحمت دادم حالمو منقلب کرد با عجله خودمو رسوندم به آشپزخونه ..دستهام داشت میلرزید. استکان هارو توی سینی چیدم. قندان رو گذاشتم،چایی رو میخواستم دم کنم که مادرم با صورت گل انداخته اومد آشپزخونه_:هزار الله اکبر عجب جوون رعناییه! شبیه آدم حسابی هاس،خدا به مادرش ببخشه چقدر زیبارو هست ..زود باش زود باش انار وانگور آماده کن ببریم. .تا چایی دم بکشه حداقل با میوه پذیرایی کنیم !
_:چشمم ..چشم ...
با همون دستهای لرزانم میوه هارو طرف مادرم گرفتم _:بفرما. ..
_:من ؟
_: تو ببر ...یه خودی نشون بده. از خجالت آب شدم..
_:مامان. حتما با ..بابا کار داره
_:هرکاری داشته باشه یه نظر دیدن تو نه وقت اونو میگیره نه تورو. ..شراره دل از این پسر ببری تلافی همه اتفاق های تلخ در میاد. ..نفسمو عمیق بیرون دادم ،ظرف میوه رو برداشتم. .
_:چشم هرچی شما بگی !
مادرم زد رو شونم ..خندیدو گفت _:چقدم که خودت بی میل بودی !!!
گونه هام قرمز شد و از شرم داغ شدم..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستوشش
دیگه از شرم مادرمونگاه نکردم سرمو پایین انداختمو رفتم پیش مهمون ها. .قلبم تو دهنم داشت میزد.
تا وارد اتاق مهمان شدم. صدای گفتگوی پدرم و شاپور قطع شد. مضطرب ظرف میوه رو گذاشتم پیششون ..بدون اینکه
سرمو بالا بگیرم گفتم _:بفرمایید.
برگشتم برم که پدرم گفت ..
_:بشین شراره، آقا شاپور با تو کار داره نه من ...بشین بابا. ...
وای خدای من، انگار افتادم وسط کوره آتیش. .داشتم میمردم. از اضطراب از بی قراری شایدم از عاشقی !! کمی دورتر نشستم. سربه زیر...جمع و جور. .با حیا!
خیره شدم به گلهای قالی ..صدای پدرم مثل پتک خورد تو سرم.
_:شراره ...آقا شاپور میخوادت ،اومده خواستگاری،ولی میگه کمی شرایطش فرق داره خواست که پیش خودت بازگو کنه. ..
اون لحظه مادرممم اومد کنارم نشست. حس کردم قوت قلب گرفتم. .تمام تنم شد عرق سرد! سرم باز پایین بود.
_:خب آقا شاپور مادرشم اومد، بفرمایید ما میشنویم. .
تمام وجودم شد گوش ! تمام حواسمو جمع کردم. .دل بی قرارم منتظر بود که شاپور لب باز کنه. .چقدر طولانی بود برام اون چند لحظه مکثی که کرد ...بلاخره صداش تو گوشم طنین انداخت. .
_:خب ..ادب و رسم حکم میکرد من با خانواده تشریف بیارم ! ولی خب مادرم پاهاش خیلی درد میکنه. .از پس کارای خودشم بزور بر میاد. از طرفی سر اون ماجرا با برادرم بحثمون شد و به خاطر اختلاف خونوادگی که پیش اومد،من با خانواده کمی قطع رابطه کردم. برای همین تنهایی مصدع اوقاتتون شدم. .آدم وقیحی نیستم ولی مجبورم خودم برای خودم خواستگاری کنم پس جسارت میکنم و میگم که شراره خانوم من شمارو میخوام ! خیلی هم میخوام. اون شبی که دیدمت ..حیا و نجابتت منو اسیر کرد ! ندیدم به عمرم چشمهایی مثل تو که پر باشه از شرم و حیا ! من اون شب شیفته شما شدم. ...فکر کردم خب شاید لحظه ای خوشم اومده چند روز بگذره فراموش میکنم ولی نشد ! نه تنها فراموش نکردم بلکه روزبه روز بی قرار تر شدم. تا اینکه امروز دیگه گفتم میرم دل و به دریا میزنم ..یا جواب بله میگرم ..یا ...باید بله بگیرم ..
خودش خندید، پدرمم خندید.
_:اینو گفتم تا بدونید من امشب فقط برای گرفتن بله اومدم. ..خب حالا می خوام شما برام حرف بزنید،جوابتون چیه؟
دستهامو محکم بهم مالیدم. .نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزانی گفتم _:من یه بار شکست خوردم طاقت شکست دوم رو ندارم اجازه بدید بیشتر همدیگرو بشناییم ..اجازه بدید زمان شمارو به من ثابت کنه و منو به شما.
مادرم سرشو زیر گوشم خم کرد_:جیز جیگر بگیری دختر بگو بله خلاص کن همه رو.
پدرم با یه تک سرفه صداشو صاف کردو گفت _:دخترم زیاد بیراه هم نمیگه. .عجله ای که نداریم. ..اجازه بدید بیشتر همدیگرو بشناسیم. خانواده ها باهم معاشرت کنن تا بلایی که سرمون اومد دوباره بلا نسبت پاگیرمون نشه به ماهم حق بدید.
مادرم یه تکونی به خودش داد و گفت _:اتفاقا عجله داریم. شراره امشب تکلیفش مشخص بشه من حداقل یه جوابی دارم به خواهرم بگم فرداشب، وگرنه با چه بهانه ای بهش بگم بهت دختر نمیدم ..
با شنیدن این حرف مادرم شاپور نگران گفت_:ببخشید قضیه چیه ؟
مادرم بادی تو گلو انداخت و گفت_:خواهرم برای پسرش قراره فرداشب بیاد خواستگاری که شراره پیش پای شما بهم گفت نمیخواد زن پسر خالش بشه. منم موندم چی بگم به خواهرم ..روم نمیشه بگم دختر بهت نمیدم. .
پدرم غرید_:تو روت نمیشه من روم میشه ! چون تو روت نمیشه باید دخترمو مجبور کنم به چیزی که دلش بهش رضا نیست ؟ بهشون بگوو پدرش فعلا نمیخواد شراره ازدواج کنه. .همین. .
_:چی بگم والا میگم ولی خواهرمو که میشناسی...
شاپور روبه من گفت_:این پسر خالت همون پسره هست که اون شب از بی عرضگیش فرار کرد.
سرمو به نشونه آره پایین آوردم.
شاپور تمسخر آمیز خندید وگفت._:اون که عرضه نداشت یه شب از تو مراقبت کنه چطور ادعا میکنه میتونه خوشبختت کنه..
بلند شد_:خب...هروقت فکر کردید منو بیشتر شناختید و خیالتون راحت شد دوباره مزاحم میشم..
طرز حرف زدنش جوری بود که پدرم متوجه شد ناراحت شده، پدرمم بلافاصله بلندشد_:شاپور خان شما به دل نگیر. بابک برادرتون به هرحال شغلش جوریه در هر خونه ای رو بزنید همین حرفهارو میشنوید_:من گفته بودم با بابک ربطی بهم نداریم!الانم میگم، کار من،زندگی من و خانوادم از بابک جداست.مادرم اهل نماز وقرانه حتی اجازه نمیده بابک پاشو تو خونمون بزاره ..ولی بله شماهم حق دارید ...اصلا حق دارید به من نه بگید و به اقوامتون بله بگید...
_:باشه. .من جوابم بله هست ...
همه یهو برگشتن سمت من ..
اصلا خودمم نمیدونستم با چه جسارتی این حرفو زدم..ولی من بهش گفتم بله..پدرم متعجب از حرفی که زدم گفت _:شراره دخترم ..بهتره عجولانه تصمیم نگیری !
مادرم لبخندی زد_:مرد،بگو مبارکه ! دخترم شش ماه وقت داشته بهش فکر کنه. .
منگ سرمو بالا گرفتم !
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستوهفت
_:من جوابم بله هست ! ولی فعلا زمان میخوام خودمو پیدا کنم. .من هنوز کابوس میبینم،من هنوز تلخی روزهای گذشته زیر دندونمه !
شاپور لبخندی زد_:یک ماه خوبه ؟؟
لبهام کش اومد _:عالیه!
_:من یک ماه دیگه مزاحم میشم ! اینبار با هدایایی در خور و شان دختر شما ..امری اگه نیست مرخص بشم ؟
_:منزل مادرتون نزدیکه؟ اگه دوره ما مهمانخانه ای داریم میتونیم در خدمت باشیم
_:دور که هست ولی ماشین هم هست ! ان شالله وصلت که کنیم بیشتر مزاحم میشم ..
_:ای آقا نفرمایید مراحمید...
شاپور دستشو سمت پدرم گرفت. .پدرمم دستشو به گرمی فشرد وهمقدم شدن تا شاپور رو راهی کنه!
پدرم و شاپور که رفتن. .مادرم سری متاسف تکون داد_:این ادا و اصول ها چیه ! ؟ یارو از وجناتش همه چیز هویداس! آدم حسابی ..بررو رو دار ..مال و منال هم که داره. ..دیگه چی میخواستی. .
اشکم از گوشه چشمم بارید. .
_:صداقت. ..زخم نخوردی مادر که بفهمی مردی که سرشو باهات رو یه بالش میزاره وقتی بهت دروغ میگه چطور جیگر آدم آتیش میگیره،من دوماه زن مردی بودم که شب و روز فکر میکردم عاشقمه ..دوستم داره...ولی اون تو چشمهام نگام کردو گفت عاشق یکی دیگس ...
مادرم بغلم کرد ..
_:تصدق سرت،اینارو نگفتم که گریه کنی. _:میخوام از همه جیک و پوکش سر در بیارم. .میترسم عشرو نشری با برادرش بابک داشته باشه ....
مادرم آهی کشید _:فردا شب رو چیکار کنم عزیز مادر ؟ خواهرم فتنه به پا میکنه بهش نه بگیم. ..
_:خب بهش نه نمیگیم ....
مادرم چشمهاش دوتا شد_:یعنی چی شراره؟ هیچ میفهمی چی میگی..
لبخندی زدم_:قربونت برم حالیمه ،یعنی اینکه فردا شب بهشون نمیگم نه ،میگی شراره حالش خوب نیست..نمیتونه فعلا تصمیم بگیره بمونه برای چند روز دیگه..همینجوری لفتش میدیم تا اینکه خبر ازدواج منو شاپور رو بشنون
مادرم دستهاشو بهم مالید._:به هر حال یه جنگی با خالت در پیش داریم !
شونه ای بالا انداختمو خواستم برم تو اتاق بخوابم که پدرم اومد ..خوشحال بنظر میرسید. .
_:رفت ؟
-:آره رفت.ولی دخترم لازم نیست زیاد کشش بدی موجه بود و متشخص!
_:برای مادر توضیح دادم علت رو !
_:صلاح مملکت خویش را خسروان دانند!
برای همدیگه لبخندی زدیم و راهی اتاق برای خواب شدم،خیلی حس خوبی داشتم ....پمدام خودم رو کنار شاپور تصور میکردم و قند تو دلم آب میشد تمام دخترای فامیل رو کنارشوهراشون مجسم میکردم و میدیم شاپور یه سرو گردن از همه اونا بالاتره ،وای اگه زن شاپور بشم ..صورت خالم دیدنی میشه ! با همین خیال های کودکانه ولی شیرینم چشم هام رو هم گذاشتم .فردا صبح بعد صبحانه مادرم مثل همیشه همه مارو به صف کرد و کارهای روزانه رو حوالمون کرد.باید تا غروب همه کارهارو تموم کرده باشیم و برای مهمانی شب آماده بشیم ! تندو تند مشغول انجام کارها شدیم. .تا اینکه ساعت نزذیک پنج بعد از ظهر بود که یهو خبر اومد ابراهیم تصادف کرده،بلوایی به پا شد. مادرم چنگی به صورت زد وگفت ای وای از طعنه های خواهرم، دیدی چه خاکی به سرم شد. حالا یک عمر قراره بگه اسم دخترت نحسه تا میخواستیم بیایم خواستگاری پسرم تصادف کرد،منم چادر موبرداشتم. نمیدونم چرا نگرانش شده بودم_:الان وقت این حرفها نیست بریم مادر،بریم.
همه اهل کوچه داشتن سمت خونه خالم میرفتن. اون وقتها خیلی همسایه ها نگران هم میشدن و بیشتر جویای حال هم بودن..
بلاخره این راه نه چندان طولانی تموم شد تا پیچیدیم سر کوچشون انگار سنگ به ساق پاهام بسته شد. پاهام بزور همراهیم میکردن ..اصلا نمیدونستم اومدنم اشتباهه یانه.با خودم داشتم کلنجار میرفتم. که پا گذاشتم تو حیاط خونه خاله. خالم داشت جیغ و داد میکرد و مدام از حال میرفت...
مادرم خودشو به خالم رسوند ،با دیدنش بی هوا گریم گرفت. چقدر درمونده بود،چقدر بی تاب بود، تا برگشت منو دید،یهو کل کشید همه زدن زیر گریه.
_: عروسم اومده. قرار بود امشب ابراهیم بره عروس بیاره ،مردم ..پسرم قرار بود داماد بشه. نه اینکه بره زیر چرخ ماشین
صدای گریه و شیون بلندشد. مادرم با گریه گفت_:حالش چطوره ؟ الان کجاست؟
خالم آهی کشید محکم کوبید رو زانوهاشو گفت. _:بچم رو تخت بیمارستانه میگن اتاق عمله ..یه راننده از خدا بی خبر بهش زده. ...
مادرم آبی که دختر خالم آورده بود رو گرفت و به زور به خورد خالم داد و گفت
_:خدا بزرگه خواهر ان شالله صحیح و سالم از اتاق عمل میاد بیرون،توکلت به خدا باشه. .
خالم یهو دستمو گرفت. با گریه گفت
_:شراره بیا بریم پیشش. تو رو ببینه حالش خوب میشه، بچم بی تاب تو بود! خدا منو ببخشه که در حق جفتتون بد کردم ! بچم از دو سال پیش میگفت خاطر خواه شراره شده ولی من میگفتم نهه که نه، اگه من لج نمیکردم، اگه حرف مردم برام مهم نبود ..الان نه
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستوهشت
ابراهیم زندگیش اینجوری میشد نه شراره! الان سر خونه زندگیشون بودن.
ولی ، ولی حالاهم که دیر نشده. ..بچم تا از تخت بیمارستان بلند بشه، من براشون عروسی میگیرم بیا و ببین..
مادرم نگاهی بهم کرد،هردومون اشک میریختیم، اون لحظه باید خیلی آدم پست وقیحی بودم که برمیگشتم و به مادری ناامید میگفتم من پسرتو نمیخوام ! نه من نمیتونستم همچین حرفی بزنم.!
اون روز بسختی خالمو آروم کردیم ..نزاشت من برگردم گفت به تو که نگاه میکنم آروم میشم فکر میکنم ابراهیم بزودی حالش خوب میشه و برمیگرده ! مجبورشدم شب اونجا بمونم حال و هوای خونشون ماتم سرا بود! دلگیر ..فققط گریه و گریه!! حتی وقتی شوهر خالم اومد و گفت عملش خوب بوده باز بیشتر گریه و زاری کردن خالم میخواست شبونه بره بیمارستان چون راهش دور بود شوهر خالم اجازه نداد و گفت فردا ظهر میریم ! خالم خوشحال نگاهی بهم کرد و گفت برو زود بخواب فردا بریم پیش ابراهیم !
چشمی از سر ناچاری گفتمو رفتم کنار دختر خالم بخوابم. .سرشو زیر پتو کرده بود و با حالت خفه ای گریه میکرد ! خیلی دلم میسوخت خوب که فکر میکردم میدیدم من دل جواب نه گفتن به اینارو ندارم. پس باید چیکار میکردم. دلم در گرو شاپور بود. بهش وعده داده بودم ..ولی حالا بااین دل بی تاب خالم و دختر خاله هام مردد شده بودم. .
مستاصل و درمونده داشتم میخوابیدم که که دختر خالم گفت _:هرشب از تو برام میگفت، آخه کنار من میخوابید. ..دقیقا همین جایی که الان تو خوابیدی ! بهم میگفت پنج تا بچه میارین ..اسم هاشونم میگفت ! میگفت میزارم شراره درس بخونه بشه خانوم معلم...بچه هامو خوب تربیت کنه. .شراره برادرم آرزوهاداشت ..نمیخوام آرزو به دل بمونه ...
دستـشو گرفتم_:نگران نباش حالش خوب میشه مگه نشنیدی. آقاجونت گفت عملش خوب بوده ..
_:پاهاش ودیه دستش شکسته. .داداشم کی میتونه سرپا بشه؟کی؟ شراره کی !؟
با حرفهای دختر خالم دوباره چشمهام اشکی شد و خوابیدم ..فردا صبح با صدای داددو بیداد خالم بیدارشدم. رفتم سمت صدا. ..خالم داشت جوراب هاشو میپوشید_:بیا شراره هم بیدارشد،چه فرقی میکنه الان بریم یا دو ساعت دیگه؟؟
_:زن چرا نمیفهمی وقت ملاقات ساعت سه بعد از ظهره از الان بریم باید سه ساعت معطل بمونید خودت که هیچ این بچه اذیت میشه. .
خالم با گریه بلند شد_:شراره آماده شو بریم دختر. ..صبحانه برداشتم تو راه میدم میخوری ..
چشمی گفتم و سریع آبی به سرو صورتم زدم و راهی شدیم. .کل راه خالم یا گریه میکرد یا ذکر میگفت. .سرم درد میکرد اصلا یادش رفته بود من صبحانه نخوردم منم روم نشد بگم ! نزدیک ظهر که رسیدیم جلوی بیمارستان، یه مردی رو ارابه میوه میفروخت ..دست تو جیبم کردم برم چیزی بخرم بخورم که خالم محکم کوبید رو سرش و گفت. .ای خاک تو سرم ..بخدا هوش و حواسی برام نمونده. ..برات رقیه کباب تابه ای لقمه کرده بیا دختر. .بیا بخور، جون بگیر ..تا وقت ملاقات خیلی مونده ..
با خالم جلوی بیمارستان که فضای سبز بود نشستیم و مشغول خوردن لقمه هامون بودیم که یهو وقتی سر مو بلند کردم دیدم شاپور کمی جلوتر از ما به درختی تکیه داده و زل زده بهم ..لقمم پرید تو گلوم ..به سرفه افتادم. ..
نگاه شاپور پر بود از خشم ..شایدم نفرت.....
نگاهی چرخوندم و به بهانه پیدا کردن شیرآب و خوردن آب بلندشدم رفتم سمت شاپور..
خالم سفره پارچه ای و وسایل هارو جمع کردو گفت _:شراره من میرم داخل، کارت تموم شد بیا داخل حیاط من اونجام
_:چشم خاله جان،چشم ..
نزدیک شیرآب شدم.کمی با آب بازی کردم تا خالم ازم دوربشه. خالم که رفت ..چند مشت آب خوردم. آرام آرام نزدیک شاپور شدم..
نگاهش کردم،چشمهام میدونستم که از حدقه میخواد بزنه بیرون ..ذهنم پر بودداز سوال بعد از یه مکث لب باز کردمو گفتم
_:تووواینجا چیکار میکنی ؟
اخمی کرد _:تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
_:پسر خالمو با ماشین زیر گرفتن له و لورده شده با خالم اومدم عیادت ..
_:چرا دختر خاله هاش، دختر عمه و عموهاش نیومده تو اومدی ؟شفا میدی ؟
_:خب ...خب ؟
_:خب بگو چون خاطرمو میخواد ! بگو راحت باش .
_اون میخواد من که نه!
_:نمیخواستی الان اینجا نبودی شراره ! منو بازی نده ! منه احمق دل بهت دادم. خودمم نمیدونم چرا ...پس بازیم نده یا من یا ابراهیم ؟ تکلیف خودت رو مشخص کن
_:تکلیف مشخصه!!
_:پس انتخابت ابراهیمه ..
سرمو پایین انداختم
_:البته که نه!
_:انتخابت ابراهیم نبود که اینجا نبودی دخترجان !
_:اینجام چون خالم به اجبار منو آورده ..بیچاره دل و دماغ نداره تو این وضعیت که من نمیتوتم بهش بگم پسرتو نمیخوام ..تا ابراهیم بلندشه سرپا بشه ما عقد میکنیم ...
_:خب گیرم که تو راس میگی، ولی من خوش ندارم پیشش باشی این مشکلو چیکار کنیم ؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نیایش شبانگاهان
خـــدای مهربانم
از تو شاکرم
که با سلامتی مرا به شب رساندی
تا در سکوت و آرامش آن آرام گیرم
برای شروع فردایی دیگر
برای نفس کشیدن
برای دیدن عزیزانم
خداوندا سپاس این مرحمتت را
شکر که فرصتی دیگر
به من عطا کردی
امشب برای عزیزانم
شبی سرشار از سلامتی و
شادمانی و آرامش تمنا دارم
آمیـن...🙏
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️یک صبح زیبا و شاد
🍓با لحظاتی شیرین و زیبا
☕️در کنار آنهایی که دوستشون دارید
🍓گوارای وجودتون باد
☕️ صبح زیباتون بخیر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾