eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.5هزار دنبال‌کننده
319 عکس
648 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونستم اگر بگم کی بوده و کجا بوده حتما میره ابرامو پیدا می کنه و شاید ابرام هم ازون روز و علی حرفی بزنه ... با من و من گفتم نمی دونم ندیدمش که... دنبالم افتاده بود ،ترسیدم و فرار کردم ازش که دور شدم از ترس گریه ام گرفت . خانوم جان چشماشو ریز کرد و مشکوکانه پرسید تو که ندیدیش چه طور میدونی معتاد بوده؟؟؟ درسته خانوم جان زرنگ بود ،ولی منم دختر همین مادر و تربیت شده ی خودش بودم، بدون اینکه هول کنم گفتم :از صداش فهمیدم ، آخه همش می گفت بعد هم با لحن معتادی گفتم « چطوری خانمی» خانوم جان از جمله ای که گفتم چشماش گرد شد و با لحن تندی گفت :_جهان خانوم این طرز حرف زدن از شما بعیده ...دیگه این طور این جمله رو به زبون نیار ..در شان شما نیست ... اونشب موقع شام باباجانم که از طریق خانوم جان متوجه موضوع امروز شده بود گفت :دختر بابا از فردا هرجا خواستی بری به کرمعلی بگو برسونتت (کرمعلی پیشکار پدرم بود) بهش گفتم روزایی که مدرسه داری ببره و بیارتت... وای اصلا دوست نداشتم با راننده برم، دلم میخواست باز هم مثل سابق با همکلاسی هام برمو بیام ..ملتمسانه گفتم باباجان من دیگه بزرگ شدم ،مدرسه هم که دور نیست خودم میرمو میام... اما خانوم جان قاطع گفت نه جهان خانوم اگر خدایی نکرده امروز اتفاقی برات میفتاد ما چی کار می کردیم؟ فهمیدم اصرار بی فایده است و تسلیم شدم... رفت و امد با کرمعلی خیلی هم بد نبود،حداقل مجبور نبودم زیر گرمای طاقت فرسا پیاده برمو بیام...گرچه اکثر دوستا و همکلاسیهام به حال من غبطه میخوردن که ای کاش ما جای تو اینقدر عزیز کرده بودیم اما خودم دوست نداشتم... هفته بعد دوباره با گلاب کلاس داشتم .. به محض دیدنم اومد جلو و بهم سلام گرمی داد ..من و گلاب فقط در حد دوتا همکلاسی بودیم ،خیلی باهاش صمیمی نبودم ولی گلاب انگار ازون هفته با من صمیمی شده بود زد تو بازومو گفت چرا اونروز وای نایستادی برسونیمت کلک؟؟؟ بی تفاوت گفتم :نخواستم خلوت دونفره تون بهم بخوره...اینجوری گفتم تا ببینم گلاب چی می گه ..انگار هنوز ته ته دلم دوست داشتم علی منوبیشتر از گلاب دوست داشه باشه... _آره خیلی خوب بود ...با علی رفتیم ،برام تو ماشین شعر خوند ... کلی هم با هم دور زدیم ..ولی کاش میومدی مزاحم نبودی، تو که زود پیاده می شدی ما مسیرمون دور بود... اشک تو چشمام حلقه زده بود با این اوصاف حتمی علی دلباخته گلاب بود ..آخ که چه حماقتی کردم ..بی خود و بی جهت با یه لبخند دل دادم ... اما بازم دلم میخواست از علی بیشتر بدونم...با ناراحتی گفتم مگه خونشون دور بود که خیلی تو ماشین بودید؟ _اره دور بود ... با ماشینم طول کشید برسیم... +فکر کردم همین دور و اطراف زندگی می کنه ...آخه انگار قبلا اینجاها دیده بودمش... _تا چندسال پیش اینجا زندگی می کردند اما خونه بزرگی خریدن و رفتن بالاشهر ... الانم مادربزرگش،اینجاست تنهائه بنده خدا ..علی زیاد میاد پیشش ... آهانی گفتمو خواستم برم سرکلاس که گلاب دوباره گفت :احتمالا امروزم بیاد دنبالم اگه خواستی بیا با ما بریم...این تیر آخر بود ...حتمی خبرایی بود... سری تکون دادمو گفتم نه گلاب جان ممنون نمی تونم بیام جایی کار دارم... اونروز سرکلاس اصلا حواسم نبود ...معلم چندباری بهم تذکر داد و اخر با عصبانیت گفت :اینبار اگر تجدید بشی رفوزه میشی جهان ...چرا حواستو جمع نمی کنی...مگه عاشقی...همش تو هپروتی... همکلاسی ها خندشون گرفت اما من فقط اشکام سرازیر شد...معلم هم دیگه ادامه نداد و کلاسو تعطیل کرد... سرمو انداخته بودم پایین و ازمدرسه با سرعت خارج شدم دلم نمی خواست اگر علی اومده دوباره ببینمش...تند تند قدم برمیداشتم و میرفتم ...به همون کوچه خلوت که رسیدم یکم سرعتمو کم کردم نفسم به شماره افتاده بود شروع کردم اروم اروم قدم برداشتن که احساس کردم کسی پشت سرم میاد،قدمامو تندکردم فکر کردم شاید مزاحم باشه دوباره ...تند تند بدون اینکه برگردم یا سرمو بچرخونم به راهم ادامه دادم ،تو پیچ کوچه طنین صدای آشنایی گوشمو نوازش کرد...اروم گفت جهان جان صبر کن کارت دارم...پاهام اختیارش با خودم نبود یهو ایستاد ،لرز به جونم افتاده بود... سرمو تا اخرین حد ممکن انداخته بودم پایین... دلم نمیخواست با علی چشم تو چشم بشم. علی اما گفت:_خانوم خانوما حیف نیست منو از دیدن چشمات محروم می کنی؟؟؟ +من با شما کاری ندارم آقای علی... شما هم اگر کاری دارید زودتر بگید میخوام برم تا مشکلی پیش نیومده... _ای بابا چقدر ادا داری تو دختر .. چقدر قشنگ میگی آقای علی .....از شنیدن حرفاش قلبم دوباره شروع کرد ... محکم و تند می کوبید... با من و من گفتم :اصلا شما چرا اومدین دنبال من ؟؟ مگه قرار نبود با گلاب برید گردش... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_گلاب ؟؟ چرا باید با گلاب برم گردش؟؟ گردش کجا بود ... مادرش خونه ما دعوت بود ،گفت گلاب کلید نداره میمونه پشت در ، منو فرستاد پی اش بیارمش... همین.. _ولی گلاب گفت قراره تو بیای دنبالش که... علی دوباره خندید و گفت فعلا که دنبال شما راه افتادم ..قراری هم با کسی نداشتم.. اما شما انگار یه قراری داشتی که بنده خدارو قال گذاشتی... آه از نهادم بلند شد یادم به کرمعلی افتاد بنده خدا حتما الان دم در مدرسه منتظر من بود ..چرا یادم رفت... اینقدر هول بودم زودتر برم، پاک کرمعلیو فراموش کردم ... با دست زدم تو صورتم و گفت ای وای ...یادم رفت ... شما از کجا میدونی؟ +والا من ازون هفته که بلاخره شمارو پیدا کردم هر روز اومدم دم مدرسه گاهی میو مدی ولی با این آقا که حدس زدم راننده باشه ... از شانسم امروز زود رسیدم راننده ات داشت چرت میزد دیدم اولین نفر از مدرسه خارج شدیو اومدی تو این کوچه...منم دنبالت اومدم ..فهمیدم میخوای رانندتو بپیچونی که اینقدر تند راه میری ..تا بلاخره ازونجا دور شدیو اروم شدی... _نه من اصلا حواسم نبود ..همین جوری تند اومدم( نخواستم بگم چرا)خسته بودم خواستم زودتر برسم خونه... حالا حتما کرمعلی نگران میشه و به خانوم جانم گزارش می ده... +من که فکر نکنم تا الان از دم مدرسه تکون خورده باشه به نظرم برگرد ... _اره فکر خوبیه مرسی... +فقط من کی ببینمت ؟؟ میخوام باهات حرف بزنم... _وای که دلم لبریز از خوشی بود ...لبخندی زدم و گفتم نمی دونم... +بعد از ظهر میتونی بیای ؟؟همین دور و اطراف کافه... بی فکر سرمو تکون دادم. اونم لبخندی زد و گفت من ساعت پنج به بعد تو محل می چرخم ....تا تو بیای...الانم زودی برو راننده ات معطله...ذوق زده با انرژی دویدم سمت مدرسه ...کرمعلی پیاده شده بود و از دم در مدرسه به داخل سرک می کشید... از پشت صداش زدم.. منو که دید تعجب کرد و گفت: _ عه خانوم شما اینجایین ؟ کی امدید؟ ندیدمتان؟ +لهجه کرمعلی با مزه بود همیشه وقتی صحبت می کرد خندم می گرفت ... با خنده گفتم حواست کجا بوده منو ندیدی؟؟ نکنه خواب بودی؟ طفلک هولزده گفت نه خانم خواب که نه چرتم برد اما خواهش دارم به مادرتان نگید ... حق بجانب رفتم سمت ماشین و سوار شدم خداروشکر که بخیر گذشت... همون لحظه گلابو دیدم که با دو میومد طرفم خواستم محل نزارم اما با صدای بلند اسممو صدا می کرد کاری که ازش بیزار بودم... به کرمعلی گفتم یه لحظه صبر کن ببینم همکلاسیم چی میگه... گلاب به ماشین که رسید درحالیکه نفس نفس میزد گفت:_وا جهان تا حالا نرفتی؟؟دوساعته از مدرسه اومدی بیرون کجا رفتی پس؟؟؟ راستی علیو ندیدی این دو رو بر؟ قرار بود بیاد دنبالم... _از دستش حرصم گرفته بود چی برای خودش خیالبافی می کرد؟؟ بعد هم جلوی کرمعلی اسم علیو به زبونش میاورد و رفت و امد منو چک می کرد... عصبی شدم با صدای بلند گفتم :من چه میدونم فامیل شما کجاست ؟ منم الان اومدم میبینی که الحمدالله کور نیستی ...میخوام برم خونه ...دیگه ام راجع به کس و کارت با من حرف نزن...بعد هم در ماشینو بستم و رو به کرمعلی گفتم بریم آقا کرمعلی... گلاب هاج و واج منو نگاه می کرد اصلا از من توقع این رفتارو نداشت منی که با همه مدارا می کردمو با احترام حرف میزدم ولی اینبار پای عشقم و آبروم دوتا چیز مهم در زندگیم در میون بود... کرمعلی یکم که رفت گفت :میگم خانوم شما خیلی زود از مدرسه رفتید بیرون؟ _نه چه طور مگه؟ +اخه دوستتون یه ربع پیش یه بار هم از من سراغتونو گرفت بعد هم دنبالتون می گشت... از دست گلاب کفری بودم بد تر شد... _نه آقا کرمعلی این دختر کلا یه تخته اش کمه... ندیدی سراغ فامیلشو از من می گرفت انگار من می شناسمش... بعد هم من اگر زودتر اومده بودم چرا شما منو ندیدی؟؟؟ مگر اینکه خواب بوده باشی... کرمعلی هول و دستپاچه گفت نه خانوم جان گفتم که فقط چرتم برد... نقطه ضعف کرمعلی خوابش بود باباجانم چندباری بهش تذکر داده بود که وقتی میره سرکاری نخوابه...اما کرمعلی بار ها و بارها خوابیده بود و باباجانم مچشو گرفته بود... آخرین بار هم اتمام حجت کرد که اگر یکبار دیگه تکرار بشه اخراجه... بنابراین میدونستم اگر حرف خوابشو وسط بکشم اونم چیزی از دیر و زود اومدن من نمیگه یعنی به نفعشه نگه... خوشبختانه وقتی رسیدم خونه حرف و حدیثی پیش نیومد خانوم جانم مشغول تهیه تدارک برای یه مهمان مهم بود ... آه از نهادم بلند شد معمولا وقتی مهمان داشتیم من باید حتما حضور میداشتم و امکان اینکه برم سر قرار با علی نبود... با نا امیدی پرسیدم خانوم جان مهمان داریم؟ _بله جهان خانم مهمان مهمیه... +کیه؟؟؟ من میشناسمش؟ _نه ...در واقع نیازی نیست بشناسیدش... موضوع کاریه با منو بابا جانت کار داره... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حدود ساعت پنج با وسواس خاصی آماده شدم، سوغاتی های اقدس و دخترش مهینو برداشتم ،برای اقدس یه اشارپ و برای مهین دختر کوچولوش یه پیراهن خوشگل و یک جفت کفش خریده بودم... به کرمعلی گفتم تا برسونتم خونه اقدس ... اقدس مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کرد، مهین جان بقدری با مزه شده بود که نگو..اقدس از سفرم پرسید که خوش گذشته بهم یانه ؟ دلم میخواست مفصل براش از پاریس بگم اما چه کنم که وقت تنگ بود و عشقم منتظر... باید سریعتر میرفتم پیش علی...ترجیح دادم به جای مسافرتم از علی بگم و قرار امروزم.. اقدس بعد از شنیدنش بهم گفت :جهان فکر نمی کنی داری اشتباه می کنی ؟ یکم زود نیست برای قرار ؟ کاش یکم بیشتر راجع بهش پرس و جو می کردی؟؟ اصلا میخوای حسین که اومد بگم بره ته تو پسره رو برات دربیاره؟؟؟ _نه نه اقدس جون مهین به حسین آقا حرفی نزنیا...میگه دختره لنگ شوهره...حالا امروز میرم که ببینم چه حرفی داره شاید اصلا حرفمون همو نگرفت... اقدس کلا از قسم دادن اونم جون بچش بدش میومد...با اخم گفت صدبار گفتم جون مهینمو قسم نده..وقتی بگی نگو نمی گم دیگه...این کارا چیه خواستم کمکت کنم ...که نخواستی... دیگه خود دانی و خود... هول داشتم زودتر برم پیش علی و معطل نشه ،سریع از جام بلند شدم که برم مهین کوچولو بامزه میخواست باهام بیاد ...دلم براش غش رفت ..آخه ما اصلا تو دور و اطرافمون بچه کوچیک نداشتیم و من عاشقش بودم... اقدس یه کیسه توت خشک بهم داد و گفت اینها رو ببر برای خانوم جانت مال باغ خودمونه ... خانوم جانم چای فقط با توت یا خرما میخورد، قند اصلا دوست نداشت و اقدس میدونست ،جالب بود که با اینکه میدونست خانوم جانم راجع بهش چه فکری داره اما اصلا تو محبت و احترامش تاثیر نمی ذاشت.. لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم اخه داریم با علی میریم کافه..اینو با خودم کجا ببرم؟؟؟ بعدش میام هم مفصل میبینمت و برات همه چیزو تعریف می کنم هم با مهین جان یکم بازی می کنم توتارو هم ازت می گیرم و میبرم ..فعلا خداحافظ... با عجله از خونه اقدس خارج شدم...به سمت همون کوچه خلوت راه افتادم که علیو ببینم... از دور که دیدمش قلبم دیوانه وار به سینه ام می کوبید وای که چه حسیه عاشقی...علی تکیه داده بود به دیوار و یه پاشو از پشت زده بود به دیوار و سرش پایین بود اما انگار اومدنم و حس کرد تا دیدمش سرشو بلند کرد و به سمتم چرخوند و منو دید ... دلم ریخت ...من عاشق این نگاه مهربون بودم ...با علی رفتیم کافه لغانته ...محیط جذابی داشت شیک و اروم .. با دیزاین فرانسوی من عاشق اونجا بودم... نشستیم رو به روی هم علی گفت باورم نمیشه ...این تویی که رو به روی من نشستی... تو خوابمم نمیدیدم این لحظه رو ...وای خداجون مرسی مرسی... انقدر با ذوق و هیجان گفت که اطرافیانمون نگاهمون کردن ... یکم خجالت کشیدمو گفتم :وای آقای علی... زشته...همه شنیدن... _ با این آقای علی گفتنت... تاحالا هیچکس جز تو منو اینجوری صدا نزده... بعد هم مگه حرف بدی زدم ؟ خب بشنون...اصلا میخوای داد بزنم همه بشنون... لبمو گاز گرفتمو گفتم وای خاک برسرم نه تورو خدا... علی خنده ی شیرینی کرد و گفت :قربون اون حجب و حیات بشم جهانم... چقدر قشنگ می گفت جهانم ..اینکه م مالکیت ته اسمت باشه یعنی عشق... پس حتما اونم عاشقم شده بود... از فکرش لبخند اومد روی لبم... علی با مهربونی گفت چه لبخند قشنگی...کاش همیشه سهم من باشه.... همون لحظه علی بدون پرسیدن از من دوتا قهوه و کیک میوه ای سفارش داد ....وای این سفارش مورد علاقه من بود، همیشه تو اون کافه همینو سفارش میدادم...هیجانزده شده بودم گفتم وای شما از کجا می دونستید من چی دوست دارم؟ علی با همون لحن عاشقانه اش گفت یه عاشق از همه چیز عشقش خبرداره....دیدم خیلی عاشقانه صحبت می کنه از فرصت استفاده کردمو با لحن ناراحتی گفتم:امروز که برگشتم مدرسه گلاب سراغتونو از من گرفت... جلوی رانندم پاک آبرومو برد ...میگه کجا بودی ؟؟ علیو ندیدی؟؟؟ علی دوباره خندید و گفت :حتما تو هم توپیدی بهش... _نه ..یعنی راستش گفتم خبر ندارم ... +آخه پشت سرت از دور میومدم دیدم گلاب چسبید به ماشین ،بعد هم با چهره آویزون رفت..._خب از کجا میدونست شما میاین دم مدرسه؟؟؟ +بزار از اولش بگم... من مدت هاست می بینمت و هواتو دارم راستش از دوست به هیچ اشارت از من به سر دویدن... با خوندن این بیت شعر همام تبریزی که خودش تغییرش داده بود کلی خندیدم...علی با لبخند نگاه مهربونی بهم کرد و ادامه داد: _خلاصه بعد از مدتها که موفق نشده بودم نگاه قشنگ شما رو به خودم بندازم کم کم ناامید شدم فکر کردم حتمی دلت گرو کس دیگه ایه ،که اینقدر محجوب میری و میای و خودمو کشیدم کنار تا اونروز که ابرام مزاحمت شد از شانس سر رسیدم ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و نگاهت که بهم افتاد... اما از شانس بدم اونروز اومده بودم از بی بی خداحافظی کنم و برم دنبال گواهی پایان خدمتم ...دو سه هفته ای کارام طول کشید وقتی برگشتم ابرام بهم گفت دختره دنبالت می گشت تو محل...از فرداش هر روز اومدم دم خونتون و تو نبودی مدرسه هام که تعطیل بود ...یه روز یه دختری پیدا کردم و فرستادم دم خونتون دنبالت پرس و جو کنه..همین پیشکارتون بهش گفت شما رفتید پاریس... جهان جانم نمی دونی چه احساسی داشتم اون موقع دنیام تیره و تار شد فکر کردم برای همیشه رفتی...آخه آدم پاش برسه پاریس که برنمی گرده...تا اونروز که اومدم دنبال گلاب و دیدمت... تو دلم قند آب شد از اینهمه عاشقی ولی بازم حفظ ظاهر کردمو گفتم خب اینا همه درست اما جواب سوال من نشد .. گلاب از کجا می دونست میای؟ _آهان گلاب.. امان از دست این دخترا... راستش مادر گلاب خیاط خانم والده است.. خانم والده ماهم همین روزا داره دختر اخریشو میفرسته خونه بخت... مادر گلاب اونروز صبح علی الطلوع اومده بود کمک مادرم ،دم ظهر از جاش بلند شد گفت گلاب مدرسه است خبر نداره من کجام کلید هم نداره میمونه پشت در... خانوم والده ماهم فورا گفتن الان علیو میفرستم پی اش بیارتش... راستیاتش خودمم بدم نمیومد با ماشین یه دوری بزنم اینه که سریع حاضر شدم اومدم... مطمئن بودم علی راستشو میگه فقط اروم گفتم:خب وقتی من رفتم دیدم گلاب تو ماشین میخندید... _بله خانوم مگه همه مثل شمان ...بهر حال وقتی کنار یه پسر خوشتیپ بشینی میخندی دیگه... امروزو از کجا می دونست؟؟؟ _ای بابا مثل اینکه تو قرار دونفره همش باید از گلاب بگم...شما هم که کلا کوتاه نمیای...اونروز تو ماشین یکم زیر زبون گلابو کشیدم راجع به تو پرسیدم... چشمکی زد و گفت شش تا هم تجدید داری... +نخیر پنج تا ..اونم به لطف جنابعالی... _گلاب که دید خیلی مشتاقمو راجع بهت می پرسم یه شکایی کرده بود... بهم گفت اگر خواستی هفته بعد بیا دم مدرسه منم جهانو میارم بریم بیرون دور بزنیم...لابد فکر کرده میام ... البته من هر روز اومدم نمیشد بیام پیشت...حالا شما بگو ببینم چرا بخاطر من پنج تا گل کاشتی؟ از حرفی که یهو از دهنم پریده بود شرمسار بودم یکم من من کردمو گفتم راستش همینجوری یه چیزی گفتم ... _همینجوری که نگفتی حتما تو هم عاشق من شدیو از دوریه من نتونستی درس بخونی... حالا اشکال نداره دیگه برگشتم ... سرمو انداختم پایین تا از چشمام دروغمو نخونه، گفتم نه یعنی من اصلا نظری نداشتم... _الان چی؟؟؟ نظرت چیه...بعد هم اشاره به قلبش کردو گفت قبول می کنی جات اینجا باشه برای همیشه؟؟؟ + جوابم معلوم بود از خدام بود اما حجب و حیا مانع از بازگو کردنش میشد فقط سرمو انداختم پایین و سکوت کردم... _خب سکوتم که علامت رضاست ... مبارکمون باشه جهانم... اینقدر محو حرف با هم شده بودیم که زمان از دستم در رفت..به خودم اومدم غروب شده بود و هوا داشت کم کم تاریک میشد... با دیدن بیرون هینی کشیدمو گفتم وای دیرم شد... علی با عجله از جاش بلند شد میز و حساب کردو سریع رفتیم سمت خونه ... نزدیک خونه که رسیدیم علی از من فاصله گرفت با فاصله از هم میرفتیم هر چند دلم نمیخواست برسم خونه اما مجبور بودم و از ترس اینکه چی در انتظارمه تند تند قدم برمیداشتم ... با اینکه میدونستم حتما تنبیه میشم اما ته دلم راضی بودم می ارزید به نظرم... بلاخره رسیدم نفسی تازه کردمو در زدم حکیمه خانوم همسر کرمعلی در و باز کرد منو که دید فورا گفت جهان خانوم ...خانوم جان مهمان دارن گفتن به شما بگم سمت مهمانخانه نرید ... نفس راحتی کشیدم و گفتم باشه میرم اتاق خودم ...فقط حکیمه خانوم لطفا به خانوم جانم نگو من دیر اومدم آخه با اقدس سرگرم صحبت بودیم دیرم شد... حکیمه هم سرشو تکون داد و گفت چشم... با خیال راحت رفتم تو خونه... تازه یادم افتاد اقدس منتظرمه ... حتما کلی نگران شده ..قرار بود بعد از قرار حتما برم پیشش... رفتم پیش پسر کرمعلی ده، دوازده ساله بود یه سکه بهش دادمو فرستادمش خونه اقدس تا هم خبر رسیدن منو بده هم بسته توت رو از اقدس بگیره... از پنجره دیدم اول حکیمه مانع حسن شد اما وقتی سکه رو دست حسن دید دیگه چیزی نگفت...به نظرم اونشب خدا نظر به دل ما عاشقان کرد و بخیر گذشت.. خوشبختانه مهمان خانوم جان و باباجان خیلی دیر وقت رفت و منم از زور خستگی زود خوابم برد...صبح موقع صبحانه خانوم جان سراغ اقدس و مهینو گرفت...تازه یاد کیسه توت افتادم و براش آوردم... خیلی خوشحال شد و گفت:میدانی جهان خانوم اقدس مثل بزرگ زاده رفتار می کنه... اگر خبر از عقبه اش نداشتم گمان می کردم واقعا اصیله و از نوادگان قاجاره... بلافاصله گفتم خانوم جان مگه هرکس اصلش به قاجار نرسه اصیل نیست؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سکوت شب نقش رویاهایت⭐️ را به تصویر بکش⭐️ ایمان‌داشته باش به خدایی⭐️ که نا امید نمی کند و رحتمش بی پایان است⭐️ 🌙شبتون بخیر ⭐️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌷 شنبه زیبـاتـون بخیر 🌸هر روزتان پراز معجزه 🌷روزگارتون پربرکت 🌸سرنوشتتون روشن 🌷خـانـه دلتـون سبـز 🌸و دست مهربون خـدا 🌷هـمیشـه یـاورتــون بـاشـه ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خب این سوال نداره ...جهان خانوم... اصالت از منسوبین با خاندان اصیل میاد و کدام اصالت بالاتر از قاجار؟؟؟ _ای بابا خانوم جان لابد شما برای شوهر دادن من هم دنبال اصالت از نوع قاجار هستید... درحالیکه من از مردان قاجاری بیزارم...پدرم قاجار نیست اما اصالتش از صدتا قاجاری بالاتره...نجیب تره... مردتره... از قصد پدرمو پیش کشیدم تا خانوم جانو تو تنگنا بزارم...خانوم جان که در برابر مثال من انگار کم آورده بود گفت جهان خانوم پدر شما استثناس که اگر نبود من همسرش نمی شدم... بابا جانم نگاه عاشقانه ای به خانوم جان انداخت و گفت :توهم اگر عاشقی به سینه سوختگی و دلدادگی من پیدا کردی ما حتما به غلامی قبولش می کنیم... خانوم جان که توقع این جمله رو نداشت با چشمان متعجب به باباجان نگاه می کرد و به وعده هاش گوش میداد و فورا گفت البته به شرطه ها و شروطه ها.. تو دلم نور امید روشن شد پس علی می تونست پا به خانواده ما بزاره ... هرچند من از خانواده علی هیچ چیز نمی دونستم از سرو ظاهر و ماشین شخصی داشتنش معلوم بود پولدارن اما کی هستند و چه کارن نمی دونستم...از فردای اونروز با ذوق میرفتم مدرسه،درسته با بودن کرمعلی یکم شرایط دیدار ما سخت بود اما خدارو شکر که هنوزم عادت بدشو داشت و میخوابید منم یک ربعی زودتر میامدم بیرون و یکم با علی همو میدیدیم... گلاب بعد از اون روز دیگه دور و بر من پیداش نشد از چند نفری شنیده بودم به بچه ها گفته من عشقشو بر زدم و مال خودم کردم ، اما اصلا برام مهم نبود،گلاب آخرین کسی بود که فکرم درگیرش می شد ... تو اون چندوقت نتونسته بودم درست و حسابی اقدسو ببینم همش به بهانه دیدن اقدس با علی میرفتم بیرون،اخه اقدس خیلی قشنگ و ماهرانه گلدوزی می کرد،روی لباس خودش یا مهین طرح های قشنگی گلدوزی می کرد،من کلا از اینجور کارها بیزار بودم گلدوزی یا خیاطی یا ...اما چاره ای نداشتم به بهانه یادگرفتن گلدوزی میرفتم خونه اقدس... خانوم جانم هم که خیلی موافق یاد گرفتن اینجور هنرها بود با کمال میل قبول می کرد، اما من فقط اقدسو درحد سلام و خداحافظ میدم و سریع میرفتم پیش علی و طبعا گلدوزی هم هیچی یاد نگرفتم... بلاخره شهریور ماه امتحاناتمو دادم و متاسفانه دوباره دوتا درسو تجدید شدم... باید سال دهم رو از نو میخوندم اما خوشبختانه خانوم جان بواسطه آشنایی ای که با مدیر مدرسه مون داشت، پاریس رفتنو عقب موندن من از درسا رو بهانه کرد و نمره مو گرفت و من اون سالو گذروندم...هرچند بهای سنگینی بابتش دادم... خانوم جان بعد از صحبت چند ساعته با مدیر که بیشترش هول و هوش رفتار من در مدرسه گذشته بود با صورت برافروخته و عصبانی به خانه برگشت،همون موقع از من خواست تا کارهای گلدوزی که خونه اقدس انجام دادم تو این مدت رو بیارم ببینه... قلبم ریخت من اصلا کاری نکرده بودم و چیزی بلد نبودم ،فکر اینجاشو نکرده بودم ...طفلک اقدس بارها و بارها بهم هشدار داده بود اما کو گوش شنوا ... با من من گفتم خونه اقدسه... _عه چرا اونجا ...مگه نباید تو خونه تمرین کنی؟؟؟ راستشو بگو جهان خانوم نکنه این مدت اصلا گلدوزی نکردی ؟؟ فقط به بهانه گلدوزی رفتی خونه اقدس ؟؟؟ سکوت کردم خانم جان اما زل زده بود تو چشمم و منتظر جواب من بود بلاخره با صدای اروم گفتم:راستش میخواستم یاد بگیرم اما هربار که رفتم پیش اقدس صحبت هامون گل انداخت و وقت کم آوردیم... _پس اینطوری از اعتماد من سو استفاده کردین؟؟؟ هم درس نخوندی هم هیچ هنری یاد نگرفتی،حواستم که سر همه کلاس ها پرت بوده...معمولا هم که یک ربعی زودتر کلاس و ترک می کردی.... اوضاع بدی بود،مدیر گزارش منو کامل داده بود... نمی دونستم چه طور قضیه رو بپیچونم بلاخره به زبون اومدمو گفتم:اخه اقدس روزهایی که من میرم پیشش تنهاس شوهرش اضافه کاری میمونه و دیر میاد ...اقدسم یا مهین جان تنها میمونن..من که میرم اونجا خیلی خوبه یکم کمک اقدس مهینو نگه میدارم تا شامشو درست کنه بعد هم یکم حرف میزنیم دیگه وقت نمیشه... _دیدی گفتم من به این دختر حس خوبی ندارم پس میخواد تو رو تحقیر کنه ...مگه تو لَلِ دار اونی...دیگه حق نداری بری پیش اقدس...اون دختر پیش خودش چه فکری کرده ؟؟؟ +خانوم جان منظورمو اشتباه گفتم اون طفلک اصلا اینجوری نیست..شما بد برداشت کردین... _نه اتفاقا درست و واضح بود ...اصلا دوستی دختر مجرد با زن شوهر دار جایز نیست... ناخواسته خرابکاری کرده بودم هرچقدر خواستم توضیحی بدم خانوم جان اجازه نداد و برای تنبیه من تا شروع مدارس اجازه خروج از منزل و دیدن به اصطلاح اقدسو نداد. و این برای من از همه چیز سخت تر بود در واقع بی خبری از علی.... یکهفته تو خونه حسابی کلافه شده بودم بابا جانم اصرار داشت باهاشون ساز بزنم اما اصلا دست و دلم نمی رفت ... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همه متوجه کسالت من شده بودن ... خانوم جانم چندباری در لفافه گفت جهان خانوم تو خانه که ماندی انگار چیزی گم کردی؟ نکنه اقدس چیز خورت می کرد و الان ... با ناراحتی گفتم خانوم جان شما چه کینه ای از اقدس بیچاره دارید... اون که همش به شما لطف داره الانم سر زندگیشه یه بچه داره طفلک با من کاری نداره... _نمی دونم جهان خانوم احساس می کنم این حال و بی قراری تو فرا تر از یه دیدار و بقول خودت همصحبتی باشه... می ترسم چیز خورت کرده باشه....من اصلا نه به اقدس نه به هیچ کس دیگه ای اعتماد ندارم ... همه دوست دارن تا با گمراه کردن تو به خاندان ما ضربه بزنن...خیلی باید مراقب باشی... این رفتار خانوم جان جدید بود ...تو سن من دخترای اونزمان بچه داشتند اما خانوم جان تازه انگار میخواست دوباره منو تربیت کنه..شایدم راجع به علی چیزی فهمیده بود و بروز نمی داد... رفتار عجیب خانوم جان تا جایی ادامه پیدا کرد که وقتی اقدس به بهانه دلتنگی اومد دم خونه ما تو اون افتاب گرما بچه به بغل ... خانوم جان حتی تعارفش نکرد بیاد داخل و گفت جهان خانوم خونه نیست چند وقتی رفته سفر ... ضمنا من صلاح نمی بینم یک زنی که بچه هم داره با دخترم ارتباط داشته باشه... لطفا دیگه سراغ جهان خانوم نیاید... بعد هم به حکیمه اشاره کرد کیفشو آورد .... مبلغی پول به اقدس داد و گفت اینم پول توت هایی که فرستادی دوست ندارم زیر دین کسی باشم... اقدس هم با خونسردی گفت خانوم من هیچوقت پامو اینجا نمیزاشتم اگر هم الان اومدم صرفا خواستم حال جهانو بپرسم نگرانش شدم وگرنه شوهر منم تمایلی به چنین ارتباطاتی نداره ... پولم ریخت زمین و گفت اینم صدقه بدید، ما معمولا بابت هدیه پول نمی گیریم رسم نداریم... بعد هم بدون خداحافظی رفت... قلبم درد گرفت میخواستم برم بیرون و بگم دروغه اقدس من اینجام... اما میترسیدم خانوم جان بدتر کنه ... بهتر که فکر می کرد این روزا بواسطه رفت و امد با اقدس از درسم افتادم نه علی،چرا که اگر قضیه علی لو می رفت به مراتب اوضاع بدتر بود... از اتاق خارج شدم و به خانوم جانم گفتم واقعا که،به اقدس چه مربوط من درس نخوندم ،اون چی کارس که اینطور جوابش می کنید.... _اولا جهان خانوم داری با مادرت صحبت می کنی لحنت اصلا خوب نیست... درثانی من میدونم که اقدس چه خوابی برات دیده... توهم میدونی ... چه خوابی ؟؟؟ اون طفلک سرش به بچه داری و خونه داری گرمه... _نه خیر به بهانه یاد دادن گلدوزی تورو میبرد خونشون و شاید میخواست بلایی سر آبروت بیاره ...کارهایی رو یادت میده که ،بهتر که زودتر فهمیدم... ازین اشاره مستقیم ترسیدم شاید چیزی میدونست... ترجیح دادم دیگه ادامه ندم.... ناراحت و مغموم نشستم گوشه اتاق زانوهامو تو بغلم گرفتم ...طفلک اقدس آش نخورده و دهن سوخته شده بود ...با اینکه بارها و بارها بهم تذکر داده بود،عواقبشو گفته بود ،فکر می کرد برای من بد میشه در صورتیکه خودش مورد ظن قرار گرفت،شب برای شام هر چقدر صدام زدن نرفتم ...خودمو بخواب زدم و خوابیدم...باباجانم اومد بالا سرم کمی موهامو نوازش کرد ،اروم اشکم از کنار چشمم چکید... باباجانم که فهمید بیدارم با ارامش گفت : مادرت تعریف کرد اقدس اومده دنبالت و نزاشته باهاش بری بیرون و تو ناراحتی... نگاه مظلومی به بابا جانم انداختم و گفتم: نه فقط اون نیست .. خانوم جان هنوزم با من مثل کودک رفتار می کنه،من شانزده ساله شدم اما قبول نداره،اقدس تنها دوست منه خانوم جان ازروز اول هم دل خوشی از اقدس نداشت،گناهش چیه من نمی دونم... _نه جهان بابا ...موضوع اقدس نیست ...زمونه بدی شده ..پشت دختر بزرگ خانه حرفو حدیث زیاده ...یه چیزهایی هم راجع به تو به گوش خانوم جانت رسیده ... +چی؟؟ به منم بگید .. _از خانوم جانت بپرس اگر صلاح باشه،خودش بهت می گه... با این حرفا استرسم بیشتر شد مطمئن بودم یه چیزی هست،تصمیم گرفتم قضیه رو کشش ندم ،یه مدت ندیدن اقدس می ارزید به برباد رفتن ارزوهام و از دست رفتن عشقم.. خداروشکر نزدیک سال تحصیلی بود و میتونستم بلاخره علیو ببینم.،روز اول مدرسه ها همش شوق دیدن علیو داشتم ... زنگ که خورد اومدم دم در و دور و اطرافمو چشم انداختم کرمعلی منتظر ایستاده بود ،چقدر لجم گرفت،همون موقع گلاب اومد طرفم سلام سردی کردو یه پاکت نامه بهم داد و بدون هیچ توضیحی رفت... پاکتو نگاه کردم درش بسته بود گذاشتم تو کیفم و نشستم تو ماشین ... کرمعلی یکم اینور و اونور و نگاه کرد و گفت خانوم جان من به پدرتون زندگیمو مدیونم اما چه کنم منم از عاشقی میفهمم ... کرمعلی نگاهشو به خیابون دوخته بود انگار در دوردست ها سیر می کرد ادامه داد منو حکیمه عاشق هم شدیم اما پدرامون دشمن هم بودن ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من حاضر بودم جانمو برای حکیمه بدم اما کسی نمیفهمید کمکمون نمی کرد...همه به فکر خودشان بودن...نهایت وقتی دیدیم میخوان حکیمه رو به روز شوهر بدن تا به من نرسه مجبور شدیم باهم فرار کنیم ... اومدیم تهران که تو بزرگیش گم بشیم و پیدامون نکنن، همون موقع آقا رو دیدم ماجرارو براش تعریف کردم اونم بهمون پناه داد ...خداخیرش بده... عاقد خبر کرد و مارو به عقد هم دراورد، بزرگی کرد برامون... الان بعد از گذشت اینهمه سال و با وجود سه تا بچه هنوزم میترسم برگردم دیار و خدایی نکرده حکیمه رو ازم بگیرن... پدرم اربابه، کلی ملک و املاک داره،نوکر و کلفت داره،خدم و حشم داره،اما من بخاطر حکیمه از همه اون چیزها گذشتم خودم شدم نوکر آقا ،شدم اینی که میبینی ،اما راضیم،می ارزه... برام جای تعجب داشت شنیدن این چیزها ، کرمعلی مدتها بود خونه ما کار می کرد از وقتی که یادم میومد و من حتی یکبار هم به چیزی شک نکرده بودم...البته برام سوال بود که چرا نه رفتی دارن نه امدی، که اونم خانوم جان گفت هر دو بی سرپرست بودن و باهم ازدواج کردن ... چه ماجرای جالبی... با هیجان گفتم خب آقا کرمعلی اینارو چرا به من می گید؟؟ راستش اول خواستم بدونید من معنی عشق و عاشقیو میدونم و خودمم سینه سوختم و ارادتم به اقا رو هم درک کنید... اما ... _اما چی؟؟ اتفاقی افتاده... +بله ..علی آقا امروز کلی باهام گپ زد ، قرار شد از فردا یکم دیرتر برتون گردونم، یه نیم ساعتی همو ببینید .. فقط خانوم من نمی دونم کارم درسته یانه، تورو خدا کاری نکنید شرمنده آقا بشم... چشمام برق زد با خوشحالی گفتم وای آقا کرمعلی مرسی مرسی ... معلومه کارت درسته... +خانوم الانم برید،علی آقا منتظره ..ماشاالله جوان برازنده ایه ..منو یاد جونیای خودم میندازه ..حاضر بودم زمین و به زمان به دوزم و یک لحظه عشقمو ببینم.. تو ابرا سپری می کردم سریع در ماشینو باز کردم و در میون جمله کرمعلی که میگفت دیر نکنید خداحافظی کردمو دویدم سمت علی....این دوهفته دوری از علی بقدری آشفته و دلتنگم کرده بود که سریع به سمتمش دویدم.. علی گفت :جهانم ... عجیب دلتنگت بودم...بعدهم اروم برام از مولانا خوند اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من خاک من گل شود و گل شکفد از گل من تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من منی که عاشق زیست شناسی بودم و از ادبیات بیزار بودم علی چقدر قشنگ برام شعر خونده بود که حالا عطش شنیدن اشعار شاعران بزرگ رو از زبان علی داشتم... دام نمی خواست از پیشش برم، اما چه کنم وقت تنگ بود و باید زودتر میرفتم ... روز اول صلاح نبود دیر کنم... _علی چه طوری کرمعلیو رام کردی از کجا میدونستی اونم عاشق بوده... +جهانم آدم عاشق همنوع خودشو خوب می شناسه ...راستی فکر کردم شاید کرمعلی قبول نکنه یه نامه دادم گلاب بهت بده ... +وای مرسی اما کاش نمیدادی .. نمیدونی گلاب با چه حالتی نامه رو داد ... تازگی هم کلی دردسر کشیدم ... اقدس هفته پیش اومد دم خانه ..خانوم جانم حسابی از خجالتش درومد... دیگه هم کلا هر گونه رابطه ای رو غدقن کرده... علی ناراحت نفسشو بیرون داد و گفت ای بابا ... طفلک اقدس خانوم .. علی سری از تاسف تکون داد و گفت:من ازش خواستم بیاد دم خونه شما.. نگرانت بودم رفتم دم خونشون ازش خواستم یه خبری ازت بگیره..بنده خدا چندباری گفت نمی تونه و مادرت اخلاقش خاصه و اونم هیچوقت نیومده خونه شما ... اما من اینقدر اصرار کردم بنده خدا رو راهی کردم دم خونتون... اتفاقا وقتی خانوم جانت اون رفتارو کرد ...صورت سفیدش رنگ خون شده بود ترسیدم نزدیکش بشم اما خودش با عصبانیت گفت :جهان نبود منم دیگه نیستم .. من فقط پرسیدم چرا؟ اقدس دستشو تکون داد و گفت هم چرا... بعدم رفت.. خیلی ناراحت شدم این تیکه کلام اقدس بود همیشه وقتی عصبانی می شد در جواب چراهای بی مورد می گفت... باید حتما از دل اقدس در میاوردم اما میدونستم الان عصبانیه و احتمالا آتیشش تنده تصمیم گرفتم یکم بعد یه جوری برم خونشون و عذر خواهی کنم.... اونروز با خوشحالی رفتم خونه بعد از دوهفته واقعا انرژی گرفته بودم،خانوم جانم در جواب سلام بلندم مشکوک پرسید از کی اینقدر مدرسه رفتن سر ذوق میارتت؟ تا دیروز طور دیگه ای بودی؟ امروز هزاران فرق کردی جهان خانم..خبریه و ما بی خبر ماندیم؟ دوباره خراب کرده بودم ،نمی دونم من زیادی ساده و بی سیاست بودم یا خانوم جان خیلی تیز و زرنگ بود...همون لحظه اون همه خوشی فروکش کرد ،گفتم وقتی بعد از دوهفته حبس خانگی کمی بیرون بری حتی با وجود نگهبان تمام وقت، دیدن مردمان عادی کوچه خیابون و همکلاسی ها و معلم ها خصوصا خانوم معلمم که دوباره زحمت تدریس در کلاس ما رو عهده دارن .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
معلومه که ادم سر دماغ میاد و کیف می کنه... خانوم جان که با شنیدن اسم خانوم دکتر سلطانی سر ذوق اومده بود فورا گفت آفرین جهان خانوم سعی کن راه و رسم زندگی خانوم دکتر رو مشق کنی نه کسانی مثل ... دیگه ادامه نداد شاید فکر کرد با اوردن اسم اقدس من دوباره ناراحت بشم... با اینکه میدونستم منظورش کیه گفتم چشم خانوم جان من دیگه سال بعد دیپلم می گیرم و باید اماده دانشگاه رفتن باشم و میدانید که همه سعیم برای پذیرش گرفتن از یکی از دانشگاه های پاریسه... احساس کردم خانوم جان یکم رفت تو هم اما مخالفتی نکرد ... عصر که همه برای استراحت رفتن نامه علیو باز کردم... چه بوی خوشی داشت داخلش پر از گل خشک پر پر شده بود...ضربان قلبم دوباره بالا رفته بود نامه رو روی قلبم گذاشتم تا یکم آروم بشم ... نامه علی با یک شعر زیبا از مولانا شروع شده بود میدونستم علی عاشق مولاناست همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد جهانم خانومم دلم تنگ نگاه توست گوش هایم دلتنگ شنیدن صدای تو هستند در پس پرده چشمم فقط تصویر تو مانده ..راستش دیگر طاقت دوری از تورا ندارم تصمیم دارم با خانوم والده صحبت کنم تا برای خواستگاری تو عزیز کرده قدم پیش بگذارد اما خواستم قبل از آن نظر خودت را هم جویا شوم ..عزیزکم اگر رضا داری برایم بنویس تا تلاطم درونم ارام شود . دوستدار تو علی وای که چه حس قشنگی داشتم چندبار نامه رو خوندم و شعرش رو از بهر کردم... چیزی که مدت ها منتظرش بودم بلاخره فرا رسید ...اما مشکل خانوم جانم بود که حتما مخالفت می کرد هنوز درس می خواندم و دوسال تا دیپلم مانده بود..تصمیم گرفتم فکر منفی نکنم جوابی برای علی نوشتم و بهش گفتم منم برای تو دلتنگم اما چه کنم که خانوم جانم فقط به تحصیل من توجه دارد و مطمئنم به این خواستگاری در این زمان رضا نمی دهد... از عطر مخصوص خودم که از پاریس خریده بودم به نامه زدم تاش کردمو لای کتایم گذاشتم تا فردا بعد از مدرسه بدست علی برسونم...به لطف کرمعلی هر روز یک ربع تا نیم ساعت علیو می دیدم ... علی بعد از خوندن نامه دوباره برام نامه نوشت و در اون بهم اطمینان داد تا هروقت که من بخوام منتظر میمونه ....تا زمانش فرا برسه...هر روز که می گذشت عشق میون ما عمیق تر میشد ...علی تو حجره پدرش در بازار کار می کرد و هر روز موقع تعطیلی من خودشو میرسوند دم مدرسه... گاهی برام هدایای قشنگی میخرید و من دور از چشم اهل خونه داخل وسایل شخصیم نگهشون میداشتم ... خیلی وقت بود از اقدس خبر نداشتم یه روز علی سراغشو ازم گرفت منم شونه ای بالا انداختم و گفتم خبر ندارم درواقع این چندوقت بقدری با علی مشغول بودم پاک اقدسو فراموش کرده بودم ...تو دلم احساس شرم می کردم حتی نتونستم برم و ازش معذرت خواهی کنم...با خودم عهد کردم اولین فرصت به دیدنش برم... علی بهم گفت فردا بعد از مدرسه میره دم خونه اقدس منتظر میمونه منم با کرمعلی بیام اونجا تا وقت داشته باشمو اقدسو درست و حسابی ببینم و عذر خواهی کنم... فردای اونروز طبق قراری که با علی گذاشته بودم به خیابان عین الدوله که منزل اقدس اونجا قرار داشت رفتم ... علیو از دور دیدم که برای مهین کوچولو یه لباس قشنگ خریده بود... کیف کردم از درایتش ..با اینکه پسر جوانی بود اما خام نبود سرش تو حساب بود ...رفتم دم خونه اقدس در زدم صدای ناآشنایی پرسید کیه؟ فکر کردم شاید مادرشه گفتم :دوست اقدسم خانوم ... خانوم مسن درو باز کرد و گفت :اقدس کیه ؟ ما اقدس نداریم... همون لحظه صدای زن جونی اومد که می گفت مامان صاحبخونه قبلیو میگه ... خانوم مسن هم سرشو تکون داد و گفت آهان ... اقدس خانوم اینا خونشونو فروختن به ما ... _عه کی؟ شما آدرسشونو ندارید؟؟؟ +یکماهه ...انگار خونه بهتری خریدن ...والا من که آدرسی ندارم حالا آقامون اومد ازش می پرسم ... فردا پس فردا بیا تا بهت بگم... تشکر کردم و خداحافظی کردم...باورم نمیشد به همین راحتی اقدسو گم کردم... علی دلداریم میداد که نگران نباش حتما پیداش می کنی... اینا حتما آدرسو نشونی ازشون دارن... اما من دلم از جای دیگه پر بود چند ماه از اقدس بی خبر مونده بودم... فردای آنروزم دوباره رفتم دم در اون خونه بهم گفت شوهرش فقط میدونه ازین محل رفتن.. انگار رفتن بالاشهر ...سمت امیر آباد و اینا...اما آدرس دقیق ندارن... اینجوری شد که من سال های سال از اقدس دور افتادم... عید اونسال مثل هر ساله دید و بازدید زیادی داشتیم... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از دور و نزدیک برای عرض ارادت و دوستی میامدند و ماهم متقابلن بازدیدشونو پس می دادیم... خانوم جان عمه ای داشت به نام خاتون... بزرگ فامیل بود و احترامش بر همه واجب... عمه خاتون نوه پسری داشت به نام فرهاد که اتفاقا پاریس درس معماری خونده بود و مدتی هم با برادرانم همخونه بود... فرهاد حدود هشت سالی از من بزرگتر بود... اونسال عید عمه خاتون بدون هیچ زمینه قبلی منو برای فرهاد خان خواستگاری کرد... البته من از طریق یکی دیگه از نوادگان دخترش که با هم دوستی دیرینه ای داشتیم از این جریان با خبر شدم... آشفته حال شده بودم منی که عاشق مهمونی های عید بودم حالا اصلا دلم نمیخواست از اتاقم خارج بشم ... خانوم جانم خیلی سریع متوجه تغییر حالم شد و جویای احوالم شد... با نگرانی گفتم خانوم جان شما در نظر دارید به عمه خاتون جواب مثبت بدید؟؟؟ خانوم جان با چشم های گرد شده گفت این حرفا چیه میزنی جهان خانوم؟؟ کی شمارو در جریان گذاشته؟؟. _حالا بهر حال خبر منتظر دعوت نمی مانه سرزده میرسه... باید فکر کنم با باباجانت مشورت کنم هرچند نمی توانم جواب رد به درخواست عمه خاتون بدهم تو هم دیگه دختر بزرگی شدی ...هفده ساله ای...فرهادهم البته کم وجنات نداره... _پس درسم چی؟ دانشگاه؟ مشکلی نمی بینم ...میتونید با فرهاد برید پاریس و اونجا ادامه تحصیل بدی..اتفاقا ازین لحاظ خیلی هم خوبه. گیر افتاده بودم نمیدونستم چی کار باید بکنم بناچار دست به قلم بردم نامه ای در وصف اوضاع و احوال نوشتم و دست به دامان کرمعلی شدم که به دست علی برسونه... تو ایام عید و تعطیلات کرمعلی واسطه مون بود... خیلی زود علی جوابی نوشت و خیالم رو تا حدودی راحت کرد... گفت در اسرع وقت با مادرش صحبت می کنه تا برای امر خیر خدمت برسن... ذوق وصف نشدنی داشتم چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم همه چیز به همین سادگیه که علی برام نوشته... خیلی زود خبر خواستگاری عمه خاتون تو فامیل پیچید ... خانوم جان هم موافقت خودشو اعلام کرد برای اواخر فروردین ماه دو روز بعد از برگشت فرهاد از پاریس قرار خواستگاری گذاشته شد... تو دلم رخت می شستن ...منتظر بودم زودتر تعطیلات عید تموم بشه تا با علی چاره ای پیدا کنیم..بلاخره انتظارم به سر رسید و علیو دیدم ، برای علی توضیح دادم که آخر ماه مراسم خواستگاریه و باید دست بجنبونه... اما علی یکم پریشان بود ... درسته تو ظاهر نشون نمیداد ولی من از عمق نگاهش می فهمیدم.. انقدر ازش پرس و جو کردم که فهمیدم مادربزرگش مریضه و الان برای خانواده علی شرایط خوبی نیست تا بخواد قضیه خودمونو عنوان کنه... بند دلم پاره شد... من دلگرم به علی بودم حالا چی کار می کردم؟؟؟ علی که دید خیلی آشفته حال شدم، گفت جهانم غصه چیو میخوری ؟ خدا تابحال هوامونو داشته مطمئنم از حالا به بعد هم داره ...نگران نباش ... هیچکس نمی تونه تو رو از من بگیره ...اجازه نمیدم ... علی اینقدر شیرین و محکم حرف می زد که زود دلم آروم می گرفت...علی هر روز می گفت که فردا با مادرش صحبت می کنه تا اینکه یکهفته گذشت و یکروز علی سر قرار نیومد ...نگران شدم ده دقیقه ای معطل دم مدرسه منتظر موندم اما علی نیومد ...از کرمعلی خواستم منو ببره دم خونه مادربزرگش که همون نزدیکی ها بود... از شلوغ پلوغی دم خونشون و صدای بلند قرآن کاملا مشخص بود که مادر بزرگ علی به رحمت خدا رفته و چقدر بی موقع بود... حالا دیگه علی اصلا نمی تونست کاری بکنه... اشکام ناخودآگاه شروع به ریزش کرد... کرمعلی متعجب گفت خانوم جان مگه شما میشناختینشون؟؟؟ _نه دلم برای علی می سوزه خیلی به مادربزرگش وابسته بود...ولی درواقع دلم شور خودمو آیندمو میزد ... استرس بند بند وجودمو گرفته بود ... حالت تهوع امونم نمیداد به طوری که به محض پیاده شدن از ماشین بالا اوردم ...کرمعلی با ترس دوید در خونه رو کوبید و حکیمه رو صدا زد از سرو صدای بوجود آمده خانوم جانم هم سریع خودشو رسوند دم در... کمکم کردن و منو بردن داخل اتاق سر جام خوابوندن و خانوم جان کرمعلیو فرستاد دنبال طبیب خانوادگیمون...طبیب بعد از معاینه و پرسیدن سوالاتی از من یکسری دارو و جوشونده گیاهی بهم داد و سفارش کرد حتما استراحت کنم...سه چهار روزی تا مراسم خواستگاری وقت بود خانوم جان نگران از طبیب می پرسید که ایا تا اخر هفته حالم بهتر میشه یا مراسمو عقب بندازند ؟ طبیب نگاهی به چشمان غمگین من انداخت نمیدونم در چشمانم چی دید که فورا گفت این درد و مرضی که من میبینم به جون دختر افتاده چه بسا واگیردار باشه لازمه یکهفته استراحت کنه. خانم جان گفت مطمئنه چشم و نظر منو گرفته اینقدر که این وصلت تو چشم فامیله ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾