eitaa logo
داستان های واقعی📚
41هزار دنبال‌کننده
309 عکس
626 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر اساس تقویم، ولادت امام جواد (ع) روز پسر نامگذاری شده! اگه پسرها نبودن چی می‌شد؟ روزتون مبارک گل پسرا❤️ اینو بفرسین برا پسراتون،داداشیاتون،یا هر گل پسری که اطرافتونه😇 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی همه چیز را به حالِ خود رها کن و راهِ خودت را برو... و در گوشِ روزگار، بگو؛ حالِ من خوب است و تو هرگز حریفِ حالِ خوبِ من نخواهی شد! و بخند؛ به خوش باوریِ سایه‌های بخت برگشته‌ای که هنوز؛ جسارتِ آفتاب را ندیده‌اند... ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم جناب قاضی ایشون سه سال دنبال من می اومد پدرم منو به زور به این مرد داد نه از علاقه ،اما الان یک دختر هیجده ساله دل از ایشون برده . آقا من دوتا بچه دارم کجا برم پدرم پیره ،باید مارو نگهداره مگر من کاری ازم برمیاد ؟ نمیگم ثروتمند بودیم اما من تو خونه پدرم با نازو نعمت بزرگ شدم و احترام داشتم اما الان یکنفر رفتم سه نفر برگردم مگر میشه من پدرم بقاله ! خلاصه قاضی به ما یک فرصت دیگه داد و از جا بلند شدم  منوچهر دوندون قروچه ایی کردو آروم زیر گوشم گفت بیچاره زور نزن مرجان گفته باید طلاقش بدی تا من زنت بشم منم با خونسردی گفتم آخ آخ چه دستوری هم داده ، خیلی غلط کرده بهش بگو من میرم خونه خودم ،اونم هرجا دوست داره بره ،گفت عه راست میگی حتماااااا گفتم آقاجان بریم بچه ها مامان رو‌اذیت میکنن .بعد اومدم بیرون آقاجانم گفت دختر چرا اینطور کردی چرا خودتو سبک کردی ؟ گفتم آقاجان میخواستم بسوزونمش چرامن براحتی برم بزار زجر بکشه و قیافه منو تحمل کنه چرا زود شونه خالی کنم چرا؟ منوچهر مثل برج زهر مار رفت  منم بخونه آقاجان رفتم در زدم دیدم مامان داره از دل درد بخودش می پیچه گفتم چی شده مامان جان گفت ملیحه جان دارم میمیرم دیگه بریم دکتر ! گفتم آقاجان بچه هامو‌نگهدار تا مامان رو‌ببرم بیمارستان ، مامان حاضر شد با هم رفتیم به بیمارستان نزدیک خونمون در بین راه با دردشدیدی  که داشت پرسید چی شد ملیحه اون بیشرف چکار کرد ؟ گفتم مامان رضایت ندادم که طلاق بگیرم گفت چرا ؟ گفتم مامان یهو به عقلم رسید که نباید زود تصمیم بگیرم . مامان دلش رو تو بغلش گرفته بود و میگفت خدا لعنتش کنه از وقتی من این حرفهارو شنیدم اینجور شدم.گفتم مامان تو غصه نخور من خودم از پسش بر میام .وقتی وارد بیمارستان شدم  سریع وارد مطب دکتر شدیم دکتر گفت من دارو میدم امابا این حجم از درد اگر میخواین بهتر بررسی بشه  باید آندوسکوپی بشه.گفتم وا نه ! مادر من چیزیش نیست داروهارو گرفتیم و به خونه اومدیم اما مامان هر لحظه بدتر و‌بدترمیشدو دیگه زمین و زمان رو‌چنگ میزد ،آقاجان غصه دار یا به مامان نگاه میکرد یا به من و بچه هام ،دیگه چاره نبود باید مامان رو به دکتر می بردم برای آندوسکوپی. بمیرم واسه مادرم وقتی براش وقت گرفتم میگفت ملیحه اگر یک کم دردش ساکتتر شد نمیریم من میترسم. گفتم باشه مامان جان نگران نباش اما این درد لعنتی ساکت نشد روز به روز بدتر میشد بلاخره مامان رو بردم آندوسکوپی اما شب قبلش خیلی گریه کردم . گفتم خدایا مادرم رو شفا بده راه سختی در پیش دارم خودم ! این دوتا بچه ! ای خدا چکار کنم . صبح روزبعد که رفتیم مامان رو‌به اتاقی بردن و بمن گفتن که نگران نباش کاری نداره فقط کمی طول میکشه و با بی حسی انجام میشه .کارش که تموم شد بیحال از اتاق بیرون اومد و بعد از یکسری کارها که انجام دادیم به خونه آوردمش اما مامان حالش خوش نبود یه زنگ به مهین زدم گفتم که چه بر سر مادرم اومده ،خیلی ناراحت شد بعد بهش گفتم به منوچهر بگو‌فعلا دست از سر ما برداره مامانم ناراحت نشه اونم گفت خیالت راحت ،من بهش میگم. دلم شور میزد تا اینکه جواب  آندوسکوپی آماده شد رفتم که نشون دکتر بدم ،وقتی دکتر جواب رو دید عینکش رو بالا زد و گفت چند وقته مادر اینطوریه ؟گفتم فکر کنم یکی دو‌ماهی میشه گفت عه !!!فکر کردم خیلی وقته ! گفتم نه چطور؟؟ دکتر یه قیافه حق به جانبی گرفت و‌گفت ببین دخترم این بیماری متاسفانه خیلی پیشرفت کرده و….گفتم صبر کنید راجب چی دارید صحبت میکنید این بیماری شاید به دوماه هم نمیرسه ! نکنه !!!! مادرم بیماریش بده ؟ گفت متاسفانه مادرتون بیماری سرطان گرفته وخیلی هم پیشرفت داشته .وای تمام مطب رو انگار جمع کردن و‌بر سر من کوبیدن گفتم مامانم ؟؟؟نه خدا نه من طاقت ندارم دل ندارم باید شما کمکش کنید من خیلی بی کسم و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن ،گفت خانم محترم به اعصابتون مسلط باشید .. گفتم آقای دکتر دردهای من تو دل خودمه شما نمیدونید من چه عزیزایی رو‌تو این مدت از دست دادم با یک زندگی داغون و شکست خورده ،گفت متوجه نمیشم ،دارید راجب چی صحبت میکنید گفتم راجب بدبختیام بعد گفتم ولش کنید آقای دکتر بهم بگید راه حلی چیزی وجود نداره ؟ گفت متاسفانه نه.فقط ازش خوب پرستاری کن بعد یک مقدار دارو نوشت و گفت سرساعت همرو بهش بده اما اگر خیلی اذیتش کرد بیا تا برات آمپول مسکن قوی بدم.از جا بلند شدم ونسخه رو‌گرفتم نمیدونستم در کدوم طرفه گیج بودم دکتر گفت دخترم در دست راستتون هست از اونجا برید . خودمو تو مطب  نگهداشته بودم ،اومدم تو خیابون کمی که دور شدم یه پارک بود رفتم تو پارک و هوار میزدم گریه میکردم و بخدا التماس میکردم یعنی مادرم هم میخواست بره ؟ نه ! نه ! هرگز قبول نمیکردم دلم نمیخواست فکر کنم مامان حتی یکساعت هم نیست ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انقدر گریه کرده بودم چشمام سرخ شده بود آرام آرام بسمت خونه رفتم نمیخواستم مامان بفهمه که چه دردی داره رسیدم خونه زنگ زدم مامان در و باز کردتا منو دید گفت وای مادر کجایی من مُردم از درد این بچه ها هم شیطنت میکنن چه دیر کردی !گفتم الهی برات بمیرم دیگه هیچ وقت اینا رو پیشت نمیزارم رفته بودم جواب  آزمایشت رو گرفتم گفت راستی چی شد؟ جوابش چی بود ؟ گفتم الحمدالله سالمه سالم گفت خُب الهی شکر بعد با مظلومیت خاصش گفت تمامش تقصیر اون منوچهر بود روز اولیکه فهمیدم اینکارو کرده خیلی جا خوردم یهو دردی تو دلم پیچید من نفرینش نمیکنم اما بخدا واگذارش میکنم دختر منو بدبخت کرد و رفت چرا اینکارو با تو کرد .گفتم مامان ولش کن فکر میکنم اصلا شوهر نکردم این دوتا بچه رو هم بهش نمیدم میدونی چرا ؟ گفت نه ،گفتم چون دیگه از هرچی مرده بدم میاد هرکس دیگه ایی هم که بیاد اولش میخواد قربون صدقه ام بره بعد هم میخواد منو ول کنه بره در ضمن اون که پدر این بچه ها بود ازشون گذشت قبولشون نکرد اونوقت مرد غریبه میخواد بیاد و بچه های کس دیگه رو بزرگ کنه  اونم فردا میخواد بیاد نون با منت بده بچه های من بخورن بعد هی بگه  بچه هات  اینجورن ، اونجورن ….بسمه بخدا دیگه شوهر نمیخوام مامان گفت یعنی دیگه نمیخوای شوهر کنی ؟ گفتم نه مامان میرم یه کاری یاد میگیرم گفت نه دختر کار نکن خودمون نگهتون میداریم …آخ که برات بمیرم مامان منیژ مظلومم ! تو اصلا میدونی تا چقدر دیگه زنده ایی ؟ که میخوای منو نگه داری ! بمیرم برات مظلومم اشکام رو بزور کنترل میکردم روزهای سخت عمرم در کنار مادر گذشت روزهای پر درد مادر که جلو چشمم مثل شمع آب میشد آقاجان کم کم از درد مامان مطلع شد بی قسم کمر آقاجانم شکست یکروز رفتم بقالی و آرام آرام گفتم که مامانم چه مریضی داره ، با ناراحتی گفت ای بی وجدان چرا بمن نگفتی تا زندگیمو بفروشم و خرج زنم کنم گفت آقاجان همون روز اول دکتر گفت دیر شده وگرنه من که از مادرم روی برگردان نبودم گفت پس کار ازکارگذشته ؟ گفتم بله آقاجان بعد با التماس گفتم مبادا به محمد و جواد بگی اونها داغون میشن ، جوونن طاقت مرگ مادر ندارند . بینمون یه سکوتی شد ،بمیرم برای آقاجانم اونروز تکیه اش رو‌به صندلی چوبی مغازه اش داد دستش رو روی سرش گذاشت بعد هق هق گریه سر داد و گفت خدایا بعد از منیژه منو هم ببر دیگه نمیخوام زنده باشم .من فریاد زدم پس کی میخواد با من بمونه کی میخواد با ملیحه بدبخت همراه باشه و هردو با هم گریه کردیم😭 روزهای تلخ برای من ! و درد برای مامان میگذشت سه ماه که گذشت مامان لاغرتر و ضعیفتر شد آمپولها قوی تر از قبل به مامان زده میشدن ،پر تکرار ، بی اثر !آقاجان تمام موهاش سفید شد . در اصل من آب شدن مامان و آقاجانم رو همزمان با هم می دیدم دیگه مامان کاملا آب شده بود یک اسکلت  بود با روکشی از پوست نازک، هر کاری برای مامان کردیم بیفایده بود تو این مدت منوچهر یکبار هم به دیدن مادرم نیومد دلم ازهمه جا پر بود غمگین و‌دل گرفته بودم هوا سرد و‌برفی شده بود حال مامان وخیم شده بود من مثل مرغی سرکنده ازاین ور اتاق به اونور اتاق میرفتم مامان دیگه نایی نداشت دلم خون بود رفتم وضو گرفتم  تا نمازمو بخونم سجاده نماز رو‌پهن کردم شروع کردم به نماز خوندن … الله اکبر !!! مامان شروع کرد به ناله کردن نمی تونستم رو برگردونم نمیدونم چطور غرق در نماز شدم که صداهای ناله های مامان بیشتر شد سلام نمازم رو که دادم روی سجاده خوابیدم وبه زمین چنگ میزدم بلند صدا میزنم خدا قَسمت میدم به بیمار کربلا نزار مادرم زجربکشه خدایا مگر ملیحه چقدر طاقت داره تو رو به اسم اعظمت نگاهم کن منم از گوشت و استخوانم خدا !!!! بدادم برس مُردم از غصه، مادرم رو شفا بده برای تو که کاری نداره سر از زمین برداشتم صورتم خیس بود صدای مادر قطع شد بسمتش رفتم مادرم خواب بود اما نه خواب دنیایی خواب ابدی !!! فریاد زدم مامان جانم چه شدی دور سرت بگردم اما مادر خاموش شده بوذ دیگه حرف نمیزد محکم به سرم کوبیدم با خودم گفتم خدایا این حق من نبود ود که از الان بی مادر بشم !!! صدا زدم محمد !! جواد !!! برید آقاجان را صدا کنید مامان حالش بد شده !!بمیرم برای برادرهام مسئولیتم سختتر شد مثل برق و باد آقاجان به خونه اومد فریاد زد ملیحه چی شده بابا ،گفتم مامان رفت !!!آقاجان؟مامان برای همیشه رفت جیگرم خون شد ،خونمون یکدفعه غوغا شد محمد و‌جواد اشک میریختن و آقاجان بااون جثه کوچک و ضعیفش کنار جنازه مادرم  خودش روجمع کرده بود و زانوی غم به بغل گرفته بود .کاش من‌مرده بودم چون پدرم عاشق مادرم بود میدونستم که نمیتونه جای خالیه مامان رو تحمل کنه ،امیرحسین و ساناز هم با گریه های ما گریه میکردن هرچند که عقل رس نبودن اما بمادرم عادت داشتن … ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
جنازه مادرم فردای اونروز به خاک‌سپرده شد ما خیلی قوم و خویش نداشتیم اما مراسمی برای مامان گرفتیم و بعد از هفت روز هرکس بر سر زندگی خودش رفت. من ماندم و یک دنیا درد یک دنیا بدبختی و دیدن برادرهام منو زجر میداد سال هفتاد بود که مامان مُرد، حالا من زنی سی ساله  بی مادر و بی شوهر با دوتا بچه و دوتا برادر با زندگی داغون و پدری که انگار دیگه در این دنیا نبود، افسرده شده بودم. نمیدونستم از زندگیم چی میخوام اصلا کجای این زندگی قرار دارم ،منوچهر یکبار هم بسراغم  نیومد،تا اینکه بعد از مدتی دوباره پیغام برام اومد که بیا تکلیفت رو معلوم کن ، منهم تصمیم گرفتم برم مغازه و با این دختر تکلیفم رو  روشن کنم اقلا ببینم آخه این دختر کیه؟ چیه ؟ بعد بخودم گفتم بعد از چله مامان میرم آخه  مادر از دست داده بودم و چهره ام افسرده بود نمیخواستم آشفته برم . مهین بهم زنگ زد گفت ملیحه این منوچهر عجب رویی داره میگه به ملیحه زنگ بزن بگو زیاد کشش نده بگو‌بیاد تکلیفش رو معلوم کنه گفتم بهش بگو‌تکلیفم معلومه همون کارها که گفتم انجام بده منم میام طلاقمو میگیرم. مهین طلفک با مِن مِن گفت  مَلی جان آخه این دختره گفته اگه خونه نداشته باشی من زنت نمیشم ! گفتم عه اون زنش نمیشه من با دوتا بچه آلاخون والاخون بشم ؟ بعد گفت الهی خیر نبینه ،اما ملیحه برادرها همه متفق القول گفتن بعد از این دیگه با ما قطع رابطه کن و هیچوقت پاتو تو خونه های ما نزار ،گفتم خب چی گفت ؟اونم باشرمندگی گفت متاسفانه گفته نه نمیام آخه مرجان گفته اونجا نمیریم و با کسی رفت و آمد نمیکنیم … دلم خیلی گرفت به مهین گفتم  بهش بگو بعد از چله مامان میام و‌کارو تموم میکنم. از اون ببعد دیگه من تو خونه مامان بودم  همه کارهای خونه و بچه هارو انجام میدادم شب که میشد غذا درست میکردم وهممون دور چراغ علاالدین می نشستیم تا گرم بشیم و مثل پروانه دور برادرهام میچرخیدم. محمددیگه بزرگ شده بود یک پسر بیست و پنج ساله بود یکشب آقاجون بهم گفت ملیحه تا من زنده ام بگرد یه دختر واسه  محمد پیدا کن و بعد از چله مامانت دست اینم بند کنیم و من در فکر بودم که خدایا این بچه میخواد گیر کی بیفته ،خدا وکیلی خیلی محمد مظلوم بود چهل روز از نبود مامان گذشت حالا بماند که در نبود برادرا من و آقاجان چقدر گریه میکردیم بلاخره این دنیا انقدر بی رحمه که با بود و نبود همه میگذره. چله مامان هم گذشت چندروزی از چله گذشت مهین اومد خونمون یکسری لباس برام آورد و گفت ملیحه جان تو کسی رو نداری که تو رو از عزا دربیاره بیا ببرمت صورتت رو اصلاح کن نمیخواد این شکلی بمونی تو هم جوونی ! بعد منو به یک آرایشگاه برد همش تو دلم میگفتم خدا کنه منوچهر از خر شیطون پایین بیاد ومنم بخاطر بچه هام ببخشمش تا آقاجانم غصه نخوره اما برعکس باز سرو کله منوچهر پیدا شد که بیا تکلیفت رو روشن کن باخودم گفتم نمیشه باید برم ! برم تا  باهاش سنگامو وا بکَنم یکروز گفتم آقاجان میتونی دو ساعتی بچه هارو نگه داری تا من برم مغازه منوچهر زود میام ،گفت آره ظهر که میام برای ناهار تو برو و من میدونستم که منوچهر مغازه اش رو نمی بنده و یکسره بازه ..اونروز بلند شدم و بهترین لباس و مانتوم رو پوشیدم ته آرایشی کردم  چادرم رو سرم کردم وبچه هام رو به آقاجان سپردم با قدمهای لرزون به سمت مغازه  رفتم توی راه با خودم هزار فکر کردم چی بگم چی نگم .ولی جلو مغازه که رسیدم  بدنم شروع کرد به لرزیدن ! انگار تمام سرمای دنیا تو وجودم رفته بود بخودم میگفتم ملیحه محکم باش چرا اینطور میکنی اونهم یه زنه از جنس خودت فقط خائنه پس برو جلو و نترس قدم هام رو محکم کردم وارد مغازه شدم دخترکی ریزه با قدی متوسط که فُکلش رو بیرون گذاشته بود و ته آرایشی داشت گفت بله خانم چی لازم دارید من می تونم کمکتون کنم ؟ چیزی میخواین ؟نگاهم به نگاهش گره خورد با غیض گفتم بله !!!زندگیمو میخوام میتونی بمن برگردونی یازده سال جوانیمو که به پای این پسر ریختم میخوام می تونی بهم بدیش ؟ کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت شما!!! شما گفتم آره من زنشم زن منوچهرم خجالت نمیکشی دو‌ساله زندگی منو جهنم کردی میدونی این عشق چه تاوانی داشت ؟سه نفر رو کشتی سه نفر رو هم بدبخت کردی به خیالت تو خوشبخت میشی ؟ گفت بمن چه مربوطه این چیزایی که شما میگید بهش میگن تقدیر من که توش دخیل نیستم گفتم کدوم تقدیر مادرای ماها دق کردن ما آبرو داریم برامون سنگین تموم شدالانم اومدم بگم گورتو گم کن از زندگی من گمشو بیرون ،تا اینوگفتم گفت اونکه باید گم بشه شمایی نه من ،منوچهر عاشق منه منم برای عشقم میجنگم. با شنیدن این حرفش یهو دیوونه شدم بسمتش رفتم و حسابی کتکش زدم هردو مون با هم گلاویز شدیم هر چی لباس جلو دستم بود به اینور و اونور پرت کردم دستم رو دور گردنش انداختم ‌فشار میدادم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اونهم ازخجالتم در می اومد و با قدرت باور نکردنی منو میزد با صدای جیغ های ما مغازه های مجاور به کمک اومدن تا مارو از هم جدا کنن دیگه بفکر آبرو نبودم فریاد میزدم  یا ایهاالناس این کثافت اومده تا زندگیمو خراب کنه،تمام صورتم رو چنگ زده بود گرمی خون روی صورتم رو حس میکردم که یه خانم فروشنده از مغازه بغلی اومد گفت بس کنید بس کنید تو رو خدا دعوا نکنید بی حال روی زمین نشسته بودم پشتم به اون دختره بود بعدداشتم با گریه میگفتم زندگیمو خراب کرده باعث مرگ سه نفر شده که یهو دیدم از پشت چیزی محکم به پس سرم کوبیده شد و همزمان اون خانم گفت یا امام زمان نزنی !! دیگه هیچی نفهمیدم وقتی بهوش اومدم روی تخت بیمارستان بودم سُرم بهم وصل بود و منوچهر بالای سرم بود تا چشمم رو باز کردم اون خانم گفت الهی شکر بهوش اومد با دیدن سُرم به دستم گفتم من کجام اینجا کجاست .منوچهر گفت خدا ورت داره زن ! بیمارستانی ! این چه کاری بود کردی اومدی آبرو ریزی با یه دختری که ازت چندسال کوچیکتره .یک ریز داشت میگفت هی گفت ! گفت هی دفاع کرد دلم میخواست بمیرم. دیگه نمیخواستم زنده باشم دست اون خانم رو گرفتم گفتم ببخشید خانم به پدر من یه زنگ بزنید بهش بگید من فشارم افتاده بیمارستانم ! طوری نگی که هول بشه آخه بابام خبر نداره من اینجام .شماره رو‌نوشتم دادم بهش تا اون زن دور شد منوچهر گفت تو فکر کردی من با تو میمونم ؟ من تو رو طلاق میدم خیالت راحت. من فکرامو کردم .دستم رو روی صورتم گذاشتم گفتم از جلو چشمام گمشو ،اشکام بی اختیار می اومدپوست صورتم  بخاطر شوری اشکم کز کز میکرد گفتم منهم آماده ام همونی که بهت گفتم مهریه ! خونه ! حق و حقوقم !!! گفت برو بابا بهت میدم دیگه ،یهو یاد مادرم افتادم ازته دلم گریه کردم که چقدر دوست داشت من زندگیم حفظ بشه ؛اما چه کنم نشد . گفتم منوچهر امیدوارم روزی که پشیمون بشی سمت من نیای و اما نفرین بعدیم اینه ؛هرچی که با من بدست آوردی با این دختراز دست بدی به خواری و خفت بیفتی گفت آره آره تو راست میگی اصلا هرچی تو بگی همون میشه ،نگاهی به سُرمم انداختم آخراش بود به اصرار پرستار عکسی از سر گردنم انداختن و در آخر گفتن بیهوشی من بخاطر ضربه ای بوده که اون دختر به سرم زده و مشکلی ندارم بعد پرستار گفت اگر شکایتی از اون خانم دارید می تونید پیگیری کنید منوچهر فورا گفت نه نه هیچ گونه شکایتی نداریم ،خانم مغازه دار گفت به پدرتون اطلاع دادم خیلی نگران شدند بهتره زودتر بخونه بریدوقتی از روی تخت پایین اومدم سرم گیج میرفت، دستم رو از تخت گرفتم و پایین اومدم پرستار گفت ؛آقا زیر بغل خانمت رو بگیر الان حال خوشی نداره ممکنه زمین بخوره  منوچهر گفت بله مواظبم بعد گوشه آستینم رو گرفت که مثلا کمکم کنه ،با دستم هُلی به دستش دادم گفتم نمیخواد کمکم کنی به کمک نامردی مثل تو نیاز ندارم بلند شدم که برم سرم مدام گیج میرفت. به زور خودم رو کنترل کردم تا جلو در بیمارستان که اومدم منوچهر گفت یادت باشه دادگاه بعدی راحت طلاقت و میگیری میری ،از حرصم یه تف رو زمین انداختم و گفتم واقعا  تف به روت  از تو بیشرف تر ندیده بودم آرام آرام از پله ها پایین رفتم و با زحمت تاکسی گرفتم تا خودم رو بخونه برسونم رفتنِ  من پنج شیش ساعت طول کشیده بود وقتی رسیدم نگاهی به کیفم انداختم یادم رفته بود کلیدم رو بردارم زنگ در حیاط رو زدم صدای گریه بچه هام می اومد فریاد میزدم آقاجان آقاجان در رو باز کن اما کسی درو باز نمیکرد گریه های ساناز شدید تر شد با پام به در لگد میزدم . بدنم درد میکرد صورتم میسوخت یکدفعه یاد محمد افتادم بدو بدو بسمت مغازه دویدم هراسون گفتم محمد کلیدت رو بهم بده زود ‌باش ! تا صورتم رو دیدگفت یا علی چی شده ؟ گفتم هیچی بعدا توضیح میدم کلید رو گرفتم تمام مسیر رو دویدم با دستی لرزان کلید به در انداختم. امیر حسین و ساناز انقدر گریه کرده بودن که آب بینی شون راه گرفته بود  بغلشون کردم بوسشون کردم به امیر حسین گفتم بابایی کو گفت خوابیده،هراسون داخل اتاق رفتم دیدم آقاجان وسط اتاق افتاده تکونش دادم آقاجان چرا اینجا خوابیدی؟  جوابمو نداد فریاد زدم آقا جان ! آقا ! اما ساکت بود روش رو برگردوندم  دیدم صورتش سیاه و کبود شده جیغ زدم یاامام رضا چی شده ؟ فوری زنگ زدم اورژانس و یعد زنگ زدم محمد هراسون گفتم داداش بیا که آقاجان حالش بهم خورده ،نگاهی به آشپزخونه انداختم  چیزی نخورده بود ساناز از بغلم پایین نمی اومد بچه هام انقدر تنها مونده بودن و ترسیده بودن که از من یک لحظه جدا نمیشدن پزشک اورژانس سر رسید گفتم آقا من خونه نبودم وقتی برگشتم پدرم رو با این وضعیت دیدم اما دوستم باهاش حدود یک ساعت پیش تماس گرفته بود تا اون موقع سالم بود ؛ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اون آقادکتر با آرامش گفت فکر میکنم سکته کرده باشن بهتره ببریمش بیمارستان تا اونجا تشخیص بهتری  داده بشه اما به احتمال زیاد سکته کردن ! انگار دنیا رو سرم خراب شد دیگه طاقت نداشتم ،بچه هامو بغل کردم و با اورژانس به بیمارستان رفتم.امان از بی کسی میخواستم برم تو ماشین آمبولانس سوار بشم که اون آقا گفت خانم شما نمیتونی با ما بیای گفتم آقا بزارید کنار آقا جانم بشینم گفت خانم با دوتا بچه که نمیشه گفتم پس چکار کنم ؟ گفت با تاکسی بیا بعد آقاجان رو روی برانکارد گذاشتن من گفتم باشه منم خودم‌میام داشتم صحبت میکردم که دیدم محمد اومد با گریه گفتم محمد جان آقا جان سکته کرده گفت یا امام حسین مبادا آقا طوریش بشه ؟ گفتم بدو‌تاکسی بگیریم بریم بیمارستان ! تمام مسیر گریه کردم و اشک ریختم دیگه طاقت نداشتم بدن خودم درد میکرد. سَرم ،گردنم همه گرفته بود به بیمارستان که رسیدیم بچه ها رو به محمد دادم گفتم تو رو قسم به روح مامان بزار من برم بالای سرش تو بمون پایین پیش بچه ها ! محمد مکثی کرد گفت باشه خواهر تو برو بسرعت خودم رو به بخش رسوندم بعد دکتر تا آقاجان رو معاینه کرد گفت ایشون ناراحتی قلبی داشتن؟ گفتم نه فقط مادرم  فوت کرده بود وخیلی  غصه میخورد آخه خیلی دوستش داشت و بهش وابسته بود …یک ریز داشتم چرت وپرت میگفتم یکی نبودبگه اینا چیه داری میگی ! دکتر گفت خیلی خوب آروم باش بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت صورتت چی شده ؟ با خجالت گفتم دعوا کردم گفت با کی ؟ گفتم با یه دختر که زندگیمو گرفته یهو دکتر گفت شما خودت هم احتیاج به یک دکتر داری ،پریشونی ،ناراحتی. گفتم من به جهنم از آقاجانم بگین بلاخره بعد از کلی  عکس و آزمایش گفت متاسفانه پدرت هم سکته قلبی کردن هم مغزی …گفتم مگه میشه ؟ گفت فعلا که شده و خیلی روزهای سختی در انتظارشه. چون ممکنه بعدها بدنش لمس بشه ممکنه کنترل ادرار نداشته باشه و….. یهو سرم گیج رفت حالم بد شد دکتر گفت ببینم همراه نداری ؟ گفتم داداشم پایینه ،گفت بگو‌بیاد بالا ببینم گفتم بچه های منو نگهداشته گفت ای بابا ، تو نیاز به یه سُرم داری …خلاصه آقا جان به بخش آی سی یو رفت و من در اورژانس بستری شدم سِرم بهم وصل کردند و محمد بیچاره با این دوتا بچه  دربدر شده بود تمام مدت گریه میکردم خدایا مگر ملیحه چقدر طاقت داره؟ غم چه کسی رو باید میخوردم ؟ زندگیم ؟مادرم ؟ پدرم ؟ خلاصه بعد از یک هفته آقاجان از بیمارستان مرخص شد البته آقاجان که چه عرض کنم یک تکه گوشت بی حرکت ؛نه حرف میزد نه راه می تونست بره وهیچ حرکتی نداشت. آقا جان رو بخونه آوردم رختخوابی پهن کردم و خوابوندمش رو تشک وشروع کردم به پرستاری از پدری که فقط نگاه میکرد در همون روزهای تلخ نامه احضاریه دادگاه برام اومددیگه مقاومت نمیکردم یه پیغام به مهین دادم گفتم مهین جان من آماده ام ،گفت ملیحه فهمیدی چی شده ؟ منوچهر اومده ارث پدریش رو خواسته . وقتی مهین این حرفو زد یکه خوردم گفتم مهین میدونی چرا اومده دنبال ارث پدریش ؟ گفت نه والا . گفتم بخاطر اینکه اون پول رو میخواد بده بمن و زنش رو برداره ببره سر خونه زندگی من ، گفت واقعا راست میگی ها ،چرا به عقل ما نرسید. گفتم در هرحال دیگه نایی برای جنگیدن ندارم مرده شور قیافه اش رو ببرن نمیخوام ریختش رو ببینم .گفت ملیحه تو واقعا تک بودی بی آزار بودی اما تو خیال میکنی اون دختر مثل تو میشه؟گفتم میشه یانمیشه اش رو‌ خدا میدونه ولی من دیگه نمیخوام باهاش بجنگم چقدر خودمو‌سبک کنم من میخواستم زندگی کنم که نشد ..بعد‌گفتم کم مونده بود که کشته هم بشم آخه بخاطر کی ؟ مهین در آخر گفت اما ملیحه مارو فراموش نکنی من و تمام جاری ها همیشه تو رو‌دوست داشتیم با توهم مشکل نداشتیم به ما سر بزن از حال و احوالاتت بما خبر بده .روزها گذشتن زخم های ظاهری صورتم خوب شدن اما زخم های قلبم فقط کهنه و ناسور میشدن کم کم خودم خوب شدم و آقاجان مثل شمع جلو چشمام آب میشد روز دادگاه که شد گفتم آقاجان من دارم میرم دادگاه بچه هامم میبرم به محمد میگم میاد پیشت نگران نباشی زود برمیگردم فقط نگاهم میکرد و نگاه مظلومش دلم رو آتیش میزد .به راستی چرا انقدر پدرو مادرم مظلوم بودن ؟ اونروز منوچهر با خوشحالی به دادگاه اومد با دیدن بچه هام نه تنها خوشحال نشد بلکه با غر گفت کسی خونه نبود اینارو‌پیشش بزاری ؟ گفتم نه به لطف شما مادرم مُرد پدرم هم داره میمیره آه !!! نمیخوام زیاد سرتون رو‌درد بیارم انقدر بگم که منوچهر مهین بیچاره رواز اون خونه دربدر کرده بود و خانه پدری رو فروخته بودن سهمش رو گرفته بود و تعهد داد که برای ما آپارتمان کوچکی بخره مهریه ام رو ماهی یک سکه بده و خرجی هم بهمون بده و بدون چون وچرا بچه هارو هم بمن داد .قاضی بمن گفت شما با این شرایط راضی هستین گفتم بله ! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بلاخره منوچهر بعد از تهیه کردن یک آپارتمان شصت متری برای ما و گرفتن لوازم خونه ام ازش جدا شدم. اونروز در دل منوچهر غوغا بود از شادی تو پوست  خودش نمیگنجید فقط گفتم من منتظرم بدبختیت رو ببینم و اونروز رو ببینم که بمن رو آوردی و من محلت نمیرارم .منوچهر در جوابم با خنده گفت شتر در خواب بیند پنبه دانه…وما برای همیشه از هم جدا شدیم . آپارتمانی که منوچهر  برای ما تهیه کرد نزدیک خونه پدریم بود گاهی آقاجان رو به محمد میسپردم و وسایل های خونه خودم رو مرتب میکردم و  زندگیم رو می چیدم دوباره فورا برمیگشتم خونه آقاجان یکروز دیدم آقاجان با چشمهای اشکی بهم نگاه میکنه گفتم بمیرم برات چیه ؟ اما فقط نگاهم میکرد گفتم فکر نکنی تنهات میزارم ! من همینجا هستم نوکر دست به سینه تو . مبادا احساس دلتنگی کنی از شر اون مرد خائن هم خلاص شدم حالا خودم هستم و خودم .بعد اشکهاشو با دستمال کاغذی پاک میکردم قشنگ میفهمیدم که ترس داره من ولش کنم وبرم .تو اون روزها با مهین در تماس بودم همشون غصه منو وبی کسیم رو میخوردن اما من خدا رو داشتم. برادرهای منوچهر همیشه بمن تلفن میزدن و میگفتن کم کسری داشتی بما بگو اما من هرگز ازشون چیزی نخواستم .خودم پیش آقاجان بودم محمد تو مغازه کار میکرد و خرج هممون رو میدادالحمدالله هیچوقت کم نمی آوردیم و من پولهاییکه منوچهر بعنوان خرجی به بچه ها میداد براشون تو بانک میزاشتم و میگفتم وقتی بچه هام بزرگ بشن خرج دارن اونوفت برم از کی بگیرم .بعد از دو ماه از طلاقمون آقا منوچهر ازدواج کرد و جالب بود که عروسی هم گرفته بود چون مرجان دختر بوده و آرزو داشته لباس عروس بپوشه .بله مرجان بر سر زندگی حاضرو آماده من اومد فقط وسیله ها نو شده بودن و همه چی سر جای خودش بود شبی که منوچهر عروسیش بود من در کنار پدر بیمارم و دوتا بچه هام بودم وتا صبح به بخت بدم گریه میکردم به بختی که چرا اینطور شد اما دو باره دلم رو راضی میکردم که تقاص پس میدن. بلاخره من هم زن بودم حس حسادت داشتم آقاجان دیگه کاملا ضعیف شده بود و جونی برتن نداشت همیشه غذاهاش رو‌میکس میکردم وبصورت رقیق شده بهش میدادم اما نمی تونست غذا بخوره. یکروز جمعه بود که به سر وضع آقام رسیدگی کردم همیشه با کمک محمد و جواد به  حمام میبردیمش لباسهاشو عوض میکردم ومراقبش بودم اونروز هم تمام اینکارهارو براش انجام دادم بهش گفتم برای ناهارت هم ماهیچه درست کردم باید بخوری . و مظلومانه نگاهم میکرد سرگرم غذا درست کردن بودم وقتی آماده شد گفتم محمد بیا غذا رو‌ببر بده آقا بخوره اما محمد گفت ملیحه انگار آقاجان خوابش برده  دلم فکر بد کرد زود اومدم تو اتاق دیدم راست میگه خوابیده رفتم آروم گفتم آقا جان پاشو غذات رو بخورهرچی صداش کردم بیدار نشد دستشو گرفتم که دیدم خیلی سرده . فریاد زدم آقا جان آقاجان صدامو میشنوی ؟ دیدم دستاش سرده، سرد ِسرد ! بلند هوار زدم محمددددد آقاجانم مُرده ! محمد بر سر زنان وارد اتاق شد و بغل جنازه آقام انقدر گریه کرد که از حال رفت . جواد هم گریه میکرد من دستای آقام رو می بوسیدم،بدنش رو بوس میکردم بو میکردم هنوزموهای سرش  بوی شامپو میداد دیگه کسی رو نداشتم فریاد میزدم آقاجان چطور دلت اومد منو تنها بزاری بی وفا ! این ملیحه بدبخت که بجز تو کسی رو نداشت تو هم فقط بفکر همسرت بودی و نتونستی دوریش رو تحمل کنی ؟ پس من چی ؟ امیرحسین و ساناز گریه میکردن ؛به راستی ما چرا انقدر بی کس بودیم . پاهای لاغر اقاجانم رو مالش میدادم جواد روی پاهاش افتاده بود گفتم جواد جان بلند شو آقاجانمون دردش میاد ..محمد سریع به اورژانس زنگ زد بااومدنشون هر سه تامون مثل مات ماتی ها فقط نگاه میکردیم آقای دکتر گفت تسلیت میگم ایشون فوت کردن و برگه فوتی برای آقام صادر کرد و‌گفت جنازه رو به بیمارستان و سردخانه  منتقل میکنیم تا فردا بخاک بسپارید به همین راحتی پدرم هم از دنیا رفت و فردای اونروز محمد با کمک رفقاش آقا جانم رو بخاک سپرد و من در میان اقوامیکه سالی یکبار هم نمی دیدمشون گریه میکردم و اونها هم دلداریم میدادن اما اونها چه میفهمیدن که من الان چقدر نیاز شدید به  پدرو مادرم داشتم من الان میخواستم مامانم بالای سرم بود و دلداریم میداد الان دوست داشتم آقاجانم مثل شیر بالای سرم بود و‌دست نوازش به سر پسر و دخترم، میکشید اونها پدر نداشتن از محبت پدرو مادر من هم محروم شدن …روزهای سخت تنهایی من شروع شده بود خانواده منوچهر همشون برای شب هفت آقاجان به مسجد اومدن بعد از پایان مراسم عکس آقاجان زیر بغلم بود و داشتم به بیرون مسجد میرفتم که برادرهای منوچهر بهم تسلیت گفتن بعد با شرمندگی گفتن ملیحه روزهای  سختی رو در پیش رو داری رو کمک ما حساب کن بچه های تو بچه ما ها هم هستن. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب نیز پایان خواهد یافت و خورشید خواهد درخشید روزهای خوب خواهند آمد به امید فردایی روشن کہ به آرزوهای امروزمان برسیم🌱   ☃❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان صبحتون بخیر ،من که عاشق طبیعت و دیدنی‌های جهانم،شاید نتونیم بهش سفر کنیم ،ولی بقول معروف؛ (وصف العیش ،نصف العیش) تصمیم گرفتم از امروز هر روز یه جای خوشگل و نشونتون بدم امیدوارم دوست داشته باشین🙏❤️ 🌸 جاده یونگ وو یک جاده شگفت انگیز "زیرآبی" در چین ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما من میگفتم داداشای خوب من از پس زندگیم بر میام نگران حالم نباشید هر کدام با ناراحتی گفتن میدونیم برادر ما به تو بد کرده اما ما که نمردیم  و هنوز غیرت مردانه داریم با مهین در تماس بودم. گاهی از روی حسادت یا از روی فضولی میخواستم بدونم منوچهر الان چکار میکنه و خیلی صریح میگفتم از منوچهر نامرد چه خبر ؟ اونم میگفت والا ما با زنش که رابطه نداریم خودشم رویی که بخواد بیاد اینجا نداره مخصوصا ما که دربدر شدیم خونه خاله رو فروخت و بیچارمون کرد ،منم تاکید میکردم که تو رو خدا اگه زندگیشون طوری شد بمنم بگو میگفت حتما بهت خبر میدم .. ماهها گذشتن و من افسرده تر میشدم محمد مغازه آقام رو می چرخوند اما دلش به این کار نبود یکروز بهم گفت آبجی بیا انحصاروراثت کنیم و تکلیف خودمونو روشن کنیم جواد هم بزرگ شده منم سرو سامون بگیرم و هرکسی بره سر زندگی خودش! اولش دلم گرفت اما وقتی شب باخودم خلوتی داشتم دیدم واقعا راست میگه یعنی که چی ؟من تو خونه اینا چی میخوام، که چی بشه ؟من  باید برم سر زندگیم باید به وصیت آقاجان عمل میکردم که گفت دست و‌بال محمد رو‌یه جا بند کن بزار بره سر زندگی خودش .از فردای اونروز افتادم دنبال کارهای انحصار وراثت خیلی دوندگی داشت اما بلاخره  همه چی مشخص شد  بعد یکروز با محمد رفتیم دفتر املاک ؛خونه و مغازه رو گذاشتیم برای فروش تمام اجناس مغازه اول فروخته شد و‌پولها همه می اومد تو حساب من ! بعدش مغازه فروش رفت و کم کم برای خونه پدریمون مشتری می اومد هر بار که مشتری می اومد خونه رو می دید دلم بشدت میگرفت تمام خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانیم در این خونه گذشته بود .یاد وخاطرات خانم جون و مامان منیژه یا آقام دلمو‌آتیش میزد اون خونه ی سه اتاقه که هزاران خاطره برای ما داشت به یک باره خاطراتش برامون مدفون میشد ،بلاخره مشتری خونه هم از راه رسید و‌باید کم کم خونه پدریمون رو هم از دست میدادیم برادرهام بزرگ شده بودن. چاره ایی نبود باید اونها هم تشکیل خانواده میدادن ،محمد یکروز بهم گفت ملیحه از وسایلای مامان هرچی دلت میخواد بردار نه به درد من میخورن نه بدرد جواد ،اما من گفتم همرو براتون با اقلامیکه برای یک داماد لازمه معاوضه میکنم و خودم بفکرتون هستم بعد محمد با ناامیدی گفت ملیحه حالا ما تا ازدواج کنیم کجا بریم ؟ گفتم مگر من مُردم پس خونه من چیه ،همگی میریم اونجا ! با خوشحالی بوسه ایی بر سرم زد و‌گفت خدا رو شکر که ما تو رو داریم دیگه از اون ببعد همگی به خونه من رفتیم و من  لوازمهای مامان رو فروختم و برای برادرهام وسیله جور کردم . ما برای همیشه با خاطرات کودکیمون و خانه پدریمون و محلمون خداحافظی کردیم و بخونه خودم اومدیم .من سرگرم بچه داری وخانه داری بودم دلم میخواست منم خودمو سرگرم کنم تصمیم گرفتم که به کلاس آرایشگری برم چون دیگه کاری ازم نمی اومد با دوتا بچه مونده بودم .سال هفتادو دو‌بود که دیگه امیر حسین به کلاس اول میرفت و‌ساناز رو میتونستم با خودم به کلاس ببرم رفتم یه آرایشگاه نزدیک خونمون بود که آموزش هم میدادن من تمام مشکلاتم رو به خانمی که مدیر اونجا بود گفتم اونم با مهربونی پذیرفت که ساناز رو با خودم ببرم هرچند که هیچکس اجازه نداشت بچه بیاره اما اون خانم در حقم لطف کردو بچه ام رو پذیرا شد ، ساناز دختر خوبی بود به حرفم گوش میکرد منم بهش گفته بودم که باید ساکت باشی وگرنه مارو تو آموزشگاه راه نمیدن .بلاخره آموزش آرایشگری رو شروع کردم و ساناز هم با خودم می بردم بچه ام گاهی چنان ساکت بود که خودم شک میکردم اونجا هست یا نه ویکی دو بار صداش میزدم که ببینم دسته گلی به آب نده .اما می دیدم روی همون صندلی ساکت نشسته و با عروسکش بازی میکنه و منهم با خیال راحت آموزش میدیدم در اونجا با دختری به نام ثریا دوست شدم خیلی دختر با ادب و مهربونی بود ،یه دختر بیست ساله بود که پدرش رو تازه از دست داده بود یه جورایی همدرد بودیم اونم داشت آرایشگری یاد میگرفت تا کمک خرج مادرش باشه طوری شده بود که روزها با هم پیاده بسمت خونمون میرفتیم و با هم صحبت میکردیم اونهم سه چهار تا کوچه اونورتر از خونه ما خونشون بود منهم ازبی کسی و دلتنگی تمام اتفاقات زندگیم رو براش تعریف کرده بودم گاهی دلداریم میداد و گاهی دلجویی میکردیه روز محمد اتفاقی تو کوچه منوثریا رو‌ دید وقتی اومدم خونه با عجله پرسید آبجی ملیحه این دختره کی بود؟تو میشناسیش ؟گفت هااااا چی شده گلوت پیشش گیر کرد؟بعد خندید و گفتم آره با همدیگه تو آرایشگاه کار آموزیم ! گفت چه جالب بعد با مِن  و مِن گفت ملیحه جان ببین می تونی بیشتر بشناسیش و تحقیق کنی آخه! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
منم ازش بدم نیومد .. بعد گفتم محمد جان صبر کن من بیشتر بشناسمش بعد خودم پا پیش میزارم و میرم جلو .. دیگه محمد خیلی خوشحال شد از اونروزمحمد بیصبرانه منتظر بود تا من شناختم را  روی  ثریا بیشتر کنم منم به بهانه تمرین کردن کم کم پام رو تو خونه ثریا  باز کردم یک زندگی معمولی داشتن خیلی ساده در حد خودمون با مادری نسبتاًجوان و یک برادر کوچیکتر از خودش و خیلی زود پدرشون رو از دست داده بودن ،انقدر در حال رفت و آمد بودم که خوب اون خانواده رو بشناسم و کلاهی که منوچهر سر من گذاشت کسی سر محمد نزاره وروز به روز می فهمیدم که چقدر این خانواده خوب و مهربونن تا اینکه یکروز به ثریا جریان محمد رو‌گفتم اونم که حسابی خجالتی بود گفت من واقعا نمیدونم چی بگم باید با مادرم مشورت کنم. من بهش گفتم پس شما مشورتت رو با مادرت بکن اگر مادرت راضی بود من با محمد به خواستگاریت بیایم. تو دلم غوغا بود که مبادا ثریا جواب  منفی بده اون  شب که به ثریا این‌حرفو زده بودم بعد از کلاس آرایشگریم که‌دیگه نزدیک آخراش هم بود وقتیکه  به خونه اومدم گفتم شا‌م مورد علاقه محمد رو درست کنم و بشینیم راجب آینده اش صحبت کنیم گفتم منکه پول محمد رو توی بانک گذاشتم بیایم هردو باهم بریم یه آپارتمان کوچک براش بخریم که زندگیش رو توخونه خودش شروع کنه و نخواد هی از این خونه به اون خونه بره و اسباب کشی کنه اتفاقا محمد اونشب زود به خونه اومد و حرفامون رو با هم زدیم اونم قبول کرد که اینکارو انجام بدیم و وسایلایی که براش خریده بودم رو به خونه جدید ببرم با هم عهد کردیم که از فردای اونروز دنبال خونه باشیم  و همینکار رو کردیم انقدر گشتیم تا یه آپارتمان نوساز کوچیک پیدا کردیم و جالب بود که دو طبقه برای فروش گذاشته بودن و من برای هردوبرادرم با سهم ارث‌‌پدریشون دوتا آ‌پارتمان رو خریدم چقدر خوشحال بودم که تونسته بودم براشون سر پناهی تهیه کنم و بعد از دوهفته آپارتمانها رو‌تحویل گرفتیم و با کمک برادرهام  هم نظافت خونه هارو انجام دادیم وهم وسایلا شون رو داخل آپارتمان ها گذاشتم خیلی براشون شادی میکردم شبهاکه نماز میخوندم باپدرو‌مادرم حرف میزدم و میگفتم آقاجان دارم  کاری رو میکنم که شما ازم خواسته بودین پس دعا کنید که برادرهام خوشبخت بشن و‌ زندگیشون مثل من نشه . من وقتی از خونه بچه ها خیالم راحت شد یکروز غروب چادرم رو سرم کردم و به خونه ثریا رفتم  تا جواب  آره یا نه رو از ثریا بشنوم  هرچه به خونه ثریا نزدیکتر میشدم انگار نفسم به سختی بالا می اومد بلاخره زنگ درشون رو زدم و منتظر بودم تا مادر ثریا بیاد و در رو باز کنه و اونروز خود ثریا در رو باز کرد ،تا منو دید سلام کردو گفت ملیحه جان بفرمایید تو! منم گفتم ثریا جانِ من بگو‌ببینم جوابتون چیه ؟ منکه با تو این حرفها رو ندارم ،ثریا با لبخند گفت فکر کنم مامان هم حرفی نداره فوری دستم رو‌دور گردنش انداختم و دو‌سه تا بوسش کردم  گفتم بیا بریم که منم برات سورپرایز دارم و دوتایی با هم وارد اتاق شدیم مادرثریا منیره خانم خیلی زن خوبی بود وبا روی باز از من پذیرایی کرد و در آخر گفت ملیحه جان تو رو خدا من از شما خیالم راحته اما برادرت هم بخوبی خودت هست ؟ گفتم من انگشت کوچیکه محمد هم نمیشم گفت باشه انشاالله که خیره ،گفتم منیرخانم جون ما تو اینمدت که نیامدیم برای جواب دنبال خونه کوچک برای محمد بودیم و من با سهم ارثشون براشون خونه خریدم و وسیله هم مقداری گذاشتم دیگه خیالت راحت باشه ،طفلک منیرخانم خنده ای کرد و گفت توکل برخدا. منم گفتم پس ما آخر هفته با محمد خدمتتون میرسیم بسرعت بخونه اومدم و خبر خواستگاری رو به محمد دادم این پسر بقدری خوشحال شد که خدا میدونه فوری رفت وسط هال یه قر ریزی داد و‌گفت آخ جون ما هم میریم قاطی خروسا آخه میدونی چیه آبجی زن که نیستم  بگم برم قاطی مرغا …هردومون از ته دل خندیدیم اما به ثانیه نرسید که دلمون برای آقاجون و مامان منیژ تنگ شدهردو‌مون اشک بی صدایی ریختیم بعد  گفتم محمد چطوری بدون اونها بریم خواستگاری این چه بلایی بود که سرمون اومد مگر ما چند سالمونه ؟ یهودلم لرزید گفتم وای خدایا شکرت ! راضیم به رضای تو  یعنی نمی خواستم نا شکری کنم  محمد در یک شرکت خصوصی دست به کار شده بود و یه موتور برای رفت و آمدش خریده بود بهم گفت آبجی بعدازدواجم یه ماشین هم میخرم که همه چی جور بشه .دیگه کم کم به  پنجشنبه نزدیک شده بودیم صبح روز پنجشنبه رفتم کوچه مهران برای امیر حسین و ساناز لباس بخرم  یهو از دور چشمم به مغازه منوچهر افتاد دلم هُری ریخت از دور دیدم منوچهر و اون دخترک بی همه چیز دارن با هم خوش وبش میکنن دلم آشوب شد گفتم خدایا چطور این دختر اومد زندگی منو صاحب شد حالا که ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من نه پدر دارم نه مادر باید در کنار شوهرم می بودم نه اینکه تنها باشم بعد فکرم رفت به اینکه محمد و جواد هم بخوان ازدواج کنن و از پیش من برن اونوقت من چکار کنم ،و این حقیقت تلخی بود که دیر یا زود اتفاق می افتاد با خودم گفتم اون موقع من باید چه کنم این دختر چی داشت که من نداشتم ؟ بعد ظاهر اون دختر رو دیدم با مانتو روسری و آرایش آنچنانی ،بخودم گفتم اگر منوچهر این مدل زن دوست داشت چرا بمن نگفت ! افکارم بقدری زیاد شدند که از کاری که داشتم غافل شدم. بخودم گفتم برم خریدم رو بکنم تا دیر نشده و بخونه برگردم تقریبا هممون آماده بودیم تا محمد از سر کار بیاد که به خواستگاری بریم البته از همه منظورم همون منو جواد و بچه هام بودیم بعد به ساعت نگاه کردم قرارمون ساعت هفت بود و‌منو جواد چشم براه  محمد بودیم ساعت شیش و نیم رو رد کرده بود و نزدیک هفت شده بودیم اما از محمد خبری نبودجواد مثل همه پسرهای بی حوصله گفت آبجی میدونی چیه ؟ من اصلاً نمیام بچه هات رو هم بزار پیش من ! اصلا منو چه به خواستگاری ؛منم گفتم جواد جان ما تقریبا چون مطمئنیم هر دوتا شون همدیگه رو پسندیدن میگم تو هم بیا بریم وگرنه اگر غریبه بودن و یا ندیده نشناخته  بودن تو رو نمیبردم .بعد هم الان مهم محمده که نیست . ساعت از هفت گذشت محمد نیومد دلم شور میزد گفتم اگر محمد کاری داشت بمن زنگ میزد و میگفت من دیرتر میام پس چرا تلفن نزد لااقل باید بمن اطلاع بده که من دیر میام خون خونم رو داشت میخورد مگه میشه انقدر محمد بی خیال باشه دیگه طاقتم تموم‌شد به ساناز گفتم بشین با عروسکات بازی کن و به امیر حسین هم گفتم بشین مشقاتو بنویس مبادا از جاتون تکون بخورید  تا من برم ببینم دایی محمد کجاست با جواد رفتیم سرکوچه و از دوست رفیقاش پرسیدیم شما محمد رو ندیدین ؟ همه اظهار بی اطلاعی کردن اما یه دوست داشت که اسمش مسعود بود تقریبا همه چیز محمد رو میدونست و باهاش صمیمی بود اونروز دیدم مسعود از ته خیابون داره با موتورش میاد سریع جلوش دویدم گفتم آقا مسعود صبر کنید زود ترمز کردو گفت چی شده آبجی ؟ گفتم تو رو قران محمد دیر کرده دارم میمیرم شما قطعاًباید بدونی که امروز میخواستیم براش بریم خواستگاری ! گفت بله در جریانم !گفتم تو رو خدا برید دنبالش بگردین من دستم کوتاهه نمیدونم کجاها برم گفت باشه آبجی پس بگید جواد با من بیاد گفتم باشه اما آقا مسعود ! گفت بله گفتم فقط تو رو خدا …اما حرفم رو‌خوردم گفتم بمنم خبر بدین من تو خونه منتظرم گفت چشم آبجی حتما ،و با جواد رفتند …میخواستم بگم اگه خبر بدی شنیدی من دیگه طاقت ندارما …بعد فوراً به عقلم رسید که به ثریا خبر بدم تمام کوچه هارو مثل دیوانه ها می دویدم تا بخونه ثریا رسیدم زنگ در رو که زدم ثریا از پشت در گفت اومدم ! اما من با دیدن ثریا نتونستم اشکمو کنترل کنم الهی بمیرم ثریا حاضر و آماده چادر صورتی خوش رنگش رو‌سر کرده بود و با صورت سفید و شبیه ماهش گفت چی شده ملیحه جون ! گفتم ثریا جان محمد دیر کرده دارم میمیرم اونم با خجالت گفت یعنی چه اتفاقی براش افتاده گفتم بخدا نمیدونم فقط از منیر خانم عذر خواهی کن هر وقت اومد ما میایم فقط!! تو رو قران دعا کن که برادرم چیزی نشده باشه بخدا دیگه طاقت ندارم بچه هارو میدم منوچهرو خودمو میکشم …گفت وای تو رو خدا از این حرفها نزن دلمو آتیش زدی بعد  بسرعت بسمت خونه رفتم و عین یه جوجه میلرزیدم یه نگاه به صورت امیر حسین انداختم یه نگاه بصورت ساناز بعد گفتم بمیرم براتون شما رو چه کنم اما قطعا دیگه طاقت ندارم ! ساعتها گذشتن دیگه نابود شده بودم که ناگهان زنگ تلفن منو بخودم  آورد گوشی رو بسرعت برداشتم صدای آقامسعود بود گفت سلام آبجی محمد رو پیدا کردم گفتم خُب کجاست گفت بیا بیمارستان سینا محمد تصادف کرده همونجا از حال رفتم !!!نمیدونم‌چطور شد چقدر گذشت اما با صدای گریه بچه هام بخودم اومدم..بمیرم برای بی کسی بچه هام ،برای خودم …سرم گیج میرفت لباس بچه هامو‌تنشون کردم و یه آژانس گرفتم و‌بسمت بیمارستان براه افتادم .تا جلو بیمارستان رسیدم جواد اومد جلو گفت آبجی نترس چیزیش نشده پاش شکسته گفتم تو چرا نیومدی دنبالم ؟ فکر نکردی من بدبخت بچه هارو چکار کنم گفت بخدا ما هم دنبال محمد از این بیمارستان به اون بیمارستان بودیم گفتم خیلی خب بچه هارو نگهدار  تا من برم پیش محمد . بچه ها روبهش دادم گفت آبجی باید بری بخش مردان و ….گفتم باشه،با هرقدم که میرفتم ترسم بیشتر میشد که نکنه بمن دروغ گفته باشن تا با کمک پرسنل بالای سر محمد رسیدم  سرش رو باند بسته بودن و به پاش آتل وصل کرده بودن گفتم محمد ؛آروم سرش رو برگردوند گفت آبجی دیدی چه بلایی سرم اومد گفتم الهی خواهرت بمیره نصفه عمرم کردی بعد زدم زیر گریه گفتم بگو‌ببینم چی شد که این اتفاق افتاد ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت رفتم گل فروشی یه سبد گل کوچیک گرفتم تا برای ثریا ببریم سوار موتور شدم گل رو روی پام گذاشتم بعد همینطور که به سمت خونه می اومدم یه ماشین از یه کوچه اومد بیرون و شانس منه بدبخت محکم کوبیده شد به مو تور من!من فقط دیدم رو هوا هستم و هیچی دستم نیست گلم پرت شد یه طرف خودمم به سمت دیگه پرت شدم و اون آقا منو آورد بیمارستان و الانم که اینجام با پای شکسته که میگن فردا عمل میشم ،گفتم آخ محمد نیمه عمر شدم  هردومون گریه کردیم به بخت بَدمون به بی کسی مون ،محمد میگفت کاش حداقل آقاجان بود تو بچه هاتو میزاشتی پیشش!گفتم محمد دیگه دلمو آتیش نزن یهو یاد حرف های صبحم افتادم که داشتم نکِو نال میکردم گفتم خدایا غلط کردم خدایا من دیگه شکایتی ندارم اشکامو با گوشه چادرم پاک کردم بعد محکم جلو محمد ایستادم گفتم عزیز دل خواهر خوب میشی من بخدای خودم ایمان دارم که دستمونو ول نمیکنه اونم اشکش روی بالشتش افتاد و گفت آبجی راستی به ثریا خبر بدی که من خوبم بعد با خجالت گفت بگو نکنه فراموشم کنه من خوب میشما … گفتم آره بابا میدونم  که خوب میشی الانم میرم بهش میگم چه اتفاقی افتاده .بعد با خنده توأم باگریه گفت بگو شوهر نکنی تا من بیام و هردو با هم خندیدیم،من از محمد خداحافظی کردم جواد پیش محمد موند تا فردا صبح محمد رو عمل کنن و منم بسمت خونه ثریا براه افتادم. بسرعت با تاکسی بسمت خونه ثریا رفتم  میدونستم دیر وقته اما گفتم شاید نگران باشه زنگ درشون رو زدم خود ثریا درو باز کرد گفتم ثریا جان ببخش  میدونم دیروقته اما محمد اینطوری شده و …همه ماجرا رو  گفتم بعد ثریا گفت چه کار خوبی کردی،منو مامان تا الان بیدار بودیم و نگران حال محمد آقا بودیم منم گفتم راستی یه پیغام هم محمد بهت داده اونم بگم و برم وقتی پیغام محمد رو گفتم خنده از ته دل و خوشحالی کرد و گفت نه دیگه وقتی آدم به کسی بعله گفت یعنی برده و بنده اون شخص میشه. اون لحظه از ته دلم برای محمد خوشحال شدم حس کردم هر دو بهم علاقه دارند و بهم میان و یاد بدبختی خودم افتادم بهش گفتم خدارو شکر که از الان بهم پایبندین ،فقط یه موضوع هست که بگم. گفت جانم بگو گفتم تو رو‌خدا این علاقه ها ثانیه ایی و لحظه ایی نباشه ؛نمیدونم چرا از حرف خودم خجالت کشیدم اما براستی که مثل عقده ایی ها بودم فکر میکردم همه مثل منوچهرهستن ثریا در جوابم گفت وای ملیحه جون این چه حرفیه مگر زندگی شوخیه که آدم در لحظه براش تصمیم بگیره ! سرم رو‌پایین انداختم خداحافظی کردم و با بچه ها بسمت خونه براه افتادم ساناز خوابش برده بود امیر حسین رو به زور میکشیدم و بلاخره به خونه رسیدیم این تنهایی ها زجرم میداد.فردای اونروز جواد بهم زنگ زد گفت ملیحه میخوان محمد رو به اتاق عمل ببرن  گفتم جواد بعد از عملش تو بیا خونه پیش بچه ها تا من برم بیمارستان گفت باشه حتما! ساعتها گذشتن اما جواد نیومد،دیگه نمیخواستم بچه هام رو بیمارستان ببرم درمونده بودم ناراحت بودم که فکری به سرم زد گفتم میرم رو میندازم به ثریا و میگم بیاد بچه هامو نگهداره چون جواد خیلی بی خیال بود دلم شور میزد بناچار سراغ ثریا رفتم گفتم ثریا جان میدونم که خیلی پر رو‌هستم  اما میشه بیای و بچه هامو نگهداری تامن برم بیمارستان ؟آخه از محمد خبری ندارم ،گفت با کمال میل ملیحه جان این‌چه حرفیه ! فوراً به اتاق رفت با مادرش مشورت کرد و چادرش رو سرش کرد و باهم بخونه برگشتیم ازش تشکر کردم و به بیمارستان رفتم جواد تامنو دید گفت آبجی بخدا همین الان میخواستم بهت زنگ بزنم والا حالش خوبه …گفتم بسه دیگه کارهات رو توجیه نکن که برات دارم بعد هردو‌باهم پیش محمد رفتیم،محمد عمل شده بود اونروز حال خوشی نداشت،ولی همونجا به یه چیز دیگه پی بردم !!!!اونجا بود که فهمیدم بعله آقا جواد هم عاشق پرستار محمد آقا شده ،مدتی بالای سر محمد بودم هرچند که کمی گیج بود اما پرسید بچه ها کجان؟ گفتم پیش زنداداش عزیزم محمد جوونی به تن نداشت پاهاش درد میکرد بعد دیدم دختر جوان و زیبایی برای وصل کردن سِرُم مجدد بالای سرمحمد اومد جواد غرق در نگاه پرستار بود روی  سینه اش اتیکتی بود که اسم اون دختر رو نوشته بود آذر …دیدم ! بعد جواد با شیطنت گفت خانم یه چیزی بزن که این داداش ما درد احساس نکنه ! وهی  خودشو لوس میکرد آذر هم با خنده میگفت داداش شما باید حالا حالا درد رو تحمل کنه چون پاش از چند جا شکسته ،محمد فقط خیره نگاه میکرد و میگفت آبجی پاهام داغونه ،منم میگفتم محمد جان باید تحمل کنی چاره ایی نیست جواد دلش میخواست با اون دختر ارتباط برقرار کنه اما اون در ظاهر اصلا محلی به جواد نمیداد. وقتی آذر از کنار تخت محمد دور شد گفتم جواد خیلی شیرین کاری درآوردی خبریه ؟ محمد با بیحالی گفت به خیالته این بیخودی بالای سر من وایساده ؟ از دیشب یکسره دنبال این دختره اس ! ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سه تایی خندیدیم و جواد گفت عه داداش خیلی بی رحمی از دیشب تا الان صدتا آمپول دادم بهت زده که درد نکشی اونوقت تو بمن تهمت میزنی؟ وای خدا دلم برای جرو بحثاشون ضعف میرفت یادگارهای پدرو مادرم!همخون های خودم ! فقط آرزوم بود که این دوتا خوشبخت بشن و مثل من سیاه بخت نشن هرچند که هردو برادرهام با عشق میخواستن زندگیشون رو شروع کنن اما منوچهر عشق دروغی خودش رو بمن تحمیل کرد ومنو با حرفاش گول زد.این درد این غم تا اخر عمرم با من میموند.جوانیم  که گذشت و خدا میدونست که در میانسالی چه بلایی میخواست سرم بیاد!! اونروز که بیمارستان بودیم مثل همه روزها گذشت وقتی غروب به خونه برگشتم از تو خونمون بوی غذا می اومد با تعجب دیدم ثریا برامون خورشت درست کرده بود لباسهارو تو لباسشویی ریخته و تقریبا خونه رو تمیز کرده بعد گفتم ثریا جان خدا مرگم بده چرا شرمنده ام کردی؟گفت این حرفها چیه ملیحه تو الان شرایط خوبی نداری چه اشکالی داره منم مثل خواهر نداشته ات بدون،بعد دیدم امیر حسین مشقاشو نوشته و من واقعا از اینهمه سلیقه بلاخره جا خورده بودم و همونجا فهمیدم که خدارو شکر خوب دختری برای محمد انتخاب کردیم.خلاصه بعد از چند روز محمد ازبیمارستان مرخص شد و محمد رو بخونه آوردیم و من شماره تلفن آذر رو به بهانه کارهای سِرُم و تزریق گرفتم تا در فرصتی مناسب باهاش تماس بگیرم.الحق که جواد تو خونه هم از محمد مراقبت میکرد و هم منو از خیلی کارها که باعث خجالت هردومون میشد راحت کرده بود و گاهی بشوخی میگفت کاری با آذر خانم داشتین بگین من برم بیارمشون،منم میگفتم لازم نکرده اگر نیاز باشه خودم بهش میگم بعد اومد گفت آبجی چطوری میگی؟گفتم بابا شماره تلفنش رو دارم!ازش گرفتم،یهو جواد بلند شد منو بغل کردو بوس کرد و گفت آخ آبجی باید اون دستهای قشنگت رو طلا گرفت چقدر آخه تو مهربونی و هی بوسم میکرد.دلم واسه برادرهام می سوخت میخواستم به سر و سامون برسن و خودم بمونم با بدبختی های خودم!همون روز اول ثریا با منیر خانم به دیدن محمد اومدن،بخدا که محمد انگار پاهاش دیگه درد نداشت انقدر خوشحال بود که خدا میدونه،اونها هم انقدر مهربون بودن که خدا میدونه..همونجا از منیر خانم عذر خواهی کردم و گفتم انشاالله در اولین فرصت به خواستگاری ثریا جان میایم بعد جواد همون موقع گفت خواستگاری چیه؟همین الان هرچی میخواین بگید دیگه گفتم ای وای جواد جان هر چیزی راه و رسمی داره بعد منیر خانم گفت عجله ایی نیست ما خیلی شرط و شروطی نداریم همینکه برادر شما آدم اهل و سر به راهیه برای ما کافیه ماهم کس و کار زیادی نداریم هروقت هم اومدین قدمتون سر چشم..اونشب تا حدودی حرفهایی زده شد و همگی فهمیدیم که ثریا هم محمد رو دوست داره…دیگه مونده بود جواد که باید براش به خواستگاری آذر میرفتم.به جوادهم گفتم جواد جان بزار محمد یک کم بهتر بشه که بچه هارو بزاریم پیش محمد و بریم خواستگاری،آخه همیشه درد من تنهایی بود و اینکه کسی رو نداشتم که بچه هام رو پیششون بزارم… یکروز که تو خونه بودم و داشتم از محمد پرستاری میکردم دیدم تلفنم زنگ خورد مهین بود سلام وعلیکی کرد و از حال و احوالم  پرسید،گفت که برادرهای منوچهر نگران حال بچه هام هستن گفتم الحمدالله من مشکل مالی ندارم چون سهم ارث پدریمم گرفتم و نیازی به کمک ندارم بعد دیدم که انگار میخواد یه چیزی بهم بگه و هی دست دست میکنه گفتم مهین جان چیزی میخواستی بگی ؟ گفت نه چیز مهمی نبود خواستم بگم مرجان حامله اس و منوچهر میخواد دوباره بابا بشه  انقدر ناراحت شدم که نگو!گفتم خُب این موضوع چه ربطی بمن داره؟گفت نه این بی معرفت بچه های خودش رو ول کرده یه سر نمیزنه اونوقت میخواد یه بچه دیگه هم بدنیا بیاره ماهم بخاطر همین به تو زنگ زدیم که ببینیم تو کم وکسر داری یانه؟گفتم مهین جان من گدایی هم کنم دستم رو جلو کسی دراز نمیکنم از دلسوزی شما هم ممنونم وقتی گوشی رو قطع کردم انقدر گریه کردم که خدا بدونه.خبر بارداری مرجان برام مثل یه درد بود پس چرا خدا به اون انقدر زود بچه داد کاش حداقل دیرتر بچه دار میشد تا دلم نمیسوخت هرچند که خدای منهم بزرگ بود گاهی حسادتم میشد خب این حس زنانه من بود،سعی کردم خودم رو بیخبال نشون بدم و اصلا فکرمنوچهر رو از سرم بیرون کنم من فقط منتظر شنیدن خبر بدبختی از طرف منوچهر بودم و همین بیشتر منو عذاب میداد…دوسه ماه گذشت کم کم حال محمد رو به بهبودی رفت منو ثریا هم با امتحانی که از وزارت کاراز ما گرفتن بلاخره آرایشگر شناخته شدیم و بهمون مجوز کار کردن دادن به ثریا گفتم بعد از اینکه عروس ما شدی بیا یه جا یه آرایشگاه شریکی باز کنیم وحداقل از هنرمون استفاده کنیم و ثریا هم از پیشنهادم استقبال کرد.تو اینمدت به خونه آذر زنگ زدم و پیشنهاد خواستگاری رو دادم اونم گفت که باید فکرامو بکنم تا بهتون خبر بدم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما واقعا جواد دل آذر رو با شوخی هاش برده بود و خودشو تو دل آذر جا کرده بود ،منم چی میخواستم از این بهتر که دوتا برادرام  تو یکشب دوماد بشن الحمدالله هر دو شون خونه داشتن و در یک ساختمان بودن منهم دستم باز بود و می تونستم با پولهای خودشون براشون یه عروسی کوچیک بگیرم بلاخره بعد از اینکه محمد خوب شد اول به خواستگاری ثریا رفتیم و چون ما بزرگی نداشتیم خودمون سه تا بخونه منیر خانم رفتیم و اونشب محمد تو کت شلوار سرمه ایی که به تن داشت از دید منِ خواهر می درخشید گفتم محمد تو رو خدا امشب دیر نکنی عجله برای اومدن نکنی گفت آبجی قول میدم سر ساعت شیش خونه باشم و همون هم شد ما با دسته گلی زیبا و یک کیک کوچیک بخونه ثریای مهربون رفتیم و با استقبال گرم منیر خانم روبرو شدیم همونجا گفتم اگر مادرو پدرم زنده بودن دیگه ما هیچ غمی نداشتیم و منیر خانم با دلداری بمن گفت ملیحه جان از اول بشریت تا الان کی پدر مادرش زنده موندن که مال شما بمونن ! دنیا تا دنیا بوده همین بوده ! تو رو خدا خودتون رو ناراحت نکنید امشب رو بدون غم بگذرونید و بزارید بهتون خوش بگذره ،بعد کمی مکث کردو آروم گفت اگر منو قبول دارید من جای مادر شما باشم چه فرقی میکنه،منیر خانم واقعا مهربون بود و هیچ وقت بما بی احترامی نکرد و من با خوشحالی گفتم شما تاج سر ما هستین و من افتخار میکنم که شما جای مادرم باشید .اونشب منیرخانم هیچ چیز از ما نخواست گفت من مهر دخترم رو چهارده سکه میکنم و هرچی دوست داشتید براش بخریدمن که خدای نکرده کیسه برای دخترم ندوختم که پراز پولش کنم ! و جواد گفت به به ! به این مادر زن که انقدر فهمیده اس ،بعد به ثریا گفت زنداداش کیک رو بیاربخوریم. ثریا بلند شد وکیک رو بین ما تفسیم کرد و اونشب محمد انگشتر ظریفی برای ثریا خریده بود که اونو تو دست ثریا کردو همون شب ثریا و محمد نامزد شدن.وقتی ما میخواستیم به خونمون برگردیم من به منیر خانم گفتم من ازتون یه خواهشی دارم گفت بگو‌عزیزم من سراپا گوشم منم گفتم ما برای  خواستگاری جواد واقعا به شما نیاز داریم تو رو خدا برای جواد مادری کنید منکه سنی ندارم شما جای مادرمون باشید بعد منیر خانم گفت به دیده منت.چراکه نه معلومه که میام و همونجا گفتم پس هفته آینده هم برای جوادجان  باهم به خواستگاری میریم !چند روزی گذشت من به منیر خانم زنگ زدم و‌گفتم که همراه ما بخونه آذر بیاد اونم پذیرفت بعد زنگ زدم، خانواده آذر و گفتم که ما میخوایم به خونتون بیایم اونروز جواد ومحمد مثل ماه شده بودن و ما بهمراه ثریا و منیر خانم که انگار حکم مادرمون رو داشت بخواستگاری آذر رفتیم خانواده آذر مثل مادر ثریا خیلی خودمونی و خاکی نبودن یک کم ارتباط گرفتن باهاشون سخت بود وقتی وارد خونشون شدیم منیر خانم بمن گفت ملیحه جان برای صحبت کردن زیاد سختت نباشه من خودم صحبت میکنم و خلاصه که منیرخانم همه چیز رو خیلی قشنگ براشون توضیح داد و اونها هم یک کم بعد صحبتهای منیرخانم نرمتر شدند اما متاسفانه اونها مهر زیاد خواستن وگفتن ما صد سکه مهر میکنیم و جواد هم با جون و دل پذیرفت .منهم تنها حرفی که زدم گفتم برادرای من خانم های خودشون رو پیدا کردن و ما از هردو خانواده خواهش میکنیم که در یک شب عروسی کنید تا بمن هم که یک زن تنها هستم فشار کاری نیاد .هر دوشون موافقت کردن اما مادر آذر فاطمه خانم با لحن بدی بمن گفت شما چرا طلاق گرفتی؟تا اومدم لب باز کنم منیرخانم گفت فاطمه خانم امروز جای این حرفا نیست ملیحه جان امروز اومدن برای برادرشون خواستگاری حیفه که با یاد آوری گذشته روزشون روتلخ کنیم ! همونجا نفس عمیقی کشیدم و تو دلم گفتم آخ که چقدر یک بزرگ میتونه تو حرف زدن تاثیر گذارباشه و از این بابت خدا رو شکر کردم. اونروز هم همه چی بخوبی گذشت .با پولیکه در دستم بود هردو زن برادرم رو به بازار بردم و خریدی  نسبتا خوب براب هردو‌کردم اما توقع آذر بیشتر از ثریا بودو همین کار منو اذیت میکرد به ثریا گفتم خواهر جون هرچه دلت میخواد خرید کن چرا ملاحظه میکنی ؟ اما ثریا در جوابم گفت هیچکس با مهر زیاد و خرید زیاد خوشبخت نشده و من دلگرم میشدم و میگفتم میتونه همسر خوبی برای محمد باشه بعد از گذشت تقریبا سه چهار ماه و در سال هفتادو سه در یکشب قشنگ دوتا برادرام دوماد شدند. شب عروسی، جواد خیلی شیطنت میکرد و آذرهمش  در حال رقصیدن و شلوغ کردن بود اما ثریا آروم  بود و‌خیلی افتاده حال تر بود آخر شب هر دو‌برادرام رو بخونه خودشون بردیم و زندگیشونو رو در کنار همسرهای دلخواهشون شروع کردن، موقع خدا حافظی محمد دستشو‌دور گردنم انداخت ازم تشکر کرد و آرام آرام گریه کرد و‌گفت  آبجی خیلی برامون زحمت کشیدی هم پدر بودی هم مادر و هم خواهر !!! گفتم عزیزخواهر من هر کاری کردم بخاطر خوشبختی شما بود . ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاه نجف زندگیمه اسدالله نجف شاه نجف شاه نجف♥️ ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 مهربان خـــدای من ✨بوی ناب بهشت می‌دهد 🌸 همه‌ی نامهای قشنگت... 🌸هوای دلم سبک می‌شود ✨ با زمزمه‌ی نامهای زیبایت... 🌸نفس می کشم در هوای ✨ مهربانیهای نابت.... 🌸روزی زیبا و پربار را با توکل  ✨بر اسم اعظمت آغاز میکنیم .. 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو ❤️ (زیبایی آبدره های نروژ) ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امیدوارم زندگی خوبی در کنار همسرانتون آغاز کنین بعد جواد اومد دستمو بوسید،سرمو‌بوسید و‌اونم قدردانی کرد و گفت آبجی فکر نکنی ولت میکنیم ما همیشه بیادتیم و حواسمون بهت هست گفتم برید خدا پشت پناهتون ..همگی بخونه های خودشون رفتن و من با دوتا بچه هام هم بخونه خودمون رفتیم منیر خانم با مهربونی گفت ملیحه جان بیا امشب بریم خونه ما ،امشب به تو خیلی سخت میگذره گفتم منیر خانم جان من باید یک عمر تنها باشم این چه حرفیه ! گفت نه انشا الله تو رو هم سرو سامون میدیم گفتم وای اسمشم  نیارید برای من همه چی تموم شده من فقط به عشق این بچه هام زنده ام. خلاصه شب که بخونه رسیدم جای خالی برادرهام خیلی اذیتم میکرد بخونه ایی اومدم که دیگه هیچکس توش نبود وقتی امیرحسین و سانازخوابیدن شب تو اتاق خودم انقدر گریه کردم که نگو.از بدبختیهام و از تنهاییهام پیش خدا گله کردم کاش حداقل شونه گرم پدرو مادرم بود که روی اونها تکیه میدادم و درد های بی کسیم رو با اونا تقسیم میکردم … شب در عالم خواب مامان منیژ و آقاجان رو‌دیدم هردو با هم با سبد گلی به دیدنم اومدن مامان گفت ملیحه جان امشب به دیدنت اومدیم تا تنها نباشی بچه هام رو‌تو بغلشون گرفته بودن من به مامان میگفتم مامان تو رو خدا پیشم بمون تنهام نزاری ها بخدا خسته ام، گفت نه دخترم تنهات نمیزارم دیگه همیشه کنارتم وقتی از خواب پریدم دوباره گریه ام گرفته بود آرام آرام بحال خودم گریه میکردم .. ولی باید قوی بودم و بچه هام رو بزرگ میکردم چون خودم این کاررو قبول کرده بودم.بعد از یکهفته که از عروسی بچه ها گذشته بود ثریا به خونمون اومد دیگه بمن ملیحه نمیگفت با مهربونی خاصی که داشت بهم میگفت آبجی… بعد گفت آبجی موافقی آرایشگاهی که گفتی رو راه اندازی کنیم؟گفتم باشه ثریا جان اما محمد موافقه؟گفت آره من خودم باهاش صحبت کردم اونم حرفی نداره گفتم پس میریم یه مغازه کوچیک همین سمت خودمون میگیریم چون من باید امیر حسین رو ببرم بزارم مدرسه و ساناز هم پیش خودمون باشه.ثریا در جوابم گفت آبجی من حرفی ندارم، تو هرکجا که باشی چون محمد از تو خاطرش جمع هست کاری بمن نداره و اجازه نمیخواد بگیرم.. من از ارث پدریم که پول داشتم و محمد هم که خودش پول داشت  اول یک دکان کوچک تقریبا نزدیک خونه هامون اجاره کردیم بعدهم با ثریا رفتیم خیابان منوچهری و کلی لوازم آرایشگاهی خریدیم و چند روزی مشغول تمیز کردن و چیدن آرایشگاه شدیم ،واز بچه هام هم که دیگه راحت بودم هر دو شون رو پیش خودم نگه میداشتم البته امیر حسین بعد از مدرسه می اومد و مشقاشو همونجا می نوشت ساناز رو هم که با دفتر نقاشی و این چیزها سرگرمش میکردم و خیلی عاقل بود. روزها تقریبا ثریا از صبح کنارم بود تا غروب و هردومون  عصر که آرایشگاه رو می بستیم به خونه و زندگیمون میرسیدیم روزهای اول مشتری نداشتیم،من به ثریا گفتم بیا شب ها تو ورقه های کوچیک خدماتی که میخواهیم انجام بدیم رو روی کاغذ بنویسیم و به کاسبهای محل بدیم که بدند به مشتریهاشون وهمینکار رو کردیم و کم کم برامون مشتری اومد و ماهم از این طریق پول در می آوردیم و خیلی خوشحال بودیم دیگه طوری شد که بعد از شیش ماه حسابی کارمون راه افتاده بود و غروب که به خونه می رفتیم جونی واسه کار خونه نداشتیم،رمز موفقیت ما هم این بودکه از همه ارزونتر میگرفتیم و همه هم بدنبال کار خوب و ارزون بودن. شبها من هم غذای ناهار فردام رو درست میکردم هم به درس و مشق امیر حسین می رسیدم وهم نظافت خونه بودخلاصه که  خیلی روم فشار بود دوست نداشتم که کم وکسری تو زندگیم داشته باشم یا احساس ضعف داشته باشم. مهین جاریم همیشه با من در تماس بود یکروز بهم گفت میخوام بیام آرایشگاهتون و کارهاییکه میخوام بدم غریبه انجام بده ،بدم به تو که یه پولی هم گیر شما بیاد و قرارگذاشت یکروز بیاد آرایشگاه.روزیکه مهین اومد چنان دستش رو‌دور گردنم انداخته بود و بوسم میکرد که ثریا احساس میکرداز فامیل خودی باشه بعد گفتم ثریاجان این خانم جاری سابقم هست‌ ! بعد مهین گفت تو انقدر خانم و بی آزاری که همه در مقابل تو احساس امنیت و آرامش میکنن . بعد روی صندلی مخصوص اصلاح و ابرو نشست و گفت ملی جان خودت اصلاحم کن تا باهم بیشتر حرف بزنیم.تو همون فاصله گفت خبر داری خدا به منوچهر یه پسر داده ؟گفتم نه از کجا بدونم گفت و اینکه مرجان داره سر ناساز گاری باهاش میزاره ؟گفتم چطور ؟ گفت دختره زیادی خرج میکنه و منوچهر از دستش کبابه گفتم به جهنم ‌! بعد درادامه گفتم من نفرینش کردم و از خدا خواستم تمام اموالی رو که من جمع کردم رو از دست بدند منتظرم ببینم که منوچهر به زمین گرم بخوره،مهین گفت ملیحه جان این اتفاق خیلی دور نیست  این زن و شوهر باهم خیلی کَل کَل دارند گفتم منم به امید اون روز هستم چون من با ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
قبول نکرد بعد از رفتن مهین نمیدونم چرا دوباره یه حس حسادتی بهم دست داد یه حس کنجکاوی که  میخواستم دوباره مرجان رو‌ببینم دلم نمیخواست ازمهین سوال کنم اما دوست داشتم بدونم الان چکار میکنه! فردای اونروز که میخواستم بیام‌سر کار گفتم بچه هارو به ثریا بسپرم و برم ببینم که منوچهر چکار میکنه نمیدونم چرا اینکار رو کردم صبح که میخواستم مغازه رو باز کنم اول امیرحسین رو مدرسه گذاشتم  بعد ساناز رو به ثریا سپردم و الکی گفتم ثریا جان من امروز جایی کار دارم میرم ولی زود برمیگردم اون هم بدون چون چرا گفت باشه برو اما زود بیا!سریع یه تاکسی گرفتم  وبسمت مغازه منوچهر براه افتادم ضربان قلبم تند شده بودبا اضطراب به اطرافم نگاه میکردم بخودم میگفتم راستی من اینجا چکار دارم بلاخره به مقصد رسیدم رومو محکم گرفتم تا شناخته نشم کم کم به پشت شیشه مغازه رسیدم دیدم پسرشون رو تو کالسکه گذاشته بودن و بستری گرم براش فراهم کرده بودن بعد دیدم مرجان با موهای رنگ و مش شده با آرایشی ملایم تو‌ مغازه میچرخید  اما منوچهر نبود بیشتر خیره شدم دیدم چه مانتو شیکی تو تنش بود گفتم خب چرا من اینطور نبودم و نیستم . اصلا این چادر روی سر من چیکار میکنه؟ باید منهم فکری بحال خودم بکنم شاید ایراد از من بود که منوچهر منو‌پس زد!باید یه کاری میکردم.بعد از کمی خیره شدن به مرجان دوباره به مغازه ام برگشتم تمام طول راه در فکر بودم حالا اینهمه پول داشتم باید برای خودم کاری میکردم  بخودم میرسیدم حداقل مهین که منو می دید باز خوب بود البته این افکارم شاید بخاطر جوانیم بودو میخواستم که تمام اون فکرهارو عملی کنم با خودم میگفتم نمیدونم کارم درسته یاغلط اما  باید انجامش میدادم .وقتی به مغازه رسیدم ثریا با ناراحتی گفت وای ملیحه کجا بودی میدونی چند نفر اومدن و دیدن تو نیستی رفتن گفتم ثریا جان قول میدم دیگه تنهات نزارم. اونروز تموم‌روز رو به این فکر میکردم که چطوری یه آدم امروزی بشم گاهی فکر میکردم در حق خودم ظلم کردم همش در حال نقشه کشیدن بودم. ثریا گفت ملیحه جان طوری شده؟از وقتی رفتی و اومدی یه آدم دیگه شدی ! گفتم نه طوری نیست یه کم سرم درد میکنه ….اونشب بخونه که رفتم تمام ذهنم در گیر این کاری بود که میخواستم انجام بدم. آره!!! بد کردم،شاید به خودم ظلم کردم. تصمیمم رو قطعی کردم گفتم فردا همه چی رو عملی میکنم صبح امیر حسین رو که مدرسه گذاشتم رفتم یه مانتو شیک خریدم بعد با ساناز رفتم آرایشگاه گفتم ثریا جان امروز میخوام چیزی رو باهات در میون بزارم گفت بگو ملیحه جان من دو روزه منتظرم‌ من اگر تو رو‌نشناسم به درد جرز لای دیوار میخورم. گفتم ببین من همچین تصمیمی گرفتم و شروع کردم به گفتن تصمیمم …ثریا همینطور گوش میداد بعد گفت ملیحه جان تو سالها با این شکل و قیافه  تو محل گشتی حالامیخوای یهو اینطور تغییر قیافه بدی بنظرت بد نیست؟ گفتم نه حس میکنم اگه مثل مرجان بودم این اتفاقات تو زندگیم نمی افتاد ! کمی مکث کرد و گفت باشه هر طور مایلی ..منم گفتم بهتره شروع کنی موهامو اول رنگ کنی بعد یک مش نود درصد هم برام بزنی ..نگاهی بهم کرد بعد پیش بند رو روی سینه ام بست و شروع کرد به رنگ زدن موهام ! بعد شروع کرد به نصیحت کردن من گفت ملیحه جان یهو تغییر نکن برات بده اما من،گوشم بدهکار نبود موهامو که رنگ کرد بعدش شروع کرد با فویل موهامو مش کردن موهام بلند بود بعد از مش موهام‌ شروع کردم به اصلاح ابرو و رنگ کردن ابرو هام گفتم سشوار رو بیار موهامم سشوار کن و حسابی بخودم رسیدم رفتم جلو آینه خط چشمی کشیدم و ریمل زدم و ثریا فقط بمن خیره خیره نگاه میکرد مانتو جدیدم رو موقع رفتن پوشیدم و شال شُلی روی سرم انداختم و دست دوتا بچه هام رو گرفتم و برای اولین بار با چهره ی آراسته بخونمون رفتم تمام اهالی محل نگاهم میکردن اما برام مهم نبود باید خودی نشون میدادم  امیرحسین با دیدنم گفت مامان چرا حاضر شدی میخو‌ای عروسی بری ؟ گفتم نه من نمیتونم آرایش داشته باشم ؟ و اونم دیگه حرفی نزد حالا ساناز که خوب و بد رو میفهمید نگاهم میکرد ولی جرأت اعتراض کردن نداشت از اون‌روز ببعد رسیدگی بخودم شد کار همیشگی و روزمره گیم میخواستم خودی نشون بدم .یکشب محمد و‌ثریا گفتن ما میخوایم  شام‌بیایم خونتون ! منم گفتم قدمتون رو چشمم خوشحال میشم که بیاین  بعد به ثریا گفتم ثریا جان من امروز کمی زودتر بخونه میرم تا کارهای شام رو انجام بدم دست بچه هام‌ گرفتم و بسمت مغازه های اطراف خونه رفتم خریدهای شب رو انجام دادم و بخونه اومدم همینکه رسیدم جواد هم زنگ زد و گفت آبجی ما هم شب به خونتون میایم گفتم قدم تو هم رو‌چشمم اونشب غذای خوبی پختم ومنتظر برادرها شدم دوباره آرایشی کردم و گفتم بزار منو‌با این چهره ببینن و با این چهره آشنا بشن ،دیگه تمام پولهامو خرج خودم میکردم ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از جمع کردن پول دلزده شده بودم در آمدم عالی شده بود چون هم کار من هم کار ثریا عالی بود برای بچه هام لباس میخریدم اسباب بازی میخریدم تا خلا پدر رو حس نکنن .به تصمیمی که گرفته بودم خوشبین بودم میگفتم کارم درسته و اشتباه نمیکنم شب شد و برادرهام با هم رسیدن یکیشون شیرینی آورده بود با میوه یکیشون، هم برای خونه ام خرید کرده بود.گفتم اینکارها چیه مگه من خودم دست وپا ندارم که شماها انقدر زحمت کشیدین. بعد جواد گفت نه بابا کور شه هر کی نبینه تو چقدرتغییر کردی آبجی جونم کاملا مشهوده بعد محمد با خجالت بهم گفت نه خواهر جون ما به تو ایمان داریم اما یک کم از این تغییرات  ناراحتیم آخه یکدفعه خیلی یهویی تغییر کردی ! منم با یه ناراحتی خاصی تو صورتم گفتم آخه داداشای گلم چرا همیشه ملیحه رو عقب مونده میخواین دوست  ندارین ببین ملیحه از پخمه گی در اومده ؟ اما چهره برادرا اینو نمیگفتن! خوشایندشون نبود.گفتم قربونتون برم بزارید یه کم اینجوری باشم تا ببینم چه نتیجه ایی از اینکار میگیرم همشون ساکت شدند ثریا اما غمگین بود ثریا مثل خودم بود مثل گذشته ام! بعد باهم به آشپزخونه رفتیم. گفت ملیحه جان کسی از اینکه تو مانتو بپوشی ناراحت نیست چه اشکالی داره که حجاب پوشیده داشته باشی و مانتویی باشی حجاب که به چادر نیست اما تو شوهر نداری و این تغییر یهویی بازتاب یهویی هم داره باز اگر شوهرت بود میگفتن شوهرش دوست داره اما الان یک کم بده ،قبول داری؟ امامن فهمیدم که اومدن اونا بخونه من همچین بی دلیل هم نبوده اونا روشون نمیشده چیزی بهم بگن. اونشب جواد ومحمد تو خودشون بودن شاید حق داشتن از حرف مردم می ترسیدن اما من هدفم چیز دیگه ایی بود …راستش رو بگم ؟؟؟؟ میخواستم منوچهر منو ببینه ! اصلا به گوشش برسه که من اینطوری شدم ببینم بازتاب این حرکتم براش چیه ؟ نمیدونم کارم غلط بود یانه ؟ اونشب فضای خونه سنگین بود جوادشوخ طبع  ناراحت بود ‌ زیاد صحبتی نکرد گاهی ازدور وقتی  چشمم به صورت برادرام می افتاد می دیدم که دارن باهم آروم صحبت میکنن منطورشون رو‌نمی فهمیدم شام رو‌که خوردیم آذر اومد تو آشپز خونه و گفت ملیحه جان من کاری ندارما اما،جواد غصه میخوره میدونی چرا ؟ میگه نکنه مردم برات حرف در بیارن و پشت سر خواهرمون حرف بزنن .. اما من خیلی ناراحت گفتم یعنی چی مردم چی میخوان فکر کنن ؟مگر من چکار کردم ؟آذر گفت نه ملیحه جان شاید من نتونستم منظورم رو خوب بهت برسونم ببین  ملیحه جان فکر کنم پدرت انسان مظلوم و آبرو داری بوده جواد از این ناراحته میگه نکنه فکر بدی روی تو بکنن  بعدهمینطور که  با دستاش ور میرفت و انگار با ناخوناش هی گلهای قالی رو خالی میکردو پرزهاشو اینور اونور میکرد گفت ؛آخه!!! بزار شوهر کنی بعد !!! منم عصبانی گفتم هیچی دیگه یهو همتون بگین من خر*اب شدم دیگه !! گفت وای نه غلط بکنیم اصلا بمن چه اینا هی بمن گفتن تو باهاش صحبت کن حالا که خودت میخوای اینطور باشی ما هم حرفی نداریم. ثریا در همون حین گفت قربونت برم ملیحه جون از ما ناراحت نشو اما کمی آهسته تر شروع کن یهو زدی سیم آخر بخدا که محمدم ناراحته!! گفتم بزارید خودم باشم حتما دلیلی واسه این کارم دارم اجازه بدین خودم به اینجایی که الان شما فکر میکنیدبرسم.سرتون رو‌درد نیارم همشون ناراحت بودن از من ! از آبروشون میترسیدن اونشب اونها حریف روی من نشدن و بعد از شام طفلک ها به خونشون رفتن و من هم به زندگی بی بند بار خودم ادامه دادم کم کم مانتوهام کوتاهتر شد و شالم شُلتر .میخواستم به منوچهر ثابت کنم که منم می تونم بی بند و بار باشم مثل مرجان … یکروز دست بچه هام رو گرفتم وبسمت مغازه منوچهر رفتم خدا خدا میکردم که منوچهر باشه و منو ببینه نزدیک مغازه که شدم با اعتماد بنفسی بالا قدم هارو برداشتم و بسمت مغازه رفتم اتفاقا منوچهر منو دید یک نگاه معنی داری بهم کرد منم گفتم بچه ها این بابای بی غیرتتونه که شما رو ول کرد رفت منوچهر نگاه با حسرتی به بچه هاش انداخت بعد با لحن بدی گفت اما فکر کنم از من بی غیرت تر هم وجود داره و اون تو هستی که به این وضع افتادی ناگهان تمام تنم یخ کرد و لرزش بدی به بدنم افتاد ..رنگم مثل گچ شد گفتم مگر تو دنبال این تیپ زن نبودی خب اینم من !! ببین همونی شدم که تو میخواستی اما تو مارو ول کردی و رفتی گفت برو خجالت بکش این دختری که اینکارها رو کرد فقط زندگی منو نابود کرد تو بمون بچه هاتو بزرگ کن بیشتر از این نابودشون نکن ،بعد دیدم اشک تو چشماش حلقه زد.با این حرفش دنیا رو سرم خراب شد من به دنبال چیزی بودم که از نظر منوچهر زندگیش رو نابود کرده بود بعد چشمم تو مغازه اش افتاد اون دختر،با همون تیپ افتضاح تو مغازه اش میچرخید گفتم به ایشون هم از این توصیه ها میکنی ؟ گفت اینو ولش کن … ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امیر حسین هاج و واج بین ما گیر کرده بود ونگاهم میکرد ساناز دستش تو دست من بود امانگاهش بسمت پدری بود که رهاشون کرده بود و رفته بود فورا دست بچه هام رو گرفتم و داشتم از محل کار منوچهر دور میشدم که منوچهر فریاد زد و گفت مَلی ! آهای با توأم !!خوب گوش کن این راهی که تو رفتی تهش هیچی نیست. من رفتم چوبشم خوردم بد جوری هم خوردم !اما تو نرو ! خواهش میکنم !!!آینده بچه هارو خراب نکن. بگذار زیر دست مادری چون تو بزرگ بشن ،نه پدر نالایقی مثل من ! هرچه بود گذشت از نظر تو هم من همونم که میگی ولی بزار بچه هات به همراه خودت و زیر دست محمد و جواد بزرگ بشن … با لحن تند اما واقعا بی منظور گفتم عه حالا که خودت رفتی عشق و حالت رو کردی یک زن رو بدبخت کردی پدرو مادرم رو کُشتی پدر و مادرت رو از بین بردی تازه به صرافت افتادی ؟ نه منوچهر من هم باید برم ! تا تهش باید برم بعد ببینم خبری نیست بیام به تو بگم ! بگم منم تا تهش رفتم خبری نبود …یهو اشکام اومد .. بعد منوچهر گفت منوچهر یک گو*هی خورد دیگه ولش کن، ولش کن بعد با التماس گفت مَلی نکن !خواهش میکنم !!!این بازی رو ادامه نده ،بخودت به بچه هات ظلم نکن بعد منم از منوچهر دور شدم هق هق گریه امونم نمیداد ..همه در رابطه با من فکرشون غلط بود من تو دلم این نبود که بخوام خیانت به خانواده ام بکنم میدونستم که آقاجان آبرو داشت حجاب من حجابی در شأن خانواده خودم ویک آدم آبرو دار نبود. بد جوری زدم به سیم آخر وگرنه آدم بی حجاب هم مثل من نبود خودم میدونستم کارم غلطه ! آرایش آنچنانی وافتضاح …. سریع به خونه برگشتم بچه ها طفلکا از کارهای من مونده بودن فوری به دستشویی رفتم به صورتم نگاه کردم از خودم بدم اومد …بخودم گفتم خاک برسرت کنن ملیحه تو واقعا دختر منیژه و آقا جانی ؟؟ وای اگر خانم جان زنده بود بمن چی میگفت کسی که تا صدای اذان رو می شنید وضو میگرفت و نماز میخوند ؟ سریع صورتم رو شستم. صورتی که انگار نقاشی شده بود تا آرایش امیرحسین گفت مامان من مشق دارم باید بنویسم.نگاهی به چهره معصومش کردم گفتم بنویس مادر جان امیر حسین گفت مامان من مشق دارم باید بنویسم.نگاهی به چهره معصومش کردم گفتم بنویس مادر جان ! بنویس از همه چی بنویس بعد با گریه گفتم از نجابت بنویس از نجابت یک زن !!! اصلا از مادر بنویس وزار زار گریه کردم …امیر حسین مات و‌مبهوت مانده بود، نمیدونست به مادر بیچاره اش چی بگه ،امیر حسین مشقاشو نوشت بعد بچه ها سرگرم بازی شدن!اما من غرق در کارهای  خودم شدم بلند شدم  یه قیچی آوردم و مانتوهای کوتاهم رو از وسط قیچی کردم شالها ر‌و هم همینطور میدونید چرا؟ ازشون بدم می اومد دلم نمیخواست به کسی بدم که باعث‌گناه بشم بعد رفتم مانتوهای سری اولم رو که بلند بودن آوردم همرو اتو کردم و به جالباسی زدم شاید باورتون نشه و بهم بخندین اما رفتم حموم و غسل توبه کردم.آخه خودم از نیت خودم خبر داشتم،میخواستم گند بزنم به زندگی منوچهر ! با خدای خودم عهد کردم هرگز منو از راه راست دور نکن!!منتظر بودم که زود بخوابم و این شب زود تموم بشه صبح بشه امیر حسین رو به مدرسه ببرم و با ساناز به بهشت زهرا برم و همینکارم کردم صبح زنگ زدم به ثریا ! سلام علیک کردم بعدگفتم ثریا جان امروز من تا ظهر ممکنه نیام آرایشگاه!اونم با نگرانی گفت ملیحه جان کجا میخوای بری؟ گفتم نترس میخوام برم سر خاک آقاجان اما میام و همه چی رو برات تعریف میکنم ،بعد یه مانتو بلند تنم کردم و روسریم رو کلیپس زدم تا تار مویی از سرم بیرون نباشه بعد یه تاکسی دربست گرفتم ومستقیم رفتم سر قبر آقاجانم!انقدر گریه کردم که خدا میدونه بعد هی به آقاجانم میگفتم بابا چقدر زجر کشیدی دختر بی حیات اینکارها رو کرد غلط کردم بابا منو ببخش ،عقده داشتم از منوچهر کینه داشتم مبادا منو نبخشی آخه تو همچین دختری نداشتی بعد با شرمندگی سر خاک مامان منیژ رفتم و با مامان هم درد و دلی کردم و بعد به سمت آرایشگاه براه افتادم حالا انگار سبک شده بودم دیگه نمیخواستم هیچ وقت دست از پا خطا کنم میخواستم زودتر به آرایشگاه  برسم و همه درد دلامو به ثریا بگم.وقتی به  آرایشگاه رسیدم ثریا با دیدنم جا خورد .گفت ملیحه جان چیزی شده ؟ گفتم نه عزیزم هیچی نشده حالمم خیلی خوبه هیچ وقت بخوبی امروز نبودم.فوراً یه چایی برام ریخت و گفت بیا بشین ببینم چی میخواستی برام بگی ،منم از سیر تا پیاز اتفاقاتی که برام افتاده بود رو تعریف کردم.ثریا فقط گوش میداد بعد که حرفام رسید به اینکه رفتم سر مزار آقاجان و مامان زدم زیر گریه!!ثریا هم بامن گریه کردو گفت ملیحه جان خیلی خوشحالم که خودت به اشتباهت پی بردی ،هیچ وقت مانتو پوشیدن و آرایش ملایم کردن نه جُرم بود نه گناه !چه اشکالی داره که الان تو چادر نپوشی و راحتتر بتونی دست  بچه هات رو بگیری ببری ،بیاری ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما تو راهت غلط بود !کارت اشتباه بود .محمد و جواد غصه میخوردن اون آرایش با اون حجم در شأن تو نبود مگه آدم میاد بخاطر اشتباه دیگران خودش رو اونجور بد نام کنه که همه تو خیابون چپ چپ نگاهت کنن؛الانم خدارو شکر که خودت فهمیدی حالا هم پاشو یه آبی به صورتت بزن و به زندگی سالم خودت ادامه بده .حرفهای ثریا دلمو آروم کرد درست مثل دختر بچه ایی شده بودم که میخواست از پرتگاهی ‌پایین بیفته و یه نفر اونو از مرگ حتمی نجات داده باشه …خودم از نگاه کاسبها و اهالی محل میفهمیدم که راه درست روانتخاب کردم روزها میگذشتن خبر بارداری ثریا و عمه شدنم قشنگترین خبر دنیا بود یکروز که تو آرایشگاه بودم مهین به مغازه ام اومد تا منو دید گفت ملیحه جان دنیا چقدر میتونه کوچیک باشه منوچهر همه سرمایه زندگیش رو از دست داد و مرجان بخاک سیاه نشوندش گفتم شاید خوشحال بشی که بیام بهت این خبر رو بدم بعد روی صندلی نشست و گفت مرجان تمام مغازه  و اجناسش رو به باد داد بسکه ولخرجی کرد تازه خونه رو هم بنام خودش زد و داره مثل شیر رو زندگی منوچهر میتازه بعد هم منوچهر با چکهای برگشت خورده مواجه شده نمیدونی چه روزگار سیاهی به هم زده ! یک لحظه روی صندلی نشستم و به حرفای مهین فکر کردم چقدر زمین گرده! اما من انتظار بیشتر از این رو داشتم تا خدا به منوچهر نشون بده که با من بی گناه چکار کرد ودوتا بچه رو چطور ول کرد و چسبید به دختری که اصلا شناختی ازش نداشت مهین گفت منوچهر و مرجان همش با هم دعوا دارن همش اختلاف دارند یک لحظه باهم نمیسازن با ماهم که رفت و آمد آنچنانی نداره برادرها ها هم که تردش کردن گاهی اوقات میاد خونه ما یک کم جلو در  می ایسته و ‌میره اونم چون من دختر خاله اش هستم یه سر میاد ناله میزنه و میره …اونشب از خدا خواستم ضربه ایی که اون زن بمن زد به منوچهر هم بزنه تا بفهمهه که چقدر زندگیمو تباه کرده ..اما برای زندگی خودم یه تصمیم دیگه گرفتم اولین تصمیمم این بود که دیگه هیچوقت ازدواج نکنم و تصمیم بعدی هم این بود که دوتا بچه هام رو طوری تربیت کنم طوری بار بیارم که باعث‌افتخارم بشن و هیچ جوره براشون کم نزارم تا به درجات عالی برسند و دیگه خودمو وارد بازی های بچگانه برای زندگی دیگران نکنم … روزها گذشتن ،همه چی بخوبی پیش میرفت کارو کاسبی منو ثریا بهتر و بهتر شد ثریا اولین فرزندش رو که دختر بود بدنیا آورد دختری خوشگل مثل خودش !! محمد روی پاهاش بند نبود منیر خانم مامان ثریا هم مثل پروانه دورشون میچرخید . ثریا اسم دخترش رو ساره گذاشت منکه عاشق دخترش بودم راه میرفتم میگفتم آخ که ثریا عروس قشنگم رو بدنیا آوردی ثریا هم میگفت ؛آخه ملیحه دخترم رو به کی بدم از تو بهتر و باهم غش غش میخندیدیم .دیگه کم کم به زندگیم عادت کرده بودم به اینکه دیگه هیچکس نمیتونه منو آزارم بده . آذر تمایلی به بچه آوردن نداشت چون کار میکرد و سختش بود ..یکروز یاد زهرا خانم افتادم چقدر دوستش داشتم چقدر دلم براش تنگ شده بود. تصمیم گرفتم یکروز برم خونشون رو پیدا کنم برم پیشش و خاطرات گذشته رو دوباره تکرار کنم . خیلی وقت بود که ندیده بودمش بخاطر داشتم که شماره تلفنش رو داشتم عصر کمی زودتر بخونه رفتم بعد رفتم تو دفتر تلفنم گشتم و شماره تلفنش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم تا گفتم سلام زهرا خانم ،فوری صدامو شناخت گفت وای ملیحه جان تویی ؟با خوشحالی گفتم آره عزیزم خودمم ! تا اومد حرف بزنه گفتم ببین من همین الان میخوام بیام اونجا ؛دست امیرحسین و ساناز رو گرفتم و بسمت خونه زهرا خانم براه افتادیم خونه زهرا خانم همون خونه جدیدش بود یه آپارتمان تمیز و قشنگ دست بچه هامو گرفتم ورفتم اونجا چقدر دلم براش تنگ شده بود تا منو دید سلام علیک کرد گفت وای ملیحه هزار ماشاالله چقدر بچه هات بزرگ‌شدن امیرحسین رو تو بغلش گرفت و بوسش میکرد وبعد ساناز رو بغل کردگفت ملیحه اینکه بچه هات بزرگ شدن میدونی یعنی چی ؟من گفتم نه والا گفت یعنی من پیر شدم که اینا بزرگ شدن گفتم وای نه هزار ماشاالله شما همون بودی که هستی بعد دیدم ماشاالله بچه های زهرا خانم برای خودشون یه پسر و دختر بزرگی شدند حتی میگفت برای زینب خواستگار میاد .آخ که چقدر این زن رو دوست داشتم چه خاطراتی باهاش داشتم می تونم بگم بهترین روزهای زندگیم تو همون دو تا اتاق کوچیک اتفاق افتاد بخودم گفتم هیچ جای بزرگی تضمین خوشبختی نیست،بعد بچه ها رفتن یک گوشه و با آتاری بازی کردن و منو زهرا خانم تنهاشدیم و من طبق معمول همه درد دلام رو براش کردم از همه چی گفتم از تصمیم غلطم در مورد خودم گفتم گفت ملیحه جان چقدر خوشحالم که به غلط نیفتادی میدونی چرا؟ چون تو دختر اون زن مردی بودی که با آبرو و شرافت تو رو بزرگ کرده بودن اوناییکه انقدر مظلوم بودن و پدرت که انقدر مرد آبرو داری بود، حالا تو میخواستی ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخاطر منوچهر بی ارزش این بلا رو سر خودت بیاری اونروز خیلی نصیحتم کرد و بهم گفت اگر یه مرد خوبی که اونم زندگیش مثل قبل خودت بود یا اینکه زنش فوت شده بود  و به خواستگاریت اومد رو برای خودت انتخاب کن و برو زندگی کن بزار تو لحظات پیری تنها نمونی اما من گفتم هیچ وقت دلم به یه مرد دیگه راضی نمیشه چون از همشون میترسم که دوباره بلای دیگه ایی با یه شکل دیگه سرم بیارن ،همون موقع زهرا خانم گفت به انگشتهای دستت نگاه کن؟ ببین یه اندازه هستن ؟ من سکوت کردم بعد گفت عزیزم هیچکس شبیه هم نیس حتی خداوند انگشتهای دست رو یک شکل نیافریده ،اما من دلم به هیچ وجه راضی نمیشد که کس دیگه  ای رو تو زندگیم راه بدم خلاصه که اونروز در کنار زهرا خانم خیلی بهمون خوش گذشت بهم گفت ملیحه  امروز که هیچی اما دفعه بعد با خبر های خوب به خونمون بیا !!! من از خونه زهرا خانم که اومدم بیرون یه جوری بودم انگار خاطرات قدیم یه جورایی برام تداعی شد و دلم از دست زمانه و قدیم گرفت ،گاهی زمانه سر ناسازگاری با آدمها داشت بخودم گفتم کاش منهم هیچ وقت منوچهر رو نمی دیدیدم و هیچ وقت سر راه من بیچاره سبز نمیشد تا بخواد فقط جوانی منو ازم بگیره و با دوتا بچه دربدرم کنه ! راستی کاش ما انقدر رو حکمت خدا پافشاری نکنیمو بزاریم هرچه صلاحمونه همونطور پیش بره هشت سال بعد !!!!! از اون روز که زهرا خانم رو‌دیدم یه چیزی حدود هشت  سال گذشت سال هشتاد و سه شد …اتفاق خاصی در این سالها برام نیفتاد بجز کارو تلاش و زندگی سالمی که خودم انتخابش کرده بودم بدون وجود هیچ مردی !!! حالا میخوام کلی براتون بگم که من آپارتمانمون رو فروختم رفتم یه منطقه بهتر و یه آپارتمان صدمتری خریدم امیر حسین هفده ساله شده بود و  ساناز پانزده ساله!  دیگه باید اتاق خواب پسرم رو جدا میکردم بزرگ شده بود اما طوری تربیتش کرده بودم که همه تحسینش میکردن درسش عالی بود کم کم باید بفکر این بودم که درسش که تموم شد بفرستمش سربازی ؛نمیخواستم که از هیچ چیز و هیچ جا عقب بمونه منوچهر هم تا اوایل اون سال پول به حسابشون میزد منم تو حساب بچه ها گذاشته بودم .اما می دیدم که مدتی بود ،یاقطع شده بود یا کم میشد  هیچ وقت اعتراض برای پول نکردم . اون زمان موبایل مُد شد تقریبا تو‌دست همه موجود بود بچه های منم  هردوشون موبایل  داشتن تو این مدت دیگه خیلی مهین رو ندیده بودم ازشون خبرنداشتم میدونین چرا؟ چون نمیخواستم از زندگی منوچهر چیزی بدونم دیگه منم به سن میانسالی رسیده بودم حالا زنی چهل و سه ساله بودم و از نظر خودم همه چی از من گذشته بود ،من کماکان با ثریا همکار بودم ساره دختر ثریا هشت ساله شده بود و خیلی خوشگل بود درست شبیه ثریا و اینکه بعد از ساره خدا بهشون یه پسر دادکه اونهم  برای خودش عسلی بود که نگم براتون !!!جواد وآذر هم به اصرار فاطمه خانم مادرآذر یه پسر بدنیا آوردن و فاطمه خانم مراقب پسر قشنگشون بود آریا هم تنها پسر آذر بود و نسبتا ً زندگی هممون به خوبی پیش میرفت ماهها گذشتن که من دیدم هیچ پولی برای بچه هام واریز نمیشه بدون اینکه به کسی بگم یکروز یواشکی به سمت مغازه منوچهر براه افتادم گفتم برم ببینم چه خبره ، وقتی رفتم جلو مغازه دیدم مغازشون بسته تو اون موقع از سال و‌تو اون ساعت کمی برام عجیب بود به آرومی رفتم جلوتر و از همسایه بغلیشون پرسیدم ببخشید این آقا که اینجا بودن ،دیگه نیستن ؟ بعد اون مرد گفت عه اینا خیلی وقته از اینجا رفتن ، گفتم مگه مغازه مال خودشون نبود ؟ گفت ای خانم قصه اش خیلی درازه اما اینا از اینجا برای همیشه رفتن یه نگاهی به اون آقا انداختم و گفتم شما هم جدیدا اینجا اومدین ؟گفت بله ما اینجا رو یکسالی میشه خریدیم دلم نخواست از اون آقا سوال کنم که چرانیستن ؟ چی شده ؟ کجا رفتن ؟ بهتر دونستم که برم پیش مهین تا از همه چی با خبر بشم ! هم بخاطر پولیکه به بچه هام میداد و قطع شده بود ، هم حس فضولی ،همون موقع سوار تاکسی شدم وبسمت خونه مهین براه افتادم تمام طول مسیر فکرم مشغول بودچی شده ؟ چرا مغازه بسته شده ؟ میدونید جریان چی بود که من دیگه نخواستم خیلی از زندگی منوچهر تو این مدت بدونم ؟چون زن بودم و این حس حسادت اذیتم میکرد فکر اینکه الان اونها تو بغل هم خوش هستن و من باید تنها باشم اذیتم میکرد من هیچوقت اجازه ندادم منوچهر بیاد تو خونه من و بچه هامو ببینه ،اون مرد هروقت دلش خواست بچه هاش رو ببینه رفت جلو مدرسه و دیدشون !اینم بگم که بچه هام ازش سوالهایی میکردن که خودش از جواب دادن به اونها زبونش قاصر بود و خجالت میکشید ضمن اینکه بچه ها هم دیگه خیلی تمایلی به دیدنش نداشتن .اما چرا چند ماهی بود که دیگه دیدن بچه ها هم نیومده بود؟یادمه به مهین  هم گفته بودم تحمل شنیدن زندگی منوچهر رو ندارم اونهم کم کم دست و پاشو جمع کرد و ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾✨خداوندا 🌾✨فردایمان را همانطور 🌾✨که میخواهی 🌾✨نقاشی کن 🌾✨ما به قلم رحمتت 🌾✨ایمان داریم. 🌾✨شب تون قشنگ 🌾✨لحظه هاتون لبریز از آرامش 🌾✨و فردایی پراز خیر و برکت 🌾✨براتون آرزو میکنم ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾