#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوپنجاهوشش
منظره ی دلخراشی بود پسر بچه زیر منبع ناله می کرد و چندین مرد سعی داشتن اونو از روی بچه بر دارن.
در این طور مواقع اختیارم رو از دست میدم ،دویدم جلو و فریاد زدم ،آقا نکش بیشتر صدمه ی می ببینه ،بلندش کنین تو رو خدا مراقب باشین و خودمو رسوندم بالای سر اون پسر و پرسیدم حالت خوبه ؟ یواش !آقا بهت میگم یواش ! مواظب باشین.
اما اون منبع سنگین تر از اونی بود که اون همه مرد هم بتونن به راحتی بلندش کنن ، یکی با صدای بلند گفت : همه با هم ،یک ، دو، سه ، صدا به نظرم آشنا اومد سرمو بلند کردم و علیرضا رو دیدم ،که یک سر منبع رو گرفته بود و داشت عرق ریزون اونو بلند می کرد.
در یک لحظه چشم تو چشم شدیم ،ولی وضعیت ناراحت کننده ی اون پسر برام مهم تر بود ،سرشو گرفتم توی دستم و در حالیکه سعی می کردم دلداریش بدم گفتم : آروم ،آروم باش الان برش می دارن .
قیامتی برپا شده بود، مردم برای تماشا جمع شدن و هر کدوم یک چیزی می گفتن ، علیرضا دوباره گفت : یک ،دو ، سه ،ولی بازم نشد،داد زدم بجنبین دیگه ،اینقدر تکونش ندین داره بچه له میشه ،زود باشین بی عرضه ها.
دریچه ی منبع باز شده بود ،همینطور که سعی می کردن بلندش کنن آب از توش می ریخت بیرون ، بالاخره برای بار سوم تونستن یکم منبع رو بکشن کنار و اون پسر رو بیاریم بیرون .
علیرضا گفت : ای سودا باید ببریمش مریض خونه و فوراً بغلش کرد.
گفتم باشه ، باشه ، بزار برم کیفم رو بیارم و دویدم طرف کلاس و همینطور که کیفم رو بر می داشتم گفتم باید برم ،از کلاس زدم بیرون ،وقتی برگشتم علیرضا اون پسر رو روی صندلی عقب خوابونده بود و ماشین رو هم روشن کرده بود.
فورا سوار شدم، اون پسر که در حال ناله مثل ابر بهار اشک می ریخت، منم پا به پاش گریه می کردم وضعیت اسفباری داشت و تازه پاهاشو دیدم که به شدت صدمه دیده و داره خون میاد.
و چند دقیقه بعد بیهوش شد و من فکر کردم مرده ،دستم رو گذاشته بودم روی صورتم و زار می زدم ، وقتی رسیدیم مریض خونه فوراً بردنش اتاق عمل و گفتن زنده است ،در اتاق که بسته شد یک لنگه کفش پاره که رویه ی اون با کف کفش فقط از دو سه نقطه بهم وصل بود جلوی در افتاده بود ،کفش رو برداشتم ،علیرضا کارای اولیه رو کرده بود و برگشت و جلوم ایستاد و گفت : لازمه این همه خودتو ناراحت کنی ؟
نمی تونستم جلوی اشکهامو بگیرم گفتم : ببین ،آخه این بچه چطوری اینو توی پاش نگه می داره ؟
گفت : حالا باید دعا کنیم پاشو از دست نده کفش رو میشه خرید ،با بغض گفتم : ممکنه پاشو از دست بده ؟ راست میگی ؟ وای خدا نکنه !علیرضا یک کاری بکن ، نزار پاشو قطع کنن .
گفت : اون منبع خیلی سنگین بود ، دیدی اون همه مرد نمی تونستیم بلندش کنیم ، حالا خوبه روی پاش افتاده بود.
بیا اینجا بشین ، خسته شدی ، می خوای برات آب بیارم ؟
گفتم : نه ، تو کی برگشتی ؟
گفت :امروز نزدیک صبح ، اومده بودم ببینمت که این اتفاق افتاد ، یک چیزایی هم آنا داده برات آوردم .
گفتم : چرا اینقدر دیر کردی ؟
گفت : تیمور نمی ذاشت بیام ، خودمم دلم براش تنگ شده بود، فکر کردم شاید به این زودی ها نتونم ببینمش ، خیلی بهت سلام رسوند و اونم یک چیزایی داد که برات بیارم .یاشیل خانم، توماج و اصلاً هر کس منو می دید طوری بهم پیام می دادکه بهت بگم که میشد فهمید دلتنگ تو هستن ، راستی سوار بابر شدم ،بهش گفتم که می خوام با تو ازدواج کنم .
گفتم :بابر ؟ به کسی جز من سواری نمیده .
گفت : ولی به من داد.
گفتم : با مادرت حرف زدی ؟
گفت : نه فرصتی نبود ،دخترخواهرم اعظم مریض بود و رفته بود اون طرف عمارت ، همینطوری سر پایی دیدمش .
گفتم : آهان فهمیدم .
پرسید : چیزی شده ؟
گفتم : نه چیز خاصی که نیست ،ولی من باید با تو حرف بزنم ،الان بزار از حال این پسر بهمون خبر بدن خیالم راحت بشه .
گفت : ای سودا با اینکه جاش نیست ولی می خوام بدونی که هر طوری بشه دست از تو نمی کشم.
گفتم : من ازت ممنونم علیرضا که آنا رو بردی ، خیلی کار سختی بود ،ولی من توی زندگیم هدف های دیگه ای دارم ، نمی خوام ازدواج کنم ،خواهش می کنم درکم کن .اونقدر مشکل دارم که به این چیزا نمی تونم فکر کنم نمیگم خسته ام ، نمیگم ضربه هایی که به روح و روانم خورده آزارم میده ، ولی قدرت تحمل مشکلات بیشتر رو ندارم ، ببین خودمو می زارم جای ملک خانم ، اگر یک پسر داشتم دلم نمی خواست زن بیوه ای رو با یک بچه براش بگیرم ،الان نمی دونم اگر بفهمه چه عکس العملی نشون میده ، ولی بهش حق میدم ،با ناراحتی گفت :تو به ملک خانم چیکار داری من می خوام زن بگیرم ، ای سودا دوباره شروع کردی ؟ ول کن این حرفا ی خاله زنک بازی رو ، من به آنا و تیمور و توماج گفتم که می خوام با تو ازدواج کنم ، باور کن خوشحال شدن .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوپنجاهوهفت
اگر عزیزم حرف بزنه و اعتراض کنه ورت می دارم میریم یک شهر دیگه ،گفتم علیرضا گوش کن ، من دارم با فخرالزمان یک مدرسه باز می کنیم ، مجوزشم گرفتیم ، می خوام درس هم بخونم ، می دونی دوست دارم یک زن موفق باشم تا یک تو سری خور ، این خواسته ی من نیست که مثل دزدها برم توی یک شهر دیگه زندگی کنم ، اگر موندم تهران به خاطر این بود که رویا های خودمو داشتم و تو توی این رویاها نبودی ، نیستی علیرضا ،خواهش می کنم منو ببخش ولی شدنی نیست ، در حالیکه صورتش قرمز شده بود و رگ گردنش ورم کرده بود با لحن بدی گفت : ساکت شو ، دیگه حرف نزن ، تو راضی شده بودی ، نمی دونم در نبودن من چه اتفاقی افتاده که الان داری این حرفا رو می زنی ، ساکت شو تا ته و توی این قضیه رو در بیارم ،
ببینم چی شد که دوباره نظرت عوض شد ، تو اصلاً فکر منو می کنی ؟ هیچ احساس من برات مهم نیست ؟
گفتم : تو چی ؟احساس من این وسط چی میشه ؟ من اگر برات مهم هستم دست از سرم بردار ، می دونی ازم چی می خوای؟
با تو فرار کنم به یک شهر دیگه ! آخه چرا؟ چه واجبه به این کار؟ یک عده رو ناراحت کنیم که چی بشه؟ علیرضا من همچین آدمی نیستم و این تحقیر رو قبول نمی کنم.
گفت : چی داری میگی ؟ من گفتم اگر، فکر نمی کنم لازم باشه همچین کاری بکنیم، نمی فهمم رو راست بگو چی شده ؟ من می دونم که یک اتفاقی در نبودن من افتاده، می خوای مدرسه باز کنی؟
کمکت می کنم، می خوای درس بخونی ؟همه جوره باهات هستم ، چی میگی دیگه ؟ بازم بهانه ای داری ؟ چیکار کنم تو راضی بشی ؟
با بی حوصلگی سرمو تکون دادم و گفتم : علیرضا دلم برای این پسره شور می زنه، تو رو خدا ول کن دیگه لطفاً برو ببین حالش چطوره.
من باید برم خونه، بمانی الان بی تاب میشه،
گفت : من می برمت .
گفتم : آخه این پسر کسی رو نداره ، چرا اون مرد آب فروش با ما نیومد ؟ گفت :این پسره شاگردش بوده می گفت دار و ندارم وسط خیابون مونده نمی تونم ولش کنم ، مثل اینکه این بچه کس و کاری هم نداره.
می خوای تو رو ببرم برسونم و برگردم ؟
گفتم : نه منم می مونم، دلم قرار نمی گیره با این حال برم، فکرم اینجا می مونه،یکم با سکوت کنار هم نشستیم ، تا دوباره می خواست سر حرف رو باز کنه و پرسید : حالا میگی چه اتفاقی افتاده ؟
گفتم : تو بگو مردم من توی ایل چطور بودن ؟
گفت : مثل همیشه ، خیلی سر حال و مشغول کار.
در همون موقع یک پرستار از اتاق اومد بیرون و فوراً دویدم به طرفش و پرسیدم چی شد خانم حالش چطوره ؟
گفت : پای راستش زیاد صدمه ندیده ولی پای چپ از چند جا شکسته و فقط دعا کنین خدا کمکش کنه ،سری تکون داد و رفت.
اونقدر برای اون پسر ناراحت بودم که دیگه با علیرضا در مورد خودمون حرف نزدم ، ولی دلم رضا نشد تا از اتاق عمل بیرون نیومده از مریض خونه برم ،در حالیکه می دونستم چقدر فخرالزمان برام نگران میشه.
این بود که علیرضا رفت تا بهشون خبر بده و برگرده ،ومن تنها توی راهرو بالا و پایین می رفتم ،یک ساعتی طول کشید که فخرالزمان رو با علیرضا رو دیدم دارن میان به طرف من با اعتراض و عصبانی گفت : هیچ معلومه تو داری چیکار می کنی ؟
همینطور ما رو نگران گذاشتی افتادی دنبال یک پسر که رفته زیر منبع آب ؟ به فکر بمانی نبودی که موقع نیومدن تو بیقرار میشه ؟ بچه داشت نفسش بند میومد اونقدر گریه کرد .
گفتم : ببخشید تو رو خدا این پسره حالش اصلاً خوب نیست کسی رو هم نداره ،نمی تونستم تنهاش بزارم !
گفت : خیلی خب تا حالا بودی دیگه ، بیا بریم خونه، آقا علیرضا که اینجا هست ، تو دیگه لازم نیست بمونی. گفتم بی خودی خودتو خسته نکن تا مطمئن نشم حال این پسر خوبه از اینجا نمیرم ،در همین موقع در اتاق عمل باز شد و اون پسر رو که بیهوش بود آوردن و بردن توی بخش ،منم دنبالش دویدم و رفتم بالای سرش ، پسرک لاغر اندامی بود پوستی روی استخوان داشت، دستی به سرش کشیدم ،پرستار گفت :چرا اسم مریض تون رو ننوشتین .
گفتم : نمی دونم اسمش چیه ،توی خیابون این اتفاق براش افتاد و ما هم اونو آوردیم اینجا چیزی ازش نمی دونیم .
علیرضا گفت : کی بهوش میاد ؟خودش اسمشو میگه دیگه.
گفت : فکر نمی کنم زیاد طول بکشه .
پرسیدم : پاش که دیگه قطع نمیشه ؟
گفت : فعلاً براش جا انداختیم و گچ گرفتیم معلوم نیست .
چون خیلی ضعیفه ممکنه خوب نشه و اگر سیاه بشه یا عفونت کنه چاره ای نداشته باشیم ،حالا دکتر میاد و بهتون میگه.
و ما کنار اون پسر موندیم تا به هوش اومد چشمش رو که باز کرد ،نگاهش به من افتاد ،با نگرانی پرسیدم : عزیزم حالت خوبه ؟
گفت : تو کی هستی ؟
گفتم : مهم نیست تو بگو چطوری؟ درد نداری ؟
با رمق کمی که داشت به صورتم خیره شد و آروم گفت : من شما رو قبلاً دیدم.
گفتم : آره می دونم، ما تو رو آوردیم مریض خونه ، تو یادته کجا منو دیدی ؟
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوپنجاهوهشت
گفت :بله خانم ، دوبار توی خوابم دیدم ،فکر کردم فرشته اومده توی خوابم ،تو فرشته ای ؟
گفتم : نه قربونت برم ،اسمت چیه ؟
گفت : اسد، پرسیدم فامیل هم داری ؟
گفت : آبفروش.
گفتم : گرسنه ای ؟ می خوای یک چیزی بخوری ؟
علیرضا گفت : الان میرم هم اسم و فامیلش رو میدم، هم یک چیزی براش می گیرم بخوره ، زود میام.
تا علیرضا رفت فخرالزمان گفت : واقعاً که ای سودا ،تو چقدر پوست کلفتی راه افتادی با علیرضا اومدی مریضخونه ؟ باورم نمیشه .
گفتم : با علیرضا اومدم ولی به خاطر این بچه بود ،نمی تونستم تنها ولش کنم ،هیچ کس کاری نمی کرد ،همه داشتن تماشا می کردن ،ولی نگران نباش حرفم رو بهش زدم ،آب پاکی رو ریختم روی دستش.
گفت : آره تو گفتی و اونم باور کرد، یک طوری اومد خونه ی ما که انگار کس و کار تو شده، این دیگه چه جور آب پاکی بوده که اون نفهمیده ، چیزایی که آنا برات فرستاده بود آورد توی خونه و بمانی رو بغل کرد و قربون صدقه اش رفت ،نشست چای خورد ،ولی از ننجون مرتب می پرسید چه خبر ؟ من نبودم اتفاقی نیفتاده؟ تو بهش از ملک خانم چیزی نگفتی ؟
گفتم : ننجون بند رو آب داد؟ حرفی زد ؟
گفت : نه من بهش اشاره کردم ساکت باشه گذاشتم به عهده ی خودت ، نمی خوای به علیرضا بگی ؟
گفتم : نه اینطوری کارمون رو خرابتر می کنیم ،ملک خانم اشتباه کرد اونطوری با ما برخورد کرد ،ولی خب به زور که نمیشه زن یک نفر شد ،ملک خانم نمیخواد زور که نیست.
بعد از اینکه شکم اسد رو سیر کردیم یکم براش خوراکی گرفتیم و کنار دستش گذاشتیم وقتی اون خوابش برد با فخرالزمان راه افتادیم و بریم خونه و هر چی علیرضا اصرار کرد ما قبول نکردیم ودر حالیکه اوقات علیرضا خیلی تلخ بود و یکم عصبانی به نظر می رسید از همون دم مریضخونه درشکه گرفتیم و رفتیم خونه .
واقعاً دلم برای اون همه پاکی و صداقت علیرضا می سوخت و نسبت بهش حس خوبی داشتم ولی اوضاع اصلاً بر وفق مرادم نبود و کاری از دستم بر نمی اومد ،به محض اینکه بمانی رو بغل کردم دستهاشو دور گردنم حلقه کرده بود و با صدای بلند برای شکایت از من گریه می کرد،همینطور که شیرش می دادم ننجون چیزایی رو که آنا فرستاده بود بهم نشون داد .
اون می گفت : دستش درد نکنه ،مادرت برای یکسالمون پنیر و کره و روغن فرستادن ،اما چیزی که منو شگفت زده کرده بود خورجین کوچکی بود شبیه کیف که خیلی قشنگ بافته شده بود و حدس می زدم که کار دست یاشیل باشه ،درشو که باز کردم ذوق زده گفتم : وای فخرالزمان پول، پول .
همه هیجان زده به خورجین نگاه می کردیم حتی نزاکت خانم که بیشتر اوقات ساکت بود با صدای بلند می خندید و می گفت : آخیش چه خوب شد.
مثل اینکه مخفی کاری های من و فخرالزمان برای بی پولی که می کشیدیم زیاد فایده ای نداشته ،خب حتماً آنا هم متوجه شده بود که وضع مالی خوبی نداریم و معجزه ای که من منتظرش بودم اتفاق افتاد ،فریادی از شادی کشیدم ،فخرالزمان گفت : ای سودا پول ،ما همینو می خواستیم !هدرش نمیدیم می زنیم به زخم مدرسه و راهش میندازیم، وسه تایی با ننجون و نزاکت نشستن و اونا رو شمردن، خوب یادمه سی و پنج تومن شد که در اون زمان پول خیلی، خیلی زیادی بود، خدا درست به موقع به دادمون رسیده بود و با اینکه روز بدی رو گذرونده بودم و خیلی بد از علیرضا جدا شدم ، نور امیدی توی دلم روشن شد که خدا حواسش به من هست.
فردای اون روز هر دو با انرژی بیشتری رفتیم دنبال کار تاسیس مدرسه ،به چند جا سر زدیم، یاداشت بر داشتیم که چه کارایی رو باید انجام بدیم از مدیر ها و معلم ها پرس و جو کردیم.
و ظهر با هم توی لاله زار چلوکباب خوردیم ، کاری که مدت ها بود دلمون می خواست انجامش بدیم ،فخرالزمان وادارم کرد یک دست کت و دامن و یک کلاه و کفش بخرم می گفت هر دومون باید شیک و مرتب باشیم ،بعد اون رفت پیش شازده ، تا برای جای مدرسه سفارش کنه ،منم رفتم مریضخونه تا به اسد سر بزنم و از اونجا برم کلاس، که دوسه جلسه ی دیگه بیشتر نمونده بود.
اسد رو توی یک اتاق خوابونده بودن که فکر می کنم بیست تا تخت داشت و اون روی اولین تخت کنار در خوابیده بود اتاق پر بود از ملاقات کننده و اون تنها ؛؛ چشمهاش از دیدن من برق زد با اینکه درد شدیدی داشت با لبخندی از من استقبال کرد،مثل این بود که امیدی نداشت که من دوباره به دیدنش برم ، حس تنهایی و بی کسی توی چشماهاش موج می زد اونقدر تحث تاثیر قرار گرفته بودم که اشک توی چشمم جمع شده بود و خم شدم بوسیدمش دستی به سرش کشیدم و گفتم : برات بامیه و گوش فیل آوردم دوست داری ؟
جوابم رو نداد و همینطور با عشق بهم نگاه می کرد، به نظرم هراسون اومد.
پرسیدم : اسد جان از چیزی ناراحتی ؟
گفت : من می دونم تو فرشته ای، دیشب غیب شدی ،گفتم : نه بابا ،برای چی غیب بشم فرشته هم نیستم ،رفتم خونمون ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوپنجاهونه
آخه می دونی یک دختر کوچولو دارم که منتظرم بود.
حالا از این بامیه ها بزارم دهنت ؟
میوه هم برات گرفتم الان یک سیب هم پوست می کنم و می زارم کنار دستت یواش یواش بخور .
گفت : تو بازم می خوای بری ؟
گفتم : عزیزم کار دارم ولی قول میدم حتماً بهت سر می زنم .
گفت : نمی زنی ،من می دونم تو میری و دیگه نمیای ،چند تا بامیه گذاشتم دهنشو و کنار تختش نشستم و گفتم : تو واقعاً کسی رو نداری ؟پدری !مادری ! فامیلی !
گفت : ندارم ، هیچ وقت نداشتم .
گفتم : باشه قربونت برم من حتماً میام نگران نباش، ببینم اسد جان امروز کسی نیومد دیدن تو ؟سرشو به علامت منفی تکون داد.
گفتم : اون آقایی که دیشب با من بود یادته ؟ اون نیومد ؟
به جای اسد صدای علیرضا رو از پشت سرم شنیدم که گفت : اون آقا نرسیده بیاد ولی الان اومده ،یک مرتبه قلبم فرو ریخت و صورتم داغ شد.
بدون اینکه برگردم لبم رو گاز گرفتم و گفتم : همین آقا رو میگم ،اومد جلو یک چیزایی هم اون برای اسد خریده بود گذاشت کنار تختشو و گفت : خب پهلوون ما چطوره ؟ شنیدم خیلی شجاع بودی ،همه ی پرستارها ازت تعریف می کردن ،فکر کنم مرد شدی که از صبح تا حالا شکایتی نداشتی !گفت : اینجا خوبه آقا ،هم تخت خواب دارم و هم بهم غذا میدن ،دیگه پا می خوام چیکار ؟
گفتم : این چه حرفیه پات باید خوب بشه، تا بتونی راه بری.
گفت : همین جا راحت ترم ،مریضخونه خیلی جای خوبیه.
یکم دیگه پیش اسد موندم ، علیرضا با همیشه فرق داشت ساکت و آروم بود و نمی فهمیدم توی سرش چی میگذره ،به اسد گفتم : من باید برم کلاس دارم ولی فردا میام تو رو می ببینم ، نگران نباش تنهات نمی زارم و رو کردم به علیرضا و گفتم : از توام خیلی ممنونم ، خداحافظ ،سرشو تکون داد، با سرعت از مریضخونه رفتم بیرون، توی پیاده رو راه افتادم طرف میدون راه خیلی زیادی تا کلاس نبود ، با خودم حرف می زدم ، یعنی چی شده ؟ چرا اونقدر سرد برخورد کرد ؟ نکنه از دستم ناراحت شده ؟ خب بشه ،ای سودا مگه تو همینو نمی خواستی ؟ بزار این بیچاره هم بره دنبال زندگیش.
همینطور خودمو دلداری می دادم ولی آروم نبودم ، می دونی یک حس عجیبی داشتم، همون که ننجون بیشتر وقت ها می گفت با دست پس می زدم و با پا پیش می کشیدم ،
چند بار به پشت سرم نگاه کردم ، ولی نبود.
اون شب موقع درس دادن هم مدام یاد رفتار علیرضا میفتادم عرق سردی روی پیشونیم می نشست ،خوشم نیومده بود، شاید برای اینکه فکر می کردم در مورد من اشتباه کرده و حالا با خودش فکر می کنه برای سوءاستفاده از اون بوده که یکم امیدوارش کردم و حالا که خرم از پل گذشته اون حرفا رو بهش زدم.
به محض اینکه پامو از کلاس بیرون گذاشتم بازوی منو گرفت و با لحن تندی گفت : بیا سوار شو ، حرفم نمی زنی و به حالتی که انگار داشت منو می کشید رفت به طرف ماشینش .
گفتم : با من اینطوری حرف نزن ،خوشم نمیاد ، بازومو ول کن، بهت میگم ولم کن خودم میام.
وقتی سوار شدیم و راه افتاد گفتم : تو چرا از دست من عصبانی هستی ؟ گفت : کی گفته از دست تو عصبانیم ؟ من از زمین و زمان عصبانیم ، از خود احمقم عصبانیم.
گفتم : حرف بزن ببینم چی شده ؟
گفت : چرا به من نگفتی که عزیزم اومده خونه ی شما و یک دختر رو آورده و نشون داده که عروس منه ؟ چرا به من نگفتی ؟
گفتم : برای چی باید بگم ؟ تو باید بهم می گفتی که یک دختر رو برات شیرینی خوردن .
گفت : تو در مورد من چی فکر می کنی ؟مگه من احمقم ؟ امروز تازه عزیز بهم گفته که یک دختر برام دیده ،من اصلاً اونو ندیدم ! خودش تعریف کرد که یک روز اونو و آمنه رو آورده خونه ی شما، ظاهراً سرکار خانم هم خیلی خوشحال شدین ، دختر رو بوسیدی و تبریک گفتی ،چیه ای سودا فکر کردی از شر من خلاص شدی ؟ یا داری منو گول می زنی ؟ برای چی من نمی فهمم توی دل تو چی میگذره ؟ یعنی تو اینقدر دو رو هستی ؟
عزیز می گفت از همه بیشتر تو خوشحال بودی !آره ؟ اینطوری بود ؟
جا خورده بودم و برام غیر قابل باور بود، ولی از ملک خانمی که دیگه من شناخته بودم می دونستم موضوع رو چطوری برای علیرضا تعریف کرده ،با اینکه یک بغض گلومو فشار می داد گفتم : آره! به خاطر تو خوشحال بودم ، دختر خوشگلی بود و فکر می کنم تو اینطوری خوشبخت تری.
با صدای بلند داد زد ها ها خندیدم خیلی ممنونم که به فکر منی ،تو اگر خوشبختی منو می خواستی می فهمیدی که چقدر دوستت دارم ،حاضرم به خاطر تو دنیا رو زیر و رو کنم ،
ای سودا به خاطر خدا بهم بگو تو داری چیکار می کنی ؟ اصلاً احساسی نسبت به من نداری؟ حتی یک ذره ؟ هیچی ؟
گفتم : علیرضا خواهش می کنم آروم باش ، می دونم که زود فراموشم می کنی ، آدما همینطورن ،همه چیز رو از یاد می برن ، فقط کافیه دیگه به دیدنم نیای!
هیچی نگفت ، آروم رانندگی می کرد و منم جرات نمی کردم برگردم و نگاهش کنم ،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوشصت
قلبم تند می زد و دلم می خواست فریاد بزنم و بهش حقیقت رو بگم ، ولی عقلم نمی ذاشت .
جلوی در خونه نگه داشت و همینطور با دو دست فرمون ماشین رو گرفته بود به جلو نگاه می کرد ،می دونستم چه حالی داره ،یکم بی حرکت نشستم ، می خواستم یک چیزی بگم ولی کلامی پیدا نکردم که مرهمی برای عذابش باشه.
آروم در ماشین رو باز کردم و آروم پیاده شدم ،هنوز در رو نبسته بودم که گاز داد و رفت ،به یک باره بغضم ترکید و های های پشت در گریه کردم و زیر لب گفتم : می دونستم ، می دونستم .
اما اونشب فخرالزمان خبر خوبی داشت و منتظر من بود که بهم بگه،شازده یک ساختمون برای مدرسه پیدا کرده و قراره روز بعد بریم ببینیم.
با اینکه سعی داشتم کسی متوجه ی ناراحتی من نشه اما چشمان ورم کرده و قرمز من نشون می داد که اصلاً حالم خوب نیست ،فخرالزمان حدس می زد و با اصرار ازم خواست که بهش بگم چی شده ، براش تعریف کردم ولی بهش نگفتم که چقدر دلم شکسته و شاید خودمم نمی دونستم که اون همه علیرضا رو دوست دارم ،من و فخرالزمان رابطه ی عجیبی با هم داشتیم ، یک رودروایسی غیر منطقی که مانع می شد اونچه که توی دلمون میگذره راحت بهم نگیم ، من از اون احساسم رو پنهون می کردم ، که اونچه که باعث ناراحتی من میشد غرور شکسته ام بود و در عین حال دلم برای علیرضا و اون همه خوبی که در حقم کرده بود می سوخت و دوست نداشتم آزار ببینه، چون من هنوزم ایلخان رو دوست داشتم و نتونسته بودم فراموشش کنم شاید اصلاً آمادگی این که زن کس دیگه ای بشم نداشتم و یک دلیلم برای برنگشتن به ایلم همین بود که ایلخان رو فراموش کنم.
فخرالزمان هم دلتنگی هاشو برای جمشید از من قایم می کرد ، در حالیکه هر دو از دل هم خبر داشتیم ،چشمهای پر از غمش و خیره موندن به یک نقطه و اینکه هر وقت به دو پسرش نگاه می کرد آه عمیقی می کشید و با حسرت به زن هایی که با شوهراشون بودن نگاه می کرد، من می فهمیدم که چقدر برای زندگی از دست رفته اش عذاب می کشه.
اما فخرالزمان نظرش این بود که علیرضا به درد من نمی خوره و سخت می تونم با ملک خانم کنار بیام و یک عذاب دائمی برای خودم می خریدم،ننجون که به دقت به حرفای من گوش می داد عصبانی شد و گفت: این بار اگر ملک گیر من بیفته کاری می کنم کارستون ،همه ی پته مته شو به آب میدم ، کی گفته علیرضا به درد ای سودا نمی خوره؟ پسر به اون خوبی ، آقا، درست شده حکایت تو و احمد ، اون بارم اگر فتنه های همین زن نبود الان زندگی تو یک طور دیگه ای می شد ، نباید اجازه بدیم ملک دوباره کار خودشو بکنه .
گفتم : ننجون تو رو خدا یک وقت حرفی نزنی ! ولشون کن برن خودشون با خودشون کنار بیان ،با این زن نمیشه در افتاد ، چون کاراش قابل پیش بینی نیست ،به خاطر من حرفی نزنین ،یک وقت به گوش شازده میرسه و من دیگه نمی تونم سرمو جلوش بلند کنم.
روز بعد من و فخرالزمان شال و کلاه کردیم و رفتیم به آدرسی که شازده داده بود،یک ساختمون قدیمی توی ناصرخسرو، و من برای اولین بار پا گذاشتم توی اون خونه، جایکه قرار بود ما ازش مدرسه بسازیم و در همون لحظه ی اول صدای همهمه ی بچه ها رو شنیدم و قلبم پر از هیجان شد.
خدای من ،یک حیاط کوچک و آجری که سه طرفش ساختمون بود، پر از گل و درخت هایی تنومند با پیچک های روی دیوار ، یک حوض دو طبقه با فواره ،انگار هر چی پرنده خوش آواز توی تهران بود اونجا جمع شده بودن تا به ما خوش اومد بگن ،چرخی دور خودم زدم و گفتم : فخرالزمان چقدر اینجا خوبه ،گفت : بیاعزیزم اتاق ها رو ببینیم ، من قبلاً اینجا زیاد اومدم.
اتاق های جدا از همه و اتاق های تو در تو و زیر زمینی بزرگ و سرتاسری ، جایی که قدیمی ها بهش حوضخونه می گفتن .
اون ساختمون مال شازده کاووس میرزا بود که قبلاً خودش اونجا می نشست ، نمی دونم یادت هست یا نه ...
همون شازده ای که یک همسر آلمانی داشت و اونسال با شازده و فخرالزمان اومده بودن به ایل ما، اون زمان که من سرمست از عشق ایلخان بودم و زیاد توجهی به کسی نداشتم و حتی قیافه ی اونو یادم رفته بود.
خونه ی خیلی خوبی بود، یک حالتی خودمونی و گرم داشت،نمی دونم متوجه میشین چی میگم؟ احساس خوبی داشتم ،اون حوض خونه پر از کاشی کاری های زیبا و نقاشی روی دیوار های چهار سکو که دور تا دور یک حوض زیبا قرار داشت و مطبخ انتهای حوضخونه بود که با یک طاقه ی هلالی شکل و یک در چوبی کوتاه جدا می شد و اون مطبخ با سه پله به طبقه ی بالا راه داشت،نگاهی به فخرالزمان کردم،لبخندی روی لبش نقش بست .
گفتم :چی میگی ؟ نظرت چیه ؟
با ذوق دستهاشو برد بالا با صدایی مثل فریاد گفت : عالیه ! عالیه !
و پریدیم و همدیگر رو بغل کردیم و با هم فریاد شادی کشیدیم،صدا ی قهقهه های ما در حالیکه دستهای همدیگر رو گرفته بودیم و دور خودمون می چرخیدیم توی زیرزمین می پیچید و شادی ما رو بیشتر می کرد.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردای موفق
در گرو تلاش امروز و آرامش امشب ماست
شب های تان پر از آرامش
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام صبحتون بخیر
🌾امروزتون
🌸سرشاراز شادی وخوشبختی 💞
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوشصتویک
حالا عجله داشتیم هر چی زودتر اون خونه رو بگیریم ،با خوشحالی در رو قفل کردیم و رفتیم مریض خونه تا یک سر به اسد بزنیم ،نمی خواستم وقت ملاقات برم سراغش که نکنه دوباره با علیرضا روبرو بشم ، تصمیم جدی داشتم که تمومش کنم و دلم نمی خواست اون آدم خوب بیشتر از این اذیت بشه ،اسد حالش بهتر بود و از دیدن من خوشحال بود ، بازم ناباورانه بهم نگاه می کرد ولی نگاهی پر از مهر و تمنا!
فردای اون روز ما کاووس میرزا رو توی خونه ی شازده ملاقات کردیم،معلوم بود که شازده چقدر داره به ما افتخار می کنه،مدام بادی در غبغب مینداخت و در مورد کوشا بودن و فهیم بودن من و فخرالزمان حرف می زد وهمون جا با یک قرار داد یکساله که به خواست شازده با من و فخرالزمان بست و گفت : نگار امسال میره کلاس اول ، منم توی مدرسه ی شما اسمش رو می نویسم.
این جمله برای من و فخرالزمان خیلی زیاد با ارزش بود و چقدر بهمون امید داد و ما اون خونه رو با ماهی یک تومن اجازه کردیم و اجاره ی یکسال رو پیش دادیم.
این قدم های اول برای من خیلی لذت بخش بود دیگه حس می کردم دارم زندگی می کنم ،وجود دارم ، اصلاً جون گرفته بودم.
اول مهر همون سال؛
ازصبح خیلی زود یک درشکه گرفتیم و رفتیم تا در مدرسه رو باز کنیم.
آیینه و قران دست فخرالزمان بود و منقل اسپند دست نزاکت خانم و چیزایی که ننجون بسته بود برای ما که دلمون ضعف نره دست اسد، کلید رو انداختم توی قفل، سرم رو بالا بردم و در حالیکه به تابلوی مدرسه نگاه می کردم، مدرسه ابتدایی دخترانه سعادت.
گفتم: خدایا به امید تو و بازش کردم و وارد شدیم ،نزاکت خانم فوراً ذغال ها رو ریخت توی آتیش گردون تا اسپند ها رو دود کنه که به قول ننجون ما رو از چشم بد دورنگه داره ،وقتی پا گذاشتیم توی حیاط یک نفس عمیق کشیدم و گفتم : اسد بدو حیاط رو آب پاشی کن و زودتر برو زیرزمین تا کسی تو رو ندیده ،
خیلی زود آماده شدیم و به امید خدا منتظر اومدن شاگرد ها شدیم ، خدا می دونه چه حالی داشتیم و برای اون لحظه چقدر ثانیه شماری کرده بودیم.
سه ماه گذشته برای من و فخرالزمان پر از تلاش و امید بود ،روزهایی که از کار زیاد شب خوابمون نمی برد.
مدرسه رو رنگ کردیم ، دادیم برامون میز و نیمکت و تخته سیاه نو ساختن،معلم گرفتیم؛ و این کارا اصلاً آسون نبود، چون پول میز و نیمکت و تخته ها رو باید دولت می داد خیلی باهاشون سر و کله زدیم که بتونیم بهترینش رو برای بچه ها بسازیم و خیلی از بزرگان شهر که با علم و دانش موافق بودن بهمون کمک می کردن ،مثلاً محمد حسین خان نظام آبادی که از نزدیکان شازده بود توی این راه خیلی بهمون یاری رسوند .
با این حال گاهی ناامید می شدیم و احساس می کردیم نمی تونیم از عهده اش بر بیایم ولی بازم دست از تلاش برنداشتیم و میشه گفت: از صبح زود تا دیر وقت بدون وقفه کار می کردیم، شاید از ما بیشتر شازده خوشحال بود و کلاً رفتارش با ما فرق کرده بود ، با یک حس احترام و تحسین بهمون نگاه می کرد .
و خوب به خاطر تبلیغاتی که شازده برای ما می کرد اغلب بچه های اعیان و اشراف توی مدرسه ی ما ثبت نام کردن و به پیشنهاد کاووس میرزا برای اسم در کردن هم شده یک کلاس آلمانی هم گذاشتم و اَدی شد یکی از معلم های ما که هفته ای یک روز میومد و آلمانی درس می داد و اون روز اول با شش کلاس کارمون رو شروع کردیم .
فخرالزمان که تحصیل کرده ی فرنگ بود مدیر و من ناظم.
در آمد ما همون حقوقی بود که از دولت می گرفتیم و سرانه ی مدرسه که بیشتر خرج خودش می شد،فخرالزمان می دونست که چطوری نظر اون اعیان و اشراف رو جلب کنه تا به مدرسه کمک کنن ،نمی تونم توصیف کنم وقتی بعد از اون همه تلاش و دردسر های جور و واجور همه ی معلم ها و شاگردان رفتن به کلاس ،من و فخرالزمان چه حالی داشتیم از خوشحالی به گریه افتادیم ،و دوباره همدیگر رو بغل کردیم.
بعد خودمون کتاب های بچه ها رو که اداره مجانی در اختیارمون گذاشته بود کلاس به کلاس بردیم و پخش کردیم.
توی این مدت هیچ خبری از علیرضا نبود و گاهی فکر می کردیم که همون دختر رو گرفته ودیگه سراغ من نمیاد ،اما فخرالزمان می گفت : اگر چنین چیزی بود خبرش توی شهر بخش می شد و دهن به دهن به گوش ما می رسید ؛علیرضا حتی دیگه سراغ اسد هم نیومد ؛ دروغ نمیگم هنوز همه جا چشمم دنبالش بود و بی اختیار فکر می کردم یک روز یک جایی توی این شهر می ببینمش ،اسد پونزده روز توی مریض خونه موند یکبار دیگه گچ پاشو باز کردن و دکتر گفت که مشکلی نداره و رو به بهبودی رفته و دوباره گچ گرفتن و همون روز با خودم بردمش خونه براش لباس نو و یک جفت کفش خریدم و به کمک نزاکت خانم توی حیاط حمامش کردیم و تر و تمیز بردیمش توی اتاق .ننجون اولش ناراضی نبود و نق می زد که آخه آدم عاقل هر کسی رو از توی کوچه و خیابون بر نمی داره و بیاره توی خونه اش ،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوشصتودو
این پسره و نامحرم، نمیشه اینجا بمونه ،شاید دزد باشه .
ولی یکی دو روزی که گذشت همه متوجه شدیم که اون بچه ده ساله علاوه بر اینکه خیلی باهوشه یک گلوله نمک هم هست،با تمام زجر هایی که توی زندگی کوتاهش کشیده بود خنده رو و بذله گو بود و قلبی پر از محبت داشت با اردشیر و جهانگیر ارتباط خوبی بر قرار کرده بود بهشون می گفت داداش و اغلب اونا رو توی اتاق با بازی هایی که خودش بلد بود سرگرم می کرد.
ننجون و نزاکت خانم خیلی دوستش داشتن ؛وبه حرفای بامزه ای که می زد می خندیدن و با وجود اینکه توی هوای گرم به خاطر اون چارقد سرشون می کردن شکایتی نداشتن و بهش علاقمند شده بودن ،طوری که اسد شده بود گرمی و شادی خونه ی ما.
و حالا چند روزی بود که گچ پاشو باز کرده بودیم و اسد تنها مرد اون مدرسه بود و اجازه نداشت از حوضخونه بیرون بیاد قرار بود همون جا بمونه و برای معلم ها چای درست کنه و بعد از تعطیلی مدرسه به نزاکت خانم توی تمیز کردن کمک کنه ، و ما هم براش حقوق تعین کرده بودیم،اما اسد بشدت به درس خوندن علاقه نشون می داد و من و فخرالزمان هم ازش دریغ نمی کردیم و پا به پای کلاس اولی ها درس می خوند و روزها توی حوضخونه مشق می نوشت.
در واقع یک مرتبه دنیای ما عوض شد و من اونقدر تغییر کرده بودم ،که گاهی خودمم از رفتار های خودم تعجب می کردم ،واقعا کار ملک خانم برای من شده بود مصداق عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ،اگر اون با ازدواج منو و علیرضا اون زمان موافق بود دنیایی برام ساخته می شد که اصلاً نمی پسندیدم و داشتم کم کم اون ماجرا رو فراموش می کردم تا اینکه :اون زمان وقتی مدرسه تعطیل می شد ، بچه ها رو توی چهار تا صف می کردیم و همراه معلم هاشون از مدرسه می رفتن بیرون..
هر صف مسیر خودش می رفت و یکی یکی بچه ها دم خونه شون یا نزدیک به اون از صف جدا می شدن بغضی ها هم که از اعیان بودن با خدم و حشم هر روز میومدن دنبالشون .
یک روز سرد اسفند ماه داشتم صف ها رو می فرستادم توی کوچه و مراقب بودم دخترا زمین نخورن یک مرتبه چشمم افتاد به ماجون که جلوی در ایستاده بود ،یکم جا خوردم و زیر لب گفتم : وای اینجا رو پیدا کردن ،خدا به دادمون برسه ،سرمو به علامت سلام تکون دادم ولی به کارم ادامه دادم ، دخترا ؛ آروم پشت سر هم، یادتون باشه به حرف معلموتون گوش می کنین از توی صف بیرون نمیاین ، تو راه هم حرف نمی زنین ،باید مادب باشین .
ماجون دو قدم اومد جلوتر و با انگشت اشاره کرد بیام تو ؟
ترجیح می دادم ماجون فخرالزمان رو نببینه و دوباره دنیای اونو خراب نکنه ،از مدرسه رفتم بیرون و گفتم : برای چی اومدین اینجا ؟
گفت : علیک سلام ،می خوام فخرالزمان رو ببینم کارش دارم.
گفتم : میشه به من بگین چیکارش دارین ؟ سرش شلوغه و مدرسه جای این حرفا نیست، شما که نمی خواین آبروش اینجا هم بره!
گفت : وای نه , به حضرت زهرا اگر من هیچ وقت بد فخرالزمان رو خواسته باشم ، اصلاً اون عروس خوبی برای من بود دوستش داشتم و هنوزم دارم.
گفتم : اگر دوستش دارین از اینجا برین، اون تازه داره فراموش می کنه ، ولش کنین ، به خاطر خدا , تو رو اون نمازی که می خونین ولش کنین .
گفت : همینطوری برای خودت حرف می زنی ،اون هنوز زن جمشید هست و نوه های من دست اون هستن، اگر بخوام می تونم ازش بگیرم ، ولی این کارو نکردم.
الانم کاریش ندارم دو کلمه می خوام باهاش حرف بزنم.
گفتم : اینجا باشین تا برگردم ببینم خودش می خواد شما رو ببینه !
فخرالزمان داشت دفتر رو جمع و جور می کرد...
تا چشمش به من افتاد گفت : همه رفتن ؟ پس اسد رو صدا کن بیاد کارش دارم .
گفتم : ماجون اومده دم در ایستاده ،بی حرکت شد و به من نگاه کرد ؛ گفت : راست میگی ؟ کجاست ؟ چرا نگفتی بیاد تو ؟
گفتم : ببخشید ؟ تو چی داری میگی ؟ بیاد تو که از فردا اینجا آبرومون رو ببرن ؟ ببینم نکنه تو خوشحالی که ماجون پیدامون کرده ؟
گفت : ای بابا ای سودا بزرگش نکن ، می خوام ببینمش ببینم ؛ باید بدونم حال و روز جمشید چطوره ..همین ..
گفتم : وای ..وای از دست تو ...برو ؛ اگر برای دردسر دلت تنگ شده خب برو ببینش ، دم در وایستاده، اصلاً به من چه، گفت : اینطوری نکن دیگه ، قربونت برم بهت قول میدم چیزی نمیشه ،تو برو بیارش اینجا می برمش توی حوضخونه با هم حرف می زنیم .
گفتم : چرا متوجه نیستی ؟ من و تو با هم چه قراری گذاشتیم ؟ قرار نبود از آدم های بد و نادون دوری کنیم؟ من می دونم ماجون بد نیست نادونه ولی بد رو میشه یک رو خوب کرد ؛ فخرالزمان، نادون همیشه نادون می مونه...
یکی از کارایی که یک آدم می تونه برای زندگیش بکنه اینه که از آدم های نادون دوری کنه ، دارم بهت میگم اگر الان ماجون رو دیدی و باهاش حرف زدی دوباره میفتی توی مسیری که آرامشت رو بهم می زنه ،حالا خودت می دونی از من گفتن بود.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوشصتوسه
اینو یک جا یادداشت کن ،با حالت التماس آمیزی گفت : به خدا می دونم ولی دلم رو چیکار کنم ؟
خب قبول نداری اونم مادر بزرگ بچه هاست خدا رو خوش نمیاد اینطوری توی این سرما از دم در ردش کنیم بره .
ظاهرا چاره ای نداشتم سری تکون دادم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون ماجون انگار سردش شده بود و دستهاشو ها ! می کرد ، همینطور که آخرین صف بچه ها رو از مدرسه بیرون می کردم ،از همون دور گفتم : ماجون بفرمایید توی دفتر فخرالزمان منتظرتونه ..
اومد توی حیاط و با تعجب به من نگاه کرد و گفت : تو چقدر عوض شدی ،راستی ،راستی شدی یک دختر شهری ،فکر می کردم بر می گردی به ایلت.
گفتم : الان مشکل شما همینه ؟ یادتون نیست که پسرتون دستور داد شوهرمو کشتن ؟ یادتون نیست باعث مرگ پدر و برادرم شد ؟
برگردم به ایلم که چی بشه ؟برگشتم شماها نذاشتین بمونم، جمشید خان به جز یک مشت خاطرات بد چی برای من گذاشته که برم و برای خودم یادآوری کنم ؟
ماجون ؛ من فخرالزمان نیستم و قدرت بخشش اونو ندارم ،هنوز داغی که روی دلم گذاشتین و خم به ابرو نیاوردین تازه اس ؛هنوز یادم نرفته که چطوری با ظلم پسرتون همکاری می کردین و هیچ اعتراضی نداشتین؛نه فراموش نمی کنم چطوری شما و دختراتون دست به دست هم داده بودین منو مثل گوشت قربونی بندازین جلوی جمشید اونم در مقابل چشم های گریون زنش نه رحمی داشتین و نه مروتی ..نه ؛ماجون اینا فراموش شدنی نیست و حتما هم فکر نمی کنین که ما باید با شما بهتر از این رفتار کنیم اون اتاق کناری دفتر مدرسه است برین اونجا ولی به خاطر خدا این بار اون زن رو آزار ندین .
نم اشکی توی چشمش جمع شد و همینطور که می رفت طرف دفتر گفت : تو مادر نیستی که بدونی وقتی بچه ات ازت یک چیزی می خواد زیر سنگ هم شده براش فراهم می کنی.
پشت سرش بلند گفتم : آهان پس شما فقط مادر جمشید بودین و خاور دختر شما نبود !
درحالیکه با دیدن ماجون دوباره تمام اون صحنه های وحشتناک جلوی چشمم مجسم شده بود و قلبم تند می زد رفتم به حوضخونه ،اسد پاهاشو دراز کرده بود و مشق می نوشت ،با ناراحتی گفتم : توام خوشت اومده ؟ ندیدی مدرسه تعطیل شد؟ پاشو برو به نزاکت خانم کمک کن ،اون که همچین رفتاری رو تا اون موقع از من ندیده بود مثل برق بلندشد و ایستاد و هراسون بهم خیره شد .
گفتم : چیه ؟ چرا وایسادی منو نگاه می کنی برو دیگه با سرعت از زیر زمین رفت بالا و من روی یک سکو نشستم و بغضم ترکید و اجازه دادم اونچه که بصورت فریاد در دلم بود با اشکهام پایین بیاد،یک مرتبه فخرالزمان رو دیدم که پشت سرش ماجون بود از پله ها پایین اومدن فوراً بلند شدم و اشکم رو پاک کردم و در حالیکه رو بر می گردندم خواستم از زیرزمین برم ..فخرالزمان گفت : ای سودا اومدیم پیش تو حرف بزنیم ، خواهش می کنم نرو .
گفتم : عزیز دلم قربونت برم تو هر کاری بکنی برای من عزیزی اجازه بده نباشم چون حالم اصلا خوب نیست و با سرعت رفتم بالا، اسد با دیدن من فورا فرار کرد بلند گفتم : وایستاوایستا ببینم ؛ تو داشتی چیکار می کردی ؟
برگشت و با اون چشمهای سیاه و براقش به من نگاه کرد ..
گفتم : بیا اینجا ..بیا دیگه ..
نزدیکم که شد گفتم : منو می بخشی ؟
گفت : واسه چی ؟
گفتم : خب سرت داد زدم ناراحت شدی ؟ گفت :ما رو باش که ترسیدیم بازم دعوامون کنی .. نه بابا ؛من (..) بخورم سر این چیزا از تو دلخور بشم ؛ تو اگر ما رو بزنی و استخوون ها مو بشکنی ککم نمی گزنه عین خیالمون نیست.اما خدایش نمی تونم گریه هاتون رو ببینم ..تو ناراحت نباش ما رو بی خیال شو ،
گفتم : برای همین نرفتی به نزاکت خانم کمک کنی ؟
گفت : دِ لامصب تو داشتی گریه می کردی با کدوم دل ؟ به مولا علی دست و دلمون له کار نمی رفت ؛گفتم : یعنی تو اینقدر منو دوست داری ؟
با شرم دستی به سرش کشید و زیرچشمی نگاه شیطنت آمیزی همراه با یک لبخند به من انداخت و گفت : بزرگ تر مایی ..کسی رو جز تو ندارم ..
گفتم : بیا اینجا بزار بغلت کنم .همینطور که سرشو با محبت توی بغلم گرفته بودم گفتم : من سر تو داد نزدم در واقع ناراحتی خودمو سر تو خالی کردم به دلت نگیری ها . گفت : دل ما وقتی می گیره که تو ناراحت باشی ، این یکی رو از ما نخواه.
گفتم : برو دیگه به کارت برس پر رو ..
منو ول کرد و بازم با خجالت گفت : تو ننه ی من میشی ؟ بهت بگم ننه ؟ قول میدم برای بمانی داداش خوبی باشم،گفتم : باشه معامله ی خوبیه ،ولی بهم بگو مامان ،ننه دوست ندارم .همینطور که میرفت طرف اتاقی که نزاکت خانم بود با شوخی گفت : بگم بی بی جان ؟
و خودش قاه قاه خندید و منم به خنده واداشت .
طوری که حال و هوام رو عوض کرد ،اون بچه دلش مادر می خواست تا یک حامی و من میل زیادی پیدا کردم که مادر اون باشم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوشصتوچهار
و با همین چشم بهش نگاه کنم نه پسری که از توی خیابون آورده بودم .
زندگی همیشه با ما در حال داد و ستد هست، فرصت فکر کردن نداریم و برای هر لحظه ای که برامون پیش میاد بطور اجبار باید زود تصمیم بگیریم درست و غلط بودنش رو زمان مشخص می کنه که اونم واقعا معلوم نیست شاید یک غلط برامون نیک بختی بیاره و یک درست شور بختی...
به نظرم فخرالزمان کار اشتباهی نکرده بود انسانیت چیزی بود که در وجود اون نشونه ی یک کار درست بود و گاهی متاسفانه این انسانیت ها به ضرر آدم تموم میشه،اون روز ماجون رفت و فخرالزمان می خواست برام توضیح بده که چی بین شون گذشته، گفتم : عزیز دلم این تصمیمی هست تو گرفتی و من بهش احترام می زارم ،اگر مخالفت کردم برای این بود که نگرانتم ،همین .حالا خودت می دونی ،گفت : ای سودا تو رو خدا با من لفظ قلم حرف نزن ،گناه داره مادر بزرگه می خواد نوه هاشو ببینه .
گفتم : به خدا اگر شازده بفهمه روزگار هر دوی ما رو سیاه می کنه خودتم می دونی ،تازه داره با ما خوب رفتار می کنه ؛گفت : اگر تو نگی کسی نمی فهمه ..
گفتم : چی ؟من برم به شازده بگم ؟
با دستپاچگی گفت : نه !نه ! منظورم این بود که اگر من و تو نگیم از کجا بدونه .
گفتم : تو خجالت نمی کشی همچین حرفی به من می زنی ؟ اگر اردشیر و جهانگیر گفتن چی ؟ اگر یک طوری خودش فهمید ، چی جوابش رو میدی ؟
با ناراحتی رفت لبه ی ایوون نشست ،گفت : حالا چیکار کنم بهش قول دادم ،دلم براش سوخت ،،، نمی دونی چقدر بد گریه می کرد ،می گفت سیمیندخت باهاش قطع رابطه کرده و گفته جلوی خانواده ی شوهرم سر شکسته شدم،از خاور خبر ندارم ، سرور پیش محترم زندگی می کنه و اونم رفته خونه ی خواهرش موقتی تا یک فکری براش بکنن..اما کسی نیست که یک فکری به حال و روزش بکنه ،خیلی حالش بد بود و داره بدبختی می کشه ازم حلالیت خواست منم حلالش کردم ؛ فقط یک خواهش داشت که بیاد بچه ها رو ببینه.
گفتم : خوب کردی !نمی دونم به خدا خودت می دونی ،ببینم نکنه آدرس خونه رو دادی با ترس گفت: دادم .
گفتم : به خدا که نمی دونم بهت چی بگم ،حالا که اینجا رو پیدا کرده بچه ها رو میاوردیم همین جا می دید ،آخ فخرالزمان از دست تو...
شازده نگفت این کار نکن ؟ بی خود نیست که این همه شازده از دست تو حرص می خوره خواهش می کنم فخرالزمان قبل از اینکه کاری رو روی احساس انجام بدی یکم فکر کن ..
می دونم مهربونی، و چه دل پاکی داری ولی خودت نمی فهمی همه ی این ضربه ها رو از همین دل خوردی ؟
بسه دیگه برای خودت دردسر درست کردی .
گفت : خودمم پشیمون شدم ؛ حالا تو میگی چیکار کنم ؟
گفتم : دعا کن ماجون نقشه ای نداشته باشه همین ،کارمون که تموم شد درا رو قفل کردیم و رفتیم خونه ،توی راه بهش گفتم چیزی که نگرانم می کرد این بود که نکنه کارای ماجون فیلم باشه و قصدش گرفتن بچه ها باشه ،
گفت : نه بابا خودش جا نداره زندگی کنه میگه همه ی زندگیشو جمع کرده گذاشته گوشه ی خونه ی محترم خودشم آواره شده ،می خواد بچه ها رو کجا ببره ؟
گفتم : تو باور می کنی ؟ آخه ماجون اونطور زن بی لیاقتی نبود که یک جایی پول پس انداز نداشته باشه .
گفت : نمی دونم ولی به نظر میومد پولم نداره ؛همون روز بعد از ظهر ماجون در حالیکه اصلا انتظارشو نداشتیم اومد در خونه ی ما رو زد ، ننجون از شدت عصبانیت حالش بهم خورد نزاکت خانم اعتراض داشت و از توی مطبخ بیرون نیومد ولی همه ی ما به خاطر فخرالزمان ساکت موندیم و حرفی نزدیم ، اون روز بچه ها بوسید و بوئید و گریه کرد و رفت ؛ولی دو روز بعد وقتی من داشتیم میرفتم کلاس دوباره سر و کله اش پشت در پیدا شد , آخه بعد از ظهر ها شبونه درس می خونم ؛سلام کردم و گفتم : ماجون خواهش می کنم دست از سر ما بر دارین ؛ دلتون تنگ شده بود خب بچه ها رو دیدین لطفا بگین منظورتون چیه دوباره اومدین خودتون می دونین که چقدر ما رو رنجوندین ،فخرالزمان هم به احترام شما و اینکه مادر بزرگ بچه هاش هستین حرفی نمی زنه ، ولی آخه روتون میشه دوباره بیان اینجا ؟ندیدین چقدر من و ننجون ناراحتیم ؟
گفت : امان از دست زبون تو ای سودا ؛ به خدا هیچ کس از پس تو بر نمیاد ، شیخ بخشیده شیخ علیخان نمی بخشه ؟ چی میشه من یکساعتی پیش نوه هام باشم و برم ؟
ازتون کم میاد ؟ هر کس خورد زمین باید یک لگد هم بهش بزنین ؟ غلط کردیم بابا ،اصلاً (..) خوردیم ، دست بردار دیگه کینه ی شتری نداشته باشه ،اگر فخرالزمان بهم بگه نیا دیگه پامم اینجا نمی زارم ،حالا برو کنار می خوام برم بچه ها رو ببینم،دیگه چاره ای نبود و منم دیرم می شد رفتم کلاس اما شب وقتی برگشتم دیدم بمانی رو توی بغلش گرفته و اون بالای اتاق نشسته ،هراسون و با حرص بچه رو ازش گرفتم و بردم اتاق بغلی و در رو بستم ،فخرالزمان از حالت من فهمید که چقدر عصبانی هستم ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوشصتوپنج
اسد اونجا داشت مشق می نوشت از جاش پرید و گفت : کی تو رو اذیت کرده ؟
گفتم : خب حالا برای من غیرتی نشو ،ولی
یادت باشه وقتی من نیستم این زن اومد اینجا تو از بمانی جدا نمیشی فهمیدی ؟ اگر واقعاً خواهر خودت می دونی نزار اون زن بهش دست بزنه.
یک مرتبه به خودم اومدم و فکرکردم تو چته ای سودا ؟ برای چی این همه بهم ریختی ؟
و جوابی برای این سئوالم نداشتم ،فقط بشدت عصبانی بودم و باورم نمیشد که ماجون بدون قصد و نیت بد اومده باشه خونه ی ما ،صدای ماجون رو شنیدم که داشت خداحافظی می کرد و می گفت : خدا هیچ کس رو به روز من نندازه ..
خدا ذلیل کنه باعث و بانی کسی رو که بچه ی منو انداخت زندان , از شنیدن این حرف مو به تنم راست شد نکنه اون فهمیده و به گوشش رسوندن که من رفتم سراغ شاه و ازش داد خواهی خواستم ،نکنه به من شک کرده باشه و بخواد ازم انتقام بگیره .
بمانی گریه می کرد و یقه ی منو می کشید که شیر بخوره ،حالا بزرگتر شده بود وقتی چیزی رو می خواست خوب می تونست منظورشو برسونه ..
نشستم و به اسد گفتم : عزیزم میشه بری بیرون می خوام بمانی رو شیر بدم ؛در همون موقع فخرالزمان اومد توی اتاق و طرف من براق شد که : خب این چه حرکتی بود کردی دل پیرزن شکست با گریه رفت؛ آخه خدا رو خوش میاد ،مگه چیکار کرده بود ؟
گفتم : من تو رو نمی دونم هر کاری دلت می خواد می تونی بکنی ولی اگر این زن بازم بیاد اینجا من نمی مونم ،دلم نمی خواد هر روز بیاد و تن منو بلرزونه ..مثل تو خوب نیستم ،گذشت ندارم ،فراموش کارم نیستم ،این زن همدست قاتل ایلخانه ،می فهمی ؟
حالا اومده بچه ی منو بغل می کنه ،نمی دونی ؟تو چرا نمی فهمی که منظور اون چیه ؟
فخرالزمان اگر اون راست گفته باشه و نقشه ای نداشته باشه می خواد خودشو توی این خونه جا کنه و از سادگی تو سوءاستفاده کنه .
گفت : تو اصلاً آدم بد بین و کج خیالی هستی می گفت : با خواهرش حرفش شده بهش محل نمی زارن ،می گفت دارم دق می کنم.
گفتم : خب بره خونه ی محترم ،بره پیش سیمیندخت نه اصلاً پیدا کردن خاور که کاری نداره اونو پیدا کنه و باهاش زندگی کنه ،آخه با چه رویی اومده سراغ تو ؟ اصلاً چرا خواهرش باهاش همچین رفتاری رو می کنه ،ایراد از کیه ؟ من و تو باید جورش رو بکشیم ؟
و برای اولین بار من و فخرالزمان مدت زیادی با هم با صدای بلند جر و بحث کردیم ،نه اون تونست منو قانع کنه و نه من اونو ؛و بصورت قهر اونشب رو گذروندیم در حالیکه هم ننجون و هم نزاکت خانم حق رو به من می دادن و از رفت و آمد های ماجون دلخوشی نداشتن.
و روز بعد صبح اول بمانی رو آماده کردم تا با خودم ببرم مدرسه ،فخرالزمان که هنوز با من سر سنگین بود گفت : تو چیکار داری می کنی ؟یعنی فکر می کنی ماجون می خواد با بمانی چیکار کنه؟ اونم با یک طفل معصوم ؟گفتم :کاری به کار من نداشته باش خودم می دونم ، آره همین طور فکر می کنم دست خودم نیست ، من روزایی رو دیدم که اون زن به خاطر پسرش تو و بچه ها رو ندیده گرفته بود ،روزایی رو دیدم که بی رحمانه همین بچه ها رو از تو جدا کردن و برای گریه های تو خم به ابرو نیاوردن ،یادت نیست محترم چطور دست به کمرش زده بود و مامور برات آورده بود ؟
از کجا معلوم برای انتقام گرفتن از من صدمه ای به بچه ام نزنن؟
گفت : نه !من می دونم تو داری منو تنبیه می کنی ،می خوای کاری کنم که ماجون دیگه اینجا نیاد، وگرنه توی این سرما بمانی رو با درشکه سر صبح از خونه بیرون نمی بردی ،ولش کن سرما می خوره به ننجون میگم در رو باز نکنه.
گفتم : فخرالزمان تو بهتر از هر کس می دونی که من حرفم رو رک و راست می زنم و هیچ وقت منظورم رو پشت دوز و کلک قایم نمی کنم ،تو باید به کس دیگه ای شک کنی ،نه! من...
و اون روز با اینکه اسد و نزاکت خانم مراقب بمانی بودن ولی اون زیر زمین برای بچه ای که چهار دست و پا همه جا می رفت خطر ناک بود و مدام بهش سر می زدم ، اما بیشتر از قهری که با فخرالزمان داشتم کلافه شده بودم...
امتحانات ثلث دوم بود و سرمون شلوغ، با اون حالی که داشتم هم به کارام می رسیدم و هم مرتب به بمانی سر می زدم، تا ظهر که مدرسه تعطیل شد حتی یک ثانیه استراحت نکردم ،
اما سعی داشتم با فخرالزمان مواجه نشم ،بچه ها رو که به صف از مدرسه بیرون فرستادم و دست معلم هاشون سپردم در رو بستم و برگشتم که برم سراغ بمانی که فخرالزمان رو پشت سرم دیدم، یکم به من خیره شد و گفت : تو خجالت نمی کشی ؟
گفتم : از چی باید خجالت بکشم ؟
گفت : بیا بغلم کن، زود باش حق نداری با من قهر کنی و خودشو انداخت در آغوش من ،آروم دستم رو بردم بالا و گذاشتم روی شونه هاش و گفتم :خودت می دونی که از همه ی دنیا برام عزیزی تری تو خواهر منی، نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم، اسمشو قهر نزار، بزار نگرانی یک خواهر برای خواهرش.
گفت : آخ تو فکر می کنی نمی دونم ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوشصتوشش
ولی دوتا خواهر که با هم قهر نمی کنن، بعدم مثل اینکه یادت رفته خواهر بزرگتر منم تو باید به حرف من گوش کنی ،خندیدم و گفتم : چشم به شرط اینکه برای خودت درد سر درست نکنی ، نمی دونم چرا چیزی که من می فهمم تو متوجه اش نیستی ، خدا کنه من اشتباه کرده باشم.
اشک توی چشمش حلقه زده و گفت : تو برای من عزیزی ، ولی این بار فکر می کنم داری اشتباه می کنی من ماجون رو می شناسم اون زن بدی نیست .
گفتم : از اینکه نمی زاری حتی لکه ای ناپاکی روی قلب و روحت بیفته خوشحالم ، بهت حسودیم میشه، ولی من بهش اعتماد ندارم ،
اون بارم بهت گفتم کسی که نادونه همیشه حق به جانب هم هست و بیشتر به آدم صدمه می زنه و خودشم نمی فهمه که داره بد می کنه ،
من با حرفای توام قانع نمیشم حالا تو بگو تکلیفم چیه ؟
گفت : آخه اون می خواد با بمانی چیکار کنه ؟ بابا آدم کش که نیست ، زن با خدایه .
گفتم : با خدا ؟ فخرالزمان زن با خدا تویی که هیچ وقت بد کسی رو نخواستی حتی دشمنت رو هم بخشیدی، برای کسی نقشه نمی کشی، ولی باشه بیا دیگه در این مورد بحث نکنیم، کاریه که شده .
فقط به من بگو من باید چیکار کنم؟
دلم رضا نیست اون زن بیاد خونه ی ما و بره ، اگر دوباره بیاد من از اون خونه میرم ،خودت می دونی و ماجون و جواب شازده .
با التماس گفت : تو رو خدا دیگه از این حرفا نزن ،خودتو از من جدا نکن این همه تلاش کردم التماست کردم که نزارم با آنا بری حالا اینطوری تو رو از دست بدم ؟اونم به خاطر ماجون ؟
باشه خودم یک طوری که دلش نشکنه میگم دیگه نیاد خونه ی ما ، ولی تو باهاش بد رفتاری نکن به خاطر من ، به خاطر اردشیر و جهانگیر ، اون پیر شده و باید احترامشو داشته باشیم ، حالا هر کاری کرده ، ما که نباید مثل اون رفتار کنیم،خندیدم و گفتم : باشه خواهر بزرگتر، دست انداخت دور کمر من و با هم رفتیم به زیر زمین که بمانی رو بردارم یک مرتبه دیدم اون داره راه میره و اسد هم دنبالشه از ذوق فریادی از شادی کشیدم ،بمانی دیر راه افتاده بود و ننجون می گفت بچه هایی که توی زمستون به یک سالگی می رسن همینطورن ، چون هوا سرده و بیشتر زیر کرسی زندگی می کنن ،فخرالزمان دوید و بغلش کرد.
اونقدر از راه افتادن بمانی خوشحال شده بودیم که همه چیز رو فراموش کردیم،
و اسد که خوشحالی ما رو می دید با ذوق و شوق می گفت : دیدم می خواد روی زمین چهار دست و پا بره بلندش کردم و راه رفتن بهش یاد دادم ،با خنده گفتم : قربونت برم فکر نکردی این بچه با پای بدون کفش روی این زمین سرد نباید راه بره ؟
گفت : چیزی نمیشه توخوشحال باش که آبجیم راه افتاده .
تا چند روز به عید دیگه از ماجون خبری نشد، زندگیمون داشت به حالت عادی بر می گشت ، شازده و صوفیا زودتر رفته بودن باغ طرشت و قرار بود، روز بعد برای ما ماشین بفرستن تا ایام عید رو با هم باشیم .
خوب یادمه ذوق و شوق عجیبی داشتیم ، هم به خاطر خودمون و هم به خاطر بچه ها که مدت ها بود به خاطر کار زیاد کمتر توی بهشون می رسیدیم و نمی تونستیم اونا رو جایی ببریم ،در واقع توی خونه حبس بودن و از صبح تا شب فقط با ننجون سر و کار داشتن که اونم خودش تازگی ها بی حوصله شده بود و بد خلق ، خوب حق هم داشت سر و کله زدن با دوتا پسر بچه و یک دختر تازه راه افتاده کار آسونی هم نبود.
آخرین روز مدرسه بود اسد و نزاکت خانم رو فرستادیم خونه و دوتایی رفتیم خرید عید ،از این مغازه به اون مغازه ، می گفتیم و می خندیدم و با لذت خرید می کردیم ،برای بچه ها لباس و کفش گرفتیم ، بساط سفره ی هفت سین تهیه کردیم ، شیرینی و آجیل و این بار من برای فخرالزمان یک پیرهن قشنگ خریدم، برای ننجون و نزاکت خانم و اسد هم یک چیزایی تهیه کردیم و کارمون خیلی طول کشید بعد یک درشکه گرفتیم و رفتیم به طرف خونه .
به محض اینکه درشکه وارد کوچه ی ما شد از دور یک کالسکه رو دم در دیدم ،دستم رو گذاشتم روی پای فخرالزمان و گفتم : یکی اومده خونه ی ما خدا به خیر کنه،نزدیک که شدیم دیدم در حیاط بازه،فوراً پریدم پایین و اول توی کالسکه رو نگاه کردم محترم و سرور نشسته بودن ،قلبم فرو ریخت ،با سرعت دویدم طرف حیاط و گفتم فخرالزمان زود باش بیا و وارد خونه شدم، ماجون دست جهانگیر رو گرفته بود داشت با ننجون جر و بحث می کرد انگار مدت زیادی منتظر ما مونده بودن .
گفتم : چی شده شما اینجا چی می خواین ؟ماجون با لحن آرومی گفت : هیچی مادر نترس اومدم یکی دو روزی بچه ها رو ببرم خیلی وقته معطل شما شدیم خوب شد اومدین کو فخرالزمان ؟
بهش خبر بدم و شب عیدی بچه ها رو ببرم تا چند روزی با من و عمه هاشون باشن ،همه دلمون براشون تنگ شده آخه بوی جمشید رو میدن .
روز عیدم ملاقاته می برمشون باباشون اونا رو ببینه ، خیلی دلتنگ پسراش شده .
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
الهی خدا قشنگ بخواد برات ❤️
#شب_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام صبحتون بخیر
🌾امروزتون
🌸سرشاراز شادی وخوشبختی 💞
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوشصتوهفت
حالا این حرفا رو در حالیکه تظاهر می کرد بغض داره می زد ولی از صورتش چیزی پیدا نبود ، فخرالزمان چیزایی که خریده بودیم گذاشته بود دم در و تازه وارد شده بود و با صدای بلند گفت اسد ؟ نزاکت خانم برین چیزایی که خریدیم بیارین تو.
چی شده ؟چه خبره ؟ماجون قرارمون این نبود که شما محترم رو بیارین در این خونه ،ننجون که خیلی عصبانی بود و هنوز سعی می کرد دست جهانگیر رو از توی دست ماجون در بیاره با حرص گفت : بفرما ،بفرما خانم خانما اینم نتیجه ی کارای تو !خوب شد حالا ؟
اومده بچه ها رو ببره ، همینو می خواستی ؟ فخرالزمان گفت : چی ؟ ماجون ؟ همچین چیزی نمیشه، من بچه ها رو نمیدم ، اصلاً نمی خوام اون محترم بچه های منو ببینه.
و دست جهانگیر رو که حالا به گریه افتاده بود از دست ماجون رها کرد و گفت برو بالا مامان جون نترس چیزی نیست ،ماجون که رنگ به صورت نداشت گفت : الهی قربونت برم تو که این همه خانم بودی بزار بچه ها رو یکی دو روزی ببرم، روز عیدم می برم ملاقات باباشون بعد خودم برشون می گردونم .
تو که زن دل رحمی هستی، هر چی باشه اونم باباشونه بزار پسراشو ببینه ،اردشیر که از کشمکش ننجون و جهانگیر ترسیده بود و حالا دیگه عقلش می رسید .گفت : من نمی خوام بابام رو ببینم ،باهات نمیام ماجون .
نگاهم افتاد به فخرالزمان داشت مثل بید می لرزید طوری که دندون هاشو بهم می خورد با همون حال گفت : ماجون شنیدین ؟ اصلاً باباشون رو به اون حال نبینن بهتره ،لطفاً الان برین ،دوست ندارم بهتون بی احترامی کنم ؛
حتی بچه ها هم نمی خوان با شما بیان ،لطفاً برین خواهش می کنم دست از سرم بر دارین ؛ شما حق نداشتین محترم رو بیارین در خونه ی من ،آخه نمی فهمم شماها با چه رویی میاین سراغ من ؟ماجون گفت : گوش کن دخترم ، من به جمشید قول دادم ،فخرالزمان گفت : خب بی خود قول دادین به چه حسابی این قول رو دادین مگه قبلش از من پرسیده بودین یا چی ؟
فکر کردین خب فخرالزمان رو دوباره خر می کنم و هر کاری دلم خواست باهاش می کنم !!من بچه ها رو دست شما نمیدم...
خودتون میگین جایی برای زندگی ندارین بعد اومدین بچه ها ی منو کجا ببرین ؟ خونه ی عمه ای که یک ذره رحم به دلش نیست ؟
گفت : من می دونستم ،ای دختره ی بی حیا و چشم دریده آخر نمی زاره ما زندگیمون رو بکنیم و رو کرد به منو با تندی گفت : من بالاخره زهر خودمو به تو می ریزم تا دست و پاتو از زندگی عروس من و نوه هام بکشی بیرون (..)
حرف زشتی که نثار من کرد که باور کردنی نبود ،سرجام خشک شده بودم و باورم نمیشد همچین حرفی از دهنش در بیاد، ولی فخرالزمان رو بیشتر عصبانی کرد و فریاد زد از خونه ی من برین بیرون ،رفتم جلو و اونو گرفتم وگفتم : آروم باش ،طوری نشده که حرف باد هواست ،ولش کن من ناراحت نمیشم ،تو برو توی اتاق ،ولی اون همینطور که توی بغل من می لرزید به گریه افتاد و داد زد آخه چرا دست از سر من بر نمی دارین چی می خواین از جونم ،ولم کنین دیگه ، خسته شدم ، خسته شدم ، به خدا دیگه نمی تونم تحمل کنم ؟
گفتم : آروم باش بهت میگم تو برو توی اتاق ، من بلدم جوابش رو بدم ،نگران من نباش و رو کردم به ماجون و ادامه دادم ،الان شما چرا نمیری ؟ بسه دیگه نمی ببینن حالش بده ؟
گفت : به تو چه دختر دهاتی بدبخت ،عروس خودمه تو این وسط چیکاره ای ؟
گفتم : منظورتون از عروس همونی نیست که پشت سرش می گفتین مار هفت خط ؟حالا چی شده که من دارم چیز یادش میدم ؟ نگفتین پر فیس و افاده است؟
نگفتین زیر سرش بلند شده و جمشید رو ول کرده ؟ ماجون زود باش تا درد سری درست نشده از اینجا برو ، برو دیگه ام این طرفا پیدات نشه .
ننجون از یک طرف و نزاکت هم از طرف دیگه می خواستن بیرونش کنن که ماجون فریاد زد، آی ! آی چند نفر به یک نفر ؟ خدا ، خدا ، به دادم برسین منو زدن ، منو زدن ، خجالت بکشین حمله کردین به یک پیرزن ، که محترم و سرور با حالتی تهاجمی و عصبی اومدن توی حیاط و داد و فریاد راه انداختن،
اسد یک چماق دستش گرفته بود و براق شد اونا رو بزنه ،داد زدم اسد چیکار می کنی ؟ اونو بنداز زمین ، تو برو مواظب بمانی و پسرا باش از اتاق بیرون نیاین.
و سینه سپر کردم جلوی فخرالزمان و گفتم : چیه می خواین با زور بچه ها رو ببرین ؟ نمی زارم ، حالا می خواین چیکار کنین ؟
محترم دوتا فحش بد به من داد و گفت : آکله همچین دست و پاتو جمع می کنم که نفهمی از کجا خوردی نحس ِ نجس ، از وقتی پاتو گذاشتی توی زندگی ما روز خوش ندیدیم، کاری می کنم که آرزوی مرگ کنی ، حالا ببین .
اینو که گفت فخرالزمان حالتی پیدا کرد مثل اون روز که در اتاق منو باز کرده بود بهم حمله کرد ، اون به این حالت نمی افتاد ولی اگر می افتاد دیگه چیزی حالیش نبود ،می خواست محترم رو بزنه ولی قبل از اون محترم و سرور در یک چشم بر هم زدن بهش حمله کردن ،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوشصتوهشت
محترم کلاه رو از سرش کشید و موهای اونو گرفت ، صدای شیون و واویلا از خونه ی ما بلند شده بود ،خواستم فخرالزمان رو نجات بدم ، ولی اون موهاشو رها نمی کرد اسد از پشت سر با همون چماق زد توی کمر محترم و اونم فخرالزمان رو با شدت هر چی تمام تر هل داد و سرش خورد لب حوض ، یک مرتبه سکوت شد.
فخرالزمان فوراً سعی کرد بلند بشه صورتشو برگردوند و به یک باره خون همه ی صورت و گردنش رو گرفت و هر دو چشمش پر از خون شد.
فریاد زدم و دویدم به طرفش ،دیگه به هیچی توجه نداشتم ، فقط می گفتم اسد بدو تاکسی بگیر ، اسد بدو ، زود باش .
اونقدر خون زیاد بود که نمی فهمیدم کجاش خورده و فکر می کردم از چشمش داره خون میاد ، جیغ می زدم و تو سر و صورتم می کوبیدم .
دیگه هیچی یادم نیست جز اینکه وقتی فخرالزمان رو سوار ماشین می کردم دیدم که کالسکه ی اونا دور شد ، فقط یک دستمال گذاشته بودم روی صورتش و اشک میریختم ،خودشم نای حرف زدن نداشت ، روی دست من افتاده بود و ناله می کرد ، هنوز هیچ کدوم نمی دونستیم چی شده برای همین بی اندازه نگران بودم.
وقتی دکتر اونو دید و صورتشو پاک کردن گفتن پیشونیش شکافته شده و باید بخیه بزنن و از من خواستن از اتاق برم بیرون ،به فخرالزمان گفتم : عزیز دلم من اینجا پشت درم، نترسی چیزی نشده بخیه می زنن و خوب میشی .
گفت : من درس عبرت نمی گیرم ، همش تقصیر خودمه .
گفتم : الان دیگه به این چیزا فکر نکن ، خدا رو شکر چیز مهمی نیست ، از اتاق اومدم بیرون ولی دلم داشت می ترکید حس بدی داشتم و می خواستم فریاد بزنم ،همینطور که تو راهروی مریضخونه بی قرار راه می رفتم و گریه می کردم یک مرتبه سینه به سینه با علیرضا روبرو شدم ، درست مثل این بود که برق به هر دوی ما وصل کرده بودن ، هراسون پرسید : چی شده ؟ تو اینجا چیکار می کنی ؟
به صورتش نگاه کردم و گریه ام بیشتر شد احساس کردم پناهگاه امنی پیدا کردم . اون علیرضا بود کسی که بار ها و بارها به کمک من اومده بود و باعث خوشحالیم شده بود و بشدت بهش اعتماد داشتم گفتم : تو اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : اول تو بگو نگران شدم بمانی خوبه ؟ گفتم : آره فخرالزمان رو آوردم ، پیشونیش شکسته ، دارن بخیه می زنن ،حالا تو بگو چرا اومدی مریض خونه ؟
گفت : اعظم خواهر کوچیکم حالش بده ، مدتی بود که تب می کرد حکیم نفهمید مریضیش چی بوده ، دکتر آوردیم بالای سرش گفت تب روده گرفته ، دو روزه چشمش رو باز نکرده ..
مجبور شدیم بستریش کنیم ، اصلاً حالمون خوب نیست ، الان همه توی اتاقش هستن .
گفتم: متاسفم انشاالله بهتر میشه غصه نخور ، اعظم شوهر داره ؟
گفت :آره بابا دوتا هم بچه داره ، تو چطوری ؟ خودت خوبی؟ شنیدم مدرسه باز کردین ، بهت آفرین میگم ، همه دارن از عرضه و وجود تو حرف می زنن،دیگه کسی نمی تونه بگه که فقط ادعا داری ؛
گفتم : من ؟ چه ادعایی داشتم ؟ اصلاً به کار کی کار داشتم ؟حالا ولش کن ؛ بگو تو چیکار می کنی ازدواج کردی ؟
گفت : تو چی فکر می کنی ؟ این سئوال یعنی که منو نشناختی،ببین تو به من گفتی چرا همش سر راهت سبز میشم ، الان رو چی میگی ؟ دیدی که تقدیر اینطوری می خواد ؟
یک روز بهت گفتم بازم میگم تو بالاخره عاشق من میشی خودم می دونم ، صبر می کنم تا اون روز ،گفتم ول کن بابا ؛ عاشقی چیه ؟ دنیا داره باهام کاری می کنه که از خودمم بیزار میشم .
گفت : ای سودا و این حرفا ؟
سری تکون دادم و ازکنارش رفتم تا از فخرالزمان خبری بگیرم ، کارش خیلی طول کشیده بود . پشت سرم اومد و پرسید : نگفتی فخرالزمان چرا سرش شکسته ؟
گفتم : اتفاقی بود.
کمی بعد منو صدا کردن و دیدم فخرالزمان با پای خودش داره میاد ، پیشونیش رو بسته بودن و می گفتن ده تا بخیه خورده ،علیرضا گفت :ای سودا اعتراض نداری،من می برمتون ، دنبالم بیان میرم ماشین رو بیارم .
فخرالزمان با وجود اینکه با پای خودش راه می رفت ولی حالش خوب نبود و سردرد شدیدی داشت و طوری بی حال بود و به سختی قدم بر می داشت که باید زیر بغلشو می گرفتم، و با اون حالش از علیرضا پرسید؟تو رو کی خبر کرده؟
علیرضا لبخندی زد وگفت:کلاغ ها،خدا بد نده،شما چطورین ؟
شنیدم که بد جوری خوردین زمین !
گفت:بد نبینی ولی راستی تو اینجا چیکار می کنی ؟
علیرضا گفت :فخرالدوله اعظم حالش خوب نیست،متاسفانه از دیروز اینجا بستریش کردن،الان عزیزم و آمنه هم اینجان بالای سرش.
گفت:ای وای! یعنی اینقدر حالش بده ؟ آخه چش شده؟
گفت : میگن تب روده گرفته،دیر آوردیمش پیش دکتر، الان دو روزه چشم باز نکرده ، من از اول بهشون گفتم باید بریم مریض خونه ولی گوش نکردن،حکیم هم می گفت چائیده و مدام بهش جوشونده می داد،ببخشید من برم ماشین رو بیارم دم در شما معطل نشین و با سرعت رفت ،فخرالزمان ناله ای کرد و دست منو محکم گرفت و گفت:ای سودا فکر نکنم عروسی کرده باشه ،به تو چیزی نگفت؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوشصتونه
و من سکوت کردم ، حالا دیگه اون مقدار کمی که تمایل داشتم با علیرضا ازدواج کنم رو هم از دست داده بودم ،نمی خواستم تمام زندگیم رو با کسی مثل ملک خانم سر و کله بزنم ،آره من از حوادثی که برام پیش میومد درس می گرفتم و اینو فهمیده بودم که باری به هر جهت زندگی کردن نتیجه اش داشتن سرنوشتی مثل فخرالزمان خواهد بود .
به محض اینکه نشستیم توی ماشین علیرضا آینه رو به سمت من تنظیم کرد و بی پروا همینطور که رانندگی می کرد نگاهش به آینه بود و من سنگینی اون نگاه رو احساس می کردم ،اما با اینکه واقعاً هیجان زده شده بودم و....
یک مرتبه ای سودا حرفشو قطع کرد و دستهای چروکیده اش رو گذاشت روی صورتش و چند ثانیه به همون حال موند ،بعد دستی به موهاش کشید و با یک لبخند زوری به من نگاه کرد و گفت : تو رو خدا گلوتون رو تازه کنین ،مارال ؟ کجا رفتی ؟ برای خانم چای تازه دم بیار.
مارال با یک ظرف توت فرنگی اومد و گذاشت جلوی ما و گفت :مامان جون داشتم اخبار نگاه می کردم ،خیلی اوضاع خرابه ،شلوغ شده مردم ریختن توی خیابون ، راه ها بسته شده،
کسی نمی تونه از خونه بیرون بره ، نمی دونین چه خبره ، ولی شما با خیال راحت تعریف کنین ، چایی هم چشم میارم ، اما هنوز دم نکشیده ، شما ادامه بدین تا من اخبار رو نگاه کنم ببینم چه خبره ، زود میام و رفت ،ای سودا به زحمت از جاش بلند شد و زیر دستی رو داد دست منو و ظرف توت فرنگی رو گرفت جلوم و گفت : مارال می گفت شما این میوه رو از همه بیشتر دوست دارین فرستادم براتون بهترینشو بگیرن .
گفتم : واقعا ؟مارال یادش بود ؟ بله خب دوست دارم ولی نه این اندازه که شما خودتو به زحمت بندازین ، قدیم ها یک چیزی گفتم جدی نبود ،مگفت : والله الان که من دارم شما رو زحمت میدم ، انگار دارم روده درازی می کنم ، ولی خودم فکر می کنم این چیزا رو باید بگم ، می دونین آخه اتفاقاتی که برام افتاده مثل زنجیر بهم وصل هستن و اگر یکیشو نگم انگار یک حلقه از اون زنجیر افتاده باشه ،نمیشه بهم وصلش کرد .
گفتم :کار خوبی می کنین اتفاقاً برعکس همه ی اون چیزایی که تا حالا گفتن برای من جالب بوده .
یک دونه توت فرنگی گذاشت دهنش و نشست و گفت : می دونین نظر من در مورد توت فرنگی چیه ؟ درست مثل زندگی می مونه ، ظاهر فریبنده و زیبایی داره ، طعمش توی دهن می مونه و حس خوبی به آدم میده ، ولی هر کدوم رو که می خوری فکر می کنی اونی که ازش انتظار داشتی نیست و از مزه اش لذت نمی بری و فکر می کنی بعدی خوشمزه تره ، ولی بازم نیست ، انگار یک چیزی کم داره ، گاهی بهش نمک می زنی و گاهی شکر ولی بازم همون حس رو داری ، یک چیزی کم داره ،زندگی منم همینطور بود ، همیشه احساس می کردم یک چیزی کم دارم و منتظر بودم تا اون اتفاق خوب برام بیفته.
اون روزا من در گیر فخرالزمان بودم، که بشدت ساده و زود رنج و زود باور بود، بمانی رو داشتم ، حتی در مقابل اردشیر و جهانگیر احساس مسئولیت می کردم ،و ننجون، و نزاکت خانم که داشت پیر می شد و از زندگیش هیچی نفهمیده بود جز کار مداوم، بدون اینکه شکایتی داشته باشه و حالا هم اسد یک بچه ی با احساس و مهربون که به من پناه آورده بود شده بودم مرد اون خونه ، اما قلبم خالی بود دلم شور عشق می خواست ، یک چیزی توی قلبم کم بود، لااقل برای من اینطوری بود شاید مثل هر زن دیگه ای نیاز داشتم یکی دوستم داشته باشه و ته دلم از اینکه علیرضا ازدواج نکرده بود خوشحال بودم.
اون از دیدن اسد که در رو برای ما باز کرده بود حیرت زده شده بود و پرسید تو اینجا چیکار می کنی ؟ چقدر آقا شدی ؟
اسد گفت : پیش مامانم و آبجیم زندگی می کنم .
گفت : مامانت ؟
گفتم : منظورش منم ،بیا تو یک چایی بخور خسته شدی توی مریض خونه سر پا بودی .
گفت : نه ممنون فقط بمانی رو ببینم و برم، حتماً بزرگ شده، خیلی دلم براش تنگه ، اما دلم شور می زنه، حال اعظم اصلاً خوب نیست.
احساس می کردم علیرضا احساسش نسبت به من فرق نکرده،همون نگاه و همون مهربونی خالص و بی ریا و همون صداقتی که توی رفتارش بود و این باعث شده بود که دوباره جون تازه ای بگیرم و با همه اتفاقات بدی که اونشب افتاده بود بعد از رفتش شروع کردم به لودگی کردن و خندیدن و به حساب خودم می خواستم حالا که نزدیک عید شده حال و هوای خانواده ی عجیب و غریب خودمو شاد کنم و با باز کردن چیزایی که خریده بودیم موفق هم شدم .
صبح روز بعد ماشین اومد دنبالمون و رفتیم باغ، نزدیک ظهر رسیدیم، در تمام طول راه بمانی ذوق می کرد و روی پای من بالا و پایین می پرید ،می تونم بگم از جهانگیر و اردشیر پر جنب و جوش تر بود و آروم و قرار نداشت، شازده و صوفیا جلوی عمارت ایستاده بودن و ازمون استقبال کردن ،به محض اینکه بمانی رو گذاشتم زمین دستهاشو باز کرد و دوید به طرف شازده و برای اولین بار گفت, بابا !بابا !
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهفتاد
شازده هم فریاد زد جانم بابا جونم ، بیا ببینم عزیزم خوش اومدی و چنان براش غش و ضعف کرد که تا مدتی نوه های خودشو یادش رفت و بمانی رو بالا و پایین مینداخت ،نمی دونم بچه ها از کجا می فهمن که به یک مرد باید گفت بابا و اصلاً بمانی این کلمه رو از کجا یاد گرفته بود و همه ی ما حیرت وا داشته بود ، اما فکر می کنم خود شازده هر بار که بمانی رو می دید بهش می گفت بیا بغلم بابا جون و شاید از همین جا توی دهنش مونده بود ، خب بمانی دختر بور و چشم آبی من که موهای زیتونی رنگ و حالت دارش تا روی شونه هاش بلند شده بود ، حالا توجه همه رو به خودش جلب می کرد.
اما شازده یک مرتبه متوجه ی فخرالزمان و پیشونی بسته اون شد و پرسید : چی شده ؟ تصادف کردی ؟ کی این بلا رو سرت آورده ؟
ولی ما با قراری که با هم گذاشته بودیم هیچکدوم حرفی نزدیم ، حتی به بچه ها سفارش کرده بودیم که همه با هم یک داستان رو تعریف کنیم،من و فخرالزمان از خرید اومدیم خونه، پاش گرفت به پاش و افتاد و سرش خورد به لبه ی حوض ، همین .
چون می دونستیم که اگر راستشو بگیم تمام عید رو شازده به کام ما زهر مار می کنه،هوا سرد بود ولی آفتاب داغی داشت و ناهار رو روی تخت های جلوی عمارت خوردیم ،جایی که منظره ای از درخت های پر از شکوفه و آسمون نیمه ابری آبی رنگی داشت ؛گفتیم و خندیدیم، بعد ظهر رفتیم به عمارت کناری که حالا می گفتیم عمارت خودمون ، که تمیز و مرتب بود جابجا شدیم،تا روز سوم عید خیلی زیاد بهمون خوش گذشته بود،سال تحویل که حدود ساعت یازده نیم صبح بود و همه ی ما خوشحال، با لباس های نو و آراسته دور سفره ی هفت سین توی عمارت شازده جمع شدیم و از شازده عیدی گرفتیم.
و از غروب همون روز پشت سر هم ماشینی بود که میومد به باغ و میرفت، همه برای عید دیدنی و دست بوسی شازده میومدن و من و فخرالزمان از اون همه مهمون پذیرایی می کردیم و خیلی جالب بود که شازده فقط داشت برای اینکه من و فخرالزمان مدرسه باز کرده بودیم پُز می داد ،خب اون زمان خیلی زیاد برای معلم ها و کسانی که توی کار فرهنگی و آموزش بودن ارزش قائل می شدن ، تعداد آدم هایی که سواد داشتن کم بود،برای همین حتی به کسی که تونسته بود ابتدایی رو تموم کنه تحصیل کرده می گفتن ، حالا وقتی فکرشو می کنم خندم می گیره که من و فخرالزمان هم راستی، راستی باورمون شده بود که آدم های بزرگی شدیم ،تا روز سوم که بعد از ظهر هوس کردم توی باغ قدم بزنم ، بمانی رو خوابونده بودم و خیالم راحت بود ، اما پامو که از عمارت بیرون گذاشتم ماشین سرهنگ رو که رنگ به خصوصی داشت رو شناختم که جلوی در عمارت شازده ایستاده بود ،رفتم جلوتر، فکر کردم اومدن عید دیدنی و به خاطر اینکه ببینم علیرضا هم اومده یا نه تا نزدیک عمارت رفتم.
ولی یک مرد اومد بیرون و نشست پشت فرمون و دور زد و رفت، دیگه هیچ صدایی نمی اومد و معلوم بود کسی نیومده ،خودمو بین شالی که دورم پیچیده بودم جابجا کردم و راه افتادم برم قدم بزنم ،یک مرتبه شازده صدام کرد و گفت : ای سودا، بابا جان بیا کارت دارم،رفتم جلو و گفتم : بفرمایید شازده،گفت : دختر کوچیکه ی سرهنگ میر عبدالهی فوت کرده خبرش رو الان آوردن ، فردا خاکش می کنن راننده اش اومده بود خبر بده ما هم باید بریم ،به فخرالزمان بگو هر دو تون صبح قبل از طلوع آفتاب آماده باشین راه میفتیم، گفتم : ای داد بیداد خدا بیامرزه ، چشم بهش میگم، اما منم بیام ؟
گفت : خب آره، نمی خوای بیای ؟
گفتم : چرا ولی بچه ها تنها می مونن .
گفت : این همه آدم اینجا هست، ننجون و نزاکت هم هستن ، میریم و تا غروب نشده بر می گردیم .
گفتم : فکر نمی کنن که کار سختی باشه هر روز بریم تهران و برگردیم بالاخره تا هفتم که مراسم دارن، یک فکر کردی و گفت : راست میگی دیگه موندن مون هم فایده ای نداره، باشه جمع کنین بریم برای سیزده برمی گردیم .
اینطوری ما راهی تهران شدیم، اما از همون موقع که فخرالزمان خبر فوت اعظم رو شنید که گویا همسن و سال من بود کاملاً منقلب شد و توی گوش من می خوند که دنیا چه ارزشی داره آدمیزاد آه و دم ، چرا بی خودی به سر و کله ی هم می زنیم؟
اگر فردا جمشید توی زندان بمیره من جواب خدا رو چی بدم؟ که نذاشتم بچه هاشو ببینه من که از شمر بدترم ؛ فکر کن خودم چقدر از دوری بچه هام عذاب می کشیدم ،شاید الان جمشید هم همینطور باشه ..من میرم به دیدنش هیچ کس هم نمی تونه جلوی منو بگیره ،خب من در مقابلش سکوت می کردم و نمی تونستم عقاید اونو عوض کنم بعدم اصلاً فکر می کردم شاید اون درست می فهمه و من درکش نمی کنم .
ما تا رسیدیم خونه و لباس مشکی پوشیدیم و رفتیم سر خاک دیگه داشتن فاتحه می خوندن و خاک سپاری تموم شده بود ،اول به ملک خانم و سرهنگ تسلیت گفتیم وبعد با نگاه کردن به اطراف دنبال علیرضا گشتم.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صووهفتادویک
بالاخره دیدمش ، یکم دور از مزار اعظم ، کنار یک درخت غمگین ایستاده بود و یک دستش روی صورتش گرفته بود و شونه هاش تکون می خورد ،رفتم جلو و گفتم : غم آخرت باشه متاسفم بهت تسلیت میگم ..
با چشمهای ورم کرده و سرخ و پر از اشک به من نگاه کرد و گفت : سلام ، ممنونم تو کی اومدی؟ ندیدمت فکر کردم دیگه نمیای.
گفتم : تازه رسیدیم خب از باغ اومدیم دیر شد ببخشید .
گفت : دیدی خواهرم بی خود و بی جهت به خاطر جهل و نادونی این آدم ها مرد ؟
گفتم : جهل و نادونی کی ؟
سری تکون داد و گفت : بیست روز بود که اعظم تب داشت و حالش بد بود مرتب حکیم آوردن بالای سرش ، زبونم مو در آورد که ببرنیش پیش دکتر به خرج شون نرفت که نرفت به جاش اسپند دود کردن و بالای سرش تخم مرغ شکستن تا ببینن کی چشمش کرده ؛ دعا گرفتن و ورد خوندن، اما اون روز به روز حالش بدتر شد، آخرم کار از کار گذشت ،
من نمی دونم این خرافات و جهل کی می خواد از بین این مردم بره، دارم دیوونه میشم.
گفتم : آره ولی الان دیگه نباید اینقدر خودتو اذیت کنی .
گفت : ای سودا تو حتماً برای ناهار برو خونه ی ما من باید برم فرودگاه احمد و زنش دارن میان اونا رو بیارم،گفتم : باشه تو نگران من نباش خواهش می کنم خودتو ناراحت نکن کاریه که شده ، می فهمم وقتی آدم عزیزش رو از دست میده چه حالی داره ولی بهت میگم هرکاری بکنی دیگه اون بر نمی گرده،
پس مراقب مادرت و بچه های خواهرت باش .
به چشمهام نگاه کرد و با حالت خاص معصومانه ای پرسید : تو نگرانم شدی ؟
گفتم : آره خیلی زیاد ، دلم نمی خواد غصه بخوری ،گفت : می تونم بیام پیشت باهات درد دل کنم ؟
گفتم : خب معلومه که می تونی، حتما بیا ، هر وقت خواستی بهم خبر بده، تو توی بدترین شرایط زندگیم بهم کمک کردی مگه من یادم میره ؟
با اومدن شازده و فخرالزمان حرف ما قطع شد و علیرضا رفت فرودگاه ،ما هم مجبور بودیم بریم خونه ی ملک خانم ، و بازم مجبور بودیم توی همه ی مراسم اونا شرکت کنیم ، البته هر بار خیلی کوتاه می موندیم و زیاد با ملک خانم روبرو نمی شدیم ،
اصلاً اونا توی حال خودشون نبودن و داغ جوون دیدن برای آدم حالی باقی نمی زاره ، تا یک روز دیدم فخرالزمان داره با علیرضا پچ ، پچ می کنه ..
فورا فهمیدم ازش چی می خواد، چون اون روزا همش در صدد این بود که راهی پیدا کنه و خودشو برسونه به جمشید و بالاخره هم به کمک علیرضا این کارو کرد اما با وجود مخالفت شدیدی که با این کار داشتم کلامی به روش نیاوردم.
چون فکر می کردم جای اون نیستم و اجازه ندارم عقیده ی خودمو به اون تحمیل کنم.
خوب یادمه روزی که رفت برای ملاقات اصلاً با من هم کلام نشد یک طوری رفتار می کرد که انگار از من خجالت می کشه ،موقعی که علیرضا اومد دنبالش رفتم و بازوهاشو گرفتم و گفتم : ببینم ما هنوز خواهریم ؟
گفت : قربونت برم تو رو خدا رای منو نزن.
گفتم : نمی خوام این کار رو بکنم حالا که داری میری عذاب وجدان نداشته باش ، یا کارت درسته با شجاعت برو و انجامش بده ، یا فکر می کنی غلطه ، پس نکن ، ولی سرتو بالا بگیر،
گفت : ای سودا تو فکر می کنی دارم اشتباه می کنم؟ راستشو بگو ،گفتم : من مهم نیستم مهم اینه که تو چی فکر می کنی ، آیا دلت رضا هست ؟ پس برو با خیال راحت ،به گریه افتاد و گفت : درد سر اینه که خودمم نمی دونم ، فقط دلم براش می سوزه و فکر می کنم اگر توی زندان یک طوریش بشه دیگه خودمو نمی بخشم .
گفتم : حالا رفتن تو ضرری نداره ،برو به امید خدا ،خودشو انداخت توی بغلم و محکم منو گرفت و گفت : ممنونم ،واقعاً ممنونم ، خیالم راحت شد .
تا دم در برای بدرقه اش رفتم و سوارش کردم ،ولی قصدم این بود که به علیرضا سفارش کنم مراقبش باشه، اما قبل از اینکه حرفی بزنم علیرضا متوجه ی نگرانی من شد و گفت : چیزی نیست، تو چرا سخت می گیری ؟ داره میره شوهرشو ببینه، این خیلی عادیه .گفتم : فقط تو رو به خدا قسمت میدم به هیچ کس نگو و نزار کسی بفهمه ، اونقدر ها هم تو فکر می کنی عادی نیست . به سلامت.
در رو بستم رفتم توی مطبخ تا به نزاکت خانم برای آماده کردن ناهار کمک کنم ، اغلب این کارو می کردم و آشپزی رو دوست داشتم، اون روزم می خواستم سر خودم گرم کنم تا زیاد به فخرالزمان و کاری که کرده بود فکر نکنم ، اما ننجون نمی ذاشت فراموش کنم و همینطور دلواپس بود و می گفت : این خط این نشون حالا ببین کی گفتم همین کارش اگر براش درد سر نشد ؟ این دختره اصلاً غیرت نداره همین چند روز پیش زدن سرشو شکستن ، باز یادش رفت و حالا هوس کرده اون مرتیکه رو ببینه ، خانم می ترسه دل آقا برای بچه هاش تنگ شده باشه ، ای به گور پدرش و اون ماجون و بی چشم رو، می خوام هفتاد سال سیاه روی زمین نباشن.
گفتم : ننجون تو رو خدا اینقدر حرص وجوش نخور ،مثلاً می خواد چی بشه ؟
اصلا فکر می کنم اینطوری بهتر شد،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهفتادودو
فخرالزمان فکر می کرد داره گناه می کنه که نمیره به دیدن شوهرش ،خب بزار بره شاید اینطوری دلش قرار بگیره.
گفت : ای مادر تو چی میگی اگر من دست و پای فخرالزمان رو جمع نکرده بودم الان ماجون داشت با ما زندگی می کرد، توام که ماشاالله خوابی و در مقابلش کم میاری می زاری هر کاری دلش می خواد بکنه .
گفتم : ننجون جریان چیه ؟
گفت : هیچی مادر، همون موقع که پای اون زن اینجا باز شد ناله می کرد که جایی رو ندارم و با خواهرم حرفم شده ،من توی مطبخ بودم اومد سراغم و گفت : ننجون خودتو بزار جای این بنده ی خدا ، بیا با هم ای سودا رو راضی کنیم که چند وقتی ماجون بیاد اینجا ، کمک حال ما هم میشه ،
خانمی که تو باشی دست از دهن کشیدم و گفتم : یک کلام به صد کلام این زن پاشو بزاره توی این خونه من از اون در میرم بیرون و ای سودا رو هم با خودم می برم ، تو بمون با ماجون که دلت براش می سوزه ؟ آخه بدبخت کی دیدی اون زن برای تو دلسوزی کنه ،بسه دیگه ما رو هم آلوده ی کارات کردی . .گفتم : آره! حالا که فکرشو می کنم می ببینم همینو می خواست، می دونم حدس می زدم ، اصلاً اینم می دونم که خود فخرالزمان بهشون رو میده که جرات می کنن بیان و بخوان بچه ها رو ببرن ، دیدن نرم شده روشون رو زیاد کردن.
حدود ساعت دو نیم بعد از ظهر بود که علیرضا فخرالزمان رو آورد،خب از روی ادب تعارفش کردیم که بیاد ناهار بخوره ، اونم فوراً قبول کرد، تا وارد اتاق شد بمانی دوباره همون کار رو کرد و دستهاشو باز کردو در حالیکه بابا، بابا می کرد دوید طرف علیرضا،من دیدم که صورت علیرضا چقدر تغییر کرد و با اشتیاق اونو بغل کرد و بوسید، فوراً گفتم : ببخشید بمانی هر مردی رو می ببینه همین کارو می کنه ، نمی دونم کی بهش گفته فقط به مرد ها میشه گفت بابا.
اونم بدون خجالت گفت : عیب نداره بزار بگه ولی منو خیلی خوشحال کرد این روزا غم و غصه همه ی اطرافم رو گرفته، هیچ اتفاق خوبی نمی افته ،میگن صبر همه چیز رو درست می کنه ، ولی من فهمیدم که صبر بی جا زندگی آدم رو خراب می کنه ، و همینطور که بمانی توی بغلش بود نشست کنار دیوار ،من و ننجون سفره رو پهن کردیم و نزاکت خانم غذا ها رو آورد فخرالزمان از موقعی که رسید به هوای عوض کردن لباس رفته بود اتاق بغلی ، همه دور سفره نشستیم و منتظر اون شدیم.
ننجون همینطور که برای اردشیر و جهانگیر می کشید صداش کرد و گفت بیا دیگه مادر غذا سرد میشه...
و رو کرد به علیرضا و گفت بفرمایید؛ شما بکش الان میاد خسته شدی و گرسنه ای؛
اما یک چیزی بهت بگم: توام اشکال داری ، توام مثل فخرالزمان من ساده ای ، زود باوری،
علیرضا خندید و گفت : چطور مگه ننجون منظورتون چیه ؟
گفت : منظوری ندارم که ، فقط میگم که بدونی و بی خودی با گوشه و کنایه حرف نزنی، شما به جای صبر وقتی از کسی حرفی می شنوی دنبال راست و دروغش باش ،
دستپاچه شدم و فهمیدم ننجون داره سر حرف رو باز می کنه گفتم : تو رو خدا بفرمایید ننجون دلش از جای دیگه پره
ننجون گفت : بزار بهش بگم ، بزار بدونه چرا پنهون می کنین ؟ توام که شدی عین فخرالزمان نشستی هر کس هر چی می خواد پشت سرت بگه !
علیرضا با کنجکاوی گفت : ننجون منو ببین ، حرف بزن چی می خوای بهم بگی؟یک طوری اخم هامو در هم کشیدم و صدامو بلند کردم و گفتم : سرد میشه بفرمایید دیگه، فخرالزمان چرا نمیای ؟ که هر دوشون ساکت شدن ،ولی کاملاً معلوم بود که علیرضا قانع نشده ، ناهار رو با سر و صدای بچه ها و حرف زدن با اونا گذروندیم و علیرضا فوراً بلند شد و گفت : فردا بازم مراسم داریم مثل اینکه عزیز ختم قران گرفته تشریف بیارین ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب زیبای بهاری
✨دعا میکنم
🌸کلبه دلاتون همیشه آرام باشه
✨و شادی و برکت
🌸مثل باران رحمت
✨از آسمان براتون بباره
🌸شبتون گرم از نگاه خدا
✨و سرشار از آرامش
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گنجشک از باران پرسيد: «كار تو چيست؟»
باران با لطافت جواب داد: «تلنگر زدن به انسانهايى كه آسمان خدا را از ياد بردهاند...»
"گاهى بايد كركره زندگى را پايين بكشيم و با خود خلوت كنيم و به پيرامونمان با دقت بيشترى نگاه كنيم... شايد چيزهايى را از ياد برده باشيم!
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهفتادوسه
ببخشید منم خیلی کار دارم پس فردا هم احمد میره باید با اون باشم.
تا پاشو از در گذاشت بیرون گفتم : ننجون ؟
با بی حوصلگی همون جا که نشسته بود دراز کشید و گفت : ننجون و زهر مار، همین که هست ؛ من اینطوریم ، صاف و ساده و راست گو،گفتم: آخه قربونتون برم شما از فخرالزمان عصبانی هستی چرا داری منو ضایع می کنی ؟
فخرالزمان گفت : چرا از دست من ؟ مگه چیکار کردم ؟ همه دارین مثل مجرم ها باهام رفتار می کنین.
گفتم : نه عزیزم کی همچین چیزی گفته ؟ حالا تعریف کن ببینم جمشید رو دیدی چی شد، ننجون چادرشو کشید روی سرشو با حرص گفت : هیچی دهن خر شیرین شد ،جمشید حالا فکر می کنه دیدی هر کاری دلم خواست باهاش کردم پا شد اومد دیدنم ، حتماً قربون صدقه اش هم رفتی ،فخرالزمان داد زد به تو چه ؟ چرا دخالت می کنی ؟ حالا من باید از تو اجازه بگیرم هر کاری می خوام بکنم ؟ اصلاً به کسی مربوط نیست هر کاری دلم بخواد می کنم ، ای بابا چرا من باید به شماها برای کارام حساب پس بدم ؟
من تا اون زمان ننجون رو اونطوری ندیده بودم و انگار یک غیظی توی وجودش زبونه می کشید که دلش می خواست خالی کنه و می دونستم از این حرف فخرالزمان چقدر ناراحت میشه ، دلم براش سوخت و بهش حق دادم ، اما ننجون زیر همون چادر سکوت کرد.
کنارش دراز کشیدم و دست انداختم دور گردنش وسرمو بردم زیر چادر و گفتم : فدات بشم ننجون ما توی این خونه امیدمون به شماست اگر اینطوری بهمون غضب کنی دلمون می ترکه . گفت : من خر نمیشم، نباید می رفت اون مرتیکه رو می دید، کار هیچ کس توی این دنیا به خودش مربوط نیست، باید اطرافیانش رو در نظر بگیره ، به اون خدای احد و واحد اگر جایی داشتم همین الان می رفتم ، خودم اسیر این دختر کردم و فکر نمی کردم یک روز این همه دلمو بشکنه، آدم حتی به بقال سر کوچه هم نمیگه به تو مربوط نیست، من جای مادرشم، بزرگش کردم شیرش دادم فقط نزاییدم همین . فخرالزمان با حرص رفت توی حیاط و در رو زد بهم.
گفتم : من میرم باهاش حرف می زنم، ولی شما که بهتر از من می دونین که چرا این حرفا رو می زنه ، چون از کاری که کرده مطمئن نیست ، عذاب وجدان داره ، اینطوری سر من و شما خالی می کنه ، ننجون ؟ عزیز دلم من و شما باید درکش کنیم گناه داره شما خودت فخرالزمان رو بار آوردی، مهربون و با گذشت ، حالا نمی تونی ازش بخوای به دلش سنگ ببنده ، خب اونم صلاح زندگیشو اینطوری می دونم.
گفت : به خدا برای خودش نگرانم چرا طلاق نمی گیره ؟ بره زن یک نفر دیگه بشه ،
خندیدم وگفتم : حالا کو شوهر ننجون ؟ بین ما چهار تا فقط اون شوهر داره، خب می خواد نگهش داره ، شما ناراحت نباش من میرم باهاش حرف می زنم.
گفت : باشه ننه ! باشه اینم روش.
فخرالزمان لب حوض نشسته بود و گریه می کرد، کنارش نشستم بدون اینکه چیزی بپرسم مدتی در سکوت گذشت تا خودش شروع کرد و پرسیدن : توام مثل ننجون از دستم ناراحتی ؟ گفتم : ای بابا فخرالزمان بسه دیگه ما با هم حرف زدیم ، همون طور که گفتی به من ربط نداره و تا اونجایی که بتونم کنارت هستم.
گفت : به خدا باید جمشید رو ببینی، هر روز هزار بار بیشتر از من و تو داره عذاب می کشه ، نمی دونی چقدر برای بچه ها گریه کرد ، جمشید خان به اون بزرگی شده بود عینهو یک موش ؛ اون همه دوست و آشنا همه ازش فراری شدن ، دیگه نه قدرتی داره و نه ثروتی ، به نظرم تو بد کاری کردی رفتی پیش شاه ریشه ی اونو از بیخ زدی.
گفتم : نگو که به جمشید گفتی من این کار رو کردم،گفت : نه به جون اردشیر نگفتم، مگه خرم ؟ ولی...
گفتم: ولی نداره فخرالزمان ، من شاه رو ندیدم و نتونستم حرفی بزنم، بی خودی حرف درست نکنی که برای همه ی ما بد تموم میشه .
گفت : نمیگم ،اگر بمیرم هم نمیگم بهت قول میدم ببخشید تو رو خدا کلافه شدم نمی دونم دارم چیکار می کنم .
گفتم: اول از همه برو از دل ننجون در بیار پیرزن داره غصه می خوره اون اگر حرفی می زنه به خاطر تو، ممکنه تو یادت رفته باشه که چطوری آواره بودیم و از ترس از این خونه به اون خونه فرار می کردیم ، شاید تو فراموش کرده باشی کتک های جمشید رو وقتی لگد هاشو بلند می کرد و می کوبید توی سر ما ، ولی من و ننجون فراموش نمی کنیم ،برای همین به ما هم مربوط میشه.
خلاصه اون روز گذشت کم کم داشتیم اون ماجرا رو هم فراموش می کردیم ، به خصوص که یک روز به سیزده بدر مونده هم رفتیم باغ و دو شب موندیم و چون فردای سیزده جمعه بود حسابی استراحت کردیم و حال و هوامون عوض شد.
من دیگه نه خودم در این مورد حرف زدم و نه اجازه دادم فخرالزمان از احساسش با من چیزی بگه، چون خیلی زیاد دوستش داشتم و دلم می خواست خوشحال باشه و اون می تونست با حرفاش منو تحث تاثیر قرار بده و با باز شدن مدرسه هم سرمون شلوغ شد،روز سه شنبه وقتی صبح زود در مدرسه رو باز کردیم و وارد شدیم فخرالزمان گفت :
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهفتادوچهار
ای سودا من جایی کار دارم تو مدرسه رو بگردون تا برگردم بعدا برات توضیح میدم و با عجله رفت.
اما من حدس می زدم که کجا رفته ، اون جایی رو نداشت و بی دست و پا تر از اونی بود که بخواد کاری رو خودش به تنهایی انجام بده ،با خودم گفتم : ولش کن بزار هر کاری می خواد بکنه مثلاً می خواد چی بشه تا از اون چه که بهم گذشته بدتر باشه ،ولی فخرالزمان تا موقع تعطیلی مدرسه برنگشت ، اسد رو با نزاکت خانم فرستادم خونه و خودم منتظرش شدم ،
نمی خواستم ننجون بازخواستم کنه یا بفهمه که اون کجا رفته و دوباره ناراحت بشه.
تا دم در رفتم و اسد و نزاکت که سوار درشکه شدن برگشتم توی مدرسه ولی در نیمه باز بود ، هوای بهاری و ابری و صدای پرنده هایی که گویا این خونه رو از همه جا بیشتر دوست داشتن بهم حس خوبی داد ،نشستم روی ایوون و از لابلای شاخه های درخت ها آسمون رو نگاه کردم ، دلش مثل دل من گرفته بودو انگار می خواست بباره ، ولی باید بازم منتظر می موندم.
که در مدرسه باز شد و علیرضا رو بین در دیدم ،یک لحظه فکر کردم بازم با اون رفته و حالا برگشتن ، از روی ایوون پریدم پایین و گفتم : کو فخرالزمان ؟
گفت :سلام نمی دونم ، باید پیش من می بود ؟
گفتم : نه، نه، خوش اومدی اینجا رو از کجا پیدا کردی ؟
گفت : خیلی وقته می دونم ، چند روزه گرفتار بودم و حالا باید برم سرکار یکی دو هفته ای نیستم ، گفتم بیام یک سر بهت بزنم و برم ، منتظر شدم از مدرسه بیای بیرون .دیدم نزاکت خانم و اسد رو فرستادی و خودت برگشتی توی مدرسه و نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد، به به عجب دبستانی درست کردی آفرین،گفتم : تنها نبودم با فخرالزمان با هم این کارو کردیم شازده هم خیلی زیاد کمک کرد و کاووس میرزا.گفت : نگفتی فخرالزمان کجا رفته ؟ چرا فکر کردی با منه ؟
گفتم : به من چیزی نگفته، فکر می کنم خرید داشت الان بر می گرده ، ببینم گفتی می خوای بری، کجا ؟
گفت : بهت نگفته بودم استخدام شدم ، با اون دوستم که ورسک بود ؛ تو رو بردیم شاه رو دیدی دارم برای تاسیسات راه آهن کار می کنم ،خط آهن داره می رسه به بندر شاهپور و ترکمن، خلاصه سر خودمو گرم کردم حقوقشم خوبه. گفتم : علیرضا من شاه رو ندیدم .
گفت : آهان فهمیدم !حالا!
گفتم : حال ملک خانم و سرهنگ چطوره ؟
گفت : چطوری می خوای باشن ، همه حالمون خرابه ، هنوز باور نکردیم که اعظم رو از دست دادیم ، وقتی بچه هاشو می ببینم دلم خون میشه ،دیگه حال روز عزیزم که از همه بدتر نمی تونم توی این وضع برم و بازخواستش کنم .
گفتم : چرا بازخواست کنی ؟
گفت :خب رفتم ننجون رو تنها گیر آوردم ببینم چی می خواست بگه تو نذاشتی ازش پرسیدم اونم همه چیز رو بهم گفت : متاسفم ،معذرت می خوام که بی خودی بهت شک کردم ، واقعاً حق با توبود عزیزم باعث شد که من این همه عذاب بکشم ،تو حتی از خودت دفاع هم نکردی ، من از کجا باید می دونستم.
دوباره نشستم روی لبه ی ایوون و گفتم : نه علیرضا فرقی نمی کرد، نتیجه اش همین بود، مبادا بری و حرفی بهشون بزنی ،چون مادره و فکر می کنه صلاح تو در همینه که از من دورت کنه ، اما تو می دونی که من نمی تونم با اخلاق هایی مثل ملک خانم کنار بیام ،هم دل اونو می شکنم و هم دل تو رو، پس دلیلی ندیدم که از خودم دفاع کنم و فکر کردم اینطوری بهتره.
اومد و نشست کنار من روی لبه ی ایوون، و مثل من سرشو بلند کرد رو به آسمون و گفت :چه خونه ی قشنگیه اینجا خیلی دلم می خواست من و تو بمانی توی یک همچین خونه ای زندگی می کردیم.
اونقدر برای اون روز خیالبافی کردم که گاهی یادم میره خیاله، ولی با شناختی که از تو دارم، نمی خوام تا وقتش نرسیده اذیتت کنم، تو مثل خیلی از زن ها نیستی، آزاده ای و منم از همین اخلاقت خوشم میاد پس دلیلی نداره که ازت بخوام عوض بشی،من الان بیست و چهار سالمه ، حالام که عزا داریم ، به دور بودن از توام عادت کردم سخته ، ولی میگذره،
حالا که فهمیدم باعث جدایی ما عزیزم بوده دلم گرم شده و آسون تر با این موضوع کنار میام، یکم دیگه صبر می کنم، تا زمانی که خودم پولدار بشم و از عهده ی مخارج خودم بر بیام ، اونوقت کسی حق نداره توی کار من دخالت کنه ،البته الانم عزیز می دونه که جز تو هیچ کس رو نمی خوام ،ولی فقط یک چیز ازت می خوام بهم بگی جایی توی قلبت دارم یا نه ؟
لحظاتی بود که هرگز فراموش نمی کنم اونجا بود که فهمیده بودم منم علیرضا رو دوست دارم و دلم می خواد همراهم باشه ، یار و مونسم باشه در حالیکه قلبم تند می زد و کاملاً منقلب شده بودم ،با شرم گفتم : معلومه که داری وگرنه الان اینجا پهلوی من چیکار می کردی ؟
برگشت و به صورتم نگاه کرد و گفت : پس بهم قول بده این جا رو توی قلبت برام نگه داری.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾