eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.3هزار دنبال‌کننده
309 عکس
630 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره دنیای من دچار آشوب شد،من و فخرالزمان مدام چشم براه بودیم تا خبری از عکس العمل شاه بشنویم، من به خاطر ایلم و فخرالزمان به خاطر بچه هاش که شاید بتونیم اونا رو پس بگیریم ، مادری که داشت در حسرت پسراش می سوخت و بی تابی می کرد تا اونجایی که اصلاً میل به غذا نداشت و بیشتر غمزده و افسرده توی حیاط سرشو به گلدون ها گرم می کرد ، یا به من درس می داد،  شازده هر کاری می تونست برای پس گرفتن بچه ها کرد ولی نشد که نشد. نمی دونم نزدیک به یک ماه گذشت، و چیزی تغییر نکرد و کم کم این باور من شد که شاه هیچ ترتیب اثری به حرفای من نداده ،خب معلومه که حالم  زیاد خوب نبود ، اغلب حالت تهوع داشتم و یک طورایی بی قرار شده بودم. و حس می کردم دلشوره گرفتم ، یکسر ننجون چایی نبات دستش بود و هم می زد و می داد دستم  و منم با ولع می خوردم و وقتی این اشتیاق منو برای خوردن اون چای و نبات می دید  می گفت، قشنگ معلومه سردیت کرده ،رنگت هم سفید شده، اما چشمهات حالتش عوض شده. تا یک روز وسط مرداد  که گرمای هوا بی داد می کرد و ما باز حیاط رو آب پاشیدیم و کنار حوض نشسته بودیم و  چای می خوردیم ،یک مرتبه احساس کردم یک چیزی توی شکمم ولو می خوره ،یکم صبر کردم ،بازم شدید تر شد، دستم رو گذاشتم روش و منتظر شدم و فکر کردم آروم و با احتیاط  گفتم فخرالزمان ؟ گفت : جانم چی شدی حالت بده ؟ در حالیکه بدنم مور مور می شد و اشک توی چشمم حلقه زده بود گفتم : فکر می کنم من باردارم ، چرا حواسم نبود ؟ ننجون گفت : وا خاک برسرم تو چهار ماه پیش شوهرت مرده از کی ؟ گفتم : ننجون این چه حرفیه ،داره تکون می خوره ؛گفت بخواب ببینم و چادرشو جمع کرد و گذاشت زیر سرم و منم دراز کشیدم فخرالزمان گفت : به خدا من حدس می زدم ،از حالت هات شک کرده بودم ،ننجون دستشو گذاشت روی شکم منو و با خوشحالی گفت , بلللله تو آبستنی و بچه ات داره مادرشو صدا می کنه و الان قد یک کف دست شده تو تازه فهمیدی ؟ والله نوبری. لحظاتی در شوک بودم و نمی تونستم باور کنم که بچه ی ایلخان رو توی شکمم دارم، یعنی به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود. نمی فهمیدم خوشحالم یا ناراحت ، من خودم آواره بودم و هنوز تکلیفم با زندگی روشن نشده بود و حالا یک بچه داشت زندگیم رو زیر و رو می کرد. فخرالزمان با خوشحالی گفت : خدا رو شکر ، بالاخره یک نور امید توی این خونه روشن شد ، من اینو به فال نیک می گیرم ،فکر کن اردشیر و جهانگیر بیان و ببینن یک بچه ی کوچک توی این خونه هست چقدر خوشحال میشن، هر دوشون عاشق نی نی هستن . نزاکت سینی رو از زیر استکان ها بر داشت و شروع کرد به زدن خاله رو ،رو ،رو سبزی پلو ،عدس پلو بچه سه  ماهه دارم خاله چرا نمی زایم  ؟ خاله جون قربونتم حیرونتم صدقه ،بلا گردونتم چهار ماهه دارم خاله چرا نمی زایم،یک مرتبه هوا ابر شد و بارون اول دونه دونه و بعد سیل آسا باریدن گرفت ، فوراً بساط مون رو جمع کردیم و رفتیم توی اتاق. اما  به همون سرعت که شروع شده بود بند اومدو آفتاب شد ،از پنجره بیرون رو نگاه کردم دنبال ابر ها می گشتم که چشمم افتاد به یک رنگین کمون بزرگ از این سر آسمون به اون سر ،خدای من ،نکنه ایلخان حواسش به منه ،نکنه این ابر و بارون و این رنگین کمون کار اون باشه و اینطوری بهم علامت میده که از وجود بچه اش با خبره ،با این فکر که می دونم برای همه ی ما آدم ها پیش میاد وقتی که دستمون از زمین و آسمون کوتاه میشه ،وقتی زورمون به تقدیرمون نمی رسه ، و وقتی عزیزانمون رو از دست میدیم این فکرا که شاید درست و یا غلط هستن برامون دلگرمی میارن و اون روز من چنان حال و هوای خوبی داشتم که مدت ها بود تجربه اش نکرده بودم و این فکر در من رشد کرد که ایلخان از اونجا شاهد و ناظر منه و همینطور که به اون رنگین کمون نگاه می کردم و اشک هام بی اختیار میریخت در خونه به صدا در اومد ،نزاکت خانم توی مطبخ بود رفت تا در باز کنه ،اون روزا کمتر کسی سراغ ما میومد و همه کنجکاو شدیم بدونیم کی داره در می زنه و در حالیکه من و فخرالزمان و ننجون پشت یک پنجره به در خیره شده بودیم ،ملک خانم و پشت سرش سرهنگ و علیرضا رو دیدیم که وارد شدن ،فوراً دستارم رو بستم به سرم و آماده شدیم و رفتیم به استقبالشون، هر سه خوشحال به نظر می رسیدن ،من و فخرالزمان نگاهی به هم کردیم و این حس رو داشتم که خبر خوبی برامون آوردن و این یک دیدار ساده و معمولی نیاید باشه ،به خصوص که ملک خانم هم اومده بود، سرهنگ تا ما رو دید پرسید شازده نیومده ؟ فخرالزمان همینطور که با ملک خانم روبوسی می کرد گفت : مگه قرار بود بیاد ؟ خندید و گفت : آره الان یک دقه می رسه ،تعارف کردیم و اومدن و نشستن ،اما من همینطور جلوی در ایستاده بودم تا از قضیه سر در بیارم ، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آخه از روزی که از خونه ی ملک خانم بیرون اومده بودیم تا اون موقع ندیده بودمش مدام می خندید و شوخی می کرد  و می گفت که دلم براتون تنگ شده بود ،علیرضا هم همش به من نگاه می کرد و می خندید . گفتم : میشه بگین چه خبر شده ؟ سرهنگ گفت : چیزی نشده خب اومدیم مهمونی ،چرا براتون عجیبه ؟ اما همین حرفا رو هم با خنده و حالت مشکوکی می زد که ما حتم داشتیم خبری شده ،این بار فخرالزمان گفت : نه دیگه حالا مطمئن شدم که شماها بی خودی اینجا نیومدین جناب سرهنگ، اصلاً ملک خانم شما بگین که حس می کنم خبرای خوبی برامون دارین ، چی شده ؟تو رو خدا حرف بزنین ،ما دیگه طاقت نداریم ،علیرضا با همون خنده های مشکوک گفت : یکم صبر کنین به زودی می فهمین. پس دیگه ما حتم پیدا کردیم که یک خبرایی شده ،ولی ظاهراً مجبور بودیم تا اومدن شازده صبر کنیم  چون به هیچ وجه حاضر نبودن موضوع رو به ما بگن ،تا صدای در بلند شد نزاکت خانم در رو باز کرد ،من و فخرالزمان هر دو سراسیمه رفتیم به طرف در من جلو تر بودم و فخرالزمان هنوز بالای پله ها داشت دم پایی پاش می کرد که صوفیا در حالیکه جهانگیر توی بغلش بود وارد  خونه شد و پشت سرشم شازده که دست اردشیر رو گرفته بود . فخرالزمان با صدای بلند و سوزناکی فریاد زد بچه هام ،خدایا بچه هام. و دیگه نفهمیدیم چطوری خودمون رو رسونیدم، فخرالزمان تا بهشون نزدیک شد دوزانو نشست روی زمین دیگه قدرت نداشت روی پاش بایسته و مثل ابر بهار گریه می کرد دستهاشو برای به آغوش کشیدن  اونا باز کرد، صوفیا جهانگیر رو گذاشت توی بغلشو و اردشیر هم که دلتنگ مادرش بود دست انداخت دور گردنش ، منظره ای که هرگز فراموش نکردم ،اونجا یاد ایل خودم و بره هایی که از مادرشون جدا می کردن افتادم ،که چقدر اون لحظات منو تحت تاثیر قرار می داد شایدم حس ناخودآگاه من این روز رو برام ترسیم می کرد ، بدون استثنا همه گریه افتاده بودیم و پا به پای اون مادر اشک ریختیم ،من فقط یک ساعت بود که از یک بچه توی وجود خودم آگاه شده بودم ولی حاضر به از دست دادنش نبودم  و با همون زمان کوتاه می تونستم بفهمم که در این مدت چقدر فخرالزمان عذاب کشیده و ناله های دلش رو حالا با صدای بلند به گوش ما می رسوند. اما خبری که می خواستن به ما بدن این نبود ،علیرضا طاقت نیاورد و گفت : شازده بهشون بگین چی شده ! اونم خندید  گفت : بزار این یکی رو هضم کنن میگم ،سرهنگ خودشو انداخت جلو و گفت : فخرالدوله مژده بده جمشید و از سمتش برکنار کردن،لباس رو درجه اش رو ازش گرفتن و الان سه روزه که بازداشت شده ،شازده حرف اونو ادامه داد : برای همین تونستم بچه ها رو ازش بگیرم فکر کنم دیگه کارش تمومه ، باید منتظر دادگاه نظامی  که قراره ماه آینده تشکیل بشه  باشیم. با شنیدن این خبر آبی بر آتش دل ما ریخته شد و خب یقین داشتم که حرفایی که به شاه زدم بی اثر نبوده ،بی اداره به خنده افتادم ،می خندیدم و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ،خدا صدای منو شنید ،من می دونستم که اگر دست غیبی اون نبود کاری از پیش نمی بردم. اون شب همه شام خونه ی ما موندن و در این مورد حرف زدن و بیشتر از هر چیزی از من می خواستن که اعتراف کنم شاه رو دیدم ولی انکار کردم و لب باز نکردم و ترسم از این بود که کاری رو که شروع کردم نتونم به پایان برسونم. از اون روز به بعد خبرها یکی از پس از دیگری از جمشید و ظلم هایی که می کرد  برامون میآوردن  و اونطور که به گوش ما می رسید گروهی رو مامور تحقیق کلیه ی زد و بند های اون کرده  بودن و یکی ،یکی کاراش رو می شد . می گفتن کارای خلاف زیادی کرده ،اموالشو توقیف کردن و ماجون و سرور به جای دیگه ای نقل مکان کردن ، کلاً اون خونه و زندگی  از جمشید گرفته شده بود و خودشم در بازداشت بود و با وجود اینکه و من و فخرالزمان آزاد شده بودیم و تا اون روز  از ترس اون مرد جرات نداشتیم پامون رو از خونه بیرون بزاریم ،حالا با هم می رفتیم خرید و گردش ،پارچه می خریدیم و می دادیم خیاط فخرالزمان برامون بدوزه ،گاهی هم  توی خیابون ها بی خودی پرسه می زدیم ،اما، اما فخرالزمان بازم خوشحال نبود ، و عمق نگاهش وقتی به یک جا خیره می شد پراز غم درد بود و مدام از این طرف و اون طرف پیگیر احوال جمشید و ماجون بود ،تا بالاخره توی یک نیمه شب احساس کردم یکی داره آروم گریه می کنه ،هوشیار شدم و سرمو بلند کردم  ،فخرالزمان توی رختخوابش نبود ،در اتاق باز بود و از همون جا دیدم که روی پله نشسته ،رفتم و کنارش نشستم بدون اینکه حرفی بزنم دستشو گرفتم و با محبت نگه داشتم سرشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : تو چرا بیدار شدی ؟ گفتم : همینطوری تشنه بودم ،دیدم اینجایی ،میشه با من حرف بزنی و اینقدر تو دلت نگه نداری ؟ گفت : حرفی نمونده ،چی بگم که خودت ندونی ؟ گفتم : باشه بازم می خوام بشنوم !تو برای جمشید ناراحتی ؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌹 🌷🥀🌹💐🌷🥀🌹🌷🥀 🕊امیدوارم🙏 ✨در این شب زیبا 🥀و نورانی 🕊صدای همه ی دردمندان ✨آرزوی همه آرزومندان 🥀نیاز همه نیازمندان 🕊روی بال فرشته ها ✨به عرش خدا برسہ و 🥀همه به حاجاتشون برسند شبتون آروم و در پناه خدا 🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولد تو آغاز زیبایی هاست تو با بهار آمدی سرشار از شور زندگی❤️ یک اردیبهشت ماهی جان تولدت مبارک🌹💝 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت : به نظرت عادی نیست که آدم برای ویرون شدن خونه و زندگیش ناراحت بشه ؟ جمشید در ظاهر  به من و  تو صدمه زد ولی ظلم واقعی رو به خودش کرد ،وقتی من زنش شدم آدم خوبی بود قهرمان رویا های من بود ، عاشقش بودم و فکر می کنم هنوزم دوستش دارم که نمی تونم حال روز بدشو ببینم. خجالت می کشم اینو به تو که پدر و برادر و شوهرت رو ازت گرفت  و به خودت این همه بدی کرد بگم ،ولی جمشید آدمی بود که نتونست در مقابل قدرت و پول که دوتا از بدترین شیطان های زندگی هستن مقاومت کنه ،قدم های اول رو توی سیاهی برداشت  و رفت جلو و در حالیکه من دست و پا زدنشو می دیدم غرق شد ،برای اینکه به پدر من ثابت کنه چیزی کم نداره ،ولی پدر هرگز اونو به طور واقعی قبول نکرد من شاهد بودم توی مهمونی هاش مثل نوکر بهش دستور می داد و اونو در شان خانواده نمی دونست و همیشه ازش با عنوان های بد یاد می کرد. ای سودا بیشتر وقت ها آدم ها ناخواسته بهم ظلم می کنن ،اینکه جمشید بار ها و بارها به من می گفت تو باعث بدبخت شدن من هستی ،منو به فکر وادار کرده و همش دارم فکر می کنم کجای این ماجرا ایستاده بودم و چرا این همه جمشید از من کینه داشت ؟ در واقع گشتم تا خودمو پیدا کنم ولی به پدرم رسیدم .. گفتم : میشه بهم بگی ماجرای تو با خانواده ی علیرضا چی بود ؟ سرشو از روی شونه ام بر داشت و با دو دست صورتشو گرفت و اشکهاشو پاک کرد و گفت : باشه پس گوش کن ،وقتی هفده سالم بود و تازه درسم تموم شده بود و از فرنگ برگشته بودم ،پدر با من پُز می داد و مرتب مهمونی می گرفت و عمداً کسانی رو دعوت می کرد که پسر های به قول خودش خوب و شایسته ای داشته باشن ،خب موفق هم شده بود و من پشت سرهم خواستگار داشتم که یکشیون هم احمد پسر بزرگ سرهنگ بود،اومدن خواستگاری و پدر قبول کرد ،ما رو دعوت کردن خونه شون ،ما اونا رو دعوت کردیم و قرار عقد و عروسی گذاشتیم. من همیشه احمد رو توی جمع می دیدم ؛به نظرم بد نبود و می تونست شوهر خوبی برای من باشه با اینکه علاقه ی خاصی بهش نداشتم مخالف هم نبودم ،ولی نمی دونستم که احمد یک دل نه صد دل عاشق من شده ، فقط نگاه های محبت آمیز اون به دلم می نشست ،تا اینکه پای سفیر ایران در روس توی خونه ی ما باز شد و منو برای پسرش خواستگاری کرد که ازدواج کنم و برم فرانسه زندگی کنم و بابا بدون اینکه بهشون بگه من شیرینی خورده ی کس دیگه ای هستم قبول کرد و خودش برای سرهنگ پیغام فرستاد که همه چیز بهم خورد و به من حکم کرد که با پسر سفیر ازدواج کنم ،خوب اینجا دیگه نتونستم مطیعِ فرمون اون باشم ،جر و بحث بین ما بالا گرفت و از طرف دیگه احمد قیامتی به پا کرد ،من که دختر بودم حق نداشتم به گوش احمد برسونم که از این کار پدرم چقدر ناراحتم ،ولی اون هرکاری تونست کرد صد بار اومد در خونه حتی التماس کرد سرهنگ کسانی رو واسطه کرد ولی پدر من لقمه ی  چرب و نرم تری پیدا کرده بود همه چیز رو انداخت گردن من و بهشون گفت  فخرالدوله خودش نمی خواد، و زیر بار این ازدواج نمیره. و بعد شنیدیم که احمد یکبار دست به خودکشی زده ، مدتی هم روانش بهم ریخت  و خانواده اش همه رو از چشم من دیدن ، وقتی  من نتونستم لب باز کنم و حقیقت رو بگم ،افتادم روی دنده ی لجبازی و هر کاری کرد زن اون پسر سفیر هم نشدم ،صوفیا از اونجا پاش به خونه ی ما باز شده بود و تازه شوهرش مرده بود ،درد سرت ندم یکسال بعد پدر با صوفیا ازدواج کرد و همون شب بود که من جمشید رو دیدم ، اولش احمقانه برای اذیت کردن پدرم به جمشید نزدیک شدم ،اما خیلی زود فهمیدم که برای اولین بار عشق اومده سراغم ،خب اونم پست و مقام خوبی داشت و با اینکه پدرم زیاد موافق نبود ولی کم کم قبول کرد ولی جمشید اون کسی نبود که پدر برای دامادیش آرزو داشت. نمی دونم توی این ماجرا کی مقصر بود ، ولی اینو فهمیدم که گاهی ما آدم ها ناخواسته دست به دست هم میدیم و زندگی ها مون رو خراب می کنیم .. الانم دارم فکر می کنم ،اگر جمشید بلایی به سرش بیاد دودش توی چشم من میره . شاید خداوند مثل این بچه ای که به من داد چیزای خوب دیگه ای برامون در نظر گرفته باشه ،هر چند که می دونم هیچوقت برای هیچ انسانی همه چیز مطابق میلش پیش نمیره مگر از ته قلبش راضی به رضای خدا باشه. اینو گفتیم و هر دو وضو گرفتم و به نماز ایستادیم. روز بعد باز طرف های غروب ، من و فخرالزمان داشتیم با بچه ها توی حیاط بازی می کردیم و با صدای بلند می خندیدیم  که در خونه رو زدن ،من رفتم پشت در و پرسیدم کیه ؟ گفت : باز کن علیرضا هستم ، دستارم رو برداشتم و همینطور که به سرم می بستم به فخرالزمان گفتم : خدا کنه بازم خبر های خوب آورده باشه . فخرالزمان آهسته گفت : این چرا ما رو ول نمی کنه یک سره سجاف اینجاست . ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ننجون که یکی از طرفداران پر و پا قرص علیرضا بود گفت : چیکارش داری بزار بیاد همینم به ما سر نزنه توی این خونه دیوونه میشیم .. خونه وقتی خونه اس که درش باز باشه و برو بیا داشته باشه ..اینجا ما شدیم تارک دنیا .. و نزاکت خانم در رو باز کرد .. علیرضا  با همون چهره ی خندون و بشاشی که داشت و در همه حال اونو حفظ می کرد با دوتا جعبه ی بزرگ پشت در بود و گفت : بیا نزاکت خانم کمک کن اینا رو ببریم تو .. من که همیشه از دیدنش خوشحال می شدم و برام مثل یک پیک خوش خبر شده بود ؛ رفتم جلو و سلام کردم و پرسیدم ..اینا چیه ؟ گفت : همونی که ای سودا خانم و فخرالدوله الان بهش احتیاج دارن ..یک چیزی که شادشون کنه .. فخرالزمان اخمهاشو در هم کشید ولی حرفی نزد .. ای سودا به این جا که رسید سکوت کرد وبه صورت من خیره شد .. خندیدم و گفتم : خسته شدین ؟ می خواین بقیه اش باشه برای فردا ؟ سرشو تکون داد و گفت ؛مثل اینکه شما خسته شدین ..ولی من خوابم نمیاد؛ یک مرتبه چشمم افتاد به ساعت و دیدم  از دوازده گذشته ، شما رو خسته کردم و الان دارم فکر می کنم چقدر آدم بی ملاحظه ای هستم .. گفتم : باور کنین که من بیشتر مواقع شب ها کار می کنم به خاطر سکوتش و آرامشی که شب داره ..روز هر چی می نویسم شب عوضش می کنم .. خواهش می کنم اگر خودتون خسته نشدین بقیه اش رو بگین .. گفت: آخه داریم به آخرش می رسیم چیزی نمونده و حیفه بزاریم برای بعد .. گفتم : منم مشتاقم بدونم بالاخره شما چیکار کردین و چی شد .. گفت : این چیزایی که گفتم توی دلم مونده بود باید یک جا مکتوبش می کردم بارها خواستم بنویسم ولی هر بار از یادآوردی اون خاطرات فرار کردم و دست به قلم نشدم .. گفتم: خاطرتون جمع باشه من اونطوری که شما دلتون می خواد می نویسم ..می ببین که حتی بین صحبت هاتون حرفی نزدم تا شما راحت هر چی می خواین بگین  .. البته چند تا سئوال برام پیش اومده که آخر داستان ازتون می پرسم .. خنده ای کرد که نفهمیدم برای چی بود ..گفت : مارال جون پس دوباره بهمون قهوه بده ..و رو کرد به من و ادامه داد : آره ؛  اون روز علیرضا یک دستگاه گرامافون با چند تا صفحه برای ما آورده بود .. با ذوق و شوقی که داشت مانع از این شد که منو و فخرالزمان اعتراضی داشته باشیم .. ولی هر دو معذب شده بودیم و دیگه حالا می فهمیدیم که اون به خاطر یکی از ما هر روز خودشو به آب و آتیش می زنه که به هر بهانه ای شده بیاد خونه ی ما  ؛مدتی برای  مراقب ما از شر جمشید ،  و مدتی برای خبر آوردن از وضعیت اون توی بازداشت ؛  در رفت و آمد بود و حالا برای خوشحال کردن  ما در این خونه رو می زد ؛  و راستش مدتی بود که فکر می کردم می تونم از علیرضا بخوام منو برگردونه به ایلم .. ولی اون روز پشیمون شدم و ازشوقی که توی نگاهش بود وقتی که با من حرف می زد متوجه شدم نظرش به منه و برای اولین بار از اون ترسیدم .. ترسیدم که ماجرای فخرالزمان و برادر اون دوباره تکرار بشه .. بالاخره اون گرامافون رو بردیم توی اتاق که  ننجون بهش جعبه ی شیطان می گفت و اصلا نزدیکش نشد و در حالیکه زیرلب به سازنده ی این جعبه لعن و نفرین می فرستاد  بچه ها رو برداشت و برد به یک اتاق دیگه و در رو بست تا گناه ما پای اون نوشته نشه ؛علیرضا سعی می کرد طرز راه انداختن اون دستگاه رو به ما یاد بده ... ولی من گوش نمی کردم به این فکر بودم که یک طوری بهش بفهمونم که من باردارم و هنوز ایلخان رو عاشقم ..عاشقی که حتی مرگ اونو بارو ندارم و  فکر می کنم به زودی میاد و منو با خودش می بره ... این بود که وقتی کارش تموم شد گفتم : دستت درد نکنه ولی باید بهت بگم .. بین حرفم اومد و با خوشحالی گفت : یک خواننده هست به اسم بنان یکی از صفحه ها مال اونه یکشم خیلی خوبه و سر زبون مردم افتاده ..گوش کن .. و سوزن گرامافون رو گذاشت و صدای موسیقی دلنوازی بلند شد ..نمی دونم الان یادمه  یا نه .. اون آهنگ و شعر رو  بیشتر از هزار بار شنیدم .. یک چیزی مثل این؛؛عروس گل از باد صبا ...شده  چهره گشا ..الا ای صنم بهر خدا ... و اینطور می خوند و خیلی به دل ما می نشست ،خب برای من  تازگی داشت ..باز محو اون صدا شده بودم ؛  اما  فخرالزمان که قبلا هم توی خونه ی پدرش و هم خونه ی جمشید از این دستگاه داشت بی تفاوت نشسته بود و حس کردم داره خودشو آماده می کنه که پای علیرضا رو از اون خونه ببره .. به محض اینکه اولی تموم شد و علیرضا می خواست با شوق بیش از اندازه ای که نمی تونست پنهونش کنه دومی رو بزاره ؛ فخرالزمان گفت : نمی خواد؛ لازم نیست ؛  بسه دیگه ما بعدا می زاریم و گوش می کنیم ؛دست شما درد نکنه . ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
.حتما می دونین که خریدن گرامافون برای من کاری نداره ..ولی چون ننجون دوست نداره و احساس گناه می کنه نمی خواستم توی خونه داشته باشیم .. شما بیا چایت رو بخور؛لحن تند و قاطع اون باعث شد که علیرضا فورا حساب کار خودشو بکنه و نشست و گفت : فخرالدوله می خواستم خوشحالتون کنم , فخرالزمان اخمهاشو در هم کشید و گفت : ممنون ، ولی چرا شما این همه  برای ما وقت می زارین ؟ این همه خوبی در حق ما کردین ما هم ازتون ممنونیم ..خدا رو شکر به نتیجه  رسیدیم ..ولی بیشتر از این مدیون شما بشیم نمی تونیم جواب محبت شما رو بدیم .. علیرضا که خیس عرق شده بود و حال خوبی نداشت و حس کرده بودکه فخرالزمان می خواد جوابش کنه دستمالی از جیبش در آورد و عرق هاشو پاک کرد و گفت : من مزاحمتی براتون درست کردم ؟ فخرالزمان گفت :نقل این حرفا نیست ..الان دیگه در و همسایه ما رو می شناسن ..رفت و آمد شما به خونه ی ما چنان خوبیت نداره .. اما  اگر بدجور گفتم معذرت می خوام منظورم این نبود ولی نمی خوام برای خانواده ی شما هم خدای نکرده سوءتفاهی پیش بیاد و دوباره ما مقصر بشیم ..یادتون که نرفته ؟ علیرضا گفت : ولی من احمد نیستم ..و همچین قصدی هم ندارم که باعث ناراحتی شما بشم .. فخرالزمان گفت : تو رو خدا ناراحت نشو من می دونم که خیلی به ما کمک کردی و فکر نکن حالا که خرمون از پل گذشته این حرف رو می زنم ولی باور می کنی به خاطر خودت میگم ؛ حتما می فهمی منظورم چیه ؛؛ علیرضا ساکت شد و با بی میلی چایش رو سر کشیدو بلند شد و گفت : متاسفم فکر کنم بهتره من برم  ..چشم  دیگه تکرار نمیشه و همینطور که سرش پایین بود و عرق می ریخت و داشت از در میرفت بیرون گفتم : علیرضا صبر کنین  ؛لطفا  با این ناراحتی از اینجا نرین  ..اجازه بده منم باهاتون  حرف بزنم .. گفت : نه نه مشکلی نیست می فهمم .. و چنان با سرعت خونه رو ترک کرد  که نتونستم کلامی به زبون بیارم  از بار ناراحتیش کم بشه   .. با اعتراض به فخرالزمان گفتم : حالا محبور بودی اینقدر باهاش تند رفتار کنی ؟ گفت : آره ؛ چون در غیر این صورت اون در این خونه رو ول نمی کرد ..ای سودا نمی فهمی که خاطرت رو می خواد ؟ یا خودتو می زنی به اون راه ؟ والله به خدا هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره .. نمی خوام ماجرای من با این خانواده  برای تو هم تکرار بشه ..اگر بهش دل داری که هیچ؛ میرم دنبالش و میارمش ولی اگر نداری بزار بره دنبال کارش ؛قبل از اینکه امید بیشتر ی توی این خونه پیدا کنه ... تازه من اصلا فکر نمی کنم سرهنگ و ملک خانم  رضای این کار باشن .. گفتم تو داری چی میگی ؟منظورم اینه که ما نباید جواب محبت های اونو اینطور با لحن بد می دادیم ..خودم باهاش حرف می زدم ..و طوری می گفتم که  فکر نکنه ما آدم های بی چشم و رویی هستیم ... گفت : نه عزیزم اینجا دیگه زبون خوش افاقه نمی کرد ؛خودش  فهمید من چی میگم ؛ برای همین زود از اینجا رفت .. یک ریگی توی کفشش بود خاطر خواه تو شده بدبخت ... در جواب فخرالزمان حرفی نداشتم که بزنم چون راست می گفت ولی دلم گرفته بود نمی دونستم برای چی .. شاید برای اینکه علیرضا حواسش به ما بود و یا فکر می کردم اون کسی هست که می تونه منو به ایلم برگردونه ..و یا اینکه به خاطر زحمت هایی که کشیده بود دوست نداشتم با این حالت بد ما رو ترک کنه وبه هر حال حس خوبی نداشتم .. شازده اون روزا هر وقت به ما سر می زد ازمون می خواست که بریم خونه ی اون ولی نه من و نه فخرالزمان راضی نبودیم و ترجیح می دادیم توی همون خونه با وسایل کم و ابتدایی بمونیم اینطوری با هم راحت و بدون تشریفات و برو بیا ها و مهمونی هایی که هیچ کدوم ما دوست نداشتیم زندگی می کردیم .. و من دنبال فرصتی بودم که خودمو برسونم به مادرم که خیلی براش نگران بودم ..اما نمی شد انگار پای منو بسته بودن ؛ و تا چشم بر هم زدیم پاییز از راه رسید اونم پاییزی که از همون روزهای اول هوا بشدت سرد شد و تقریبا هر روز هوا ابری بود و گاهی بارون میومد وگاهی برف ؛ و دوباره کرسی و بخاری ذغال سنگی .. و بی پولی که اون روزا گریبان من و فخرالزمان رو گرفته بود .. با اینکه شازده هر وقت میومد آذوقه یکماه ما رو با خودش میاورد ولی بازم به پول احتیاج داشتیم ؛خوب بدون اینکه حتی ننجون و نزاکت خبر داشته باشن چند وقت یکبار شال و کلاه می کردیم و به هوای خرید کردن از خونه می زدیم بیرون و یک تیکه از طلاهامون رو می فروختیم و باهاش زندگی می کردیم ؛ اما هر دوی ما می دونستیم که به این شکل نمیشه ادامه داد  و به فکر راهی برای پیدا کردن کار افتادیم .. فخرالزمان به خاطر پدرش نمی تونست دست به هر کاری بزنه و هنرخاصی هم نداشتیم ..تا یک روز که داشت به من درس می داد تا برم از طریق کلاسهای  اکابر امتحان بدم برای گرفتن مدرک ابتدایی ؛؛ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یک چیزی به ذهنم رسید و فورا با فخرالزمان در میون گذاشتم و گفتم : بیا خودت معلم شو ؛ اصلا بیا خودمون یک مدرسه باز کنیم .. یک فکری کرد و گفت : به این آسونی ها نیست .. بدبختانه من و تو پایین پایین ها  جامون نیست بالا بالا ها راهمون نیست ..شدیم عینهو شتر مرغ ؛ تا راه بیفتم برای کار, انگشت نمای خلق عالم میشم ... گفتم : تو تحصیل کرده ی فرنگی به این خوبی هم به من درس میدی اینطوری که دست روی دست بزاریم و طلاهامون هم تموم بشه؛؛ دستمون رو جلوی کی دراز کنیم ؟ اصلا گیرم که شازده بهمون داد؛  خب تا کی ؟نباید برای زندگیمون یک کاری بکنیم ؟ تو دوتا و من یک دونه بچه داریم .. گفت :منظورت اینه که مدرسه باز کنیم , نه  نمیشه ..اصلا چطوری ؟تازه مدرسه در آمدی نداره مردم نمی زارن دختراشون درس بخونن .. میگن گناهه.. دختر خوب نیست سواد دار بشه ,  گفتم : برای چی ؟ گفت: یک نگاهی به خودت و من بنداز الان به چه جرمی خونه نشین شدیم ؟ نه من حوصله ی حرف و حدیث های بعدی شو ندارم ... گفتم : گوش کن به حرفم تا یکی قدم بر نداره قدم دوم رو کسی بر نمی داره ..بیا ما این دنیا رو عوض کنیم ..بیا  این سد های احمقانه رو خراب کنیم و اقلا به خودمون ثابت کنیم که وجود داریم ..اصلا  هر چی طلا داریم یکجا می فروشیم  .. توام که  این همه دوست و آشنا داری ..یک جایی رو کرایه می کنیم و اجازه ی کار می گیریم تا همت نکنیم هیچ کاری درست نمیشه ؛؛ما شروع می کنیم میریم جلو اگر شد که چه بهتر اگر نشد میشیم مثل حالا چیزی رو از دست نمیدیم .. گفت : من جراتشو ندارم توام که شکمت بالا اومده  .. گفتم : جرات نداری ؟ باشه من امتحانم رو دادم و قبول شدم هر طوری شده بر می گردم پیش آنا .. باور کن دارم از دوریش دق می کنم ..دلم می خواد موقع زایمانم  پیشم باشه .. گفت :  اگر تو می خوای بری پس منم بر می گردم خونه پدرم و دیگه نیازی به باز کردن مدرسه ندارم ..گفتم خودت می دونی که به خاطر ایلخان و خاطرات اون دیگه دلم نمی خواد برگردم و جدا شدن از تو برام سخته ولی من باید مادرم رو ببینم ...  فخرالزمان هر وقت من حرف از رفتن می زدم بشدت اوقاتش تلخ می شد و موضوع  رو عوض می کرد ..و راستش منم دوست نداشتم از اون جدا بشم .. درست یادمه بیست و هفتم آبان بود شب قبل فخرالزمان حال خوبی نداشت؛ می گفت که احساس می کنم تب دارم و سرفه می کرد .. اما نیمه های شب از صدای ناله هاش بیدار شدم و دیدم توی تب داره می سوزه .  تا خود صبح  من و ننجون بالای سرش بودیم و هر کاری می کردیم تا تبش کم بشه اونقدر بالا بود که هذیان می گفت و مرتب با جمشید حرف می زد   .. گاهی بهش فحش می داد و گاهی گله می کرد ؛به محض اینکه هوا روشن شد لباس پوشیدم و رفتم دنبال حکیمی که قبلا یکبار اردشیر رو برده بودیم پیش اون جاشو بلد بودم و زیاد دور نبود  .. برف کمی روی زمین نشسته بود و هنوز درشکه ای توی خیابون نبود .. خب اون زمان ما لباس بلند می پوشیدیم و من هنوز کفش مناسبی برای راه رفتن توی برف نداشتم، همینطور که شلپ و شلوب پامو می زدم توی آب و برف، می رفتم به طرف خونه ی حکیم تا بیارمش بالای سر فخرالزمان، خونه ی حکیم دورتر از اونی بود که فکرشو می کردم و شایدم  هوای سرد صبح و پای یخ کرده ی من که داشتن از سرما بی حس می شدن این راه رو بیشتر به نظرم طولانی می کرد ؛ وقتی به خونه ی حکیم نزدیک شدم، عجیب ترین اتفاق زندگی من افتاد. با اون حال و دامنی که پایینش خیس شده بود نفس زنون رسیدم، وقتی پیچیدم توی کوچه ای که خونه ی حکیم توی بود، ماشین علیرضا رو دیدم و خودشو که جلوی در منتظر ایستاده بود،صورتش به طرف من بود ولی با حالی که من داشتم وشکمی که بالا اومده بود و معلوم بود یک زن حاملم و  نصف صورتم رو با شال گردن پوشونده بودم منو نشناخت ،تا رسیدم کنارش  و گفتم: سلام شما اینجا چیکار می کنی ؟ مثل برق از جاش پرید و با هیجان گفت : ای سودا!! واقعاً تویی ؟خودتی ؟ گفتم : آره اومدم دنبال حکیم. گفت : تو چرا ؟ نزاکت و یا ننجون رو می فرستادی ، اصلاً  برای کی حکیم می خوای ؟ گفتم : فخرالزمان بد جوری مریض شده، من  اینجا رو بلد بودم ،تو چرا اومدی دنبال حکیم ؟ گفت : مادرم  مریض شده الان دو روزی میشه فکر می کردیم سرما خورده ولی از دیشب تب زیادی کرده و میگه بدنم درد می کنه و مدام بالا میاره ،دیشب اصلاً نخوابیدیم، منتظرم حکیم لباس بپوشه و بیاد بیرون. گفتم : حالا چیکار کنیم کدومشون واجب ترن ؟ گفت : تو برو توی ماشین بشین بخاری رو بزنم گرم بشی داری می لرزی حالا تو مریض نشی خوبه و اون موقع بود که متوجه شکم من شد. با تعجب نگاهی که معلوم بود هزار سئوال توش هست ولی چیزی نگفت در ماشین رو باز کرد ،از خدا خواسته نشستم روی صندلی تا گرم بشم ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان پارت اول و دوم و همزمان گذاشتم ،ولی حالا برای شما دیر اومده
فوراً رفت و چند تا هندل زد و اومد ماشین رو روشن کرد و با صدای زیاد  بخاری روشن شد  اول باد سرد زد و بعد گرم شد.پرسید : می خوای کتم رو بدم بندازی روی پات ؟ گفتم : نه ممنون گفت : دامنت کاملاً خیس شده ، اگر مریض نشی حتماً پاهات درد می گیره، لجبازی نکن و کتش رو انداخت رو ی پای من ، و ادامه داد اول بریم خونه ی ما که نزدیک تره بعد خودم شما رو می برم تا حکیم فخرالزمان رو هم مداوا کنه،گفتم : باشه من که دیگه نمی تونم یک قدم راه برم، ظاهراً چاره ای هم ندارم ،در همون موقع حکیم با یک کیف کوچک اومد بیرون مرد لاغر اندام میون سالی که طبابت رو تجربی یاد گرفته بود و تقریباً همه به تشخیص اون و داورهای گیاهی که می داد اعتماد کامل داشتن. وقتی سوار شد گفتم : سلام منو می شناین؟ چند بار پیش تون اومده بودم،فخرالزمان از دیروز حالش خوب نیست اومده بودم پی شما . گفت : بله، بله ،چشم ولی آقای میر عبدالهی گفتن که ملک خانم مریض شده ،علیرضا موضوع رو براش  توضیح داد و راه افتادیم. در خونه شون که رسیدیم ماشین رو روشن گذاشت و گفت گهگاهی پاتو بزار روی این پدال و فشار بده تا چند تا گاز بخوره و ماشین خاموش نشه، اینطوری ،فهمیدی ؟ یک ربعی طول کشید که خودش تنها برگشت و نشست توی ماشین و گفت : الان حکیم هم میاد ترسیدم ماشین خاموش بشه زود تر اومدم ،من چیزی نگفتم ،چون از احساسش خبر داشتم نمی دونستم چی باید بگم ،یک زمان کوتاهی در سکوت گذشت و بالاخره گفت : پس تو حامله ای، می خوای چیکار کنی ؟ گفته بودی میری به ایلت ،خودت لجبازی کردی، وگرنه همون موقع خودم می بردمت . گفتم : واقعاً توام فکر می کنی من لجبازم ؟ گفت : نیستی ؟ گفتم : آخه ایلخان هم همیشه به من می گفت لجباز ، ولی از روی لجاجت من کاری رو نمی کنم ،شاید به مصلحت نگاه می کنم ،خیلی دلم برای آنا  تنگ شده و  اگر، نمی دونم ، به هرحال نشد دیگه ،خب یک طورایی هم بهتر شد چون الان آماده شدم که دی ماه امتحان اکابر رو بدم ،تصمیم جدی دارم درس بخونم،الان که هنوز تکلیف جمشید روشن نشده فخرالزمان هم نمی تونه تصمیم درستی بگیره و دلم نمیاد تنهاش بزارم ،تازه با وضعی که دارم بعید می دونم این راه طولانی برام خوب باشه ،با اینکه خیلی دلم می خواست موقع بدنیا اومدن بچه ام پیش آنا باشم. به طرفم برگشت و خودشو جابجا کرد وبا حالتی که هر زنی متوجه میشه وقتی یک مرد می خواد بهش ابراز عشق بکنه  گفت : ای سودا من می دونم که تو چقدر ایلخان رو دوست داشتی ،اما من هزار بار بیشتر از . حرفشو قطع کردم ودستپاچه  گفتم : می دونم توام ایلخان رو دوست داشتی و بارها اینو بهم گفته بودی و می دونم که محبت های تو برادرانه و از روی قولی که به تیمور دادی بوده ولی بقیه اینا رو نمی فهمن ، توی ایل ما حرف زدن مرد و زن قدغن نیست و عیب نمی دونن ،چون روزانه همه با هم کار می کنن ودیواری بین زن و مرد نکشیدن که خودشون دو طرف دیوار برای این رابطه مرثیه بخونن، زن نباید ،مرد نبایدی نیست ! زندگی در ایل با اونچه من اینجا می ببینم خیلی فرق داره ،به زن نگاهی محترمانه دارن ،کسی از به دنیا اومدن دختر دلگیر نمیشه، برای همین رابطه ها پاک هستن و مرد ها به زن ها خیانت نمی کنن ، مرد و زن حد خودشون رو می شناسن و برای یک هدف کار می کنن و زندگی براشون معنا داره. و با همه ی مشکلاتی که حکومت ها برای اونا درست می کنن می جنگن و بازم خوشحالن ،این بگیر و ببند های دست و پا گیر مال این شهری هاست ،ما مذهبی هستیم مسلمون شیعه ولی راحت و آسوده خدای خودمون رو می پرستیم ،اما اینجا حتی همسایه ها هم به کار آدم کار دارن و روش زندگی آدم ها با نظر اونا تغییر می کنه ،پس تو برای من ممنوع میشی و من اجازه ندارم همراه تو برگردم به ایلم به هر حال  الان که فخرالزمان حال خوبی نداره و به من وابسته شده نمی تونم تنهاش بزارم ،صبر می کنم تا دادگاه دوم جمشید برگزار بشه و خیالم از بابت فخرالزمان راحت بشه خودم  یک طوری با بچه ام برمی گردم و میرم به ایلم. همینطور که من حرف می زدم علیرضا مدام چشمش رو می بست  و باز می کرد و فرمون رو با دودست گرفته بود و فشار می داد انگار دلش می خواست فریاد بزنه و چیزی که روی سینه اش سنگینی می کرد با صدای بلند بیرون بریزه بچه نبودم و خوب می دونستم که اون چه حالی داره. و من دعا می کردم هر چی زودتر حکیم برگرده ، می ترسیدم از اینکه حرفی رو که نباید می شنیدم به زبون بیاره ، چون تا اون روز علیرضا رو به اون حالت ندیده بودم ،اما  سکوت کرد و حرفی نزد تا حکیم اومد، بعد بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنه  ما رو رسوند دم خونه و منتظر شد تا کار حکیم تموم بشه و اونو  برگردونه به خونه اش ،وقتی پیاده می شدم و نزاکت خانم در رو باز کرد حکیم رفت توی خونه ،برگشتم و خم شدم و از پنجره ی ماشین گفتم : ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
علیرضا نمی دونی چقدر به من کمک کردی و من  تا چه اندازه ازت ممنونم و بهت مدیونم. در حالیکه دیگه به من نگاه نمی کرد و حال خوبی نداشت آروم و مظلومانه گفت : هر کاری کردم برای دل خودم بود و نمی خواد احساس دین کنی. حرفی برای گفتن نداشتم و با ناراحتی از اینکه همچین اتفاقی افتاده رفتم توی خونه،چند روزی فخرالزمان حالش بد بود و یکبارم شازده اومد و بردش مریض خونه و توی این مدت من از بچه ها مراقبت می کردم و بیشتر وابستگی اونا به من باعث می شد که نتونم ازشون دل بکنم. هنوز جهانگیر منو سوس صدا می زد و این سوس توی دهن همه افتاده بود،حتی گاهی ننجون هم هر وقت می خواست شوخی کنه بهم می گفت سوس و چون  هر بار یاد ایلخان می افتادم نا راحت می شدم. اون زمان امتحانات اکابر در دو نوبت بهمن ماه و خرداد برگزار میشد، تجدیدی و از این حرفا هم نداشت  یا قبول یا امتحان دوباره، نیمه های بهمن بود  توی یک روز برفی و بشدت سرد با فخرالزمان سوار درشکه شدیم  و رفتیم میدون توپخونه جایی که قرار بود من  امتحان بدم،یخ بندونی بود نگفتی طوری که درشکه به زحمت جلو می رفت و مرتب توی چاله ؛چوله ها میفتاد و ما که تاکسی گیرمون نیومده بود کلی لباس گرم پوشیده بودیم با این حال بشدت سردمون شده بود. سر جلسه که نشستم از همون اول  احساس کردم درد دارم و فکر کردم به خاطر  تکون های راه بوده ،ولی این درد ها ادامه پیدا کرد و تمام مدتی که امتحان می دادم ولم نکرد .. طوری که دیگه حس می کردم بچه داره میاد،  ولی ازبس ذوق داشتم که توی اون امتحان قبول بشم هیچی نگفتم و مدام باهاش حرف می زدم. قربونت برم یکم دیگه صبر کن آخه این چه موقع اومدنه ؟ خواهش می کنم مامان جان بزار امتحانم رو بدم و در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم تا آخر طاقت آوردم،وقتی تموم شد و از سر جلسه بیرون رفتم،فخرالزمان روی یک نیمکت توی راهرو منتظرم بود از حال و روزم و رنگ پریده ی من فوراً فهمید . فقط بهم نگاه کرد و گفت : وای وای  وقتشه ،خدایا رحم کن و دوید تو خیابون تاکسی گرفت ودر حالیکه زیر بغلم رو گرفته بود و کمک می کرد راه برم  منو برد سوار کرد امیدی نداشتم که توی تاکسی بچه بدنیا نیاد دیگه تحملم تموم شده بود و  بی اختیار فریاد می زدم .. و فخرالزمان در میون گریه سرزنشم می کرد که جون بچه ات واجب تر بود یا این امتحان لعنتی ،به خدا اگر بچه طوریش بشه نمی بخشمت ،با همون تاکسی رفتیم سراغ قابله و که ببرمش خونه. ولی دیگه فرصتی نبود اون زن وقتی اومد و حال و روز منو توی تاکسی دید گفت : بیاریش تو همین جا بزاد ... نمی دونم چطوری خودمو به تشکی که توی خونه ی اون قابله که خیلی جای تمیزی هم نبود رسوندم  ؛زن میون سالی که بهش حاجیه بیگم قابله می گفتن ،به محض اینکه دراز کشیدم با چند فریاد دلخراش بچه بدنیا اومد ..و تا شنیدم که یک دختر سالم و سفید و چاق دارم سرمو گذاشتم روی بالش و چشمم رو بستم و بی اختیار اشک از گوشه ی چشمم جاری شد،هر زنی بدون هیچ استثنایی دوست داره در این طور مواقع شوهرش و پدر بچه اش کنارش باشه و یاد آنا افتادم  که دیدن اون حسرت اون روزای من شده بود ،احساس خستگی شدیدی می کردم، تنها چیزی که می خواستم این بود که بخوابم  , حاجیه بیگم خودش یک چیزایی مثل لباس و قنداق داشت موقتا تن بچه کرد و یک ساعتی من اونجا موندم .. فخرالزمان با همون تاکسی  رفت خونه و وسایل بچه رو  آورد و به ننجون خبر داد که نگرانمون نباشه .. و ما مجبور بودیم توی اون برف شدید که دست بر دار هم نبود بچه رو بر داریم و بریم خونه .. نمی دونم فخرالزمان چیکار کرد که تونست توی  اون هوا راننده تاکسی رو راضی کنه که ما رو برگردونه  .. از همه بیشتر اردشیر و جهانگیر خوشحال بودن ؟  خودمم سعی می کردم بازم مثل همیشه شکر گزار  خدا باشم که با وجود خطری که متوجه ی من و بچه ام شده بود جون سالم بدر بردیم .. برای همین اسم دخترم رو بمانی گذاشتم تا همیشه برای من بمونه .. دختر چشم آبی و مو بور من شده بود باعث شادی اون خونه , که اون روزا در یک حالت و غم و انتظار برای آینده ای نامعلوم رنگ شادی ندیده بود ..و هر وقت که بغلش می کردم حس می کردم ایلخان داره ما رو نگاه می کنه .. اونشب در حالیکه ننجون و فخرالزمان مثل پروانه دور من و بچه ام می گشتن به خواب عمیقی فرو رفتم و برای اولین بار ایلخان رو درست و واضح توی خواب دیدم .. اونقدر روشن بود که حتی لمس بدنشو حس می کردم و دچار هیجان شده بودم .. تا اینکه به اعتقاد ننجون چهل روز که از بدنیا اومدن بمانی گذشته بود بقچه ی حمام بستیم تا آب چله سر من بریزه .. من و فخرالزمان هنوز در حال فروختن طلا بودیم ..که البته مال من کم نبود راستی اینو نگفتم که توی بقچه ای که مادر ایلخان بهم داده بود مقداری هم سکه و النگو و خفتی که ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شبها آرامشی دارند از جنــس خدا♡ پروردگارت همواره با تو همراه اسـت،امشب از همان شب هایست♡ کہ برایت یک شب بخیر خدایی آرزو کردم 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸صبح زیبای تو، پر بار از امید 🌾روزگار و بـخت تو ، بادا سپید 🌸لحظه‌هایَت باد، سرشار از خدا 🌾مـژده‌ٔ رحمت، تـو را بادا نـوید 🌸سلام صبحتون پر از شادی و زیبایی ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مال خودش بود و برای من گذاشته بود و اون روزا خیلی به دردمون می خورد و چون همش در فکر رفتن بودم دیگه دنبال کاری که توی تهران پاگیر بشم نرفتم .. اون  روز هوا آفتابی بود،ننجون جلوتر رفت به حمامی که سر همون کوچه ی ما بود تا  قرق کنه ؛ و همه جا رو پرمنگنات بزنه .. و ما تا بچه ها رو آماده کردیم و ناهار ظهر رو برداشتیم ..حدود ساعت ده صبح بود .. من بمانی رو روی سینه ام گرفته بودم  و  فخرالزمان و نزاکت دنبالم بودن ..تا پامو گذاشتم بیرون دیدم  یک ماشین از سر کوچه  بهم نزدیک میشه. اولش به خاطر گلی بودن اطراف ماشین متوجه نشدم وقتی رسید علیرضا رو پشت فرمون دیدم که یک نفر کنارش دستش نشسته بود چند بار پلک زدم تا اونچه رو که می دیدم باور کنم .. همین طور که بمانی توی بغلم بود، سرجام خشکم زده بود آنا از ماشین پیاده شد و در حالیکه به عادت خودش سرشو رو به آسمون بلند کرده بود و دستهاشو برای به آغوش کشیدن من باز، با بغضی که صورتشو قرمز کرده بود به ترکی گفت: بیا که دلم برای ترکیده ،بیا مادر که طاقتی برام نمونده ،وای ،وای مادر ،همون طور با  بمانی دویدم به طرفش و در یک چشم بر هم زدن همدیگر رو محکم در آغوش گرفتیم ،آنا چشمهاشو بسته بود فقط می گفت وای ،وای مادر ولی من می خندیدم و اشک می ریختم  و به سر و روی هم بوسه می زدیم  هنوز باورم نمی شد که آنا حاضر شده باشه بیاد تهران ،این برای من یک آرزوی دست نیافتی بود و باز اینم مدیون علیرضا شده بودم و اون در حالیکه می خندید و از کاری که کرده بود خوشحال بود اومد جلو و گفت : یکم دیر شد، ببخشید که نتونستم به خاطر برف زودتر آنا رو بیارم. گفتم : به خدا نمی دونم چی باید بگم ، ولی این کار تو واقعاً محشر بود ،آنا بمانی رو ازم گرفته بود و می بوسید و می بویید ،بعد همینطور که اونو تو آغوشش گرفته بود با فخرالزمان و نزاکت خانم روبوسی کرد و همه با هم رفتیم توی خونه . علیرضا و نزاکت خانم چیزایی که آنا با خودش آورده بود رو میاوردن ،از گوشت و کره و نون و پنیر و ماست گرفته تا قالیچه های دست باف و دست دوزی شده هایی که برای من دوخته بود و وقتی از ایل جدا شدم همه رو جا گذاشته بودم ،یکی از چیزایی که ایلاتی ها خوب یاد می گیرن دل نبستن به مال دنیاست،شاید اگر آنا وسایل منو نمیاورد هرگز بهشون فکر نمی کردم و کلی از اون پیشکش ها رو برای شازده آورده بود که گذاشت کنار ولی ،من فوراً یک مقدار از هر چیزی که آورده بود گذاشتم برای ملک خانم که علیرضا با خودش ببره هر چند که نمی تونستم جبران محبت های اونو بکنم... در حالیکه نمی دونستم ملک خانم نظرش در مورد کارایی که علیرضا برای من می کنه چیه . علیرضا مثل همیشه خودش از کاری کرده بود رضایت داشت و مرتب می خندید ولی این بار همراه با نگاهی بود که من ازش فرار می کردم ،اون همیشه کاری می کرد که منو توی معذوریت اخلاقی قرار می داد و نمی تونستم باهاش قاطع برخورد کنم... وقتی یکم از آنا و علیرضا پذیرایی کردیم تصمیم گرفتیم همه با هم بریم حمام که ننجون اونجا منتظرمون بود و علیرضا رو هم با کلی تشکر و شرمساری بدرقه کردیم و رفت . آنا توی حمام برام تعریف کرد وقتی تو رفتی اوضاع ایل خیلی بهم ریخته بود تیمور نمی تونست خودشو جمع و جور کنه و به خاطر آماده باشی که داشتیم از کار افتاده بودیم و همینطورم شد ، یک روز یک عده ای اسلحه بدست ریختن و همه جا رو زیر و کردن تا تو رو پیدا کنن ،البته چیزی نمی گفتن و فقط می گشتن اما ما می دونستیم که برای چی اومدن ،درگیری شد ولی کسی کشته نشد. چند روز بعد به پایین کوهی ها حمله کردن به هوای اینکه تو رو اونجا پیدا کنن . اون روز دونفر از نیرو های دولتی و سه نفر از ایلاتی ها کشته شدن و تا همین چند وقت پیش مرتب همه ی طایفه ها و تیره ها درگیر بودن و آرامش نداشتیم ،اما مدتی هست که کسی سراغون نیومده و با خیال راحت کوچ کردیم ،من نمی دونم این آقای علیرضا چطوری جای ما رو پیدا کرد چون ما هنوز برنگشته بودیم به بالای کوه ،نمی دونی چه حالی شدم وقتی بهم گفت که تو آبستنی و به من احتیاج داری, دیگه  دلم طاقت نیاورد و دوری توام که داشت منو می کشت نمی دونی شبانه روز گریه می کردم و دلواپست بودم  وقتی ازم خواست باهاش بیام معطل نکردم ،بهم قول داده خودش منو برگردونه ،خیلی پسر خوبی بود و تا اینجا بهم رسیدگی می کرد ،من که همش دعاش می کنم . اونشب خیلی دیر خوابیدیم و دور آنا نشسته بودیم و حرف می زدیم و من بعد از مدت ها سرمو آروم گذاشتم کنار سرشو دست روی کمرش انداختم و خوابیدم یک خواب راحت در آغوش مادرم جایی که نظیرش برای هیچ کس توی دنیا نیست . آنا با اومدنش زندگی منو زیر رو کرد انگار دیگه چیزی از خدا نمی خواستم. اون با سلیقه ای که داشت توی خونه برامون غذاهای قشقایی می پخت و به بمانی رسیدگی می کرد ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و داشت کم کم فارسی یاد می گرفت تا بتونه با ننجون که همش با ایما و اشاره حرف می زدن ارتباط بر قرار کنه ولی من از لحظه لحظه های بودنش کنارم غرق در شادی بودم ،خب چیزی هم به عید نمونده بود و ما همگی رفتیم به باغ شازده ، البته توی همون عمارتی که قبلاً بودیم و شازده و صوفیا توی عمارت بزرگی که با ما کمی فاصله داشت،شب ها دوستان شازده  جمع می شدن و بزم راه مینداختن و مهمون ها همه از  از اعیان و اشراف شهر بودن و اون مواقع  ما از عمارت بیرون نمی رفتیم و همون جا برامون ناهار و شام و به خصوص کباب میاوردن ،کم اتفاق میفتاد که مهمون ها  شب رو بمونن و اگرم کسانی موندگار می شد توی عمارت وسطی می خوابیدن و کاری با ما نداشتن و فخرالزمان به همون دلایلی که می خواست از حرف مردم دور باشه خودشو توی عمارت حبس کرده بود و بیشتر سرشو به بازی با بمانی گرم می کرد که حالا همه رو می شناخت و فخرالزمان رو به همه ترجیح می داد. باغ غرق شکوفه بود ولی من  دیگه هنوز هر وقت چشمم به اون گلهای قشنگ میفتاد دلم می گرفت از وقتی ایلخان رفته بود این حس رو نسبت به شکوفه پیدا کرده بودم... روزهایی که شازده مهمون نداشت  بمانی رو بغل می کردم و با فخرالزمان و بچه ها توی باغ زیر اون شکوفه ها که با هر نسیم گلبرگ هاش توی  هوا پخش می شدن راه می رفتم و با هم  حرف می زدم. تا اینکه یک روز شازده اومد و فخرالزمان رو صدا کرد که قراره سرهنگ میر عبدالهی با ملک خانم و سرگرد میر باقری با فروزان خانم و شازده کاووس میرزا و همسر آلمانیش که گروهی بودن که اومده بودن به ایل ما برای ناهار و شام میان باغ . می گفت تو و ای سودا هم باید باشین ،خب من به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که حتما علیرضا هم خواهد اومد و از روبرو شدن با ملک خانم می ترسیدم ،حتما اونا می دونستن که علیرضا کار و زندگیش رو به خاطر من رها کرده و رفته آنا رو آورده. این بود که وقتی سر ظهر فخرالزمان آماده می شد بره برای استقبال از مهمون ها بمانی رو و آنا رو بهانه کردم و نرفتم ،فخرالزمان هم که زن عاقلی بود فوراً متوجه شد و به من گفت : باشه عزیزم خودم یک بهانه ای براشون میارم،ظهر شد و من از پشت پنجره  اومدن چهار تا ماشین رو دیدم و حتی علیرضا رو که پیاده شد دیگه مصمم شدم از اتاقم بیرون نرم در واقع علیرضا رو مثل یک برادر دوست داشتم و نمی خواستم با اون همه محبتی که به من کرده بود از خودم برنجونم و یا امیدی بهش بدم،اما طرفای بعد از ظهرفخرالزمان و صوفیا به همراه  ادی و فروزان خانم و ملک خانم و علیرضا برای دیدن آنا اومدن به عمارت ما و دیگه راه گریزی نبود و همه ی اونا شنیده بودن که من بمانی رو به دنیا اوردم   و براش رو نمایی آورده بودن. من از رفتار ملک خانم فهمیدم که یا بویی از این ماجرا نبرده یا داره تظاهر می کنه که چقدر دلتنگ ما شده بود. علیرضا یکم نشست و چون مجلس زنونه بود رفت ،ولی در همون لحظات هم متوجه ی  نگاه های  مشتاقانه وهیجان زده ی اون شدم .اما سعی کردم به روی خودم نیارم و موضوع رو عادی جلوه بدم ،خوب ما زن ها دور هم خوش بودیم و اخر شب هم همه رفتن تهران و من دیگه علیرضا رو ندیدم. دهم اردبیهشت  ماه بود و ما دو ،سه روزی بود که تازه از باغ برگشته بودیم که شازده خبر داد که روز بعد دادگاه جمشید هست و منم برای شهادت خواستن  وگفت صبح میام دنبالت و با هم میریم و ازم خواست لباس قشقایی بپوشم. اونشب فخرالزمان سخت دلگیر بود،وقتی شام خوردیم و آنا داشت بمانی رو می خوابوند، دیدم یک گوشه ی اتاق  گز کرده، حدس می زدم برای چی اینطور غمگین و ناامید شده . رفتم کنارش بوسه ای روی گونه اش زدم و پرسیدم : برای جمشید نگرانی ؟ گفت : نه عزیزم برای خودم نگرانم ،تو اینو بهتر از هر کس می فهمی که چرا دلم نمی خواد جمشید رو اعدام کنن . گفتم : حالا کی گفته می خوان اعدامش کنن ؟ گفت : به هر حال باید خودمو آماده کنم که جواب پسراشو بدم ،ای سودا می خوام فردا باهات بیام و از نزدیک خرابه های زندگیم رو تماشا کنم و سرشو تکیه داد به دیوار و در حالیکه نفس نفس می زدن گریه کرد ،ننجون که جون و عمرش فخرالزمان بود گفت : الهی قربونت برم تو رو خدا این کارو با خودت نکن اون شوهر دیگه برای تو شوهر بشو نیست دل بکن و برو دنبال زندگی خودت ، به دنبال حرف ننجون گفتم : بازم اگر تو فکر می کنی که من از جمشید شکایت نکنم ؛به خدا به خاطر تو و بچه هاش این کارو می کنم ،دوست ندارم تو غصه بخوری . گفت : شما ها چی دارین میگین ؟ مگه دست توست ؟ یک پرونده براش درست شده که نمی تونه ازش فرار کنه ،کارش تمومه ،من دارم غصه ی زندگی خودمو می خورم ،خب بهم حق بدین !خودتون رو بزارین جای من بعد از من ایراد بگیرین،خیلی برام سخته ،ولی اینم می دونم که باید تحمل کنم. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
روز بعد هر دو آماده شدیم و شازده اومد دنبالمون ،به محض اینکه دم عدلیه که تازه بهش دادگستری می گفتن پیاده شدیم ماجون رو با همون لباس مسخره و همون  کلاهِ  بزرگ که سرش گذاشته بود... دیدیم ،محترم و سیمیندخت هم پشت سرش بودن ،اونا هم ما رو دیدن ،اما منو فخرالزمان از دیدن اونا بدنمون به لرز افتاده بود و فوراً دست همدیگر رو گرفتیم و حتم داشتیم میان جلو و می خوان با ما دعوا کنن در حالیکه اونا از کاری که من کرده بودم بی خبر بودن ،ماجون با گریه اومد جلو و دست انداخت گردن فخرالزمان و زار ،زار گریه کرد و گفت : مادر الهی من فدای تو بشم می دونم بهت بد کردیم ولی تو خانمی کن و ازش بگذر . شازده ماشین رو اون طرف تر نگه داشته بود و از راه رسید و بازوی منو فخرالزمان رو گرفت و با غیظ گفت : چرا اینجا وایستادین بریم دیر میشه،اما فخرالزمان طاقت نیاورد چون دل مهربونی داشت گفت : ماجون من شکایت نکردم مثل شما اومدم ببینم چی بسرش میاد ،ماجون دنبال ما دوید و گفت : بزار یکبار بچه ها رو ببینم به خاطر خدا دلم براشون تنگ شده ،شازده، شازده شما یک کاری برای جمشید  بکن ،تو رو به اون قران قسم میدم به اون نون و نمکی که با هم خوردیم ،همه از بچه ام رو برگردوندن ،پیش هر کس میرم انگاری اصلاً جمشید رو نمی شناخته ،خواهش می کنم بالاخره جمشید پدر نوه های شماست و شازده بدون اینکه برگرده و نگاه کنه قدم هاشو تند کرد و ما رو هم با خودش کشید. و تمام مدتی که ما توی اون راهرو منتظر شروع دادگاه بودیم ماجون گریه می کرد و محترم و سیمیندخت نمی ذاشتن دوباره بیاد سراغ ما از دور بهم نگاه می کردم داشتم فکر می کردم  ،چرا ؟ واقعاً چرا این همه دشمنی و کینه بین آدم هاست ؟ اصلاً برای چی زندگی می کنیم ؟ و هدف مون از بیدار شدن هر روز و خوردن و خوابیدن دوباره چیه ؟ مگه محبت کردن و دوست داشتن چقدر سخته ؟ تا جمشید رو آوردن با لباس مرتب ولی ریش بلند و ژولیده ،و من در چهره ی  اون همون جمشیدی رو دیدم که اون روز توی اتاق با من درد و دل می کرد در مونده و بی پناه و سرگردون ,از کنار ما رد شد ولی فقط به فخرالزمان نگاه کرد و در حالیکه لب هاش می لرزید ،گفت:  ببخشید ،ببخشید ،دلم برات تنگ شده بود و بردنش توی دادگاه. فخرالزمان می لرزید و حال بدی داشت ، خیلی حرفا توی دلش تلنبار شده بود ،گله ها از زندگی و جمشید داشت از کسی که بدون شناخت از وجود نازنینش سقف خونه اش رو روی سرش خراب و همه ی امیدها و آرزوهاشو به دست باد سپرده بود ،اون رنگش پریده بود ولی در یک سکوت غمبار بدون هیچ اشکی و ناله ای فقط نگاه کرد،نگاهی که یک زن ستمدیده به عشقی از دست رفته می تونه داشته باشه. هیچ کدوم از ما رو توی جلسه ی دادگاه راه ندادن و همه با نگاه های سرد و ناامید بهم نگاه می کردیم ،نزدیک دوساعت توی اون راهرو ایستادیم تا بالاخره منو صدا کردن. وقتی وارد می شدم صورت فخرالزمان ،اردشیر و جهانگیر و ماجون جلوی نظرم بود ،خدایا حالا چی بگم ؟ که یک عمر در مقابل این چهار نفر سرم بالا باشه ! روی اولین صندلی نشستم، ولی بلافاصله صدام کردن برم به جایگاه برای شهادت دادن، اول قسم خوردم . یک مرد که لباس نظامی پوشیده بود و بهش دادستان می گفتن ازم خواست خودمو معرفی کنم، در حالیکه بشدت ترسیده بودم ،گفتم : ای سودا قره خانلو... و سرم رو بلند کردم و چشمم افتاد به جمشید با نگاهی التماس آمیز بهم نگاه می کرد. گفت  :جناب قاضی طبق  گزارشی و تحقیقی که در مورد شورش ایلاتی ها که منجر به نا آرومی منطقه و کشته شدن عده ی زیادی از نیروهای امنیه  و قشقایی و بختیاری شده ، و علتش دزدیدن  این دختر، یعنی ای سودا قره خانلو دختر ایل بیگی که نوه ی جانی خان قشقایی هم هست بوده و این خیانت به کشور محسوب می شود، که گزارش تحقیق در پرونده موجود است با اجازه از شاهد می پرسم : ای سودا قره خانلو آیا شما رو از ایلت دزدیدن ،و همون روز ایل بیگی و پسرش رو هم دستگیر کردن و به زندان انداختن درسته ؟ گفتم : بله . گفت : وقتی تو رو آوردن تهران بردن به خونه ی چه کسی ؟ آیا اون شخص توی این دادگاه هست ؟ با دست نشون بدین ،گفتم : بله هست جمشید خان، و با دست نشون دادم . گفت : شما توسط خواهر ایشون از اون خونه فرار کردین و بعد با نامزدتون می خواستین برگردین به ایل خودتون اما  توی راه بهتون حمله کردن و تیر خوردین و دوباره به مریض خونه ی تهران برگشتین ،درسته ؟  گفتم : بله درسته . گفت : حالا برای اینکه وقت دادگاه گرفته نشه خلاصه ای از این اتفاق رو من می خونم هرکجا اشتباه بود به ما بگین وگرنه صحتشو تایید کنید. جمشید برای تصاحب شما بهتون وعده داده بود که پدر و برادرتون رو آزاد می کنه و چون شما قبلاً به عقد مرد دیگه ای در اومده بودین حاضر نشدین و از پنجره ی طبقه ی دوم شما رو پرت کرد پایین ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد شنیدین که ایل بیگی و پسرش توی زندان تیر بارون شدن ،باز توسط نامزدتون یک بار دیگه فرار کردین و برگشتی به ایل تون و اونجا ایلخان نامزد شما و برادراتون توسط نیروهای امنیه تیر خوردن که منجر به مرگ ایلخان قره جلو شد و این باعث شورش و نابسامانی در مردم چادر نشین و دامپرور کشور عزیز ما شد ، درسته تایید می فرمایید ؟ گفتم : البته که به این سادگی نبود ولی درسته به جز یک موردش من خیلی اتفاقی از پنجره افتادم و جمشید خان اون زمان اصلاً حضور نداشت . گفت : چطور اتفاقی بود همون رو برامون تعریف کنید . گفتم : خواهرها و مادر ایشون می خواستن منو به زور با جمشید خان ،چیزه یعنی به زور می خواستن وادارم کنن ، متوجه میشین ؟ گفت : ادامه بدین،  گفتم : روی لبه ی پنجره نشستم تا تهدیدشون کنم ،خواهر ایشون می خواست منو بکشه پایین مقاومت کردم و پرت شدم . گفت : من سئوالی ندارم و رو کرد به قاضی که اونم لباس نظامی تنش بود  ادامه داد :این مورد بیست و پنجم از این پرونده ی خلافکاری و سوءاستفاده از مقام و پست نظامی ازمتهم  این پرونده بود که با حضور شاهد بررسی شد ،من دیگه حرفی ندارم. یک مرد دیگه که وکیل جمشید بود سئوالاتی از من کرد که همش مورد اعتراض دادستان بود و جواب دادم و بهم گفتن می تونی بری حرفایی که توی دادگاه از جانب من مطرح شد همون هایی بود که به شاه گفته بودم و غیر من کسی نمی دونست . وقتی از دادگاه اومدم بیرون پاهام می لرزید و دستهام یخ کرده بود ،دوباره همه ی اونچه که به سرم اومده بود برام یادآوری شد و کاملاً بهم ریخته بودم ،ماجون اومد جلو و با التماس پرسید : چی شد ؟ چی گفتی ؟ جمشید رو فرستادی پای چوبه ی دار ؟ خدا ازت نگذره . گفتم : ماجون کاش قبل از اینکه در مقابل دادگاه عدل خدا قرار بگیرین خودتون یکبار خودتون رو محاکمه کنین ،از خودتون بپرسین به جز جون پسر من آیا کس دیگه ای توی این دنیا حق زندگی داره یا نه  ؟ پسر شما حق داشت جون آدم های بی گناه رو برای رسیدن به هوا و هوس خودش بگیره ؟واقعا ًحق داشت ؟ پسر شما عزیز قبول دارم ، ولی پدر و برادر و شوهر من هم عزیز من بودن ،اما توی پرونده ی پسر شما بیست و پنجمین خلاف از کارای بد اون  نوشته شده بود. شما بهتره یکبار خودتون رو  محاکمه کنین و همین طور که میرفتم به طرف فخرالزمان و شازده زیر لب گفتم کاش همه ی ما آدم ها می تونستیم خطاها و اشتباهات خودمون رو ببینم و همیشه حس کنیم در مقابل دادگاه خداوند ایستادیم و یک قاضی عادل شاهد و ناظر اعمال ماست. اون روز محاکمه ی جمشید تموم شد و رای دادگاه با دو درجه تخفیف برای خدماتی که کرده بود صادر شد و جمشید به بیست سال زندان و خلع لباس و درجه محکوم شد. این رای فخرالزمان رو که فکر می کرد حتما جمشید رو اعدام می کنن خوشحال کرد و شاید ماجون رو ،اما همه ی ما با حال بدی از دادگستری بیرون اومدیم. ماجون دوباره اومد سراغ فخرالزمان و خواهش کرد که آدرس بده بیاد بچه ها رو ببینه ،اما با غضبی که شازده کرده بود جرات نکرد و سوار ماشین شدیم و اونا هم با درشکه رفتن و تمام طول راه  شازده با حرص و غضب از جمشید بدگویی کرد و باعث شد بغضی که فخرالزمان توی گلوش نگه داشته بود بترکه و های، های گریه کنه ،شازده عصبانی تر شده بود و می گفت : تو اونقدر ساده و احمقی که داشتی راضی می شدی به اون زن آدرس بدی ، مگه مدتی که بچه ها پیش اون بودن فکر کرد که شاید مادرشون هم دلتنگ پسراش شده باشه ،  کرد یکبار التماس کنه وآدرس بخواد ؟بچه ها تو بیاره تو ببینی ؟  دیگه بس کن و دلت جز برای خودت برای کسی دیگه ای نسوزه ! اما زندگی ادامه داشت ،حالا دیگه تکلیف همه ی ما معلوم بود ، و هر کس می تونست دنبال زندگی خودش بره و من تصمیم داشتم با آنا برگردم به ایلم . دیگه نزدیک صبح بود و هر دو خسته شده بودیم حتی مارال هم روی مبل خوابش برده بود ای سودا ساکت شد، ولی با نوع نگاهی که به من می کرد احساس کردم هنوز خوابش نمیاد . گفتم : بقیه اش ؟ گفت : همین دیگه تموم شد ،من مدت ها بود دلم می خواست این ماجرا  رو که تا حالا به کسی نگفته بودم برای  اولین بار تعریف کنم، تموم شد. گفتم : نه بابا من اینطوری ولتون نمی کنم ،دوست دارم بقیه زندگی شما رو بدونم و حتم دارم که جالبتر هم هست گفت : راستش منم خیلی دلم می خواد ولی به خاطر اینکه داره صبح میشه گیج شدم و نمی تونم تمرکز کنم، شما بهم قول بده فردا هم مهمون ما باشین تا من همشو براتون تعریف کنم. گفتم : چشم ، می خواین کمکتون کنم برین بخوابین ؟گفت : نه خودم می تونم ،فقط مارال رو صدا کنم جای شما رو آماده کنه. و روز بعد نزدیک ظهر در یک محیط دوستانه تر با هم نشستیم ،نسبت به هم احساس نزدیکی می کردیم و ای سودا این بار درحالیکه چشمهای زیباش برق می زد با یک لبخند شروع کرد. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پس بزار از جای خوبش بگم، اون روزا به تنها چیزی که فکر می کردم رفتن از تهران بود، و آنا برای برگشتن بی تابی می کرد ،اما چون بمانی کوچک بود نمی تونستم با هر وسیله ای تن به این سفر بدم و از طرفی هم دل کندن از فخرالزمان و بچه هاش کار آسونی نبود و شایدم  تقدیرم طور دیگه ای رقم خورده بود. یک روز رفتم تصدیق ششم ابتداییم رو بگیرم که اگر رفتنی شدم همراهم باشه و چون نمراتم خوب بود و خط خوشی هم  داشتم ازم خواستن که برم اونجا و هر چی بلدم تا موقع امتحان ،که آخر خرداد بود به داوطلب های اون دوره یاد بدم ،پولش زیاد نبود و راهم دور ولی قبول کردم تا تهران هستم حتی شده یک در آمد کوچک داشته باشم ،چون واقعاً دیگه هیچ پولی نداشتیم و مونده بودیم با اندک مقرری که فخرالزمان از شازده می گرفت و چند تیکه طلا که اون داشت و چندتا  من که ازشون خاطره داشتیم و دلمون نمی خواست از دستش بدیم . تا یک شب وقتی  کلاسم تعطیل شد، رفتم توی میدون و منتظر یک درشکه کنار خیابون ایستادم ،یک ماشین از جلوم رد شد و بوق زد و دنده عقب گرفت و جلوی پام ترمز کرد و صدای علیرضا رو شنیدم که گفت : ای سودا سوار شو من می رسونمت. راستش من همیشه از دیدن علیرضا خوشحال می شدم ، ولی دلم نمی خواست بهش نزدیک بشم سرمو خم کردم و گفتم سلام ممنونم خودم میرم ،با تندی گفت : برای چی ؟ من دارم اونطرفی میرم دیگه سوار شو . به ناچار رفتم و نشستم روی صندلی جلو کنار دستش،بلافاصله گفت : این وقت شب تو اینجا چیکار می کنی ؟ گفتم : قول بده بی خودی سرزنشم نکنی یک کار موقتی گرفتم تا موقعی که می خوام برم، همین . گفت : حالا این چه کاری هست ؟ گفتم : اکابر درس میدم به یک عده مرد و زن که به عشق یادگرفتن سواد میان توی کلاس می شینن و فکر می کنن من علامه ی دهرم ، خندید و گفت : حالا بگو چرا باید تو رو سرزنش کنم ؟ کجای کارت عیب داره ؟ گفتم : خب چه می دونم فکر کردم شاید این کار به چشم تو بد بیاد. گفت : به چشم من ؟ چشم من توی این دنیا هیچ کس رو به جز یک نفر نمی ببینه و دنیا برام در همون یک نفر خلاصه شده . به روی خودم نیاوردم و گفتم : آره تو رو می شناسم و می دونم چه آدم انسانی هستی ولی پولش خیلی کمه شاید برای همین این فکر رو کردم . گفت : می خوای برات یک کار خوب پیدا کنم ؟ گفتم : نه دیگه کارم توی تهران تموم شده آنا هم دیگه برای رفتن  صبر نداره ،مرتب میگه کی میریم ؟ اون نمی تونه بعد از یک عمر زندگی توی ایل اینجا موندنی بشه.گفت : خودم میام می برمشون. یکم بهم فرصت بده کارامو روبراه بکنم . گفتم : می برمش نیست منم می خوام باهاش برم. گفت : تو جایی نمیری ! یعنی من نمی زارم. گفتم: بله ؟ می فهمی چی داری میگی ؟ یک مرتبه بدون مقدمه و سریع گفت : زن من میشی ؟ قول میدم خوشبختت کنم . کاری می کنم که بمانی کمبود پدر نداشته باشه . ای سودا با من ازدواج کن ،صورتم داغ شد و قلبم به تپش افتاده بود ، خجالت کشیدم و دلم نمی خواست علیرضا فرصتی پیدا کنه تا عشقش رو به من ابراز کنه... گفتم : واقعا که تو دیوونه شدی ؟ هزار تا مشکل هست اولا من هنوز ایلخان رو دوست دارم ،دوم مادر تو ملک خانم رو میگم ، حتی سرهنگ و خواهرات دلشون نمی خواد یک زن بیوه با یک بچه رو برای تو بگیرن و خودت می دونی که منم آدمی نیستم که زیر بار تحقیر و توهین برم ، من دیدم که مردم این شهر این کارو می کنن. گفت : خب این مشکل ها که تو گفتی دو سه تا بیشتر نبود و تا هزار تا خیلی راهه . گفتم : اگر شوخی رو بزاری کنار و منو برسونی ممنون میشم. گفت : جواب می خوام . زن من میشی ؟ گفتم : علیرضا منو اذیت نکن ،بزار یک جا که تو رو می ببینم معذب نشم ، نشنیدی چی گفتم ؟من زن تو نمیشم ، یعنی زن هیچکس نمیشم. گفت : مشکل اولت که هیچی ، چون  ایلخان توی این دنیا نیست و من به اون حسودی نمی کنم و براش احترام قائل هستم ولی آدم ها می تونن دوباره عاشق بشن تو هنوز نوزده سال بیشتر نداری و با این همه زیبایی که داری نمی تونی تنها بمونی ،مشکل دوم ، ملک خانم که عزیز من هست قبل از اینکه بدونه تو بارداری موافق بود و خودش فهمیده بود که من خاطر تو رو می خوام ، ولی تو راست میگی بعد از اینکه فهمید می گفت دیگه نمیشه ، اما اون با من .اگر دیدم کسی یک کلام گفت بالای چشمت ابروست با من طرفه.قول میدم . گفتم : علیرضا من تو رو دوست ندارم ، دل آدم که دروازه نیست یکی بیاد و یکی بره ، باور کن اگر کس دیگه ای این حرف رو به من زده بود باهاش برخورد بدی می کردم ولی خب به تو مدیونم ،اونقدر محبت و فداکاری کردی که نمی تونم طوری بگم که دست از سرم برداری ولی لطفاً اصرار نکن ،من به زودی با آنا میرم. گفت : می تونی برو ، من تصمیم خودمو گرفتم و اگر نتونستم تو رو نگه دارم کار و زندگیم رو ول می کنم دنبال تو میام اونقدر میام تا دلت نرم بشه ، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چون می دونم که توام یک روز منو دوست خواهی داشت ، به خدا اگر نمی خواستی بری تا اون روز صبر می کردم ، من تحملم زیاده ، ولی خودت مجبورم می کنی که عجله کنم... در حالیکه اصلاً انتظار همچین حرکتی رو از جانب علیرضا نداشتم گفتم : نمی خوام دیگه چیزی بشنوم، لطفاً ساکت باش بسه دیگه، گفت : خواهش می کنم بهم جواب رد نده ! ای سودا دیگه نمی تونم طاقت بیارم ، می دونی من از کی عاشق تو شدم ؟ خیلی صبر کردم ، اما دیگه صبر ندارم، بدون تو نمی تونم زندگی کنم ، همین و والسلام ، قول میدم زندگی برات بسازم که دوست داشته باشی ، یک زندگی برات درست می کنم که آب توی دلت تکون نخوره. با بی تابی سرمو تکون دادم و گفتم : میشه منو پیاده کنی ؟ نگه دار ! علیرضا بهت میگم نگه دار ، مثل اینکه تو حرف حالیت نمیشه، هرچی میگم حرف خودت رو می زنی ،سرعتشو بیشتر کرد و با صدای بلند گفت : پیاده ات نمی کنم ، تو باید بفهمی که من چقدر دوستت دارم . گفتم : علیرضا اینو توی گوشت فرو کن من نمی خوام با تو ازدواج کنم و دوست ندارم دلت رو بشکنم ،تو واقعاً می خوای برای اینکه مدیون تو هستم منو وادار کنی به کاری که نمی خوام ؟مثل جمشید ؟ با ناراحتی گفت :این حرف نزن منو با اون مرتیکه مقایسه نکن ، خیلی حرفت بد بود. ای سودا من نمی خوام بهت زور بگم برای همین این همه صبر کردم. به خدا کاری می کنم دوستم داشته باشی، چیکار کنم ؟ منه بیچاره چیکار کنم فکرت از سرم بره بیرون ؟ نمیره آقا جان، می فهمی ؟نمیره، شب ها خواب ندارم ، صبح با یاد تو بیدار میشم روزا هرکجا میرم صورت تو جلوی نظرمه. آخه اگر میشد که این طور بهت التماس نمی کردم، خواب و خوراک و از من گرفتی ، تو بگو اگر جای من بودی چیکار می کردی؟ بیشتر از این طاقت ندارم رنج های تو رو ببینم و ازت دور باشم، می خوام در کنارت باشم تا کسی نتونه تو رو اذیت کنه،  تو نمی تونی یک زن تنها اونم این همه زیبا توی این شهر راحت زندگی کنی ،خب بد میگم حالا که من عاشق تو شدم بزار با هم خوشبخت بشیم. گفتم : تو رو خدا علیرضا بهم زور نگو ،مشکل من، تو نیستی، مشکلم اخلاق خودم، مال این شهر نیستم آدم های اینجا رو نمی شناسم درکشون نمی کنم ،رفتار های ناهنجار و دور از ذهن، مدام تو چی گفتی و من چی گفتم صبح رو شب کردن های بی فایده تنبلی و خودخواهی، من نیستم،از این نوع زندگی کردن بدم میاد ،من یک زن تو سری خور و مطیع نیستم. نمی دونم توی ایل خودم چقدر می تونم آدم مفیدی باشم و اونطور که آتا بهم اعتماد داشت می تونم برای ایلم مفید باشم یا نه ؟ولی اینو می دونم که دلم نمی خواد شهری باشم، به قشقایی بودنم افتخار می کنم و می خوام قشقایی بمونم. گفت : ای سودا به خدا کاری می کنم که همین جا هر طوری که دلت می خواد زندگی کنی مانع هیچ کارت نمیشم ، خواهش می کنم قبول کن که زن من بشی ،بعد ببین چه زندگی برات درست می کنم! گفتم : نمی خوام ، من دارم با آنا بر می گردم برم به ایلم، توام منو فراموش کن . گفت : من نمی زارم تو بری، حالا ببین ،اتفاقاً چند روزه می خوام بیام تو رو از آنا و فخرالزمان خواستگاری کنم. گفتم : خب ؟چرا نیومدی ؟ اما من  می دونم چرا و مشکلت چیه ، نمی تونی ملک خانم راضی کنی! درسته ؟ وگرنه خیلی وقته این کارو کرده بودی ،ببینم نکنه می خوای تنهایی بیای ،یا با زور اونا رو میاری ؟ علیرضا من خسته ام خیلی زیاد و تاب تحمل این طور مشکلات رو ندارم، خواهشاً دست از سرم بردار همین جا نگه دار من پیاده بشم مثل اینکه تو داری منو توی شهر می گردونی ، بمانی الان گرسنه شده و بهانه ی منو می گیره . گفت : ای وای خدایا این زن چقدر سرسخته ،من تو رو پیاده نمی کنم. گفتم : پس میشه لطف کنی و منو برسونی  در خونه ؟بچه ام وقت رو می شناسه این موقه که میشه بی تابی می کنه و شیر می خواد، من الان کلافه شدم و دلم شور می زنه باشه بعداً حرف می زنیم، مثل اینکه نمی تونم منظورم رو به تو بفهمونم. علیرضا یکم ساکت شد و احساس کردم خیلی ناراحته، نمی دونم چرا یک حسی در درون من بود که دلم نمی خواست اونو برنجونم، شاید برای اینکه آدم خوبی بود و یا شاید منم ته دلم نسبت به اون حسی داشتم که فخرالزمان هم متوجه شده بود و گاهی منو سرزنش می کرد ، ولی خودم نمی فهمیدم ،چون هنوز ایلخان رو دوست داشتم دلم می خواست بهش وفادار بمونم. هر چی بود دلم نمی خواست از علیرضا با دلخوری جدا بشم ، این بود که وقتی در خونه نگه داشت یکم مکث کردم و گفتم : خواهش می کنم از دستم ناراحت نشو اگر خودتم درست فکر کنی می فهمی که من چی میگم و چرا نمی خوام با تو ازدواج کنم ، شدنی نیست ،برگشت طرف منو با نگاهی که تا عمق وجودم رخنه کرد و یک لبخند محبت آمیز گفت : دست و پای بی خودی نزن ،تو زن من میشی، چون بعد از تو هیچ زنی رو قبول ندارم ، نمی خوام ، فقط تو رو دوست دارم.. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🍃امشب را 🌸بدون افسوس 🍃امروز و بدون آهِ گذشته ها 🌸سر کنید 🍃و به فردا بیاندیشید … 🌸کـه روزِ دیگرو فرصت دیگری ست🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوشنبه و سومین روز 🍃🌸 اردیبهشت ماهتون زیبا امیدوارم که سومین🍃🌸  روز اردیبهشت مـاه بـراتـون سـرشـار 🍃🌸 از آرامش بـاشـہ و اردیبهشت بـراتـون🍃🌸 پر ازمـوفـقـيت در كـار و بـارش رحمـت الـهـی 🍃🌸 هميشہ در زندگيتون جارى باشہ🍃🌸 با آرزوی یک‌شنبه ای عالی وپراز موفقیت🍃🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با شرمی که بدنم رو داغ و صورتم رو قرمز کرده بود از ماشین با سرعت پیاده شدم و رفتم در زدم و تا نزاکت خانم در رو باز نکرده بود و وارد خونه نشده بودم،سنگینی نگاهش رو حس می کردم، و با اینکه آدمی نبود که زود تحت تاثیر قرار بگیرم ولی طوری منقلب شده بودم که فخرالزمان در حالیکه بمانی توی بغلش بود و با صدای در اومده توی حیاط چشمش به من افتاد نگرانم شد و پرسید : چی شده کسی اذیتت کرده ؟ فوراً بمانی رو ازش گرفتم توی بغلم و همین طور که سر و روی بچه ام رو می بوسیدم تا آروم بشم نگاهی به دور اطراف آنا و ننجون و نزاکت خانم توی مطبخ کنار حیاط داشتن سه تایی شام درست می کردن و اردشیر و جهانگیر هم بازی می کردن،بمانی سرشو توی سینه ام تکون می داد و دهنشو باز کرده بود یعنی شیر می خوام. گفتم : یک طورایی آره ،با نگرانی پرسید : کی ؟ حرف بزن ببینم چی شده ؟ دوباره بمانی رو دادم بغلشو و دستم رو توی حوض شستم  و نشستم روی پله و گفتم : بدش به من شیرش بدم و همینطور که بمانی شیر می خورد براش تعریف کردم ، فخرالزمان در همون حال بی تابی می کرد و بین حرفای من می گفت : آره خوب کردی ، قبول نکن به خدا برات درد سر میشه من کشیدم و می دونم خانواده ی سرهنگ تا خوبن که هیچی اگر با یکی چپ بیفتن واویلاست ،تو دختراش رو نمی شناسی از قوم جمشید بدترن ،یک وقت گول نخوری وبه علیرضا جواب بدی ، ملک خانم هم اگر زیر بار بره ،که نمیره ، دختراش نمی زارن، نه فکر کنی تو عیب و ایرادی داری ،زن بیوه اونم با یک بچه برای اونا یعنی سرشکستگی تو سر و همسر و فک و فامیل. گفتم : نه بابا مگه دیوونه ام ؟  با اجازه ات تا آخر این ماه مهمون شهر شما هستم و بعد با آنا میرم ،توام بر می گردی خونه ی پدرت می دونم به خاطر من اینجا موندی. گفت : خواهش می کنم حرف رفتن رو نزن ، تازه من و تو می خوایم با هم کار کنیم ، دارم روی پیشنهاد تو فکر می کنم ، با هم مدرسه تاسیس می کنیم و میشیم خانم خودمون و آقای خودمون ،یک چیزی بگم آی سودا باورت نمیشه، حالا منو بگو :می خواستم از علیرضا بخوام که یک وقت ملاقات برام بگیره جمشید رو ببینم ،خوب شد نگفتم. با تعجب پرسیدم: تو می خوای جمشید رو ببینی ؟ گفت : آره باید باهاش طی و تموم بکنم ، اصلاً ببینم حرفی برای گفتن داره یا نه ؟ می دونم توی دلت سرزنشم می کنی ولی دست خودم نیست هنوزم فکر می کنم شوهرمه . گفتم : نه من چرا باید تو رو سرزنش کنم ؟حتماً صلاح کار خودت رو بهتر می دونی ولی اینو می دونم که اگرشازده بفهمه روزگار هر دومون سیاه میشه و به این سادگی از علیرضا هم نمی گذره . گفت : نه دیگه با حرفایی که به تو زده دیگه وارد زندگی ما نشه بهتره ،اصلاً  یک فکر دیگه  می کنم ، بگذریم ، حالا بهم قول بده تنهام نمی زاری. آی سودا من می دونم اگر بری خودتم دلت برای من تنگ میشه، خواهش می کنم  دیگه حرفشم نزن. گفتم : ولی آنا اینجا بند نمیشه ، هر روز ازم می پرسه کی  می میریم فکر نمی کنم بدون من و بمانی هم طاقت بیاره بره ،با اینکه دلم پیش توست ولی خودمم می خوام برم ،این شهر رو دوست ندارم ،آداب و رسوم مردمش بی رحمانه است . با اومدن آنا و ننجون از مطبخ حرفمون قطع شد ولی من بازم می دیدم که فخرالزمان اوقاتش تلخ شده. روز بعد باز وقتی از کلاس اومدم بیرون از دور ماشین علیرضا رو دیدم ،راهم رو کج کردم و از پیاده رو رفتم و میدون رو دور زدم تا از خیابون باب همایون برم طرف ارگ خونه ی ما قسمت جنوب  ارگ بود، که دیدم علیرضا نفس زنون خودشو رسوند به من و صدام کرد، ای سودا صبر کن باهات کار دارم ،ایستادم و برگشتم و گفتم : اگر فکر می کنی من تو رو ندیدم اشتباه کردی ، دیدمت ،ولی نمی خواستم باهات روبرو بشم میشه دست از سرم بر داری ؟ تو داری با زندگی من بازی می کنی. همینطور وسط پیاده رو داد زد، بسه دیگه تو چرا داری با زندگی من بازی می کنی ؟ بیا بریم سوار شو باهات کار دارم ، چیز مهمی هست که باید بهت بگم . در همون موقع یک درشکه از اونجا رد می شد صداش کردم و با سرعت رفتم و سوار شدم قبل از اینکه بتونه  کاری بکنه ،دور شدم. از خدا پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه راستش از خودم ترسیدم ،داشتم  در مقابل عشق بی ریای اون سست می شدم ،این بود که فرار کردم ،درشکه که می رفت مدام به اطراف نگاه می کردم ببینم دنبالم میاد یا نه ، شب قبل همش به حرفای اون فکر می کردم و کاملاً ذهنم رو در گیر کرده بود، انگار در  وجود خودم احساسم رو جستجو می کردم ،در واقع چیزی توی دنیا برای من مهم تر از احساسم نبود. ولی هر چی به ماشین هایی که از کنارمون رد می شدن نگاه کردم علیرضا رو ندیدم ، اینطوری خیالم راحت شد و می دونستم که اگر مدتی از این ماجرا بگذره فراموش می کنم و از ته قلبم می خواستم علیرضا از زندگیم بره بیرون ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما خونه که رسیدم ماشینش رو دم در دیدم و بی اختیار دچار هیجان شدم ، انگار ته دلم از این کارش راضی بودم ، نمی دونم چرا، ولی احساسات واقعاً دست خود آدم نیست ، وقتی در زدم، صدای  ننجون رو شنیدم که  گفت : اومد خودشه و در حالیکه بمانی توی بغلش بود در  رو باز کرد. همینطور که بچه رو می گرفتم که هر شب این موقع به بهانه ی من گریه می کرد، دیدم گوشه دیوار حیاط  فرش پهن کردن و دور هم چای می خورن و  علیرضا روی لبه ی حوض  استکان به دست نشسته بود و با وارد شدن من بلند شد و ایستاد بلند سلام کردم،آنا با خوشحالی  به ترکی و فارسی گفت :سلام خسته نباشی ای سودا بیا که خبر خوب داریم  آقا علیرضا کاراشو کرده ما رو برگردونه،فخرالزمان متوجه شد و گفت : تو رو خدا اینطوری نگین ای سودا بدون من هیچ کجا نمیره ، آنا ! خواهش می کنم ما با هم حرف زدیم. نگاهی به علیرضا کردم و گفتم : کار خودتون رو کردین ؟ واقعاً بازم با حرفایی که زدیم می خواین من و آنا رو ببرین ؟ گفت : شما رو نه ولی روی چشمم آنا رو می برم، بهشون قول داده بودم خودم برشون گردونم ، حالا هم همین کار رو می کنم ولی چند روز دیگه، انشاالله بدون حرف پیش  چهارشنبه  صبح زود آماده باشن ، فردا که باید برم دنبال وقت ملاقات برای فخرالدوله ،گفتم :نه ممنونم ما خودمون میریم ، اصلاً به شما زحمت نمیدیم ، به اندازه ی کافی مزاحم شما شدیم. بلند شد و به آنا گفت : شما چهارشنبه منتظرم باشین میام دنبالتون ،ورفت، با اعتراض به فخرالزمان گفتم : مگه قرار نبود دیگه ازش چیزی نخوایم ؟ خودت نگفتی بهتره از خودمون دورش کنیم ؟ آنا نگران شد و پرسید : چی شده این مرد کار بدی کرده ؟نکنه به تو نظر داره ؟ در این صورت منم نمی خوام زیر بار منتش برم . گفتم : نه آنا موضوع چیز دیگه ای شما اشتباه فهمیدی ،ننجون با کنجکاوی گفت : من که فارسی بلدم اینطور که فهمیدم این آقا علیرضا خاطر تو رو خیلی می خواد از آنا هم پنهون نکن ، به نظرم تو هنوز جوونی و از این بهترم مرد پیدا نمی کنی ، اگر بیاد از آنا تو رو خواستگاری کنه من که میگم قبول کن ،فخرالزمان گفت :اینطوری که علیرضا بردن آنا رو عقب انداخت فکر می کنم می خواد بیاد خواستگاری ، منم دیگه راضیم برای اینکه تو از اینجا نری هرکاری باشه می کنم. اون شب حتی آنا هم از شنیدن این خبر بدش نیومد و می گفت : من دلواپس تو هستم و همش فکر می کنم توی این شهر غریب می خوای چیکار کنی ؟ یا باید با من بیای یا شوهر کنی ،البته منم کم نیاوردم و کلی دلیل آوردم که نمی تونم زن علیرضا بشم. ولی مثل این بود که نرم نرمک داشت دیوار یخی که بین خودم و زندگی کشیده بودم آب می شد ،مدت ها بود از ته دلم نخندیده بودم و همیشه یک بغض غریب توی گلوم بود که به هر بهانه ای تبدیل به قطرات اشک می شد و نمی تونستم جلوشو بگیرم. تا صبح روز چهارشنبه هیچ خبری از علیرضا نداشتیم ،هیچ کس در موردش حرف نمی زد و زیر پوستی همه منتظر بودن ، تا اون روز صبح زود در خونه به صدا در اومد هیچ کس امیدی به اومدن علیرضا نداشت و من و فخرالزمان حدس می زدیم که با مشکل خانواده اش مواجه شده ،ولی مثل همیشه شاد و شنگول اومد که آنا رو ببره ، خیلی دو دل و آشفته بودم، از طرفی دلم نمی خواست از آنا جدا بشم و از طرف دیگه هنوز کارم تموم نشده بود و اصرار ها و التماس های  فخرالزمان دست و پای منو بسته بود ،اونقدر مردد بودم که حتی وسایلم رو جمع کردم، ولی لحظه ی آخر پشیمون شدم وبالاخره در حالیکه من و آنا رو به زور از هم جدا کردن اون سوار ماشین شد و رفت. نمی تونین تصور کنین که چقدر حالم بد بود و تا غروب که مجبور بودم برم کلاس یک گوشه نشسته بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت ،جای خالی آنا رو نمی تونستم تحمل کنم و از طرفی نمی دونستم کار درستی کردم که موندم یا نه ،چون هنوز اوضاع رفت و آمد بین شهر ها خیلی کار راحتی نبود و در واقع علیرضا داشت فداکاری بزرگی می کرد. تا روز جمعه بعد از ظهر هر کدوم روی یک بالش دراز کشیده بودیم وبا هم حرف می زدیم که  صدای در بلند شد،به هم نگاه کردیم کسی رو نداشتیم که بهمون سر بزنه ، فخرالزمان گفت : نزاکت جون اول بپرس کیه بعد در رو باز کن ،منتظر موندیم که نزاکت برگشت و گفت : ملک خانم و دخترش و یک خانم دیگه اومدن دیدن شما ،هر سه نفر از جا پریدیم و تند و تند جمع و جور کردیم ، سه تا بچه ها رو که خواب بودن بردیم اتاق عقبی و نزاکت رفت اونا رو که توی حیاط منتظر بودن تعارف کنه ، اونقدر بی موقع و بی خبر اومده بودن که حدس زدم مربوط به من میشه وگرنه ملک خانم اهل این کارا نبود. فخرالزمان هراسون گفت : چی شده ؟ ملک خانم بعد از ظهر جمعه بدون خبر اومده اینجا ؟..اونم با آمنه ؟ ننجون گفت : خیر باشه انشالله ؛؛همینطور که  همه دستپاچه اتاق رو جمع و جور می کردیم ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و هر کدوم یکی از بچه ها رو که خواب بودن بغل کردیم و بریم اون اتاق به من نگاهی کرد و گفت : ولی فکر نمی کنم خیر باشه .. تو رو خدا اگر حرفی زد تو هیچی نگو نشنیده بگیر ؛گفتم : نمی فهمم تو چرا ترسیدی ؟ مگه ما کار بدی کردیم ؟ بزارش به عهده ی من و از هیچی نترس ... موهامو ریخته بودم دورم و یک لباس ساده ی سفید تنم بود و فرصتی نشد که خودمو مرتب کنم ..تند و تند لای بالشها دنبال کش سرم می گشتم و پیدا نکردم ..از پنجره بیرون رو نگاه کردم و پرسیدم اون زن ها رو می شناسی ؟ گفت : جلویی آمنه دختر بزرگ ملک خانمه ولی اون یکی رو نمی شناسم ... و در همین موقع ملک خانم که همیشه منو با همون دستاری که به رسم خودمون به سرم می پیچیدم دیده بود وارد شد و .. تا چشمش به من  افتاد گفت : وای عزیزم تو چقدر خوشگل شدی ؛ فخرالدوله ببخشید که بی موقع مزاحم شدیم .. همینطوری توی خونه دلمون گرفته بود گفتم بیایم دور هم باشیم .. و اول خودشو بعدم دخترش و پشت سر اونا یک دختر جوون و  یکم چاق ولی خوش صورت وارد شدن ؛   که من فکر کردم باید نوه ی ملک خانم باشه بدون اینکه اون دختر رو به ما معرفی کنه روبوسی کردن و مثل همیشه گرم و گیرا بودن ،ملک خانم  طوری احوالپرسی کرد که واقعا باورم شد دلش برای ما تنگ شده وبا نیت خیر اومده ما رو ببینه ..خیالم راحت شد ؛ و یک چشمک به فخرالزمان زدم که اونم آروم بشه ... ننجون و نزاکت خانم فورا ازشون پذیرایی کردن ولی ملک خانم در حالیکه شیرین زبونی می کرد به عادت خودش یکم تخمه از کیفش در آورد ریخت توی یک زیر دستی و گذاشت وسط اتاق و  خودش یک مشت توی دستش گرفت و گفت : دور هم تخمه می چسبه ..بفرمایید ؛ در این فاصله من کش سرم رو پیدا کردم و موهامو  بستم  ؛و رفتم کنار فخرالزمان نشستم ؛ملک خانم دهن گرمی داشت و خوش صحبت بود .. نگاهی به من کرد و  گفت : بازش کن ..بازش کن همون طوری قشنگتر بودی ؛ خوب رو اومدی دیگه مثل دهاتی ها نیستی.. این حرف رو طوری زد که بهم بر نخورد و فکر کردم داره ازم تعریف می کنه گفتم : ممنون ولی اینطوری راحت ترم ؛فخرالزمان گفت : خب آمنه جون خوش اومدی ؟ خیلی خوشحالم کردی ..خبر می دادین براتون تدارک می دیدیم ..گاوی ؛؛گوسفندی , چه عجب از این طرفا خانم ؟ با حالتی که به نظر صادقانه میومد گفت : آخ  به خدا من شرمنده ی تو هستم خیلی وقت بود که می خواستم بهت سر بزنم با خودم گفتم ای بابا ؛ این همه بلا سر فخرالدوله اومده یک سر سلامتی بهش نگفتم ..به خدا گرفتار بودم ولی همیشه  از عزیز  حال و روزت رو می پرسیدم  .. وای خواهر شنیدم که جمشید خان چه بلا ها سرت آورده ..خیلی ناراحت شدم ..به خدا حق داری آدم کور و کچل بشه ولی شوهرش بهش خیانت نکنه ..والله تو چه دلی داری ؛من بودم طاقت نمیاوردم .. خیلی دلم برات سوخت, الهی بمیرم ؛حالام  که مجبوری  با اون زن توی یک خونه زندگی کنی ..البته می دونم جریان چیه ؛ عزیز بهم گفته که ای سودا خانم تقصیر نداشته ولی خب کار سختیه که آدم فراموش کنه .. می دونم هر وقت چشمتون تو چشم هم میفته چه حالی میشی خدا از دلت خبر داره ..کی فکرشو می کرد تو به این حال و روز بیفتی .. رنگ فخرالزمان شده بود مثل گچ دیوار و دستهاش می لرزید .. من به اون زن نگاه می کردم ..بوی شیطان می داد ..خشم وجودم رو گرفت ؛ اصلا نمی فهمیدم چطور آدم می تونه اینقدر بی رحم باشه .. دو زانو نشسته بودم و بهش خیره ؛ خیره نگاه می کردم  .. فخرالزمان با اضطرابی که پیدا کرده بود گفت : چرا نمی فرمایید چای تون سرد میشه ..دهن تون رو شیرین کنین ..اما آمنه جون شما اشتباه می کنی ..من و ای سودا با هم دست خواهری دادیم ..نه اینکه هر دومون خواهر نداشتیم ... ملک خانم خونسرد همینطور که تخمه می شکست و دهنش می جنبید گفت : راست میگه ؛ تو اشتباه فهمیدی  ای سودا دختر خوبیه ..واقعا  همدیگر رو خیلی دوست دارن ..اصلا نقل این حرفا نیست .. تازه ما توی عروسی ای سودا  بودیم ..یادت نیست ؟ ننجون گفت : نه ملک خانم ما بعد از عروسی رسیدیم .. گفت : آره ولی نه اینکه بزن و بکوب بود خوب فکر کردم عروسی بوده.. نمی دونی چقدر عاشقانه با شوهرش شب به شب جلوی چشم ما میرفت توی چادرشون ؛ اصلا شوهرشم مرد خیلی خوبی بود خدا بیامرز .. نمی دونم بهت گفتم یا نه ؟..مردم  ایلاتی همشون توی خاک و خُل زندگی می کنن ..لای گوسفند ها بزرگ میشن ؛ زن هاشون از صبح تا شب کار می کنن ..باورت نمیشه چه زندگی سخت و پر درد سری دارن .. حتی شنیدم گاهی زن ها رو الاغ بچه می زان ..خوب معلومه که ای سودا حالا این زندگی رو به چشمش می کشه و راضیه با زن مردی که اونو دزدیده زندگی کنه.. چاره ای ندارن..به خدا فخرالدوله هر وقت یاد تو میفتم که از اون همه دبدبه و کبکبه افتادی به این حال و روز باور کن گریه ام می گیره..آخه من تو رو خیلی دوست دارم .. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خب دیگه روزگاره , بالا و پایین داره ..چه میشه کرد باید ساخت ؛ای ...ای  حالا شدی لق لق دهن مردم کوچه بازار .. باور کن تازگی ها جایی نرفتم که نَقل زندگی تو نباشه ..اووو مردم خیلی حرفای ناروا می زنن ..مگه جلوی دهنشون رو میشه گرفت ؟ همین طور که نا باورانه بهش خیره خیره نگاه می کردم یکم روی زمین خودمو سُر دادم عقب ..غیظی توی وجودم شعله  کشید که نمی تونستم کنترلش کنم .. با خودم گفتم : ای سودا همین جا تمومش کن نزار یک چیزای دیگه هم بگن که بیشتر از این فخرالزمان خرد بشه .. با همون لحن خودشون گفتم : به نظرتون بوی لجن نمیاد ؟ انگار یک چیزی گندیده ؛؛ فخرالزمان باورش شد و به من نگاه کرد و گفت : نه ..من چیزی حس نمی کنم .. ملک خانم  یکم بو کشید و گفت : نه منم چیزی متوجه نشدم .. اما ننجون فهمید و گفت : چرا بوهای بدی به مشامم می خوره ؛ ای سودا راست میگه همه ی خونه رو بوی گند گرفته .. گفتم : آره ننجون خیلی هم آزار دهنده اس.. ؛ به نظرم داره گندشم در میاد ؛ دیگه قابل تحمل نیست... ملک خانم که زن زرنگی بود فورا حرف رو عوض کرد و به روی خودش نیاورد و گفت : شاید دخترت خراب کاری کرده ..برو ببین .. آخه مادر اولین کسی هست که بوی بد بچه اش رو متوجه میشه .. و رو کرد به فخرالزمان و بازم خیلی خونسرد ادامه داد راستی فخرالدوله یادم رفت عروسم رو بهت معرفی کنم ..گلبهار خانم رو برای علیرضا شیرینی خوردیم ..چه دختری گیرمون اومد ، خانواده ی خوب ..خودش مثل دسته ی گل ؛ خانم و نجیب .. اما بچه ام مجبور شد بره آنا رو برسونه و برگرده می گفت دیگه  قول دادم از ناچاری باید برم ..به خدا دلم برای بچه ام آتیش گرفت .. کم راهی هم نیست ..اگر توی این راه اتفاقی براش بیفته نمی دونم دامن کی رو بگیرم ؛ .. در حالیکه حالت تعجب به خودم گرفته بودم و داشتم مثل خودشون فیلم بازی می کردم .. گفتم : ای وای ..خدا مرگم بده ..دیدی چی شد ننجون ؛ نگفتم ؟ یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست ؛ دیدی خدا بهمون  رحم کرد؟ملک خانم جون .. الهی بمیرم براتون از همه جا بی خبرین  ...وای چقدر  بد شد .. من اصلا فکرشم نمی کردم شما همچین خانواده ای باشین ؛ و علیرضا اینقدر آدم بدی باشه ..من و شما با هم نون و نمک خوردیم .. ما بیست روز از شما پذیرایی کردیم و سر یک سفره نشستین ... مگه میشه یک آدم اینقدر پست باشه ؛ یک دختر رو شیرینی بخوره و از یکی دیگه خواستگاری کنه؟ ملک خانم دستپاچه شد و گفت : نه علیرضا همچین آدمی نیست  .. گفتم : آخه ملک خانم پسرتون  خاطر خواه من شده و پاشنه ی در این خونه رو برداشته بود . آنا اصلا نمی خواست به این زودی بره علیرضا  اونقدر اومد و رفت تا آنا رو به زور برد ..وگرنه هنوز مادرم پیشم بود ..ای وای ..فخرالزمان دیدی چه خوب شد قبول نکردم ؛؛ واقعا به شما نگفته که از من خواستگاری کرده ؟ وای ؛ خدا مرگم بده ..ببخشید تو رو خدا ..مثل اینکه شما هم خرابکاری بچه تون رو متوجه نشدین .. این بار رنگ از روی ملک خانم و آمنه و اون دختر پریده بود ..و من فهمیده بودم که این ملاقات بی موقع برای چیه .. نمی دونم کار خوبی کردم یا بد ولی من آدمی نبودم که زیر بار تحقیر و توهین برم ..به خصوص اگر کسی می خواست  فخرالزمان رو آزار بده .. حالا این ملک خانم بود که به من خیره شده بود .. ادامه دادم . از نگاهتون پیداس که خبر نداشتین الهی بمیرم خیلی دلم براتون سوخت ..والله پسرتون روی جمشید خان رو سفید کرد .. آخه جمشیدخان  از کسی پنهون نکرده بود ؛ولی علیرضا ..وای ،،وای به خدا اصلا باورم نمیشه ؛ فکرشم نمی کردم این طور آدمی باشه  . به هر حال من که اصلا قصد ندارم با کسی ازدواج کنم .. شما برین پسرتون رو جمع کنید دیگه این طرفا پیداش نشه؛ نگران نباشین ..از این به بعد پاشو بزاره توی این خونه همه ی کارایی که برای من کرده رو فراموش می کنم .. همه ی کارایی   که برای بدست آوردن دل من می کرد  زیر پا می زارم و قلم پاشو می شکنم ..ولی خدا به داد شما برسه با همچین پسری .. آخی ؛ اصلا از مادر خوبی مثل شما بعید بود که اون اینقدر ...والله چی بگم دیگه ..حالا خوب شد شما اومدین احوال ما رو بپرسین و دلتون برامون تنگ شده بود .. وگرنه معلوم نمیشد چی پیش میاد . ملک خانم غافلگیر شده بود و حالا اون به من خیره خیره نگاه می کرد و تخمه ها توی دستش مونده بود و حتی فکشم قدرت جویدن نداشت .. آمنه در حالیکه آب دهنشو به زحمت قورت می داد گفت : فکر نمی کنم علیرضا همچین کاری کرده باشه و بخواد یک زن بیوه با یک بچه  بگیره .. گفتم : آمنه خانم اگر فکر نمی کردین محال بود امروز بیان اینجا و ما رو متلک بارون کنین ..بسه دیگه همه چیز معلومه و ما هم بچه نیستیم .. ببخشید اینجا خیلی بوی بدی میاد ؛ کاش صادقانه درد دلتون رو می گفتین ما هم می فهمیدیم؛  ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لازم به این همه دوز و کلک و دل شکستن نبود به خاطر خدا اون زبون های تند و تیز تون رو جمع کنین .. من برم دخترم رو شیر بدم ...و بلند شدم و رفتم به اتاقی که بچه ها رو خوابونده بودیم ..چون دیگه صلاح نبود با اونا دهن به دهن بزارم  .. ممکن بود کار بالا بگیره و این درست نبود .. اما حالم خیلی بد بود ..می دونین همه ی آدم ها یک رازی توی دل خودشون دارن که هرگز جز خودشون کسی ازش با خبر نمیشه .. اون زمان منم یک راز داشتم؛  فکری که هرگزتا به امروز  به کسی نگفتم ؛ آره ؛ من نا خواسته امید کوچکی به علیرضا بسته بودم ؛ اون خصلت های خوبی داشت و کلا آدم خوبی بود .. حالم بد بود؛ چون چرا های زیادی داشت عذابم می داد ؛  چرا من به هر چیزی که توی این دنیا دل می بندم خدا ازم می گیره ؟اصلا ..چرا به دلم انداخت که با آنا نرم ؟ با اینکه سعی می کردم کسی نفهمه ولی خودم بهتر از هر کس می دونستم که دلیل اصلی من برای اون همه تردید علیرضا بود ..و حالا آب پاکی روی دستم ریخته شده بود؛؛ و احساس می کردم غرورم پیش خودم شکسته .. چند دقیقه بعد فخرالزمان صدا کرد: ای سودا ملک خانم دارن تشریف می برن ..از اتاق اومدم بیرون ..و بهش نگاه کردم ..دیگه حتی حال اینکه تظاهر کنم خوبم رو هم نداشتم .. بدون اینکه به من نگاه کنن  با عجله خداحافظی می کردن که برن ؛ گلبهار بغض آلود و ناراحت جلوتر رفت و آمنه پشت سرش .. بلند گفتم : یک چیزی رو باید بهتون بگم ملک خانم .. ایستاد و برگشت .. گفتم : من اگر جای شما بودم برای رسیدن به هدفم  از روش انسانی تری استفاده می کردم ..همین .. گفت : نه جونم تو اشتباه متوجه شدی ..ما خبر نداشتیم که علیرضا همچین کاری کرده باشه وگرنه این دختر رو که قراره زنش بشه بر نمی داشتیم بیاریم اینجا .. بازم از پذیرایی تون ممنون ..یک مَن اومدیم صد مَن برگشتیم .. ننجون گفت : وا ملک خانم مثل روز روشن بود که برای چی اومدین اینجا , فکر کردین ما دور از جونتون  خریم ؟ والله خرم بود فهمیده بود ؛ اما شما فکر نمی کردی ای سودا اینطوری جواب شما رو بده و فکر می کردین  همه مثل فخرالزمان مظلومن ؟زخم زبون می زنین و میرین ؛  .. همینطور که کفشش رو پاش می کرد با حرص گفت :ننجون دهنت رو ببند ؛  دیگه از تو نخورده بودیم که خوردیم ..اگه به منه که می دونستم  ای سودا چشم و روش پاره اس ماشاالله زبون داره قد بیل؛؛حکما همینطوری زیر پای پسر من نشسته و از راه بدرش کرده ؛بعید نیست کاری کنه که فردا تو روی مادرشم وایسه ..اونوقته که من دیگه بیکار نمی مونم ..آخه نه اینکه   کم از دست فخرالزمان کشیدیم .. حالا نوبت علیرضاست که زندگیش نابود بشه .. همینو گفت و با سرعت رفت دنبال آمنه و اون دختر که  دیگه از در حیاط بیرون رفته بودن ... به محض اینکه اونا رفتن فخرالزمان نشست روی زمین و سرشو  توی سینه اش فرو برد و های و های گریه کرد .. نشستم کنارش و گفتم : آخه چرا اینقدر به حرف این احمق ها اهمیت میدی ؟ گفت : حالا دیدی ؟ بهت ثابت شد که چرا از مردم فراری شدم ؟  ..حالا فهمیدی علت این همه بدبختی زن ها توی این مملکت خودشون هستن .. به خدا هیچ مردی از گرفتن زن بیوه ابایی نداره این مادر و خواهراشون هستن که فکر می کنن زنی که بیوه شد گناه کبیره کرده .. این زن ها هستن که گناه مرد رو هم به گردن زن میندازن و این همه حرف و حدیث براش درست می کنن ..به خدا مرد ها کاری به این کارا ندارن ...بهت قول میدم قسم می خورم که علیرضا روحشم از این دختر خبر نداره ..اون اینطور آدمی نیست .. درست مثل احمد اون منو درک کرد ولی همین ملک خانم و دختراش اون همه فتنه به پا کردن ..بعد از یک مدت هم دوباره  اومدن توی زندگی ما .. خوردن و ریختن و پاشیدن و رفتن پشت سر من لُقاز خوندن ..من هیچوقت نفهمیدم ملک خانم واقعا با من خوبه یا بد ؟ اگر تو اینطوری جوابشون رو نمی دادی به خدا هر چی می تونستن بارم می کردن .. حالا ببین دفعه ی دیگه ما رو ببینه انگار نه انگار؛؛ شروع می کنه قربون صدقه رفتن ..آخه مگه میشه یک آدم اینقدر دو رو باشه ؟ گفتم : آخه چرا می زاری این همه متلک بارت کنن ؟ از چی می ترسی ؟ همین طور میشینی نگاه می کنی انگار واقعا گناهکاری .. برای چی جوابشون رو نمیدی ؟ کاش شکل آدم های مظلوم بودی . هر کس  تو رو با این شکل و قیافه می ببینه فکر می کنه صد نفر رو حریفی در حالیکه دلت اندازه ی یک ارزنه .. گفت : نمی دونم به خدا زبونم بند میاد بلد نیستم جواب بدم ..آره می دونم من آدم ترسویی هستم ..ولی تو نمی دونی حالا که ملک خانم اینطوری از خونه ی ما رفت چه عواقب بدی برای ما داره ..مگه دیگه کسی می تونه جلوی اونو بگیره .. باید جمع کنیم و از این شهر بریم .. گفتم :نترس اصلا می خواد چی بشه ؟ گفت : من بازم فکر می کنم کاش جوابش رو نمی دادیم ..ای سودا می ترسم ؛ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم :  هیچ ترسی نیست که آدم نتونه درمونش کنه ..فقط باید بخوای .. تصمیم بگیر حتی در مقابل شازده کوتاه نیا ؛ از حقت دفاع کن ..همین ترس هات باعث شده که امروز هر ناکسی جرات کنه هر چی دلش می خواد به تو بگه .. ننجون هم که پا به پای فخرالزمان گریه می کرد گفت :ای مادر به کی میگی ؟ مگه من صدهزار  بار بهش نگفتم فایده نداره ..نمی تونه از عهده اش بر نمیاد؛  اونشب حال ما طوری نبود که به اون زودی ها خوب بشه انگار روزگار سر ناسازگاری گذاشته بود ..و هر دو می دونستیم که این برخورد با ملک خانم عواقب بدی برامون داره اما من کسی نبودم که در مقابل زندگی کمر خم کنم و قبول اینکه ناتوانم  برای من کاری محال بود .. اما بعدها فهمیدم که اون روز با همه ی تلخی که برای ما به همراه داشت در واقع نقطه ی شروع زندگی من و فخرالزمان شد .. همه غمگین و افسرده توی خونه نشسته بودیم که خیلی بی موقع شازده و صوفیا اومدن به دیدن ما... من همیشه غروب جمعه ها دلم می گرفت ، نمی دونم چه رمز و رازی در این غروب هست ،ظاهراً با عقل جور در نمیاد و نباید با بقیه روزا فرق داشته باشه ولی حتی مواقعی که حواسم نبوده و دلم گرفته و بعد فهمیدم که غروب جمعه است،اون روزم علاوه بر غصه هایی که روی دلم تلنبار شده بود غروب جمعه هم بود ،حرفای ملک خانم و آمنه مثل پتک می خورد توی سرم ، شاید برای اینکه خودمو مشغول به کاری کنم ، بمانی رو روی پام گذاشته بودم ودر حالیکه حلقه اشکی توی چشمم جمع شده بود  با انگشت های کوچولوی اون بازی می کردم و براش لالایی می خوندم و نگاهم به گرامافون گوشه ی اتاق بود که ننجون از ترس گناه اجازه نمی داد دست بهش بزنیم و حتی وجودش رو توی خونه لانه ی شیطان می دونست ،داشتم فکر می کردم واقعا شیطان در این جعبه است یا در زبون و فکر آدم های نادون و به علیرضا که با چه ذوق و شوقی این دستگاه رو برای من آورده بود و حالا به امیدی داشت آنا رو می برد برسونه و توی راه منو ازش خواستگاری کنه داشتم فکر می کردم اگر برگرده و بفهمه ملک خانم یا همون عزیزش با ما چیکار کرده چه عکس العملی نشون میده. بمانی خوابش نمی اومد ولی از تکون هایی که بهش می دادم خوشش میومد  و با دقت به لالایی من که با صدای گوشت کوب  نزاکت خانم که داشت برای شام چیزی توی هونگ خرد می کرد در هم آمیخته می شد، گوش می داد . فخرالزمان توی حیاط لب حوض نشسته بود و ننجون روی پله ،یک طوری غریب وار بودیم که حتی نمی تونستیم خودمون رو دلداری بدیم ،که صدای کوبه در بلند شد و صدای شازده که گفت باز کنید ،واقعاً حوصله ی شازده رو نداشتم ،اونم همیشه با یک مشت سرزنش و ایرادهای جور و واجور  میومد سراغ ما. فخرالزمان خودش در رو باز کرد و ننجون فوراً رفت سماور رو ذغال ریخت تا چای درست کنه ولی من از جام تکون نخوردم ، تا شاید به هوای بمانی ، از تیررس زبون گزنده ی شازده در امان بمونم،اما از دور شنیدیم که صوفیا هم همراهشه و همه با هم اومدن توی اتاق. اردشیر و جهانگیر از سر و کولش بالا می رفتن چون مثل همیشه با دست پر و کلی آذوقه اومده بود و حالا نمی دونم چرا بمانی هم از دیدن شازده ذوق می کرد و می خواست خودشو بندازه توی بغل اون ،ظاهراً شازده هم دوستش داشت و هر بار که میومد مدتی بغلش می کرد ، شازده بلافاصله متوجه ی حال ما شد و همینطور که بمانی توی بغلش بود و اردشیر و جهانگیر دو طرفش از فخرالزمان پرسید : چی شده ؟ چرا همتون مثل لشکر شکست خورده شدین ؟ فخرالزمان گفت : چیزی نیست ،دم غروبی دلمون گرفته بود که با اومدن شما باز شد ،ننجون با اعتراض گفت : چرا به شازده نمیگی تا حسابشون رو برسه و دست و پاشون روجمع کنن؟ حرف بزن ، ای سودا بهت نگفت نترس ؟ شازده گفت : پس یک چیزی شده ! بگو ،حوصله ی اصرار کردن ندارم ،فخرالزمان گفت : هیچی پدر ،نگران نباش ای سودا از پسشون بر اومد ،نمیخواد خودتون رو ناراحت کنین ،ننجون گفت : بی خود میگه شازده ملک خانم اومده بود اینجا با کلی متلک و زخم زبون، درسته سرهنگ دوست جون جونی شماست ولی زنش حق نداره بیاد و هر چی دلش خواست بگه و بره. شازده گفت : معلومه وقتی دختر بی عقل من به جای اینکه توی خونه ی من زندگی کنه اینجا موندگار شده ،مردم حرف در میارن ،صد بار بهت گفتم اگر توی خونه ی ما باشی کسی جرات نمی کنه از گل بالاتر بهت بگه ،اینجا هیچی نداره من موقتی گرفته بودم حالا حاضر نیستین از اینجا برین یک جای بهتر ؟ شماها خودتون رو مسخره کردین یا منو ؟ با چهار دست رختخواب و دوتا فرش نمیشه بچه بزرگ کرد ،پاشین جمع کنین بریم خونه ی من یک طرف عمارت رو میدم به شما والله مردم حق دارن پشت سرتون لقاز بخونن ،ملک خانم مرض نداره که بیاد و شماها رو ناراحت کنه و بره ، حتماً یک چیزایی شنیده . ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا امشب سـلامتی و شـادی را⭐️ مهمان دائمی دلهای عـزیـزان⭐️ و دوستانم گردان و سـتاره‌هـای ‌آسمـانـت را  ⭐️ سقف ‌خانه دوستانم كـن ⭐️ تـا زنـدگی شـان ماننـد‌ ⭐️ ستاره بـدرخـشـد...⭐️ ⭐️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا زمانی که خدا هر روز صبح تورو بیدار می‌کنه، همچنان برات برنامه داره "بهش اعتماد کن" ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی هیچ کدوم از خواستگاری علیرضا از من حرفی نزدیم ،چون از عکس العمل شازده خبر داشتیم. فخرالزمان گفت : پدر ای سودا خونه ی شما نمیاد ، منم بدون اون نمیام ،ما اینجا راحتیم . شازده گفت : ای سودا غلط می کنه، برای چی نمیاد ؟ گفتم : برای اینکه باید روی پای خودم بایستم ، اگر بیایم خونه ی شما برای همیشه بهتون متکی میشیم و من اینو نمی خوام ، ولی فخرالزمان تو رو خدا به خاطر من این کارو نکن اگر صلاحت هست برو. شازده گفت : ببینم شنیدم داری میری اکابر درس میدی درسته ؟  از این سئوال اون یک چیزی به ذهنم رسید و فقط برای اینکه  شازده فکر نکنه ما بی هدف و عاطل و باطل زندگی می کنیم. گفتم : فعلاً تا آخر خرداد ، باید یک کار مناسب تر پیدا کنم ، من و فخرالزمان تصمیم داریم یک مدرسه تاسیس کنیم، می خوام ببینم می تونم درس بدم. شازده اخمش از هم باز شد و گفت : واقعاً ؟ تصمیم جدی گرفتین ؟ آفرین به شما ، باریکلا ، باریکلا ، آهان این کار خوبیه. و در حالیکه سر و گردنشو با افتخار تکون می داد ادامه داد ،این شد یک کار درست و حسابی ،من موافقم. فخرالزمان که هر وقت من اسم مدرسه رو میاوردم در مقابل من جبهه می گرفت و بهانه میاورد که نمیشه ،ما بی پولییم ،این کار به این آسونی ها نیست و سخته و خودمون رو توی درد سر میندازیم، اما برای اینکه خودشو جلوی شازده عزیز کنه  خیلی قاطع گفت : بله پدر داریم روش کار می کنیم، انشاالله پول دستمون بیاد یک مدرسه باز می کنیم ، آره  حتماً این کارو می کنیم. شازده ذوق زده خودشو جابجا کرد و تکیه داد به دیوار و گفت باشه ، مشکل شما پوله ؟ من بهتون قرض میدم ،دست ، دست نکنین امروز بهتر از فرداست، این فکر حتماً مال تو بوده ای سودا ،گفتم : نه هر دومون با هم دوست داریم این کارو بکنیم ،تازه کسی که تحصیل کرده است فخرالزمانه ،من هر چی بلدم اون بهم یاد داده ، یک مرتبه به فکرمون رسید که می تونیم معلم بشیم . گفت : معلمی فایده ای نداره ،من کمکتون می کنم ، خودم براتون جا پیدا می کنم اما همه چیزش با خودتونه ،فخرالزمان بره دنبال مجوز ، مدارکت هم دست منه بهت میدم ،از فردا شروع کن ببینم چطوری خودتون رو نشون میدین ، الان آسون میشه یک مدرسه باز کرد،می دونین که شاه دستور داده هر کس می خواد کار آموزشی و تاسیس دبستان و دبیرستان بکنه ازش حمایت می کنن ،اگر پشت کار داشته باشین می تونین موفق بشین ، اون وقت من بهتون افتخارمی کنم. نشون به اون نشونی که از روز بعد شازده افتاد دنبال کار ما و فخرالزمان رفت دنبال مجوز و مشکلی نبود جز اینکه ، گفته بودن باید جای مدرسه معلوم باشه. تا پیدا شدن ساختمونی که مناسب این کار باشه ده روزی طول کشید و توی این مدت چشم من بی اختیار به راه بود که علیرضا برگرده ،در واقع دیر کرده بود، دلهره ای عجیب سر پای وجودم رو گرفته بود و پنهونی دعا می کردم بلایی سرش نیومده باشه ، چون احمقانه به این باور رسیده بودم که هر کس رو که دوست دارم از دست میدم و این ترس وحشتناک وجودم رو پر کرده بود تا حدی که می ترسیدم بمانی رو دوست داشته باشم، که حالا همه ی امید و آرزوی من در زندگی شده بود و روز به روز هم شیرین تر و زیبا تر می شد. البته من اینطوری نبودم و از وقتی با ننجون که به شدت به خرافاتی پوچ و بی پای و اساس اعتقاد داشت زندگی کرده بودم عقایدش روی منم اثر گذاشته بود. گاهی وقتی کلاس تعطیل می شد مدتی راه رو پیاده می رفتم و فکر می کردم و مدام به ماشین هایی که از کنارم رد می شدن خیره می شدم تا شاید علیرضا رو ببینم. با اینکه  اینو می دونستم که دیگه شدنی نیست و قصدم این بود که از خودم بطور جدی دورش کنم و هزاران جمله رو توی ذهنم مرور کرده بودم که برای همیشه منو رها کنه، اما می خواستم از سلامتیش با خبر بشم،یک روز سرکلاس داشتم دیکته می گفتم ، چهار  تا مرد و شش زن شاگرد من بودن، زن ها جا افتاده بودن  و شوهر دار، اون زمان هیچ پدر ی به دخترش اجازه نمی داد که بره اکابر و با مرد ها سر یک کلاس بشینه  و معمولاً کلاسهاشون از هم جدا بود ،اما اون تعداد خاصی بودن که دفعه قبل در امتحان قبول  نشده بودن و می خواستن خیلی زود برای امتحان دوباره آماده بشن و خب  معلم دیگه ای هم نبود و اصلاً کاری که من می کردم یعنی درس دادن یک زن جوون به مرد ها یک جور سنت شکنی به حساب میومد، لباس گشاد می پوشیدم و دستاری سیاه به شکل شهری ها به سرم می بستم ، چیزی مثل شال های امروزی اما نه این قدر بلند. که یک مرتبه صدای داد و بیداد از توی خیابون بلند شد طوری که توجه ما رو جلب کرد و نتونستم به کارم ادامه بدم ،مردها که بدون اجازه رفتن ببین چی شده ، خب به طبع اونا ما هم رفتیم. یک آب فروش چرخ گاریش در رفته بود و منبع آب افتاده  بود روی شاگردش که  یک پسر ده- دوازه ساله که داشت فریاد می زد ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾