eitaa logo
فصل فاصله
305 دنبال‌کننده
324 عکس
35 ویدیو
3 فایل
یادداشت‌ها و سروده‌های محمّدرضا ترکی تماس با ما: @Mrtorki
مشاهده در ایتا
دانلود
خلق کریم بوَد که یار نرنجد ز ما به خُلق کریم که از سوال ملولیم و از جواب خجل ایجاز این بیت حافظ، بااینکه تعبیر غریبی در آن نیست، کار را بر شارحان دشوار کرده است؛ به‌گونه‌ای که آنچه در معنی آن بیان کرده‌اند، خالی از تسامح و اجمالی نیست. تکرار توضیحات شارحان و بیان مشکلات آن‌ در این مختصر ممکن نیست. دوستان اگر مجالی دارند خود می‌توانند به شروح موجود مراجعه فرمایند. مشکل بزرگ بیت ابهام در ارتباط دو مصراع آن است و اینکه مراد از سوال و جواب، پرسش و پاسخ چه کس یا کسانی است؟ چرا یار باید از سوال و جواب و ملالت و خجالت حافظ برنجد؟ به‌گمان ما آنچه دو مصراع را به هم پیوند می‌دهد، کلیدواژۀ «خُلق کریم» و رابطۀ آن با «سوال و جواب» است. عالمان اخلاق انسان کریم را بخشنده‌ای دانسته‌اند که بدون خواهش و سوال، دیگران را بهره‌مند می‌سازد. این سخن کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی، به‌نیکی این مفهوم را بیان کرده است. آن حضرت کرَم را «الإبتداءُ بالعطیّة قبلَ المسألة» پیش‌دستی در بخشش پیش از آنکه نیازمند زبان طلب بگشاید، معنی فرموده‌اند. حافظ از پرسش و تمنّاکردن از یار که در اشعار مدحی این شاعر جامۀ ممدوح می‌پوشد، ملول است؛ زیرا می‌داند که اگر به تمنّایش پاسخ ندهد، نزد او خوار و کوچک می‌شود و اگر با پاسخ مثبت وی مواجه شود، در برابر بخشندگیش احساس شرم‌ساری خواهد کرد، لذا ترجیح می‌دهد سکوت کند و چیزی از طرف مقابل نخواهد، امّا درعین حال احتمال می‌دهد که یار یا ممدوح از این بزرگ‌منشی شاعر خوشش نیاید و برنجد. به این‌دلیل «خُلق کریمان» را که منتظر سوال و خواهش نمی‌مانند و بی‌پرسش نیاز نیازمندان را جواب می‌دهند، به او یادآوری می‌کند. به‌لحاظ بلاغی شرم‌رویی شاعر که به‌خوبی در ردیف غزل، یعنی «خجل» جلوه‌کرده، دلیل اجمال و ابهام این بیت، و به دردسرافتادن شارحان، است. افراد شرمگین معمولاً درپرده و مجمل سخن می‌گویند. حافظ آرزو دارد که یار بزرگوار از اینکه او زبان خواهش نمی‌گشاید رنجیده‌خاطر نشود؛ زیرا اوّلاً اقتضای خُلق کریمانه بخشش بدون پرسش است و ثانیاً تمنّا اسباب ملالت شاعر است و برآورده‌شدن آن تمنّا مایۀ شرمندگی او. به‌لحاظ عرفانی سالک در مراتبی زبان دعا فرومی‌بندد و چیزی از خدا نمی‌خواهد، چون یقین دارد که خواجه خود روش بنده‌پروری داند؛ مولوی: قوم دیگر می‌شناسم ز اولیا که زبانشان بسته باشد از دعا @faslefaaseleh
مرهم‌زدن اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم وگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک روایت چاپ‌های معروف حافظ، مثل غنی و قزوینی و خانلری و سایه و خرّم‌شاهی همین است. اگر همین روایت را بپذیریم، تقدیر عبارت در مصراع اوّل باید این‌چنین باشد: «اگر تو زخم بزنی بهتر از آن است که دیگری مرهم بزند»؛ امّا دو اشکال در این روایت وجود دارد که یکی از آن‌ها نامأنوس‌بودن تعبیر «مرهم‌زدن» در متون کهن است. آنچه در متون و فرهنگ‌های کهن آمده تعبیراتی است از قبیل مرهم‌نهادن و مرهم‌کردن و مرهم‌فرمودن و ساختن و پذیرفتن و گذاشتن و دادن و بودن و...است؛ البتّه مرهم‌زدن قطعاً در متون بعد از حافظ در دورۀ صفوی آمده است. مخلص کاشی (متوفّی 1150 ق) سروده است: چو خواهم بر جگر مرهم زنم الماس می‌گردد همانا هست دست دیگری در آستین من ارادت‌خان واضح ساوجی (متوفّی 1128ق): نگشوده چشم ما را از اشک بخیه کردند بر زخم خام‌بسته مرهم زدند و رفتند مرهم‌زدن، مثل کِرِم‌زدن و پمادزدن هنوز در تداول امروز کاربرد دارد. اشکال دوم این روایت این است که ضبط اکثر نسخ هم نیست و اغلب نسخ کهن مصراع را این‌گونه روایت کرده‌اند: «اگر تو زخم زنی بر دلم به از مرهم...» که روایت مقبولی هم هست و مصحّحانی چون نیساری و عیوضی آن را پذیرفته‌اند. احتمالاً مسائلی مثل عادت ذهنی معاصران به روایت‌های چاپ غنی و قزوینی که متّکی بر نسخۀ معروف خلخالی (827 ق) است و نیز جناس «دیگری» و «دیگران» که در ضبط اکثر نسخ وجود ندارد، باعث شده که مصحّحان این اشکال‌ها را در روایت رایج این بیت حافظ نبینند یا جدّی نگیرند. @faslefaaseleh
از راه افتادن درعین گوشه‌گیری چشمم ز ره بینداخت واکنون شدم چو مستان بر ابروی تو مایل خانلری و برخی مصحّحان همین روایت را پذیرفته‌اند، امّا گویا برخی از کاتبان دیوان حافظ چون معنی «چشمم ز ره بینداخت» را درنیافته‌اند، به‌ناچار مصراع اوّل را این‌گونه تصحیف کرده‌اند: «درعین گوشه‌گیری بودم چو چشم مستت». چاپ‌های رایج حافظ، ازجمله غنی ـ قزوینی هم همین را پذیرفته‌اند، امّا «ز ره بینداخت» هیچ مشکلی ندارد و دلیلی برای عدول از آن وجود ندارد. از راه انداختن به معنی «گمراه‌کردن» است. از این شواهد از اسرارالتّوحید و گلستان هم همین معنی فهمیده می‌شود: «روزی شیخ را گفتند: یا شیخ، فلان مریدت بر فلان راه افتاده است مستِ خراب. فرمود: بحمدالله که بر راه افتاده است؛ از راه نیفتاده است!» یعنی: شکر خدا که دچار گناه شده، امّا اصل ایمانش برجاست و گمراه نشده است. عام نادان پریشان‌روزگار به ز دانشمند ناپرهیزگار کاین به نابینایی از راه اوفتاد او دو چشمش بود و در چاه اوفتاد یعنی: انسان عامی و نادان به دلیل نادانی گمراه می‌شود، امّا دانشمند ناپرهیزگار دانسته خود را در چاه گمراهی افکنده است. در این بیت از خود حافظ نیز از راه افتادن به همین معنی است: کار از تو می‌رود، نظری! ای دلیل ره کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم یعنی: انصاف می‌دهیم و اعتراف می‌کنیم که [با ترک میکده] گمراه شده‌ایم! برخی از شارحان هم چون با «چشمم ز ره بینداخت» مشکل دارند و این تعبیر را مشکل‌ساز و متکلّفانه پنداشته‌، و تعبیر متکلّفانه‌تر «زِرِه انداختن» به معنی «تسلیم‌شدن» [در قیاس با «سپرانداختن»] را در اینجا پیشنهاد کرده‌اند؛ درحالی‌که خوانش «زره انداختن» هیچ پشتوانه‌ای ندارد؛ برخلاف «از راه افتادن» که تعبیری است آشنا و رایج در متون و در شعر حافظ نیز تکرار شده است. بیت یعنی: بااینکه گوشه‌گیر و عزلت‌گرا بودم، چشمم با دیدار زیبایی تو مرا گمراه کرد و کارم به جایی رسید که چون مستان [که قادر به راه‌رفتن مستقیم نیستند و تلوتلو می‌خورند] بی‌اراده به ابروان تو متمایل شده‌ام و بدان‌ها عشق می‌ورزم. @faslefaaseleh
واکسی پیر یک‌عمر با کفش‌های کهنه همین‌جا نشسته بود یک‌عمر می‌نشست همین‌جا کنار راه در نیم‌روز داغ، در گرگ و میش سرد سحرگاه و شامگاه. امروز جای خالی او تکیه داده است بر جای او... زین‌پس چه کس بر کفش‌های رهگذران واکس می‌زند بر چهره‌های سربه‌گریبان یخ‌زده لبخندهای گرم و پراحساس می‌زند؟! @faslefaaseleh
جامعه فقط به شاهکارهای ادبی و هنری نیاز ندارد! کمال‌گرایی و آرمان‌گرایی زیاد زیاد هم خوب نیست. اگر شاعران و هنرمندان می‌خواستند در هوس آفریدن شاهکارهای بزرگ دست روی دست بگذارند، حالا قرن‌ها بود که از پس فردوسی و خاقانی و نظامی و سعدی و مولوی و حافظ و... دیگر هیچ اثری آفریده نشده بود و هنر و ادبیّات در روزگاران ماضیه و قرون خالیه متوقّف می‌ماند! درحقیقت، آثار ادبی و هنری درجه‌یک همیشه در کوران فرازوفرودها و در لابه‌لای غثّ و سمین آثار موجود خلق می‌شوند. هنرمندی که دچار وسواس بیش‌ازحدّ شود نمی‌تواند حتّی آثار درجه‌چندم هم خلق کند و ناچار خواهد شد این عرصه را به دیگران وابگذارد. مدیران فرهنگی آرمانگرای اوایل انقلاب که می‌خواستند فقط حامی هنر و موسیقی و ادبیّات اصیل و به قول خودشان "فاخر" باشند، به این‌دلیل به جایی نرسیدند که برای رسیدن به کمال‌های ذهنی مطلوب واقعیّت‌های هنری را ندیدند، و نتیجه این شد که هنر و موسیقی مطرود آنان، پس از مدّتی از پستوها و زیر زمین‌ها سربرآورد و تکثیر شد و بخش زیادی از جوانان جامعه دل‌ بستند به هنرمندانی که قبل از انقلاب عمدتا" در عرصه‌های محدودی مثل لاله‌زار مجال بروز داشتند. شگفتا که این سیاست آرمانگرایانه هنرمندان تحت حمایت را هم راضی نکرد و برخی از آن‌ها کارشان به قهر کشید، تاجایی که بعضی حتّی اجازه ندادند آثارشان از رسانه‌های داخلی پخش شود. واقعیّت این است که یک کشور هشتادمیلیونی نیاز به هزاران ساعت اثر هنری دارد و تولید شاهکارهای ادبی و هنری در این سطح ناممکن است. پاسخ ندادن به نیاز جامعه هم باعث نمی‌شود مردم دست روی دست بگذارند تا هنرمندان طراز اوّل برایشان شاهکارهای بزرگ خلق کنند و، برای برآورده‌ساختن نیازهایشان، به سراغ اثاری با جذّابیّت نسبی می‌روند! این سخن هرگز به معنی رسمیّت‌بخشیدن به ابتذال نیست. قطعا" آثار درجه‌دو و درجه‌سه باید از حدّاقل‌هایی بهره‌مند باشند تا پذیرفته شوند، امّا این آثار ا به بهانهء نداشتن نصاب‌های اعلا نباید نادیده گرفت، بلکه.باید به جای نفی و طرد آثاری از این‌دست، در رفع اشکالات آن‌ها کوشید و، مهم‌تر ازهمه اینکه دانش و ذوق ادبی و هنری جامعه را تقویت کرد و اجازه داد که ذوق عمومی خود به داوری بنشیند. @faslefaaseleh
ویرانگران کاخ بلند زبان فارسی فاجعه همیشه به همین سادگی رخ می‌دهد؛ بسازوبفروش بی‌وجدانی با زدوبند با شهرداری و چرب‌کردن سبیل مهندسان ناظر و دورزدن قانون و نادیده‌گرفتن مقرّرات ساختمان‌سازی و زیر پانهادن اصول معماری آجرها را روی هم می‌گذارد و بنایی سربه فلک می‌کشاند که چندصباحی بعد فرومی‌ریزد یا دچار حادثه می‌شود و بیگناهانی را به کام مرگ می‌کشد! در این فاجعه‌ها بی شک جمعی از مقامات خائن دولتی و شهری و پیمانکاران و مهندسان دزد و کارنشناس و...مسئول‌اند. این فاجعۀ تکراری سال‌هاست که در صنعت ساختمان‌سازی ما تکرار می‌شود و باید فکری به حال آن کرد. امّا متأسّفانه این نابه‌سامانی منحصر به ساخت‌وسازهای مادّی نیست و در حوزۀ فرهنگ و زبان هم به‌شکل فاجعه باری در حال رخ دادن است. در این عرصه هم تنها یک نفر یا عدّه‌ای خاص مسئول نیستند و شمار زیادی در سست‌کردن بنیان‌های فرهنگی و زبانی گناهکارند. بد نیست، به عنوان مثال، به شماری از این افراد حقیقی و حقوقی اشاره کنیم: شرکت خودروسازی که خودش را خیلی زرنگ فرض می‌کند و یک نام فرنگی را با شیّادی به جای نام یک تپّه و منطقۀ باستانی جا می‌زند و با پررویی روی خودروی تازه‌سازش می‌گذارد؛ تولیدکنندۀ لبنیّات و دوغ و دوشابی که کالایش را که فقط مصرف داخلی دارد به‌دروغ کالای صادراتی وانمود می‌کند، و آن را با الفبای فرنگی و کلمات بیگانه بسته‌بندی و به بازار عرضه می‌کند؛ شرکتی که با زدوبند و دوزوکلک و دیدن این و آن نامی بیگانه را بر خود می‌نهد؛ صداوسیمایی که با تبلیغ کالاهایی که نام‌های بیگانه دارند، درآمد بیشتری به جیب می‌زند و با ساختن میان‌برنامه‌هایی در زمینۀ پاسداری از زبان فارسی این درآمد ناروا را حلال می‌کند؛ مترجمی که حال و حوصله ندارد و نمی‌خواهد ذهنش را برای یافتن معادل فارسی کلمات خسته کند؛ آموزش و پرورشی که در برابر رسم‌الخطّ و اصطلاحات فرهنگستان گردن‌کشی می‌کند و حاضر نیست نظر فرهنگستان را بپذیرد؛ هنرمندی که عوامانه اصطلاحات مصوّب فرهنگستان را، بدون آگاهی از آن‌ها و بی‌که ضوابط نقد علمی و منصفانه را رعایت کند کودکانه به ریشخند می‌گیرد؛ آن مجری برنامۀ ورزشی که با لجبازی در برابر توصیه‌های اهل زبان می‌ایستد و بر زبان پریشان و بی‌هویّت خویش اصرار می‌ورزد؛ روشنفکر و دانشگاهی محترمی که به زبان فارسی به عنوان زبان علم باور ندارد و حاضر به نوشتن مقالات علمی به فارسی نیست و از کاربرد اصطلاحات علمی فارسی عار دارد؛ خبرنگاری که هرسال در جریان تصویب چندرغاز بودجۀ نهادهای پاسدار زبان فارسی جنجال برپا می‌کند و دروغ و راست به هم می‌بافد و حاضر نیست با مردم دربارۀ اهمّیّت زبان فارسی سخنی بگوید؛ به اصطلاح روشنفکری که به تعصّبات قومی و زبانی دامن می‌زند و احساسات اقوام محترم ایرانی را، نسبت به زبان فارسی تحریک می‌کند؛ و..... این‌ها همگی همان کسانی هستند که هرروزه، پیدا و پنهان به ساختمان ورجاوند زبان فارسی خلل وارد می‌کنند و ستون‌های آن را به لرزه درمی‌آورند. تفاوت این‌ها با آن بسازوفروش دزد و سوءاستفاده‌گر این است که زیان کار این‌ها بسی گسترده‌تر و ویرانگرتر است. آن‌ها جان چندده یا چندصدنفر را، دست بالا به خطر می‌افکنند و این‌ها ارکان زبان و فرهنگ و هویّت یک ملّت را با بی‌مسئولیّتی و نادانی و خودخواهی درمعرض آسیب قرار می‌دهند. این‌ها کاخی بلند را متزلزل می‌کنند که میراث نیاکان ماست و اگر روزی، خدای‌ناکرده، فروریزد، خود آنان را هم نابود خواهد کرد. @faslefaaseleh
وقت اضافه! خون دل در رگان نافه شدیم مثل زلف هزاربافه شدیم کافه را ریختند بر هم تا ساعتی مشتریّ کافه شدیم هرکه آمد گزافه‌ای فرمود، محو هر لاف و هر گزافه شدیم چشم ما را قیافه‌ای نگرفت هرچه خیره به هر قیافه شدیم زود وقت اضافه شد آغاز تا به بازیگران اضافه شدیم چون به وقت اضافه شد سپری دیگر از زندگی کلافه شدیم! پی‌نوشت: عمری که خیلی سال پیش باید به پایان می‌رسید، هرچه بگذرد در وقت اضافه می‌گذرد! @faslefaaseleh
سرو سپید شبیه شبنم اگر زآسمان زلال رسیدیم به پیش پاکی گل‌ها به انفعال رسیدیم به شوق بارگرفتن به باغ پای نهادیم ولی به فصل رسیدن ببین چه کال رسیدیم به آفتاب شبیهیم از آن‌جهت که در آفاق به سایه‌های ملال‌آور زوال رسیدیم به شوق رَستن و رُستن قدم زدیم و دریغا غروب بود که با باری از ملال رسیدیم چه چشم‌بندی تلخی که چشم تا که گشودیم به بی‌خیالی خواب‌آور خیال رسیدیم به جای حکمت و اندیشه در محافل عرفان به جمع مرده‌پرستان به قیل‌وقال رسیدیم خیال کودکی از سر نرفته بود که ناگه گذشت عمر و چه ساده به شصت‌سال رسیدیم به جای دیدهء اسفندیار همچو خدنگی رها ز شست زمانه به چشم زال رسیدیم مُحال بود به چشمم، خیال بود به خوابم چه حال بود که زین‌سان بدین مُحال رسیدیم به جای آنکه عصای کمال دست بگیریم ببین که در سر پیری به ابتذال رسیدیم! اگرچه سرو سپیدیم، به‌هرزه قد نکشیدیم به زیر سایهء مهرت بدین کمال رسیدیم @faslefaaseleh
برچسب نان حلال گرهمه از کسب می‌خوری گویند لقمه‌ای‌ست که از غصب می‌خوری! همراه این جماعت نادان چو نیستی از چپّ و راست یک‌سره برچسب می‌خوری بوشسب، دیو چُرت، به ما غالب است و تو اندوه خواب امّت بوشسب می‌خوری! بهتان نصیبه‌ای‌ست که از صدق می‌بری دشنام حاصلی که از این کسب می‌خوری در فکر مات‌کردن تو صف کشیده‌اند از فیل اگر نخورده‌ای از اسب می‌خوری برحسب میل حضرت عالی زمانه نیست معزول عالمیّ و غم نصب می‌خوری! @faslefaaseleh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حاشیة تهران‌گردی مسئول سیاست خارجی اتّحادیّة اروپا در شهر گشت و وسعت اقلیم را ندید ایران پرشکوه اقالیم را ندید با خود خیال کرد که ما جان سپرده‌ایم آمد به ختم و مجلس ترحیم را ندید! زخمی گران به شانة مردم نشسته بود بر شانه‌ها نشانة ترمیم را ندید هرجای شهر آینه بود و در آینه جز زخم‌های کهنة بدخیم را ندید امّا به هر طرف که نگه کرد هیچ‌جا در چهره‌ها نشان غم و بیم را ندید در رنگ‌های آن‌همه پرچم به بام شهر رنگ سفید پرچم تسلیم را ندید برجاممان به وعده فروریخت شهدها در کاممان هلاهل تحریم را ندید بی‌چاره ملّتی که به امّید سیم و زر تسلیم زور گشت و زر و سیم را ندید گیج است آن‌که دفتر تاریخ را نخواند گول است آن‌که آخر تقویم را ندید @faslefaaseleh
افول ایفل نَشگِفت اگر گُل به خزان ریخته باشد خورشید به دامان شب آویخته باشد پوسیده‌درختی ز درون را چه نصیبی گر شاخه گلی چند برانگیخته باشد؟! قانون جهان است بفرساید و ریزد گر کوه هم از بنیان بگسیخته باشد گر برج اساطیری بابِل بشوی، مرگ با هستی هر آجرت آمیخته باشد هنگام افول است، ولی پیکر ایفل بایست از این پیش فروریخته باشد در ظلمت شرمی ابدی باید این برج از شومی آن حادثه بگریخته باشد؛ آن‌گاه که شد غرقه به خون خلق «جزایر» تا اسوۀ هر ملّت فرهیخته باشد حاشیه: در اخبار آمده بود که برج کهن‌‌سال ایفل، به سبب پوسیدگی درونی، در آستانۀ فروریختن است. امیدواریم این اتّفاق نیفتد، امّا این برج نماد تمدّنی است استعمارگر که فقط در الجزایر، همین شصت‌سال پیش، خون بیش از یک‌میلیون انسان بی‌گناه را فروریخت. اگر نمادین بنگریم فروریختن این برج، مثل سقوط برج اسطوره‌ای بابِل که «بَلبَلۀ بابِلی» را در پی داشت، می‌تواند نماد زوال اقتداری پولادین باشد که عصیانگری یک تمدّن را در پس نوعی ظرافت و هنر پنهان کرده است؛ بی‌آنکه بداند موریانۀ مرگ از درون ستون‌های هر تمدّن عصیانگری را می‌خورد و فرومی‌ریزد!
مرگ هم زندگی‌ست چشم بر هم نهاده است امشب، تا مگر استراحتی بکند از پس سال‌های بی‌خوابی، امشبی خواب راحتی بکند گرچه فرصت ندارد امشب هم، چشمش این رنج‌دیدة خاموش از سحرگاه‌های بی‌خوابی، بنشیند شکایتی بکند مهربان بود با همه جز خود، با همه جز خودش تعارف داشت شاید امشب به روی بستر مرگ خویشتن را رعایتی بکند ولی او اهل خواب راحت نیست، غالباً مرد استراحت نیست جاده شاید به تاول پایش چارقی از جراحتی بکند مرگ هم کار تازه یا طرحی‌ست، پیش چشمش که پیش باید برد مرگ هم زندگی‌ست، روز از نو...، عشق باید که همّتی بکند فرصت زندگی اگر بگذشت، فرصت مرگ همچنان باقی‌ست راه‌های نرفته در پیش است مرد باید که فرصتی بکند خبری سهمگین رسید امشب، قلب ما باز هم پریشان شد اشک باید کمک کند امشب، بغض باید حمایتی بکند... @faslefaaseleh
ایستگاه گرچه داس مرگ را یا هراس مرگ را بارها به چشم دیده‌ایم گرچه قصّه‌ها از ان شنیده‌ایم، ایستاده‌ایم مرگ پا به خانه‌مان نهد ناگهان دست روی شانه‌مان نهد تا نمرده‌ایم مرگ را برای دیگران حق شمرده‌ایم؛ تا شبیه جامه در برش نکرده‌ایم هیچ‌گاه باورش نکرده‌ایم مرگ در نگاه ما یک یقین احتمالی است یا حقیقتی خیالی است؟ علّت تمام این بهانه‌ها وهم‌ها، گمانه‌ها هیچ نیست غیر ازاینکه در نهان خویش یک خدایگان بی‌کرانه‌ایم، جاودانه‌ایم جاودانگی مسیر ما سرنوشت ناگزیر ماست مرگ ایستگاه کوچکی‌ست در مسیر... @faslefaasleh
تنهایی علی ع جامعه‌ای که علی و آرمان‌های بلندش را که به‌وسعت هستی بود، درک نمی‌کرد، نمی‌توانست بر بیعت غدیر پایبند بماند. این بود که حتّی عدالت او را نیز برنتابیدند و در برابرش ایستادند و بعد از کشتنش به دست‌بوس و پابوس ستم‌بارگانی رفتند که در افق ادراک آنان حکومت می‌کردند! هزاربار برای تو شاخ‌وشانه کشیدند هزار خطّ و نشانه به هر بهانه کشیدند مگر نگین عدالت پس از تو نقش نبندد چه نقشه‌ها که ستم‌خواهگان شبانه کشیدند تو برق عاطفه بودی به دیدگان یتیمان ولی به‌یاوه تو را نقش تازیانه کشیدند در آن زمان که تو بودی چه ظلم‌ها به تو کردند ولی پس از تو چه خواری که از زمانه کشیدند به دست‌بوس ستم‌بارگان شدند همان‌ها که پا ز عدل تو آن‌گونه ابلهانه کشیدند شهامتی که نمی‌خواست آن درشت‌سخن‌ها که پیش روی تو آزاد در میانه کشیدند پس از تو نم‌نمک آن زخم‌ها به چرک نشستند پس از تو کم‌کمک آن شعله‌ها زبانه کشیدند چه جمع اندک و غمدیده‌ای در آن شب تیره به کوفه پیکر پاک تو را به شانه کشیدند .... رهی دراز نداری، به او نیاز نداری علی امام کسانی‌ست که پَر ز لانه کشیدند؛ همان‌کسان که دل از دام دام‌ودانه بریدند همان‌کسان که شررها در آشیانه کشیدند @faslefaaseleh
غریبه ای غریبه در زمین آسمان آبیَ‌ت کجاست؟ در هوای دم‌گرفته از غبار و سرب و دود دم چگونه می‌زنی؟ آسمان پرستارة شبت قصّه‌های عاشقانه در شبان ماهتابی‌ت کجاست؟ چون غراب‌ها به اوج‌های پست خوگرفته‌ای اوج‌های پرشکوه آسمان‌نوردی عقابی‌ت کجاست؟ شعرهای تو ضجّه‌های کرکسی پر از ستیزه ناله‌های خوکی از تلاطم غریزه است در فضای ظلمتی چنین مثل مولوی شعرهای آفتابی‌ت کجاست؟ در میان کوچه‌های خلوت و بزرگ‌راه‌های بستة شلوغ پرشتاب می‌روی؛ غرق اضطراب می‌روی رمز التهاب و اضطراب تو مقصد عبورهای پرشتابی‌ت کجاست؟ راه را، قبول کن که اشتباه آمدی راه بازگشت از این سراب، همّت گذار از این خرابی‌ت کجاست؟! @faslefaaseleh
نامحروم شاید شما هم این اصطلاح را که به معنی "محروم" است، در تداول عامّه، خصوصا" در برخی شهرستان‌ها، شنیده یا در برخی از آثار معاصر خوانده باشید؛ جعفر شهری در شکر تلخ (ص۲۸۳)، به عنوان مثال نوشته است: "آی، امام‌رضا نامحرومت نکنه، این پیر عیال‌دارو نامحروم نکن!" این تعبیر که امروزه غریب و از نظر ادبا غلط می‌نماید در متون قرن گذشته رواج بیشتری داشته است؛ در طومار جامع نقّالان "هفت‌لشکر" (ص۲۶۹) از زبان رستم می‌خوانیم: "پدرت سهراب را کشتم و خانهء خود را خراب کردم و تو را از دیدن پدرت نامحروم گردانیدم" دهخدا این تعبیر را در لغت‌نامه مدخل کرده و در معنی آن نوشته است: "در تداول عوام این کلمه را به جای محروم به کار برند: از دیدار شما نامحروم شدم." معین در فرهنگش این تعبیر عامیانه را غلط دانسته است. این تعبیر مشابهاتی در زبان فارسی دارد؛ مثلا "ناپروا" که قاعدتا" باید به معنی "بی‌پروا" باشد، در پاره‌ای از متون کهن به معنی ترسان و پروامند است. در افغانستان هم "ناغلطی شد" به معنی "غلط شد" به کار می‌رود. طبعا" تعبیری که به فرهنگ‌ها راه یافته و در متون معاصر و دست کم یک‌قرن قبل شواهدی دارد، نباید غلط مسلّم باشد. گویا مردمی که نمی‌خواسته‌اند تعبیر منفی "محروم" را بر زبان بیاورند، آن را، از باب تفاّل، به نامحروم تبدیل کرده‌اند. آیا شما هم تعبیر مشابهی را سراغ دارید؟ @faslefaaseleh
قربانی بزرگ خشونت! شیعه قربانی بزرگ خشونت است. عاشورا تنها یک صحنه، البتّه بسیار فجیع و باشکوه، از خشونت هولناکی است که علیه این اقلّیّت در تاریخ روا داشته‌اند. کم نبوده‌اند حاکمانی که در طول تاریخ انگشت در جهان می‌کردند و قرمطی (شیعه) می‌جستند و بر دار می‌کشیدند. این مظلومیّت مخصوص دوران محکومیّت شیعه نبود که در دوره‌های حاکمیّت او نیز به‌شدّت ادامه داشته است. هزاران شهید شیعه در دوران صفوی و قاجار که خونشان در دشت چالدران و جهاد با کفّار روس و....بر زمین ریخت، گوشه‌هایی دیگر از این تاریخ خونین را رقم زده‌اند تا برسیم به دوران دفاع مقدّس و سیلاب سرخی که دشت‌های این سرزمین را رنگ زد و.... در همین سال‌های نزدیک کمتر روزی است که در عراق و سوریه و افغانستان و پاکستان و سعودی و بحرین و باکو و یمن و نیجریّه و کشمیر و ... شیعیان را تنها به جرم شیعه‌بودن تکّه‌تکّه نکنند! جالب اینکه شیعه، حتّی در اوج این سلّاخی‌های وحشیانه خون کسی را مباح نشمرده و فتوا به قتل دیگران نداده است. خشونت بزرگ‌تر این است که شیعه، باوجود تمامی مظلومیّتش، همواره به خشم و خشونت متّهم شده و خونخواهی او از شهیدان کربلا و نفرین و لعنت‌های پیداوپنهانش را و این را که همواره منتظر منتقمی بزرگ است تا تقاص تمامی خون‌های به‌ناحق‌ریخته را بستاند، نشان خشونت‌طلبی این طایفه شمرده‌اند! واقعیّت آن است که شیعه در تمامی این ۱۴۰۰ سال با این برسروسینه‌زدن‌ها و خروش و ناله‌ها خشم تاریخی نهادینه‌شده در اندرونش را تسکین داده و خود را به این شیوه تسلیت داده است. خشم شیعه یک بحران عاطفی نیست که مشمول مرور زمان شود و غبار روزگارش از یاد ببرد. این بغض فروخورده خشمی فلسفی است که از داغ هابیل سرچشمه گرفته و با خون سیاووش در بستر اساطیر درآمیخته و در کربلا به اقیانوسی عظیم تبدیل شده است. این خشم انسانی ومقدّس با هر بی‌عدالتی و خشونتی علیه انسان‌ها شعله‌ورتر می‌شود. طبعا" نه کرونا از رونق آیین‌های سوگواری شیعه می‌کاهد و نه لودگی‌های سخیف و جلف رسانه‌های بهایی و وهّابی و...می‌تواند خشمی را که از متن اساطیر و تاریخ تنوره می‌کشد به فراموشی بسپارد. @faslefaaseleh
نهان شد آفتاب سایه! چو خالی کرد کهنه‌خرقه پیر پرنیا‌ن‌اندیش خدای آسمان او را فراخوان کرد سوی خویش، یکی فرمود: او هرگز نبوده شاعری نوجو مقلّد بوده و پیرو؛ نه چیزی کم، نه چیزی بیش! یکی افزود: موسیقی به داد او رسید، ارنه زبان شعر او را بود صدها لغزش و تشویش! یکی هم گفت: او از دشمنان شاه مرحوم است چرا که توده‌ای بوده‌ست آن ملعون و کافرکیش! یکی گفت او، چو نامش، سایه‌ای بوده‌ست بی‌مایه کجا بوده‌ست او در شعر مولانای شمس‌اندیش!؟ هزاران‌تن هم از این خلق ظاهربین به ریش او نظر کردند کاین‌ریش است بی‌شک درخور تجریش! خلاصه هرکسی از ظنّ خود شد یار یا خصمش یکی گفت آفرین و دیگری بر مرده‌اش زد نیش! کسی حرفی نزد از دردها و عشق و امّیدش نهان شد آفتاب سایه در ابهام گرگ‌ومیش مریدان گنگ بودند از ثنایش پیش‌ازاین، گویا گرفته لالمانی ناقدان محترم زین‌پیش! @faslefaaseleh
 مرد ناتمام مردی به روی مرکب چوبین نشسته است جرم وی -آن‌چنان که خلیفه نوشته است- جرمی بزرگ:                   قرمطی و شیعه‌بودن است رندان هنوز بر تن او سنگ می زنند. وآن‌سوی‌تر زنی بی‌گریه‌ای بی‌هیچ شیونی این‌سوی نیز با زهر خنده‌ای به لبش ایستاده است چون تیغ تیز مرد تمام حادثه‌ها و زمانه‌ها یک مرد ناتمام:                      ابوسهل زوزنی! پی‌نوشت: در تاریخ بیهقی این عبارات آمده است که در این سروده به آن‌ها نظر داشته‌ایم: خلیفه...حسنک را قرمطی خواند... پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند....مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور ...چون بشنید جزعی نکرد چنان‌که زنان کنند...بوسهل ...برخاست نه‌تمام ...خواجه احمد او را گفت: در همه کارها ناتمامی. @faslefaaseleh
اندیشة بیداد دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم یارب از خاطرش اندیشة بیداد ببر شارحان حافظ، تا جایی که دیده‌ام، بیت را این‌گونه معنی کرده‌اند که خدایا از خاطر معشوق فکر ستمگری را پاک کن تا ما را با با مژگان درازش نکشد! اشکال این معنی یکی این است که "اندیشه" در سخن قدما معمولا" به معنی نگرانی و ترس است و اندیشه‌ناک یعنی هراسان و اندیشه کردن یعنی نگران‌بودن و هراسیدن: گنهکار اندیشناک از خدای به از پارسای عبادت‌نمای و حافظ خود در بیت بعد از همین بیت سروده است: حافظ! اندیشه کن از نازکی خاطر یار برو از درگهش این ناله و فریاد ببر یعنی: حافظا بترس از نازکی خاطر یار... اشکال دیگر این تفسیر این است که عاشق، خصوصا" وقتی عارف باشد از کشته‌شدن در راه عشق پروایی ندارد و هرگز آرزو نمی‌کند خداوند اندیشة قربانی‌کردنش را از خاطر معشوق ببرد. تمامی نگرانی چنین عاشق جان‌بازی همه این است که مبادا یار او را صید لاغر بپندارد و از شکارکردنش دست بدارد یا تیر معشوق به خطا رود و جانش را قربان خود نکند: تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین همة غمم بوَد از همین که خدا نکرده خطا کنی! حافظ عاشقی است که در بیت پیش از بیت مورد بحث، این‌چنین بی پروا جان خود را در گرو وعدة دیداری در دم آخر نهاده است: روز مرگم نفسی وعدة دیدار بده وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر چنین عاشقی را چگونه می‌توان در بیت بعد عاشقی محافظه‌کار و نگران جان ناقابل خویش دانست که استغاثه‌کنان دست دعا به درگاه الهی برداشته تا خیال بیداد را از خاطر یار ببرد؟! بنابراین نیکوتر و درست‌تر این است که بیت را این‌گونه معنی کنیم: معشوق دوش می‌گفت تو را با مژگان درازم خواهم کشت؛ خدایا "نگرانی و هراس" این ستم را از خاطر معشوق ببر تا بی‌پروا جان مرا قربانی خود سازد! @faslefaaseleh
گوید این خاقانی دریامثابت خود منم! خویشتن همنام خاقانی شمارند از سخن پارگین را ابر نیسانی شمارند از سخا نی همه یک نام دارد در نیستان‌ها ولیک از یکی نی قند خیزد و ز دگر نی بوریا دانم از اهل سخن هرکه‌این فصاحت بشنود در میان منکر افتد خاطرش، یعنی خطا گوید این خاقانی دریامثابت خود منم خوانمش خاقانی امّا از میان افتاده «قا» تخلّص شعری برای شاعران قدیم از نان شب واجب‌تر بوده و شاعران گاه بر سر تخلّص‌هاي بامفهوم و خوش‌آهنگ كه به‌راحتي در اوزان مختلف بگنجد رقابت داشتند. مشهورترينِ اين نزاع‌ها مربوط به نظيري نيشابوري است كه گفته‌اند براي ازخودكردن حرف «ی» در تخلّص نظيري كه لابد در آن روزگار براي خود نوعي «برند» (ويژند) به حساب مي‌آمده، مبلغ كلاني به «نظيري مشهدي» پرداخت تا قانع شود به تخلّص «نظیر» قناعت کند. نظير اين رقابت را در بين شاعراني چون نظاماي شيرازي و ناظم يزدي بر سر تخلّص «ناظم» و دعواي لطف‌علي‌بيك چركس با نورمحمّد كاشي بر سر تخلّص «نجيب» و... گزارش كرده‌اند. به دليل ازدحام شاعران بر سر القاب و تخلّصات معتبر شاهد وجود شاعران متعددي با تخلّص‌هاي عطّار و نظامي و حافظ و... و گاه تداخل اشعار آن‌ها با هم در جُنگ‌ها و تذكره‌ها هستيم. [براي تفصيل و منابع بحث← مقالۀ ممتّع شفيعي كدكني« روان‌شناسي اجتماعي شعر فارسي (در نگاهي به تخلّص‌ها)»] ابیاتی که از خاقانی آوردیم مربوط به قصیده‌ای است با مطلع: نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا در جهان ملک سخن‌راندن مسلّم شد مرا قصیده از سروده‌های آغاز جوانی خاقانی است. او در این چکامه در برابر حاسدان و مدّعیان، خصوصاً شاعری که بر سر عنوان «خاقانی» با او نزاع داشته، از حیثیّت شعری و عنوان خودش دفاع می‌کند. در اين ابيات ما شاهد يكي از اوّلين نمونه‌هاي اين نزاع شاعرانه بر سر تخلّص هستيم. خاقاني در پاسخ می‌گوید اینکه این شخص خود را همنام خاقانی می‌خواند، شبیه است به همنام خواندن پارگین (گنداب) با ابر نیسان که زلال‌ترین باران‌ها از آن فرومی‌ریزد. همنام بودن کافی نیست، زیرا به نیِ بوریا و نیِ شکر هر دو «نی» می‌گویند، امّا این کجا و آن کجا؟! او به شاعر مدّعی حق می‌دهد دچار توهّم شود و خود را همنام و همردیف خاقانی بلکه «خاقانی دریامثابت» بپندارد، زیرا معمولاً شاعران وقتی ابیات درخشان و فصیح را می‌خوانند یا می‌شنوند، در وهلۀ اوّل با خود می‌گویند: چرا این مضمون به ذهن خودم نرسید؟! و خیال می‌کنند سرودن چنان ابیاتی ساده است، امّا وقتی قصد سرودن می‌کنند درمی‌مانند و به خطایشان پی می‌برند و می‌فهمند سرودن چنان شعری ناممکن است. به همین دلیل اشعاری که در اوج فصاحت قرار دارند «سهلِ ممتنع» نامیده می‌شوند. خاقانی در بیت آخر با ریش‌خند مي‌گويد: باشد؛او هم «خاقاني» است، ولي «خاقاني» بدون «قا»، یعنی «خانی» كه به معني «چشمه» است. بدین‌ترتیب خاقانی شاعر رقیب را با تشبیه به چشمه در برابر دریا تحقیر می‌کند! طبیعی است که آن شاعر مدّعی بعد از دریافت این پاسخ محکم از خیر این تخلّص گذشته و به سراغ نام شعری دیگری رفته باشد! @faslefaaseleh
نفّری، ادونیس، رویایی ماجرای تکان‌دهنده‌ای که در قرن چهارم  بر حسین منصور حلاج گذشت، باعث شد کمابیش دیگر عارفان به نهان‌گرایی و تقیّه روی بیاورند و البتّه عظمت فاجعه آن‌قدر  بود که نگاه‌ها را به طرف حلاج منعطف کرد و باعث شد در آن هیاهو، بسیاری از بزرگان تصوّف، آن‌چنان که بودند، دیده نشوند و عظمت آنان به چشم نیاید. یکی از بزرگ‌ترین و اصیل‌ترین عارفان آن روزگار، و در عین حال متفاوت‌ترین آن‌ها، محمّدبن عبدالجبّار النّفّری است. نفّری شخصیت بسیار مبهمی دارد. نام  و زادگاه و تاریخ درگذشت و سوانح زندگی او به‌درستی دانسته نیست. حاجی خلیفه او را درگذشته به سال 354 ق دانسته. زادگاه او گویا در نزدیکی کوفه یا بصره بوده  است. مذهب فقهی و  کلامیش را به قرینه زادگاه  و بخش‌هایی از کتاب المواقف او تشیّع دانسته‌اند. ابن عربی نیز چندبار در فتوحات مکّیه از او نام برده است. کتاب المواقف نثری ناب و متفاوت و خیال‌انگیز و تاویل‌پذیر دارد. این اثر را آربری به سال 1934 م برای اولین‌بار چاپ کرده و پس از آن بارها  به همراه  کتاب المخاطبات او به چاپ رسیده است. شخصیت و زبان متفاوت و درونمایه شگفت‌انگیز نوشته‌های او در سال‌های اخیر در جهان عرب شهرت یافته است . منتقدان و روشنفکرانی از قبیل ادونیس مجذوب او و زبان آثارش شده‌اند. به‌گونه‌ای که شهرت نفّری اینک در میان منتقدان ادبی عرب بسی بیشتر از شهرت او در میان اصحاب کلام و تصوّف است. همین جناب ادونیس به افتخار نام نفّری مجله مشهور ادبیش را "المواقف" نامیده است. در سال‌های اخیر برخی از جملات نفّری درکشورهای عربی و بین اهل فرهنگ، حکم مثل رایج  را یافته و به مناسبت‌های مختلف در نشریات و کتاب‌ها و گفتارها به کار می‌رود، ازجمله این عبارت:  «کلّما اتّسعت الرّویا ضاقت العباره». مفهوم اجمالی این است که هرچه معنا  افزون شود و دیدار ما از حقیقت  گسترش یابد، زبان و عبارت به تنگنا دچار می آید. نظیر این مضمون را شیخ محمود شبستری در این ابیات سروده است: معانی هرگز اندر حرف ناید که بحر قلزم اندر ظرف ناید چو ما از حرف خود در تنگناییم چرا چیزی دگر بر او فزاییم شهرت نفّری و سخن او چند سالی است به ادبیات معاصر فارسی نیز رسیده و خواص اهل شعر به او توجه نشان می‌دهند. از جمله روشنفکران ایرانی که به نفّری ارادتی نشان می دهند، می‌توان  به شاعر جریان‌ساز روزگار ما یدالله رویایی اشاره کرد. او رویکرد به” حجم” و انتزاع را با توجه به سخن نفّری ، نوعی “گسترش رویا” می شمارد که ایجاز و ابهام و “تنگنای عبارات شعری” را در پی خواهد داشت. او – به‌سان برخی منتقدان عرب – عکس قضیه بیان‌شده در سخن نفّری را نیز صادق می داند و می نویسد: به بیان دیگر، پرهیز از انتزاع وگریز از آبستراکسیون، زندگی زبانی و زبان‌شناختی ِقطعه شعر را (یعنی میدان تجربه را) محدود می‌كند. چنین چیزی مرا به یاد جمله‌ قصار هزارساله‌ای از فرزانه‌ بزرگ، شاعر بصره، عبّاس نفری می‌اندازد: « هر آنچه به رؤیا وسعت می‌دهد عبارت را تنگ می كند». روی دیگر این سخن به ما می‌گوید: آدم بی رؤیا پر حرف می‌شود. @faslefaaseleh
جوگیر یکی بر سر شاخه بن می‌برید یکی باغ خود را به آتش کشید یکی را چنان جوّ مستی گرفت که لاجرعه جام جنون سرکشید یکی دوست را کرد دشمن خطاب یکی دشمن خویش را دوست دید یکی کورکورانه آتش گرفت چو در کوره خشم و آتش دمید امید رهایی و بهبود هست کسی را که سگ پای او را گزید ولی آن‌که جوگیر شد بی‌جهت نجات از بلای بلاهت ندید @faslefaaseleh
تو را رسول و نبیّ و شفیع می‌خوانند فروغ‌بخش سپهر رفیع می‌خوانند چه در زمین و چه منظومه‌های دور تو را یگانه‌شمسة بام مَنیع می‌خوانند تو آن سخنور نغزی که مبدعان بیان همه معانی او را بدیع می‌خوانند تو را نه لطف خداوند بر مسلمانان که نور رحمت حق بر جمیع می‌خوانند به نام نامی تو ابرها بهاران را به دشت‌های صبور و وسیع می‌خوانند کنار مرقد تو یک بهشت نورانی‌ست که اهل معرفت آن را بقیع می‌خوانند به یُمن و برکت میلاد توست در تقویم که ماهِ بعدِ صَفَر را ربیع می‌خوانند @faslefaaseleh