"این اولین باری بود که در طول مدتی که این جا بودم مهمونی واسشون می اومد .اونا هم هیچ جا نمی رفتن که باعث می شد فکر کنم یه جورایی دوست ندارن کسی راجع به ازدواجم ،بدونه اما حاالا . ...
- ده و این حدودا. -می دونم با دوستات قرار گذاشتی و نمی تونی بزنی زیرش و تقصیر از من بود که زودتر باهات هماهنگ ،نکردم ام اگه می تونی یه کم زودتر بیا. - چشم مادرجون. - بذار به مجربی بگم بیاد. - نمی خواد مهگل .ملیسا جون ماشین منو ببر. ،آهان این شد یه پیشنهاد درست و حسابی. بدون تعارف سویچ رو برداشتم که پدرجون گفت: - فردا بریم واست یه ماشین بخرم. - ،ممنون حتما. در حالی که سوار فورد پدرجون می شدم با شقایق تماس گرفتم و گفتم می رم دنبالش. * سوت شقایق منو از فکر خیال متین بیرون کشید .لعنت به من که حتی دو دقیقه نمی تونستم بهش فکر نکنم. - وای ،ملیسا این عروسک مال کیه؟ و دستش رو روی بدنه ی ماشین به حالت نوازش کشید. - اولا سلام .،دوما مال پدر جونه .سوما چه خبرته ندید بدید بازی درمیاری؟ شقایق در حالی که هنوز نگاه های عاشقش رو از ماشین برنداشته بود گفت: - علیک سلام .تو رو خدا ،ملی دو سه تا عکس با گوشیت ازم بگیر بزنم تو پیجم .با این عروسک چند تا عکس عشقولانه بگیرم توپ میشه. دیدم اگه ولش کنم تا دو ساعت دیگه با ماشین
لاو ،میترکونه برای همین سریع سوار شدم و گفتم: - اگه میای بجنب. سوار شد و در حالی که با دم و دستگاه داخل ماشین سرگرم شده بود پرسید:
- چی شده؟ خانم باالاخره از لک دراومد؟ آهی کشیدم و حرفی نزدم .شقایق صاف نشست و گفت:
- می دونم سخته ،ملیسا اما مطمئنم آرشام از اون دسته مرداییه که می تونه خودش رو تو دلت جاکنه مثل رمان ... وسط حرفش پریدم و گفتم:
- بسه ،شقایق صد بار از این داستانا برام گفتی اما قضیه ی من فرق می کنه برای بار هزارم دارم بهت می گم. - می دونم می دونم اما زمان همه چی رو حل می کنه. - نظری ندارم. تا رستوران هر دو ساکت بودیم. *
به جمع دوستام نگاه کردم .دقیقا مثل
گذشته بودیم با این تفاوت که این آخری ها متین هم جزء اکیپمون شده بود و حاالا ...برخورد صمیمی دوستام باعث شد یه کم از فکر متین بیرون بیام .مخصوصا وقتی کوروش علنا گفت از مائده خواستگاری کرده و مائده تا بنا گوش سرخ شد یا وقتی نازنین با خوشحالی خبر حامله شدنش رو بهمون داد و ذوق بهروز و یلدا بابت قضیه ی حاملگی نازنین و این که قراره خاله و عمو بشن .اما با زنگ خوردن گوشی مائده همه ی خوشی هام دود شد و رفت هوا. مائده گوشیش رو جواب داد. - سلام عمه جان...
-ممنون قربونت برم.
- نه شما برید من که گفتم نمی تونم بیام. - ... نگاه مائده روی چشمای من ثابت شد و سریع نگاهش رو دزدید .آروم زمزمه کرد: - امیدوارم خوشبخت بشن اما حضور من اون جا ... ساکت شد و بعد از چند ثانیه دوباره گفت
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- سلام. از جاش بلند شد .معلوم بود در حضور من معذب ،بود چون نگاهش فقط روی من کشیده می شد و تا منو متوجه خودش می دید نگاهش رو می دزدید .چند قدم ازمون فاصله گرفت و به سمت آکواریوم وسط رستوران رفت .صداش آروم بود اما برای منی که تموم وجودم گوش شده بود شنیدن صداش آسون بود. - متین جان اصرارنکن من نمیام....
- می دونم برادرمن اما ...
- موضوع ربطی به مشکل من و سحرنداره
امیدوارم با هم خوشبخت بشیدو ... متین سحر خوشبخت شدن نفس کشیدن واسم سخت شد.هاله ی اشک جلوی دیدم رو تار کرد .صدای نگران یلدا که اسمم رو صدا زد توی سرم اکو می شد و سیاهی مطلق و سکوت. "کاش مرده باشم !خدایا همین یه بارفقط خواهش می کنم آرزوم رو برآورده کن جونم رو بگیر!" این بار هم خدا صدام رو نشنید و من باز موندم .
آره من موندم تا شاهد از دست دادن عشقم باشم .درسته که توقعم بی جاست .وقتی من خودم ازدواج کردم چرا نمی تونم ازدواج متینم رو تحمل کنم؟ آره ،خودخواهم من ،خودخواهم حاالا چی؟ خودم دارم مرد و مردونه اعتراف می کنم .خدایا این چه بازیه که روزگار با من وزندگی و عشقم می کنه؟ سرم رو که برگردوندم چشمم به یلداافتاد چشما و دماغش از گریه ی زیاد سرخ شده بود و نگاه مهربونش به من بود. آروم زمزمه کرد:
- خوبی؟ فقط سرم رو آروم تکون دادم. در باز شد و پدرجون با چشمای مضطربش وارد
شد .لبخند کم رنگی به روش زدم .نفسش رو بیرون داد و گفت: - دختر تو که ما رو کشتی. - پدر شما از کجا خبردار شدید؟ و نگاه گله مندم رو به یلدا دوختم که سریع گفت: - حالت که بد شد گوشیت چند بار زنگ خورد و شقایق جواب داد.
پدرجون ادامه داد:
- آخه مهلقا و مهدا و خونوادش اومده بودن خونه و می خواستیم شام بخوریم مهگل گفت بهت زنگ بزنیم ببینم میای واسه شام یا نه. سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم .با ورود بقیه ی بچه ها اتاق شلوغ شد.
- خانوم خانوما سه ساعته خوابیدی. به کوروش نگاه کردم و گفتم: - واقعا سه ساعت شد؟ با ورود متین همه ساکت شدیم .درسته جلوی
پدرجون درست نبود اما نمی تونستم نگاهم رو از چشمای نجیب و غمزده ی متین بگیرم. آروم اسمش رو زیر لب زمزمه کردم .نگاهش رو ازم گرفت و به کفشاش خیره شد.
- سلام خانم احمدی. با گفتن "خانم احمدی" یه جورایی بهم یادآوری کرد که هر چی بینمون بوده تموم شده. - سلام - خوب هستید؟ "واقعا به نظرت خوب میام؟" همون موقع موبایل پدرجان زنگ خورد. صدای بقیه رو نمی شنیدم و فقط تموم وجودم چشم شده بود و اون رو می
دیدم .شاید این آخرین دیدار ما می بود پس باید یه دل سیر نگاهش میکردم اگرچه من هیچ وقت از دیدنش سیر نمی شدم. با قرار گرفتن پدرجون در مسیر نگاهم به خودم اومدم. گوشیش رو مقابلم گرفت و گفت: - دخترم آرشامه نگرانت شده. گوشی رو گرفتم و تو دستای سردم فشارش دادم. ندیدم متین و حالتاش رو ولی صدای پر حرص مائده رو شنیدم که گفت: - دیدیش که دیدی که کاملا سالمه؟ پس برو دیگه
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/22822
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/22849
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/22882
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22912
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22948
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/22979
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/23013
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_چهلم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
گوشی روبه گوشم چسبوندم .بغض باعث شده بود که صدام یه کم گرفته بشه. - سلام. صدای نگران آرشام رو از اون طرف خط شنیدم. - ملیسا؟ عزیز دلم خوبی؟ - بله ممنون. - چی کار کردی با خودت؟ بغضم شکست از نامردی
همسرم .تازه بعد از همه ی اون بلاهایی که خودش به سرم آورده بهم میگه چی کار با خودم کردم .همون زمان بود که پدرجون از جلوم کنار رفت و نگاه خیسم تو نگاه عصبی و سرگردون متین قفل شد. - الو ملیسا؟ داری گریه می کنی؟ پوزخندزدم اگه گریه نکنم جای تعجب داره. متین نگاهش رو از من گرفت و از اتاق بیرون رفت و صدای گریه ی منم متقابلا بلندشد به حدی که پدرجون گوشی رو از دستم گرفت و به آرشام گفت: - االان حال ملیسا خوب نیست بهتر شد باهات تماس می گیرم. اون قدر گریه کردم که علاوه بر چشمای دوستام چشمای پدرجونم غرق اشک شد .هر کدوم به طریقی سعی در آروم کردن من داشتن در حالی که همشون می دونستن آروم بخش دلم کیه و االان کجاست.
*
خدا رو شکر مهموناشون رفته بودن و پدرجون و مادرجونم اون قدر شعور داشتن که درک کنن حالم خوب نیست و ازم سوالی نپرسن .دو روز بعدش به اصرار پدر جون یه مگان مشکی پسندیدم و اون برام خریدش .تو این مدت به بچه ها هر روز بهم زنگ می زدن و جویای احوالم بودن اما حرفی از متین نه زده می شد و نه من جرات پرسیدن داشتم اما این طور که از صحبتای مائده توی رستوران مشخص بود احتماالا دو روز پیش متین به خواستگاری سحر رفته سحرم که از خداش بود .وای خدای من دارم دیوونه میشم .از طرفی آرشام دو ساعت به دو ساعت زنگ می زد و حالم رو می پرسید که با شنیدن صداش حالم بدتر می شد .داشتم با پدرجون شوخی می کردم که گوشیم زنگ خورد . با دیدن اسم متین روی گوشیم نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم .گوشی رو که برداشتم بهم مهلت حرف زدنم نداد. - سلام خانم احمدی اگه میشه ... یه کم مکث کرد و ادامه داد:"- امروز ساعت چهار عصر همون پارک همیشگی بیاید. قطع کرد و من بهت زده به گوشیم خیره شدم .برای یه لحظه شک کردم نکنه توهم فانتزی زدم که متین باهام تماس گرفته اما با چک کردن تماسای دریافتی مطمئن شدم. پدرجون گفت: - اتفاقی افتاده؟ لبخندی زورکی زدم و گفتم: - نه بابا چه اتفاقی؟ بعدم نشستم جلوی تلوزیون و الکی بهش نگاه کردم در حالی که تموم فکرم پیش متین و قرار ملاقاتش چرخ می خرد.
*
ساعت سه بود که آماده شدم .دیگه طاقتم تموم شد از بس به ساعت روی گوشیم نگاه کردم .پدرجون و مادرجون توی اتاقشون چرت بعد از ناهار رو می زدن که از خونه خارج شدم .سه و ده دقیقه رسیدم و با دیدن ساعت آه از نهادم بلند شد .حاالا من با این ساعتی که جون می کند تا پنج دقیقه بگذره چی کار کنم؟ الکی تو پارک قدم می زدم که اونم رسید .با تعجب به ساعتم نگاه کردم سه و بیست دقیقه !گفتم انقدر سریع زمان نمی گذره .منو دید و به سمتم اومد . بدون این که نگاهم کنه گفت: - سلام .معذرت می خوام مزاحمتون شدم. - سلام .اشکالی نداره .اتفاقی افتاده؟ - نه .خب من ... مکث کرد. - ببینید خانم احمدی راستش مائده بهم گفت که علت این که حالتون بد شد چی بود. "ای مائده دهن لق!" از خجالت سرخ شدم .متوجه حالم شد چون گفت: - می خواید بریم یه نوشیدنی بخوریم؟ حرفی نزدم .حرکت کرد و منم مثل جوجه پشت سرش راه افتادم .ایستاد و نزدیک بود با دماغ برم تو کمرش که خودم رو کنترل کردم. - کافی شاپش بسته س.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
- آره خب کدوم آدم عاقلی ساعت سه و نیم می ره کافی شاپ؟ - بهتره بریم دو تا خیابون باالاتر. سوار ماشینش شد و منم به عادت گذشته نه چندان دور جلو نشستم .به خودم که اومدم ماشین راه افتاد .ضبط رو پلی کرد و تا اون جای منو با این آهنگ سوزوند. "من و تو دو تا پرنده تو قفس زندونی بودیم /جای پر زدن نداشتیم ولی آسمونی بودیم ابر و بارونو می دیدیم اما دنیامون قفس بود /چشم به دور دست ها نداشتیم همینم واسه ما بس بود اما یک روز اونایی که ما رو با هم دوست نداشتن /تو رو پر دادن و جاتم یه دونه آینه گذاشتن من خوش باور ساده فکر می کردم رو به رومی /گاهی اشتباه می کردم من کدومم تو کدومی با تو زندگی می کردم قفس تنگ و سیاهو /عشق تو از خاطرم برد عشق پر زدن تا ماهو اما یک روز باد وحشی رویاهامو با خودش برد /قفس افتاد و شکست و آینه افتاد و ترک خورد تازه فهمیدم دروغ بود دنیایی که ساخته بودم /دردم از اینه که عمری خودمو نشناخته بودم ،تو تو آسمونا بودی با پرنده های آزاد /من تن خسته رو حتی یه دفعه یادت نیفتاد حاالا این قفس شکسته راه آسمون شده باز /اما تو قفس نشستم دیگه یادم رفته پرواز" خدایا این پسر تا منو دیوونه نکنه دست بردار نیست! بعد از شنیدن آهنگ آروم نگاهش کردم. نگاهش به رو به رو بود و اون قدر چشماش سرد بود که وجودم یخ بست . برای عوض کردن فضا زمزمه کردم: - مامانتون چطورن؟ - خوبه. "مرسی واقعا چقدر توضح میدی خسته نشی یه وقت؟" به صورتش خیره شدم و برای چند لحظه تموم اتفاقات رو فراموش کردم و شدم همون ملیسایی که تموم هم و غمش شده بود متینش .مثل گذشته های نه چندان دور صداش زدم. - متین؟ جاخورد این رو از حرکت سریع سرش که به سمتم چرخید فهمیدم .اخماش سریع تو هم رفت و گفت: - خانم احمدی؟!
"لعنت بهت حتی اسمم صدا نمی زنی !منم اخم کردم .به یاد ملیسا بلا گفتنش آهی کشیدم و به سردی گفتم: - من باید زودتربرم با من چی کار داشتین؟ انگار اون کلافه بود چون ماشین رو کنار زد و بدون این که نگاهم کنه سریع گفت: - من هفته دیگه می رم و ... وسط حرفش پریدم و بی حوصله گفتم: - می دونم. واقعا این همه راه منو کشونده بود تا چیزایی که داغونم می کنه رو برام تکرار کنه؟ - مامان اصرار داره قبل از رفتنم با ... مکث کرد و به آرومی ادامه داد: - با سحر ازدواج کنم. سرم رو بین دستام گرفتم .اون می خواست با حرفاش منو نابودکنه آره هدفش همینه .با حرص گفتم: - چرا اینا رو به من میگی؟ انگار اونم عصبانی شد چون با صدای بلند گفت: - من تازه تصمیم به ازدواج گرفتم و تو ناراحت شدی پس من چی که وقتی از مسافرتی که فقط به خاطر تو و خونوادت رفتم برگشتم خبر ازدواجت رو شنیدم؟ آهی کشیدم و در حالی که اشکام رو پاک می کردم گفتم: - واسه چی خواستی منو ببینی؟ بعد از چند دقیقه سکوت گفت: - فراموشم کن ملیسا مائده گفت از شنیدن خبر خواستگاریم به اون روز افتادی. - متین ... - می دونم سخته حتی واسه من سخت تر از توئه اما ازت می خوام فقط خوشبخت باشی بدون من .منم ...منم رویاهام رو عوض میکنم رویاهام رو بدون تو ... لرزش شونه هاش صدای گریه منو بلندتر کرد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- متین منو ببخش. انگار تو حال خودش نبود چون بی توجه به من ادامه داد: - من احمق به رویاهام اون قدر پر و بال دادم که حتی به اسم دخترمون هم رسید دختری شبیه به تو اسمشم مبینا این طوری هم به متین می اومد و هم به ملیسا.
- متین؟! - بدون تو یه مرده متحرک شدم. - متین؟! - دیگه ...دیگه نمی تونم. - متین خواهش می کنم بس کن. ساکت شد .انگار تازه به خودش اومد چون سریع از ماشین پیاده شد و به اون تکیه داد و من بعد این که خوب اشک
ریختم پیاده شدم و رو به اون فقط زمزمه کردم: - خداحافظ. با چشمای سرخش بهم نگاه کرد و زمزمه کرد: - معذرت می خوام. - مهم نیست. - قول می دی فراموشم کنی؟ سرم رو تکون دادم .سوار ماشینش شد و گاز داد و رفت و من موندم و نگاه خیسم که تا انتهای خیابون بدرقش کرد. پیاده خودم رو به ماشین رسوندم.
***
بین لباسایی که داشتم مونده بودم کدوم رو انتخاب کنم .این اولین بار بعد از عقدم بود که قرار بود تو مهمونیای بزرگ فامیلی آرشام شرکت کنم .تو این مدت هر شب آرشام باهام حرف می زد و حرفامون در حد احوالپرسی بودو انگار اونم تصمیم گرفته بود بهم فرصت بده .توی تفکرم غرق بودم که در اتاقم زده شد. - بفرمایید. مادرجون وارد شد و در حالی که جعبه ی تو دستش رو به سمتم می گرفت گفت:
"- تقدیم به دختر خوشگلم. - ممنون .چی هست؟ اون با لبخند نگام کرد و بی توجه به سوالم گفت: - غیر از خواهرام کسی از ماجرای عقدت خبر نداره و می خوایم امشب به همه بگیم که تو و آرشام همدیگه رو دوست دارین و یه جورایی نامزد محسوب می شین تا آرشام برگرده و ازدواج کنید. سرم رو به نشونه موافقت تکون دادم. - امشب اکثر فامیلاتم دعوتن. بی اختیار ذهنم به موقعی کشیده شد که در به در دنبال پول جور کردن واسه پاس کردن چک بابا می گشتیم و این افراد به ظاهر فامیل همگی همزمان به قول خودشون پول تو دست و بالشون نبود .آهی کشیدم و رو به مادرجون گفتم: - اونا فامیل نیستن مگس دور شیرینین! سرش رو تکون داد و گفت: - بهشون فکر نکن عزیزم خدا رو شکر به خیر گذشت. پوزخندی زدم و زمزمه کردم: - به خیر گذشت؟! "آره به خیرگذشت در عوض از بین رفتن تموم رویاهام." مادرجون از اتاق خارج شد و من جعبه رو باز کردم . ماکسی کوتاهی با پارچه ی آبرنگی نباتی و طلایی کمرنگ با یک آستین حریر نباتی پلیسه و کلوش .مدلش فوق العاده شیک و ساده بود اما یک دستم کاملا برهنه بود و پاهامم همین طور .اگر چه قبلا این چیزا برام مهم نبود اما بودن با متین منو به کل عوض کرده بود .اگر چه هنوز نصف نماز صبحام قضا می شد و بعضی وقتا کلایادم می رفت نماز بخونم اما باور داشتم که آرامشی که از نماز می گیرم تو هیچ چیز دیگه ای نیست .لباس رو پوشیدم و یه جوراب رنگ پا هم پوشیدم .موهام رو که با بابلیس فر درشت زده بودم از یه طرف روی شونه ی لختم ریختم .آرایش مالیم طلایی کردم و منتظر شدم تا مادر جون حاضر شه و صدام کنه .هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد .با تانگو زنگ زده بود و من مجبور شدم تصویرم رو بهش نشون بدم. - واو !سلام خوشگل خانم. - سلام. - چقدر ناز شدی .دلم می خواست اون جا کنارت باشم و یه لقمه چپت کنم
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"از حرفاش احساس چندشناکی بهم دست داد. - ببینم مدل لباست رو. کمی گوشی رو از خودم دور کردم تا مدل لباس رو ببینه. - چقدرم اندازته سلیقم رو حال کردی؟ - مگه تو برام خریدی؟ - نه خوشگله من عکس لباس رو واسه خیاط مامان ایمیل کردم و اونم از روی یکی از لباسات که مامان بهش داده این رو دوخته. سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و زمزمه کردم: - کاری نداری؟ من باید برم. - کجا خانمی؟ هنوز سیر نگات نکردم. کاش قطع می کرد .با این حرفا فقط اعصابم رو به هم می ریخت .چشماش برق عجیبی داشت اما با خیره شدن تو چشماش هیچ حسی در من برانگیخته نمی شد. - دیگه نمی تونم دوریت رو تحمل کنم .دلم می خواد بیارمت پیش خودم اما هنوز کارای اومدنت تموم نشده پس مجبورم خودم بیام کنارت. با ترس به چشمای وحشیش نگاه کردم .آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم: - چی؟ کی؟ خندید و گفت: - به زودی عزیزم .زمانش رو بهت نمی گم تا سوپرایزت کنم. "خدایا حاالا چی کار کنم؟" - ملیسا جان؟ - بله مادرجون؟ االان میام. به آرشام خیره شدم و گفتم: - من باید برم. - مواظب خودت باش .با این سر و شکل امشب چندتا خاطرخواه پیدا می کنی.
"و غش غش خندید .برای یه لحظه رفتارش رو با متین مقایسه کردم با متینی که با این که من زنش نبودم و به هم متعهد نبودیم دوست نداشت کسی نگاه چپ بهم بندازه و روی پوششم حساس بود و آرشامی که با این که االان رسما و شرعا شوهرم بود با خنده از جذابیت من برای مردهای توی مهمونی می گفت و ککش هم نمی گزید.
**
مهمونی مثل قبل بود و همین طور مهمونا .اون چیزی که االان تغییر کرده بود حضور من کنار خانواده بهادری و معرفی شدنم به عنوان نامزد آرشام بود .نگاه خیلیا با حسرت و نگاه بعضی دیگه با خوشحالی بهم بود .زن عموی آرشام که زن تپل مپل و خواستنی بود و قبلا دورادور باهاش آشنا بودم صاحب مجلس بود و رو به مهمونا گفت: - به افتخار آرشام عزیزمون که این جا حضور نداره و نامزد زیباش ملیسای عزیز. لیوان نوشیدنیش رو باالا برد و گفت: - به سلامتیشون! صدای به هم خوردن لیوانا و به سلامتی گفتن مهمونا بلند شد .دختر و پسرایی که یه جورایی با همشون آشنا بودم چه با عنوان فامیل و چه دوست یه گوشه از سالن رو گرفته بودن .با دیدن آتوسا و همسرش بین اونا سریع اون طرف رفتم .آتوسا تقریبا به طرفم پرواز کرد. - ملیسا عزیزم. - سلام خانمی. - سلام قربونت برم. شوهرشم خیلی محترمانه دستم رو فشرد. - تبریک می گم. - ممنون. آتوسا زیر گوشم زمزمه کرد: - یلدا همه چیز رو واسم تعریف کرده متاسفم. - مهم نیست. با بقیه هم خوش و بش کردم مخصوصا با افراد به اصطلاح فامیل .یکی از خدمتکارا اومد پیشم و گفت: - خانم؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/22822
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/22849
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/22882
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22912
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22948
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/22979
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/23013
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/23043
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_چهل_یکم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- بله؟ - خانم بهادری باهاتون کار دارن. و به سمت مادرجون که نگاهش به من بود اشاره کرد .بلند شدم و کنار مادرجون رفتم. - بله مادرجون؟ - عزیزم مامان باباتم امشب دعوت بودن ببین چرا هنوز نیومدن. گوشیم رو برداشتم و با مامان تماس گرفتم .مامان گفت نمیاد و وقتی من دلیلش رو پرسیدم گفت: - نمی خوام هیچ کدومشون روببینم کسایی که وقتی بهشون احتیاج داشتم پشتم رو خالی کردن. - مامان؟! - هه جالبه !ملیسایی که یه زمونی به زور تو مهمونیای دوره ای شرکت می کرد زنگ زده و میگه بیام مهمونی. راست میگفت من همیشه مخالف این مهمونیا بودم .دهنم بسته شد. - باشه مامان هر طور راحتی.
***
یکی از دخترعموهای آرشام که معلوم بود چند سالی از من بزرگ تره با کمال پررویی رو به مادرجون گفت: - نامزد آرشام خیلی خوشگله اما فکر نمی کردم واسه آرشام دختر یه ورشکسته رو بگیرین. مادرجون نگاهی به من که از عصبانیت سرخ شده بودم انداخت و دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: - مهم اینه که آرشام و ملیسا واقعا عاشق همدیگه هستن و ضمنا خدا رو شکل مشکل مالی آقای احمدی برطرف شد. دختر پررو پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: - معلومه کار بلده ببین چطور خودش رو تو دل شما جا کرده. مادرجون لبخندی زد و گفت: - اون یه فرشته س. دختره رسما خفه شد اما وقتی مادرجون برای احوالپرسی پیش خانواده ای رفت رو به من گفت: - ببین خوشگله من پسرعموم رو میشناسم اینا همش فیلمشه اون اهل ازدواج و این حرفا نیست احتماالا چند صباحی سر کاری و بعدم مثل دستمال کهنه از زندگیش پرت می شی بیرون"آی دلم می خواست بگم ما ازدواج کردیم و تا اون جاش رو بسوزونم بعدم بگم پسرعموتون ارزونی خودتون و برای حسن ختام یه کف گرگیم برم تو صورتش اما شخصیت مهربون و روح لطیفم اجازه ی این کار رو نداد .دختره که دیدجوابش رو نمی دم بلند شد و رفت و جاش آتوسا اومد. - ملیسا خوب با مهگل خانم جور شدی. - آره خیلی خوبن هم مادرجون هم پدرجون. - خدا رو شکر .اوه راستی بلند نمی شی برقصی؟ - نه بابا حوصلم کجا بود؟ تو چرا نمی رقصی؟ - دلم می خواد با تو برقصم. - لوس نشو .یه کار نکن شوهرت سرم رو بکنه! خندید و گفت: - نترس عرضش رو نداره. بعدم دستم رو کشید و به زور بلندم کرد. فرشاد بهادری پسرعموی آرشام در حالی که با مهارت می رقصید کنار من و آتوسا اومد و گفت: - خیلی لوندی ملیسا خانم به خاطر اینه که پسرعموی منو این طوری به دام انداختی. به سر تا پاش نگاهی انداختم و فقط زمزمه کردم: - ممنون. بعد هم الکی تابی خوردم و جام رو یه جورایی با آتوسا عوض کردم تا از شر نگاهای هیزش خلاص بشم اما مگه از رو می رفت؟پاهاش رو سریع روی ریتم آهنگ برمی داشت و می ذاشت رو زمین و نگاهش یه لحظه هم ول کنم نبود .یه آن اون ملیسای شیطون گذشته تو من جون گرفت و یه لبخند شیطانی تحویلش دادم که باعث شدنیشش تا ته باز بشه و تو یه حرکت سریع یه لنگ کوچولو واسش انداختم و سریع عقب کشیدم .از اونجایی که پیست رقص کوچی بود و همه کیپ تو کیپ هم می رقصیدن محکم افتاد روی دخترعمش و دوتاشون پخش زمین شدن و من و آتوسا در حالی که به زور جلوی خنده هامون رو گرفتیم سریع جیم زدیم .همین که از جمعیت دور شدیم زدیم زیر خنده. - وای ملی خدا نکشدت !چند وقت بود دلم برای ملیسای شیطونمون تنگ شده بود. - خودمم همین طور.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- وای ملی معذرت میخوام ناراحت شدی؟ به زور لبخندی زدم و گفتم: - نه عزیزم دیگه یه جورایی عادت کردم نخندم .زندگیم پر از ... با صدای پدرجون حرفم رو نیمه کاره رها کردم و به سمتش برگشتم. - دخترشیطون ببین چطور حال برادرزادم رو گرفتی. به سمت آتوسا برگشتم و با لحن بچگونه ای گفتم: - آتی بزن به چاک که لو رفتیم! پدرجون بلند زد زیر خنده و گفت: - آدم پیش تو باشه احساس جوونی میکنه البته اگه مثل حاالا شیطون و خندون باشی. حرفی نزدم و تا آخر مهمونی از کنار مادرجون جم نخوردم چون ممکن بود با فرشاد کنتاک پیداکنم چون نگاهش مدام روی من بود.دو سه تا پیشنهاد رقصی هم که بهم شد رو یه جورایی پیچوندم.
***
مادرجون بهم خبر داد که سه شنبه ی همون هفته تولد پدرجونه و میخواد یه جشن کوچولو
واسش بگیره اما واسه همین جشن کوچولو یه جورایی پدر منو درآورد .دعوت صد و سی نفر از فامیل و دوستاشون سفارش کیک و میوه وشام خرید کادو و خرید لباس واسه خودمون و گرفتن نوبت آرایشگاه از کارایی بود که واسه این جشن کوچولو انجام دادیم .پدرجون رو به بهانه ی دیدن ویلایی تو لواسون با مجربی راهی لواسون کردیم و خودمون آرایشگاه رفتیم . اصرار من برای داشتن آرایشی ساده افاقه نکرد و مادرجون لباس صورتی ملایم و دنباله داری رو دستم داد و گفت: - امیدوارم بپسندی. - مثل لباس قبلی سلیقه آرشامه؟ - آره عزیزم. لباس فوق العاده ای بود یقه رومی و یک طرفه با گلی کریستال صورتی روی بندش؛ ساده و شیک .آرایش صورتم صورتی ملایم و شینیون موهام با یه تاج از گلی کریستال صورتی تموم شد و من و مادرجون به خونه برگشتیم. مهمونا کم کم اومدن و حدود ساعت هشت با ورود پدرجون جشن تولد رسما شروع شد .نیم ساعت بیشتر از تولد نگذشته بود که مادرجون بهم گفت برم کادوی خودش که ساعت گرون قیمتی بود رو بیارم .به اتاقشون رفتم و کادو رو از روی میز آرایش برداشتم و بعد هم به اتاق خودم رفتم و کادوی خودم که یه ست کامل لباس ورزشی مارک دار بود"رو برداشتم .تا اومدم برگردم کسی وارد اتاق شد و در اتاق رو بست .با تعجب برگشتم و با دیدن شخص پشت سرم خشکم زد .فقط تونست زمزمه کنم: - آرشام! آرشام در حالی سر تا پام رو نگاه می کرد.به خودم که اومدم باحرص گفتم: - تو ...تو کی اومدی؟ - دیروزعشقم البته فقط مامان می دونست .می خواستم هم تو وهم بابا رو سوپرایز کنم. از اون چیزی که می ترسیدم به سرم اومد .حاالا آرشام بهادری کنارم بود و کمتر از یه قدم باهام فاصله داشت کسی که اسم شوهرم رو یدک می کشید و من ...خدایا خودم رو به تو سپردم. -نمی تونستم بگم نگاهش بهم یه نگاه کثیف بود چون محرمم بود به خودم که اومدم وقتی بود که دستم تو دستای آرشام بود و همه برامون دست می زدن .پدرجون و مادرجون سریع خودشون رو به ما رسوندن و هر دو آرشام رو غرق بوسه کردن .بابا مامان منم جلو اومدن و آرشام خیلی تحویلشون گرفت .مامان کناری کشیدم و بهم گفت که قرار شده امشب یه جورایی جشن نامزدی من و آرشام باشه و این که بهتره جلوی دیگران نشون ندم که از بودن کنار آرشام ناراضیم چون به هر حال همه چیزفرمالیته س و من زنشم و اون ... - پوف باشه مامان .شما کی اومدید؟ - یه ده دقیقه ای می شه. پدرجون صدام زد .کنارش رفتم .دور آرشام شلوغ بود .پدرجون آرشامم صدا زد .آرشام با یه ببخشید از جمع فامیلاش بیرون اومد .واقعا که خوش تیپ و جذاب بود و این رو از نگاه بقیه دخترا بهش می شد راحت فهمید اما من با بخوام صادق باشم یه جوراییم ازش بدم می اومد اون باعث جدایی من از متین شد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
پدرجون بلند گفت: - خانم ها وآقایون اول از همتون متشکرم که امشب تو جشن تولدی که مهگل واسه من پیرمرد گرفته شرکت کردید. مادرجون با ناز گفت: - وا؟ آقا کجاتون پیره؟ پدرجون عاشقونه نگاهش کرد و گفت: - تو که پیشم باشی همیشه سرحال و جوونم. مادرجون با ناز خندید و همه براشون دست زدن. - اما موضع مهم دیگه اومدن پسرم آرشامه .اگر چه واسه دل من نیومده و ... با دست به من اشاره کرد. - واسه دل خودش اومده اما ازش ممنونم و می خوام امشب نامزدش ملیسای عزیز رو بهتون معرفی کنم. دست منو گرفت و بعد هم دست آرشام رو بلند کرد و دستامون رو تو دست همدیگه گذاشت. - امیدوارم که خوشبخت شن .به افتخارشون! صدای دستا از همه طرف بلند شد و بعد هم آرشام از توی جیبش یه جعبه ی کوچولوی زیبای چوبی درآورد و جلوم زانو زد و در جعبه رو باز کرد .چشمام بین چشمای شیطون و حلقه برلیان براق زیبا در گردش بود .آرشام زمزمه کرد: - خیلی دوستت دارم. و من سریع نگاهم رو از چشماش گرفتم و حلقه رو برداشتم .اون هم سریع ایستاد و حلقه رو توی انگشتم کرد .صدای سوتا و دستا بلند شد . تو گوشم زمزمه کرد: - عاشق خجالت کشیدناتم! حلقه ی توی انگشت دست چپم و سنگینی دست آرشام که روی مبل کنارم لم داده بود روی شونه هام همگی یادآور این بودن که باید خودم رو واسه اتفاقات بدتری آماده کنم .کاش می شد با مامان اینا برم خونشون .بودن کنار آرشام باعث عذابم بود .نمی خواستم با فکر کردن به متین اعصابم رو خردکنم اما فکر این که با بودن کنار آرشام به عشقم به متین خیانت می کنم و از طرفی با فکر کردن به متین به همسر شرعی خودم خیانت می کنم داشت دیوونم می کرد.
"آرشام سرش رو نزدیک گوشم گرفت و زمزمه کرد: - خوشگل من چشه؟ سریع سرم رو عقب کشیدم. - چیزیم نیست. اخمای آرشام برای یه لحظه تو هم رفت و بعدم خیلی بی خیال نگاهم کرد و لبخند زد. فرشاد بهمون نزدیک شد و بلند گفت: - به به زوج عاشق! - فرشادپسر کجایی تو؟ آرشام محکم فرشاد رو بغل کرد .نوع رفتارشون نشون می داد با هم خیلی صمیمی هستن .بعد از یه کم خوش و بش کردن آرشام گفت: - فرشاد با ملیسا آشنا شدی؟ - اوه چه جورم! -چطور مگه؟ - بهش پیشنهاد رقص دادم قبول که نکردهیچ یه لنگ واسم انداخت که با مخ خوردم زمین ! آرشام به قدری بلند خندید که هم برگشتن و نگاهمون کردن .منو محکم بغل کرد و گفت: - عاشق همین کاراشم. خودم رو به سختی از لای بازوهاش بیرون کشیدم که فرشاد گفت: - ملیسا خانم از بس یه دوره آرشام ملیسا ملیسا کرد نسبت به اسمتون حساسیت گرفتم خیلی دوستون داره، امیدوارم خوشبخت بشید. فقط زمزمه کردم: - ممنون. درسته حرف زدنش رو صمیمی کرده بود اما نگاهش اون قدر چشم چرون بود که از بودنش کنارمون اصلاراضی نبودم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"باالاخره مهمونی با اخم و تخمای دخترعموهای آرشام و نگاهای هیز فرشاد بهادری تموم شد و مصیبت منم تازه شروع شد .فکر طی کردن یه شب کنار آرشام لرزه بر تنم می انداخت .مامان و بابا زودتر از همه به بهونه قرصای مامان رفتن و من بعد از رفتن مهمونا سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم .چند دقیقه ای از تعویض لباسم نگذشته بود که در اتاقم زده شد .برای اطمینان در اتاق رو قفل کرده بودم .جوابی ندادم و دستگیره چند بار باالا پایین رفت .با شنیدن صدای مادرجون از خجالت آب شدم .سریع حولم رو برداشتم و در رو باز کردم .مادرجون نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت: - آرشام ازمون خواست بیایم تو اتاق تو تا سوغاتی ها رو بهمون بده .اگر چه من گفتم بهش خسته س و بذاره واسه فردا؛ ولی اصرار کرد امشب بده تا کادوی پدرش رو هم شب تولدش بهش بده اما انگار اینا فقط بهونه بوده. و به قفل در اشاره کرد. خجالت رو کنار گذاشتم و گفتم: - مادرجون میشه تا بقیه نیومدن ازتون یه خواهشی بکنم؟ مادر جون سری تکون داد و من سریع گفتم: - من آمادگی ندارم .خب راستش هنوز احساس نمی کنم که ازدواج کردم به زمان احتیاج دارم .اگه امشب آرشام بخواد تو این اتاق بخوابه ...خب من ... - متوجه شدم اما این مسائل بین زن و شوهره و من نمی تونم دخالت کنم. - اون روی حرف شما حرف نمی زنه. - اما ... وسط حرفش پریدم و چشمام رو شکل گربه شرک کردم و ملتمسانه گفتم: - مادرجون؟! مادرجون خندش گرفت و گفت: - باشه سعیم رو میکنم و بعد آروم تر گفت: - بمیرم واسه دل بچم. با خنده گفتم: - نداشتیما مادر شوهر بازی؟
بغلم کرد و حرفی نزد. - سلام بر عشقای خودم. از بغل مادرجون بیرون اومدم و به سمت در برگشتم .آرشام در حالی که با دو تا دستاش دوتا چمدون رو می کشید وارد اتاق شد و پشت سرش پدرجون با اخم تصنعی وارد شد و گفت: - چی چی رو عشقای من؟ هنوز نرسیده صاحب شدی؟ - بابا؟ - کوفت! آرشام بی توجه به فحش پدرجون رو به مادرجون گفت: - حاالا چی شده بود که همدیگه رو بغل کرده بودید؟ خوبه من از مسافرت رسیدم شما دلتون واسه هم تنگ شد! - حسود نشو بچه .کادوهامون رو بده که خیلی خوابم میاد. - ای وای مامان واسه شما که کادو یادم رفت. - آره دیگه زن گرفتی مامان میخوای چی کار؟ - آ آ مادر شوهر بازی نداشتیما! مادرجون به طرز خنده داری ایشی گفت و روی تخت نشست. - حاالا چرا قهر می کنی مادر من؟ شما جون بخواه من دربست نوکرتونم. پدرجون گوش آرشام رو گرفت و با حرص گفت: - هوی بچه از عشق و اینایی که گفتی می گذرم؛ ولی از این که پا تو حیطه وظایف من گذاشتی نه نمی گذرم. - خیلی خب بابا بچه که زدن نداره. بعد هم به سمت من برگشت و گفت: - تو چرا انقدر ساکت و مظلوم شدی؟ نکنه غریبی می کنی؟ پدرجون با خنده گفت: - چی چی رو مظلوم شده؟ همچین که پاش تو خونه می رسه یه جورایی خونه بمب! آرشام با خنده به سمتم برگشت و گفت
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God